عمر بازيافته
هرگز در اين فكر نبودم و شايد تصورش را هم نمي كردم كه با وضعيت مالي ضعيفي كه دارم روزي، موفق به زيارت خانه خدا، قبر نبي اكرم ـ ص ـ و ائمه بقيع ـ عليهم السلام ـ شوم تا اينكه در سال 62 شنيدم كه از نهادهاي انقلابي افرادي را به عنوان سهميه در امور خدماتي كاروان هاي حج مي پذيرند. معرفينامه اي گرفته، به سازمان حج و زيارت ارائه دادم و در آزمون شفاهي نيز شركت كردم كه به لطف خداي بزرگ در شمار زائران بيت الله قرار گرفتم. اين را خوب مي دانم كه اين نعمت به بركت وجود امام ـ ره ـ و خون هاي پاك شهدا و انقلاب اسلامي بود. خداوند ما را قدردان اين نعمت ها قرار دهد انشاءالله، تا به وصاياي آن عزيز، عمل نماييم و حرمت خانواده معظم شهدا راآنگونه كه بايد نگهداريم.مقدمات كار به سرعت فراهم شد طبق معمول حوله ها، هميان، ساك و وسايل ديگر تهيه گرديد، آن قسمت از مفاتيح الجنان و رساله نوين حضرت امام ـ رضوان الله تعالي عليه ـ را كه مربوط به حج است، نيز بريده و در ساك خود جاسازي كرده بودم. روز موعود فرارسيد، و من به همراه مدير و روحاني و ساير حجاج به جدّه رسيديم، خوشبختانه در فرودگاه جدّه با فعل و انفعالي كه انجام گرفت، مأمورين مفتّش متوجه وسايل ساكم نشدند و الاّ آن دو كتاب را ضبط مي كردند.وقتي سراغ ساك ها آمدم، متوجّه شدم كه ساك بزرگم نيست، با راهنمايي مدير كاروان، در بازار فرودگاه جدّه ناگزير حوله هاي احرام و لباس زير و... مجدداً با ريال سعودي خريداري كردم. پس از پذيرايي در فرودگاه، مدير كاروان مرا با كلمن آبي، در اتوبوسي كه سقف نداشت نشاند. روحاني محترم كاروان نيز در همين اتوبوس همراه ما بود. چون مدينه بعد بوديم ميقات ما جُحفه بود، در جُحفه مُحْرِم شديم و لبّيك گويان وارد اتوبوس گرديده، همگي در جاي خود نشستيم. آقاي روحاني كاروان در انتهاي اتوبوس و من روي صندلي پشت راننده نشسته بودم و افتخار آن را داشتم تا از حجاج پذيرايي (سقايت) نمايم. روحاني كاروان با صداي بلند اين نغمه را سر مي داد «لَبّيك الّلهم لَبّيك، لَبّيك لا شَريكَ لَكَ لَبّيك اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَة لَكَ وَالْمُلك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك» و ما همگي تكرار مي كرديم وقتي او خسته مي شد من اين سرود را زمزمه مي كردم و ديگران تكرار مي كردند. تا اينكه زائرين به خواب رفتند .ساعاتي از شب گذشته بود كه ناگهان احساس كردم راننده از مسير جاده خارج شده است، با فرياد روحاني كاروان از جا بلند شدم و ميله پشت صندلي راننده را كه به قسمتي از سقف جلو وصل بود، گرفتم ، در همين لحظه بود كه ماشين به پهلو واژگون شد، چون ماشين بدون سقف بود، همه سرنشينان به بيرون پرت شدند و من ديگر چيزي نفهميدم. نيمه هاي شب بود وقتي به خود آمدم، نگاهي به ماشين و افرادي كه به بيرون پرت شده بودند، انداختم، يك لحظه احساس كردم كه همه مرده اند و من نيزاز جاي خود بلند شدم، حوله احرام به دوش انداختم، اما هنوز هم شك داشتم كه زنده ام يا مرده. در عالم ناباوري جلوي چراغ اتوبوس كه روشن بود رفتم، خودم را به دقّت ورانداز كردم، ديدم مثل اينكه به شكر خدا زنده ام. راننده نيز روي شن ها بي هوش افتاده بود و حركتي نداشت. افراد كم كم به هوش مي آمدند، صداي ناله ها به گوش مي رسيد.
يكي مي گفت «مرا رو به قبله بگذار»، ديگري مي گفت «به دادم برس»، سوّمي مي گفت من دارم ميميرم كمي آب برايم بياور. روحاني نيز با سر و صورتي خونين روي زمين افتاده بود. حوله بعضي از آنان باز شده و در گوشه اي پرت شده بود. آنها را پيدا كرده و به صاحبانش مي دادم تا خودشان را بپوشانند و... با عجله تمام به كنار جاده آمدم تا اتوبوس ها را از قضيّه آگاه كنم، جلوي آنها را مي گرفتم ولي هيچكدام نگه نمي داشتند. ناگزير حوله ام را برداشتم، وسط جاده ايستادم و راه را بند آوردم و به اين وسيله توانستم تعدادي از ماشين ها را وادار به توقف كنم. پنج نفر از زائران را كه جراحت هاي شديد داشتند به كمك آن عدّه از زائران كه جراحات سطحي برداشته بودند، در راهروي اتوبوسي كه سرنشينان آن، خانم و عرب زبان بودند، سوار كرده و راهي نموديم، تا اينكه پليس اتوبوسي تهيه كرد و من تمام زائران مجروح را سوار نمودم و در لحظه آخر كه خودم خواستم سوار شوم درب اتوبوس كه برقي بود، بسته شد و من به دنبال اتوبوس هرچه دويدم راننده توجّه و اعتنايي نكرد. نزد پليس آمدم و با زبان بي زباني او را متوجه ساختم كه من جا مانده ام، اما او هيچ اهميتي نداد. نزد راننده پليس رفتم، ديدم او هم...
آنها مشغول به هوش آوردن يكي از مجروحين حادثه بودند، هر چه التماس مي كردم كسي توجّهي نمي كرد و من در دل شب، يكه و تنها مانده بودم. ناگهان اتومبيل مدل بالايي ترمز كرد، پليسي داخل آن بود، مرا در صندلي عقب ماشين نشاند و راه افتاد.خيلي ترسيده بودم و نمي دانستم مرا به كجا مي برد. زبان بلد نبودم. گاهي با لال بازي، مطالبي مي گفتم امّا راننده حرفي نمي زد. يك بطري كوچك آب معدني به من داد نوشيدم. برايم نوار موسيقي گذاشت، هرچه به او مي گفتم «خاموش كن» اعتنا نمي كرد. پيش خود مي گفتم: «خدايا! من زائر تو هستم، چه گناهي كرده ام كه گير چنين انسان هايي افتاده ام؟!»چند كيلومتري راه رفته بوديم كه ناگهان صداي آژير بلند شد، تازه اينجا بود كه فهميدم داخل ماشين پليس سعودي نشسته ام. او اتوبوس حامل زائران مجروح ايراني را متوقف كرد، و به من فهماند كه پياده شده و به زائران مجروح در اتوبوس بپيوندم. از راننده تشكر كردم و
رو به زائران اتوبوس كرده و با ناراحتي به آنان گفتم: چرا ماشين را متوقف نكرديد تا من هم سوار شوم و... ديدم بيچاره ها رمق حرف زدن ندارند و همچنان ناله مي كنند.به مستشفاي (بيمارستان) عبدالعزيز رسيديم، اتوبوس مي خواست داخل بيمارستان شود ولي نگهبان جلوي بيمارستان مانع از ورود آن مي شد و مي گفت: بايد در بيرون از بيمارستان، مسافران راپياده كني كه من پياده شدم، زنجير را انداخته و آنان را به داخل بيمارستان هدايت كردم. پرستاران بيمارستان با سرعت تمام مجروحين را به وسيله برانكارد به داخل حمل كردند و اكيپي با عجله آمدند و كليه زائرين مجروح را پانسمان و بستري نمودند. فرد سالم در بين آنها فقط من بودم كه هيچگونه آثاري از زخم نداشتم، فقط قوزك زانويم كمي كوبيده شده بود.اذان صبح شد، خيالم از سوي مجروحين راحت بود. تيمم كردم و نمازم را خواندم. لحظاتي بعد در نهايت تعجب متوجه شدم 5 نفر مجروحي كه سوار راهروي اتوبوس شده بودند در حالي كه روي زخم هايشان را به وسيله پنبه پوشانده بودند وارد بيمارستان شدند. بعد از دقايقي معلوم شد كه راننده بي انصاف! آنها را در بين راه، در يك آبادي، به اسم بيمارستان، پياده كرده و رفته است، و آنها به يكي از خانه هاي آن آبادي پناه برده و به كمك صاحبخانه پس از پانسمان موقّت و پذيرايي مختصر، به بيمارستان منتقل شده بودند.ساعاتي بعد از ماجرا، از هلال احمر ايران، برادراني آمدند و پس از ويزيت مجروحين و سركشي به آنها مرا به اتفاق چند نفر ديگر، به محل كاروان، كه در شارع الحج، نزديك جبل النور (غار حراء) بود، بردند. زائران، در كاروان كه بسيار نگران بودند با ديدن ما به طرفمان آمدند كه: چه شد؟، چه اتفاقي روي داد؟ چرا دير كرديد؟، بقيه همراهان چه شدند؟ و ماجرا و آنچه كه بر سرمان آمده بود را تعريف كردم. بيچاره مدير كاروان كه به شدت نگران و وحشت زده بود، با سرعت تمام به طرف بيمارستان راه افتاد و... من حوله هايم را كه خون آلود بود شستم، غسل زيارت كردم، آشپز كاروان برايم صبحانه آورد، از او پرسيدم: همه زائران اعمالشان را انجام داده اند؟ گفت: خير، فقط تعدادي از مردها موفق به انجام اعمال شده اند. شما بمانيد، غروب با روحاني كاروان و آن تعداد كه تا كنون نرفته اند مشرف شويد. ولي من طاقت ماندن نداشتم، از او پرسيدم: الآن ما كجا هستيم و چگونه مي شود به حرم رفت؟ مسيرهايي را به من نشان داد، بلافاصله بريده رساله نوين رابرداشتم و پاي پياده حركت كردم. از آنجا كه به زبان عربي آشنا نبودم و نمي توانستم با راننده حرف بزنم، ترجيح دادم كه پياده به راهم ادامه دهم و ماشين ها را فقط تماشا كنم و هر جا زائري را مي ديدم، جلو مي رفتم تا ببينم ايراني هستند يا نه، اما از روي رداي آنها كه يك طرف شانه خود را پوشانده بودند، مي فهميدم كه شيعه و ايراني نيستند تا اينكه به خياباني رسيدم كه روي تابلو نوشته شده بود «شارع المسجد الحرام».
وقتي چشمم به تابلو افتاد خيلي خوشحال شدم كه راه را يافته ام. ادامه راه را طي مي كردم كه ديدم تعدادي زائر ظاهراً شيعه هستند، جلو رفتم، ديدم بله، اهل زنجان مي باشند. سراغ روحاني كاروانشان را گرفتم، به او گفتم كه من چنين وضعي دارم و مي خواهم در كنار آنها اعمالم را انجام دهم، و او با برخوردي گرم استقبال كرد، در بين راه يكي دو سؤال از او كردم تا اينكه به نزديك مسجدالحرام رسيديم، با ديدن آن، ضربان قلبم شديدتر شد. روحاني كاروان زائران را جمع كرد و داشت آنان را توجيه مي كرد كه من خودم به تنهايي راه افتادم، و از دربي كه بعدها فهميدم يكي از درب هاي صفا و مروه بود وارد گرديدم، محو تماشاي خانه شده بودم، حال ديگري داشتم، نمي توانم آنچه را كه در آن لحظات بر من گذشت توصيف كنم. زار زار اشك مي ريختم و به طرف خانه نزديك مي شدم. موج و انبوه جمعيت را مشاهده مي كردم كه در حال طواف بر گرد خانه بودند. درب خانه، مقام ابراهيم، ناودان طلا و حِجر اسماعيل را ديدم، اما من دنبال حجرالأسود بودم، هر چه به كتاب كه عكس هاي رنگي داشت رجوع مي كردم و به خانه نگاه مي كردم، بايد نزديك درب خانه باشم اما نمي ديدم و مي خواستم از آنجا طواف را شروع كنم. همچنان به دنبال آن بودم كه به وسيله كتاب و عكس هاي آن حجرالأسود رابيابم كه يكي دستي به شانه ام زد، برگشتم، نگاهش كردم، با من سلام و عليك كرد و پرسيد سالِ اوّلت است؟ گفتم بله. گفت: دنبال چه مي گردي؟گفتم: هر چه جستجو مي كنم حجرالأسود را نمي يابم. راهنماييم كرد و گفت: اينجا كه جمعيت هجوم آورده و «الله اكبر» مي گويند حجرالأسود است. دست زدن و بوسيدن آن مستحب است. نيت كن و از اينجا (حجرالأسود) شروع كن و هر شوط كه رفتي و به حجر رسيدي، بگو «الله اكبر» تا هفت دور. اگر به مشكلي برخوردي و سؤالي داشتي، من اينجا هستم و راهنماييت مي كنم، هيچ نگران نباش.من كه نمي دانستم چگونه از اين برخورد مهربانانه تشكر كنم، هيجان زده شروع كردم به طواف خانه.«الله اَكبر»، «لا اله الاَّ اَلله»، «مُحَمَّد رَسول الله».«رَبَنا اتِنا فِي الدُنيا حَسَنَة و في الاخِرة حَسَنَة و قِنا عَذابَ النّار».«رَبَنا لاتُزِغْ قُلُوبنا بَعْدَ اِذْهَدَيْتَنا وَهَبَ لَنا مِنْ لَدُنَك رَحمَةً اِنَّك انْتَ الوَهاب» .ذكر حق مي گفتم و دور خانه مي گشتم. هفت دور كه تمام شد، پشت مقام ابراهيم ـ عليه السلام ـ آمدم و دو ركعت نماز طواف بجاي آوردم.سپس به طرف مسعي رفتم. بالاي كوه صفا توقفي كردم و از آنجا به خانه و حركات حجّاج نظاره مي كردم، ديدم كه روحانيون معظّم كاروان ها نيت سعي را به زائران تعليم مي دهند. من نيز سعي را آغاز كردم. در كتاب ها خوانده بودم كه هاجر ـ سلام الله عليها ـ اين مسير را هفت بار طي كرد و به دنبال آب مي گشت. در مسير به چراغ سبز رسيدم. ديدم حاجي ها به آنجا كه مي رسند با حالت خاصّي مي دوند من نيز هَرْوَلَه كردم. سرانجام هفت بار سعي بين صفا و مروه رابجا آوردم. مي دانستم كه بعد از اتمام سعي وظيفه ام تقصير است. بالاي كوه مروه از افرادي كه مشغول تقصير بودند قيچي و ناخنگيري گرفتم و تقصير كردم. آنگاه به صحن مسجد آمدم، از حاجي هاي ايراني سراغ چاه زمزم را گرفتم، و از پله ها پايين رفتم، ديدم شيرهاي آبي است كه حُجاج سر و صورت خود را با آن مي شويند و كمي نيز مي نوشند و چاه زمزم در گوشه اي از زير زمين واقع شده است .بوسيدن حجر، خود داستان مفصلي دارد. به طرف محلي كه دمپايي را گذاشته بودم رفتم اما ديدم در آن آشفته بازار مگر مي شود دمپايي پيدا كرد! با پاي برهنه به بيرون حرم آمدم. وقتي قدم به اسفالت داغ گذاشتم پايم سوخت، به سرعت به طرف سايه پلي كه در آن نزديكي قرار داشت دويدم و سرانجام خود را به نحوي به بازار رساندم، باز به مشكل تكلم به زبان عربي برخوردم، چون نمي دانستم در زبان عربي به دمپايي چه مي گويند. بالاخره با هزار زحمت به فروشنده فهماندم كه دمپايي مي خواهم و
بعد از خريدن دمپايي، به يك زائر ايراني برخوردم و با راهنمايي هاي او به شكر خدا خودم را به ساختماني كه كاروان ما در آن اسكان يافته بودند، رساندم. اما زماني رسيدم كه نهار را خورده بودند. و من بعد از صرف غذا، به اتفاق آقاي روحاني كاروان، به بيمارستان رفتيم، زائران كه در بيمارستان بستري بودند همگي از من تشكّر مي كردند. مسؤليت حمل مجروحين از كاروان به بيمارستان نيز به عهده من گذاشته شد و بعد از آن كارم در شبانه روز، بردن مجروحين براي مداوا و پانسمان به بيمارستان بود تا اينكه بعد از هفت روز خودم را نيز به پزشك عرضه كرده و گفتم پهلويم درد مي كند و نفسم مي گيرد، تصور مي كنم به خاطر فعاليت زياد و ريختن عرق در شب حادثه، سينه پهلو كرده باشم. پزشك هنگام معاينه دستي به پهلويم زد كه احساس درد شديدي كردم، به راديولوژي معرفي كرد. عكسي گرفته و آوردم. رو به من كرده، گفت دو تا از دنده هاي تو شكسته است، باور نكردم و گفتم شايد اشتباه شده است، چگونه مي شود باور كرد؟ من كه اصلاً احساس درد شديد نمي كنم . مجدداً عكس گرفتم معلوم شد نظر پزشك كاملاً درست است. دكتر به من گفت بايد تا يك ماه استراحت كني.در ضمن در يكي از روزها، زائري را كه پولش را در حال طواف زده بودند به پيشنهاد مدير كاروان به ستاد برده بودم تا كمكي برايش بگيرم، كه ناگهان متوجّه شدم ساك گمشده ام با كلّيه محتوياتش در ستاد مكه است.تمام زائران از بيمارستان مرخّص شدند و جز دو نفر از آنان كه حجشان به حَجِ اِفراد بدل شد، بقيه موفق شدند با بهبودي كامل اَعمال خود را بجا آورند.ايام به سرعت سپري مي شد تا بالاخره روز وداع رسيد روزي كه زائرين سوار ماشين مي شدند تا به طرف فرودگاه جدّه حركت كنند و من با يكي از مجروحين از بيمارستان مي آمدم. موقع بازگشت به ميهن اسلامي، براي وداع به مسجد النــبي رفتم خيلي غمگين بودم، از درب جبرائيل ـ ع ـ وارد شدم، در مقابل محل موسوم به منزل مولا علي ـ ع ـ و فاطمه زهرا ـ سلام الله عليها ـ نشستم، با رسول خدا دردِ دل ها گفتم. اينجا بود كه از ذهنم خطور كرد: قبر حضرت فاطمه كجاست؟ در قبرستان بقيع يا در كنار پدرش؟ و در شب دفن پيكر پاك و مطهّر فاطمه ـ سلام الله عليها ـ به مولا علي ـ ع ـ چه گذشت؟!مولا جان روزي به ميثم تمار مي فرمودي:
وَفي الصَّـــدرِ لُبَنــاتٌ
نَكَتُّ الاَرْضَ بِالْكَـفِّ
فَمَهْمــــا تَنْبُتُ الاَرضُ
فَذاكَ النّبْتُ مِنْ بَذْري
اِذا ضاقَ لَهـا صَــدْري
وَاْبدَيْتُ لَهــا سِـــــرّي
فَذاكَ النّبْتُ مِنْ بَذْري
فَذاكَ النّبْتُ مِنْ بَذْري
بنده ام بنده ولي بيخردم
خواجه خود ديد و پسنديد و خريد
بنده ام بنده كه از فرمان سر
بسليمان برسانيد كه من
من چو برگِ گُلم از باد صبا
كه بهر سو بوزد مي بردم
خواجه با بيخردي مي خردم
بود آگاه ز هر نيك و بدم
نكشم خواجه به هر سو كشدم
چون نگيني به كف ديو و ددم
كه بهر سو بوزد مي بردم
كه بهر سو بوزد مي بردم