نيازمندى در حضرت بى نيازى كه دماغ مختل بندگان را از گلشن يحبهم و يحبونه بوى بخشيده
بدان مقصود خواهش بخش راهم ز همت نردبانى نه درين خاك اميدى ده كه ره سويت نمايد چو دادى از پى طاعت وجودم به كارى رهنمونى كن دلم را مرا با زندگانى بخش يارى بده با آشنائى آب خوردم مبر نزديك شانم در غم و سور نماز من، كزو رويم به پستى است نيازى ده ز ملك بى نيازى بهر چه آيد درونم دار خرسند چو راه دور نزديك است پيشم كه از خود دور صد فرسنگ باشم چوره پيش است، زاد منزلم ده چو خواهد خفت، لابد، نفس باطلچو خاكم بر سر افتد در ته خاك چو خاكم بر سر افتد در ته خاك
كه از تو جز تو مقصودى نخواهم كه بتوانم شدن بر بام افلاك كليدى ده كه در سويت گشايد به طاعت بخش توفيق سجودم كه نسپارد به شيطان حاصلم را كه تا جان دادنم دل زنده دارى كه من زان آشنائى زنده گردم كه دور از من بوند چون توئى دور برون طاعت، درون صورت پرستى است كزان گردد نماز من نمازى برون هم، زيور خرسنديم بند چنان دار از كرم نزديك خويشم به يادت بى دل و بى سنگ باشم چو جان خواهى ستد، بارى دلم ده پس از بيداريش خسپان ته ى گلتو كن، بر خاكساري، رحمت اى پاك تو كن، بر خاكساري، رحمت اى پاك