روزگارت جگر نخواهد داد گر گشايد زمانه ور بندد پايت اندر ركاب تاييدست تو كه در حفظ ايزدى چه كنى حرف و صوت ار قضا بگرداند از كه كرد آتش حواد دور تا كه در نطع دهر در بازيست باد فرزين عز و عمرت را شخص و دينت وديعت ايزدعدد سالهاى مدت تو عدد سالهاى مدت تو
خصم گو روز و شب جگر مي رند دل بجز در خداى هيچ مبند درنيتفى از اين سياه و سمند حرز و تعويذ اهل جند و خجند مرحبا زند و حبذا پازند در سراى سپنج دود سپند رخ بهرام و اسب مار اسفند از پياده دوام فرزين بند بي نياز از طبيب و دانشمندهمچو تاريخ پانصد و چل و اند همچو تاريخ پانصد و چل و اند