سر در كردم اشارتت گفت من نيز به حكم آنكه حكمت بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست القصه چو جاى خود بديدم با خود گفتم كه انورى هى ليكن به حضور او كه حدش دانى كه تصدرى بدين حد في الجمله ز خود خجل شدم نيك اندازه ى رسم دانى من بر پاى نشستم آخرالامر پى كوركنان حريف جويان گفتم كه چو شب سبكترك شد چون تو به سه گانه دست بردى از گوشه ى طارمت كه سمكش بر خاك درت نار كردم يعنى كه گرم ز روى تمكيندرگاه سپهر صورتت را درگاه سپهر صورتت را
در صدر نشين كه جايت آنست بر جان و روان من روانست عيبى نبود كه ميزبانست كز منطقه نيك بر كرانست هرچند كه خانه ى فلانست حاضر شدن همه جهانست نه حد تو خام قلتبانست خود موجب خجلتم عيانست داند آن كس كه رسم دانست چونان كه گمان همگنانست زانگونه كه هيچكس ندانست اكنون گه ساغر گرانست برجستم و اين سخن نشانست معيار عيار آسمانست شخصى كه برو نار جانست بر سدره ى منتهى مكانستتا حشر سرم بر آستانست تا حشر سرم بر آستانست