خودزياني يا خود فراموشي
درسهايي از مکتب اسلامـ شماره 164، شهريور 1352 سيري در نهج البلاغه (32) مرتضي مطهري چگونه انسان خويش را گم مي کند و چگونه مي توان آنرا يافت؟
يادم هست که در حدود هيجده سال پيش در جلسه اي خصوصي که آياتي از قرآن کريم را تفسير ميکردم، براي اولين بار به اين نکته برخوردم که قرآن گاهي تعبيرات خاصي درباره برخي از آدميان به کار ميبرد از قبيل «خود زياني» يا «خود فراموشي» يا «خود فروشي» مثلا ميفرمايد: قل خسروا انفسهم وضل عنهم ما کانوا يفترون [1] يا ميفرمايد: قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم [2] بگو زيانکرده و سرمايه باخته آن است که خويشتن را زيانکرده و خود را باخته است و يا در مواردي مي فرمايد: نسوالله فانسيهم انفسهم [3] از خدا غافل شدند و خدا را از ياد بردند، پس خدا خودشانرا از ياد خودشان برد، خودشانرا از خودشان فراموشاند و خودشانرا از خودشان غافل ساخت. براي يک ذهن فلسفي اين سؤال پديد مي آيد که مگر ممکن است انسان خود را ببازد؟ باختن از دست دادن است و نيازمند به دو چيز است: يکي «بازنده» و ديگر موضوع «باخته شده و از دست رفته» چگونه ممکن است انسان خود را زيان کند و خود را ببازد و خود را از دست بدهد؟ آيا اين تناقض نيست و همچنين مگر ممکن است انسان خود را فراموش کند و از ياد ببرد؟ انسان زنده همواره غرق در خود است هر چيز را با اضافه به خود مي بيند توجهش قبل از هر چيز به خودش است پس فراموش کردن خود يعني چه؟ بعدها متوجه شدم که اين مسأله در معارف اسلامي خصوصاً دعاها و بعضي از احاديث و همچنين در ادبيات عرفاني اسلامي و بلکه در خود عرفان اسلامي سابقه زياد و جاي بس مهمي دارد، معلومم شد که انسان احياناً خود را با «ناخود» اشتباه ميکند و «ناخود» را «خود» ميپندارد و چون ناخود را خود مي پندارد آنچه به خيال خود براي خود ميکند در حقيقت براي ناخود ميکند و خود واقعي را متروک و مهجور و احياناً ممسوخ ميکند. مثلا آنجا که انسان واقعيت خود را همين «تن» مي پندارد و هرچه ميکند براي تن و بدن مي کند خود را گم کرده و فراموش کرده و ناخود را خود پنداشته به قول مولوي مثلش مثل کسي است که قطعه زميني در نقطه اي دارد و زحمت مي کشد و مصالح و بنا و عمله ميبرد و آنجا را مي سازد و رنگ و روغن ميکند و به فرشها و پرده ها مزين مي سازد، اما روزي که ميخواهد به آن خانه منتقل شود يک مرتبه متوجه مي شود که به جاي قطعه زمين خود، يک قطعه زمين ديگر که اصلابه او مربوط نيست و متعلق به ديگري است، ساخته و آباد کرده و مفروش و مزين نموده، و قطعه زمين خودش خراب به کناري افتاده است:
در زمين ديگران خانه مکن
کيست بيگانه؟ «تن» خاکي تو
تا تن را چرب و شيرين ميدهي
گوهر جان را نيابي فربهي
کار «خود» کن کار «بيگانه» مکن
کاز براي او است غمناکي تو
گوهر جان را نيابي فربهي
گوهر جان را نيابي فربهي
اي که در پيکار «خود» را باخته
تو به هر صورت که آيي پستي
يک زمان ننها بماني تو ز خلق
اين تو کي باشي؟ که تو آن اوحدي
که خوش و زيبا و سرمست خودي
ديگران را تو ز «خود» نشناخته.
که منم اين، و الله اين تو نيستي
در غم انديشه ماني تا به حلق
که خوش و زيبا و سرمست خودي
که خوش و زيبا و سرمست خودي
گر در طلب گوهر کاني، کاني
من فاش کنم حقيقت مطلب را
هرچيز که در جستن آني، آني
ور در پي جستجوي جاني، جاني
هرچيز که در جستن آني، آني
هرچيز که در جستن آني، آني
که باشم من؟ مرا از من خبر کن
چه معني دارد اندر خود سفر کن
چه معني دارد اندر خود سفر کن
چه معني دارد اندر خود سفر کن
همه يک نوردان، اشباح و ارواح
تو گوئي لفظ من در هر عبارت
من و تو برتر از جان و تن آمد
برو اي خواجه خود را نيک بشناس
يکي ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
گه از آيينه پيدا، گه ز مصباح
به سوي روح مي باشد اشارت
که اين هر دوز اجزاي من آمد
کـه نبود فربـهي مانند آمـاس [8]
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
گر ميان مشک تن را جا شود
مشک را بر تن مزن، بر جان بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
وقت مردن گند آن پيدا شود
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
لذت آزادي
شبي بازي ببازي گفت در دشت
بيا تا سوي شهر آريم پرواز
بشبها شمع کافوري گدازيم
جوابش داد آن باز نکو راي
تمام عمر اگر در کوهساران
بسي بهتر که در تخت زراندود
دمي محکوم حکم ديگري بود
که تاکي کوه و صحرا ميتوان گشت
که با شهزاد گان باشيم دمساز
بر وزان با شهان نخجير بازيم
که اي نادان دون همت سراپاي
جفاي برف بيني جور باران
دمي محکوم حکم ديگري بود
دمي محکوم حکم ديگري بود
[1] . سوره اعراف آيه 53. [2] . سوره زمر آيه 15. [3] . سوره حشر آيه 19. [4] . غرور و درآمدي جلد 4 صفحه 340. [5] . سفينة البحار ماده حبب. [6] . سوره ق آيه 16. [7] . سوره انفال آيه 24. [8] . در اين بيت به جمله معروفي از محيي الدين عربي اشاره کرد که ميگويد: « هر کس گمان کند با آنچه حکما گفته اند به معرفة النفس نائل شده است فقدا ستسمن ذاورم». [9] . نهج البلاغه خطبه 177. [10] . سوره حشر آيه 19. [11] . نهج البلاغه خطبه 220. [12] . دنيائي که من مي بينم صفحه 57. [13] . به نقل احياء فکر ديني صفحه 105. [14] . احياء فکر ديني در صفحه 105.