يادى از استاد
از استاد خودم عالم جليل القدر، مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى (اعلى اللّه مقامه) كه از بزرگترين مردانى بود كه من در عمر خود ديده ام و به راستى نمونه اى از زهّاد و عبّاد و اهل يقين و يادگارى از سلف صالح بود كه در تاريخ خوانده ايم; جريان خوابى را به خاطر دارم كه نقل آن بى فايده نيست.ايشان يك روز ضمن درس در حالى كه دانه هاى اشكشان بر روى محاسن سفيدشان مى چكيد اين خواب را نقل كردند، فرمودند:
«در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است; مردن را همان طورى كه براى ما توصيف شده است، در خواب يافتم; خويشتن را جدا از بدنم مى ديدم، و ملاحظه مى كردم كه بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى كنند. مرا به گورستان بردند و دفن كردند و رفتند. من تنها ماندم و نگران كه چه بر سر من خواهد آمد؟! ناگاه سگى سفيد را ديدم كه وارد قبر شد. در همان حال حس كردم كه اين سگ، تندخويى من است كه تجسم يافته و به سراغ من آمده است. مضطرب شدم. در اضطراب بودم كه حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) تشريف آوردند و به من فرمودند: غصّه نخور، من آن را از تو جدا مى كنم.»
در اين داستان، اشاره اى به شفاعت هست كه در بحث آينده به يارى خدا عنوان مى كنيم.