اميه پس از سفر به مكه و بحث و جدل و كسب خبر از ابوجهل و ابولهب و اشراف قريش[2] و اتخاذ تصميم، با ناراحتي و كدورت و دشمني با محمد بن عبدالله (صلي الله عليه و آله) و مسلمانان به خانه باز ميگردد. و بطرف حجره بردگان و بلال مي رود . صداي بلال را مي شنود كه با آهنگي خوش با نهايت دقت و خشوع كلماتي را مي خواند و سپس گفت بنده ما را جادو كردند . بدون شك اين قرآن محمد است . آنچه در پرده خفا بود آشكار گرديده است . شعلههاي غضب در سينهاش مشتعل شده با شدت در را كوبيد و چون باد سوزان بداخل اطاق شد. گفت چه ميخواندي بلال گفت كلام خدا، اميه گفت به كدام خداكي خدا صحبت كرده است بلال گفت: بر بندهاش نازل كرده است و آن حرف حقي است و او پروردگار من است. اميه گفت اين خداي تو كيست ؟ بلال: او بوجود آورنده آسمانها و زمين و آنچه در بين آنهاست. تسبيح مخصوص اوست، پديد آورنده همه چيز قادر و توانا بر همه چيز، اميه گفت: ساكت شو اي بنده پست، وگرنه نفست را قطع خواهم كرد. اي مطرود محروم شده آيا بخدايان ما كفر ورزيدي و از شخص ساحر و جادوگر اطاعت ميكني ، بلال گفت كافر نشدم بلكه خداي بزرگ مرا به شاهراه مستقيم هدايت نموده است. اميه عصباني شد سيلي محكمي بصورت بلال زد، و با ناراحتي بر او فرياد زد و گفت كي بنده حق دارد كه از هواي نفسش پيروي كرده و خدايي بغير از خدايان اربابانش اختيار كند . من آنچه را مي خواهم تو بندهاي و بايد انجام دهي هر ديني که من دارم تو نيز بايد از آن آئين پيروي نمائي . بلال گفت: هيچ نيرويي قادر نيست از آنچه كه من بآن اعتقاد دارم ممانعت بعمل آورد . و يا باجبار مرا بائيني فرا خواند و كسي نميتواند عقايدم را تغيير دهد . يا وادارم نمايد آئين خدائيكه مرا بسوي خود هدايت نموده است ترك كرده رها نمايم . بنابراين مولاي من كار بيهوده مكن و حرفهاي پريشان مگو پس از بحث و جدل و استلالهاي خوب بلال و غضب خشم اميه ، اميه دستور مي دهد كه غلامان و خدمتكاران پيراهن از تن بلال بيرون آورند . و لباسهاي مندرس و كهنه باو بپوشانند و سپس بزنجيرش كشيده و رسوايش كنند . اميه ليف خرما بگردن بلال انداخت و بشدت كشيد و براه افتاد بلال با سكوت و آرامش بدنبال او مي رفت. اميه جوانهاي قبيله را صدا زد و ريسمان را به آنها داد و گفت او را باينحالت باطراف مكه برند تا پند و عبرتي براي ديگر بردگان كه به لات و عزا كافر شده بودند باشد. جوانها او را ميكشيدند و فرياد مي زدند ، نزديكي كعبه صداي لعن و فحش مردم بلند شده بود و بلال هم فرياد زد احد... احد... احد او را در اطراف كعبه ميگرداندند و جوانها بدورش فرياد ميزدند و بلال هم پيوسته مي گفت احد... احد...احد بدين ترتيب روز بپايان رسيد. ابوجهل با شنيدن صداي احد ـ احد بلال عصباني شد و سنگ بزرگي را نشان داد و به اطرافيانش گفت تا بلال را خوابانده . آن سنگ را بر سينه او بگذارند . آنها نيز بتندي بلال را گرفته خوابانيدند و سنگ را برسينهاش گذاردند. تا مغزش بجوش آيد. بلال از شدت درد بخود مي پيچيد ولي با صداي آرامي مي گفت احد.. احد.. شكنجه ادامه داشت ولي او ميگفت احد.. احد.. اگر كشته شوم نيز بخداوند بخشنده و مهربان شرك نخواهم آورد، همان خداي ابراهيم و يونس و مونس و عيسي كه ما را نجات و رهائي بخشيد.