اعتراف تلخ - سیری در نهج البلاغه (04) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیری در نهج البلاغه (04) - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

درسهايي ازمکتب اسلام ـ شماره 125،ارديبهشت 49

سيري در نهج البلاغه 4

يک بخش از بخشهاي اساسي نهج البلاغه مسائل مربوط به الهيات و ماوراء الطبيعه است، در مجموع خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار در حدود چهل نوبت درباره اين مطالب بحث شده است، البته بعضي از اين موارد جمله هاي کوتاهي است، ولي غالبا چند سطر و احياناً چند صفحه است.

بحثهاي توحيدي نهج البلاغه را شايد بتوان اعجاب انگيزترين بحثهاي آن دانست بدون مبالغه اين بحثها با توجه بمجموع شرائط پيدايش آنها در حد اعجاز است.

بحثهاي نهج البلاغه در اين زمينه مختلف و متنوع است، قسمتي از آنها از نوع مطالعه در مخلوقات و آثار صنع و حکمت الهي است، در اين قسمت گاهي نظام کلي آسمان و زمين را مطرح ميکند. گاه موجود معيني را مثلا «خفاش» يا «طاوس» يا «مورچه» را مورد مطالعه قرار مي دهد و‌آثار آفرينش يعني دخالت تدبير و توجه بهدف را در خلقت اين موجودات ارائه مي دهد. ما براي اينکه نمونه اي از اين قسمت بدست داده باشيم بيان آن حضرت را در مورد «مورچه» نقل و ترجمه مي کنيم: در خطبه 177 چنين آمده است:

«الا ينظرون الي صغير ما خلق کيف احکم خلقه و اتقن ترکيبه و فلق»

«له السمع و البصر، و سوي له العظم و البشر، انظروا الي النملة في صغر»

« جثتها و لطافة هيئتها لا تکاد تنال بلحظ البصر، و لا بمستدرک الفکر،»

« کيف دبت علي ارضها و صبت علي رزقها، تنقل الحبة الي جحرها»

« و تعدها في مستقرها، تجمع في حرها لبردها و في وردها لصدرها»

« مکفولة برزقها، مرزوقة بوفقها، لا يغفلها المنان، و لا يحرمها الديان، و لو»

«في الصفا اليابس و الحجر الجامس، و لو فکرت في مجاري اکلها في علوها و»

«سفلها، و ما في الجوف من شاسي بآنها، و ما في ارس من عينکها و اينها»

«لقي من خلقه عجبا».

يعني آيا در مخلوقات کوچک او دقت نمي کنند؟ چگونه به خلقت آنها استحکام بخشيده و ترکيب آنها را استوار ساخته، بآنها دستگاه شنوائي و بنائي عنايت کرده و استخوان و پوست کامل به آنها داده است، در مورچه با اين جثه کوچک و اندام لطيف بينديشيد، آنچنان کوچک است که نزديک است با چشم ديده نشود، و از انديشه غائب گردد، چگونه با اين جثه کوچک روي زمين مي جنبد و بر جمع روزي، عشق ميورزد، و دانه را به لان? خود حمل ميکند، و در انبار نگهداري مي نمايد، در تابستانش براي زمستانش گرد ميآورد، و هنگام ورود اقامت زمستاني، زمان بيرون آمدن را پيش بيني ميکند، اينچنين موجود اينچنين روزيش تضمين شده، و تطبيق داده شده است، خداوند منان هرگز او را از ياد نميبرد، و لو در زير سنگ سخت باشد، اگر در مجراي ورودي و خروجي غذا و در ساختمان شکم و گوش و چشم او، تفکر و تحقيق کني و آنها را کشف کني سخت در شگفت خواهي رفت.»

ولي بيشتر بحثهاي نهج البلاغه درباره توحيد، بحثهاي تعقلي و فلسفي است، اوج فوق العاده نهج البلاغه در اين بحثها نمايان است، در بحثهاي توحيد تعقلي نهج البلاغه آنچه اساس همه است اطلاق و لا حدي و احاطه ذاتي و قيومي حق است، علي (عليه السلام) در اين قسمت داد سخن را داده است، نه پيش از او و نه بعد از او کسي باو نرسيده است.

مسئله ديگر «بساطت مطلقه» و نفي هرگونه کثرت و تجزي و نفي هرگونه مغايرت صفات حق با ذات حق است، همچنين در اين قسمت نيز مکرر بحث بميان آمده است، يک سلسله مسائل عميق و بي سابقه ديگر نيز مطرح است از قبيل:

اوليت حق در آخريت او و ظاهريت او در عين باطنيت او، تقدم او بر زمان و بر عدد، و اينکه قدمت او قدمت زماني و وحدت عددي نيست علو و سلطان و غناي ذاتي حق، مبدعيت او و اينکه شأني او را از شأن ديگر شاغل نميشود، کلام او عين فعلش است، حدود توانائي عقول بر ادراک او، و اينکه معرفت حق از نوع تجلي او بر عقول است، نه از نوع احاطه اذهان بر يک معني و مفهوم، ديگر سلب جسميت و حرکت و سکون و تغيير و مکان و زمان و مثل و ضد و شريک و شبيه و استخدام آلت و محدوديت و معدوديت از او، و يک سلسه مسائل ديگر که بحول و قوه الهي براي هر يک از اينها نمونه اي ذکر خواهيم کرد.

اينها مباحثي است که در اين کتاب شگفت مطرح است و يک فيلسوف وارد در عقائد و افکار فلاسفه قديم و جديد را سخت غرق در اعجاب ميکند.

بحث تفصيلي درباره همه مسائلي که در نهج البلاغه در اين زمينه آمده است، خود يک کتاب مفصل ميشود و با يک مقاله و دو مقاله، توضيح داده نميشود، ناچار باجمال بايد بگذريم ولي براي اينکه بتوانيم نگاهي اجمالي به اين بخش نهج البلاغه بکنيم ناچاريم مقدمتاً به چند نکته اشاره کنيم:

اعتراف تلخ

ما شيعيان بايد اعتراف کنيم که پيش از ديگران درباره کسي که افتخار نام پيروي او را داريم ظلم و لااقل کوتاهي کرده ايم، اساسا کوتاهيهاي ما ظلم است. ما نخواسته و يا نتوانسته ايم علي را بشناسيم، بيشتر مساعي ما درباره تنصيصات رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) درباره علي عليه السلام و سب و شتم کساني که اين نصوص را ناديده گرفته اند، بوده است نه درباره شخصيت عيني علي، غافل از اينکه اين مشکي که عطار الهي بحق معرف اوست خود بوي دلاويزي دارد و بيش از هر چيز لازم است مشامها را با اين بوي خوش آشنا کرد يعني بايد آشنا بود و‌آشنا کرد، عطار الهي که تعريف اين را کرده است باين منظور بوده که مردم با بوي خوش آن آشنا شوند نه اينکه بگفته عطار قناعت ورزند و تمام وقت خويش را صرف معرفي وي کنند نه آشنائي با او.

آيا اگر نهج البلاغه از ديگران مي بود با او همين گونه رفتار ميشد؟ کشور ايران کانون شيعيان علي (عليه السلام) است و مردم ايران فارسي زبانند شما شرحها و ترجمه هاي فارسي نهج البلاغه را يک نگاهي بکنيد و آنگاه درباره کارنامه خودمان قضاوت کنيد.

بطور کلي اخبار و احايث شيعي، و همچنين دعاهاي شيعي، از نظر معارف الهي و همچنين از نظر ساير مضامين با اخبار و احاديث و دعاهاي مسلمانان غير شيعي، قابل مقايسه نيست، مسائلي که در اصول کافي يا توحيد صدوق يا احتجاج طبرسي مطرح است، در هيچ کتاب غير شيعي مطرح نيست. آنچه در کتب غير شيعي، در اين زمينه مطرح است احيانا مسائلي است که ميتوان گفت قطعا مجعول است زيرا برخلاف نصوص و اصول قرآني است و بوي تجسيم و تشبيه ميدهد. اخيراً هاشم معروف حسني در کتابي که به نام «دراسات في الکافي للکليني و الصحيح للبخاري» تاليف کرده است مقايسه مختصري ميان صحيح بخاري و کافي کليني از نظر روايات مربوط به الهيات به عمل آورده است.

عقل شيعي

طرح مباحث الهيات بوسيله ائمه اهل بيت عليهم السلام و تجزيه و تحليل آن مسائل که نمونه آنها و در صدر آنها نهج البلاغه است سبب شده که عقل شيعي از قديم الايام به صورت عقل فلسفي درآيد و البته اين يک بدعت و چيز تاره در اسلام نبود، راهي است که خود قرآن پيش پاي مسلمانان نهاده است و ائمه اهل بيت عليهم السلام به تبع تعليمات قرآني و به عنوان تفسير قرآن آن حقائق را ابراز و اظهار نمودند. اگر توبيخي هست متوجه ديگران است که اين راه را نرفتند و وسيله را از دست دادند.

تاريخ نشان مي دهد که از صدر اسلام شيعه بيش از ديگران بسوي اين مسائل گرايش داشته است، در ميان اهل تسنن گروه معتزله که بشيعه نزديکتر بودند گرايشي بدين جهت داشتند، ولي چنانکه ميدانيم مزاج اجتماعي جماعت آنرا نپذيرفت، و تقريبا از قرن سوم به بعد منقرض شدند.

«احمد امين» مصري در جلد اول «ظهر اسلام» اين مطلب را تصديق ميکند، او پس از بحثي درباره جنبش فلسفي در مصر بوسيله فاطميين که شيعي بودند ميگويد:

«و لذلک کانت الفلسفة بالتشيعت الصق منها بالتسنن نري ذلک في العهد الفاطمي و العهد»

«البويهي، و حتي في العصور الاخيرة کانت فارس اکثر الاقطار عناية بدراسة»

«الفلسفة الاسلامية و نشر کتبها، و لما جاء جمال الدين الافغاني مصرفي عصرنا»

«الحديث و کان فيه نزعة تشيع و قد تعلم الفلسفة الاسلاميه بهذه الاقطار الفارسية»

«کان هو الذي نشر هذه الحرکة في مصر». يعني: فلسفه به تشيع بيش از تسنن ارتباط داشت، و اين را در عهد فاطميون مصر و آل بويه ايران مي بينيم، حتي در عصرهاي اخير نيز کشور ايران که شيعه است از تمام کشورهاي اسلامي ديگر بيشتر به فلسفه عنايت داشت سيد جمال الدين اسد آبادي که تمايلات شيعي داشت و در ايران تحصيل فلسفه کرده بود همين که به مصر آمد يک جنبش فلسفي در مصر بوجود آورد.»

ولي احمد امين در اينکه چرا شيعه بيش از غير شيعه تمايل فلسفي داشته است عمداً يا سهواً دچار اشتباه ميشود، او ميگويد: علت تمايل بيشتر شيعه به بحثهاي عقلي و فلسفي، باطنيگري و تمايل آنها به تاويل است، آنها براي توجيه باطنيگري خود ناچار بودند از فلسفه استمداد کنند، و بدين جهت مصر فاطمي و ايران بويهي، و همچنين ايران صفوي و قاجاري، بيشتر از ساير افکار اسلامي تمايل فلسفي داشته است.

سخن احمد امين پنداري نيست، اين تمايل را ائمه شيعه بوجود آوردند، آنها بودند که در احتجاجات خود، در خطابه هاي خود، در احاديث و روايات خود، و در دعاهاي خود، عالي ترين و دقيق ترين مسائل حکمت الهي را طرح کردند، نهج البلاغه يک نمونه از آن است، حتي از نظر احاديث نبوي ما در روايات شيعه روايات بلندي مي يابيم که در روايات غيرشيعي از رسول اکرم روايت نشده است، عقل شيعي اختصاص به فلسفه ندارد، و در کلام و فقه و اصول فقه نيز امتياز خاص دارد و ريشه همه يک چيز است.

برخي ديگر اين تفاوت را مربوط به «ملت شيعه» دانسته اند و گفته اند چون شيعيان ايراني بودند و ايرانيان شيعه بودند و مردم ايران مردمي متفکر و نازک انديش بودند با فکر و عقل نيرومند خود معارف شيعي را بالاتر بردند و بآن رنگ اسلامي دادند.

برتراند راسل در کتاب «تاريخ فلسف? غرب» جلد دوم، همينطور اظهار نظر ميکند و (همچنانکه مقتضاي طبيعت و يا عادت او است بي ادبانه اين مطلب را ادا ميکند) راسل البته در ادعاي خود معذور است زيرا او فلسفه اسلامي را اساسا نمي شناسد، و کوچکترين آگاهي از آن ندارد تا چه رسد که بخواهد مبدأ و منشأ آنرا تشخيص دهد.

ما بطرفداران اين طرز فکر ميگوئيم «اولا» نه هم? شيعيان ايراني بودند، و نه همه ايرانيان شيعه بودند، آيا تنها محمد بن يعقوب کليني و محمد بن حسين بن بابويه قمي و محمد بن ابيطالب مازندراني ايراني بودند و‌ آيا اسماعيل بخاري و ابوداود سجستاني و مسلم بن حجاج نيشابوري ايراني نبودند. آيا سيد رضي که جمع آوري کننده نهج البلاغه است ايراني بود؟ آيا فاطميين مصر ايراني بودند؟

چرا با نفوذ فاطميين در مصر فکر فلسفي احيا ميشود و با سقوط آنها آن فکر ميمرد، و سپس بوسيله يک دانشمند شيعه ايراني مجدداً احيا ميشود.

حقيقت اينست که سلسله جنبان اين طرز تفکر و اين نوع تمايل فقط و فقط ائمه اهل بيت (عليهم السلام) بودند، همه محققان اهل تسنن اعتراف دارند که علي عليه السلام حکيم اصحاب بود و عقل او با مقايسه با عقول ديگران نوع ديگر بود، از ابوعلي سينا نقل شده که مي گويد: «کان علي (عليه السلام) بين اصحاب محمد کالمعقول بين المحسوس» يعني: علي در ميان ياران رسول خدا مانند «کلي» در ميان «جزئيات محسوسه» بود و يا مانند «عقول قاهره» نسبت به «اجسام ماديه» بود، و البته بديهي است که طرز تفکر پيروان چنين امامي با مقايسه با ديگران تفاوت فاحش پيدا ميکند.

احمد امين و برخي ديگر دچار توهمي ديگر شده اند آنها در انتساب اين نوع کلمات به علي عليه السلام ترديد کرده اند، آنها ميگويند عرب قبل از فلسفه يونان با اين نوع بحثها و تجزيه و تحليلها و موشکافي ها آشنا نبود، اين سخنان را بعدها آشنايان با فلسفه يونان ساخته اند و به امام علي ابن ابي طالب بسته اند!.

ما هم ميگوئيم عرب با چنين کلمات و سخناني آشنا نبود، نه تنها عرب آشنا نبود غير عرب هم آشنا نبود، يونان و فلسفه يونان هم آشنا نبود، آقاي احمد امين اول علي را در سطح اعرابي از قبيل ابوجهل و ابوسفيان از لحاظ انديشه پائين ميآورد و آنگاه صغري و کبري ترتيب مي دهد، مگر عرب جاهلي با معاني و مفاهيمي که قرآن آورد آشنا بود؟! مگر علي تربيت شده و تعليم يافته مخصوص پيامبر نبود؟! مگر پيامبر علي (عليه السلام) را بعنوان اعلم اصحاب خود معرفي نکرد؟! چه ضرورتي دارد که ما بخاطر حفظ شأن برخي از صحابه که در يک سطح عادي بوده اند شأن و مقام ديگري را که از عاليترين مقام عرفان و افاضه باطني از برکت اسلام

بهره مند بوده است انکار کنيم؟!

آقاي احمد امين ميگويد قبل از فلسفه يونان مردم عرب با اين معاني و مفاهيمي که در نهج البلاغه آمده است آشنا نبودند.

جواب اينست که با معاني و مفاهيمي که در نهج البلاغه آمده است بعد از فلسفه يونان هم‌ آشنا نشدند! نه تنها عرب آشنا نشد، مسلمانان غيرعرب هم آشنا نشدند! زيرا فلسفه يونان هم آشنا نبود، اينها از مختصات فلسفه اسلامي است، يعني از مختصات اسلام و فلاسفه اسلام تدريجاً با الهام از مبادي اسلام آنها را وارد فلسفه خود کردند (در اين باره بحث باز خواهيم کرد).

/ 1