بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
به خود آمد. چشمش به سكهها افتاد. لبخندي شيرين، روى لبهاى خشكيدهاش، گل كرد. سكههايى را كه روى زمين افتاده بود، جمع كرد و داخل كوزه انداخت. كوزه را به سينهاش چسباند. در حالى كه صورتش را به آسمان بلند كرده بود؛ لحظهاى چشمانش را بست. آنگاه از جايش برخاست. شروع كرد به راه رفتن. چند گامى بيش نرفته بود كه به ياد سخنان آن روحانى افتاد«... فقير اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزىاش را مىفرستد.»گامهايش سست شد. كم كم از حركت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهى قرار گرفته بود؛ دو راهى كه يك راه آن به فقر دائمى منتهى مىشد و راه ديگرش به بهرهمند شدن از آن گنج خدادادى. اما نه؛ او در آن گيرودار سرنوشت ساز، به خودش نهيب زدوعده روزى من، از آسمان است؛ روزى زمينى را نمى خواهم. برگشت. كوزه را سرجايش گذاشت. درست زير همان سنگى كه به پايش خورده بود. به اطرافش نگاه كرد. سريع از خرابه بيرون شد. ساعتى ديگر، تن خسته و گرسنه اش را روى حصير كهنه اتاقش، رها كرد و بار ديگر در فكر عميق فرو رفت.ـ اين بار هم كه با دست خالى برگشتى؟! اين، صداى همسرش بود كه رشته افكارش را پاره كرد. در حالى كه لبخندى به لبهايش كاشته شده بود؛ همه چيز را براى همسرش تعريف كرد. همسرش كه تحمل شنيدن سخنان او را نداشت، پرسيدكجاست؟ چرا نياوردى؟!ـ نخواستم.ـ نخواستى؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمىبينى؟ اگر تو نمىخواهى، گناه ما چيست؟ گناه اين بچههاى معصوم ...؟ـ مطمئنم كه خداوند روزىام را از آسمان مى فرستد.ـ از آسمان؟! آن را كجا گذاشتى؟ـ همان جا، سرجايش؛ زير همان سنگ وسط خرابه.در آن لحظه، همسايه اش ـ كه مرد يهودى بود ـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعيد و همسرش گوش مىكرد. بعد از شنيدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فورى خودش را به آن خرابه رساند. سنگى در وسط خرابه، سينه به خاك فرو برده بود. به سنگ نزديك شد. به آرامى آن را كنار زد. كوزه، برق نگاهش را دزديد. بى صبرانه سنگ را از دل خاك بيرون آورد. تا آن لحظه هزاران فكر و خيال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو كرده بود. خيالاتى كه تنها با سكههاى داخل كوزه به ثمر مىرسيد. او حق داشت كه به هيچ چيز فكر نكند جز آن كوزه و سكههاى داخلش. كوزه را برداشت و يك راست خودش را به خانهاش رساند. به تندى در كوزه را باز كرد. بىصبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسى توام با اضطراب، در تنش دويد. موجودات شبيه مار و عقرب، توجهاش را جلب كرد. بيشتر دقت كرد. درست بود؛ عقربهاى سياه و زرد رنگ طول و عرض كوزه را مىپيمودند. در كوزه را بست. احساس تنفرى نسبت به كوزه پيدا كرده بود. به فكر فرو رفت. همان جا، كينهاى نسبت به سعيد در دلش كاشته شد. در حالى كه از چهرهاش شرارت مىباريد، با خود گفتحتما مىدانسته كه كوزه پر از مار و عقرب است. وقتى فهميده كه من در پشتبام خانه به حرفهاى او و همسرش گوش مىكنم؛ با حرفهاى دروغش، مرا گمراه كرد و گرفتار اين مار و عقربهاى كشنده نمود. جواب دشمنىاش را خواهم داد. جوابى كه هرگز فراموش نكند!