دائرة المعارف جامع اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دائرة المعارف جامع اسلامی - نسخه متنی

عباس به نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوالسمط

مروان بن يحيى ابوالجنوب بن مروانبن سليمان بن ابى حفصه ، او را مروان الاصغر نيز مى‏گفته‏اند تا فرق باشد ميان اوو جدش مروان بن ابى حفصة

وى در مسير جد خود آل على "ع" را به شعر خويشهجو مى‏نمود و از اين راه به دربار بنى‏عباس تقرب مى‏جست هر چند در فن شعر رتبهوالائى نداشت امتياز دشمنى با علويين وى را بدربار متوكل بخصوص ممتاز ساخته ،خليفه او را به منادمت خويش پذيرفت و ولايت يمامه و بحرين و طريق مكه را به اوواگذار نمود ابوالسمط در عين ضعفى كه در شعر داشت از كسانى بود كه شعر ، او رابه ثروتهاى كلان رسانيد وى در حدود سال 240 ه ق درگذشت "ذيل ربيع الابرار"

ابوسهل نوبختى :

اسماعيل بن على بن اسحاق بنابى سهل بن نوبخت از كبار علما ومتكلمين شيعه ، او عالمى فاضل ومتكلمى بارع است ابوالحسنناشى مى‏گفت : ابوسهل استاد او بود وآنگاه كه مجلس گفتى جماعتى از متكلمين درمحضر او اجتماع داشتى وبه زمان خويش متقدم نوبختيان بودى او را در قائم آل محمد "عج"رأيى خاص است كه پيش از او كسى را اين رأى نبوده است ابوسهل گويد : محمد فرزندحسن عسكرى پس از پدرش امام است ولى او در زمان غيبت وفات كرد وهم در غيبت او رافرزندانى است يكى پس از ديگرى تا آنروز كه خداى تعالى امر به ظهور فرمايد وموقعىكه محمد بن على شلمغانى معروف به ابن ابى عزاقر او را به خويش خواند وگفت : منصاحب معجزات وكراماتم ابوسهل به پيك او گفت : من معجزات وكرامات ندانم به صاحبخويش بگو موى پيش سر من بريخته او امر دهد تا چند تار بدانجا برويد پيك برفتوبازنگشت
او را كتب بسيارى است كه به نقل صاحب روضاتاز سى كتاب متجاوز است وكتب او بيشتر در امامت و ردّ بر ملاحده وغلاة وساير مبطليناست ابوسهل درك حضور امام حسن عسكرى "ع" نموده و او را با حسين بن منصور حلاجمعارضه‏اى است وى به سال 311 در سن هفتاد وچهار سالگى درگذشت "فهرست ابن نديموروضات الجنات"

ابوشاكر ديصانى :

موسوم به عبداللَّه يكى ازمشاهير ديصانيه است "به ديصانيه رجوع شود" كه خود را به فرقه اماميه بسته بودوبا هشام بن حكم كه از متكلمين بزرگ شيعه است در يك زمان مى‏زيسته وبا او مناظراتىداشته وگويند او استاد ابن راوندى از زنادقه بوده است
نقل شده كه روزى ابوشاكر به نزد امام صادق "ع"رفت و گفت يا جعفر بن محمد دلّنى على معبودى "مرا به خداوندگارم دلالت كن" حضرت ازاو پرسيد نامت چيست؟ - اشاره به اينكه تو خود را عبداللَّه مى‏خوانى - فرداى آنروز باز نزد حضرت رفت وگفت : مرا به معبودم رهنمون شو و از نامم مپرس آنگاه حضرتاز راه تشريح بدايع خلقت در يك تخم مرغ وى را به توحيد رهنمون مى‏گردد وابوشاكرشهادتين مى‏گويد واز گذشته‏اش نادم مى‏شود "دهخدا و اصول كافى"

ابوشعثاء كندى كوفى :

ابو شعثاء يزيد فرزندزياد بن المهاجر "يا مهاصر" كندى بهدلى كوفى ، مردى شريف وشجاع و از دليران عرب كهمهارت خاصى در تيراندازى داشت و از اصحاب سيد الشهداء"ع" بود ابوشعثاء موقعى كهاطلاع يافت حسين بن على"ع" عازم عراق شده است ، در روزهاى مهادنت "= آرامش قبل ازطوفان" از كوفه خارج مى‏گردد وقبل از اين كه حرّ بن يزيد رياحى با سيدالشهداء"ع" برخوردنمايد او به حضرت ملحق گشته بود ودر كنار آن حضرت تا كربلا باقى ماند اربابمقاتل ومورخين وصاحب اعيان الشيعة نوشته‏اند چون مالك بن نسر كندى نامه عبيداللَّهبن زياد را تسليم حرّ بن يزيد رياحى كرد - ودر نامه مذكور آمده بود كه امام "ع" رازير فشار قرار دهند وبه سمت صحراى بى آب وعلف برانند وخود مالك كندى مأموريت اجراىحكم ابن زياد را داشت وناظر بر حرّ بن يزيد رياحى بود - ابوشعثاء كندى كه آشنائىبا مالك كندى داشت پيش آمد وبر او بانگ زد: چه آوردى ؟ مالك كندى در پاسخ مى‏گويدكه اطاعت از امر امامم نمودم و وفا به عهد بيعتم كردم


ابوشعثاء در پاسخ وى مى‏گويدكه خدا را معصيت نمودى كه از امامت اطاعت كرده باشى واين آيه شريفه را مى‏خواند : وجعلناهمائمة يدعون الى النار واين مى‏رساند كه ابوشعثاء كندى در كنار امام"ع" بوده است با وجودى كه اين واقعه را طبرى وصاحب اعيان الشيعة نقل نموده‏اند ولى هر دوى آنهادر كيفيت پيوستن ابوشعثاء كندى در ركاب سيدالشهداء "ع" دچار تناقض‏گوئى گشته‏اندومى‏نويسند : موقعى كه ابى عبداللَّه"ع" نداى أما من مغيث يغيثنا لوجه اللَّه ؟أما من ذاب يذب عن حرم رسول اللَّه"ص" ؟ سردادند وشروط او از طرف عمر بن سعد ردشد ، ابوشعثاء كه در بين لشكريان ابن سعد بود به ابى عبداللَّه "ع" ملحق گشت ابومخنفبه نقل از فضيل بن حديج كندى قول دوم را ثبت نموده است كه در شب نهم محرم از لشكرابن سعد جدا گشت وبه امام حسين "ع" ملحق شد ، ولى بر اساس منابع متعدد ، قول اولصحيح‏تر است وابوشعثاء در راه وقبل از حر بن يزيد رياحى با سيدالشهداء ملاقات نمودودر كنار آن حضرت باقى ماند

ابوشعثاء كندى در روز عاشورا بنا به رسموعادت اصحاب پس از كسب اجازه از امام حسين "ع" به ميدان مبارزه وجنگ رفت وپس ازمبارزه وجنگ دليرانه با لشكريان ابن سعد ، اسب او زخمى گشت لذا از اسب پياده شدودر كنار ابى عبداللَّه الحسين "ع" روى زانوان خويش قرار گرفت وشروع به تيراندازىنمود وهر تيرى را كه رها مى‏كرد اين بيت را مى‏سرود :



--- انا ابن بهدله/ فرسان العرجله ---


وامام "ع" از براى وى چنين دعا مى‏فرمود : اللهمسدد رميه واجعل ثوابه الجنة ، تا اينكه تمام تيرهاى وى كه تعداد آنها يكصد عددبود تمام گشت در بعضى از منابع آمده كه فقط يك عدد آنها خطا رفت ودر بعضى منابعپنج عدد آنها را ثبت نموده‏اند كه خطا گشت سپس بلند شد وشمشير خود را كشيد وشروعبه جنگ كردن نمود وهجده تن از لشكريان ابن سعد را كشت وباز به سوى ابى عبداللَّهالحسين"ع" بازگشت وبه امام عليه السلام عرض كرد يابن رسول اللَّه آيا وفا نمودم ؟امام در جواب فرمودند بله تو قبل از من در بهشت خواهى بود سپس شروع به جنگيدننمود تا اينكه در بعدازظهر روز عاشوراى سنه 61 ق به شهادت رسيد خوارزمى شهادت وىرا بعد از حنظلة بن اسعد عجلى شبامى ثبت نموده است وابن شهر آشوب شهادت او را بعد ازشهادت انيس بن معقل اصبحى ذكر كرده است قبر وى در مقبره دست جمعى شهداء واقع درحرم شريف حسينى در شرق وپايين پاى قبر مطهر ابى عبداللَّه "ع" است نام وى درزيارت الناحيه آمده است السلام على يزيد بن زياد المظاهر الكندى "دائرةالمعارف تشيع"

ابوالصلاح حلبى :

تقى "ح
447 347 ق" فرزندنجم الدين ابن عبيداللَّه ، فقيه، محدث ومفسر نامدار شيعه در بغداد در خدمتاستادانى چون سيد مرتضى "م 436 ق" وشيخ طوسى "م 460 ق" كه احتمالاً هر دو از وىجوانتر بودند درس خواند ونيز از محضر درس سلار ديلمى "م 448 ق" برخوردار گرديد پساز چندى كه در فقه آوازه‏اى بلند يافت ، سيد مرتضى وى را به عنوان نماينده خود بهحلب فرستاد وابوالصلاح در آن شهر كه احتمالاً زادگاهش نيز بود به تعليم شاگردانوارشاد مردمان پرداخت ودر ضمن به نوشتن كتب فقهى همت گماشت پس از درگذشت سيدمرتضى ، شيخ طوسى وى را در مقام خويش ابقا كرد وابوالصلاح كه در گذشته لقب خليفةالمرتضى داشت اكنون به خليفة الشيخ ملقب گرديد رجال نويسان شيعه به اتفاق وى راعالمى بزرگ وفقيهى ثقه خوانده‏اند از شاگردان او ابن براج ، عبدالرحمن رازىوثابت بن احمد بن عبدالوهاب حلبى را مى‏توان نام برد ابوصلاح تأليفاتى دارد كهمهمترين آنها عبارتند از :

البداية ، در فقه ؛ الكافى ، در اصول وفروع دين ؛ دفعشبهة الملاحدة ، در كلام ؛ الشافية ؛ شرح ذخيرة علم الهدى ؛ المرشد فى طريق التعبد؛ اللوامع، در فقه ؛ تقريب المعارف ، در كلام "دائرة المعارف تشيع"

ابوالصَلْت

بن عبدالقادر بن محمد ، ازفقهاى شيعه در قرن پنجم هجرى وى از شاگردان شيخ الطائفه ابو جعفر طوسى بشمارآمده شيخ حر عاملى او را ابوالصلت بن عبدالقاهر ضبط كرده است

"جامع الرواة ، فهرست ، امل الآمل ، تنقيحالمقال ، معجم رجال الحديث ، حسب دائرة المعارف تشيع"

ابوالصلت هروى :

عبدالسلام بن صالح بن سليمانبن ايوب بن ميسرة ، محدث خراسانى وى از موالى عبدالرحمن بن سَمُره قرشى بود ،تولد و وفاتش حدود
236 160 تخمين زده مى‏شود بروايتى وى در مدينه متولد شده ،اقامتگاه او نيشابور بوده ، در طلب علم به نقاط مختلف چون عراق ، حجاز و يمن سفركرده ، و از دانشمندانى مانند ، حماد بن زيد ، شُرَيك ، عطاء بن مسلم ، معتمر بنسليمان ، عبدالرزاق صنعانى ، مالك بن انس ، فُضَيل بن عياض ، و عبداللَّه بن مباركاستماع حديث كرده چندى در بغداد بروايت حديث پرداخت و در روزگار مأمون بعزم غزابه مرو آمد و چون به مجلس خليفه وارد شد و مأمون كلام او را شنيد بدو علاقه‏مندگشت و او را از خواص خويش ساخت وى در ردّ مرجئه ، جهميه ، زنادقه و قدريه مى‏كوشيدو بارها با بشر مريسى در حضور مأمون مناظره كرد

چندى محضر امام رضا "ع" را درك كرده و از آنحضرت روايت نموده است، گفته شده كه در نيشابور در خدمت حضرت بوده و در سرخس نيز بهمحضر آن امام شتافته

برغم اين كه شيخ طوسى او را از عامّه شمردهگروهى از محدثان اهل سنت ، تنها بر تشيع او خرده گرفته‏اند برخى از رجال شناسانهمچون يحيى بن معين ، عجلى ، ابن شاهين و نيز نجاشى از اماميه وى را توثيق كرده‏اند، چنان كه بعضى ديگر مانند : جوزجانى ، نسائى ، ابو حاتم رازى ، عقيلى، ابن‏حيان ،ابن عدى و دار قطنى او را تضعيف نموده‏اند

ابوصلت كتابى در باب وفات امام رضا"ع" تأليفكرده كه نجاشى از آن نام مى‏برد و ابن بابويه از آن در عيون اخبار الرضا استفادهكرده است هم اكنون آرامگاهى به نام وى در سمت شرقى بيرون شهر مشهد وجود دارد "دائرةالمعارف بزرگ اسلامى"

ابوضَمْضَم

يكى از خود ساختگان عصر جاهلىكه حضرت رسول "ص" ضمن حديثى كه در كتب حديث فريقين آمده از او ياد كرده و فرمودهاست : ايعجز احدكم ان يكون كابى ضمضم ؟!

قالوا : يا رسول اللَّه و ما ابوضمضم ؟قال"ص" : رجل كان ممن قبلكم ، كان اذا أصبح يقول : اللهم انى اتصدق بعرضى علىالناس عامّه "بحار:423/71 و بخارى:122/1"

ابوطالب

عبد مناف "يا عمران" بن عبدالمطلببن هاشم بن عبدمناف عم بزرگوار پيغمبر "ص" وپدر ارجمند اميرالمؤمنين على "ع" ،مادرش فاطمه بنت عمرو بزرگ قريش وزعيم مكه ، جامع وقار حكما وهيبت امرا ، شخصيتىكه در عين ندارى وتهيدستى به لياقت ذاتى ، مقام سرورى را حائز وسردمداران قريش دربرابرش خاضع بودند ، داستان عفيف كندى مشهور است كه گفت : در آغاز بعثت روزى بهاتفاق عباس بن عبدالمطلب به مسجدالحرام رفتيم ، پيغمبر را ديدم به نماز ايستادهونوجوانى و زنى نيز با او نماز مى‏خواندند، به عباس گفتم : اين ديگر چيست ؟ وى گفتابن محمد برادر زاده من است كه مى‏گويد من از جانب خدا بر اين مردم پيام رسالتدارم وتاكنون جز اين نوجوان كه او نيز برادر زاده من است واين زن كه همسر او استكسى به دين او در نيامده گفتم شما مردم قريش در اين باره چه مى‏گوئيد ؟ عباس گفت: ما منتظريم تا شيخ - يعنى ابوطالب - چه نظر دهد اكثم صيفى دانشمند معروف عربدر باره‏اش گويد : من دانش وادب وسياست وفراست را از ابوطالب آموختم

چون عبدالمطلب چشم از جهان ببست، ابوطالبمحمد "ص" هشت ساله يتيم را تكفل نمود ودر كودكى او را سرپرستى ودر جوانى از اوحمايت نمود وبه زير بال محبت خويش بداشت ودر سفرهاى تجارت با خود مى‏برد وچون بهرسالت مبعوث گشت او را به بهترين وجه وسخت‏ترين شرائط ودر برابر دژخيم‏ترين دشمنانچون مشركان قريش پشتيبانى نمود آنچنان كه در تاريخ بى سابقه وبى لاحقه است ،وهنگامى كه ديد در شهر مكه نمى‏تواند با اطمينان كامل از حضرتش مواظبت نمايد وفشاردشمنان روز افزون گرديد به ناچار از خانه وكاشانه وكسب وكار دست كشيد وبا افرادفاميل دسته جمعى به شعب پناه برد ومدت سه يا چهار سال در شرائطى طاقت‏فرسا - جزچهار ماه حج وعمره در سال - به محروميت وممنوعيت اقتصادى و اجتماعى بسر برد وبهجان و دل از آن حضرت حمايت كرد كه بسا شب تا به صبح نخفتى وخود با فرزندان بهنگهبانى پرداختى تا در 26 رجب سه سال پيش از هجرت كه ابوطالب چشم از اين جهان ببستجبرئيل فرود آمد وپيغمبر"ص" را گفت : تو دگر در اين سرزمين يار ومددكارى ندارى ازشهر مكه بيرون شو وآن حضرت به كوه حجون پناه برد

حال ، ابوطالب با آن علم ودرايت وعقل وفراستكه سى ودو سال پيش از بعثت ونه سال وهشت ماه پس از بعثت جان ومال واولاد وهمهمقدرات خويش را در راه كسى كه از كودكى تا چهل سالگى حسب پيشگوئى كاهنان مورد رشكوعداوت بوده واز چهل سالگى كه به نبوت مبعوث گشته با بت‏پرستان بى فرهنگ جاهلىمواجه بود فدا كند و از هر چه در توان داشته در اين راه دريغ نداشته آيا اسلاماختيار كرده يا به حال شرك وكفر از جهان رفته ؟

مسأله ايمان واسلام ابوطالب از دير زمان ميانشيعه واهل سنت مورد اختلاف بوده است اين مسأله كم‏كم به صورت حادّى در آمد و ازشكل تاريخى بيرون آمده صورت كلامى وعقيدتى وسياسى به خود گرفت سيره نويسان اهلسنت اكثراً معتقدند كه ابوطالب مشرك از دنيا رفت علماى شيعه با تكيه به رواياتواشعارى كه از ابوطالب بجاى مانده حكم به مسلمان بودن او داده‏اند و در اين بارهرساله‏ها پرداخته‏اند كه ظاهراً يكى از قديمترين آنها كتاب ايمان ابيطالب شيخ مفيداست "چاپ نجف 1953 و 1963 ميلادى" برخى نيز مثل ابن ابى الحديد ، شارح نهجالبلاغه ، پس از ذكر دلايل مخالف وموافق از اظهار نظر در اين باره خوددارى كرده‏اندوگفته‏اند : فانا فى امره من المتوقفين شك نيست كه اينهمه مخالفت با ايمانابوطالب براى كاستن قدر على بن ابيطالب "ع" و زدودن افتخار از خاندان او بوده است روشن است كه ابوسفيان وخاندان بنى اميه تا روز فتح مكه در برابر اسلام مخالفتكردند وتنها در آن روز به ناچار ايمان آوردند


اين امر در جامعه‏اى كه تفاخر بهآباء واجداد - حتى با نفى صريح قرآن از اين امر - جاى مهمى در آن داشت براى بنىاميه نقص مهمى بشمار مى‏رفت و از آنجا كه حمايت ابوطالب پدر حضرت على "ع" از اسلامجاى انكار نداشت ، آنان كوشيدند كه اين افتخار را از على "ع" بگيرند وبگويند پدراو مشرك از دنيا رفت ، حال آنكه ابوسفيان پدر معاويه اسلام آورده است همين امردر مورد بنى عباس هم صادق بود عباس در مكه اسلام نياورد وبا كفار قريش در جنگبدر به مقابله رسول خدا شتافت اينهمه باعث جعل روايات واخبار مبنى بر مشرك بودنابوطالب هم از سوى هواخواهان بنى اميه وهم از سوى هواخواهان بنى عباس شد

شواهد عقلى ونقلى بر اسلام ابوطالب فراواناست كه حسب گنجايش اين كتاب به ذكر چند حديث اشاره ميشود
اصبغ بن نباته گويد : از اميرالمؤمنين"ع" شنيدممى‏فرمود : به خدا سوگند كه پدرم وجدم عبدالمطلب وهاشم وعبدمناف هرگز بت نپرستيدند عرض شد : پس چه دينى داشتند ؟ فرمود : بر دين ابراهيم بودند وبه سوى كعبه نمازمى‏گزاردند

امام صادق "ع" فرمود : اميرالمؤمنين"ع" دوستمى‏داشت اشعار ابوطالب خوانده ونوشته شود ومى‏فرمود : آن را بياموزيد وبهفرزندانتان تعليم كنيد كه وى بر دين خدا بوده ودر آن اشعار دانش فراوانى است امامصادق "ع" فرمود : داستان پدرم ابوطالب مانند داستان اصحاب كهف است كه ايمان راپنهان مى‏داشته وشرك را اظهار مى‏نمودند واز اين جهت اجرشان مضاعف گشت

ابان بن محمد گويد : به حضرت رضا"ع" نوشتمفدايت گرديم من در ايمان ابى طالب در شكّم حضرت در جواب نوشت : بسم اللَّهالرحمن الرحيم ومن يبتغ غير سبيل المؤمنين نولّه ما تولى "نساء:115" ؛ بدان كهاگر به ايمان ابى طالب معتقد نگردى راهت به سوى آتش دوزخ خواهد بود

ليث مرادى گويد : به امام صادق "ع" عرض كردم :مولايم ! مردم مى‏گويند : ابوطالب در بقعه‏اى از آتش است كه مغز سرش در آن مى‏جوشد؟ فرمود : به خدا سوگند دروغ مى‏گويند همانا اگر ايمان ابوطالب را در يك كفه ترازونهند وايمان همه مردم به كفه ديگر ، ايمان ابوطالب راجح آيد

از امام صادق "ع" روايت شده كه چون ابوطالبوفات نمود جبرئيل بر پيغمبر "ص" فرود آمد وبه وى گفت : از مكه بيرون شو كه دگر دراينجا يار ومددكارى ندارى جمعيت قريش به قتل آن حضرت مصمم شدند وحضرت بناچار ازمكه فرار وبه كوه حجون در حوالى مكه پناه برد

حضرت ابوطالب نه سال وهشت ماه پس از بعثتوفات يافت و واقدى گويد: سه سال قبل از هجرت بوده وبه نقل ابن عباس وفات او دربيست وششم رجب بوده است ابوطالب از فاطمه بنت اسد چهار پسر وسه دختر به نامهاى :طالب ، عقيل ، جعفر ، على، ام‏هانى ، جمانه وريطه ، و از زن ديگر پسرى به نام طليقداشته "بحار :

115 81/35 و 24/19 ، دائرةالمعارف تشيع و قلم نگارنده"

ابوطاهر جنّابى قرمطى :

سليمان بن ابى سعيد "د17 رمضان 332 ق/13 مه 944 م" ، پيشواى مشهور قرمطيان بحرين ولادت او را در 294 ق/907م "مسعودى ، التنبيه ، 391 ؛ العيون ، 223/"1"4" يا 295 ق "ثابت بن سنان ، 37 ؛ابوعلى مسكويه، 121/1 ؛ قس : دخويه ، 57" دانسته‏اند اگرچه غالباً گفته مى‏شودكه ابوطاهر پس از پدر به فرمانروايى رسيد ، ليكن مى‏دانيم كه پس از كشته شدنابوسعيد "300 يا 301 ق" ، فرزند بزرگ او سعيد به فرمانروايى رسيد وبا شورايى مركباز 12 نفر با عنوان عقدانيه به حكومت پرداخت "دبلوا ،  41؛ دخويه ، 37" با اينهمه به گفته نويرى "276/25"، سعيد فرمانروايى را به برادرش واگذار كرد همو مى‏افزايد كه روايتى در اين بارهدر دست است كه سعيد توانايى اداره حكومت را نداشت وبرادرش ابوطاهر بر او چيره شد

از آغاز زندگى ابوطاهر تا رمضان 310 كه بهگفته مسعودى "همانجا" رهبرى قرمطيان را به دست گرفت ، اطلاعات روشنى در دست نيست در دهه نخستين سده 4 ق قرمطيان مدتى از كشمكش با دستگاه خلافت عباسى خوددارى كردندوحتى در وزارت على بن عيسى بن جرّاح كه امتيازاتى از قبيل استفاده از بندر سيرافدر 304 ق/916 م به ايشان داد ، روابط دوستانه داشتند اما در 307 ق كه قرمطيانوارد بصره شدند ، هنوز ابوطاهر را به رهبرى برنگزيده بودند "ابن جوزى ، 153/6 ؛ذهبى ، العبر ، 1/154 ؛ EI2 ،ذيل جنّابى" چون نخستين اقدام جنگى مهم قرمطيان پس از قتل ابوسعيد در 311 ق "دنبالهمقاله" به رهبرى ابوطاهر صورت گرفت ، مى‏توان باور كرد كه چون سعيد دلاورى پدر رابه ارث نبرده بود ، شوراى عقدانيه بر آن شد كه ابوطاهر را به جاى پدر برنشاند عبيداللَّهخليفه فاطمى نيز اين انتخاب را تأييد كرد "قس : اسكانلون ، 03" وشايد خود محرك آنبود سكوت قرمطيان در خلال دهه نخست سده 4 ق اتهام بى كفايتى را كه به سعيد نسبتداده شده ، كاملاً توجيه مى‏كند "دخويه ، 47" ، امّا اينكه گفته‏اند سعيد به دستابوطاهر كشته شد "اوايل ، II/406" ،نادرست است، زيرا سعيد در دوران حكومت ابوطاهر وپس از آن نيز زنده وفعّال بود "دخويه، همانجا"

در آن ايّام در سرزمينهاى مركزى جهان اسلامخاصه عراق كه در معرض تهديد وهجوم قرمطيان قرار داشت ، از اين فرقه چندان بيمناكبودند كه حتى على بن عيسى وزير را كه سياستهاى صلح جويانه او با قرمطيان در 300 قسبب آزادى هزاران تن از اسيران "قاضى عبدالجبار ، 380/2" ومصونيت 10 ساله بغداد ازهجوم ايشان شد ، به خيانت وهمداستانى با قرمطيان متهم كردند "العيون ، 222/"1" 4؛ باسورث، 322"

چند روز پس از عزل على بن عيسى از وزارت ،ابوطاهر در 24 ربيع الآخر 311 به بصره تاخت وپس از تصرف شهر به قتل وغارت پرداخت اما وزير ابن فرات ، لشكرى به مقابله فرستاد و ابوطاهر پس از 17 روز از بصره عقبنشست وبه مقر خويش بازگشت "مسعودى ، همان ، 380 ؛ عريب ، 111  110 ؛ ابوعلى مسكويه ، 105/1" اين پيروزى ،شوراى عقدانيه را بر آن داشت كه رهبرى قرمطيان را به او واگذار كند "دخويه ،همانجا"

ابوطاهر سال بعد نيز به كاروان حاجيان تاختوچند تن از امراى عراق، مانند ابوالهيجاء عبداللَّه بن حمدان واحمد بن بدر عموىمادر خليفه المقتدر را به اسارت گرفت وبعدها با گرفتن مال ، آنان را آزاد كرد "مسعودى، همانجا ؛ ابوعلى مسكويه ، 121/1 ؛ عريب ، 118" و از خليفه حكومت بصره واهواز راخواست ، ولى خليفه پاسخى به وى نداد "ثابت بن سنان ، 44" در همين سال ابوطاهر ازهَجَر به قصد غارت حاجيان لشكر كشيد در آن زمان جعفر بن ورقاء شيبانى فرمانداراعمال كوفه ومحافظ راه مكه بود وحاجيان بغداد را محافظت مى‏كرد ابوطاهر با جعفربه نبرد پرداخت و او تاب مقاومت نياورد وگريخت ابوطاهر داخل شهر شد و 6 روز دركوفه ماند وهر چه توانست غارت كرد وبه هجر بازگشت "ابوعلى مسكويه ،



146 145/1"

مونس به دستور خليفه به مقابله آمد ، اما چون به كوفه رسيد ، قرمطيان رفته بودند مونس نيز ياقوت را در كوفه به حكومت گمارد وخود به سوى واسط رفت تا آنجا را ازهجوم قرمطيان وابوطاهر مصون بدارد "همو ، 146/1 ؛ عريب ، 124 ؛ ابن اثير ،
156 155/8"


در 313 ق نيز به سبب هجوم قرمطيان ، حج صورت نگرفت "حمزه ، 131 ؛ عريب ، 127" ابناثير "160/8" آورده كه ابوطاهر در 313 ق در محل زُباله با ياران خليفه به نبردپرداخت وآنان گريختند وابوطاهر پس از گرفتن



غرامتى به آنان اجازه عبور داد "بغدادى، 174 ؛ ذهبى ، همان ، 465/1"

در 314 ق المقتدر فرمان داد تا ابن ابى الساجامير آذربايجان واران وارمنستان به هجر رود و ابوطاهر را سركوب كند ، وخراج برخىاز شهرهاى ايران وعراق را بدين لشكركشى اختصاص داد "مسعودى ، همان، 381 ؛ ثابت بنسنان ، 45" ابن ابى الساج كه به دستور مونس خادم به واسط رفته بود ، در آخررمضان 315 به كوفه تاخت وميان او و ابوطاهر جنگ در گرفت "عريب ، 128؛ ابوعلىمسكويه ، 173/1 ؛ مسعودى ، همان ، 382" و ابن ابى الساج شكست خورد واسير شد "ابوعلىمسكويه ، 175 174/1" حمله بعدى به ابوطاهر ، به سركردگى مونس خادم ونصر حاجب درعين تمر نيز به پيروزى ابوطاهر انجاميد و او پس از آن دستور داد ابن ابى الساج راگردن زدند "همو ، 178  176/1 ؛ قس ؛مسعودى، همان ، 383" روايتها حاكى از آن است كه لشكر ابن ابى الساج بيش از 10برابر مردان ابوطاهر بود يكى از قرمطيان در پاسخ اين پرسش كه چرا ياران خليفه بهسرعت مى‏گريزند وشما پايدارى مى‏كنيد ، گفت :

ياران خليفه رهايى را در گريز مى‏بينندوما رهايى را در پايدارى مى‏دانيم "ابوعلى مسكويه ، 179/1" ابوطاهر در 315 ق بههيت رفت "مسعودى ، همانجا" هارون بن غريب وسعيد بن حمدان پيشدستى كرده، زودتر ازاو بدانجا شدند در اين نبرد مردم هيت پايدارى كردند "ابوعلى مسكويه ، 180/1" ،آنگاه ابوطاهر به سوى داليه رفت وچون چيزى به دست نياورد ، راه رَحْبه در پيش گرفتومقاومت مردم را در هم شكست "ثابت بن سنان ، 50؛ ابوعلى مسكويه ، 182/1 ؛ ابن اثير، 182/8" در 316 ق هم به رقّه در 30 فرسنگى رحبه لشكر كشيد و 3 روز با مردم آنجاجنگيد "ثابت بن سنان ، 51 ؛ ابوعلى مسكويه ، همانجا ؛ ابن اثير ، 181/8" وبا اينكهقصد آن داشت كه بر رمله فلسطين يا دمشق حمله كند ، به عللى بازگشت وى حدود 7 ماهدر رحبه اقامت داشت

بار ديگر به هيت حمله برد وآنگاه به سمت كوفه رفت "مسعودى ،همان ، 385" به گفته نويرى ، ابوطاهر در 3 رمضان 316 وارد كوفه شد وتا اول ذيحجهدر آن ديار مقيم بود ، اما در اين شهر به قتل وغارت نپرداخت وكوفيان نيز با او مداراكردند "293/25"

ابوطاهر در 317 ق به مكه لشكركشى كرد كاروانزائران مكه در اين سال به سرپرستى منصور ديلمى "ابوعلى مسكويه ، 201/1" از عراق بهمكه رفت ، در حالى كه در سالهاى قبل وحشت از قرمطيان مانع عبور كاروان بود "باسورث،522" ابوطاهر در 8 ذيحجه "روز ترويه" 317 ق/12 ژانويه 930 م "مسعودى ، همانجا ؛حمزه ، 134 ؛ عريب ، 316 : 136 ق ؛ بيرونى ، 318 :212 ق" بر مكه حمله برد وحاجيانرا در كوچه‏هاى مكه ومسجدالحرام و درون كعبه بى‏رحمانه كشتار كرد "قس : ابوعلىمسكويه ، همانجا مسعودى ، همان ، 386  385"وحجرالاسود را بر كند ومحمد بن اسماعيل ، معروف به ابن محارب امير مكه را بكشت "براىنام ابن محارب وصورت ديگر آن ، رجوع شود : مسعودى ، همانجا ؛ نويرى ، 297/25 ؛ذهبى ، سير، 321/15 ؛ نهروالى، 163/3 ؛ ابوالفداء ، 94/3 ؛ يافعى، 271/2" وپرده‏هاىكعبه ودرِ آن را بر كند ودارايى مردم را گرفت وكشتگان را در چاه زمزم انداخت "ابوعلىمسكويه، همانجا" در آنجا ماندند وهر روز براى قتل وغارت وارد مكه مى‏شدند وشبهنگام به اردوى خود در خارج شهر باز مى‏گشتند قداست كعبه را به هيچ روى مانع كارخود نديدند درِ كعبه را كندند وپوشش طلاى آن را به غارت بردند در اين غارتتنها مقام ابراهيم مصون ماند ، زيرا نگهبانان كعبه آن را در يكى از دره‏هاى اطرافمكه پنهان كرده بودند "نهروالى ، همانجا ؛ باسورث ، 622" از نوشته همدانى "ص 62"چنين بر مى‏آيد كه اهالى مكه نيز از اين آشوب بهره برده ، به قتل وغارت حاجيانپرداختند برخى از نويسندگان از آن ميان نهروالى "

165 164  162/3 ؛ قس : ناصر خسرو ،
151 150"

برآنند كهقرمطيان مى‏خواستند لحسا را جايگزين مكه سازند تا مناسك حج در آنجا صورت گيرد امادخويه "ص 301" ، نادرست بودن اين نكته را به خوبى روشن كرده است در باره كشتهشدگان خانه خدا نيز گزارشهاى گوناگونى در دست است "نهروالى ، 162/3 ؛ حمزه ، 134 ؛همدانى ، همانجا ؛ العيون ، 249/"1"4" ابوطاهر در اين حمله غنايمى هنگفت به چنگآورد به موجب گزارش كتاب العيون كه اغراق آميز به نظر مى‏رسد ، براى حمل اموالىكه تنها از غارت كعبه به دست آمده بود ، به 50 شتر نياز افتاد "250/"1"4 ؛ قس : مسعودى، همان ، 386" به هنگام بازگشت ابوطاهر ، بنى هذيل وى را محاصره كردند و از اينرو، خروج از مكّه بر او دشوار شد "نويرى ، همانجا" بنى هذيل موفق شدند كه بسيارىاز اسيران را نجات دهند وبيشتر شتران حامل بار را به سوى مكه بازگردانند "دخويه ، 901" مدتى ابوطاهر در اين بن‏بست گرفتار بود تا توسط راهنمايى از اين دام رهيد "نويرى، همانجا"
حمله ابوطاهر به مكه خاطره وحشتناكى در اذهانمسلمانان برجاى گذاشت اينگونه توهين به مقدسات را تاريخ اسلام به خود نديده است "مادلونگ، 43" مرثيه صنوبرى "د 334 ق" ، شاعر شامى ، هم روزگار ابوطاهر در باره كشتارزائران وهتك حرمت كعبه "ص
98 96" ، نشان مى‏دهد كه اين واقعه تا چه حد مسلمانانرا اعمّ از شيعه وسنّى ، تا سرزمينهاى شام عميقاً متأثر ساخته بوده است "باسورث ، 222" قطب الدين محمد نهروالى از آن رويداد به عنوان يكى از شديدترين ضربتهايى كه توسطقرمطيان به جهان اسلام وارد شده ، ياد مى‏كند "165/3" وبدين سبب بايد گفته آداممتز را - كه ادعا كرده است؛ برخلاف انتظار ، اين رويداد در زمان خود كمتر تأثيرىبر جاى گذاشته است واين نسلهاى آينده بودند كه در اين حادثه به ديده نفرت نگريستند"ص 403" - اغراق آميز دانست "باسورث ،
222"

مى‏گويند ابوطاهر هنگام ترك مكهابياتى سرود ودر خلال آن اظهار كرد كه اين خانه از آنِ خدا نيست وهيچ‏گاه خداوندبراى خود خانه‏اى برنمى‏گزيند "حمادى ، 211 ؛ همدانى ، همانجا ؛ نهروالى ، 164/3"

سرانجام ابوطاهر در محرم 318 به بحرين بازگشتومدتى در آن ديار ماند وآنگاه در رمضان 319 رهسپار كوفه شد "نويرى ، همانجا" برپايه نوشته ابن‏خلدون، ابوطاهر بر عمان نيز دست يافت وحاكم اين ايالت به ايرانپناهنده شد وى تاريخ اين واقعه را يك جا 315 ق وجاى ديگر 317 ق دانسته "198  190/"1"4" وگفته است كه اين رويداد پس از بركندنحجرالاسود صورت گرفته است "همانجا" بنابر اين بايد فتح عمان پس از 317 ق روىداده باشد

در 319 ق قرمطيان كوفه را گرفتند خبرپيروزى آنان چنان وحشتى ايجاد كرد كه بسيارى از ساكنان قصر ابن هبيره به بغدادگريختند "حمزه ، 136 ؛ ابن تغرى بردى ، 228/3" قرمطيان 25 روز مشغول چپاول كوفهوحوالى آن بودند "EI2 ،همانجا" وسرانجام به سرزمين خود بازگشتند ابوطاهر بر آن بود كه بازگردد وضربهنهايى را به خليفه بغداد وارد آورد وى اهداف خود را طى قصيده‏اى كه ابياتى از آنبر جاى مانده ، بيان كرده است "بيرونى ، 214؛ بغدادى ، 173 ؛ ابن تغرى بردى ، 226- 225/3 ؛ قس : دخويه ، 311"

در 322 ق نيز قرمطيان در تَوَّج وسينيز پيادهشده ، به شهر درآمدند حاكم شهر كشتيهاى ايشان را آتش زد ؛ آنگاه به يارى مردم باآنان جنگيد ، گروهى را كشت و 80 تن را اسير كرد "ابوعلى مسكويه ، 284/1" چونزيارت خانه خدا ممكن نشده بود وعمليات ابوطاهر ادامه داشت ، محمد بن ياقوت حاجبخليفه الراضى در همان سال با ابوطاهر وارد مذاكره شد تا او خلافت بغداد را بهرسميت بشناسد ، از مداخله در كار زائران مكه دست بكشد وحجرالاسود را برگرداند ودرعوض رسماً به حكومت نواحيى كه در تصرف داشت يا فتح كرده بود، منصوب شود ظاهراًابوطاهر با حسن قبول پاسخ داد كه متعرض حاجيان نخواهد شد ، ولى نمى‏تواندحجرالاسود را به جاى خود بازگرداند واگر خليفه دست او را در تجارت بصره آزاد گذارد، وى حاضر است خلافتش را به رسميت بشناسد "EI2 ، همانجا" محتمل است كه اين اخبار فاقد اساس تاريخى باشد ، زيرامرگ عبيداللَّه فاطمى "ابن تغرى بردى ،
248 247/3" در همين سال ، ظاهراً روابطقرمطيان وفاطميان را تغيير نداده بود "دخويه ، 931"



پس ابوطاهر در 323 ق دوبارهبه كاروان حاجيانى كه از بغداد مى‏آمدند ، در قادسيه حمله برد وسپاهى را كه بهدستور خليفه همراه كاروانيان بود ، در هم شكست "ابوعلى مسكويه ، 330/1" وبر كارواندست يافت "صولى ، 69  68 ؛ مسعودى ، همان ،390" صولى كه در آن وقت در بغداد بود ، مى‏نويسد كه اين واقعه در آن شهر چنانانعكاسى يافت كه مانند آن هيچ گاه ديده وشنيده نشده بود ؛ خليفه الراضى از اينرخداد سخت در اندوه شد ومى‏گفت اى كاش خود به بحرين مى‏رفتم "ص 69" آنگاهگروهى از علويان كوفه همچون ابوعلى عمر بن يحيى علوى نزد ابوطاهر رفتند وشفاعتكردند كه از حاجيان چشم پوشيد وابوطاهر نيز به آنان امان داد وشرط كرد كه همه بهبغداد بازگردند از اين رو حاجيان پراكنده شدند وحج در آن سال گزارده نشد "ابوعلىمسكويه ، ثابت بن سنان ، همانجاها ؛ ابن اثير ، 311/8 ؛ نويرى، 301/25" در 23ربيع الاول يا ربيع الآخر 325 نيز ابوطاهر براى بار دوم كوفه را اشغال كرد ابنرائق از بغداد بيرون آمد ودر بستانِ ابن ابى شوارب در پل ياسريه مستقر شد "براىروايت ديگر ، ابن اثير ، 334/8" وابوبكر بن مقاتل را با پيامى نزد ابوطاهر فرستاد ابوطاهر از خليفه خواسته بود كه هر سال معادل 120000 دينار پول وخواربار براى اوبفرستد تا از شهر خود بيرون نيايد ؛ اما گفته‏اند چون پيغامها به جايى نرسيد ،ابوطاهر به بحرين بازگشت "ابوعلى مسكويه ، ابن اثير ، همانجاها ؛ همدانى ، 102 ؛ابن تغرى بردى ، 260/3" به گزارش نويرى "
302 301/25"

ابوطاهر از شفيع لؤلؤحاكم كوفه خواست نزد خليفه رود ودرخواست مال كند تا دست از تهاجم بردارند وگرنه اوويارانش مجبور مى‏شوند از راه شمشير نان بخورند شفيع نزد خليفه رفت و او ابوبكربن مقاتل را نزد ابوطاهر فرستاد
در 326 ق "قس : ابوعلى مسكويه ،
56 55/2 ؛العيون ، 389/"2"4"

ميان قرمطيان اختلاف افتاد وبه قتل گروهى از آنان منجر شد بهروايت ثابت بن سنان "ص
56 55"





وابن اثير "351/8"، ابن سنبر كه از خاصان ابوسعيدقرمطى وبر اسرار او و قرمطيان آگاه بود ، مردى اصفهانى به نام ذوالنور را بخواندوگفت او را از اسرار ونشانه‏هاى پيشواى قرمطيان آگاه مى‏كند تا بر آنها سرورى يابد، بدان شرط كه ابوحفص شريك قرمطى را كه دشمن ابن سنبر بود ، بكشد پسران ابوسعيدوخود ابوطاهر كه ذوالنور را از آن اسرار ونشانه‏ها آگاه يافتند ، گفتند اين همانكسى است كه خلق را به او مى‏خوانديم سپس ذوالنور چندان چيرگى يافت كه هر كس رامى‏خواست ، از جمله ابوحفص را به قتل آورد اما از آن سوى ابوطاهر كه دريافته بودذوالنور در پى قتل اوست تا به استقلال بر قرمطيان فرمان براند، توطئه‏اى چيد و اورا كه پيش از آن گروهى از بزرگان ودليران قرمطى را نابود كرده بود ، بكشت روايتديگرى از اين داستان در دست است كه عريب بن سعد "ص
163 162"

آن را آورده وبه جاىمردى اصفهانى از شخصى به نام زكريا خراسانى نام برده ووقوع اين ماجرا را در رمضان 319"بيرونى : 213 ، كه در روايت خود از ابن ابى زكريا طمامى نام مى‏برد" دانسته است ،اما او به ابن سنبر ودشمن او اشاره‏اى نكرده از اين روى روايتش ناقص مى‏نمايد "همانجا"قاضى عبدالجبار "386/2 به بعد" آن مرد فريبكار را زرتشتى مذهب وموسوم به ذكيرهاصفهانى دانسته است هر چند وى تاريخى براى اين واقعه ذكر نكرده ، اما آن رويدادرا درست پس از جنگ مكه در 317 ق قرار داده و از ابن سنبر نيز ياد نكرده است "قس:لويس،88- 78"
در 327 ق به ميانجيگرى عمر بن يحيى كه شخصاًبا ابوطاهر دوستى داشت ، تردد كاروانهاى حج با پرداخت 25000 يا به روايت ديگر 120000دينار واخذ خِفاره "حق نگهبانى" از زائران ممكن شد "براى روايت ديگر ، رجوع شود : ابنخلدون ، 214/"1"4"، اما اين موضوع به هيچ روى مانع از تاخت وتازهاى قرمطيان درجنوب عراق نشد "دخويه ، EI
041 931,2

،همانجا" دقيق‏ترين رقم خِفاره در كتاب العيون "333/"1"4" آمده است : از هر عمارى3 ، از هر كجاوه 1 و از هر شتر 2 دينار "ابن تغرى بردى ، 5 : 264/3 دينار" مى‏گرفتندوابوالحسن بن معمر نخستين بار در 327 ق اين باج را در زباله وصول كرد "العيون ،همانجا" از اين پس تا هنگام مرگ ابوطاهر كه پس از 21 سال فرمانروايى به مرض آبلهدرگذشت "ابن اثير ، 415/8 ؛ نويرى ، 303/25" آگاهى چندانى از او در دست نيست

با اينكه همه منابع در باره زمان مرگ او متفق‏القولهستند ، بغدادى "همانجا" به روايتى تأييد نشده ، از كشته شدن او به دست زنى در هيتپس از 7 سال فرمانروايى خبر داده است ابن خلدون نيز نوشته است : او پس از 31 سالفرمانروايى درگذشت "191/"1"4" كه بايد گفت : اين سخن بر ساخته‏اى بيش نيست

منابع در باره جانشين ابوطاهر سخت اختلافدارند همدانى "ص
140 139" وابن اثير "
416 415/8"




بر آنند كه ابوطاهر 7 وزيرداشت كه ابن سنبر سالخورده‏ترين آنان بود ونيز 3 برادر داشت كه از آن ميانابوالقاسم سعيد وابوالعباس سعيد وابوالعباس فضل بن حسن در سامان دادن كارها باابوطاهر متفق بودند وبرادر ديگر در كار آنان مداخله نمى‏كرد "نيز رجوع شود : ابنشاكر ، 314/10"

به نوشته ابن تغرى بردى "281/3" سعيد به جاىبرادر نشست ، اما ابن خلدون "192/"1"4" از ابومنصور احمد بن حسن به عنوان جانشيناو ياد مى‏كند نويرى "همانجا" بر آن است كه ابومنصور همزمان با ابوطاهر درگذشت ،اما اين روايت درست نيست گزارشهاى همدانى وابن اثير "همانجاها" نيز كامل نيست زيراابوطاهر افزون بر 3 برادر ياد شده ، برادر ديگرى به نام ابويعقوب يوسف داشته كه در366 ق درگذشته است ظاهراً سعيد پس از مرگ ابوطاهر به پشتيبانى برادرش فضل، درانتظار تصميم خليفه فاطمى در مورد جانشينى ابوطاهر موقتاً رشته كارها را به دستگرفت خليفه فاطمى به رغم تمايل برخى از اعضاى شوراى عقدانيه كه خواستارفرمانروايى سابور ، پسر ارشد ابوطاهر بودند ، حكم به ولايت احمد داد "ابن خلدون، همانجا ؛ قس : دخويه ،
341441"

براى وادار ساختن قرمطيان به بازگرداندنحجرالاسود سعى فراوان شد وحتى يك بار بَجْكَم به آنان مبلغ 50000 دينار در ازاىاسترداد آن پيشنهاد كرد ، اما ابوطاهر از اين كار سر برتافت ، قرمطيان مى‏گفتند كهبه امر امام خود برديم وبه دستور او باز خواهيم آورد "قس : العيون ، 258/"1"4 ؛ ابنتغرى بردى ، 301/3 ؛ ابن اثير ، 486/8 ؛ نويرى ، همانجا" به گفته ابن اثير "همانجا"قرمطيان بدون دريافت مبلغى آن را در ذيقعده 339/آوريل 951 "قس : حمزه ، 134 ، كه 329ق آورده است" باز پس دادند ، اما اغلب مآخذ بدون ذكر رقم ، از مبالغ هنگفتى سخن مى‏گويند"رجوع شود به : همانجا ؛ ياقوت، 122/2" وبرخى ديگر به رقم آن اشاره نكرده‏اند "رجوعشود: همانجا ؛ قزوينى ، 78 ؛ جوينى ، 154/3"

فعاليت ابوطاهر سؤالهايى را در باره روابط اوبا فاطميان به ميان مى‏آورد آيا ابوطاهر خليفه فاطمى را حقيقتاً امام منتظر مى‏دانستو از عبيداللَّه اطاعت مى‏كرد وبه درخواست پنهانى وى حجرالاسود را بر كند ودست بهحملاتى بر ضد عباسيان مى‏زد ؟ "EI2 ،همانجا" بايد گفت كه بر فرض پذيرفتن احتمال نقل مكان حجرالاسود به خواست وتحريكعبيداللَّه ، اين امر نمى‏توانسته مورد موافقت وتصويب علنى او كه سوداى جانشينىعباسيان را در سر داشت ، قرار گرفته باشد "حسن ،
226 225" اسنادى كه در دستاست، هم بر هواخواهى ابوطاهر از خليفگان فاطمى گواهى مى‏دهد وهم دال بر مخالفت اوبا آنهاست "لويس ،
98 08"

منابع بر آنند كه ابوطاهر ، خليفه عبيداللَّه را بهمهدويت قبول داشت وبراى او خمس مى‏فرستاد وعامل او در بحرين "EI2 ، همانجا" بود مثلاً اظهارات يكى ازقرمطيان در استنطاقى كه على بن عيسى بن جراح از او كرد وهمچنين گزارشهاى محمد بنخلف نيرمانى منشى يوسف بن ابى ساج مى‏تواند مؤيد اين امر باشد "ثابت بن سنان ، 49- 48 ؛ ابوعلى مسكويه ، 181/1 ؛ ابن اثير،
175 174/8"


ذهبى اين گفته ابوطاهررا نقل كرده است كه مى‏گفت : شما را به سوى مهدى مى‏خوانم "حسن ، 277" ابن تغرىبردى "225/3" نيز آورده است كه ابوطاهر پس از بازگشت از رحبه در 317 ق عبيداللَّهرا به مهدويت پذيرفت "قس : EI2 ،همانجا" اما نامه عبيداللَّه به ابوطاهر كه بخشهايى از آن را بغدادى "ص 177 بهبعد" آورده است ودر تأييد اين نظر ذكر مى‏شود ، به احتمال نزديك به يقين ساختگىاست "EI2 ، همانجا" از اين گذشته، ابوطاهر نمى‏توانسته به مشروعيت دعوى عبيداللَّه چندان پاى‏بند ومطمئن باشد افزونبر اينها، ابوطاهر شيادى ايرانى تبار را امام منتظر دانست و او را بر مسند مهدويتنشانيد اگر نظر ايوانف را بپذيريم كه مى‏گويد : قرمطيان ، خلفاى فاطمى را امامنمى‏دانستند ، جايگاه و روش ابوطاهر قابل
درك مى‏شود "EI2 ، همانجا" بعيد به نظر مى‏رسد كه هدف دقيق حملات ابوطاهر بهقلمرو عباسيان، بصره وكوفه وناحيه جنوب غربى ايران ، كمك به خلافت فاطميان درچيرگى بر مصر بوده باشد ، ولى هر كارى كه مى‏توانست پايگاه خلفاى عباسى را تضعيفكند ، كمكى به فاطميان بود اين نكته نيز گفتنى است كه ابوطاهر براى كسبامتيازاتى موافقت كرد كه با عباسيان مذاكره كند ، در حالى كه ارتباط خود را بادشمنان خلافت عباسيان همچون موبد موبدان اسفنديار ، مرداويج وبريدى كه مدتى بهابوطاهر پناهنده شد ، حفظ كرد "همانجا؛ مسعودى ، مروج ، 347/8 ؛ براى حق‏شناسىبريدى نسبت به ابوطاهر ، رجوع شود به : ابن تغرى بردى ،
279 278/3"

ابوطاهر شعر نيز مى‏گفت ودر چند مورد از جملهدر واقعه 315 ق ونيز پس از ربودن حجرالاسود در 317 ق شعرهايى از او نقل شده است "باسورث، 722" حمادى "ص
212 211"

كه احتمالاً قديم‏ترين مرجعى است كه اين اشعار رانقل كرده ، مى‏گويد كه اين ابيات قسمتى از يك شعر بلند است دخويه نسبت اين اشعاررا به او رد كرده است "باسورث ،
922 822" "دائرة المعارف بزرگ اسلامى"

ابوطُفيل

عامربن واثلة الكنانى المكى وبعضىنام او را عمرو بن واثلة گفته‏اند ونسب او اين است : عامر بن واثلة بن عبداللَّهبن عمرو بن جحش بن حرى به سال احد بزاد وهشت سال از حيات رسول صلوات اللَّه عليهرا دريافت وبه زمان خلافت على عليه السلام به كوفه شد ومصاحبت آن حضرت گزيد ودرهمه مشاهد در ركاب او بود وآنگاه كه على عليه‏السلام درجه شهادت يافت به مكّه رفتواقامت گزيد تا در سال مائه هم بدانجا درگذشت وبعضى گفته‏اند وى به كوفه سكونتگرفت و هم بدانجا وفات كرد ، و صاحب استيعاب گويد : قول اول اصح است، و او پس ازهمه كسانى كه به رؤيت رسول"ص" فائز شده بودند بمرد

ابن ابى خيثمه او را در شمار شعراى صحابهآورده است و گويد : او مردى فاضل وعاقل وحاضر جواب وفصيح واز شيعيان على بود وآنحضرت او را بر ديگران فضيلت مى‏نهاد گويند معاويه او را گفت : تو در يوم الداردر حصار خانه عثمان شركت داشتى ، گفت : آرى در آنجا حضور داشتم گفت : پس چه تو رااز يارى او باز داشت ؟ گفت : تو را از نصرت او چه مانع آمد كه تاگاه مرگ او ازيارى وى تن زدى با آنكه با مردم شام بودى وهمه تابع اراده تو بودند ؟! گفت : نهبينى كه اكنون خون او مى‏طلبم ؟! گفت : آرى ولكن اين خون خواهى تو چنان است كه اخوجُعفى گويد :




  • لا الفينك بعد الموت تندبنى
    وفى حيوتى ما زوّدتنى زادا



  • وفى حيوتى ما زوّدتنى زادا
    وفى حيوتى ما زوّدتنى زادا



وپس از شهادت اميرالمؤمنين على عليه‏السلاممعاويه استمالت او مى‏كرد تا به پيروان واتباع او پيوندد لكن او از محبت خاندانرسالت دست نداشت چنانكه بعد از وفات اميرالمؤمنين على عليه السلام روزى معاويهبه طنز از او پرسيد : حزن تو بر مرگ صاحب خود ابى الحسن چون است ؟ گفت : چون سوگمادر موسى بر موسى ، و نزد خداى تعالى از تقصير خويش شرمنده‏ام وآنگاه كه مختارابن ابى عبيده بر بنى اميه به خونخواهى شهداى آل رسول خروج كرد ابوالطفيل به وى پيوست، و چون مختار به قتل رسيد خود را از بامى بلند به زير افكند وبدرود زندگى گفت ويافعىبيت ذيل را از او آورده است :




  • وما شاب رأسى عن سنين تتابعت
    على ولكن شيبتنى الوقايع



  • على ولكن شيبتنى الوقايع
    على ولكن شيبتنى الوقايع



وبعضى گفته‏اند وفات او پس از زمان مختاربوده است و پسرى به نام طفيل داشته كه در جوانى درگذشته است ، و او را در مرگ پسرمرثيتى است كه مطلع آن اين است :




  • خلى طفيل علىّ الهم وانشعبا
    وهذ ذلك ركنى هذة عجباً



  • وهذ ذلك ركنى هذة عجباً
    وهذ ذلك ركنى هذة عجباً



ابوالطيب متنبّى :

احمد بن حسين بن حسن كندىكوفى به متنبّى رجوع شود

ابوالعاص

لقيط يا مهشم بن ربيع بن عبدالعزىبن عبد شمس بن عبد مناف از جمله كسانى بوده كه در مكه به ثروت وامانت وتجارت شهرتداشته وى خواهر زاده خديجه بنت خويلد بود وخديجه او را به منزله فرزند خويش مى‏دانستهلذا چون وى زينب دختر پيغمبر "ص" را خواستار شد خديجه نزد حضرت وساطت نمود وحضرتپذيرفت ، و اين قبل از بعثت بود

وى در بدر به دست مسلمانها اسير گشت وهمسرشزينب گردنبند خود را كه خديجه در جهيزيه او قرار داده بود به نزد پيغمبر"ص" فرستادكه در قبال آن همسرش آزاد گردد ، حضرت با مشورت با اصحاب او را به رايگان آزادساخت بدين شرط كه محض بازگشت به مكه زينب را به هجرت به مدينه رخصت دهد وى به شرطوفا كرد وزينب به مدينه هجرت نمود ابوالعاص همچنان به حال شرك در مكه بود تا فتحمكه پيش آمد ودر آن حال وى به قصد تجارت به شام رفته بود واموال فراوانى با خودداشت كه بخشى از آن خود وبقيه امانت مردم بود كه به وى سپرده بودند در بازگشت ازشام به يكى از سپاههاى اعزامى مسلمين برخورد ومسلمانان اموالش گرفته وخود از چنگآنان بگريخت وشب هنگام خود را به خانه زينب در مدينه رساند وبه وى پناه برد ،بامدادان كه پيغمبر در مسجد اقامه نماز بسته بود زينب به مسجد آمد وگفت : اى مسلمانانمن ابوالعاص را پناه داده‏ام چون پيغمبر از نماز بپرداخت رو به مردم كرد وفرمود :سخن زينب را شنيديد ؟ گفتند : آرى فرمود :



سوگند به آنكه جان محمد به دست او استمن پيش از اين خبرى از اين ماجرى نداشته‏ام ولى اين قانون در ميان ما هست كهحقيرترين مسلمانان مى‏تواند كافرى را پناه دهد آنگاه حضرت به خانه زينب رفت وبهوى فرمود : مهمانت را پذيرائى كن و او را گرامى دار ولى اجازه مده به تو دستىبرساند چه او بر تو حرام است سپس حضرت افراد سپاهى را كه اموال ابى العاص راآورده بودند طلبيد وبه آنها فرمود : اين اموال مربوط است به ابوالعاص كه نسبتش رابه من مى‏دانيد اگر گذشت كنيد واموال را به وى مسترد داريد من خوشنود مى‏شوم وگرنهآن غنيمتى است كه خداوند روزى شما كرده وشما بدان اولويت داريد آنها گفتند : خير، خوشنودى شما را بر مال دنيا مقدم مى‏داريم ومال را به وى برمى‏گردانيم پس تمامىآن اموال را به وى مسترد داشتند و او به مكه بازگشت وآنچه را كه به امانت با خويشداشت به صاحبانش بازگرداند وصدا زد : آيا كسى هست كه مالى نزد من داشته باشد وبهوى نداده باشم ؟ همه گفتند : نه گفت : من از هم اكنون به دين اسلام درآمدم ، وهمانجاشهادتين جارى كرد وگفت : اينكه در مدينه اظهار اسلام نكردم بدين سبب بود كه مباداخبر آن به شما رسد وشما به من بدگمان گرديد كه به اين بهانه مى‏خواهم مال شما رابخورم وسپس از مكه به مدينه هجرت نمود
وى به سال 12 هجرى از دنيا رفت "بحار:354/19ودهخدا"

ابوالعاليه

رُفَيع بن يزيد بن مهرانالرياحى البصرى ، از موالى بنى رياح و از مشاهير طبقه اول تابعين تاريخ درگذشتاو را سال 90 يا 93 به ثبت رسانيده‏اند وى ده سال پس از رحلت پيغمبر "ص" بهخواندن قرآن پرداخت و پس از حفظ قرآن آن را بر ابىّ بن كعب عرضه كرد و گروهى نيزقرآن را از او فرا گرفتند ، از آن جمله اعمش و ابو عمر و بن علاء را مى‏توان نامبرد

ابوالعاليه پس از آن كه در بصره از جمعى ازصحابه رسول "ص" حديث شنود جهت استماع حديث از ديگر صحابه به مدينه رفت و از كسانىمانند ابن مسعود و ابن عباس و ديگران حديث شنيد

وى در عهد عمر در برخى فتوحات از جمله فتحشوشتر و اصفهان شركت داشت و در جنگ صفين چون آواى دو گروه متخاصم را به تكبير وتهليل شنيد ، از جنگ كناره گرفت و در زمان معاويه با سپاه سعيد بن عثمان بن عفانبه ماوراء النهر رفت و نخستين كس بود كه در آنجا اذان گفت وى نسبت به اهلبيتپيامبر "ص" تمايلى داشت و صدقات اموال خويش را توسط ايشان به مصارف لازم مى‏رسانيد، و وصيت كرد تا ثلث مالش را به آل على "ع" بپردازند

ابوالعاليه بعنوان يك مفسر شناخته مى‏شده وسخنان بسيارى در تفسير قرآن از او نقل شده است از او تفسيرى بجاى مانده كه طبرىدر تفسير خود از آن استفاده كرده و ثعلبى در الكشف و البيان از اين روايت با عنوانتفسير ابى العاليه و الربيع سود جسته و حاجى خليفه آن را تفسير ابى العاليه خواندهاست "دائرة المعارف بزرگ اسلامى ملخّص"

ابو عامِر راهب :

نعمان بن صيفى ، از مردممدينه ، كسى كه در جاهليت رهبانيت و زهد اتخاذ كرده و پيوسته پلاس مى‏پوشيد واظهار بى‏رغبتى به دنيا مى‏كرد ، و هنگامى كه رسول خدا "ص" وارد مدينه شد بر آنحضرت حسد برد و عليه پيغمبر"ص" و مسلمانان دسيسه مى‏كرد و مردمان را بر پيغمبر"ص" مى‏شورانيد، و چون مكه به دست آن حضرت فتح شد وى به طائف گريخت ، و چون اهالى طائف اسلامآوردند وى به شام و از آنجا به روم رفت و در آنجا به كيش نصارى در آمد پيغمبر"ص"او را فاسق لقب داد ، وى در بناء مسجد ضرار دست داشت ، موقعى كه وى در شام يا درروم بود به منافقان مدينه پيغام داد كه در قبال مسجد پيغمبر"ص" مسجدى بسازيد آن راپايگاه خويش سازيد كه من به زودى به نزد قيصر رفته با لشكرى مجهز به سوى شما آيم ومحمد"ص" را از مدينه بيرون مى‏رانم منافقان كه مسجد ضرار بنا كرده بودند شب وروز در انتظار او بودند اما وى هنوز به قيصر نرسيده درگذشت اين قسمت از آيهمربوط به مسجد ضرار : و ارصادا لمن حارب اللَّه و رسوله من قبل در باره او است يعنى منافقان آن مسجد را براى آن كس كه از پيش با خدا و رسول او در مبارزه بودمهيا كرده بودند

وى پدر حنظله غسيل الملائكه آن سرباز شجاعاسلام است كه شرح حالش در جاى خود ملاحظه مى‏كنيد "مجمع البيان ، سفينة البحار"

ابوالعباس بقباق :

به بقباق رجوع شود

ابوالعباس سفّاح :

به سفاح رجوع شود

ابوالعباس ضَبّى :

احمد بن ابراهيم ضبى - منسوببه بنى ضبه - ملقب به كافى ورئيس ، وزير ، اديب وشاعر مشهور شيعى ودوست صاحب بنعباد وى بعد از مرگ صاحب "385 ق" با همكارى ابوعلى جليل به وزارت فخرالدولهديلمى برگزيده شد مردى كريم وادب پرور بود ودر اصفهان آثار خير بسيار بر جاىگذاشت به روايت مافروخى در محاسن اصفهان فهرست كتابخانه بزرگى كه وقف كرده بودسه مجلد بزرگ را فرا مى‏گرفت بعد از مرگ فخرالدوله "387 ق" در عهد پسرشمجدالدوله نيز به وزارت ادامه داد ليكن سيده ملك مادر مجدالدوله او را به مسمومنمودن برادرش متهم كرد ودويست هزار دينار براى مخارج فاتحه خوانى مطالبه نمود ضبىحاضر به پرداخت اين مبلغ شد وبه بروجرد نزد بدرالدين حسنويه امير جبال گريخت "392ق" وهمانجا بود تا بدرود زندگى گفت پسرش سعد بن احمد جنازه او را به بغدادفرستاد وضمن نامه‏اى به ابوبكر خوارزمى نوشت كه به حكم وصيت پدرش او را در كربلادفن كنند


پانصد دينار هم براى بهاى قبر فرستاد با آن مبلغ خواستند قبرى را كهشريف ابواحمد - پدر شريف رضى - براى خود تهيه كرده بود بخرند ولى شريف حاضر بهقبول قيمت نشد وگفت اين مرد به آستان جد من پناه آورده ومن بهاى خاك ازو نمى‏گيرموجاى قبر خود را به ابوالعباس واگذار نمود ابوالعباس ضبى شاعرى توانا بود وديوانشعرش شامل انواع شعر از قصيده وغزل ووصف ومرثيه است سبك سخنش در زمينه صاحب بنعباد وجوهرى وبديع الزمان وابوبكر خوارزمى است



بعد از مرگش فحول شعرا چون مهيارديلمى او را مرثيه گفتند در زمان وزارت نيز ممدوح مشاهير شاعران عصر بود درباره شرح زندگى او تفصيلى در دست نيست ولى قاطبه مورخان مثل ثعالبى در يتيمة الدهروياقوت در معجم الادباء وابن الاثير در كامل وابن شهر آشوب در معالم العلماء ومحسنعاملى در اعيان الشيعة مراتب فضل واخلاق او را ستوده ومنتخب اشعار او را نقل كرده‏اند


مرحوم امينى نيز او را از شاعران غدير نام برده ونمونه‏اى از غديريه او وازمدايح ومراثى كه براى او سروده شده ونيز گلچينى از اشعار او را آورده است "دائرةالمعارف تشيع"

بقى ابن مخلد ابن يزيد قرطبى اندلسى يكى ازاعلام و صاحب تفسير و مسند او از يحيى ابن يحى الليثى و محمد ابن عيسى الاعشى اخذحديث و علم كرد سپس به مشرق شد و صحبت اكابر فقه و حديث دريافت و در حجاز از مصعبزهرى و ابراهيم ابن منذر و ديگر افراد آن طبقه و در مصر از يحيى ابن بكير و زهيرابن عباد و طائفه او و به دمشق از ابراهيم ابن هشام غسانى و صفوان ابن صالح و هشامابن عمار و جماعتى ديگر و نيز از احمد ابن حنبل و طبقه او و به كوفه از يحيى ابنعبدالحميد يمانى و محمد ابن عبداللَّه ابن نمير و ابابكر ابن ابى شيبه و طائفهآنان و در بصره از اصحاب حماد ابن زيد روايت شنيد و در امر حديث آن عنايت و بذلجهد كرد كه مزيدى بر آن ميسر نيست و شيوخ او دويست و سى و چهار تن باشند

وابوعبدالرحمن زاهدى كثيرالصوم و صدوق و كثيره التهجد و مجاب الدعوة و اندك نظير ومجتهد بود او از هيچكس تقليد نكرد و خود بر طبق اخبار فتوى مى‏كرد مولد او رمضان "201"و وفات به جمادى الآخرة سال "276" بود و صاحب نفخ الطيب گويد ابن حزم گفته است درمسلمانى مانند تفسير قرآن او تفسيرى نيست حتى تفسير محمد ابن جرير طبرى و گوينداو با مصنف ابن ابى شيبه به أندلس بازگشت و به تدريس و روايت آن پرداخت و گروهى ازاهل راى بر مسائل خلافيه آن كتاب انكار آوردند و عوام بر آن بشوريدند و مطلب بزرگشد تا خبر به سمع محمد ابن عبدالرحيم اموى صاحب اندلس رسيد پس بقى ابن مخلد واصحاب راى را بخواند و جزء جزء كتاب را تا پايان پژوهش كرد آنگاه به خازن كتب خانهخويش داد و گفت خزانه كتب ما از مانند چنين كتاب بى‏نياز نبود بگوى تا از آن نسختبرگيرند و در كتب خانه شاهى محفوظ دارند و بقى ابن مخلد را گفت علوم خويش بهطالبان آن بياموز و مرويات محفوظه خود روايت كن و اصحاب راى را از تعرض به بقى نهىكرد و او را كتاب مسنديست كه در آن از هزار و سيصد تن محدث صاحب تصنيف روايت كندو نيز كتابى در فتاوى صحابه و تابعين و آن از مصنف ابن ابى شيبه و مصنف عبدالرزاقو مصنف سعيد ابن منصور جامع‏تر و سودمندتر است و ابن حزم گويد تصانيف ابن امامفاضل پايه‏هاى كاخ مسلمانى و بى مانند است و بقى در عداد بخارى و مسلم و نسائىبشمار است

ابوعبداللَّه

حسين بن على بن ابراهيم معروفبه كاغذى منبوز به جُعَل از مردم بصره ، شاگرد ابوالقاسم سهلويه ملقب به قشور ازاصحاب ابى هاشم عبدالسلام بن محمد بن جبائى متكلم معتزلى ، او فقيه و متكلمىنامدار و نبيه القدر ، عالم به مذهب خويش و مشهور در اصقاع و بلدان خاصه به خراسانبوده است ، و از ابى هاشم عبدالسلام متكلم معتزلى و ابى الحسن كوفى و ابى جعفرمعروف به سهكلام صيمرى عباداتى ، علم كلام و فقه و حديث فرا گرفته و صحابت ابو علىبن خلّاد داشته است

مولد او بسال 308 و وفاتش به بغداد در سال 399به ثبت رسيده اوراست : كتاب نقض كلام الراوندى فى ان الجسم لايجوز ان يكونمخترعا لا من شى‏ء و نقضه لنقض الرازى بكلام البلخى على الرازى ؛ كتاب نقض كتابالرازى فى انه لا يجوز ان يفعل اللَّه تعالى بعد ان كان غير فاعل ؛ كتاب الجواب عنمسئلتى الشيخ ابى محمد الرامهرمزى ؛ كتاب الكلام فى ان اللَّه تعالى لم يزل موجوداو لا شى‏ء سواه الى ان خلق الخلق ؛ كتاب الايمان ؛ كتاب الاقرار ؛ كتاب المعرفة "اعلام زركلى ، لغت نامه دهخدا ، فهرست ابن النديم"

ابوعبداللَّه كاتب :

به كاتب رجوع شود

ابوعبداللَّه معصومى :

محمد بن عبداللَّه بناحمد اصفهانى ، موصوف به معصومى ، فقيه و حكيم ، شاگرد شيخ الرئيس ابوعلى حسين ابنسينا مولد ومنشأ او اصفهان است ودر جوانى به تحصيل ادب وفقه وعلوم عقليه پرداختوآنگاه كه شيخ الرئيس به اصفهان بود معصومى به خدمت او پيوست وبه اكمال حكمتوفلسفه پرداخت وشيخ را براى جودت فكر ابوعبداللَّه با وى نظر خاص بود چنانكه وقتىگفت : معصومى را با من آن نسبت است كه ارسطو را به افلاطون وابوعلى رساله عشق رابه نام او كرده است وابوعبداللَّه را كتابى است در اثبات مفارقات وتعدد عقولوافلاك وترتيب مبدعات ونيز جواب مسائل ابوريحان بيرونى را شيخ بدو محول كرد واينجواب درجه فضل مرد را مقياسى نيكوست ومرحوم حاج ميرزا ابوالفضل ساوجى آن مسائلونيز اجوبه آن را به بهترين اسلوبى ترجمه كرد ودر نامه دانشوران جلد دوّم از صفحه "585"تا "604" آورده است وفات معصومى در اواخر مائه چهارم بوده است وگفته‏اند محمودغزنوى وى را بكشت لكن اين گفته بر اساسى نيست

ابوعُبَيْدَه

عامر بن عبداللَّه بن جراح ازبنى حارث بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه، از ياران معروف پيغمبر اسلام ، ازمهاجرين به حبشه و از امراء جيوش در عهد رسول اللَّه "ص" و پس از رحلت آن حضرت، درهمه غزوات پيغمبر "ص" شركت داشت و بنقل ابن سعد و ابن حنبل ، پيغمبر"ص" وى را براىتبليغ به بحرين يا نجران يا يمن فرستاد

وى از جمله متخلفين از جيش اسامه و از اعضاءفعال در رسانيدن ابوبكر به خلافت است ؛ لذا وى پس از رحلت رسول اللَّه "ص" ازدوستان صميمى ابوبكر بوده كه وى در روز سقيفه مى‏گفته : من راضيم كه يكى از دويارم ؛ ابو عبيده يا عمر بر شما امير باشد ، كه خود از پيغمبر"ص" شنيدم مى‏فرمود :هر امتى را امينى است و امين اين امت ابوعبيده است

در عهد عمر فرمانده سپاهى بود كه خليفه پس ازخالد بن وليد به شام گسيل داشت و آن مناطق به دست او فتح گرديد

در سال 17 يا 18 ه ق بيمارى طاعون شام را فراگرفت كه آن را طاعون عمواس مى‏گفتند ، ابوعبيده به آن بيمارى درگذشت و در اردن بهخاك سپرده شد وى فرزندى را بجاى نگذاشت "اعلام زركلى و بحار:291/20"

ابوعبيده

معمر بن مثنى ، تيمى الولاء ،فارسى بصرى ، نحوى ، ملقب به سبخت پدرش يهودى بوده وخود بر مسلك خوارج مى‏زيستهو از اين رو يكى از كتابهايش كتاب خوارج البحرين واليمامه است وى در فنون ادبوشعر وتاريخ ودرايت شهرتى بسزا داشته ودر رك‏گوئى وبدزبانى نيز معروف بوده و ازاين جهت چون بمرد كسى بر جنازه‏اش حاضر نشد حدود دويست كتاب از او نام برده‏اندكه از آن جمله است : مثالب العرب كه در عيوب تازيان است ؛ غريب القرآن ومجازالقرآن كه خود در سبب تأليف آن گويد : فضل بن ربيع "وزير هارون" مرا از بصره طلبكرد چون بر او وارد شدم مرا در كنار خود نشاند وبا من بسزا ملاطفت نمود وگفت : ازاشعار عرب بخوان ، من از مختارات اشعار جاهليت خواندن گرفتم به من گفت : من غالباين اشعار را مى‏دانم از ظرايف اشعار عرب برخوان ومن بخواندم و او به طرب آمد وبخنديدو وى را نشاطى دست داد ، در اين حال مردى با زِىّ كُتّاب با هيئتى نيكو وارد شد واو را پهلوى خود نشانيد وبدو گفت : اين مرد را مى‏شناسى؟

گفت : نه ، گفت : اين مردابوعبيده است علامه اهل بصره ، ما او را بدينجا آورده‏ايم كه از دانشش بهره‏مندشويم مرد او را دعا كرد كه مرا به او آشنا نمود وسپس رو به من كرد وگفت : بسىمشتاق ديدار تو بوده‏ام از من سئوالى شده اجازه مى‏دهى آن را از شما بپرسم ؟ گفتم :بگوى ، گفت : خداى تعالى فرمود : طلعها كأنه رؤوس الشياطين "شكوفه زقوم همچونسر ديوان است" در فن زبان عادت چنين است كه چيزى را به چيزى تشبيه كنند كه شنوندهبدان آشنا باشد سر ديو را كه ديده؟

من گفتم : قرآن با عرب به زبان آنان سخن گفتهمگر شعر امرؤ القيس را نشنيده‏اى كه ميگويد :




  • ايقتلنى والمشرفى مضاجعى
    ومسنونة زرق كانياب اغوال



  • ومسنونة زرق كانياب اغوال
    ومسنونة زرق كانياب اغوال



وغول را كس نديده است چون اين بگفتم فضل راخوش آمد و سائل نيز پسنديد و از آن ساعت به خاطر گذاشتم كه براى امثال اين مواضيعكتابى بنويسم وچون به بصره بازگشتم كتاب مجاز القرآن را نوشتم

ابوعبيده در فارس به سال 114 بزاد ودر بصرهسال 210 بمرد ، او را مؤلّفات بسيار است ، از جمله : غريب القرآن ؛ معانى القرآن؛غريب الحديث ؛ الديباج ؛ الحيوان ؛ خير الرواية ؛ الامثال ؛ الشوارد ؛ الاحلام ؛العلّة ؛ الضيفان ؛ القبائل ؛ اخبار الحجاج ؛ قصة الكعبة ؛ فتوح الاهواز ؛ و چندينكتاب ديگر

ابوالعَتاهِية

ابواسحاق اسماعيل "
210 130ق" فرزند قاسم بن سويد بن كيسان عينى عنزى "بالولاء" ، شاعر نوآور وحاضر جوابوبسيار گوى عهد عباسى از روى طنز او را ابوالعتاهيه يعنى گمراه وسفيه وپر مدعىخواندند در عين التمر "حومه انبار" يا كوفه متولد شد اجدادش تا دو سه پشت موالىقبيله نجدى عنزه بودند او از كودكى شعر مى‏سرود وبسيار جوان بود كه در شاعرىشهرت يافت براى برخوردارى از اين موهبت وآزمودن بخت خود همراه با ابراهيم بنماهان موصلى "م 188 ق" كه بعدها استاد بزرگ موسيقى ونديم هارون الرشيد شد رهسپاربغداد گرديد در آنجا چندى در جمع ياران ابن حباب اسدى "م 170 ق" كه همه بى‏بندوبار وغزلسرا بودند وارد شد وخمريات وغزليات فراوان سرود ، اما درين جنس از سخنپيشرفتى نكرد وبيشتر اين نوع شعرهاى او از ميان رفته است محروميت وتهيدستىابوالعتاهيه وخانواده‏اش مانع شد كه تحصيلات مرتب ادبى ودينى داشته باشد هر چهآموخت در مكتب زندگى واجتماع فرا گرفت

به همين جهت شعرش فاقد هيمنه اسلوب قديماست در عوض قصائد خود را به زبان ساده ودر باره مضامين مردم پسند ودر اوزان سبكمى‏سرود تحميلات وفشارهائى از سوى جباران بر او وخانواده‏اش وارد شده بود دروجودش نفرتى عميق از طبقه حاكمه وخداوندان زور وزر به وجود آورد ودر خود همدلىوهمبستگى با محرومان احساس مى‏نمود كه همه اينها در شعرش منعكس است بغضى كه ازمذهب سنت - حامى دستگاه ستم خلافت - وكششى كه نسبت به تشيع داشت ، مخصوصاً ارادتواعتقادى كه به حضرت موسى بن جعفر"ع" در خود احساس مى‏كرد مولود همان سوابقوتمايلات تشيع بود كه پيوسته در كوفه وجود داشت او در باره امام هفتم "ع" بااينكه در زندان هارون به سر مى‏برد عقيدت خود را چنين ابراز مى‏كند :




  • اذا أردت شريف الناس كلهم
    فانظر الى ملك فى زى مسكين



  • فانظر الى ملك فى زى مسكين
    فانظر الى ملك فى زى مسكين



اگر شريف وسرور همه مردمان را مى‏جوئى پس به آنپادشاه بنگر كه در جامه مسكينان است به سبب همين آزاد منشى وگرايش به حق بود كهاو را متهم به رفض وزندقه و مانويّت كردند ومدتى از عمر خود را در زندان بسر برد ابوالعتاهيه در سفر اول بغداد توفيقى به دست نياورد وناچار به شهر كوچك حيره "نزديككوفه" منتقل گشت درين موقع قدرت خلاقه شاعرى او تجلى كرده بود و روزى صد تا صدوپنجاه بيت شعر مى‏سرود ونامش همه جا شنيده مى‏شد مهدى عباسى او را به بغداد دعوتنمود تا شاعر دربار باشد از آن پس در دوران مهدى "م 169 ق" وهادى "م 170 ق" وهارونالرشيد "م 193 ق" و امين "م 198 ق" وقسمتى از عهد مأمون "م 218 ق" مقرب خلفا بود واو را در شاعرى هم طراز بشار بن برد وابونؤاس مى‏شمردند

اشعار ابوالعتاهيه بسيار ودر عين حال پراكندهاست ابن عماد ثقفى احمد بن عبداللَّه "م 319 ق" كتاب اخبار ابوالعتاهيه را درشرح احوال او نوشت ويوسف بن عبداللَّه بن عبدالبرّ "م 463 ق" زهديات او را درديوانى جمع آورى نمود


جمعيت يسوعى بيروت نيز گزيده‏اى از اشعار او را به سال 1887م در بيروت منتشر كرد وفات ابوالعتاهيه به قول پسرش محمد در سال 210 وبنا بهاقوال ديگر در 211 يا 213 اتفاق افتاده است "دائرة المعارف تشيع"

ابوالعلاء

احمد بن عبداللَّه بن سليمانتنوخى معرى ، شاعر ، لغوى ، وى در فنون ادب استاد بوده است

او با اينكه در سن چهار سالگى به بيمارى آبلهنابينا شده بوده حدود صد جلد كتاب در فنون مختلف ادب تصنيف كرده وجمع زيادى در محضراو تلمذ نموده‏اند

وى را فهم وذكائى فوق‏العاده بوده وغرور علمىگاهى او را به اظهار نظر در اديان وعقايد دينى وامى‏داشته كه از چنان اشعار او بوىالحاد استشمام مى‏شده و از اين رو حاسدان او را به زندقه متهم مى‏كرده‏اند كه ازآن جمله اين دو بيت است :




  • هفت الحنيفة والنصارى ما اهتدوا
    اثنان اهل الارض ذو عقل بلا
    دين وآخر دَيِّنٌ لا عقل له



  • ويهود حارت والمجوس مضلله
    دين وآخر دَيِّنٌ لا عقل له
    دين وآخر دَيِّنٌ لا عقل له



آرى ، از بعضى اشعار او چنين برمى‏آيد كه وىمنكر بعضى از اصول اعتقاديه بوده كه بايد گفت : شاعر در عالم شعر موازين عقليه رافراموش مى‏كند ، و ديگر از قرائن حالات او استفاده مى‏شود كه از اوضاع زمان ومردمزمان خود دلى پر عقده داشته واين ترهات از آن عقده‏هاى درونى او تراوش مى‏كرده ازجمله اين دو بيت است :




  • اذا ما ذكرنا آدما وفعاله
    علمنا بان الخلق من اصل ريبة
    وان جميع الناس من عنصر الزنا



  • وتزويج بنتيه لابنيه فى الدنى
    وان جميع الناس من عنصر الزنا
    وان جميع الناس من عنصر الزنا



ولى چون به اين دو بيت شعر او مى‏رسيم كه درباره اهلبيت پيغمبر سروده سزد كه در مذهب او جز به حق قضاوت نكنيم :




  • لقد عجبو لآل البيت لما
    فمرآت المنجم وهى صغرى
    تريه كل عامرة وقفر



  • اتاهم علمهم فى جلد جفر
    تريه كل عامرة وقفر
    تريه كل عامرة وقفر



وى در سال 363 در معرة النعمان "سوريه" متولدودر سال 449 در همانجا درگذشت او دو سفر به بغداد رفت وقريب دو سال در آنجا بود

ابوالعلاء گوشت نمى‏خورد وكشتن حيوانات راجنايت مى‏دانست چنانكه توليد نسل را نيز جنايت مى‏دانسته و از اين جهت ازدواج نكردوگفت : اين بيت را بر قبر او بنويسند :




  • هذا جناة ابى علىّ
    و ما جنيت على احد



  • و ما جنيت على احد
    و ما جنيت على احد



گويند روزى ابوالعلاء به مجلس سيد مرتضىوارد شد وچون نابينا بود به يكى از اهل مجلس پا زد ، وى گفت : اين كلب "سگ" كه بود؟ ابوالعلاء گفت : كلب كسى است كه هفتاد نام را براى سگ نداند

سيد او را نزديك خود نشاند و او را گرامىداشت وآزمودش ، ديد آرى ، مردى بسيار دانشمند است ، اتفاقاً روزى سخن از متنبى بهميان آمد مرحوم سيد از او انتقاد نمود ابوالعلاء گفت : اگر متنبى شعرى نداشت جزاين شعر :




  • لك يا منازل فى القلوب المنازلُ
    او را در فضيلت و برترى كافى بود



  • او را در فضيلت و برترى كافى بود
    او را در فضيلت و برترى كافى بود



سيد به خشم آمد ودستور داد او را از مجلسبيرون كردند سپس به حاضرين فرمود : مى‏دانيد اين كور با ذكر اين مصراع متنبّى چهمنظورى داشت با اينكه متنبى شعر بهتر از اين دارد وآن را نگفت ؟ گفتند : نه سيدگفت : در قصيده‏اش اين بيت است :




  • واذا أتتك مذمتى من ناقص
    فهى الشهادة لى بانى كامل



  • فهى الشهادة لى بانى كامل
    فهى الشهادة لى بانى كامل



"چون مذمت مرا از فردى ناقص شنيدى همين راگواه بگير كه من كاملم" "بحار:61/65"

ابوعلى بن سينا :

حسين بن عبداللَّه بن حسنبن على بن سينا ملقب به حجة الحق معروف به شيخ الرئيس از حكماى فخام وعلماى كبار جهانواطباى اسلام است ، پدرش عبداللَّه از اهالى بلخ و از اعاظم آن بلد است ودر دربارسلاطين سامانى مناصبى ديوانى به عهده داشته است

ابوعلى در سوّم صفر سيصد وهفتاد وسه در آنديار چشم به دنيا گشود وچون به سن پنج سالگى رسيد پدر كه آثار رشد ونبوغ را در او مشاهدهنمود به تربيتش تصميم گرفت و او را در اختيار معلمانى شايسته قرار داد تا قرآنواصول عقايد را بياموخت وپس از آن به ادبيات عربى بپرداخت وسپس به نزد محمودمساح علم حساب وجبر ومقابله را فرا گرفت وسپس نزد اسماعيل زاهد كه از فقهاى عصربود به تحصيل فقه اشتغال ورزيد وچون در آن فن مهارت يافت در نزد ابو عبداللَّهناتلى علم منطق بياموخت وسپس به علم طب ومطالعه كتب طبيه رغبت كرد وبدان بپرداختودر زمانى اندك فوايدى بسيار از آن علم بدست آورد كه اساتيد خود را استاد شد وسپسبه علاج بيماران بپرداخت ودر آن اوان عمرش به بيست نرسيده بود پس بار ديگر همت بهمطالعه ساير علوم فلسفيه برگماشت ودر مدت يكسال چندان اشتغال داشت كه شبها به خوابنرفتى جز به اندازه‏اى كه قواى نفسانى را زيان نزند ، وغذا نخوردى جز به قدرى كهبدن را ضعف نيايد وهرگاه مسئله‏اى از مسائل منطقيه وغيره بر او مشكل مى‏شد باطهارت به جامع بزرگ رفتى واستغاثه كردى وحل آن مسئله را از خداوند خواستى ، و سپسبه مطالعه كتب مربوط به علوم مافوق الطبيعه پرداخت وچون فنى بس مشكل بود داشتنوميد مى‏شد كه كتاب فارابى در اين فن به دستش افتاد وآن كتاب راهگشاى او به آنعلم شد

در آناوان امير نوح بن منصور سامانى را مرضى صعب العلاج عارض گشت كه اطبا از علاج آنعاجز شدند ، آوازه ابوعلى وتسلطش بر علم به گوش امير رسيد او را احضار نمود ودرمدت كوتاهى آن بيمارى را درمان كرد واز آن روز مورد علاقه شديد امير شد وابوعلى ازآن فرصت استفاده نمود كه به كتابخانه امير دست يافت وبه مطالعه كتب متنوعه‏اى كهدر آن كتابخانه بود بپرداخت وبهره‏هاى وافرى در آنجا بيندوخت

شيخ در آن زمان به سن بيست ودو سالگى بود كهامير نوح از دنيا برفت و سلطنت سامانيان رو به انقراض نهاد ودر آن ايام از هر گوشهوكنار آشوب وبلوى بپا شد ويك چندى منصور بن محمود زمام امور را بدست گرفت وسپسغزنويان بر روى كار آمدند

ابوعلى كه از يكسو پدرش وابسته به دربارحكومت سابق بود و از سوئى شيعى مذهب بود وغزنويان با شيعه وبخصوص با علماى آن مذهبعداوتى بخصوص داشتند نتوانست در آن ديار بماند بناچار رو به گرگانج وحكومتخوارزمشاه كرد وبه وزير خوارزمشاه به نام ابوالحسين كه خود فقيهى متبحر بود راهيافت ومورد احترام او قرار گرفت وامكانات مادى ومعنوى فراوانى را در اختيار اونهاد وپس از چندى سلطان محمود بر آن نواحى استيلا يافت چنانكه خوارزم شاه ازفرمانش نمى‏توانست سرپيچى كند

به سلطان محمود خبر داده بودند كه ابوعلى درمذهب تشيع وترويج آن جديتى كامل دارد از اين رو يكى از اعيان مملكت را به نام حسنبن ميكال بفرمود تا به نزد خوارزم شاه رود وپيغام گزارد كه بر من معلوم شده كهجمعى از فضلا وحكما واطبا در آن ديار زندگى مى‏كنند استدعا اينكه آنها را به نزدما فرستى كه از محاضر آن بزرگواران كسب فيض ودرك فوايدى شود ، ومقصود اصلى او شيخالرئيس بود كه او را دستگير وبه قتل رساند

خوارزم شاه از اين مقصود آگهى يافت ومحرمانهبا ابوعلى در ميان نهاد وبه وى گفت : پيش از اينكه قاصد سلطان محمود برسد رخت ازاين ديار بر كن وبه هر جا كه خواهى سفر كن

وى از آنجا حركت كرد وبه زحمت زيادى خود رابه گرگان رساند وبه سلطان قابوس كه شاهى هنرمند وهنرپرور بود پناهنده شد و در آنسرزمين تحت حمايت سلطان به طبابت ودرمان بيماران پرداخت وضمن مدتى كوتاه مشهورومعروف آن ديار شد و از آن رهگذر ثروت ومكنتى بسزا بدست آورد

چندى گذشت در گرگان شورش بپا شد ودولت قابوسمنقرض وخود دستگير وبه قتل رسيد وشيخ از آنجا به دهستان رفت وچندى در آنجا بودوسپس باز به گرگان آمد وپس از چندى به رى عزيمت نمود ودر دربار مجدالدوله راه يافتومورد اعزاز واحترام او بود تا آنكه خبر رسيد كه سلطان محمود عزم تسخير رى رانموده ابوعلى بترسيد واز آنجا به قزوين و از قزوين به همدان رفت ودر آن زمان شمس‏الدولهابن فخرالدوله حاكم آنجا بود ، شيخ مورد اعزاز واحترام حاكم قرار گرفت و او راوزير خود ساخت ، شيخ در دورانى كه در همدان بود ضمن اداره امور مملكت به مطالعهوتأليف وتدريس پرداخت وتأليف كتاب شفا وقانون را در آنجا آغاز كرد وپس از ساليانىشمس الدوله درگذشت وپسرش تاج‏الدوله به سعايت بعضى از امرا او را به زندان انداختومدت چهار ماه كه در زندان بود به نوشتن كتاب ومطالعه اشتغال داشت تا اينكهعلاءالدوله حاكم اصفهان همدان را تسخير كرد وشيخ را با اعزاز وتكريم به وزارت خوددعوت نمود وسالها در اصفهان به مهام امور كشور پرداخت ودر عين حال حوزه علمى مفصلىرا در آنجا بپا كرد وشاگردانى را چون بهمنيار وكيارئيس وابومنصور زيلهوابوعبداللَّه معصومى تربيت كرد وكتابهاى قانون وشفا را در آنجا تكميل نمود وعاقبتپس از فراز ونشيبهاى فراوان وقطع ووصلهاى متعدده در سمت وزارت ، كه در كتب مفصلهآمده به همراه علاءالدوله به سفرى به همدان رفت ودر آنجا روز جمعه اول رمضانچهارصد وبيست وهفت بدرود حيات گفت

اما ابن خلكان از كمال الدين يونس روايت كردهاست كه او را علاء الدوله مغلول كرده به زندان فرستاد و هم در آنجا مى‏بود تا جانسپرد ، و اين اشعار بر اين معنى اِشعار دارد :




  • رأيت ابن سينا يعادى الرجال
    فلم يشف مانا به بالشفاء
    و لم ينج من موته بالنجات



  • وفى الحبس مات اَخَسّ الممات
    و لم ينج من موته بالنجات
    و لم ينج من موته بالنجات



بو على علاوه بر علوم عقليه و تجربيه ، در فن شعر و سرايش نيز يدى طولا داشته ، وىبه هر دو زبان فارسى و عربى شعر مى‏گفته، و اينك نمونه اشعار او بزبان تازى وپارسى:

قصيده ذيل را در تجرد نفس ناطقه و نزول او ازعالم عقول نوريه اشاره كرده است :




  • هبطت اليك من المحلّ الارفع
    محجوبة عن كلّ مقلة عارف
    وصلت على كره اليك و ربّما
    انفت فما انست فلمّا واصلت
    و اظنّها نسيت عهوداً بالحمى
    حتّى اذا اتّصلت بهاء هبوطها
    علقت بها ثاءُ الثقيل فاصبحت
    تبكى وقد ذكرت عهوداً بالحمى
    و تظلّ ساجعة على الدّمن الّتى
    اذ عاقها الشرك الكثيف و صدها
    حتّى اذا قرب المسير من الحمى
    وغدت مفارقةً لكلّ مخلّف
    سجعت وقد كشف الغطاء فابصرت
    و غدت تغرد فوق ذروة شاهق
    فلأىّ شى‏ء اهبطت من شامخ
    ان كان اهبطها الاله لحكمة
    و حبوطها ان كان ضربة لازب
    و تعود عالمة بكل خفيّة
    وهى التى قطع الزّمان طريقها
    فكانّها برق تالق بالحمى
    ثم انطوى فكانّه لم يلمع



  • ورقاء ذات تعزّز و تمنّع
    و هى الّتى سفرت و لم تتبرقع
    كرهت فراقك فهى ذات تفجّع
    الفت مجاورة الخراب البلقع
    و منازلا بفراقها لم يقنع
    عن ميم مركزها بذات الاجرع
    بين المعالم و الطّلوع الخضع
    بمدامع تهمى و لمّا تقلع
    درست بتكرار الرّياح الاربع
    قفس عن الأوج الفسيح المربع
    و دنا الرّحيل الى الفضاء الاوسع
    عنها حليف الترب غير مشيّع
    ما ليس يدرك بالعيون الهجّع
    و العلم يرفع كلّ من لم يرفع
    عال الى قعر الحضيض الاوضع
    طويت على الفدّ اللّبيب الاروع
    لتكون سامعة بما لم تسمع
    فى العالمين فخرقها لم يرقع
    حتّى لقد غربت بغير المطلع
    ثم انطوى فكانّه لم يلمع
    ثم انطوى فكانّه لم يلمع



نيز از اشعار او است :




  • هَذِّب النفس بالعلوم لترقى
    انما النفس كالزجاجة و ال
    فاذا اشرقت فانك حىّ
    واذا اظلمت فانك ميت



  • و ذر الكل فهى للكل بيت
    علم سراج و حكمة المرء زيت
    واذا اظلمت فانك ميت
    واذا اظلمت فانك ميت



و موقعى كه شيخ با اذيت و آزار حسودان و زخمزبان آنها مواجه گرديد گفت :




  • عجبا لقوم يجحدون فضايلى
    عابوا على فضلى و ذمّوا حكمتى
    انّى وكيدهم و ما عابوا به
    و اذا الفتى عرف الرشاد لنفسه
    هانت عليه ملامة الجهّال



  • ما بين عيّابى الى عذّالى
    واستوحشوا من نقضهم و كمالى
    كالطود تحضر نطحة الاوعال
    هانت عليه ملامة الجهّال
    هانت عليه ملامة الجهّال



از سروده‏هاى او بزبان فارسى :






  • نزول در حرم كبريا توانى كرد
    تو نازنين جهانى كجا توانى كرد
    يك موى ندانست ولى موى شكافت
    آخربكمال ذره‏اى راه نيافت
    كردم همه مشكلات گيتى را حل
    هر بند گشاده شد مگر بند اجل
    بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيل



  • ز منزلات هوس گر برون نهى قدمى
    وليك اين عمل رهروان چالاك است
    دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت
    اندر دل من هزار خورشيد بتافت
    از قعر گل سياه تا اوج زحل
    بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيل
    بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيل




مذهب بوعلى

در باب عقايد دينيه شيخ چندان سخن رانده‏اندو وجوه و احتمالات را بررسى كرده‏اند كه ديگر جاى خالى براى اين امر باقى نمانده ،وى مسلمان و شيعى مذهب بوده و در اين سخن سخنى نيست، اين ابيات وى شاهد گوياى اينمدعى است :




  • تا باده عشق در قدح ريخته‏اند
    با جان و روان بو على مهر على
    بر صفحه چهره‏ها خط لم يزلى
    يك لام و دو عين با دو ياى معكوس
    از حاجب و عين و انف با خط جلى



  • واندر پى عشق عاشق انگيخته‏اند
    چون شير و شكر بهم براميخته‏اند
    معكوس نوشته‏اند نام دو على
    از حاجب و عين و انف با خط جلى
    از حاجب و عين و انف با خط جلى



و خود در مقام دفاع از خويش - كه معلوم مى‏شوددر زمان حيات ، متهم به انحراف عقيده بوده - مى‏گويد :




  • كفر چو منى گزاف و آسان نبود
    در دهر يكى چو من و آن هم كافر
    پس در همه دهر يك مسلمان نبود



  • محكم‏تر از ايمان من ايمان نبود
    پس در همه دهر يك مسلمان نبود
    پس در همه دهر يك مسلمان نبود



قاضى نوراللَّه شوشترى مى‏گويد : بيشتر از آنمردم كه شيخ را به كفر متهم ساخته‏اند فقهاى سنت و جماعت بوده‏اند

اما با همه اين تفاصيل بايد دانست كه تشيعبوعلى - مانند ديگر عقايد وى به اصول دين - كه بر مبناى محاسبات فلسفى و فرمولهاىاين صنعت استوار است ، عارى از عشق به ولاء و فناء در مولى است ، او پايه امامت رانه بر شالوده نصّ ، كه بر اتفاق امت و اختيار رعيت و يا صلاحيت شخص و دارا بودنشرائط مربوط به ولايت مى‏داند ، گواه اين دعوى ، نظريه او در فصل خلافت و امامت ازالهيات شفا است كه بخشى از آن را يادآور مى‏شويم : والمعول عليه الاعظم العقلو حسن الايالة ، فمن كان متوسطا فى الباقى و متقدما فى هذين بعد ان لايكون غريبافى البواقى و صايرا الى اضدادها ، فهو اولى ممن يكون متقدما فى البواقى او لا يكونبمنزلته فى هذين ، فيلزم اعلمهما ان يشارك اعقلهما و يعاضده ، و يلزم اعقلهما انيعتضد و يرجع اليه ، مثل ما فعل عمر و على عليه‏السلام "شفاء ، الهيات ، ص564"

يعنى
آنچه كه بيش از هر چيز در باب زعامت وامامت مسلمين ملاك اعتبار مى‏باشد دو چيز است : عقل و سياست پس هر كسى كه درساير صفات " از قبيل علم و سخاوت و شجاعت " عقب ، اما در اين دو صفت جلو باشد - بشرطاين كه از ديگر صفات بى‏بهره نباشد - چنين كسى در امر پيشوائى مسلمين اولى و احقاست از آن كس كه در ديگر صفات ممتاز ولى در اين دو خصلت ناقص باشد ، پس "اگر امرخلافت و امامت بين دو شخص دائر بود كه يكى سياست مدارتر و خردمندتر اما در ديگرصفات متأخر ، و ديگرى كه در سياست و عقل متأخر ، ولى در كمالات ديگر اكمل و اتمّبود" بايستى آن كه در علم و دانش پيشرو و متقدم است در كنار آن كه سياستمدارتر وخردمندتر است باشد و او را به علم خود يارى دهد و مدد رساند ، و بر آن ديگرى كهسياستمدارتر و خردمندتر است "و شايسته مقام امامت است" لازم است كه آن دانشمندتررا بپذيرد و در مشكلات به وى مراجعه كند ، چنان كه عمر با على - عليه‏السلام - اينچنين بودند

ملاحظه كرديد كه بوعلى ، عمر را عاقل‏تر وسياست‏مدارتر از على "ع" مى‏داند و او را در زعامت و امامت شايسته‏تر مى‏پندارد لذاابن ابى الحديد ذيل آن كلام حضرت كه مى‏فرمايد : واللَّه ما معاوية بادهى منّى بو على را سخت - در اين گفته‏اش - مورد اعتراض قرار مى‏دهد و به وى حمله مى‏كند كهمعلوم مى‏شود تو على را نشناخته و به شخصيت جامع الابعاد او پى نبرده ، زين سببغيرى بر او بگزيده‏اى ، و سخنان مفصلى در اين باره بيان مى‏دارد به واژه سياست رجوع شود

مؤلفات بوعلى

شيخ را به زبانهاى فارسى و عربى تأليفاتفراوان است كه اين تعداد از آنها را مى‏توان نام برد : مجموع ، كه آن را حكمت عروضيهناميده است چه شيخ ابوالحسن عروضى تاليف آن را درخواست كرده است؛ حاصل و محصول ؛البرّ و الاثم ؛ لغات سديديّه ؛ اين كتابها را در بخارا تأليف كرده است

ديگر
رساله مبسوطى در الحان موسيقى بنامابوسهل مسيحى تدوين كرده ؛ رساله‏اى نيز بجهت وى در علم درايه ؛ مقاله‏اى در قواىطبيعيه ؛ قصيده‏اى عربى در منطق ؛ كتابى در علم كيميا ؛ كتاب تدارك در انواع خطاءطبيب در معالجات ؛ رساله‏اى در بيان نبض بزبان فارسى ؛ و اين چند كتاب را درخوارزم پرداخته است

و اما كتابهائى را كه در جرجان به نگارشآورده عبارتند از :

اوسط جرجانى در منطق ؛ مبدأ و معاد ؛ كتابىدر ارصاد كليه

و كتابهائى را كه در رى برشته تأليف درآورده :معاد ؛ رساله‏اى در خواص سكنجبين ؛ رساله انتخاب از كتب ارسطو در خواص حيوانات

آنچه را در همدان نوشته : شفا در حكمت ؛انصاف ؛ لغة العرب ؛ حكمت علائيه ؛ نجات ؛ رسالة الطير ؛ حدود الطبّ ؛ مقاله‏اى درقواى طبيعيه ؛ عيون الحكمه ؛ مقاله در عكوس ذوات الخطب التوحيديه ؛ مقاله درالهيات ؛ موجز كبير در منطق ؛ منطق نجات مسمى بموجز صغير ؛ مقاله در قضا و قدر ؛الحكمة المشرقيه ؛ كتابى در آلات رصد ؛ حكمت عرشيه ؛ قانون و چندين كتاب و مقالهديگر "خلاصه‏اى از نامه دانشوران بنقل لغت نامه دهخدا ، شرح نهج‏البلاغه ابن ابىالحديد"

ابو على جُبّائى :

محمد بن عبدالوهاب بن سلامبن خالد بن حمران بن ابان از مردم خوزستان واصلاً فارسى است يكى از شيوخمتكلمين معتزله مولد وى به سال 235 در بلده جُبّى ، روستائى به خوزستان او پساز فرا گرفتن مقدمات علوم به بصره شد و از محضر ابويوسف يعقوب بن عبداللَّه شمامبصرى رئيس معتزله فوائد جمه يافت وابوالحسن اشعرى از شاگردان اوست كه
سپس مذهب ديگرى آورد وبه نام اشعريه معروف شد وفاتاو به سال 303 بوده است

اوراست كتاب المخلوق "راجع به قرآن"؛ كتابمتشابه القرآن ؛ كتاب التفسير على قرآن الكريم

ابوعلى فارسى :

به فارسى رجوع شود

ابوعلى قالى :

اسماعيل بن قاسم عيذون بنهارون بن عيسى بن محمد بن سلمان ، معروف به ابن عيذون يكى از ائمه لغت ونحو بهمذهب بصريين جدّ اعلاى وى سلمان از موالى عبدالملك ابن مروان بود مولد او بهمنازجرد نزديك شهر خرت برت از خطه ديار بكر به جمادى الثانيه سال "288" است اودر طلب علم بسيارى از بلاد را بپيمود وشاگردى ابى‏بكر بن دريد وابى بكر انبارىونفطويه وزجاج واخفش صغير وابن سراج وابن ابى الازهر وابن شقير ومطرزى وجحظه وجزآنان كرد والكتاب سيبويه را بر ابن درستويه بخواند واز ابوبكر بن داود خراسانىوحسين بن اسماعيل محاملى وشيخ ابوبكر بن مجاهد ويحيى بن محمد بن صاعد وابوالقاسمبن بنت منيع بغوى حديث شنيد ودر سال "303" براى استماع حديث از ابى يعلى موصلى بهموصل شد ودر "305" به بغداد رفت وتا "328" بدانجا ببود سپس به اندلس شد ودرشعبان "330" به قرطبه درآمد ودر آنجا متوطن گشت وكتاب امالى وبيشتر كتب ديگر خويشدر اين شهر به نام خليفه اموى وپسر وى تأليف كرد وگويند چون آگاهى قدوم وى بهسمع حكم بن عبدالرحمن ناصر اموى رسيد امير بن رماحس عامل خود را با موكبى جليل ازاشراف وامراء وعلما وطبقات ديگر مردم از چند منزلى به استقبال وى فرستاد و او باشكوهى تمام به قرطبه در آمد ويوسف بن هارون رمادى در قصيده‏اى بديع وى را مدح گفت وتا گاه مرگ ، خليفه اموى اندلس او را مرفّه ومعزّز داشت



صلاح الدين صفدى دروافى وياقوت در معجم الأدباء وشمس الدين اربلى در وفيات وصاحب نفح الطيب وسيوطىوزبيدى در طبقات وابن خلكان در وفيات وابوزيد عبدالرحمن بن خلدون در تاريخ ، ذكراو آورده‏اند وزبيدى در باره او گويد : كان اعلم الناس بنحو البصريين واحفظ اهلزمانه باللغة وارويهم للشعر الجاهلى واحفظهم له وابن خلدون در ذيل عنوان علم ادبگويد : از شيوخ خويش در مجالس درس شنودم كه مى‏گفتند اصول واركان اين فن چهارديوان است يكى ادب الكاتب ابن قتبيه ديگر كتاب الكامل مبرّد وسوم كتاب البيانوالتبيين جاحظ وچهارمين كتاب النوادر ابى على قالى وهر چه جز اين چهار كتاب استفروع اين چهار اصل باشند وابوبكر محمد بن الحسن الزبيدى اندلسى صاحب مختصر العينوابوعبداللَّه فهرى وعده كثير ديگر از شاگردان اويند وفهرى به لقب غلام ابى على،يعنى شاگرد ابوعلى قالى مشهور است واز جمله كتب ابوعلى است : كتاب الامالى ؛ كتابالبارع در غريب الحديث مبنى بر حروف معجم وآن پنج هزار ورقه است ؛ كتاب المقصوروالممدود ؛ كتاب فى الابل ونتاجها ؛ كتاب فى حلى الأنسان يا خلق الأنسان والخيلوشياتها ؛ كتاب فعلت وافعلت ؛ كتاب مقاتل الفرسان وكتاب شرح قصائد معلّقات ؛ وفاتوى به شهر قرطبه در ربيع الآخر وبه قولى جمادى الاولى سال "356" بود وابوعبداللَّهجبيرى بر وى نماز گزارد وجسد او به ظاهر قرطبه در مقبره متعه بخاك سپردند ونسبتقالى به شهر قالى قلاست لكن نسبت او بدانجا بى اساس است

ابوعلى مسكويه "يا مشكويه" :

احمد بن محمد بنيعقوب مسكويه جد او يعقوب خازن رى بود ابن ابى اصيبعه گويد : كان ابو علىمسكويه فاضلا فى العلوم الحكمية متميزا فيها خبيرا بصناعة الطب جيداً فى اصولهاوفروعها در بدايت عمر از پيوستگان وزير معزالدوله ديلمى ابومحمد مهلبى وخازن كتباو بود وپس از او نزد ابن العميد وپسرش ابوالفتح ذوالكفايتين وزير ركن الدولهبويهى تقرب واختصاص تمام داشت آنگاه كه ابوالفتح كشته شد او به خدمت عضدالدولهمخصوص گشت وسمت منادمت وخازنى او يافت قفطى گويد او تا 420 حيات داشت وحاجىخليفه ونيز يحيى بن منده بنقل ياقوت وفات او را در 421 نوشته‏اند در كتاب منتخبصوان الحكمة ابى سليمان سجزى آمده است :

ابوعلى احمد بن محمد بن مسكويه قد صحب الوزيرابا محمد المهلبى فى ايام شبيبته ثم اتصل من بعد ذلك بخدمة الملك عضدالدولة الى انفارق عضدالدولة الدنيا واما تحرم "كذا" بصحبة الاستاذ الرئيس ابى الفضل بن العميدوابنه ابى الفتح ذى الكفايتين والملك صمصام الدوله ومن بعد ذلك كونه فى الحضرةالعالية بالرى وتخصيصه بسائر الاكابر الى وقتنا هذا فممّا لا يحتاج الى شرحلاشتهاره ، وله كتب فى جميع الرياضيات والطبيعيات والالهيات والحساب والصنعةوالطبايخ وغير ذلك مما تركته ولم انقله لكثرته وكان ذلك مع البلاغة الجيدة والخطالحسن ولطف الصنعة

وايّاه قصد ابوحيان التوحيدى بمسائله التىيسمّيها الهوامل فاجابه عنها بالاجوبة التى سمّاها الشوامل وقصة فضائله واحوالهوسيره تستدعى طولا وسپس نبذه‏اى از گفته‏هاى او رضى اللَّه عليه بطور نمونهآورده است :

اما الدعاء فانه تعرض للاجابة ، لا لأناللَّه يفعل عند ذلك مالا يفعله قبله ولا لأنه ينفعل اى يسمع بنحو من الانفعال اويرقّ او يلحقه شى‏ء مما يلحقنا بل هو منزّه عن جميع هذا ولكن السبب فى الإجابةاننا اذا دعونا فى خلوة وخلوص سريرةٍ عطلنا حواسنا عن وجه الانفعالات فتوفرنا علىالانفعال الذى يخص بقبول اثر البارى فحينئذ ياتى ذلك الامر الذى استعددنا له وبهذاالنحو من الفعل نستخرج المسائل العويصة ونقول الشعر ونتذكر ونتفطن وما اشبه ذلك فكذا يكون الدعاء والإجابة وقال ايضا : قد بين ان الذين يزعمون بقاء النفس همطبيعيون بعد وجسميون الا انهم يناقضون ويخلطون لذهاب وهمهم الى ان النفس تبقى عنالجسم وهى ذات تميز من الذات الاخرى التى هى هى واظنهم يتوهمون لها امكنةويتصورونها كذلك وان لم يطلقوا قولا

وقال
سبب الجزع هو كثرة نظرنا فى الجزئياتوالحسيات وذلك الجوهر الشريف الذى فينا لا نظر فيها باللذات فاذا توهمنا فقدانالحسيات واشفقنا عليها فعرض لنا الجزع من الموت ولهذا نجد الفلاسفة يقولون: امتالارادة لان الموت الارادى هو التدرب فى هجر الحسيات والملاذ الجسمية واطراحالشهوات والتصرف مع العقل والعقليات واذا انصرف الانسان بجميع قواه او باكثرها الىهذا المعنى لم يلذ الا بها ولم يشتق الى الجزئيات والحسيات ويكون كانه مفارق لهاوان كان متصلا بها وملابساً لها ويكون حينئذٍ غير خائف من الموت ولا هائب له ويصيرمن الآمنين والفائزين وفى جوار اللَّه الذى ليس فيه خوف ولا اسف

وقال فى الخواطر ايضا : ما الذى يشككنا فىدوام وجود الجوهر وانه لا ضد له والذى لا ضد له لا يفسد وانه غير مكون من حيث هوجوهر وفى انّ النفس جوهر بجهة وعرض بجهة فاما ذاته وانيته فجوهر واما كونه متممافعارض عرض له والعرض يفسد لا محالة فاما الجوهر فلا سبيل ان يتوهم له فساد فمناين تسلط الشك على من يظن ان ذات النفس تتلاشى وتضمحل وهل يمكن ان تكون ذاته عرض "ظاهراً، عرضاً" وهو معطى الحيوة والمتحرك من ذات والعاقل لذاته فان هذه الثلاث الخواص هىللنفس تخصصها انتهى

واز افسانه‏هائى كه در اطراف نام اين مرد هستيكى اين است كه روزى شيخ الرئيس به مجلس درس او در آمد وجوزى نزد وى افكند وگفتمساحت اين جوز بشعيرات تعيين كن وابوعلى جزوى از كتاب اخلاق نزد وى انداخت وگفت توكمى در اصلاح اخلاق خويش كوش تا من جوز را مساحت كنم وشيخ الرئيس در بعض از مصنفاتخويش گويد من اين مسئله را بر سبيل محاضره با ابوعلى در ميان آوردم واو به دشوارىفهم مى‏كرد ومكرر اعاده كردم وفهم نكرد آخر واگذاشتم وياقوت گويد او در اول دينمجوسى داشت وسپس مسلمانى گرفت بعضى گفته‏اند قبر ابوعلى به اصفهان در محلهخواجوست مؤلفين نامه دانشوران قصه فرار ابوعلى بن سينا وابوسهل مسيحى را بالفاظهنسبت بابوعلى مسكويه كرده‏اند وبا اينكه نامى هم از چهار مقاله وانتساب اين حكايتبه ابوسهل مسيحى برده‏اند ذكرى از مأخذ نكرده‏اند ونمى‏دانم مأخذشان چه بوده است او راست: كتاب تجارب الامم وتعاقب الهمم در تاريخ تا سنه
372 واين كتاب نفيسترينكتب تاريخ است ودر خور آن است كه يكى از فضلاى عصر آن را به فارسى ترجمه كند ديگركتاب تهذيب الاخلاق وتطهير الاعراق در علم اخلاق كه در وصف او گفته‏اند :




  • بنفسى كتاب حاز كل فضيلة
    موالفه قد ابرز الحق خالصا
    ووسمه باسم الطهارة قاضيا
    لقد بذل المجهود للَّه دره
    فما كان فى نصح الخلائق خائنا



  • وصار لتكميل البرية ضامنا
    بتاليفه من بعد ما كان كامنا
    به حق معناه ولم يك مائنا
    فما كان فى نصح الخلائق خائنا
    فما كان فى نصح الخلائق خائنا



وهمين كتاب است كه خواجه نصيرالدين طوسىبترجمه آن با تصرفى پرداخته ونام اخلاق ناصرى بدان داده است ديگر از كتب او كتابجاويدان خرد است كه بر اسلوب جاويدان خرد هوشنگ تأليف شده وكتاب آداب العربوالفرس كتاب ترتيب السعادة يا ترتيب العادات كتاب السياسة كتاب نديم الفريديا انس الفريد كتاب الفوز الاكبر كتاب الفوز الاصغر كتاب الجامع كتابمختار الاشعار كتاب مجموعة الخواطر كتاب المستوفى ، وآن مختارى از اشعار است كتابالسير ورجوع به معجم الأدباء ياقوت جلد دو صفحه 88 چاپ مارگليوث شود

ابو عمرو :

بن علاء بن عمار بن عريان بنعبداللَّه بن حصين التميمى المازنى البصرى ابن خلكان پس از ذكر نسب بصورت مزبورگويد به خط خود در مسودات ديدم كه نام او ابوعمرو بن العلاء بن عمار بن عبداللَّهبن الحصين بن الحرث بن جلهم بن خزاعى بن مازن بن مالك بن عمرو بن تميم "وبعضى ناماو را زبان گفته‏اند" واو يكى از قراء سبعه واعلم ناس به قرآن كريم وعربيت وشعراست وچون واضع نحو اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را بشمار آريم او ازطبقه رابعه محسوب خواهد بود واصمعى گويد از ابى عمرو بن‏العلا شنيدم كه مى‏گفت آنمقدار از نحو دانم كه اعمش نمى‏دانست واگر نوشته شود اعمش را حمل آن ميسر نتواندبود وباز اصمعى گويد از ابى عمرو هزار مسئلت كردم وبا هزار حجت پاسخ گفت وابو عمرودر حيات حسن بصرى سر وپيشواى روزگار خويش بود وابو عبيده گويد ابو عمرو اعلم مردمبه ادب وعربيت وقرآن وشعر است وآنچه از عرب فُصحى شنيده ونوشته خانه‏اى را تانزديك سقف پر كردى وباز اصمعى گويد ده سال ملازم ابى عمرو بن‏العلاء بودمويكبار او به بيتى اسلامى تمثل نجست وفرزدق را در باره او ابياتى است وصحيح ايناست كه كنيه او اسم اوست وبعضى نام او را زبان گفته‏اند وصحيح نيست وابن منادر گفتاز ابى عمرو بن العلا پرسيدم تعلّم تا كى نيكو است گفت تا گاه مرگ مولد او درسال 70 يا 68 يا 65 به مكه بود ووفات وى در 154 يا 157 يا 156 بكوفه روى دادوعبداللَّه بن مقفع وى را رثا گفت وابن خلكان چند شعر از آن رثا بياورده است


واختلافىدر باب آن اشعار ذكر كرده است وصاحب الكنى او را در روات حديث نام برده است وابنالنديم كتاب القراءات وكتاب النوادر را بدو نسبت كرده است وگويند در نام او بيستويك رأى مختلف است سيوطى بر خلاف ابن خلكان گويد زبان درست وديگر نامها غلط است

از وى نقل شده كه گفت : پدرم از ترس حجاج بهيمن فرار كرد ومن با او بودم روزى در صحراى يمن به راهى مى‏رفتيم شخصى كه از حالما با خبر بود به ما رسيد واين شعر را خواند :




  • اصبر النفس عند كل مهم
    لا تضيقنّ بالامور فقد
    ربما تجزع النفوس من الامر
    له فرجة كحل العقال



  • ان فى الصبر حيلة المحتال
    تكشف غمائها بغير احتيال
    له فرجة كحل العقال
    له فرجة كحل العقال



از مضمون شعر معلوم شد كه وى مژده‏اى دارد ،پدرم از او پرسيد مگر چه خبر شده ؟ وى گفت : حجاج درگذشت من در من اغترف غرفة غرفهرا به فتح اختيار كرده بودم بدنبال شاهدى از سخن عرب بودم كه آيا بر اين وزن كلمه‏اىآمده يا نه وچون از شعر او شنيدم فرجة به فتح فاء واين را شاهد انتخاب خود ديدمآنقدر خوشحال شدم كه بيش از خوشحاليم از مرگ حجاج

ابو عمرو شيبانى : اسحاق بن مرار الشيبانىالنحوى اللغوى او از مردم رماده كوفه است واز موالى است ودر بغداد مقام داشتوچون زمانى مجاور شيبان بود او را شيبانى خوانند ابو عمرو يكى از ائمه اعلام درفنون لغت وشعر است وكثير السماع وثقه در حديث وجماعت بسيارى از او حديث فرا گرفته‏انداز جمله امام احمد بن حنبل وابوعبيده قاسم بن سلام ويعقوب بن سكيت صاحب اصلاحالمنطق ويعقوب بن سكيت گويد ابو عمرو صد وهيجده سال عمر يافت وتا گاه مرگ به دستخويش مى‏نوشت وابن كامل گويد اسحاق بن مرار در سال 213 در همان روز كه ابوالعتاهيه وابراهيم نديم موصلى در بغداد وفات كردند به بغداد در گذشت وبرخى ديگرگفته‏اند وفات او بسال 206 بود وعمرش صد وده سال وابن خلكان گويد وهو الاصح اوراست : كتاب الخيل ؛ كتاب اللغات معروف به جيم وآن را كتاب الحروف نيز گويند ؛كتاب النوادر الكبير ؛ كتاب غريب الحديث ؛ كتاب النحلة ؛ كتاب الابل كتاب خلقالانسان وى دواوين شعرا را نزد مفضل ضبى خوانده بود وبيشتر به نوادر وحفظ اراجيزعرب متمايل بود و پسر او عمرو گويد آنگاه كه پدرم به گرد كردن اشعار عرب وتدوينآن پرداخت به هشتاد وچند قبيله آنها را بخش كرد وچون قبيله‏اى را به پايان مى‏بردمصحفى به خط خويش مى‏نوشت ودر مسجد كوفه مى‏نهاد تا هشتاد واند مصحف برآمد

ابن النديم در فهرست گويد :

او اسحاق بن مرار شيبانى است بولاء ، يكى ازبزرگان علم لغت واز روات ثقه دواوين اشعار همه قبائل عرب وكثير السماع است وپسرانونوادگان او ، كتب او را روايت كنند واز جمله آنها عمرو بن ابى عمر وراوى كتابالخيل وكتاب غريب المصنف وكتاب اللغات وكتاب النوادر وكتاب غريب الحديث اوست واحمدبن حنبل در مجلس او حاضر مى‏شد واز او حديث مى‏نوشت وابوعمرو شيبانى بسال "206" دريكصد وده سالگى يا يكصد وهيجده سالگى درگذشت وابن كامل گويد: او و ابوالعتاهيهوابراهيم موصلى بسال "213" به يك روز درگذشتند واز كتب اوست : كتاب غريب الحديث كهعبداللَّه بن احمد بن حنبل از پدر خود احمد بن حنبل واحمد از ابو عمرو روايت كندوكتاب النوادر معروف به حرف الجيم وكتاب النحلة وكتاب النوادر الكبير وكتاب خلقالأنسان وكتاب الحروف وكتاب شرح كتاب الفصيح ودر دو مورد ديگر ابن النديم نام اوبرده يكى در روات اشعار قبائل وديگر در روات اشعار امرؤ القيس بن حجر

ابو غالب :

احمد بن محمد بن سليمان بن حسن بنجهم بن بكير بن اعين بن سنسن الشيبانى او يكى از افراد خاندان معروف آل اعين وازغير نژاد عرب است شيخ ابوجعفر طوسى در فهرست گويد ؛ ابوغالب زرارى از بكيريون ،وبكيريون زراريان‏اند وتا زمان ابى محمد عليه السلام به بكيرى معروف بودند تاتوقيعى از ابى محمد عليه السلام صادر شد ودر آن نام او ابوطاهر زرارى آمده بود وعبارتتوقيع اين بود فاما الزرارى رعاه اللَّه از اين پس اين خاندان خود را زرارىخواندند وابوغالب به روزگار خويش شيخ اصحاب ما "اماميه" واستاد وفقيه آنان بود واو را كتبى است از جمله كتاب التاريخ ، و اين كتاب به پايان نرسيد وتنها هزار ورقهاز آن تخريج شد وكتاب ديگر بنام كتاب ادعية السفر نجاشى در فهرست گويد : ابوغالبزرارى اخبار بنى سنسن را گرد كرده است و او به روزگار خود شيخ عصابه و راوى قومبود وعلاوه بر دو كتاب سابق الذكر كتاب الافضال ومناسك الحج كبير ومناسك الحج صغيروكتاب الرسالة الى ابن ابنه ابى طاهر فى ذكر آل اعين را بدو نسبت كرده است ودر سنه368 درگذشت وقبر او در نجف اشرف است واز نبسه او ابوطاهر مذكور خلف ماند ومجلسىگويد : كان من افاضل الثقات والمحدثين وكان استاد الافاضل الاعلام كالشيخ وابنالغضائرى واحمد بن عبدون قدس اللَّه اسرارهم وآنچه خود او در رساله‏اى كه به نامحفيد خود ابوطاهر كرده گفته است با آنچه از ساير كتب قبلا نقل كرديم مخالف است چهاو گويد ما در حسن بن جهم دختر عبيد بن زراره بود واز اينرو ما را زرارى خوانندلكن ما از فرزندان بكير هستيم وپيش از بكير بنام ولد الجهم معروف بوديم واول كسىكه از خاندان ما به زراره منسوب شد جد ما سليمان بود وابوالحسن على بن محمد عسكرىعليهما السلام بتوريه واز راه پوشيدن نام او در نامه خويش جد ما را زرارى خواندوما بين امام وجدّ ما در امورى كه امام در كوفه وبغداد داشت مكاتباتى بود وپدر منمحمد بن محمد بن سليمان در بيست وچند سالگى بمرد ودر آنوقت من پنج سال وچند ماهداشتم ومولد من شب دوشنبه 27 ربيع الآخر سال 285 بود وجدّ من محمد بن سليمان درغره محرم سال 300 وفات كرد

وابوغالب در زمان غيبت صغرى با سفراء اختصاصداشته است

ابو غره :

از مشركان مكه بود كه با سپاه قريشدر جنگ بدر شركت نمود واسير گشت وتنها كسى كه پيغمبر "ص" بدون فدا آزاد نمود اوبود بدين سبب كه وى گفت : دخترانى دارم كه جز من سرپرستى ندارند وتعهد مى‏كنم كهاز اين به بعد عليه شما ودين اسلام سخنى نگويم وحركتى نكنم ولى در جنگ احد به فريبصفوان بن اميه شركت كرد وتنها كسى كه در احد اسير گشت او بود وچون خود را اسير ديدبه پيغمبر "ص" عرض كرد : مرا رها كن چه دخترانم بى سرپرست مى‏مانند ، ولى پيغمبر"ص"فرمود : خير ، المؤمن لا يلدغ من جحر مرتين "مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نشود"و دستور فرمود او را كشتند "بحار : 344/19"

ابوالغوث منبجى : اسلم بن محرز يا مهوزابوالغوث منبجى شاعر "متوفى حدود 254 ه ق" ، از محبان اهلبيت پيغمبر "ص" بوده ودرمديحه آن بزرگواران مخصوصاً در حضور امام هادى"ع" در سامراء شعر مى‏سروده كه نمونهشعرش در باره اهلبيت اين چند فرد از يك قصيده مفصل او است

"بحار
216/50"




  • اذا ما بلغت الصادقين بنى الرضا
    مقاويل ان قالوا بها ليل ان دعوا
    اذا اوعدوا اعفوا وان وعدوا وفوا
    كرام اذا ما انفقوا المال انفدوا
    ينابيع علم اللَّه اطواد دينه
    نجوم متى نجم خبا مثله بدا
    عباد لمولاهم موالى عباده
    هم حجج اللَّه اثنتى عشرة متى
    بميلاده الانباء جاءت شهيرة
    فاعظم بمولود واكرم بميلاد



  • فحسبك من هاد يشير الى هادى
    وفاة بميعاد كفاة بمرتاد
    فهم اهل فضل عند وعد وايعاد
    وليس لعلم انفقوه من انفاد
    فهل من نفاد ان علمت لاطواد
    فصلى على الخابى المهيمن والبادى
    شهود عليهم يوم حشرو اشهاد
    عددت فثانى عشرهم خلف الهادى
    فاعظم بمولود واكرم بميلاد
    فاعظم بمولود واكرم بميلاد



ابوالفُتُوح

اسعد بن ابى الفضائل محمود بنخلف عجلى اصفهانى "
600 514" ملقب به منتجب الدين فقيه و واعظى شافعى ، فاضل وموصوف به علم و زهد و مشهور بعبادت و نسك و قناعت او در موطن خويش از ام‏ابراهيمفاطمه جوزدانيه بنت عبيداللَّه و حافظ ابى القاسم اسماعيل بن محمد بن فضل و غانمبن عبداللَّه جلودى و احمد و جز آن حديث شنود ، پس به بغداد شد و از ابى الفتحمحمد بن عبدالباقى معروف به ابن البسطى در سال 557 اخذ روايت كرد و سپس به شهرخويش بازگشت و در فقه و حديث تبحر و شهرت يافت ، وى وراقى مى‏كرد و از كسب دستخويش معيشت مى‏گذاشت

اوراست
شرح مشكلات الوسيط و الوجيز غزّالى؛ كتاب تتمة التتمة لابى سعد المتولى او به روزگار خويش در اصفهان در فتوى محلاعتماد بود مولد و ممات او به اصفهان بود "روضات الجنات و لغت نامه دهخدا"

ابوالفُتُوح

حسين بن على بن محمد بن احمدنيشابورى الأصل معروف به شيخ ابوالفتوح رازى ملقب به جمال الدين يكى از اعلامعلماى تفسير وكلام جدّ اعلاى او احمد بن حسين بن احمد خزاعى نزيل رى است كه ازنيشابور بدانجا هجرت كرد وپدر پدر او محمد بن احمد بن حسين وعم پدر وى ابومحمدعبدالرحمن بن احمد بن الحسين وفرزند او محمد بن حسين وخواهر زاده‏اش احمد بن محمدهمه از افاضل علما ومحدثين روزگار خويش بوده‏اند شيخ ابوالفتوح از پدر خود على واو از پدر خويش روايت كند وهمچنين روايت مى‏كند از عم خود و او از پدر خويش كه همجدّ صاحب عنوان است وجدّ او روايت مى‏كند از پدر خود و از شيخ مفيد عبدالجبار بنعلى مقرى رازى ونيز از شيخ ابى على بن شيخ طوسى وجميع آنان روايت از شيخ طوسى اعلىاللَّه مقامه كنند واز ابوالفتوح ، صاحب تفسير ، شيخ فقيه عبداللَّه بن حمزهطوسى ورشيد بن شهر آشوب ومنتجب الدين بن بابويه قمى روايت كنند وابن شهر آشوب دركتاب معالم العلماء ومنتجب الدين در فهرست خويش ذكر او آورده‏اند ابن شهر آشوبگويد : شيخ استاد من ابوالفتوح بن على الرازى است واز تصانيف او رَوح الجَنان ورُوح الجِنان فى تفسير القرآن فارسى است وسخت نيكو تفسيرى است وتصنيف ديگر او شرحشهاب الاخبار است وشيخ منتجب الدين در فهرست آرد كه او مردى عالم وواعظ ومفسر استوپس از ذكر تفسير او گويد او راست : روح الألباب وروح الالباب فى شرح الشهاب وگويدمن هر دو كتاب را نزد او قرائت كردم وقاضى شوشترى در مجالس نقل كند

از تفسير فارسى او ظاهر مى‏شود كه معاصر صاحبكشاف بوده وبعض ابيات كشاف به او رسيده اما تفسير كشاف را نديده است واين تفسيرفارسى او در رشاقت تحرير وعذوبت تقرير ودقت نظر بى نظير است فخر الدين رازى اساستفسير كبير خود از آن اقتباس كرده وجهت دفع توهم انتحال بعض از تشكيكات خود را برآن افزوده ودر مطاوى اين مجالس پر نور شطرى از روايات ولطائف نكات واشارات اومسطور است و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشارت كرده اماتاكنون به نظر فقير نرسيده وشيخ عبدالجليل رازى در بعض مصنفات خود ذكر شيخابوالفتوح آورده وگفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى مصنف بيست مجلد است از تفسيرقرآن ودر موضع ديگر گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى بيست مجلد تفسير قرآن از اواست كه ائمه وعلماى همه طوائف آنرا طالب وبدان راغبند وظاهراً اكثر آن مجلدات ازتفسير عربى او خواهد بود زيرا كه نسخه تفسير فارسى او چهار مجلد است كه هر كدامبمقدار سى هزار بيت باشد وشايد كه هشت مجلد نيز سازند پس باقى آن مجلدات از تفسيرعربى او خواهد بود وفقنا اللَّه لتحصيله والاستفادة منه بمنّه و جوده از بعضثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان است انتهى

سيد محمد كاظم بن محمد يوسف بن محمد باقرطباطبائى كه متصدى طبع اين تفسير در طهران بوده است بر قسمت اخير سخن قاضى نوراللَّه يعنى بودن قبر ابوالفتوح در اصفهان اعتراض كند وگويد حاجى ملا باقر شهير بهطهرانى در كتاب جنة النعمى آورده است كه : دوم كسى از علما كه در رى مدفون است شيخابوالفتوح صاحب الأصل الاصيل قدوة المفسرين من اهل التنزيل والتاويل حسين بن علىبن محمد بن احمد خزاعى رازى است نسب شريف وى منتهى مى‏شود به بديل ورقاء خزاعىوبديل از كبار اصحاب حضرت ولايت مآب است ومزار وى به صحن حضرت امامزاده حمزهاز سوى راست مدخل در پيش حجره اول است والواحى از كاشى زرد بر آن نصب شده ونامشريف او بر آن مكتوب است انتهى

تاريخ دقيق تولد و وفات وى در دست نيست ، ولىاز قرائن برمى‏آيد كه وى حدود 470 متولد شده و در بين سالهاى 552 و 559 درگذشتهاست "لغت نامه دهخدا و دائرة المعارف تشيع"

ابوفراس حَمْدانى :

"357 320 ق" حارث "حرث"بن سعيد بن حمدان تغلبى ، سردار شجاع وشاعر فصيح وتوانا وى در عراق به دنيا آمد پدرش، ابو الاعلى سعيد ، در جنگ با برادر زاده‏اش ناصرالدوله ، براى تصرف موصل ،به دست او اسير ومقتول شد غلامان ناصرالدوله آلت تناسلى او را آنقدر فشار دادندتا جان سپرد "323 ق" مادرش كنيزى رومى بود كه بعد از مرگ شوهرش ابو فراس را كهطفلى سه ساله بود نزد پسر عمش سيف الدوله حمدان به حلب برد وآن امير كه در همانسال حلب را فتح كرده بود أبو فراس را زير سرپرستى خود گرفت وبا خواهر او ازدواجنمود أبوفراس بعد از آموزشهاى لازم در شانزده سالگى از سوى سيف‏الدوله به امارتمنبج "شهرى در شام" وسپس حرّان منصوب شد وعلى رغم سن كمى كه داشت در جنگ با قبايلنزارى در ديار مضر وبادية الشام پيروزى‏هاى چشم‏گيرى حاصل نمود از آن پس درجنگهاى سيف الدوله با روميان "بيزانطيها" پيوسته همراه او ومحترمترين سردار سپاهحلب بود أبوفراس در سال 348 ق به دست روميان اسير ودر قلعه خرشنه زندانى شد ليكنتهورى فوق العاده نشان داده واسب خود را از فراز قلعه به رود فرات جهاند واز آنمهلكه نجات يافت در سال 351 ق بار ديگر روميان در صدد محاصره حلب برآمدند



أبوفراسدر ميدان جنگ زخم برداشت واسير گشت او را به قسطنطنية "استانبول" بردند ومدت چهارسال در اسارت به سر برد تا اينكه به سال 355 ق اسراى طرفين مبادله شدند وأبو فراسآزاد گشته به امارت حمص منصوب گرديد سيف الدوله حمدانى در سال 356 ق در حلبدرگذشت وپسرش ابوالمعالى سعدالدوله شريف بن على "م 381 ق" به جاى وى نشست امابين او وأبو فراس اختلاف افتاد ولشكريان طرفين در محل صدد با يكديگر به جنگپرداختند أبوفراس در جنگ مجروح واسير گشت وفرمانده سپاه حلب به نام غرقويه روزدوم جمادى الاولى 357 ق او را به قتل رسانده سرش را نزد سعدالدوله فرستاد وىهنگام مرگ سى وهفت سال داشت وگويند خواهرش مادر سعدالدوله وقتى خبر مرگ برادر راشنيد چنان بر صورت خود كوفت كه هر دو چشمش كور شد

أبوفراس با چند مزيت از شاعران ديگر ممتازاست مهمتر از همه سجايا وخصال شخصى اوست او زيبا روى وبرازنده ودلير وبخشندهوجوانمرد بود مى‏كوشيد خود را با اسطوره‏هاى شعر عربى وصفاتى كه براى خود دراشعارش مى‏شمرد منطبق كند ودر بزم ورزم وسيف وقلم سرمشق ديگران باشد مزيت ديگر اومقام شامخى است كه در شاعرى پيدا كرد تا جائى كه متنبى او را بر خود مقدم مى‏شمرد



او مضامين رزمى وعشقى را چنان با مناعت واستوارى بيان كرده كه كمتر شاعرى به اورسيده است شعر او غالباً در شرح مفاخر آل حمدان ومدح سيف‏الدوله وشرح دلاوريهاواستقامت وپايمردى خود او در جنگها ودر برابر مشكلات زندگى است در يك قصيدهرائيه 225 بيتى تاريخ خاندان خود را خلاصه كرده است معمولاً قصيده را با نسيبوغزل آغاز مى‏كند ولى هرگز در برابر معشوقه لابه نمى‏كند وخود را دست كم نمى‏گيردقصائدى كه در زندانهاى خرشنه واستانبول ساخته - وبه روميات معروف است - سراسر حبوطن وحماسه واشتياق به يار وديار ودرد دل با مادر وكمى هم خودستائى است از پسرعمش سيف الدوله هم محترمانه گله كرده كه چرا براى نجات او از بذل جهد ومال كوتاهى مى‏كند علاوه بر خصال شخصى ومقام ادبى ، وى شيعى پاك اعتقاد وشاعر آل محمد "ع" بود وباصراحت وشجاعت فضائل اميرالمؤمنين على "ع" ومناقب ائمه معصومين "ع" را شرح دادهمطاعن ومثالب بنى عباس وساير دشمنان ايشان را برشمرده است قصيده شافيه 85 بيتىاو كه در جواب ابن سكره عباسى در دفاع از آل على"ع" به مطلع ذيل سروده :




  • الحق مهتزم والدين مخترم
    وفى‏ء آل رسول اللَّه مقتسم



  • وفى‏ء آل رسول اللَّه مقتسم
    وفى‏ء آل رسول اللَّه مقتسم



حق شكست خورده ودين مرده است وحق آل رسولاللَّه را "غصب" وقسمت كرده‏اند پيوسته حماسه شيعيان بوده وشرحهايى بر آن نوشته‏اند

ديوان أبوفراس را بعد از مرگش دوست واستاد اوابن خالويه نجوى "م 370 ق" وشاعر معاصرش البيغاء "م 398 ق" جمع آورى كردند كه فقطمجموعه ابن خالويه در دست است آن را به سال 1873 وبعد 1900 و 1910 م در بيروتچاپ كرده‏اند كه خالى از عيب وخطا نيست بهترين چاپ آن در سال 1944 م در سه جلددر بيروت زير نظر سامى دهان انجام گرفت وحواشى مفيدى بر آن افزوده شده است "دائرةالمعارفتشيع"

ابوالفَرَج اصفهانى :

"356 284 ق" على بنحسين بن محمد اموى قرشى ، محدث ومورخ واديب وشاعر وموسيقى شناس از اعقاب مروانبن محمد ملقب به جعدى يا حمار ، آخرين خليفه اموى "

132 72 ق" بود خاندانش دراصفهان ساكن وبعض آنها محدث وعالم بودند ومذهب تشيع داشتند او عهد خلافت المعتضد"
289 242 ق" در اصفهان متولد شد در كودكى به بغداد رفت ودر آنجا به تحصيلپرداخت از عنفوان شباب به جمع اخبار ادبا وموسيقى دانان واستماع نوادر تاريخىوضبط احاديث واشعار وترانه‏ها شوق داشت نبوغ وپشتكار وقريحه ابوالفرج سبب شدبزودى در جهان اسلام مشهور گردد ومورد تشويق آل بويه در رى وبغداد وآل حمدان درشام وامويان اندلس واقع شود ركن الدوله او را به رى دعوت كرد ومدتى كاتب رسائلاو وهمكار ابن عميد وزير "م 359 ق" بود


سپس مهلبى حسن بن محمد "م 352 ق" وزيرعزالدوله "م 356 ق" او را به بغداد خواند و مشاور و نديم خاص او شد وتا آخر عمر آنوزير از وى جدا نگشت خاندان ابوالفرج با اينكه مروانى نسب بودند مانند بسيارى ازروشنفكران آن زمان به مذهب شيعه گرايش داشتند او در آثار واشعار خويش اظهار تشيعنموده است نام او ونام پدرش نيز قرينه تشيع ايشان است ، چون در بنى مروان ايننامها معمول نبوده است علماى رجال نيز به تشيع او تصريح نموده وبعض محدثين سنىمثل ابن تيميه وابن جوزى به همين علت احاديث ابوالفرج را ضعيف شمرده‏اند علاقهآل بويه وآل حمدان وآل مهلب به او نيز ناشى از همين امر بوده است ولى علامه حلىوبعض علماى اماميه او را شيعه زيدى مذهب دانسته‏اند نه اثنى عشرى ابوالفرج درسالهاى آخر عمر دچار فالج واختلال حواس بود وسرانجام در بغداد در كنار دجله - بيندرب سليمان ودرب دجله - بدرود زندگى گفت

ابوالفرج بى گمان از چهره‏هاى درخشان وازنوابغ تاريخ ادبيات عرب است مردى درويش صفت وبى تكلف ومنيع الطبع بود از زندگىخانوادگى وى واينكه اصلاً زن وفرزندى داشته خبرى نداريم ياقوت در ارشاد الاريب "149/5"گويد : وى علامه ونسب شناس وراوى اخبار وجامع بين وسعت روايت ودقت تحقيق بودوحافظه وهوشى فوق العاده داشت هيچ مؤلفى را نمى‏شناسيم كه آثارش در فنون ادبنيكوتر وجامعتر از ابوالفرج باشد وبا اين همه شاعرى شيرين گفتار بود ثعالبى دريتيمة الدهر "96/3" او را از اعيان ادباى بغداد واز مصنفان كم نظير خوانده است داوودبن هيثم تنوخى گويد : از شيعى مذهبان كه با ايشان ديدار كردم يكى هم ابوالفرجاصفهانى بود هرگز كسى را نديدم كه به اندازه او اشعار واصوات واخبار واحاديثمسند وانساب از بر داشته باشد دانشهاى ديگرى هم داشت كه از آن جمله است لغت ونحووقصص وسير ومغازى وآنچه از اسباب منادمت است مانند علم جوارح ودامپزشكى وپاره‏اىمعلومات طبى ونجوم واشربه وغيره شاعر نيز بود وشعرش متانت واتقان علما را باملاحت غزلسرايان نازك خيال جمع دارد تأليفات ابوالفرج را در تذكره‏ها تا صدكتاب نام برده‏اند كه از آن جمله فقط سه اثر باقى مانده است : الاغانى كهمعروفترين كتاب وى است "الاغانى" ؛ مقاتل الطالبيين واخبارهم كه در سال 313 قتأليف شده ، در شرح احوال 216 تن از اولاد ابوطالب كه به سبب سياسى يا در ميدانجنگ يا در زندان شهيد شده ويا مخفى گشته‏اند "مقاتل الطالبيين" ؛ كتاب ادب الغرباءيا آداب الغرباء يا ادباء الغرباء ، شامل شرح احوال ونمونه اشعار بعض شاعران سايربلاد يا غير عرب كه آن را در سالهاى آخر عمر تأليف نموده است اين كتاب به سال 1972م در بيروت بوسيله دكتر صلاح منجد چاپ شده است "دائرة المعارف تشيع"

ابوالفضل بيهقى :

"م 470 ه"الشيخ ابوالفضلمحمد بن الحسين الكاتب البيهقى ابوالحسن على ابن زيد بيهقى صاحب تاريخ بيهق گويد؛او دبير سلطان محمود بود به نيابت ابو نصر بن مشگان و دبير سلطان محمد بن محمودبود و دبير سلطان مسعود آنگاه دبير سلطان مودود آنگاه دبير سلطان فرخ‏زاد و چونمدت مملكت سلطان فرخ‏زاد منقطع شد انزوا اختيار كرد و به تصانيف مشغول گشت مولداو ديه حارث آباد بوده است و از تصانيف او كتاب زينة الكتاب است و در آن فن مثل آنكتاب نيست و تاريخ ناصرى از اول ايام سبكتكين تا اول ايام سلطان ابراهيم روز بهروز را تاريخ ايشان بيان كرده است و آن همانا سى مجلد منصف زيادت باشد، از آنمجلدى چند در كتابخانه سرخس ديدم، و مجلدى چند در كتابخانه مهد عراق رحمهااللَّه ومجلدى چند در دست هر كسى، و تمام نديدم و با فصاحت و بلاغت احاديث بسيار سماعداشته است قال نا ابوعبدالرحمن السلمى فى سنة احدى و اربع مائة قال نا جدى اسمعيلبن نجيد نا عبداللَّه بن حامد نا ابوبشر اسمعيل بن ابراهيم الحلوانى نا على بنداود القنطرى نا وكيع ابن الجراح انّه قال: اذا اخذت فالا من القرآن فاقراء سورةالاخلاص ثلاث مرّات او المعوذتين و فاتحة الكتاب مرة ثم خذ الفال و خواجهابوالفضل گويد در سنه اربعمائة در نيشابور شست و هفت نوبت برف افتاد آنگاه سيدابوالبركات العلوى الجورى به من نامه‏اى نوشت اين دو بيت اندر آنجا ؛




  • هنيئا لكم يا اهل غزنة قسمة
    دراهمنا تجبى اليكم و ثلجكم
    يرد الينا هذه قسمة ضيزى



  • خصصتم بها فخراً و نلتم بها عزّا
    يرد الينا هذه قسمة ضيزى
    يرد الينا هذه قسمة ضيزى



و آن قحط كه در سنه احدى و اربعمائه افتاد درنيشابور از اين سبب بود كه غله را آفت رسيد از سرما، و اين قحط در خراسان و عراقعام بود و در نيشابور و نواحى آن سخت‏تر، آنچه به حساب آمد كه در نيشابور هلاك شدهبود از خلايق صد و هفت هزار و كسرى خلق بود، چنانكه ابوالنصر العتبى در كتاب يمينىبيارد، گويد جمله گورها باز كردند و استخوانهاى ديرينه مردگان بكار بردند، و بهجايى رسيد حال كه مادران و پدران فرزندان را بخوردند، و امام ابوسعد خرگوشى درتاريخ خويش اثبات كند كه هر روز از محله وى زيادت از چهارصد مرده به گورستان نقلافتادى، و اين قحط نه از آن بود كه طعام عزيز بود، بلكه علت جوع كلبى بود كه برخلق مستولى شده بود و در كتاب يمينى مى‏آيد كه در اين ايام طباخ بود كه در بازارچندين من نان بر دكان نهادى كه كس نخريدى و هفده من نان بدانگى بود، مردم بيشترچندانكه طعام مى‏خوردند سير نمى‏شدند و عبد لكانى زوزنى راست در اين قحط :




  • لا تخرجن من البيوت لحاجة او غير حاجة
    لا يقتنصك الجائعون فيطبخوك بشور باجه
    نعوذ باللَّه من هذه الحالة



  • و الباب اغلقه عليك موثقا منهرتاجه
    نعوذ باللَّه من هذه الحالة
    نعوذ باللَّه من هذه الحالة



و چون غلات در رسيد در سنه اثنتين و اربعمائةآن علت و آن آفت زايل شد و خواجه ابوالفضل البيهقى گويد: نشايد خدمتكار سلطان رانقد ذخيره نهادن، كه اين شركت جستن بود در ملك چه خزانه به نقد آراستن و ذخيرهنهادن از اوصاف و عادات ملوك است و نه ضياع و عقار ساختن، كه آن كار رعايا بود وخدمتكار سلطان درجه و رتبت دارد ميان رعيت و ميان سلطان از رعيت برتر بود و ازسلطان فروتر، به سلطان مانندگى نبايد كرد در نقد ذخيره نهادن، و به رعيت مانندگىنبايد جست در ضياع و مستغلات ساختن، اندر خدمت سلطان به مرسومى قناعت بايد كرد واز آن خرجى بر رفق مى‏كرد در جاه و نفاذ امر و خرجى متوسط از خدمت سلاطين بيش طمعنبايد داشت و بدين جاه كسب دنيا نبايد كرد تا بماند، كه اگر جاه را سبب كسب دنياسازد هم جاه زايل شود هم مال و روا بود كه جان را آفت رسد و هر كجا كه دارالملكبود بايد كه آن كس را سراى معمور بود، تا بر سر رعيت نزول نبايد كرد و اگر هر جاىكه پادشاه آنجا نشيند و آنجا شود گوسفندكى چند دارد مصلحت بود، كه هر كه گوسفندندارد در خدمت سلطان در مروت و ضيافت بر وى فرو بسته باشد و اگر تواند چنان سازدكه خرج وى از مرسوم زيادت آيد، تا هم مروت بود هم دفع آفت، وامانت برزد در گفتن ونوشتن تا از سياست و عزل ايمن بود، و اگر اين جاه خويش در اغاثت ضعفا و اعانتمحاويج صرف كند ركنى از اركان سعادت آخرت حاصل كرده باشد، بدين وجه هم در دنيا بىآفت بود هم در عقبى اميدى فسيح بود به رحمت حق تعالى و من منظوم قوله:




  • جرمى قد اربى على العذر
    فاسر عنى خاطرى كله
    لانفق الايام فى الشكر



  • فليس لى شى‏ء سوى الصبر
    لانفق الايام فى الشكر
    لانفق الايام فى الشكر



و او را از جهت مهر زنى قاضى در غزنى حبسفرمود بعد از آن طغرل بر اركه غلام گريخته محموديان بود ملك غزنى بدست گرفت وسلطان عبدالرشيد را بكشت و خدم ملوك را با قلعه فرستاد و از آن جمله يكى ابوالفضلبيهقى بود كه از زندان قاضى با حبس قلعه فرستاد ابوالفضل در آن قلعه گويد:




  • كلما مر من سرورك يوم
    ما لبئوسى و ما لنعمى دوام
    لم يدم فى النعيم و البئوس قوم



  • مر فى الحبس من بلائى يوم
    لم يدم فى النعيم و البئوس قوم
    لم يدم فى النعيم و البئوس قوم



پس اندك مايه روزگار برآمد كه طغرل برار بردست نوشتكين زوبين دار كشته آمد و مدت استيلاى وى پنجاه و هفت روز بيش نبود، و ملكبا محموديان افتاد، و بر ولى نعمت بيرون آمدن مبارك نيايد و مدت دراز مهلت ندهد

ومن سل سيف البغى قتل به و  توفى الشيخ ابوالفضل محمد بن  الحسين البيهقى الكاتب فى صفر  سنة سبعين و اربعمائة و باز على ابن  زيد بيهقى در موضع ديگر از تاريخ بيهق گويد وخواجه ابوالفضل البيهقى كه دبير سلطان محمود ابن سبكتكين بود استاد صناعت و مستولىبر مناكب و غوارب، تاريخ آل محمود ساخته است به پارسى، زيادت از سى مجلد، بعضى دركتابخانه سرخس بود و بعضى در كتبخانه مدرسه خاتون، مهد عراق و حاجى خليفه در سهمورد نام تاريخ بيهقى به صورتهاى مختلف ذيل آورده است؛ تاريخ آل سبكتكين جامعالتواريخ جامع فى تاريخ بنى سبكتكين و با التزام او كه فارسى بودن آن را قيدنكرده چنين مى‏نمايد كه اين تاريخ عربى است ولى البته اين تسامحى است و آقاىقزوينى در تعليقات خود بر جلد اول لباب الالباب آورده‏اند كه ريو در فهرست نسخفارسى ب م "ص 159" گمان كرده است كه فقط قسمتى از آن را كه متعلق به تاريخناصرالدين سبكتكين بوده تاريخ ناصرى مى‏گفته‏اند و نه چنين است بلكه مجموع راتاريخ ناصرى مى‏خوانده‏اند و آنگاه قسمتى از تاريخ بيهق لأبى الحسن على ابن زيدابن محمد الاوسى الانصارى را كه پيش از اين آورده‏ايم نقل كرده‏اند

و در مقدمه تاريخ بيهقى به تصحيح آقايان دكترغنى و دكتر فياض آمده است كه: در جزء چند كتاب معدودى كه از نثر فارسى پيش از مغولمانده است يكى كتاب حاضر يعنى تاريخ خواجه ابوالفضل بيهقى است كه از شاهكارهاى ادبفارسى بشمار مى‏رود اين كتاب از جهت موضوع نمونه از تاريخ نويسى خوب و از حيثانشاء مثالى از بلاغت زبان ماست

بيهقى موجد فن تاريخ نيست پيش از او به زبانفارسى تاريخها نوشته‏اند ولى در همه مورخين قديم ما شايد هيچكس به قدر بيهقى معنىتاريخ را درست نفهميد و به شرايط و آداب تاريخ نويسى استشعار نداشته است ابداعىكه بيهقى در اين فن آورده حتى در نظر خود او بى سابقه بوده است خود او مى‏گويد: درديگر تواريخ چنين طول و عرض نيست كه احوال را آسانتر گرفته‏اند و شمه‏اى بيش يادنكرده‏اند اما چون من اين كار را پيش گرفتم مى‏خواهم كه داد اين تاريخ را به تمامىبدهم و گرد زوايا و خبايا برگردم تا هيچ از احوال پوشيده نماند

در طنز به تواريخ قديم مى‏نويسد: اگر چه ايناقاصيص از تاريخ دور است چه در تواريخ چنان مى‏خوانند كه فلان پادشاه فلان سالاررا به فلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ يا صلح كردند و اين آن را بزد و برينبگذشتند امّا من آنچه واجب است بجاى آرم اين واجب چه بوده است؟ نوشتن تاريخى زندهو حسّاس براى آيندگان زيرا بيهقى به قول خود تاريخ را براى آيندگان مى‏نوشته و بهخوبى متوجه بوده است كه آيندگان تاريخ زنده و حساس مى‏خواهند، اين است سرّ اينتفصيل پردازيهاى دلاويز و چهره سازيهاى زيبا كه مايه امتياز اين كتاب شده است

دو شرط عمده مورخ صداقت و اطلاع است كه بيهقىشايد بيش از خوانندگان خود متوجه اهميت آن بوده است و بدين جهت در هر فرصتى خاطرخوانندگان را از راستگوئى و حقيقت دوستى و همچنين از احاطه و اطلاع خود بر اخباراطمينان مى‏دهد چنانكه خوانندگان در تضاعيف كتاب ملاحظه مى‏كنند و مخصوصاً در خطبهباب خوارزم "در آخر كتاب" كه مورخ در آنجا روش خود را در انتقاد مدارك و اسناد بهشرح ذكر كرده و نمودارى از طرز فكر دقيق خود را نشان داده است مندرجات كتاب بيهقىيا از مشهودات خود اوست كه در طى روزگار با دقت تمام تعليق مى‏كرده يا اطلاعاتىاست كه با كنجكاوى بسيار از اشخاص مربوط و مطلع بدست مى‏آورده يا منقولاتى است ازكتابها كه غالباً نام آنها را ذكر مى‏كند و حتى راجع به ارزش آنها نظر خود رااظهار مى‏دارد بيهقى از ساليان دراز تاليف اين كتاب را در نظر داشته و با دلبستگىو علاقه‏مندى تمام به تهيه مواد آن مشغول بوده و براى اين كار از موقع مساعد خوددر دربار استفاده مى‏كرده است كه به قول خودش براى ديگر كس ميسر نبوده است

وليكن براى نوشتن تاريخ تنها داشتن مواد كافىنيست، هنرى هم لازم است كه از اين مواد استفاده كند يعنى انشائى كه بتواند گذشتهمحو شده را پيش چشم آيندگان مجسم و محسوس سازد و هنر بيهقى اينجا است در نوشته‏هاىقديم كمتر كتابى است كه بتواند با كهنگى زبان اينقدر براى خوانندگان خود جذبهداشته باشد و هر خواننده بشرط آشنائى با زبان آن را با ولع و اشتياق و بدون كسالتو ملال بخواند هنر بيهقى اوج بلاغت طبيعى فارسى و بهترين نمونه هنر انشائىپيشينيان است كه زيبائى را در سادگى مى‏جسته و از تماس با طبيعت زبانى مانند طبيعتگرم و زنده و ساده و با شكوه داشته‏اند در كتاب بيهقى نمونه‏هاى مختلفى از انشاهست و قطعه‏هائى دارد كه از حيث بلاغت سند لياقت زبان فارسى محسوب مى‏شود

ابوالفضل محمد بن حسين بيهقى در سال 385 درده حارث آباد بيهق ولادت يافته، اوائل عمر را در نيشابور به تحصيل علم اشتغالداشته سپس به سمت دبيرى وارد ديوان رسالت محمود غزنوى شده و شاگرد يعنى دبيرزبردست خواجه بونصر مشگان رئيس ديوان بوده با استاد خود قربت و اختصاص تمام داشتهو پاكنويسى نامه‏هاى مهم را برعهده داشته است پس از مرگ بونصر در اواخر سلطنتمسعود بوسهل زوزنى رئيس ديوان شد و بيهقى با همه ناسازگارئى كه استاد جديد با اوداشت بقيّه زمان مسعود را در امن و امان بسر برد و به واسطه لطف و حمايت شاه ازگزند رئيس ناسازگار خود محفوظ ماند پس از مسعود اوضاع ديگرگون شد و حوادثى براىبيهقى با بوسهل پيش آمد كه از تفصيل آن اطلاع نداريم بنابه روايت عوفى بيهقى درزمان عبدالرشيد رئيس ديوان رسالت شد و پس از چندى در دسته بنديها و اسباب چينى‏هاىدرباريان به سعايت مخالفان معزول و محبوس گرديد و اموالش را غلامى تومان "يا يونان"نام به حكم شاه غارت كرد ابن فندق مى‏گويد: او را از جهت مهر زنى قاضى در غزنىحبس فرمود بعد از آن طغرل بر اركه غلام گريخته محموديان بود ملك غزنى بدست گرفت وسلطان عبدالرشيد را بكشت و خدم ملوك را با قلعه فرستاد و از آن جمله يكى ابوالفضلبيهقى بود كه از زندان قاضى با حبس قلعه فرستاد بيهقى پس از خروج از زندان شايدديگر وارد خدمت نشده و قسمت اخير عمر را به عطلت و انزوا در منزل خود در غزنين بسرمى‏برده و به تصنيف كتاب اشتغال داشته تا در صفر سال 470 درگذشته است از تأليفاتبيهقى يكى تاريخ آل سبكتكين بوده كه كتاب حاضر قسمتى از آن است دوره كامل اينتاريخ به گفته ابن فندق سى مجلد منصف زيادت بوده و تا اول ايام سلطان ابراهيم رانوشته بوده است

ديگر كتابى بنام زينة الكتاب كه شايد در آدابكتاب بوده است بيهقى در تاريخ مسعودى دو جا از كتابى بنام مقامات يا مقامات محمودىياد مى‏كند و احتمال داده مى‏شود كه قسمت محمودى تاريخ خود را بدين اسم خواندهباشد يك جا نيز رساله‏اى از تصنيف خود ذكر مى‏كند كه در آن بعضى نامه‏هاى سلطنتىرا درج كرده بوده است و محتمل است كه اين همان زينة الكتاب مذكور در ابن فندق باشدصاحب آثار الوزراء نيز كتابى بنام مقامات بونصر مشگان به بيهقى نسبت داده كه شايدهمان مقامات محمودى بوده است به هر حال از مؤلفات بيهقى آنچه عيناً موجود است همينتاريخ مسعودى است، از بقيه فقط آثار و منقولاتى در نوشته‏هاى ديگران ديده مى‏شود دريك مجموعه خطى در كتابخانه آقاى حاج حسين آقاى ملك در تهران چند ورقى هست مشتمل برشرح بعضى از لغات كتابى كه منسوب به بيهقى است و شايد از زينة الكتاب باشد! و ديگرتأليف او تاريخ مسعودى است "از دهخدا"

ابو قُبَيس : نام كوهى در شهر مكه در حد شرقىحرم شريف "مسجدالحرام" مقابل ركن حجرالاسود، رو به روى كوه قعيقعان كه آن در سمتغربى مسجدالحرام است در وجه تسميه آن اختلاف است: مأخوذ از قبس النار، كه گويند: درآغاز خلقت زمين دو چوب آتش‏زنه از درخت مرخ از آسمان بدين كوه فرود آمد و آدم "ع" آنهارا برگرفت، چنان كه از برخورد آن دو آتش پديدار گشت برخى آن را به نام مردى ازقبيله جرهم به نام قبيس بن شالخ گرفته كه بر اثر فتنه‏اى بدين كوه پناه برد و دگروى را نيافتند بعضى از نام مردى آهنگر به همين نام از مذحج نوشته‏اند

در عصر جاهليت اين كوه را امين "امانت دار" مى‏ناميدندكه گويا حجرالاسود نخست از سوى آدم و سپس در عصر نوح در اين كوه به وديعت نهاده شد"معجم البلدان، دائرةالمعارف بزرگ اسلامى"

ابوقتاده انصارى :

"م ح 38 ق" ، مشهور آن استكه نامش حارث بن ربعى بوده ، بعضى نعمان وبعضى هم عمرو بن ربعى گفته‏اند او ازاصحاب وياران برومند رسول خدا "ص" ونيز از اصحاب اميرمؤمنان "ع" به شمار آمده است وى سوار كارى زبردست بوده ، لذا او را فارس رسول اللَّه مى‏خواندند از جنگ احدبه بعد در غزوات ومشاهد پيغمبر "ص" حضور داشته وپس از وفات آن حضرت در سپاه
خالد بن وليد بوده ، وچون تعدى خالد را نسبت بهمالك بن نويره وقوم او مشاهده نمود به مدينه بازگشت وسوگند ياد كرد كه ديگر هيچگاهزير پرچم خالد قرار نگيرد ابوقتاده در زمان حكومت مولاى متقيان حضرت على "ع" درركاب آن جناب رشادتها از خود نشان داد ، ودر جنگهاى جمل ، صفين ونهروان شركت كردوسرانجام در شهر كوفه وفات يافت واميرالمؤمنين "ع" بر او نماز گزارد جمعى ازصحابه وتابعين از او روايت كرده‏اند "دائرة المعارف تشيع"

ابوقُحافه

عثمان بن عامر بن عمرو تيمىصحابى ، پدر ابوبكر خليفه اول در فتح مكه اسلام آورد و چند ماه پس از مرگ پسرخويش ابى‏بكر ، در سال سيزدهم يا چهاردهم از هجرت به سن نود و سه سالگى درگذشت ابنابى‏الحديد آورده : در روزى كه ابوبكر بخلافت نشست چون خبر به ابوقحافه رسيد اينآيه تلاوت نمود : قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء سپس گفت : وى را با كدام امتياز بدين امر انتخاب نمودند؟ گفتند : بدين جهت كه وىاز ديگر افراد صحابه بزرگسال‏تر بود وى گفت : اگر ملاك امر اين باشد من از اوبزرگسال‏ترم! "لغت نامه دهخدا ، شرح نهج البلاغه:222/1"

ابوقُرّه

شيخ ابوالفرج محمد بن على بنيعقوب بن اسحاق بن ابى قره قنانى كاتب ، از رجال حديث شيعه در قرن پنجم هجرى وىاز مشايخ اجازات شيخ ابى العباس نجاشى است از مؤلفات او معجم رجال ابى المفضلاست كه ظاهراً در شرح حال مشايخ ابوالمفضل محمد بن عبداللَّه شيبانى نگاشته است "دائرة المعارف تشيع"

ابوكالنجار

چند تن از سلاطين ديالمه و يكىاز امراء گرگان "آل زيار" كنيت گونه داشته‏اند كه آن در كتب گاهى به صورتابوكالنجار و گاهى ابوكالنجر و گاهى ابوكاليجار آمده است ابوريحان در آثارالباقيه در جدول ملوك ديالمه چاپ زاخائو صفحه "133" دوبار اين كلمه را به صورتابوكالنجر آورده است:

1" ابوكالنجر بن فناء خسره فخرالدوله و فلكالأمة

2" ابوكالنجر مرزبان ابن فناخسره صمصامالدوله و شمس المله

و صاحب مجالس المؤمنين در ذكر ملوك ديالمهجند ششم از مجلس هشتم ترجمه امير "ابو" كالنجار نوشيروان بن منوچهر ملقب به شرفالمعالى و در جند هفتم ابومنصور فولادستان ابن ابوكالنجار و خسرو فيروز ابنابوكالنجار ملك الرحيم، ابوكالنجار آورده است مؤلف حبيب السير در جلد اول چاپتهران صفحه 351 ترجمه حال صمصام الدوله ابوكالنجار مرزبان ابن عضدالدوله و در صفحه353 ترجمه ابوكالنجار مرزبان ابن سلطان الدوله عزالملوك و عماد دين اللَّه و درصفحه 355 امير با كالنجار ابن منوچهر ابن قابوس نيز ابوكالنجار آورده است

معاصرين ما اين كلمه را "ابوكالبجار" ضبط مى‏كنند"رجوع به طبقات سلاطين اسلام صفحه 126 و 127 شود"

و صاحب انجمن آرا در كلمه "كالجار" گويد: باجيم به الف كشيده به لغت گيلان و ديلمان بر وزن و معنى كارزار است چه لام با راءبدل شود و جيم با زاء تبديل يابد و كارزار معلوم است كه جنگ گاه است و مزرعه‏اى كهدر آن شلتوك كارند نيز گفته‏اند و در كالنجار مفصل‏تر خواهد آمد

و هم او در ذيل "كالنجار" آورده: بر وزندولتيار نام چند نفر از ملكزادگان آل بويه و ملوك ديلم بوده و آنان را با كالنجارنيز مى‏خوانده‏اند: يكى مرزبان پسر عضدالدوله ديلمى و دو سه تن ديگر از آل بويه وكاكويه و آل قابوس بوده‏اند و در فرهنگ جهانگيرى كالنجار را به معنى كارزار نوشتهو گفته زبان گيلانى است از اين قرار ابوكالنجار يا اباكالنجار كنيتى است عربانهيعنى ابوالحرب، و بوحرب نام، در ميان آنها در صنف امرا بوده "؟" و ديگر كالنجاربمعنى برنج‏زار كه شلتوك‏زار نيز گويند آمده و به عبارت و اصطلاح اهل گيل وتبرستان بمعنى صاحب ملك و زمين و زراعت خواهد بود انتهى

مؤيد قول هدايت آن است كه هنوز در لهجه گيلكى"بجار" مخفف بج‏جار بمعنى برنج‏زار است و ديگر آنكه شالى "صورتى از كالى" درفرهنگها بمعنى شلتوك كه برنج از پوست برنيامده باشد، آمده و هم اكنون شالى و شالى‏زاردر گيلان متداول است و همچنين گالى "در لغت گالى پوش" ساقه‏هاى خشك شده برنج راگويند كه با آن بام خانه‏هاى روستائى پوشند و كلنجار رفتن با در فارسىعاميانه، بمعنى مروسيدن با، و ور رفتن با و مزاوله و معالجه است، با قوّت و سختى يوستىدر "كتاب الاسماء ايرانى" كالنجار را از اصل كالجار گيلى و كاريچار پهلوى و كارزارفارسى و كالينجاراى سانسكريت بمعنى جنگ و حرب گرفته است و كلمان هو آر، دردائرةالمعارف اسلام ذيل كلمه كاليجار قول يوستى را تائيد كرده است

ابوكَبْشَة

بن عمرو بن زيد بن لبيد خزاعىخزرجى ، پدر قبله ، كه وى مادر وهب پدر آمنه مادر پيغمبر اسلام"ص" بود او ازپرستش خدايان متعدد عرب سر باز زد و به پرستش شعرى العبور "ستاره‏اى معروف" يعنىبنوعى از يگانه‏پرستى بسنده كرد و آنگاه كه حضرت رسول اكرم "ص" مردمان را بهپرستش خداوند يكتا مى‏خواند و از پرستش خدايان گوناگون منع مى‏فرمود مشركين ، اورا كنيت ابن ابى كبشه دادند ، بدين منظور كه مانند او يك خداى را قبول دارد ، وديگر اشاره به نسبت او از سوى مادر "دهخدا و اعلام زركلى"

ابوالكلام آزاد :

احمد "محيى الدين" بنخيرالدين هندى‏الاصل ، پدرش از مردم دهلى هند بود و خود از مادرى عربيه در سال 1302ه ق در مكه متولد شد و پس از گذرانيدن مراحل آموزش ابتدائى به سن 14 سالگى به مصررفت و در جامع ازهر به ادامه تحصيل علم پرداخت و در آن حال در خارج جامع تدريس مى‏نمود، و پس از اتمام دوران تحصيل به موطن اصلى خود هندوستان بازگشت و در شهر كلكتهسكنى گزيد روزگارى كه حركت آزادى خواهى در هند شروع شده بود ، وى يكى از اعضاءاصلى اين نهضت شد و در سال 1912 م در آنجا مجله هلال به زبان اردو منتشر ساخت،وى در اين مجله استعمار بريتانيا را سخت مورد انتقاد و اعتراض قرار ميداد ، تا اينكه حكومت انگليسى هند وى را در سال 1914 م دستگير و به زندان افكند ، او تفسير قرآن را در 15 مجلّد در زندان تأليفنمود ، در سال 1920 م  از بند رها گرديد وبه نشر مجله بلاغ پرداخت ، وى در آن اوان از سران حزب كنگره هند - كه مهاتماگاندى آن را بنيان نهاده بود - گرديد ، و طبق برنامه اين حزب به مبارزه منفى بااستعمار ادامه همى داد ، از آن پس بتكرار دستگير و زندانى مى‏شد و بقول انور جندىوى يازده سال در زندان بسر برد و اين امر به هيچ وجه وى را از مقاومت در برابرانگلستان بازنداشت ، در زندان كتاب تذكره را به زبان اردو تأليف نمود و در اينكتاب فلسفه قيام و انقلاب و افكار سياسى خود را بيان داشت ، در سال 1923 رياست حزبكنگره را به عهده گرفت ، و در روزگار رياست وى هندوستان به استقلال رسيد و اينكشور واحد ، به دو كشور هند و پاكستان تقسيم شد و او بقاء در هند را انتخاب نمود ودوستان مسلمان پاكستانى خود را رنجاند ، در آن اوان به رياست پارلمان هند انتخابگرديد ، سپس وزارت فرهنگ را عهده‏دار شد ، تا اينكه در حالى كه از پا فلج شده بوددار دنيا را در سال 1377 ه ق در دهلى وداع گفت

از تأليفات او است - جز آنچه گذشت - من دلائلالنبوة ؛ ترجمه و تفسير قرآن "اعلام زركلى"

ابو لُبابه :

بشير يا رفاعة بن عبدالمنذر بنزبير بن زيد بن امية بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن الاوس زمخشرى درتفسير سوره انفال گفته : نام وى مروان بوده از انصار و از ياران رسول خدا "ص" بوده هنگام وقوع غزوه سويق ، وى در مدينه خليفه آن حضرت بوده است وى غزوه احد ومشاهد پس از احد را دريافت "وبقولى : در عقبه اخيره و نيز در بدر شركت داشت" و درروزگار خلافت على بن ابيطالب "ع" درگذشت

وى همان كسى است كه در ماجراى بنى قريظهخطائى كرد وسپس از آن توبه نمود وداستان از اين قرار بود : هنگامى كه سپاه اسلاميهود بنى قريظه را محاصره نمودند وبه علت خيانتهاى مكرر وتوطئه‏هائى كه عليهمسلمانان كرده بودند ودر حقيقت خطر بزرگى براى مسلمين بودند ، خود مى‏دانستند كهاين بار پيغمبر "ص" آنها را خواهد كشت ، رسول "ص" را پيغام دادند كه ابولبابه رابه نزد ما فرست تا با وى مشورت كنيم - ابولبابه از قبيله بنى عمرو بن عوف شاخه اوسبود كه اين تيره در گذشته هم پيمان بنى قريظه بودند - حضرت او را فرستاد وچونابو لبابه به جمع آنها وارد شد همه جهودان از مرد وزن ، خرد وكلان گرد آمده وگريهكنان همى‏گفتند : اى ابالبابه ! ما را نجات ده ابولبابه بر آنها رقت كرد ودلش بهرحم آمد سپس گفتند : اى ابو لبابه صلاح مى‏دانى كه تسليم حكم محمد شده هر چه اوگويد بپذيريم ؟ ابولبابه گفت : آرى اما در همان حال به گلوى خويش اشاره كرد كهراى او آن است كه شما را گردن زند ابولبابه خود گويد : در حال متوجه شدم كه بخداوپيغمبر خيانت كرده‏ام ، فوراً به مسجد رفت وخود را به يكى از ستونهاى مسجد ببستوگفت :


از اينجا تكان نخورم تا گاهى كه خداوند توبه‏ام را قبول كند وچون خبر آنبه پيغمبر"ص" رسيد فرمود : اگر وى به نزد من آمدى ، از خدا بخواستمى كه او راببخشايد وحال كه چنين كرده ، باشد تا خدا خود وى را عفو فرمايد وپس از آنكه كاربنى قريظه پايان يافت ورسول اللَّه به مدينه بازگشت آن حضرت شبى در خانه ام سلمهبود ناگهان ام سلمه ديد پيغمبر "ص" همى‏خندد ام سلمه گويد : از آن حضرت سببپرسيدم فرمود : توبه ابولبابه پذيرفته شد گفتم : اجازه مى‏فرمائيد او را مژدهدهم ؟ فرمود : آرى من از در حجره او را صدا زدم كه اى ابالبابه مژده كه توبه‏اتقبول شد مردمان چون شنيدند همه پيرامونش گرد آمده كه او را از ستون بگشايند امااو نپذيرفت وگفت : جز اينكه پيغمبر "ص" خود مرا آزاد سازد پس حضرت رسول خود برفتو او را از ستون باز نمود "بحار:274/20 واعيان الشيعة"

ابولُؤلُؤ

كنيه فيروز ايرانى كُشنده عمر بنخطاب است وى مسيحى وبه قولى زرتشتى واز مردم نهاوند بود كه در جنگ جلولاء بدستتازيان اسير گشت برخى او را شيعى واز طرفداران اميرالمؤمنين على"ع" دانند وىغلام مغيرة بن شعبه والى كوفه بود روزى به شكايت نزد خليفه آمد وگفت : مغيرهمالياتى گران بر من بسته بگوى تا آن را كم كند عمر گفت : آن چند است ؟ گفت: روزىدو درهم عمر گفت : تو چه حرفه‏اى دارى ؟ گفت : درودگرى دانم ونقاشم وكنده‏گروآهنگرى نيز توانم عمر گفت : با چندين كار كه تو دارى روزى دو درهم زياد نيست ،وشنيده‏ام تو مى‏گوئى آسياى بادى نيز توانى ساخت گفت : آرى عمر گفت : پس آسيائىاين چنين براى من بساز وى گفت : اگر زنده بمانم آسيايى برايت بسازم كه شرق وغربعالم آن را سمر كنند عمر گفت : اين مرا به قتل تهديد مى‏كند وچون شكايت خود رابى نتيجه ديد تصميم قتل عمر گرفت وبرخى گويند : وى چون اسراى نهاوند وكودكانفراوانى كه در ميان آنها بودند وخود نيز از آن جمع بود بديد سخت متأثر گشت كه دستبر سر كودكان مى‏كشيد ومى‏گفت: عمر جگرم بخورد واز آنجا كمر قتل عمر بست ، به هرحال وى كاردى حبشى كه از دو سر تيغ داشت فراهم ساخت وخليفه را هنگام اقامه نمازبامداد در مسجد شش زخم بزد كه از آنها زخمى گران بزير ناف آمد وسبب مرگ او گرديد فيروز از ميان جمعيت بگريخت عبيداللَّه بن عمر در صدد قصاص برآمد وچون به فيروزدست نيافت هرمزان سردار ايرانى را كه در مدينه اقامت داشت بكشت بدين دعوى كه وى بافيروز همدست بوده بعضى گفته‏اند وى زن ودختر ابولؤلؤ را نيز بكشت


عبيداللَّهرا به جرم قتل ناحق چندى بازداشت كردند تا خليفه معين شود و او را قصاص كند اماچون عثمان را خلافت مسلّم گشت نخستين كارى كه كرد عبيداللَّه را بنزد خود احضارنمود وبا ياران رسول"ص" كه نشسته بودند مشورت نمود كه با عبيداللَّه چه كنيم ؟ على"ع" گفت : او را بايد كشت كه وى هرمزان را بى گناه بكشته - هرمزان مولاى عباس بنعبدالمطلب بود زيرا روزى كه وى مسلمان شد گفت : يكى از خاندان رسول "ص" خواهم كهبدست وى مسلمان شوم و او را به عباس راه نمودند و او بدست عباس اسلام آورد و اوكسى بود كه قرآن واحكام شريعت آموخته بود وهمه بنى هاشم را در خون او سخن بود - وچونعلى "ع" چنين گفت عمرو بن عاص به سخن آمد وگفت اين مرد ديروز پدرش كشته شده اگرامروز تو او را بكشى دشمنان گويند مسلمانها به غضب خدا گرفتار آمده‏اند كه خوديكديگر را مى‏كشند عثمان گفت : راست گفتى من اين را عفو كردم وديه هرمزان را ازمال خويش بدهم وهمانجا عبيداللَّه را آزاد ساخت "حبيب السير ودهخدا"

ابولَهَب

عبدالعزّى بن عبدالمطلب عموىپيامبر و از هر كسى در اذيت وآزار به وجود مقدس آن حضرت مصمم‏تر وى در هر جا كهپيغمبر اكرم"ص" مردم را به يكتاپرستى دعوت مى‏نمود حضور مى‏يافت وبه بد زبانى مى‏پرداختومردمان را از اطراف آن حضرت پراكنده مى‏ساخت ، در آغاز بعثت روزى پيامبر بر فرازكوه صفا برآمد ومردم را با صداى بلند به توحيد بخواند ونبوت ودعوت خويش را بابيانى رسا اعلام نمود ناگهان ابولهب سر رسيد وبه آواى بلند گفت : اف بر تو وبر دينتو باد، ما به تو وبه دين تو ايمان نياوريم ؛ وبه حاضران گفت : از اينجا برويد كهوى ديوانه است ونمى‏داند چه مى‏گويد ودر آن حال سوره تبّت در باره او وهمسرشام جميل فرود آمد و از آنروز مسلمانان او را كنيه ابولهب دادند وبه نقلى چون وىچهره‏اى سرخ وبرافروخته داشته او را ابولهب مى‏خوانده‏اند

گويند سبب عداوت او با پيامبر"ص" همسرش امجميل بنت حرب خواهر ابوسفيان بوده كه ابوسفيان وى را بدين امر تحريك مى‏نموده وپيشاز اينكه حضرت دعوت خويش را آشكار كند وى با برادر زاده روابطى حسنه داشته چنانكهكنيزش تويبه را بدين جهت كه پيغمبر "ص" را شير داده بود آزاد ساخت ودختران آن حضرترا به دو فرزند خويش تزويج نمود ، وحتى پس از بعثت نيز گهگاه بر سر غيرت مى‏آمدوبه انگيزه خويشى از آن حضرت دفاع مى‏نمود از امام صادق "ع" روايت شده كه چونقريش به قتل پيغمبر "ص" مصمم شدند گفتند : ابولهب را چه كنيم كه وى عموى محمد استوبسا از او دفاع كند ؟ ام جميل چون بشنيد به آنها گفت شما آسوده خاطر باشيد كه مناو را در خانه نگه مى‏دارم چون روز موعود فرا رسيد ام جميل به ابولهب گفت : بياامروز را به باده گسارى بپردازيم وخوش باشيم ابولهب پذيرفت وهر دو در خانه نشستهبه ميگسارى پرداختند از آن سوى چون ابوطالب به تصميم قريش آگاه شد على را بخواندوبه وى گفت : بزودى به نزد ابولهب رفته درب خانه ميكوبى اگر باز شد فبها وگرنه دررا شكسته به درون رو وبه او بگو : كسى كه چون تو عموئى داشته باشد نشايد خواروذليل بود على برفت ودرب خانه بكوفت اما كس در را نگشود ، در را بشكست وبه درونخانه شد ابولهب چون على را بديد گفت : اى برادر زاده مگر چه خبر شده ؟! على پيامپدر را به وى رساند ابولهب گفت : آرى چنين است ، اكنون چه پيش آمده ؟ على گفت : اينهامى‏خواهند محمد را بكشند ابولهب از جا بجست وشمشير برداشت كه بيرون رود ، ام‏جميلبا وى در آويخت وى مشتى محكم به صورت ام جميل بزد كه يك چشمش كور شد وتا آخر عمريك چشم بود از خانه بيرون شد وبه انجمن قريش در آمد ، آنها چون او را اينگونهخشمگين يافتند به وى گفتند : مگر تو را چه شده ؟! ابولهب گفت : من در دشمنى بابرادر زاده‏ام با شما بيعت كردم اما اكنون شما مى‏خواهيد او را بكشيد؟! به لاتوعزى سوگند هم اكنون تصميم گرفتم مسلمان شوم آنگاه خواهيد ديد با شما چه كنم آنهاهمگى پوزش خواسته او را به خانه باز گرداندند واز تصميم خويش منصرف گشتند

ابولهب را سه پسر به نامهاى : عتبه وعتيبهومعتب بود وى به جهت ابتلائش به بيمارى آبله نتوانست در جنگ بدر شركت كند اماچهار هزار درهم به قريش كمك كرد وچون عاص بن هشام مخزومى را در قمار برده بود وىرا به جاى خويش فرستاد
ودر سال هشتم هجرت وبه نقلى هفت يا نه روز پساز وقعه بدر بمرد "بحار:


295 261/22 وسيره ابن هشام"

ابوماهر

موسى بن يوسف بن سيار شيرازى ازجمله حكماى بزرگ وافاضل اطبا است كه در معالجه بيماران سخت ماهر وخود از مردم شيرازبود وبر همه پزشكان زمان خود برترى داشته وشاگردان بسيارى از محضرش كسب علم بخصوصقوانين واصول طب كردند ، از آن جمله بود على بن عيسى مجوسى واحمد بن محمد طبرى اومعاصر آل بويه بود وعضدالدوله را آنگاه كه وليعهد بود معالجه ظفره چشم و سلعه گردنكرد ومورد نوازش وصله فراوان ركن الدوله گرديد ، او بر عقايد جالينوس اعتراضاتىوارد مى‏ساخت ، تاريخ دقيق مرگ او معلوم نيست ولى تا اواسط سده چهارم در قيد حياتبوده است از آثار او است : كتاب در امراض عين ومنافع خرفات ؛ كتاب در سته ضروريه؛ رساله در آلات جراحى ؛ كتاب موسوم به چهل باب در جزء نظرى وعملى ؛ مقاله درفصد "از نامه دانشوران"

ابو مِحْجَن :

ثقفى صحابى است و در نام اوخلاف است ، بعضى مالك بن حبيب گفتند وبرخى عبداللَّه بن حبيب بن عمرو بن عميروگروهى گفتند نام او كنيه اوست آنگاه كه جيش مسلمانان در سال هشتم هجرت به طائفشد او با سپاه مشركين بود وبه سنه نهم با همه قوم خود مسلمانى گرفت او از رسولصلوات اللَّه عليه وسلم اين حديث شنوده وروايت كرده است ؛ پس
از خود بر امت خويش از سه چيز بيم دارم ، ايمانبه احكام نجوم وتكذيب اختيار آدمى وستم پيشوايان

ابومحجن به جاهليت وهم در اسلام از ابطال وشجعان بشمار بود وشعر او بس دلنشين وبديعاست ليكن با دين مسلمانى مولع به شرب خمر بود وبه هيچ نكوهش وردعى از انهماك درشراب باز نمى‏ايستاد چنانكه به شعر گفت :




  • اذا مِتّ فادفنّى الى جنب كرمة
    ولا تدفننّى بالفلاة فأنَّنى
    اخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها



  • تروّى عظامى بعد موتى عروقها
    اخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها
    اخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها



وعمر بن الخطاب در خلافت خويش هفت هشت مرتبهبه وى حدّ خمر راند وبه آخر از بسيارى ستيهندگى او در ادمان خمر در حراست حارسى بهجزيره‏اى نفى كرد و او در راه انديشه كشتن نگاهبان خويش كرد ومرد قصد او دريافت واز وى بگريخت ونزد عمر شد وقصّه باز گفت وابو محجن از همان راه به سپاه سعد بن ابىوقاص پيوست وسعد در اين وقت از سوى عمر سپهسالار جيش بود به قادسيه ، عمر به سعدنوشت تا ابو محجن را باز دارد و او به فرمان خليفه ابو محجن را بند كرد وبه روزناطف كه ايرانيان جيش عرب را در پيچيدند ابو محجن از خيمه مى‏نگريست و از اينكه بهيارى مسلمانان رفتن نمى‏توانست رنج مى‏برد وابيات زيرين بگفت :




  • كفى حزنا ان ترتدى الخيل بالقنا
    اذا قمت عنّانى الحديد وغلّقت
    وقد كنت ذا مال كثير واخوة
    وقد شفّ جسمى اننى كلّ شارق
    فللّه درّى يوم اترك موثقا
    حسبنا عن الحرب العوان وقد بدت
    فللّه عهد لا اخيس بعهده
    لئن فرجت الاّ ازور الحوانيا



  • واترك مشدودا علىّ وثاقيا
    مصارع دونى قد تصم المناديا
    فقد تركونى واحدا لا اخاليا
    اعالج كبلا مصمتا قد برانيا
    ويذهل عنى اثرتى ورجاليا
    واعمال غيرى يوم ذاك العواليا
    لئن فرجت الاّ ازور الحوانيا
    لئن فرجت الاّ ازور الحوانيا



وبه نزد امّ ولد سعد كس فرستاد ودرخواست تافرمان كند كه بند از وى برگيرند واسب وسلاح دهند وگفت به جنگ شوم اگر شهادت يابموگرنه باز گردم وبه دست خود بند بر پاى نهم و زن عهد او استوار داشت وبند از وىبگشادند سلاح بداد و او هم بر اسب سعد ، به نام لقا برنشست ونيزه برگرفت وبه ميدانشد وجنگى در پيوست سخت مردانه ودل سپاه باز آورد وسپاه عرب او را ندانستند وبا خودگفتند ايدون اين ملكى است كه خداى جل شأنه فرو فرستاده است يارى اسلام را وسعدرا بدين روز جراحتى بود كه با آن به حرب نتوانستى شد وخالد بن عرفطه را بجاى خويشبه سپاهسالارى بيرون كرد وخود بر كوهكى از ريگ بر شد ، دور از حرب جاى وفتور وسستىعرب وجلادت سپاه ايران ودر رسيدن سوارى مجهول ومردانگيهاى او بديد و وى نيزابومحجن را ندانست ومى‏انديشيد كه جهش‏هاى اسب ، بلقا را ماند وطعن‏ها چون طعنابومحجن باشد وليكن اين نتواند بودن چه بلقا به شكال و ابومحجن به بند اندر است

شبانگاه چون دو لشكر باز جاى شدند ابومحجنراست كردن پيمان را از پيش به خيمه محبس خود شتافت وسلاح بگشاد وبند بر پاى نهادووعد تمام كرد وسعد نيز از ريگ به خيمه شد و زن از وى پرسيد كه امروز آسياى جنگچون گشت ودست كه را بود وسعد غلبه ايرانيان را بار نخست وپديد آمدن مردى ناشناس برابلقى ودليريهاى او وقوّت گرفتن مسلمانان با وى بيان كرد وبه آخر گفت اگر نه بلقادر شكال و ابومحجن در بند بود گفتمى اسب بلقاء وسوار ابومحجن است از بسيارى شباهتكه در ميان بود زن گفت سوگند با خداى كه همچنان است وپيام ابومحجن را بدو وسلاحواسب خواستن وپيمان به بازگشت بستن وراست كردن پيمان همه سعد را قصه كرد وسعدابومحجن را بخواند وبندهايش بگشاد وبه زبان بنواخت وگفت سوگند با خداى كه ديگر بارتو را به شرب خمر ادب نكنيم ابومحجن گفت سوگند با خداى كه من نيز ديگر شراب نخورم واين دو بيت بگفت:




  • رايت الخمر صالحة وفيها
    فلا واللَّه اشربها حياتى
    ولا اشفى بها ابداً سقيما



  • خصال تهلك الرجل الحليما
    ولا اشفى بها ابداً سقيما
    ولا اشفى بها ابداً سقيما



وتا مرگ اين عهد نگاهداشت







وفات او را به آذربايجان وگروهى به جرجانگفته‏اند وهيثم بن عدى از مردى روايت كرد كه وى به آذربايجان يا گرگان قبرابومحجن بديد ، سه بنه رز بر وى روئيده وشاخها وبرگها بر گور گسترده وخوشه‏ها فروهشته وبر سنگ نبشته : هذا قبر ابى محجن الثقفى مرد گويد چون اين گور

وتاكها بديدم از بيت ابومحجن مرا ياد آمد كه گفت:

اذا مت فادفنى الى جنب كرمة


ودر عجب شدم واز خداى تعالى آمرزش او خواستم وهم ابومحجن راست :




  • لا تسأل الناس عن مالى وكثرته
    القوم اعلم انى من سراتهم
    قد اركب الهول مسدولاً عساكره
    اعطى السنان غداة الروح حصته
    سيكثر المال يوماً بعد قلته
    ويكتسى العود بعد اليبس بالورق



  • وسائل الناس عن حزمى وعن خلقى
    اذا تطيش يد الرعديدة الفرق
    واكتم السر فيه ضربة العنق
    وحامل الرمح ارويه من العلق
    ويكتسى العود بعد اليبس بالورق
    ويكتسى العود بعد اليبس بالورق



ابومخنف

لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف بنسليم ازدى كوفى جدش مخنف از اصحاب اميرالمؤمنين على "ع" بود كه در جنگ جملعلمدار قبيله ازد بود ودر آن جنگ به شهادت رسيد وخود او از ياران امام صادق "ع" واز تاريخ نگاران ومحدثان شيعه بوده ابن نديم گويد : به خط احمد بن حارث خزازخواندم كه دانشمندان گفته‏اند : در اخبار وفتوحات عراق ابومخنف بر ديگران برترىدارد ودر اخبار خراسان وهند وفارس مدائنى برتر است ودر امر حجاز وسيرت پيغمبر "ص" واقدىاولويت دارد ودر فتوح شام هر سه برابرند طبرى عمده مطالب كتب او را در تاريخ نقلكرده است ولى اصل هيچيك از مؤلفات ابومخنف بدست نيامده است

علامه او را توثيق كرده وفيروزآبادى اخبار اورا متروك شمرده از جمله كتبى كه به ابومخنف منسوب است : الرِدّه ؛ فتوح الشام ؛فتوح العراق ؛ الجمل ؛ الصفين ؛ اهل النهروان والخوارج ؛ الغارات ؛ مقتل على "ع" ومقتلالحسين"ع" مى‏باشد

وى به سال 157 درگذشته "دهخدا"

ابومسلم

عبدالرحمن بن مسلم مروزى خراسانىبنيان گذار دولت بنى عباس كه بيشتر مورخين او را خراسانى نژاد دانند وبعضى گويند :وى در اصفهان زاده ودر كوفه نشو ونما كرده وبر اين قول از اين جهت او را خراسانىومروزى گويند كه قيام او در مرو خراسان بوده است

داستان قيام ابومسلم گرچه در اصل از مسلماتتاريخ است ولى در كيفيت آن ، آنچنانكه در تواريخ مفصله از قبيل تاريخ طبرى وابناثير وحبيب السير وروضة الصفا آمده به افسانه نزديكتر است تا به حقيقت

اجمالاً وى در حدود سال صد وبيست وهفت در عهدحكومت مروان حمار آخرين خليفه مروانى به انگيزه خوانخواهى آل محمد "ص" از بنى اميهوبنى مروان كه مواليان اين خاندان از شهادت امام حسين"ع" وزيد بن على وديگرامامزادگان بدست آن ظالمان دلى پر خون داشتند ومخصوصاً شيعيان خراسان كه از كثرتبه سزائى برخوردار بودند واز سوئى حكومت بنى مروان رو به ضعف همى رفت ودر اكثربلاد اسلامى عليه آنها شورشهائى بپا شده بود شرايط را براى قيام مساعد ديد و وى كهگويند در آن روز نوزده يا بيست ساله ولى شجاع وبا شهامت بوده در مرو با جمعى ازسران شيعه آنجا انجمن نموده وبر قيام عليه بنى مروان وتأسيس حكومت آل محمد"ص" تصميمگرفتند ومدار سخن آنها همواره آل محمد "ص" ورضاى آل محمد"ص" بود ودر آن سال بهاتفاق جمعى از همفكران خود عازم حج شد ودر آنجا ابراهيم بن محمد بن على بنعبداللَّه عباس را ملاقات نمودند وآنها او را شايسته زعامت ديده و او را به رهبرىانقلاب نصب نمودند وهنگامى كه به مرو بازگشتند چون نصر بن سيار والى خراسان باخديع كرمانى درگير جنگ بود ابومسلم زمينه را فراهم ديد كه علنى مردم را به قيامدعوت كند وبه تفصيلى كه در تواريخ آمده بر نصر پيروز آمد وولايت خراسان ، او رامسلّم شد وظرف سه يا چهار سال اكثر مناطق ايران وعراق را به تصرف در آورد وابوسلمهخلال را به جاى خود در كوفه نصب نمود

ودر خلال اين مدت مروان حمار از داعيه قيامابراهيم خبردار شد او را دستگير وبه شام احضار ودر آنجا او را به قتل رساند

وابراهيم هنگامى كه دستگير شد برادرشعبداللَّه بن محمد را كه به سفاح شهرت داشت وليعهد خود كرد وسفاح محض شنيدن فتحعراق باتفاق برادرش ابوجعفر منصور وجمعى از خويشان خود را به كوفه رساند وابوسلمهآنها را در جائى پنهان داشت چه او را داعيه اين بود كه يكى از فرزندان على "ع" رابه زعامت مسلمين نصب كند ولذا در ضمن مدت اختفاء آنها وى سه نامه به مدينه فرستاد :يكى را به خدمت امام صادق"ع" ويكى را جهت عبداللَّه بن حسن وسوم را جهت عمر بن علىبن الحسين ، و قاصد را گفت : اول به خدمت امام صادق "ع" رود واگر او پذيرفت آندونامه را پاره كند وگرنه به نزد آنها رود

وى چون نامه را به امام داد حضرت پيش ازاينكه نامه را بخواند آنرا در آتش افكند وچون ياران آن حضرت سبب پرسيدند فرمود : اينهاكه هنوز كارشان به انجام نرسيده سخن ما را نمى‏شنوند ودر اطاعت ما نيستند چه رسدكه كار بر آنها مسلم شود ، و وجوه ديگر را نيز فرموده كه در روايات آمده است

آن دو نيز به تبع حضرت نامه‏ها را جواب ندادهودعوت را رد كردند

ولى پيش از بازگشت قاصد خراسانيان از مخفيگاهسفاح وهمراهان با خبر شدند وبه نزد آنها رفته با سفاح بيعت نمودند وابوسلمه خودنيز به ضرورت از آنها متابعت نمود سفاح به مسجد جامع آمد وسخنرانى كرد وبالاخرهكار بر او مسلّم شد و بلافاصله عبداللَّه بن على را به جنگ مروان به شام فرستادوبر او پيروز شد ومروان فرار كرد وپس از چندى بر او نيز دست يافت و او را بكشتوسرش را به نزد سفاح فرستاد

اين ببود تا سال صد وسى وشش ابومسلم ازخراسان عازم حج شد وبا شكوه فراوان وارد كوفه ومورد استقبال خليفه قرار گرفت ولىبرخلاف انتظار ابومسلم كه خود داعيه امارت حج را داشت وى برادرش ابوجعفر منصور راامير حج كرد وپيش از بازگشت از حج سفاح بمرد وچون خبر مرگ او به گوش عبداللَّه بنعلى رسيد داعيه استقلال نمود ومردم شام را به بيعت خود خواند وابوجعفر منصور كهجانشين برادر بود لازم ديد ابومسلم را به جنگ عبداللَّه فرستد وى اجابت نمود وبهشام رفت وظرف مدت پنج ماه جنگ بر او پيروز گشت وپس از انجام كار در راه بازگشت بهخراسان به دعوت خليفه به بغداد آمد ومنصور با توطئه از پيش طرح شده ابومسلم رابكشت زيرا وى ابومسلم را براى خويش خطرى بزرگ ميدانست ، ابومسلم در آن روز سى وششسال از عمرش مى‏گذشت

پيشگوئى‏على"ع"در باره ابومسلم :

روزى در صفين سپاه شام حمله سختى به سپاهعراق نمود كه ميمنه سپاه عراق رو به فرار نهاد مالك اشتر فرياد مى‏زد كه برگرديد! حضرت رو به لشكر شام كرد وندا زد اى ابومسلم ! بگير اينها را تا سه بار حضرت اينندا را تكرار نمود اشتر عرض كرد : مگر نه ابومسلم در سپاه شام است چگونه او بهيارى ما آيد ؟! فرمود : من ابومسلم خولانى را نمى‏گويم ، مردى را مى‏گويم كه درآينده از مشرق زمين ظهور كند وخداوند به وسيله او شاميان را هلاك نمايد ودولت بنىاميه را منقرض سازد "بحار : 310/41"

ابومسلم خولانى تميمى :

عبداللَّه ابن ثوب ياعبداللَّه ابن عوف از كبار تابعين است و به زمان رسول صلوات عليه در يمن اسلامآورده است مولد او به سال "50" از هجرت و وفات وى به روزگار معاويه يا يزيد ابنمعاويه در دريا و گور او نيز بدانجاست گويند آنگاه كه اسود ابن قيس العنسى متنبىاو را به دين خود خواند و او از گرويدن به وى سر باز زد فرمان كرد تا آتشى عظيمبيفروختند و او را در آتش افكندند و آتش او را آسيبى نكرد پيروان اسود گفتند اينمرد اگر در بلاد تو زيد عقيده مردمان بر تو تباه كند و وى ابومسلم را نفى كرد و اوبه مدينة الرسول شد در اين وقت رسول "ص" رحلت كرده و خليفتى ابوبكر را بود او بهمسجد درآمد و نزديك ستونى به نماز ايستاد عمر ابن الخطاب او را بديد و پرسيد مرداز كجاست گفت از يمن گفت آن دشمن خدا آخر با آن دوست ما كه در آتش افكند و زيانىبدو نرسيد چه كرد گفت عبداللَّه ابن ثوب را گوئى گفت سوگند به خداى آيا تو خود اونيستى گفت هستم پس عمر ميان دو چشم ببوسيد و با خود نزد ابوبكر برد و ميان خويش وبوبكر بنشانيد و گفت سپاس خداى را كه مرا زنده داشت تا آن معجز كه با ابراهيم خليلرفت در يك تن از امت محمد مرا بنمود


علقمة ابن مرثد مى‏گفت زهد بهشت تن از تابعينمنتهى گشت و يكى از آن هشت ابومسلم خولانى است و صاحب حبيب السير در وقايع سال "61"آرد كه: هم در اين سال "احدى و ستين" ابومسلم عبداللَّه ابن ثوب الخولانى كه ازجمله عبّاد و افاضل تابعين حضرت اميرالمؤمنين على"ع" بود از عالم فانى به رياضجاودانى انتقال كرد و از ابومسلم رضى اللَّه عنه كرامات و خوارق عادات در سيرالسلف و بعض ديگر از كتب اهل علم و شرف، بسيار نقل شده است "دهخدا از صفة الصفوةج 4 و وفيات ج 1"

ابوالمعالى جوينى :

عبدالملك بن عبداللَّه بنيوسف بن عبداللَّه بن محمد بن حيويّه فقيه شافعى از مردم نيشابور مولد او بهسال 419 به نيشابور ووفات وى به سال 478 به همان شهر بود او يكى از بزرگان مذهبشافعيه است وى را اعلم متأخرين شمرده‏اند پدر ابوالمعالى از دانشمندان معروف عصرخويش است وابوالمعالى نخست به نيشابور نزد پدر علوم متداوله آموخت وپس از پدر مجلسدرس او داشت وآنگاه به بغداد شد ودرك خدمت عده‏اى از علماء كرد واز آنجا به حجازرفت وچهار سال به مكه مجاور بود وچندى نيز در مدينه اقامت گزيد ودر اوايل دولت البارسلان به نيشابور بازگشت ونظام الملك وزير مدرسه نظاميه نيشابور را براى او ساختواوقاف آن مدرسه به وى واگذاشت و او سى سال در نيشابور به تصنيف وتدريس گذرانيدودر يكى از قراء نشابور درگذشت وجسد او را در خانه وى در شهر به خاك سپردند وپس ازچند سال ديگر به كربلا نقل كردند

ابوموسى اشعرى : عبداللَّه بن قيس از صحابهرسول اللَّه وى به سال هفتم يا نهم هجرت كه قدرت اسلام سرتاسر بلاد عربستان را گرفتهبود وهيئتها از هر سوى به مدينه مى‏آمدند واسلام مى‏آوردند به اتفاق قبيله خوداشعريان به مدينه آمده تسليم اسلام شد ودر عهد رسول "ص" به حكومت زبيد وعدن وسواحليمن منصوب گرديد ودر زمان عمر وعثمان هم به حكومت بصره وكوفه ويمن نامزد شد ودردوران خلافت اميرالمؤمنين "ع" نيز از سوى آن حضرت زمامدار كوفه بود ولى با آنبزرگوار به شايستگى رفتار ننمود ودر پيشامد جنگ جمل مردم را از يارى آن حضرت بازمى‏داشت ودر قضيه تحكيم "به تحميل نااهلان سپاه عراق" از طرف حضرت به حكميت معينشد وبا عمرو عاص كه از سوى معاويه تعيين شده بود در دومة الجندل اجتماع نموده تادر زمينه فرو نشاندن آتش جنگ ورفع نزاع ومشاجره در امر خلافت مسئله را فيصله دهندوسرانجام بر اثر ضعف ايمانى كه به حضرت داشت از عمرو عاص فريب خورد ومورد لعندائمى اميرالمؤمنين"ع" شد

در تاريخ آمده كه دورانى كه وى از سوى عمروالى بصره بود خوزستان واصفهان وبخش عمده‏اى از بلاد ايران را فتح نمود


وى به سال 43 يا 44 يا 51 در مكه يا كوفهدرگذشت "بحار ودهخدا وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد"

/ 813