هر كه تواند كه فرشته شود تا نكنى اى پسر ناخلف چيست جهان قعر تنور اير جان كه دلش سير نگردد زتن خشم چو دندان بزند همچو مار طيره توان داد ملك را به قدر چشمه ى خورشيد شو از اعتدال خاك به شهوت مسپر چون سپهر بو كه گريبانت بگيرد خرد گير كه گيتى همه چنگست و ناىطبع ترا زانچه كه گوشيست كر طبع ترا زانچه كه گوشيست كر
خيره چرا باشد ديو و ستور ملك پدر در سر شيرين و شور خود چه تفرج بود اندر تنور مرغ و قفص نيست كه مرده است و گور حرص چو دانه بكشد همچو مور سخره توان كرد فلك را به زور تا برهى از قصب و از سمور تا نه زنت غتفره گيرد نه پور خود كه گرفتست گريبان عور گير كه گردون همه ماهست و هورنفس ترا زانچه كه چشميست كور نفس ترا زانچه كه چشميست كور