بتاريخ جمعه اول مهر 1379 محقّقان و فرهيختگان كشور با آثار، كتب و مقالات ارزشمند دانشمند محترم آقاى سيّد محمّدباقر نجفى آشنايى دارند، در ميان آثار متنوّع و پرجاذبه ايشان، «مدينه شناسى» درخشش خاص دارد; زيرا پژوهش در اين زمينه با عشق به پيامبر (صلى الله عليه وآله) و خاندان او همراه بوده و مؤلّف محترم نزديك به بيست سال در بيابان ها و كوه ها و درّه هاى حجاز گشته و با تحمّل رنجها و سختى هاى فراوان به دنبال دستيابى به حقايق تاريخ اسلام و آثار مربوط به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بوده است، هم اينك نيز هر گاه در ذهن خود آن خاطره هاى تلخ و شيرين را مرور مى كند اشك از ديدگانش جارى مى گردد. وى از معدود فرهيختگانى است كه تنها به گزارش تاريخ نويسان بسنده نكرده، بلكه با طىّ مسير هجرت و حضور در مناطق مختلف شهر مدينه، توانسته است حقايق تاريخى را بر جغرافياى فعلى اين مناطق منطبق سازد و از اماكن مهم و تاريخى و دينى تصوير بردارى نموده، اثرى به يادماندنى از خود بجاى گذارد. * خواهشمند است قدرى در زمينه شرح حال شخصى خود توضيح دهيد تا خوانندگان محترم بيشتر با شخصيت جناب عالى آشنا شوند. ** آقاى نجفى: من يك ايرانى هستم، جز مشتى قيل و قال، شرح حالى ندارم. از هر جا كه امكان يافتم فهمى را تحصيل كردم تا قلب خود را راست كنم. در خرمشهر به دنيا آمدم. مدرسه و نوجوانى را در خرمشهر و آبادان و تهران گذراندم. در دانشگاه، اقتصاد و حسابدارى، فلسفه و ادب خواندم. مدتها در دروس حكمت و عرفان و تاريخ و ادب، سرگردان كلاسها و نيمكت ها بودم. در تاريخ مدت ها شاگردى مكتب جامع مرحوم محيط طباطبايى و شيوه منتقدى مرحوم مينوى كردم. 9 سال فلسفه را با مكتب اتميسم منطقى مرحوم جعفرى و عرفان را با دمادم مستى و قلندرى مرحوم همايى و نورد علامه طباطبايى در فضاى وحى و صنايع ادبى فرزان و جهان نگرى هاى نصر و حسابى و... اندوختم. مدّتها در الأزهر و دارالكتب مصر جوانى را با بازىِ پريدن از آتش لفظ ها و خاك نسخه ها تباه كردم و در آخر بى حاصلى خود را با علم قراءات شيخ كبير محمود امين طنطاوى از يكنواختى نيل و غرور عربيّت نيل نجات دادم و گام در وادى كارون نهادم. چون به ايران بازگشتم، از سرِ غرور و خدمت به فرهنگ و معنويات به تشويق استادان مطهّرى، جعفرى و مرتضى شبسترى در مركز تحقيقات و مدرّسى و محقّقى پژوهشكده علوم ارتباطى و توسعه ملّى، خيره و حيران ماندم و چشم به دود شعله شومينه سياست فرهنگى نابينا كردم تا يافتم بايد پنجره اين بناهاى عاريتى را به سوى باغ فرهنگ ايران بگشايم، چشم خود را از عارضه ها پاك شويم و تفريح پر غرور مناقشه و جدال را از طبع كودكى خود بزدايم و از اينجا به اين جاى خود بنگرم تا عشق و فكر خود را در عشق و فكر تحصيل كنم. از آن روز گرچه سال هايى مى گذرد ولى به هر روى مى پندارم چند ساعتى نيست كه مشغول تحصيل شده ام تا درس صلح خاموش را بياموزم. سه سال بر اشغال خرمشهر صبر كردم تا به ويرانه خانه و كاشانه ام خرمشهر نگاهى اندازم، چون در سال 1363 هيچ نيافتم و هزاران كتاب و تحقيق بر دارفنا ديدم، درس باقى را از دارفناى حلاّج آموختم و بر اين نعمتِ فقر شاكر ماندم. 5 سال تلاش كردم تا روزها با كار خاموش خرما، عزت صلح خاموش را در استغنا زنده نگهدارم، تا سال 1369 كه چون ديگر نتوانستم پرده ترانه صلح خاموش را بنوازم و در صلح با خود و عالميان صادق مانم، بى هيچ احساس فشارى، حبى يا بغضى به صرف دستيابى فرزندانم به امكان تحصيل دانش نو، دست آنها را گرفته، متوكل بر كشتى شكسته، بى ادعا، به دنياى نو علم و فرهنگ، هجرت شيرين كرديم و پابسته و لال زبان در گوشه اى از زمينهاى آلمان پياده شديم، بى كفش دويدن بر اين ارض اجاره را بر مالكيت آن تنگ كفش ترجيح دادم تا در كنار دانش آموزى فرزندانم، خود و همسرم صلح خاموش را در كوچه هاى جهان بياموزيم. اينجا يافتم كه هم آنجا و هم اينجا و همه جا جز غريبستان، جهان را نه شهرى است كه دعوى ملكى بود و نه شهرى جهانى است كه به پريشانى خاطرى ارزد. بى آنكه خود را شيفته روم و چين بيابم، هر دم خود را مخاطب مولانا يافتم كه: جانا بغريبستان چندين به چه مى مانى؟ باز آ تو از اين غربت تا چند پريشانى... تا چند چند؟ پريشانى؟... به ملك بى سنانِ سنايى افتادم؟ * آيا از دست آوردهاى چنين هجرتى خشنوديد؟ در نهاد هر هجرت شيرينى، دست آوردها و خشنودى ها است، تلخى همره شكست است و افسردگى و غم نتيجه هجرت تلخ. سه پسرم به دوره دكترى فيزيك، بيوشيمى، انفورماتيك رسيده اند، و دخترم به آرشتكتورى دانشگاه. خود من روزها صنعت خرما را مى ساختم و مى آموختم، و شبها با فرهنگ شناسى، خستگى هاى تلاش مستقل بودن را از آز و كين التيام مى بخشيدم. * منظور شما از فرهنگ شناسى شبانه چيست؟ ** آقاى نجفى: ببينيد ! كلام در خاموشى مى رُويد، خاموشى در تاريكى نشستن نيست، در خود نشستن است، فرصتى كه ممكن است هر لحظه پديدار شود، هر جا كه به چنين لحظه اى رسيدم توانستم فكر كنم، بنويسم و بر نوشته ديگران بينديشم، فقط بينديشم تا فهم خود را درست كنم نه اينكه بخواهم با نفى و اثبات ديگر فكرها خود را كنار آنها بنشانم يا در برابر كسى خود را مدعى فكرى بخوانم; روشى كه هر كس مى تواند در آستانه دالان صلح خاموش، به آن ره يابد و خستگى هاى تلاش را از خود بزدايد تا باز مهياى قبول خستگى هاى ديگر شود، شيرينى رضا در پذيرايى مدام از رفت و آمد خستگى ها است. * در اين راه، محور فرهنگ شناسى شما حول چه موضوعاتى دور مى زد؟ ** آقاى نجفى: دو موضوع اساسى پيش روى من بود: «ايران شناسى» تا هويّت اين جهانى خود را در ميراث فرهنگى ايران بجويم و «مدينه شناسى»، تا هويت آن جهانى ام را در ميراث اسلامى فرهنگ هاى جهان بخوانم. براى من نهايَتِ هر يك، بدايتِ ديگرى بود. هر دو راه به يك ميقات رسيدند، نمى دانم كجا؟ نمى دانم چرا؟ چون هرگاه به چنين ميقاتى رسيدم، هم خود را گم كردم و هم ميقات را. * از مدينه شناسى شروع كنيم، از اينكه از چه زمانى انگيزه چنين پژوهشى در شما پديدار شد؟ به كجا رسيده اى و تا كجا خواهى رفت؟ ** آقاى نجفى: در آبان ماه سال 1353 خورشيدى، براى اولين بار طرحى دادم تا پيش از آغاز سفر ايرانيان به مكه، مجموعه اى از سخنرانى هاى تلويزيونى درباره «حج اسلام» برگزار شود كه موافقت شد، در اين خصوص ديدارهايى در عالم فرهنگ با مرحومـان سيد مرتضى شبسترى و سيد محمد بهشتى و مرتضى مطهّـرى و محمد تقى جعفرى و سيد غلامرضا سعيدى و دكتر نصر و دكتر زرياب خويى و احمد آرام داشتم، همه از طرح مسأله استقبال كردند، چند موضوع انتخاب شد; فلسفه حج، احكام حج، تاريخ و جغرافياى حجاز و راهنمايى پزشكى و مسائل زيستى و اخلاقى. هر چه پرس و جو كردم كه فردى را بيابم تا درباره «تاريخ آثار حجاز» با او مصاحبه اى داشته باشم، نيافتم. مجموعه كاملى از تمامىِ كتابها و يا رساله هايى كه در ايران از سال 1320 درباره حج چاپ شده بود، جمع آورى كردم، در اين 90 جزوه و كتاب، هر چه ديده بودم به استثناى سفرنامه آل احمد، تابنده گنابادى، خليلى عراقى، دهقان سالور، مجابى، هدايتى و هدايت، ما بقى درباره فلسفه و اسرار، آداب و بيشتر احكام يا مناسكِ حج بود و اين امر نشان مى دهد كه از آغاز صنعت چاپ در ايران هيچ رساله يا كتابى مستقل درباره آثار حجاز وجود نداشت تا اينكه مرحوم مطهّرى از دكتر محمدى پرسيده بود و او نام آقاى ابوالقاسم پاينده را برده بود. باشادروان پاينده ملاقات كردم به من گفت: پژوهشى نداشته ام ولى از روى نوشته هاى محمد حسين هيكل در «زندگانى محمد» و فيليپ حِتّى در «تاريخ عرب» و كلوپ پاشا در... مطالبى را جمع آورى كرده، اينجا و آنجا گفته ام. ولى براى مصاحبه سوادى ندارم. مى گويند: محقّقى بنام صدر الدين محلاتى در شيراز كتابى بنام «مناسك حج» در مذاهب پنجگانه نوشته كه به حمايت مالى وزارت امور خارجه چاپ شده است. از او بپرس. با ايشان ملاقات كردم، بسيار خوش مشرب بود ولى قدرت شنوايى را از دست داده بود. به من گفت: پاينده اشتباه كرده، من فقط دو كتاب يكى درباره اسرار حج و دوّمى مناسك حج در مذاهب پنجگانه اسلام نوشته ام و از آثار حجاز خبرى ندارم. با آقاى ابوالقاسم سحاب كه شنيده ام در اين خصوص كارى در دست دارند، ملاقات كن. وقت گرفته خدمت رسيدم، گفت من در سال 1318 يك جزوه از عامر بيك و خليل صبرى درباره اسرار و مناسك حج ترجمه كردم و يك رساله هم از مرحوم هبة الدين شهرستانى، ولى مدتى است مى خواهم در يك مجموعه مصوّر اين دو كار را تجديد چاپ كنم، بهتر است خدمت آقا ميرزا خليل كمره اى برسى و از ايشان كه رساله اى هم درباره اسرار حج نوشته اند سؤال كنى. وقتى از خدمتش مرخص شدم بر غريبى پيامبر (صلى الله عليه وآله) در ايران گريستم...! چگونه است كه اين همه كتاب درباره آثار مصريان، ايرانيان، اروپاييان، يونانيان، بابليان، ايلاميان و... نوشته شده، اما با آنكه سالانه ده ها هزار ايرانى به حج مى روند، شورى در جستجوى سيره او نيست تا محقّقان، ما را به قلب وادى ها كشانند؟! اظهار تأسف خود را به استحضار ميرزا خليل رساندم، گفتند: من در مؤتمرهاى سوريه و مكه، احساس كردم كه در اين خصوص كارى نكرده ايم، لذا به بررسى چنين موضوعى علاقه مند شدم ولى مجال از جماعت نيافته ام تا منابع را جمع آورم، با آقاى راشد در دانشكده ديدارى كن; زيرا شنيده ام كه ايشان چند دانشجو را به انجام چنين پژوهشى موظف كرده اند. بدون وقت قبلى خدمت رسيدم و نياز را به عرض رساندم، فرمود: ترغيب كردم ولى رغبتى نشان ندادند. حقيقت آن است كه مردم ما قرن هاست كه از مدينه حجاز بريده اند و به عراقِ عرب روى آورده اند! قرن هاست كه آمال ما رسيدن به بغداد خليفه و سلطان اصفهان و رى شد، نه رسيدن به مدينه او... مدينه را هم در سايه حاجى شدن ديده اند و نه به قصد مدنى شدن! گريست و گريست، گريستم و گريستم... اينجا بود كه چون دهان غربت خود را بستم، غربتِ مدينه دهان گشود، جانم را همچون جامه اى پوسيده در صحرايى نهاد و بر آن آتش انداخت، نمى دانم اين من بودم كه مى سوختم يا جامه هاى زمانه من؟ اين من بودم كه دود مى شدم يا جامه من؟ نمى دانم... چند ماهى نگذشته بود كه در بيابان هاى حجاز ايستادم، نه خود بودم، و نه جامه، به بادى مى ماندم كه بى آنكه جايى را بشناسم، مى تاختم. بى آنكه بدانم به كجا بايد بروم. به خاكى مى ماندم كه پراكنده مى شدم. * كار را از كجا و چگونه آغاز كردى؟ ** آقاى نجفى: پس از 9 ماه تحقيق در منابع سيره، كار آكادميك را در مدينه و از خانه ابو ايوب انصارى آغاز كردم. در يكى از روزهاى پر ازدحام، بيش از شش ساعت خيابان باريك شرقى مسجد را گشتم و نتوانستم اثر چنين خانه اى را بيابم. هيچ كس به پرسش هايم پاسخى نمى داد، تا اينكه خسته و آزرده از اين همه غفلتِ مدنى ها به ديوار مسجد تكيه دادم و گريان گفتم: من مى دانم، همين جا بايد باشد، ميان همين دكان ها، با همين مردمى كه مى بينم. حيران ميان ازدحام مردم، اين سوى و آن سوى مى دويدم و مى گفتم: همين جا بودى، همين جا بودى كه خانه ات را ساختى، همين جا ميهمان ابوايوّب بودى، همين جا...! بى اختيار به سوى دكان پارچه فروشى رفتم و يقه صاحب دكان را گرفتم و گريان فرياد زدم: كجاست؟ بگو كجاست؟! به آرامى گفت: چى كجاست. خانه او، ابوايّوب، همين جا بود، نترس بگو. از ترس صدايش در نمى آمد، گفت: يقه ام را رها كن. بى توجه به مردمى كه دور ما را گرفته بودند و مرا ديوانه مى خواندند، دست خود را بالا برد و گفت: همين بالا بود. او را بوسيدم و شتابان از پله ويرانه اى بالا رفتم. بقاياى محراب بناى عثمانى را ديدم كه در محلّ طبقه دوم بنا نهاده بودند. دقيقاً همان جايى كه مهمان بود، سر بر چوب هاى بناى مخروبه نهادم و هاى هاى گريستم، برگشتم و تمام دكانش را نگريستم. زير سمت بالاى درِ كركره اى دكانش گوشه اى از كتيبه اى را ديدم، با عصبانيت فرياد زدم در دكانت را بكن، چرا تاريخ را محو كرده اى؟! گفت: فرياد نزن، صد دلار بده. بيشتر دادم، شتابان پله نهاديم و آن را كندم و عكسى از آن گرفتم. نه هيچ كسى را جز او مى ديدم و نه هيچ كس جرأت داشت پيش آيد و مانع اين عاشقِ جانبازِ تحقيق شود، هيچ كس... اين آخرين عكسى است كه از موقعيت خانه ابو ايوب باقى ماند و در توسعه نوين مسجد، هيچ اثرى از اين خانه روشنِ تاريخ باقى نماند و در توسعه تاريكِ تاريخ محو شد. * پژوهش ميدانى شما چگونه و بر اساس چه اصولى استوار بوده است؟ ** آقاى نجفى: با ديد جغرافيايى، منابع سيره را بررسى مى كردم، موقعيت ها را مى سنجيدم تا به تقدم و تأخّر جغرافيايى وقايع پى ببرم، سپس مدارك تاريخى هر واقعه اى را ذيل همان موقعيت ها گردآورده، بهوقايع كوچك تر تجزيه مى كردم وآنگاه به يك تصوير كوچكى در ساختار مدينه و مناطق آن مى رسيدم، آن تصوير محققانه را با خود به محل امروزى مدينه مى كشاندم، تا درستى يا نادرستى چنين تصويرى را نقدكنم. هم با موقعيت شناسى، اسناد تاريخى را نقد مى كردم و هم با اسناد تاريخى، موقعيتى را كه مورخان قديم آن را شرح داده اند، آنگاه نتيجه اين نقدها را با آنچه كه خود ديده بودم مى سنجيدم تا به صحيح ترين تصوير ممكن از مدينه او نايل آيم. بر اين اساس توانستم بدون آنكه طرح پژوهشىِ خود را شرح كنم، براى اولين بار نشان دهم كه جغرافياى وقايع، مهم ترين اصل در نقد اسناد تاريخىِ بجاى مانده از سيره پيامبر است; زيرا متأسفانه محققان و مورّخان قديم در طبقه بندى اسناد هيچ رعايت زمان و مكان را نداشته، ما را زير برف انبارى از مدارك انداختند و رفتند، معلوم نيست اصل واقعه چرا رخ داد و كى و با چه جريان هايى ادامه يافت؟ و به چه نتيجه اى رسيد؟ در طول اين ربع قرن، جز بارور كردن اين نوع از روش پژوهش، كار ديگرى نكرده ام. * با اين روش به چه نتايج مهمى رسيديد و آيا اجازه مى دهيد كه بخواهم چند مورد را شرح دهيد؟ ** آقاى نجفى: حقيقت آن است كه همه مورّخان بزرگ ايران و عرب گرفتار نوعى كپى كردن از روى دست يكديگر بودند، چه مسعودى و يعقوبى و چه ابن اثير و ابن خلدون... در ميان سيره نگاران هم همين نقيصه بزرگ ديده مى شود، به خصوص كه وقتى مى بينيم رابطه تاريخ نگارى و سيره نويسى با قرآن كاملا گسسته است. قرآن از پيامبر تصويرى ارائه داده كه نمى توان آن را در متون تاريخى يافت. به هر حال بايد در تعريف ها و اوصاف، همه منابع شناخت مدينه او به يك وحدتى برسند تا مرز ميان وصف تاريخى و اوصاف قرآنى بر داشته شود. متأسفانه شيوه يونانى رايج در تاريخ نگارى مسلمانان، ما را از شناخت مدينه او دور ساخت. براى مثال: واقعه هجرت و واقعه بدر كه مورّخان آن را مطابق اخبار و شايعات طرف مقابل; يعنى قريش تدوين كردند، اساس را به روش يونانى بر تصميم گيرى سران نشسته بر هرم جامعه اشرافى نهادند و ديگر وقايع را در سايه آن به خورد ما دادند. آنها با اين روش از محمّد يك مدّعى قدرت گروهى خاص نشان دادند كه در آستانه رواج تاريخ نگارى نه با ميراث رومى امويان و مذاق ساسانى امپراتورى عباسى سازگار بود و نه با مدينه ساده پيامبرى كه لطف حق بود. * چطور شد كه نام «مدينه شناسى» را برگزيديد؟ ** آقاى نجفى: مستشرقان و محقّقان قرن ما، تحت تأثير طبقه بندى علوم... و فهرست ديويى كتب، تاريخ زندگانى پيامبر را جزئى از تاريخ اسلام و تاريخ اسلام را بخشى از مطالعات اسلام شناسى در نظر آوردند. از اين مسير گر چه مى توان به يك زبان مشترك جهان دانشگاهى رسيد ولى احساس مى كردم كه كانون واقعى مطالعات خود را نمى توانم در چنين طبقات فرهنگى فرنگ جاى دهم; زيرا مبناى اين پژوهش، نه معرفت دينى بود كه خود را در اسلام شناسى بيابم و نه تاريخ قومى كه از قوم شناسى عربى، يا ايرانى سر در آورم. مدينه را فرهنگستانى يافته بودم به پهناى همه اديان، فرهنگ ها و تلاش هاى بى پايان معنوى بشر، مركز آن را مسجدى ديده بودم كه نقطه وحدت انسان و خدا و طبيعت است. شهرى گرچه با 23 سال قدمت ولى نهايتى براى امتداد راهى كه او در 13 سال با مهاجران و 10 سال با انصار طى كرد، نمى يافتم. كانونى كه در نهايت همه اجزا و وقايع 23 سال نبوت را در خود وحدت بخشد تا خود را در رحمت الهى به جهانيان آشكار سازد، مدينه سراجاً منيراً، شهرستان جانهاست. به ظاهر در پى كوچه هاى آن بودم، كوه ها و بيابان ها و وادى هاى آن را جستجو مى كردم، در باطن او را مى جستم تا لحظه اى به سايه اش، با جاى پايش، نگاهش، خود را از اين غوغاى حيات بشويم، آه، آه، اگر گمان كنيد خواستم مدينه اش را بشناسانم، مدينه اش شناساننده تمدّن ها و فرهنگ هاى بشرى است. در پى خرابه ها و نخلستان ها نبودم، سرانگشت اشاره او را ديده بودم كه مسير وحدت و آزادگى و آبادانى جهان را نشان مى داد. مدينه اش خاكى نبود كه راه خاك او را طى كنم. مدينه جانان بود تا در كنار دروازه اش، بار تن را زمين نهم. * چه موانع و مشكلاتى سر راه شما وجود داشت؟ و چگونه بر آنها فايق آمدى؟ ** آقاى نجفى: به هر حال، حضور من در سرزمين حجاز، اين بار را بر دوش من نهاده بود كه يك ايرانى در يك كشور خارجى از اين سوى و آن سوى مى رود تا از ساختمان هايى ، خيابان هايى و زمينهايى عكس بگيرد. نام و نشانى ها را مى پرسد، يادداشت مى كند و با نقشه هايى كه در دست دارد تطبيق مى كند. شمال و جنوب را مى پرسد. تمام صحنه، براى منِ خارجى در آن كشور سؤال برانگيز بود. كافى بود، فردى عامى با ما درگير شود يا مأمورى دولتى مرا با آن شكل و شمايل ببيند!... در انجام اين پژوهش، جز انگيزه شخصى و امكانات شخصى هيچ كس و هيچ دولتى يا دولتمندى، مؤسسه اى فرهنگى و سياسى يا دينى حامى و معرف من نبود، تنها و در اين تنهايى امروز، شمع اصحاب آن روزگاران را مى جستم. هرگز در بيابان هاى خشك، در قراء دور دست، يا ميان انبوه جمعيت، از هيچ كس و هيچ چيزى نهراسيدم. نينديشيدم كه اگر اين ايرانى گرفتار آيد به چه كس خبر دهم، و از كى مدد بگيرم، احساس مى كردم كه در وراى اين تلاش ها هدفى را يافته ام، چون با آن انس داشتم. خطرهايى كه ممكن بود پيش آيد، به جان پذيرا بودم. مكرر مانعم شدند، گره ها باز شد، دستگير شدم و به محاكمه بردند، از هر اتهامى مبرّا شدم. مردم عوام گرفتارم كردند ولى پوياتر به كار ادامه دادم. پول ها از من مطالبه كردند، بيشتر دادم. مأموران وزارت اعلام، يا مراقبان امر به معروف مرا از ادامه اين معروف، نهى كردند، به منكرات آنان اعتنايى نكردم. تنها جايى كه مى لرزيدم، هنگام انتقال فيلم هاى ظاهر نشده! به خارج و يا هنگام ورود به ايران بود، ولى هر بار چشم ها بسته مى شد تا راه مدينه شناسى ادامه يابد. چون از هر حوزه قدرتى به دور بودم، به راحتى از شرّ قدرت هاى كور محلّى و مرزى كالا زده عبور مى كردم. بيش از 25 سال تا امروز در اين حالت بسر بردن; هرگز مرا وادار نكرد به ديپلماسى ايرانى يا عرب روى آورم تا از من حمايت كنند يا موجبات تحقيق را فراهم سازند، آن هم با اين همه مشكلات ناشى از فهم مردمى، كه با دهان پر از فرهنگ، سدّ فرهنگند ! با هزاران مشكل از غير، هيچ مشكلى صعب تر از نفس خود نيافتم...بگذاريد نمونه اى از اين مشكل خانگى! را بازگو كنم: سال هاى 1357 و 58 در خرمشهر بسر مى بردم. مشغول تحقيق در تدوين نهايى مجلّد اول مدينه شناسى بودم كه عراقى ها با گلوله هاى توپ، خرمشهر را مورد حمله قرار دادند. پس از هجوم راهى جز ترك خانه و ديار نداشتيم. به همراه همسر و سه پسر كوچكم و دختر بيست روزه ام، خانه و هر چيز با ارزشى كه در آن بود را رها كرديم و شبانه از شهرى در آتش خارج شديم. مدتى در بروجرد بسر برديم تا اينكه قسمت هاى از شهر خرمشهر را عراقى ها گرفتند. همسرم مرا تشويق كرد تا به خرمشهر باز گردم و مقدارى پول و اثاث و لباس برداشته، باز گردم. با زحمت فراوان به خرمشهر باز گشتم. شهر را دود و آتش فرا گرفته و خالى از سكنه بود. نبرد توپخانه ها و خمپاره ها در غرب شهر ادامه داشت. خانه شخصى ما در منتهااليه شرق شهر قرار داشت و با افتادن و خزيدن و دويدن، خود را به خانه ام رساندم. همه چيز موجود بود. به اتاق كودكانم رفتم امّا نتوانستم چيزى را انتخاب كنم. به كمدها نگريستم، پر از لباس بود. به اتاق كتابخانه ام رفتم، شش هزار جلد كتاب و صدها ميكروفيلم و پرونده تحقيق داشتم. نگاهى به همه انداختم. قدرت تصميم گيرى نداشتم. به اتاق پذيرايى رفتم. به فرشها، ظرف ها و مجسمه هاى با ارزش نگاه كردم... چه مى توانستم بردارم و در ماشين كوچك خود جاى دهم و بار كنم؟! كمى لباس بچه هايم را برداشتم و به كتابخانه بازگشتم و چمدانى را كه در آن عكس ها و اسلايدها و تحقيقات «مدينه شناسى» و «آثار ايران در مصر» و «دين نامه هاى ايران» بود برداشتم و با هر چه ثروت بود خداحافظى هميشگى كردم. اين سخت ترين انتخابى بود كه بر سر ادامه تحقيق وجود داشت و در نهايت بر نفس خود فايق آمدم و نقوش مدينه را آوردم و ثروت خانه را رها كردم. پس از پنج روز نزد همسرم و كودكانم با دست خالى و شرمندگى باز گشتم! در حالى كه هيچ چيز براى زندگى نداشتيم، جز مشتى اسلايد و يادداشتهاى مدينه كه حتى معادل ده كوپن 20 ليترى بنزين خريدار نداشت. در اثر آزار مردم نسبت به مهاجران از جنگ، مجبور شديم بروجرد را ترك كنيم و نزد خويشان به شيراز رويم. در سومين روز اقامت بود كه وقتى خبر تصرف كامل خرمشهر توسط عراقى ها را شنيدم، از شدّت نگرانى به كنار مرقد حافظ رفتم و گفتم: خدايا! شهر و خانه اى نيست. جز اين چمدان مدينه هيچ نماند. به كجا روم با اين بچه هاى خردسال؟! به كجا؟! تو را در كنار اين مرد خدا مى خوانم، تو درياب. وقتى ديوان را گشودم چنين خواندم: هر آنكه جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد دو سال در شيراز پنير و كالباس و ادويه مى فروختم تا توانستم آرام آرام نوشته هاى مدينه را تنظيم كنم. صبح ها كاسبى مى كردم تا محتاج ادعاى خود نباشم و شب هايى در كنار مرقد روزبهان يا ابو عبدالله خفيف، مدينه نبى را مى گشتم تا آلام روزانه را تسكين بخشم. قبول اين انتخاب سخت ترين تصميمى بود كه در آن لحظه حساس زندگى گرفتم و بر مشكل آن فايق آمدم. * از شيراز به مدينه باز گرديم، خواستم بپرسم در طول دوران پژوهش چه آثار مهمى را از مدينه عصر پيامبر مى شناختيد كه در تغيير و تحوّلات يك قرن اخير از بين رفته اند؟! ** آقاى نجفى: سال ها تحقيق كردم تا يافتم چه چيزهايى وجود داشته و در صده هاى بعد آثارى از آن حفظ شده است، ولى وقتى خواستم آنها را بيابم بيش از بيست سال طول كشيد تا نشانى هاى قديمى آنها را در مناطق و روستاها و شهرهاى مهم حجاز جستجو كنم. بسيار متأسفم كه مى گويم: اهم آثار سيره پيامبر (صلى الله عليه وآله) محو و در اذهان محققان بزرگ به فراموشى سپرده شده است و كسى نيست كه بخواهد تاريخ حيات پيامبر اسلام را با لمس موقعيت جغرافيايى وقايع حياتش، به رشته تحرير در آورد. كارى كه محمد حسين هيكل وزير وقت مصر و احمد امين در «فجر اسلام» و رشيد رضا در «الوحى المحمدى»، محمد احمد جادالمولى...انجام دادند، بالنسبه به آنچه كه مى بايست انجام پذيرد چند ورق پراكنده بيش نيست و هيچ مزّيتى بر آنچه كه حلبى و ابن كثير و بيهقى و طبرى و سهيلى و مجلسى و ابن قيم جوزى نوشتند ندارد... اينها همه به خود زحمت ندادند تا وقتى تاريخ را مى نگارند، تصويرى از شرق و جنوب و شمال مناطق حجاز را داشته باشند كه بدانند چه مى گويند و صرفاً از روى نوشته ابن اسحاق و واقدى كپى بردارى نكنند. حقيقت تلخ را بايد قبول كرد كه تا كنون زندگانى پيامبر (صلى الله عليه وآله) نوشته نشده است; تاريخى بر اساس قرآن و حديث صحيح، نه به گمان عراقيان و شاميان و زعم قريشيانى كه پس از مسلمانى گمان ها و برداشت هاى سر تا پا غلط خود را به مورّخان و محدّثان تزريق كردند و يا محققانى كه تحت تأثير سياست هاى اميراتورى اموى و عباسى، خواستند به جاى پيامبر خدا، يك امپراتور را تعريف كنند تا زير سايه آن زمامداران وقت خود را توجيه كنند و خوشايند سبك رايج تاريخ نگارى روز، لباس تن پيامبر را تعريف كردند، بى آنكه با وجودش و خدايش و قرآنش رابطه اى داشته باشند و يا اصلا قادر به فهم آن باشند. گذر از اين همه دالانهاى غير مدنى بر سر راه رسيدن به مدينه او، مهم ترين مشكل پژوهشى من بود. نمى خواستم مانند ابن خلدون در «مقدمه تاريخ» روشهايى را در تاريخ نگارى بنگارم كه هرگز موفق نشد آن را در نگارش «تاريخ العبر» خود بكار بندد. * با اين توضيحات به بخش دوم سؤال من پاسخ گوييد: چه آثارى را مى شناختيد كه تا آخرين سفرهاى پژوهشى، ديگر آنها را نيافتيد؟ ** آقاى نجفى: در دوازده سفر پژوهشى و هزاران مكاتبه و مباحثه و مطالعه منابع روز در عرض ربع قرن و آنچه كه حالا حافظه من اجازه مى دهد تا سال 1999 در مدينه اثرى از اين آثار نيافتم: خانه آل عمر بن خطاب، خانه ابى بكر، خانه عثمان بن عفان، خانه ابو ايّوب انصارى، خانه جعفربن محمد، خانه حسن بن زيد، خانه سعدبن خيثمه، خانه كلثوم بن هدم، چاه اريس، مسجد بنى قريظه، مشربه امّ ابراهيم، مسجد بنى ظفر، كهف بنى حرام، مسجد فسح، مسجد ابىّ بن كعب، مسجد بنى خداره، مسجد واقم، مسجد القرصه، مسجد الشيخين، مسجد دار النابغه، مسجد بقيع الزبير، مسجد بنى خُدره، مسجد السنح، مسجد بنى بياضه، مسجد بنى خطمه، مسجد بنى اميّة الأوسى، مسجد عتبان بن مالك، مسجد مالك بن سنان، (در مناخه)، مسجد بلال بن رباح، مسجد بنى دينار (المغسله)، مسجد المصرع (در احد)، مسجد الفُسح، قبة الثنايا، مسجد النور، مسجد الخربه (لبنى عبيد)، مسجد بنى زريق، مسجد بنى مازن بن النجار، مسجد راتج از بنى عبد الأشهل. خانه خالدبن وليد، خانه امّ سليم، خانه امّ حرام بنت ملحان. چاه اعواف، چاه انس بن مالك بن نضر، چاه انا در هنگام محاصره بنى قريظه، چاه اهاب، چاه البصّه، چاه بضاعه، چاه جاسوم (چاه ابن الهيثم بن التيهان)، چاه جمل، چاه حاء، چاه سقيا، چاه العهن، بقاع اهل بيت، ازواج و بنات الرسول، عباس و اصحاب رسول، فاطمه بنت اسد، بيت الأحزان. بقاع احد را دگر نديدم و در بين راه مكه و مدينه و مناطق شمالى و شرقى و غربى; مسجد معرس، مسجد شرف الروحاء، مسجد عرق الظبيه، مسجد المنصرف، مسجد الرويثه، مسجد ثنيّه ركوبه، الاُثاية العرج، مسجد لحىّ جمل، مسجد السقيا، مسجد مدلجه تعهن، مسجد الرماده، مسجد الأبواء، مسجد البيضه، مسجد عقبه هرشى، مسجد غدير خم، مسجد امّ معبد، مسجد ذفران، مسجد الصفراء، ثنّيه مبرك، مسجد العشيره، چاه هاى ينبع، مسجد الصبهاء، شمران، مسجد اطم الشيخين در راه احد و... ديگر اثرى پيدا نيست. درمكه هم: بقاع معلاة را نمى بينيم. خانه رسول و همسرش خديجه و زادگاه فرزندانش را ويران كردند. از بناهاى تاريخ خانه ابوبكر و دارالندوه، بئر خارجه، غار مرسلات، بئر ميمون، ذى طوى، مسجد بيعت در سوق الغنم، مسجد الإجابه، مسجد النحر و... هم خبرى نيست. * اگر اينها بودند و شما آنها را مى يافتيد، تغييرى در شناخت شما از تاريخ مدينه به وجود مى آورد؟ ** آقاى نجفى: اگر بخواهيم مانند مورّخان و مستشرقان و استادان علوم اسلامى دانشگاه ها سخن بگوييم، نه! هيچ تغييرى به وجود نمى آورد ولى اگر درك و فهم اسناد بجاى مانده، به حضور ما در متن همان وقايع نيازمند است، پاسخ آرى است و بگذاريد مثالى بزنم: آنانى كه در جنگ ظالمانه اى گرفتار آمدند و در برابر چشمانشان خانه ها را سوزاندند، بهتر با شرّ جنگ و خيرِ صلح آشنا هستند تا آقاى دبير كل. پيامبر براى من يك مرده هزار ساله نيست كه بخواهم مانند آكادمى ها و انستيتوها و دانشگاه ها، آن را در لابراتوارهاى علمى تاريخ تحليل كنم. او پيامبرى است كه با ماست. هر صبح و شام او را مى طلبيم و بر او درود مى فرستيم و ما او را در برابر خود داريم. نه خداى ما بى اوست و نه او بى خداى ما كه بخواهيم او را از روى نقوش اوراق مرده بغداد و رى و طبرستان و قاهره و شام و خراسان بخوانيم و بشناسانيم. يك روز در جلسه مستشرقان آلمانى، در آكادمى علوم انسانى كلن گفتم: تا موضوع تحقيق درباره سيره مشخص نشود، صحّت تحقيق مشخص نخواهد شد. اگر محمد يك پيامبر است، اين روش تحقيق شرق شناسان درباره پيامبرى پيامبر نيست، نوعى روش كار پژوهشى براى پول در آوردن است و نه رسيدن به واقعيت ها و اگر يك شخصيت تاريخى بنام محمد مد نظر شماست، پس چرا مى خواهيد كسى را تحقيق كنيد كه از همان نخست عليه تصوّرات شماست؟ موضوع شما، براى او و يافتگان معرفت او موضوعيت ندارد. مشكل اساسى شرق شناسى نيست، انتخاب شيوه هايى است كه ما را به حقايق تاريخى نزديك نمى كند. حقايقى نه آنطور كه مؤمنان مى خواهند، آنطور كه صادقانه محقّقان را قانع سازد. * پس شما روشهاى تحقيقى رايج در دانشگاه هاى غرب را براى اسلام شناسى مناسب نمى دانيد؟ ** آقاى نجفى: شايد براى اسلام شناسى مناسب باشد; زيرا اين رشته بى محتوى را غربيان به وجود آوردند، ولى براى مدينه شناسى هرگز; چرا كه ما به مدينه او مى رويم تا آنچه آنجا بوده به معرفت ما درآيد و نه اينكه مدينه اى را كه ما مى خواهيم بنانهيم تا داستان تاريخى شهروندانش را بنگاريم! البته معتقد نيستم كه بايد روش هاى تحقيقى رايج در دنياى امروز را مانند روش هاى تحقيقى قدماى مسلمان كنارى نهيم. هر دو به يك حد نارسا و ناقص است ولى معتقدم هيچ دستاوردى در دانشگاه ها و حوزه ها بد نيستند. آنچه مهم است اين است كه چگونه خود را در متن اين يا آن و يا هر دو، جاى دهيم تا به مدينه او رسيم؟ اين مشكل ترين مرحله اى است كه هر مدينه شناسى در زندگى با مدينه او، با او و ياران او روبروست. من چون خواسته ام با مدينه زندگى كنم، خود تلاش كردم تا هم با آگاهى از روش هاى تحقيقاتى قديم و جديد، به اصلاح روشها نائل آيم و هم منابع تاريخى را مورد نقد و بررسى قرار دهم تا بتوانيم در شهر او نشانه هاى واقعى را بيابيم. ما براى رسيدن به شناخت هاى واقعى تر، جز صدق، هيچ راهى و جز واقعيت هيچ تعهّدى به نوگرايان جهانى و يا سنت گزاران عالم اسلامى، نداريم. * با اين تجاربِ پژوهشىِ ربع قرنى، تا كنون درباره مدينه شناسى چه نوشتى؟ چه چاپ شده است و چه در دست چاپ داريد؟ اجازه دهيد كمى درباره موضوعات و محتواى كتاب صحبت كنيم؟ ** آقاى نجفى: خاضعانه تأكيد مى كنم، مدينه شناسى يك شوق و عشق پژوهشىِ شخصى است درباره آنچه كه مى خواستم صادقانه درباره آن بدانم، نه يك كار گروهى و يا آنچه كه مى بايست صورت بگيرد، لذا توجه مى دهم در همين حد با آن تماس بگيريم. هيچ طرح جامعى در ذهن من نبود. تا آنجا كه امكاناتم اجازه مى داد پيش رفتم. هرجا نتوانستم، ايستادم و تضرّع كردم ولى از يأس نناليدم. هيچ عجله اى نداشتم تا كارى را نشان دهم; زيرا اين تحقيق را براى زندگى خودم نمى خواستم. خودم را براى اين تحقيق مى ديدم، لذا محتواى هر مجلد دقيقاً مشتمل بر موضوعاتى است كه نقد نيست، حال است. ديروز و امروز نيست، حال است. در اين حال بودم كه هم صادقانه در خشكى آن سوختم و هم در درياى آن غرق شده بودم. در مجلد اول: سيّاحى را مى بينيد كه تلاش كرده آنچه را در مدينه 1354 تا مرداد 1357 شمسى ديده و صف كند; مسجدها، خانه ها، چاه ها، قبرها. ولى در مجلد دوم: موضوع غزوات را مورد بررسى قرار داده و از راه تطبيق منابع با موقعيت هاى جغرافيايى بدر، احد، خندق، خيبر، پى بردم كه غزا، دفاعى اجتناب ناپذير براى صلح بوده و پى بردم كه چگونه قريشيان جنگجو و يهوديان پول پرست حجاز، آن زمان نتوانستند مهر اسلام را به شمشير اسلام و عدل اسلام را به ثروت اسلام! بدل سازند. در مجلّد سوم: به عنوان اوّلين ايرانى مسلمانى كه بر اساس مستندات تاريخى اين مسير را طى كرد، راهىِ درك و فهم مسير هجرت شدم، آنقدر بر وجب به وجب اين راه بزرگ تاريخ چرخيدم و منابع و مصادر تاريخى را خواندم تا يافتم هجرت او هرگز نتيجه هراس از قتل و عدم تحمل رنجهايى نبود كه قريشيان بر ضدّ او اعمال مى كردند و خروج او و راهى كه طى كرد هرگز پنهانى نبود، و غار ثور، هرگز مخفى گاه او نبود، عبادتگاه او بود. هجرت او براى جهانى كردن دعوت اسلام بود; كارى كه جز با گذشت از مال و زندگى و ترك تعلّقات وطن (مكه) ميسّر نمى شد. در مجلّد چهارم: در مسير بازگشت پيامبر به مكه، رفت و آمدها كردم تا يافتم كه هرگز پيامبر در پى فتح شهر و تصرف خاكى نبود، مهر اسلام قلب ها را فتح كرد و فتح يك رحمت بود تا قلب ها از كورى خود به روشناى خدا افتد و نه يك پيروزى نظامى كه قلب ها را به اطاعت كور مى كشاند. در مجلد پنجم، فرهنگ جغرافيايى سيره پيامبر را جمع آورى كرده ام تا محققان را در ادامه پژوهشهاى مدينه شناسى يارى دهد. اينها كارهايى است كه پژوهش آن به اتمام رسيده ولى امكان چاپ فراهم نيست. اما چيزى كه جامع همه اين مجلدات است، مجلّد ششم است كه هنوز دست بكار نشده ام; زيرا نيازمند كار و اصلاح دل است تا دستم بتواند قلم صدق را نگه دارد، اگر عمرى باشد و توفيق قلبى كه قلمى را نگه دارد، تلاش خواهم كرد در مجلّد ششم زندگانى پيامبر را به زبان بسيار ساده و تنها بر اساس قرآن و كلام خودش بنگارم; شيوه اى كه سال هاى قبل بر خارهاى مغيلانِ تشويق و تهديد گام نهاديم تا مسيرش را بكنيم، شايد به قرنى بعد ما آبى رسد. * در تحقيق چنين تأليفى چه احساسى داريد؟ آيا فكر مى كنيد خدمتى به فرهنگ ايران اسلامى كرده ايد و يا خدمتى به فرهنگ جهانى اسلام؟ ** آقاى نجفى: در طى راه پژوهش، هرگز احساس نكرده ام كه مى خواهم به كشورى خدمت كنم و يا با نشر كتاب مدعى يك خدمت فرهنگى باشم، عاشقى بودم كه مست حضور در بوستانى شدم، مست حضور، نظر به ميوه هايى نمى كند كه ممكن است از اين بوستان نفعى به اين يا آن رساند. چون فارغ از احساس خدمت و نفعى بودم، هرگز احساس نكردم كه در اين راه به كمك كس يا مؤسسه و دولتى نيازمندم. نياز من در شادى من به اينكه چنين توفيقى براى من حاصل شده، مستحيل بود. نمى دانم مرز اين بى نيازى با شادى ناشى از احساس توفيق كجاست؟ همين قدر مى دانم كه تمام توجه من به شناخت و اصلاح راهى بودم كه آن را طى مى كردم، آيا نتيجه چنين توجّهى مى تواند كارى شايسته تلقّى شود؟ ادعاى گزافى است كه از گمان آن مى هراسم. * در خاتمه اين گفتگو، چه الگوهايى را براى پژوهش در تاريخ حرمين شريفين به محققان و دانش پژوهان پيشنهاد مى دهيد؟ ** آقاى نجفى: من صالح نيستم كه به ديگران راه و روشى را نشان دهم، همين قدر مى توانم بگويم راهى كه من به تجربه انتخاب كردم چه بود. نخست در بيان تاريخ مكه و مدينه، هيچ جهت مذهبى خاصى را ترويج نكردم، نگذاشتم آرمان سياسى كشورى سايه بر بيان تاريخ سرزمينى بيندازد كه محل ظهور اسلام بود. از دل كين به تاريخ را زدودم، با ايمان به رحمت بر آتش تبعيض به اقوام و تعصب به اديان، آب مهر پاشيدم، نخواستم آرا و اسناد پيشينيان را در قالبى كه خود آن را مى خواستم جاى دهم و يا اگر آن را نمى پسنديدم، كنارى نهم. از امروز به گذشته ها افتادم تا بيان امروزى آن را بيابم و در نهايت احساس مى كردم مدينه شناسى پيش از آنكه كتابى در دست اين و آن شود، مدرسه اى است كه در آن الفباى مدينه شناسى را مى آموزم.