وادى احرام - وادی احرام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وادی احرام - نسخه متنی

بعثه مقام معظم رهبری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وادى احرام

سفرنامه اى كه ذيلاً ملاحظه خواهيد فرمود، در سال 1288هـ . ق. تحرير گرديده و به «ناصرالدين شاه» اهدا شده است. نويسنده اين سفرنامه، كه متأسفانه نام وى نامشخص و مجهول است، از درباريان «ناصرالدين شاه» بوده و نزد وى ارج و مقام داشته است. او در تاريخ هفتم ذيقعده 1288هـ . ق. از «نجف اشرف» به قصد زيارت «بيت الله الحرام» حركت كرده، و از راه صحرا به «مكه معظمه» مشرف، و پس از انجام مناسك حج بار ديگر به «نجف» باز مى گردد و مشاهدات خود در اين سفر را به نگارش در آورده، به اطلاع «ناصرالدين شاه» مى رساند. در اين سفرنامه اطلاعات جغرافيايى و تاريخى و مردم شناسى فراوانى وجود دارد كه براى خواننده، جالب، مفيد و خواندنى است. اين سفرنامه به خط نستعليق شكسته و بدون سر لوحه و جدول و تذهيب و تزيين، روى كاغذ فرنگى و در 149 صفحه دوازده سطرى تحرير گرديده است و نسخه خطّى آن، به شماره 776 / ف، در كتابخانه ملّى نگهدارى، و به شماره 776 / ف در فهرست نسخ خطى آن كتابخانه ثبت شده است.

سفرنامه اينگونه آغاز مى شود:

«حمد بى حدّ، خداوندى را سزا است كه اَحَد و صمد است و سپاس بى عدد مر پروردگارى را است كه } لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ {است و درود و صلوات فزون از حدّ و مرز، بر نبىّ المرسل و سيّد البشر و شفيع روز محشر، ابوالقاسم محمد (صلى الله عليه وآله) و صلوات الله عليه و آلِ طيّبين و طاهرين آن بزرگوار باد »

و با اين جمله خاتمه مى يابد:

«. خداوند ما را از امّت محمد (صلى الله عليه وآله) و از شيعه مرتضى على (عليه السلام) محسوب كند. 1288 تمام شد، والسلام.»

متأسّفانه اغلاط نوشتارى فراوانى در اين سفرنامه به چشم مى خورد كه كار محقق را دشوار مى سازد; از اين رو به تنظيم بخشى از آن، كه حاوى نكات مربوط به «مكه و مدينه» است، بسنده گرديد. اميد آن كه در فرصتى ديگر بتوانيم تمامى آن را آماده ساخته، در اختيار علاقمندان به اينگونه آثار قرار دهيم.

مغيلان(1) آمديم، بعد صحرا شد; تمام خار مغيلانِ اوسج و درخت هرزه و درختى ديگر، مثل درخت ياس.

تا سه ساعت به غروب مانده به بركه اى(2) رسيديم كه اسمش، «بركه عقيق» بود. اگر آب نباشد آن جا غسل مى كنند براى بستن احرام، بركه اى بسيار پر آب و اطرافش هم گودال هاى بزرگ، تمامش پر آب. حاجى ها پياده شده، تمام افتادند ميان بركه ها; چه آن بركه هايى كه از سنگ آهك ساخته شده بود و چه آنهايى كه از خاك بود. هركدام صد ذرع بيشتر بود و اطراف بركه از آهك و سنگ هاى بزرگ.

از بركه عقيق رد شديم. غروب آفتاب منزل كرديم. پنجم ذوالحجه در آن جا معطل نمى كرد، روز هفتم وارد مكه مى شديم. به اين جهت يك روز پس افتاديم و گُل هم، همه اين صحرا چهار پنج رنگ دارد و از اين جا تا مكه معظمه علفش سناى(3) مكى است، گل هم دارد در كوه زياد، تمام صحرا درخت خار مغيلان دارد.

روز پنجم ذوالحجة، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده، راه افتاديم. نيم فرسخ ميان خار مغيلان آمديم بعد از آن يك خيابان پيدا شد. قريب پانصد قدم زمين ريگ صاف، يك درخت يا بوته در اين خيابان نبود. دو طرف جنگل از درخت خاردار و دو فرسخ كه آمديم باز جنگل شد، تكه تكه ماهور و تمامش سنگِ يك تخته و ريخته. بعد افتاديم ميان راه زبيده، معلوم بود از دو طرف سنگ چين شده ، عرض راه قريب بيست ذرع و مدت ها است آن راه متروك شده و عبور در آن راه نمى شود. درخت زياد ميان راه سبز شده كه بيشترش از راه، مال عبور نمى تواند بكند، از پهلوى آن راه ها، راه شده است كه تردّد مى كنند.

قدرى سربالا آمديم، به يك گردنه رسيديم كه از طرف يسار(4) بلندى اش كم، و از سمت مكه بسيار گود بود و كوه زياد داشت كه صحرايش تمام جنگل بود .

بقدر يك فرسخ سرازيرى كه آمديم، يك فرسخ ميان رود خانه خشكى آمديم. هركجا شِن رودخانه را پس مى كردند بقدر نيم ذرع، آبِ صافِ خوشگوارِ سرد بيرون مى آمد. شن سفيد و بسيار نرم دارد. و به قدرِ يك فرسخ كه آمديم آب ميان رودخانه پيدا شد، بعضى جاها خورد

بَيْدَق(5) كوبيده شد. مردم مشك ها را از آب پر نمودند. چادر كوچك براى امير زدند و سنّى هايى كه همراه بودند، آنها هم مُحرم شدند. سنّى و شيعه همه يك رنگ شدند. يك ساعت سرِ آن آب معطّل شديم، بعد راه افتاديم.

از ميان همان رودخانه خشك به قدرِ دو فرسخ كه آمديم، همه جا سرازيرى بود و اطراف كوه هاى زياد و سخت. تا سه ساعت به غروب مانده، آمديم به منزل. ولى درختى هست به قدر خرزهره كه گُل مى دهد. مى گويندش «درخت شير مريم»، گل خوبى دارد، تركيب گل مثل خوشه انگور ياقوتى به هم بسته، و برگ هايش از برگ درخت ترنج بزرگتر، همين كه مى شكنى شير زياد از آن مى آيد. مردم با پنبه مى آلايند سپس خشك كرده مى آورند و مى گويند: زنى كه نمى زايد، از اين كه خورد آبستن مى شود. رنگِ گلش بنفش و ميانش سفيد و زرد، بارش(6) قرمز به تركيب آلبالو است .

ششم ذوالحجه يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا ميان همان رودخانه خشك، سرازيرى مى آمديم، كوه هايش تركيب كوههاى سياه بيشه مازندران، درخت خرزهره، ليكن از اين خرزهره ها درختش كوچكتر، گلش هم سفيد، ميانش زرد و گل هاى ريزه دارد.

چهار فرسخ كه آمديم، رسيديم به چشمه اى كه به آن مى گفتند: «چشمه امام حسن (عليه السلام) ». دو خانه از سنگ ساخته بودند، نيم فرسخ ديگر كه آمديم، رسيديم به ده بزرگى كه «وادى(7) ليمواش» مى نامند به قدر چهار سنگ بلكه بيشتر، داشت. به قصبه اى رسيديم، سنگ هاى تراشيده زبيده، تراشيده بود و «عقبه زبيده» مى ناميدند چون از آن راه دو فرسخ نزديك تر بود، از راه پى رودخانه، به آن جهت از اين قصبه گذشتيم. يك شتر بار هم پرت شد، نحرش(8) كردند.

لاغر، مردهاشان سياه و كم چثّه، حربه شان(9) يكى يك تفنگ دراز و يك خنجر به قدر يك ذرع، غلاف خنجرها تمام برنج و سنگين، مردها كوچك و كم جثه، پياده كه مى شدند درست راه، از بابت اين خنجرها، نمى توانستند بروند، با رسيدن به امير پياده شده، يك ربع ساعت روبوسى و تعارف عربى بود، همه جا كوه سخت و جنگل، تا آمديم غروب آفتاب به سه فرسخى مكّه منزل كرديم. چاهى هست كه چاه حضرت امام حسن (عليه السلام) مى گويندش; آبش بسيار گوارا. مى گويند تمام سال كوزه بار شترها، آب شريف مكه از آنجا مى برند. روزى كه مى رفتيم به منا سه شتر بار آب از كوزه ديديم براى شريف به منى مى بردند، صحرا تمام جنگل و علفش تمام سنا، و كوههاى طرف مشرق بسيار بزرگ است، مى گويند زمستان سر كوههاى آنجا برف مى آيد و ده آبادى ميان آن كوههاست و اسمش طائف است، آنچه ميوه از گرمسير است مى گويند در آنجا هست. همين كه حاجى از مكّه مراجعت نمود، شريف مكّه با بيشتر خلقش مى روند آنجا ييلاق.

هفتم ذوالحجه، سه شنبه، يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم، رسيديم به حد حرم كه از آن به آن طرف، صيد صحرايى حرام است. دو ديوار از سنگ و گچ ساخته اند. طول ديوارها يكى چهار ذرع و پهناى ديوار بقدر يك ذرع و نيم بود. پياده شديم، دو ركعت نماز شب دارد، كرديم. نماز صبح را هم همانجا كرديم، دعاى مخصوص هم دارد خوانديم و راه افتاديم.

همه جا كوه و جنگل، از پيش درخت كمتر دارد، يك فرسخ كمتر به مكه مانده، كوه بلند و بالاش زياد سخت، گوشه سمت مغرب آن كَمَرْ(10) مثل امام زاده نور، طاقى زده اند و تازه سفيد كرده بودند. محمد سواره پيش آمده به بنده گفت:

در اين مكه و اين كوه نور، بحمدالله عهدى كه با شما كرده بودم وفا نمودم. بنده گفتم محبت تو زياد، كمال رضايت و خجالت را از شما دارم. انشاءالله در منزل، تعارف جزيى بندگى مى كنم، به حق خدا آنچه دارم به شما تعارف نمايم هنوز كم است، آفرين بر دوستى و درست قولى شما.

روزى سه دفعه مى آمد پيش كجاوه بنده با هم صحبت مى كرديم. مى گفت: به دو جهت به شما اخلاص دارم:

يكى اين كه از حاجى ها شنيده ام كه پادشاه ايران به تو مرحمت و محبت دارد، به آن جهت به شما خدمت مى كنم كه من چاكر كوچك ناصرالدين شاه هستم و اوّل كار من است مى خواهم روش و رفتار مرا به خدمت حضور مبارك عرض نماييد كه مرا از جمله چاكران خود محسوب بدارد و آن وقتى كه تشريف فرماى نجف اشرف شدند، بنده ناخوش بودم، نتوانستم كه بيايم، رو سياهم.

يكى ديگر اين كه تو مرد رشيدى هستى، آن روز در ائيليت با من كمك كرده، جان خودت را دادى. تا به حال هيچ حاجى پياده نشده دو فرسخ پياده با دشمن جنگ كند، اين جنگ ها دايم اتفاق افتاده است، تا به حال نديده ايم و نشنيده ايم. تو در مقام پدر و من فرزند تو، آنچه بگويى اطاعت مى كنم.

شهر بيرون آمده با توپ و سوار و سرباز مصرى مى روند طرف منا بنده از كجاوه پياده شدم، زلول ها را سوار شديم، كنار جاده ايستاديم. چهار توپ از جلوى محمل شليك مى كند. سرباز تك تك شليك مى كند. در كمال آرامى مى روند. محمل عايشه را زرى سرخ و بنارس قرمز بسته اند، نه اينقدر طلا و اسباب بسته اند كه بتوان شرح داد، اين اوضاع قريب به يك ساعت گذشت، ميانش جلو محمل جواهر زياد، اين كه گذشت بعد محمل جناب حضرت فاطمه (عليها السلام) با عسكر شامى، آن هم توپ و سرباز و سوار، به همان طريق شليك مى كردند. اين محمل از پارچه سبز و اطرافش از گلابتون (11) ، ده يك دوزى نمودند، بعد تخت هاى آينه، كجاوه هاى بايد خوابيد; از جمله واجبات(12) است. از طلوع آفتاب تا پنج ساعت از شب رفته، حاجى ده صفه، بيست صفه، طرف منا مى رفتند. آن شب را نماز و دعايى دارد و در مسجد منا كرديم. شب خوابيده، صبح نماز را باز در مسجد منا كرده، راه افتاديم. سه ساعت از روز رفته، وارد عرفات شديم.



اردوى بسيار بزرگ برپا شد. يك سمت شامى، يك سمت مصرى، جَبَلى ميان آنها كم بود، يك گوشه افتاده بوديم از ظهر الى غروب، يك كوه كوچكى بود بالاى آن يك مناره ساخته بودند(13) سنى ها دسته دسته مى رفتند بالاى آن كوه، دستمال مى گرفتند تكان مى دادند، يك صدايى مى كردند، نزديك به اين كه در آن جا ايلات چوبى مى گيرند يك چتر بسيار بزرگ و بلند نصب كرده بودند پهلوى آن مناره سرِ كوه، يك آدم هم اوّل تا آخر زير آن چتر ايستاده بود، هركس كوچيده آن جا مى رفت دستمال باز مى كردند و بر مى گشتند و متصل گاهى شامى، گاهى مصرى توپ مى زدند. محمل جناب حضرت فاطمه (عليها السلام) را بردند نزديك بالاى آن بلندى و هلهله مى كردند، محمل عايشه را هم به همچنين. غروب آفتاب راه افتادند. از جلو توپ مى زدند و شليك سرباز، و تك تك موشك بزرگ كه اسمش بلور است مى انداختند. هيچ دخل نداشت باروت مصرى به باروت شامى، جلو هر محملى به قدر چهل مشعل مى كشيدند و جلو هر تختى دو مشعل و پيش كجاوه ها مشعل مى بردند. سه ساعت از شب رفته رسيديم. از اوّل غروب تا سه ساعت از شب رفته آتش بازى بود، توپ و شليك بود تا سه ساعت از روز رفته. چادرها زده شد. قربانى خريده، به آن قصاب خانه ها برده شد. تمام كثافت در آن خندق ها ريخته شد. تقصير كرده رفتيم.(14) روز عيد تمام شد، دوباره به مكه معظمه رفتيم، طواف و اعمال روز عيد را به جا آورديم. دو ساعت از شب رفته آمديم به منا. آن شب را بيتوته به جا آورديم.

امروز كه يازدهم ذيحجه است سه جا جمره زديم. تمام حاج جمره زدند. يك كثرت خلقى بود كه كمتر چنين جمعيت كسى مى بيند، مگر همان مكه. يك ساعت كه از شب رفت، چراغ بانى و آتش بازى شليك توپ و سرباز از شامى و مصرى و اهل مكه و شريف پاشا شد كه بسيار غريب است. صداى توپ و تفنگ از هم فاصله نداشت.

دوازدهم ذوالحجه وارد مكه شديم. همه شب در مجسد روبروى خانه خدا نماز مى كرديم، طواف مى كرديم، زير ناودان طلا دعا به دولت و عمر پادشاه عالم پناه مى كرديم.

روز هفدهم(15) رفتيم مكانى كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) متولد شده، بارگاهى دارد و دو ركعت نماز دارد و دعاى مخصوص، بجا آورديم.

رفتيم بيرون مكه قبر خديجه و ابوطالب و امام زاده پسر حضرت امام زين العابدين را زيارت كرده همه روز و شب در مسجد خانه خدا نماز خوانديم، طواف كرده، دعا به عمر دولت پادشاه كرده، آمديم منزل.

هفده روز در مكه و منا اهل حاج بودند، بيرون آمديم.

بنده و «ميرزا نصرالله» رفتيم اين اعمال را بجا آورديم. حاجّ شامى يك روز پيش آمده بود. به محض رسيدن ما، آنها بار كرده رفتند به «وادى فاطمه» حاجّ مصرى و حاجّ جبلى، آن شب را آمديم كه عقب مانده حاج برسد. ظهر فردايش باقى مانده حاجّ مصرى و حاجّ جبلى رسيدند. همان ساعت جار كشيده، چادرها كنده، بار كردند. طبل زدند و راه افتاديم طرف «وادى فاطمه».

گذاشتند. پولى در مكّه هست، به آن «پاره» مى گويند، شانزده دانه اش سه پول اين جاست. اين بنده به اين جاهلش گفتم: اگر رقص مى كنى، اين «پاره» را به تو مى دهم يكى را گرفت، به خدا اينقدر رقص كردند تا يك ساعت تمامشان به رقص آمدند. گفتم اينها باشند آن بهترشان را به اشاره حالى كردم تو برقص، دندان هايش را روى هم گذاشت، زور مى كرد يك صداى قرچى از اين دندان هايش بيرون مى آمد، به طريق نعيف و رقص مى كردند ميان پانصد نفر حاج. باقىِ ديگر بى اين كه كس بگويد مى رقصيدند و هر دقيقه مى آيند كه «پاره» بده، در دنيا گداتر از آنها نيست.

از آن جا راه افتاديم طرف «وادى فاطمه»، شش ساعت به غروب مانده. همه جا كوهِ تك تك و درخت، ليكن جاده صاف است. يك فرسخ كه آمديم كلبه كوچكى بود و دو سه تا ايوان داشت. گفتند: پيش از بعثت «حضرت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) » اينجا احرام مى بستند، حج مى رفتند. دو فرسخ است از آن مكان تا به شهر مكه و حدّ حرم نيم فرسخ از آنجا بيشتر است به مكّه، و اين كوه ها مثل كوههاى «نى دره»، دامنه «دوشان تپه» است، جزيى سنگ اين كوهها بيشتر است.

يك ساعت به غروب مانده رسيديم به «وادى فاطمه»، چشمه اى دارد، به قدر سه چهار سنگ آب بيرون مى آيد و خيار و هندوانه بسيار دارد و از آنجا به «مكه» مى برند، مثل «طهران» و «شاهزاده عبدالعظيم». نخل هم زياد دارد. مركّبات دارد.

يك شنبه 28 ذوالحجه، دو ساعت از روز رفته، كوچيديم. دو طرف كوه ميانه راه علف زياد از حدّ، درخت هاى خارمغيلان دارد ; بعضى جاها زياد و بعضى جاها كمتر. چهار فرسخ كه آمديم، يك تكّه ديوار از سنگ و گچ از قديم ساخته بودند و يك چاه هم پهلوى آن، ليكن پر و خراب است. مى گفتند سقاخانه. يك تكّه ديوار هم آن طرف بقدر يك ذرع و نيم از قديم باقى بود، چاه پرى هم پهلوى او.

از شهر مكه كه بيرون آمديم، همه جا جاده سلطانى بود . يك فرسخ كه آمديم، منزل كرديم. يك طرف حاجّ شامى افتاده، يك طرف حاج جبلى، از آنها كشيك نظامى، از ما كشيك عربى، هاى و هوى. از سه چهار چادر اسباب بردند، گفتند از «شامى ها» هم دو سه چادر بردند و حال اين كه بند چادر به بند چادر بسته بودند.

دو شنبه 28 ذوالحجّه، صبح از منزل راه افتادم، همه جا علف، چنان كه حساب ندارد! و علف و بوته شور، چنان بود كه يك بار در يك ساعت ميشد بچينى. كوههاى نزاع داشتند. هر كدام به قدر سى و چهل نفر زلول سوار(16) داشتند. ما كه نزديك شديم بناى جنگ شد، از هر طرف پنج شش تير و تفنگ به هم زدند و بناى شمشير زنى شد، چهار پنج نفر هم زخمى شد. حمله دارهاى حاج با چند نفر از آدم هاى امير رفتند، حضرات را نصيحت كردند كه ميان حاج خوب نيست جنگ كردن، حاج كه گذشت خود دانيد. نزاع را موقوف كردند تا بعد چه كنند؟

دو فرسخ ديگر كه آمديم، باز همه صحرا هندوانه بسيار بود. چون دو فرسخ همه جا راه به دريا بود، هندوانه و ذرّت ديم داشت. چنان شبنم داشت هوا كه خيال مى كردى روى لحاف آب ريخته اند! همه صحرا، هر دو هزار قدم، فاصله چهار پنج چادر براى حفظ چيدن هندوانه بود. رسيديم به آن چاهى كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) عبور مى كردند و كسانى كه همراه بودند زياد تشنه بودند، آب دهن مبارك را در آن چاه انداختند، آب جوشيده و به قدر هشت هزار نفر از آن سه چاه سيراب شد! حاجّ شامى شب آمده بود، پهلوى آن چاه ها منزل كرده بود. حاجّ جبلى هم قريب ظهر رسيدند مشك ها را پر آب كردند. چادر مخصوص زديم.

چهار ساعت به غروب مانده به راه افتاديم و حاجّ شامى هم راه افتاد، بعد حاج جبلى راه افتاد. صحراى صافى، علفش كم رسيده بود، شامى ها سوارهايى كه داشتند يا بوهايشان(17) بسيار لاغر و علف با دست مى چيدند، تركشان مى بستند، تخت هايشان نقاشى و آيينه، و كجاوه ها زرّين و به قطار آرام مى رفتند. حاجّ مصرى و شامى كجاوه هايشان به قدر يك تخت، كه يك آدم بخوابد، هر گوشه اش يك چوب، بالاى آن هم چوب ها به هم بسته، دو نفرى كه نشسته بودند مثل اين كه روى تخت دو نفر نشسته باشند. بيشتر زن هاى مصرى روى كجاوه ها، بالا يكى مى خواند و يكى دايره مى زد.

هر وقت كه از حمله شامى و مصرى مى ترسيدم، از كجاوه بيرون مى آمدم، زلول سوار مى شدم، پهلوى راه مى ايستادم به تماشا. يك ساعت به غروب مانده منزل كرديم، علف بسيار كم و هيزم هم كم، آب كه هيچ نبود ليكن صحراى بسيار صاف.

بيست و نهم ذوالحجه كه روز عيد نوروز بود، اوّل آفتاب راه افتاديم. همه جا دامنه، سمت جنوب تا كوه يك فرسخ و نيم. دو فرسخ كه آمديم دهى بود سىـ چهل نخل خرما داشت. شامى سمت مشرقِ ده افتاده بودند راه چسبيده به كوه شد. رودخانه خشكى كه چسبيده به كوه و آب شور كمى داشت، درخت هاى گز بزرگ زياد و دو سمت كوه درخت گز، به قول عرب ها «نفود»، در گزهاى بزرگ كه سواره زير سايه گزها سايه، مى شد به ايستى، نيم فرسخ ديگر گز تمام شده، دامنه شن. چهار فرسخ ديگر كه آمديم به سرِ چاهى رسيديم كه اسمش «كريمه» بود. چند خانه حصيرى ساخته بودند. قريب به پنجاه، شصت نفر مردِ بى زن و بچه بود، به قول خودشان، «حب(18) حب» مى فروختند و هيزم و گوسفند و بره، علف خشك از براى شتر مصرى. «مقرّب الخاقان ميرزا نصرالله» و «آقا ميرزا رضا همدانى»، «ميرزا معدل شيرازى» و «حاجى رحيم خان» و «حاجى محمد حسين خان» با ساير رؤساى «حاجى محمد امير» با اطرافيانش آمدند. بزرگان عرب حربى كه آمده بودند «خاوه» بگيرند. نمدها در بيرون صحرا مشابه چادر انداختند.


سماورها بار شد، تمام از دولتِ پادشاه روحى فداك، شيرينى و چاى صرف شد. دعا به دولت ولى نعمت «شاه جهان پناه» نمودند و اين بنده كمترين، از براى «امير»، از قرار اين سياهه عيدى آوردم بسيار خرسند شده، هركس رفت در منزل خودش. بالاى چادر عرب هايى كه اهل آن مزرعه بودند، عرب هاى امير و عرب هاى حربى و سايرين جمع شدند، اين گوسفندهايى كه كشته بود براى فروش، چالاقائى آمد براى روده آنها ، سه تا را پشت هم بنده زاده زد، عرب ها تعجب نمودند. امير تفنگ مرا گرفت، اصرار كه شما هم يك تفنگ بياندازيد، بنده هم انداختم زدم، نه آنقدر عرب ها تعجب داشتند كه بتوان عرض كرد، با خودم مى گفتم اگر ببينى قبله عالم را، مى دهد مى پرانند و از عقب با گلوله مى زند كه رد نمى شود آن وقت چقدر تعجب خواهيد كرد! كه هزار مثل من در اين كار حيران و انگشت به دندان است كه خداوند از چشم بدش نگاه بدارد و به عمر و دولتش بيافزايد. هر اوقات كه اين كار را مى كند، اين بنده تا چند روز كيف دارم. مَرْدِكه! چالاقان زدن كارى نيست! بعد از جناب ميان چادرها، صدا آمد كه بكشيدش! يك ساعت ديگر، پشت چادر بنده بگير بگير در گرفت، چهار نفر چهار نفر همچادر بودند، آدم هاى امير جار مى زدند: متوجه باشيد، نخوابيد امشب حرامى(19) بسيار است. يكى از حاجى ها پا شده بود از مشك آب بخورد، از رفقا يكى بيدار شد اين را ديد، صدا كرد كه حرامى را بگيريد! تمام چادرها ريختند، اين بيچاره را اينقدر، رفقايش و همسايه هايش زدند با چوب و سنگ و غيره، كه افتاد. وقتى كه چراغ آوردند ببينند كجا است؟ ديدند رفيق خودشان را گرفته، اينقدر زده اند قريب به مردن، تا پنج شش روز موميايى و دوا و آش دادند تا حال آمد، تصور بكنيد در همچو جاى مخوفى كه تمام شب، هاى و هوى، بگيرند، بزنند و دايم تفنگ، آدمى گير بزاز، بقال، علاف، تاجر اصفهانى، كاسبى بيايد و تمام تا چنگ شب تاريك، اين بيچاره را چقدر خواهند زد و هى داد مى كرد كه به خدا من از رفيق هاى شما هستم، آنها مى گفتند بزنيد! در چادرها ديرك(20) و سياهه نماند به دست حضرات مى زدند!

شديم، يك فرسخ كه آمديم، رسيديم به دريا، كنارش مثل درياهاى مازندران، سمت مشرق تا سه فرسخ، دور كوه، مثل كوه هاى جبل، سمت مغرب و جنوب گاهى نيم فرسخ، گاهى يك فرسخ از دريا به جاده. سه ساعت به غروب مانده، از دريا به قدر يك فرسخ دور افتاديم، زمين درخت خار مغيلان دارد و بى آب، قريب به شش هفت جا، جزئى آبادى با ارض ها يى (21) بى آب. هرجايى بيست ـ سى تا درخت نخل هاى بسيار كوتاه، در جاده به قدر نيم فرسخ دور.

يك فرسخ كه آمديم رسيديم به كنار دريا، زلول را سوار شده رفتم كنار دريا، پنج شش كرجى ماهى(22) كه ماهى مى گرفتند، آن فصل تمام ماهى سيم سفيد و سرخ، مثل نقره خام، نه مثل ماهى هاى انزلى سياه، بسيار سفيد كه چشم را مى زد ولى كنار درياى مازندران ريگ است اين جا گل سرخ است، شتر به زور مى رود.

هم دارد كه «عسكر رومى» در آنجا ساخلو است، سواره و پياده اهل «رابغ» و عرب تمام مى گفتند كه حضرات در اينجا محصوراند، به قدر يك فرسخ قادر نيستند بروند حكمى بكنند. تمام آن بلد عرب حربى است و هيچ حكمى(23) ندارد كسى به عرب حربى.

شب جمعه دوم محرم، در «رابغ» بوديم، اين بنده بناى روضه خوانى را گذاشتم، چادر ما با چادر شامى قريب بيست ذرع فاصله دارد. امشب به جهت تنگى چادر حاج، دو روضه خوان داريم و سه درويش، كه مدح مى خوانند، روضه خوان از اتفاق فهميده يا نافهميده، روز ورود اهل بيت را بنا كرد به خواندن(24)، و لعن به شامى و كوفى كردن. ميرزا نصرالله مستوفى و سيد تاجر و جمعى از حاج، جمع شده بودند. گفتم: حضرات ببينيد اينجا كجاست؟ و اين اردوى بزرگ چه كسان اند؟ اينجاها كسى قادر به اين نبود كه اسم جناب امير (عليه السلام) و آمنه(25) را ببرد، بحمدالله از مرحمت و التفات قبله عالم در اين مكان و اين همه شامى روضه خوانده مى شود، تسهيل است، شامى و كوفى را لعن مى كند.

بنده به روضه خوان گفتم، لعن شامى را بگذار، جاى ديگر روضه بخوان آنها هيچ نمى گويند ما بايد حيا كنيم!

1 ـ درختى است خاردار، خار هايش كج و درشت و در ابتدا سبز و پس از مدتى سياه و يا سرخ تيره رنگ مى شود، ثمر آن شبيه باقلا و در غلاف پنج تا نه دانه وجود دارد و صمغ آن را صمغ عربى مى نامند به عربى ام غيلان مى گويند.

2 ـ تالاب، حوض آب، جايى كه مانند استخر آب در آن جمع شود.

3 ـ سنا (به فتح سين)، گياهى است داراى برگ هاى باريك، شبيه برگ حنا. گلهايش كبود رنگ، دانه هايش ريز و در غلافى شبيه غلاف باقلا جا دارد. بيشتر در حجاز مى رويد و بهترين نوع آن، سناى مكى است و برگ آن در حَلب مانند مسهل استعمال مى شود.

4 ـ چپ.

5 ـ بَيْدَق، معرّب پياده، و به معناى راهنما در سفر است.

6 ـ ميوه اش.

7 ـ درّه، رودخانه.

8 ـ گلوبريدن، و كشتن شتر را نحر گويند.

9 ـ سلاح آنان.

10 ـ ميانه كوه و تنگناى كوه.

11 ـ گلابتون: گلهاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا در روى پارچه مى دوزند. (فرهنگ صبا)

12 ـ به عقيده شيعه شب عرفه در منى بودن مستحب است نه واجب.

13 ـ نام اين كوه «جبل الرحمة» است.

14 ـ در متن «برويم» نوشته شده است.

15 ـ در متن «هِوْدهم» نوشته شده است.

16 ـ شتر سوار.

17 ـ اسب بارى، اسب باركش.

18 ـ دانه، دانه گندم، دانه حبوبات و امثال آن.

19 ـ دزد.

20 ـ ديرك يا تيرك; يعنى ستون خيمه.

21 ـ زمين ها.

22 ـ قايق كوچك ماهيگيرى.

23 ـ فرمانى.

24 ـ در متن خوادن نوشته شده است.

25 ـ روشن نشد كه به چه دليل نام حضرت آمنه را ذكر كرده است؟

/ 3