احسان يوسف به زندانيان و تعبير خواب ايشان و شاه مصر را كردن
به حكم عقل تعبيرى ندارد جوان مردى كه از يوسف خبر داشت كه در زندان همايونفر جواني ست اگر گويى بر او بگشايم اين راز بگفتا اذن خواهى چيست از من؟ روان شد جانب زندان جوان مرد بگفتا گاو و خوشه هر دو سال اند چو باشد خوشه سبز و گاو فربه چو باشد خوشه خشك و گاو لاغر نخستين سال هاى هفت گانه همه عالم ز نعمت پر بر آيد كه نعمت هاى پيشين خورده گردد نبارد ز آسمان ابر عطايى ز عشرت مال داران دست دارند چنان نان كم شود بر خوان دوران جوان مرد اين سخن بشنيد و برگشت حدي يوسف و تعبير او گفت بگفتا خيز و يوسف را بياور سخن كز دوست آري، شكرست آندگر باره به زندان شد روانه دگر باره به زندان شد روانه
بجز اعراض تدبيرى ندارد ز روى كار يوسف پرده برداشت كه در حل دقايق خرده داني ست وز او تعبير خوابت آورم باز چه بهتر كور را، از چشم روشن؟ به يوسف حال خواب شه بيان كرد به اوصاف خودش وصاف حال اند بود از خوبى سال ات خبر ده بود از سال تنگ ات قصه آور بود باران و آب و كشت و دانه وز آن پس هفت سال ديگر آيد ز تنگى جان خلق آزرده گردد نرويد از زمين شاخ گيايى ز تنگى تنگ دستان جان سپارند كه گويد آدمى نان و دهد جان حريف بزم شاه دادگر گشت دل شاه از غمش چون غنچه بشكفت كز او به گرددم اين نكته باور ولى گر خود بگويد خوشترست آنببرد اين مژده سوى آن يگانه ببرد اين مژده سوى آن يگانه