ابوالسمط
مروان بن يحيى ابوالجنوب بن مروانبن سليمان بن ابى حفصه ، او را مروان الاصغر نيز مىگفتهاند تا فرق باشد ميان اوو جدش مروان بن ابى حفصة وى در مسير جد خود آل على "ع" را به شعر خويشهجو مىنمود و از اين راه به دربار بنىعباس تقرب مىجست هر چند در فن شعر رتبهوالائى نداشت امتياز دشمنى با علويين وى را بدربار متوكل بخصوص ممتاز ساخته ،خليفه او را به منادمت خويش پذيرفت و ولايت يمامه و بحرين و طريق مكه را به اوواگذار نمود ابوالسمط در عين ضعفى كه در شعر داشت از كسانى بود كه شعر ، او رابه ثروتهاى كلان رسانيد وى در حدود سال 240 ه ق درگذشت "ذيل ربيع الابرار"ابوسهل نوبختى :
اسماعيل بن على بن اسحاق بنابى سهل بن نوبخت از كبار علما ومتكلمين شيعه ، او عالمى فاضل ومتكلمى بارع است ابوالحسنناشى مىگفت : ابوسهل استاد او بود وآنگاه كه مجلس گفتى جماعتى از متكلمين درمحضر او اجتماع داشتى وبه زمان خويش متقدم نوبختيان بودى او را در قائم آل محمد "عج"رأيى خاص است كه پيش از او كسى را اين رأى نبوده است ابوسهل گويد : محمد فرزندحسن عسكرى پس از پدرش امام است ولى او در زمان غيبت وفات كرد وهم در غيبت او رافرزندانى است يكى پس از ديگرى تا آنروز كه خداى تعالى امر به ظهور فرمايد وموقعىكه محمد بن على شلمغانى معروف به ابن ابى عزاقر او را به خويش خواند وگفت : منصاحب معجزات وكراماتم ابوسهل به پيك او گفت : من معجزات وكرامات ندانم به صاحبخويش بگو موى پيش سر من بريخته او امر دهد تا چند تار بدانجا برويد پيك برفتوبازنگشتاو را كتب بسيارى است كه به نقل صاحب روضاتاز سى كتاب متجاوز است وكتب او بيشتر در امامت و ردّ بر ملاحده وغلاة وساير مبطليناست ابوسهل درك حضور امام حسن عسكرى "ع" نموده و او را با حسين بن منصور حلاجمعارضهاى است وى به سال 311 در سن هفتاد وچهار سالگى درگذشت "فهرست ابن نديموروضات الجنات"
ابوشاكر ديصانى :
موسوم به عبداللَّه يكى ازمشاهير ديصانيه است "به ديصانيه رجوع شود" كه خود را به فرقه اماميه بسته بودوبا هشام بن حكم كه از متكلمين بزرگ شيعه است در يك زمان مىزيسته وبا او مناظراتىداشته وگويند او استاد ابن راوندى از زنادقه بوده استنقل شده كه روزى ابوشاكر به نزد امام صادق "ع"رفت و گفت يا جعفر بن محمد دلّنى على معبودى "مرا به خداوندگارم دلالت كن" حضرت ازاو پرسيد نامت چيست؟ - اشاره به اينكه تو خود را عبداللَّه مىخوانى - فرداى آنروز باز نزد حضرت رفت وگفت : مرا به معبودم رهنمون شو و از نامم مپرس آنگاه حضرتاز راه تشريح بدايع خلقت در يك تخم مرغ وى را به توحيد رهنمون مىگردد وابوشاكرشهادتين مىگويد واز گذشتهاش نادم مىشود "دهخدا و اصول كافى"
ابوشعثاء كندى كوفى :
ابو شعثاء يزيد فرزندزياد بن المهاجر "يا مهاصر" كندى بهدلى كوفى ، مردى شريف وشجاع و از دليران عرب كهمهارت خاصى در تيراندازى داشت و از اصحاب سيد الشهداء"ع" بود ابوشعثاء موقعى كهاطلاع يافت حسين بن على"ع" عازم عراق شده است ، در روزهاى مهادنت "= آرامش قبل ازطوفان" از كوفه خارج مىگردد وقبل از اين كه حرّ بن يزيد رياحى با سيدالشهداء"ع" برخوردنمايد او به حضرت ملحق گشته بود ودر كنار آن حضرت تا كربلا باقى ماند اربابمقاتل ومورخين وصاحب اعيان الشيعة نوشتهاند چون مالك بن نسر كندى نامه عبيداللَّهبن زياد را تسليم حرّ بن يزيد رياحى كرد - ودر نامه مذكور آمده بود كه امام "ع" رازير فشار قرار دهند وبه سمت صحراى بى آب وعلف برانند وخود مالك كندى مأموريت اجراىحكم ابن زياد را داشت وناظر بر حرّ بن يزيد رياحى بود - ابوشعثاء كندى كه آشنائىبا مالك كندى داشت پيش آمد وبر او بانگ زد: چه آوردى ؟ مالك كندى در پاسخ مىگويدكه اطاعت از امر امامم نمودم و وفا به عهد بيعتم كردمابوشعثاء در پاسخ وى مىگويدكه خدا را معصيت نمودى كه از امامت اطاعت كرده باشى واين آيه شريفه را مىخواند : وجعلناهمائمة يدعون الى النار واين مىرساند كه ابوشعثاء كندى در كنار امام"ع" بوده است با وجودى كه اين واقعه را طبرى وصاحب اعيان الشيعة نقل نمودهاند ولى هر دوى آنهادر كيفيت پيوستن ابوشعثاء كندى در ركاب سيدالشهداء "ع" دچار تناقضگوئى گشتهاندومىنويسند : موقعى كه ابى عبداللَّه"ع" نداى أما من مغيث يغيثنا لوجه اللَّه ؟أما من ذاب يذب عن حرم رسول اللَّه"ص" ؟ سردادند وشروط او از طرف عمر بن سعد ردشد ، ابوشعثاء كه در بين لشكريان ابن سعد بود به ابى عبداللَّه "ع" ملحق گشت ابومخنفبه نقل از فضيل بن حديج كندى قول دوم را ثبت نموده است كه در شب نهم محرم از لشكرابن سعد جدا گشت وبه امام حسين "ع" ملحق شد ، ولى بر اساس منابع متعدد ، قول اولصحيحتر است وابوشعثاء در راه وقبل از حر بن يزيد رياحى با سيدالشهداء ملاقات نمودودر كنار آن حضرت باقى ماند ابوشعثاء كندى در روز عاشورا بنا به رسموعادت اصحاب پس از كسب اجازه از امام حسين "ع" به ميدان مبارزه وجنگ رفت وپس ازمبارزه وجنگ دليرانه با لشكريان ابن سعد ، اسب او زخمى گشت لذا از اسب پياده شدودر كنار ابى عبداللَّه الحسين "ع" روى زانوان خويش قرار گرفت وشروع به تيراندازىنمود وهر تيرى را كه رها مىكرد اين بيت را مىسرود :
--- انا ابن بهدله/ فرسان العرجله ---
وامام "ع" از براى وى چنين دعا مىفرمود : اللهمسدد رميه واجعل ثوابه الجنة ، تا اينكه تمام تيرهاى وى كه تعداد آنها يكصد عددبود تمام گشت در بعضى از منابع آمده كه فقط يك عدد آنها خطا رفت ودر بعضى منابعپنج عدد آنها را ثبت نمودهاند كه خطا گشت سپس بلند شد وشمشير خود را كشيد وشروعبه جنگ كردن نمود وهجده تن از لشكريان ابن سعد را كشت وباز به سوى ابى عبداللَّهالحسين"ع" بازگشت وبه امام عليه السلام عرض كرد يابن رسول اللَّه آيا وفا نمودم ؟امام در جواب فرمودند بله تو قبل از من در بهشت خواهى بود سپس شروع به جنگيدننمود تا اينكه در بعدازظهر روز عاشوراى سنه 61 ق به شهادت رسيد خوارزمى شهادت وىرا بعد از حنظلة بن اسعد عجلى شبامى ثبت نموده است وابن شهر آشوب شهادت او را بعد ازشهادت انيس بن معقل اصبحى ذكر كرده است قبر وى در مقبره دست جمعى شهداء واقع درحرم شريف حسينى در شرق وپايين پاى قبر مطهر ابى عبداللَّه "ع" است نام وى درزيارت الناحيه آمده است السلام على يزيد بن زياد المظاهر الكندى "دائرةالمعارف تشيع"
ابوالصلاح حلبى :
تقى "ح447 347 ق" فرزندنجم الدين ابن عبيداللَّه ، فقيه، محدث ومفسر نامدار شيعه در بغداد در خدمتاستادانى چون سيد مرتضى "م 436 ق" وشيخ طوسى "م 460 ق" كه احتمالاً هر دو از وىجوانتر بودند درس خواند ونيز از محضر درس سلار ديلمى "م 448 ق" برخوردار گرديد پساز چندى كه در فقه آوازهاى بلند يافت ، سيد مرتضى وى را به عنوان نماينده خود بهحلب فرستاد وابوالصلاح در آن شهر كه احتمالاً زادگاهش نيز بود به تعليم شاگردانوارشاد مردمان پرداخت ودر ضمن به نوشتن كتب فقهى همت گماشت پس از درگذشت سيدمرتضى ، شيخ طوسى وى را در مقام خويش ابقا كرد وابوالصلاح كه در گذشته لقب خليفةالمرتضى داشت اكنون به خليفة الشيخ ملقب گرديد رجال نويسان شيعه به اتفاق وى راعالمى بزرگ وفقيهى ثقه خواندهاند از شاگردان او ابن براج ، عبدالرحمن رازىوثابت بن احمد بن عبدالوهاب حلبى را مىتوان نام برد ابوصلاح تأليفاتى دارد كهمهمترين آنها عبارتند از :
البداية ، در فقه ؛ الكافى ، در اصول وفروع دين ؛ دفعشبهة الملاحدة ، در كلام ؛ الشافية ؛ شرح ذخيرة علم الهدى ؛ المرشد فى طريق التعبد؛ اللوامع، در فقه ؛ تقريب المعارف ، در كلام "دائرة المعارف تشيع"
ابوالصَلْت
بن عبدالقادر بن محمد ، ازفقهاى شيعه در قرن پنجم هجرى وى از شاگردان شيخ الطائفه ابو جعفر طوسى بشمارآمده شيخ حر عاملى او را ابوالصلت بن عبدالقاهر ضبط كرده است"جامع الرواة ، فهرست ، امل الآمل ، تنقيحالمقال ، معجم رجال الحديث ، حسب دائرة المعارف تشيع"ابوالصلت هروى :
عبدالسلام بن صالح بن سليمانبن ايوب بن ميسرة ، محدث خراسانى وى از موالى عبدالرحمن بن سَمُره قرشى بود ،تولد و وفاتش حدود236 160 تخمين زده مىشود بروايتى وى در مدينه متولد شده ،اقامتگاه او نيشابور بوده ، در طلب علم به نقاط مختلف چون عراق ، حجاز و يمن سفركرده ، و از دانشمندانى مانند ، حماد بن زيد ، شُرَيك ، عطاء بن مسلم ، معتمر بنسليمان ، عبدالرزاق صنعانى ، مالك بن انس ، فُضَيل بن عياض ، و عبداللَّه بن مباركاستماع حديث كرده چندى در بغداد بروايت حديث پرداخت و در روزگار مأمون بعزم غزابه مرو آمد و چون به مجلس خليفه وارد شد و مأمون كلام او را شنيد بدو علاقهمندگشت و او را از خواص خويش ساخت وى در ردّ مرجئه ، جهميه ، زنادقه و قدريه مىكوشيدو بارها با بشر مريسى در حضور مأمون مناظره كرد چندى محضر امام رضا "ع" را درك كرده و از آنحضرت روايت نموده است، گفته شده كه در نيشابور در خدمت حضرت بوده و در سرخس نيز بهمحضر آن امام شتافته برغم اين كه شيخ طوسى او را از عامّه شمردهگروهى از محدثان اهل سنت ، تنها بر تشيع او خرده گرفتهاند برخى از رجال شناسانهمچون يحيى بن معين ، عجلى ، ابن شاهين و نيز نجاشى از اماميه وى را توثيق كردهاند، چنان كه بعضى ديگر مانند : جوزجانى ، نسائى ، ابو حاتم رازى ، عقيلى، ابنحيان ،ابن عدى و دار قطنى او را تضعيف نمودهاند ابوصلت كتابى در باب وفات امام رضا"ع" تأليفكرده كه نجاشى از آن نام مىبرد و ابن بابويه از آن در عيون اخبار الرضا استفادهكرده است هم اكنون آرامگاهى به نام وى در سمت شرقى بيرون شهر مشهد وجود دارد "دائرةالمعارف بزرگ اسلامى"
ابوضَمْضَم
يكى از خود ساختگان عصر جاهلىكه حضرت رسول "ص" ضمن حديثى كه در كتب حديث فريقين آمده از او ياد كرده و فرمودهاست : ايعجز احدكم ان يكون كابى ضمضم ؟!قالوا : يا رسول اللَّه و ما ابوضمضم ؟قال"ص" : رجل كان ممن قبلكم ، كان اذا أصبح يقول : اللهم انى اتصدق بعرضى علىالناس عامّه "بحار:423/71 و بخارى:122/1"
ابوطالب
عبد مناف "يا عمران" بن عبدالمطلببن هاشم بن عبدمناف عم بزرگوار پيغمبر "ص" وپدر ارجمند اميرالمؤمنين على "ع" ،مادرش فاطمه بنت عمرو بزرگ قريش وزعيم مكه ، جامع وقار حكما وهيبت امرا ، شخصيتىكه در عين ندارى وتهيدستى به لياقت ذاتى ، مقام سرورى را حائز وسردمداران قريش دربرابرش خاضع بودند ، داستان عفيف كندى مشهور است كه گفت : در آغاز بعثت روزى بهاتفاق عباس بن عبدالمطلب به مسجدالحرام رفتيم ، پيغمبر را ديدم به نماز ايستادهونوجوانى و زنى نيز با او نماز مىخواندند، به عباس گفتم : اين ديگر چيست ؟ وى گفتابن محمد برادر زاده من است كه مىگويد من از جانب خدا بر اين مردم پيام رسالتدارم وتاكنون جز اين نوجوان كه او نيز برادر زاده من است واين زن كه همسر او استكسى به دين او در نيامده گفتم شما مردم قريش در اين باره چه مىگوئيد ؟ عباس گفت: ما منتظريم تا شيخ - يعنى ابوطالب - چه نظر دهد اكثم صيفى دانشمند معروف عربدر بارهاش گويد : من دانش وادب وسياست وفراست را از ابوطالب آموختم چون عبدالمطلب چشم از جهان ببست، ابوطالبمحمد "ص" هشت ساله يتيم را تكفل نمود ودر كودكى او را سرپرستى ودر جوانى از اوحمايت نمود وبه زير بال محبت خويش بداشت ودر سفرهاى تجارت با خود مىبرد وچون بهرسالت مبعوث گشت او را به بهترين وجه وسختترين شرائط ودر برابر دژخيمترين دشمنانچون مشركان قريش پشتيبانى نمود آنچنان كه در تاريخ بى سابقه وبى لاحقه است ،وهنگامى كه ديد در شهر مكه نمىتواند با اطمينان كامل از حضرتش مواظبت نمايد وفشاردشمنان روز افزون گرديد به ناچار از خانه وكاشانه وكسب وكار دست كشيد وبا افرادفاميل دسته جمعى به شعب پناه برد ومدت سه يا چهار سال در شرائطى طاقتفرسا - جزچهار ماه حج وعمره در سال - به محروميت وممنوعيت اقتصادى و اجتماعى بسر برد وبهجان و دل از آن حضرت حمايت كرد كه بسا شب تا به صبح نخفتى وخود با فرزندان بهنگهبانى پرداختى تا در 26 رجب سه سال پيش از هجرت كه ابوطالب چشم از اين جهان ببستجبرئيل فرود آمد وپيغمبر"ص" را گفت : تو دگر در اين سرزمين يار ومددكارى ندارى ازشهر مكه بيرون شو وآن حضرت به كوه حجون پناه برد حال ، ابوطالب با آن علم ودرايت وعقل وفراستكه سى ودو سال پيش از بعثت ونه سال وهشت ماه پس از بعثت جان ومال واولاد وهمهمقدرات خويش را در راه كسى كه از كودكى تا چهل سالگى حسب پيشگوئى كاهنان مورد رشكوعداوت بوده واز چهل سالگى كه به نبوت مبعوث گشته با بتپرستان بى فرهنگ جاهلىمواجه بود فدا كند و از هر چه در توان داشته در اين راه دريغ نداشته آيا اسلاماختيار كرده يا به حال شرك وكفر از جهان رفته ؟مسأله ايمان واسلام ابوطالب از دير زمان ميانشيعه واهل سنت مورد اختلاف بوده است اين مسأله كمكم به صورت حادّى در آمد و ازشكل تاريخى بيرون آمده صورت كلامى وعقيدتى وسياسى به خود گرفت سيره نويسان اهلسنت اكثراً معتقدند كه ابوطالب مشرك از دنيا رفت علماى شيعه با تكيه به رواياتواشعارى كه از ابوطالب بجاى مانده حكم به مسلمان بودن او دادهاند و در اين بارهرسالهها پرداختهاند كه ظاهراً يكى از قديمترين آنها كتاب ايمان ابيطالب شيخ مفيداست "چاپ نجف 1953 و 1963 ميلادى" برخى نيز مثل ابن ابى الحديد ، شارح نهجالبلاغه ، پس از ذكر دلايل مخالف وموافق از اظهار نظر در اين باره خوددارى كردهاندوگفتهاند : فانا فى امره من المتوقفين شك نيست كه اينهمه مخالفت با ايمانابوطالب براى كاستن قدر على بن ابيطالب "ع" و زدودن افتخار از خاندان او بوده است روشن است كه ابوسفيان وخاندان بنى اميه تا روز فتح مكه در برابر اسلام مخالفتكردند وتنها در آن روز به ناچار ايمان آوردنداين امر در جامعهاى كه تفاخر بهآباء واجداد - حتى با نفى صريح قرآن از اين امر - جاى مهمى در آن داشت براى بنىاميه نقص مهمى بشمار مىرفت و از آنجا كه حمايت ابوطالب پدر حضرت على "ع" از اسلامجاى انكار نداشت ، آنان كوشيدند كه اين افتخار را از على "ع" بگيرند وبگويند پدراو مشرك از دنيا رفت ، حال آنكه ابوسفيان پدر معاويه اسلام آورده است همين امردر مورد بنى عباس هم صادق بود عباس در مكه اسلام نياورد وبا كفار قريش در جنگبدر به مقابله رسول خدا شتافت اينهمه باعث جعل روايات واخبار مبنى بر مشرك بودنابوطالب هم از سوى هواخواهان بنى اميه وهم از سوى هواخواهان بنى عباس شد شواهد عقلى ونقلى بر اسلام ابوطالب فراواناست كه حسب گنجايش اين كتاب به ذكر چند حديث اشاره ميشود
اصبغ بن نباته گويد : از اميرالمؤمنين"ع" شنيدممىفرمود : به خدا سوگند كه پدرم وجدم عبدالمطلب وهاشم وعبدمناف هرگز بت نپرستيدند عرض شد : پس چه دينى داشتند ؟ فرمود : بر دين ابراهيم بودند وبه سوى كعبه نمازمىگزاردند امام صادق "ع" فرمود : اميرالمؤمنين"ع" دوستمىداشت اشعار ابوطالب خوانده ونوشته شود ومىفرمود : آن را بياموزيد وبهفرزندانتان تعليم كنيد كه وى بر دين خدا بوده ودر آن اشعار دانش فراوانى است امامصادق "ع" فرمود : داستان پدرم ابوطالب مانند داستان اصحاب كهف است كه ايمان راپنهان مىداشته وشرك را اظهار مىنمودند واز اين جهت اجرشان مضاعف گشت ابان بن محمد گويد : به حضرت رضا"ع" نوشتمفدايت گرديم من در ايمان ابى طالب در شكّم حضرت در جواب نوشت : بسم اللَّهالرحمن الرحيم ومن يبتغ غير سبيل المؤمنين نولّه ما تولى "نساء:115" ؛ بدان كهاگر به ايمان ابى طالب معتقد نگردى راهت به سوى آتش دوزخ خواهد بود ليث مرادى گويد : به امام صادق "ع" عرض كردم :مولايم ! مردم مىگويند : ابوطالب در بقعهاى از آتش است كه مغز سرش در آن مىجوشد؟ فرمود : به خدا سوگند دروغ مىگويند همانا اگر ايمان ابوطالب را در يك كفه ترازونهند وايمان همه مردم به كفه ديگر ، ايمان ابوطالب راجح آيد از امام صادق "ع" روايت شده كه چون ابوطالبوفات نمود جبرئيل بر پيغمبر "ص" فرود آمد وبه وى گفت : از مكه بيرون شو كه دگر دراينجا يار ومددكارى ندارى جمعيت قريش به قتل آن حضرت مصمم شدند وحضرت بناچار ازمكه فرار وبه كوه حجون در حوالى مكه پناه برد حضرت ابوطالب نه سال وهشت ماه پس از بعثتوفات يافت و واقدى گويد: سه سال قبل از هجرت بوده وبه نقل ابن عباس وفات او دربيست وششم رجب بوده است ابوطالب از فاطمه بنت اسد چهار پسر وسه دختر به نامهاى :طالب ، عقيل ، جعفر ، على، امهانى ، جمانه وريطه ، و از زن ديگر پسرى به نام طليقداشته "بحار : 115 81/35 و 24/19 ، دائرةالمعارف تشيع و قلم نگارنده"
ابوطاهر جنّابى قرمطى :
سليمان بن ابى سعيد "د17 رمضان 332 ق/13 مه 944 م" ، پيشواى مشهور قرمطيان بحرين ولادت او را در 294 ق/907م "مسعودى ، التنبيه ، 391 ؛ العيون ، 223/"1"4" يا 295 ق "ثابت بن سنان ، 37 ؛ابوعلى مسكويه، 121/1 ؛ قس : دخويه ، 57" دانستهاند اگرچه غالباً گفته مىشودكه ابوطاهر پس از پدر به فرمانروايى رسيد ، ليكن مىدانيم كه پس از كشته شدنابوسعيد "300 يا 301 ق" ، فرزند بزرگ او سعيد به فرمانروايى رسيد وبا شورايى مركباز 12 نفر با عنوان عقدانيه به حكومت پرداخت "دبلوا ، 41؛ دخويه ، 37" با اينهمه به گفته نويرى "276/25"، سعيد فرمانروايى را به برادرش واگذار كرد همو مىافزايد كه روايتى در اين بارهدر دست است كه سعيد توانايى اداره حكومت را نداشت وبرادرش ابوطاهر بر او چيره شد از آغاز زندگى ابوطاهر تا رمضان 310 كه بهگفته مسعودى "همانجا" رهبرى قرمطيان را به دست گرفت ، اطلاعات روشنى در دست نيست در دهه نخستين سده 4 ق قرمطيان مدتى از كشمكش با دستگاه خلافت عباسى خوددارى كردندوحتى در وزارت على بن عيسى بن جرّاح كه امتيازاتى از قبيل استفاده از بندر سيرافدر 304 ق/916 م به ايشان داد ، روابط دوستانه داشتند اما در 307 ق كه قرمطيانوارد بصره شدند ، هنوز ابوطاهر را به رهبرى برنگزيده بودند "ابن جوزى ، 153/6 ؛ذهبى ، العبر ، 1/154 ؛ EI2 ،ذيل جنّابى" چون نخستين اقدام جنگى مهم قرمطيان پس از قتل ابوسعيد در 311 ق "دنبالهمقاله" به رهبرى ابوطاهر صورت گرفت ، مىتوان باور كرد كه چون سعيد دلاورى پدر رابه ارث نبرده بود ، شوراى عقدانيه بر آن شد كه ابوطاهر را به جاى پدر برنشاند عبيداللَّهخليفه فاطمى نيز اين انتخاب را تأييد كرد "قس : اسكانلون ، 03" وشايد خود محرك آنبود سكوت قرمطيان در خلال دهه نخست سده 4 ق اتهام بى كفايتى را كه به سعيد نسبتداده شده ، كاملاً توجيه مىكند "دخويه ، 47" ، امّا اينكه گفتهاند سعيد به دستابوطاهر كشته شد "اوايل ، II/406" ،نادرست است، زيرا سعيد در دوران حكومت ابوطاهر وپس از آن نيز زنده وفعّال بود "دخويه، همانجا" در آن ايّام در سرزمينهاى مركزى جهان اسلامخاصه عراق كه در معرض تهديد وهجوم قرمطيان قرار داشت ، از اين فرقه چندان بيمناكبودند كه حتى على بن عيسى وزير را كه سياستهاى صلح جويانه او با قرمطيان در 300 قسبب آزادى هزاران تن از اسيران "قاضى عبدالجبار ، 380/2" ومصونيت 10 ساله بغداد ازهجوم ايشان شد ، به خيانت وهمداستانى با قرمطيان متهم كردند "العيون ، 222/"1" 4؛ باسورث، 322"چند روز پس از عزل على بن عيسى از وزارت ،ابوطاهر در 24 ربيع الآخر 311 به بصره تاخت وپس از تصرف شهر به قتل وغارت پرداخت اما وزير ابن فرات ، لشكرى به مقابله فرستاد و ابوطاهر پس از 17 روز از بصره عقبنشست وبه مقر خويش بازگشت "مسعودى ، همان ، 380 ؛ عريب ، 111 110 ؛ ابوعلى مسكويه ، 105/1" اين پيروزى ،شوراى عقدانيه را بر آن داشت كه رهبرى قرمطيان را به او واگذار كند "دخويه ،همانجا"ابوطاهر سال بعد نيز به كاروان حاجيان تاختوچند تن از امراى عراق، مانند ابوالهيجاء عبداللَّه بن حمدان واحمد بن بدر عموىمادر خليفه المقتدر را به اسارت گرفت وبعدها با گرفتن مال ، آنان را آزاد كرد "مسعودى، همانجا ؛ ابوعلى مسكويه ، 121/1 ؛ عريب ، 118" و از خليفه حكومت بصره واهواز راخواست ، ولى خليفه پاسخى به وى نداد "ثابت بن سنان ، 44" در همين سال ابوطاهر ازهَجَر به قصد غارت حاجيان لشكر كشيد در آن زمان جعفر بن ورقاء شيبانى فرمانداراعمال كوفه ومحافظ راه مكه بود وحاجيان بغداد را محافظت مىكرد ابوطاهر با جعفربه نبرد پرداخت و او تاب مقاومت نياورد وگريخت ابوطاهر داخل شهر شد و 6 روز دركوفه ماند وهر چه توانست غارت كرد وبه هجر بازگشت "ابوعلى مسكويه ،146 145/1"
مونس به دستور خليفه به مقابله آمد ، اما چون به كوفه رسيد ، قرمطيان رفته بودند مونس نيز ياقوت را در كوفه به حكومت گمارد وخود به سوى واسط رفت تا آنجا را ازهجوم قرمطيان وابوطاهر مصون بدارد "همو ، 146/1 ؛ عريب ، 124 ؛ ابن اثير ،
156 155/8"
در 313 ق نيز به سبب هجوم قرمطيان ، حج صورت نگرفت "حمزه ، 131 ؛ عريب ، 127" ابناثير "160/8" آورده كه ابوطاهر در 313 ق در محل زُباله با ياران خليفه به نبردپرداخت وآنان گريختند وابوطاهر پس از گرفتن
غرامتى به آنان اجازه عبور داد "بغدادى، 174 ؛ ذهبى ، همان ، 465/1"در 314 ق المقتدر فرمان داد تا ابن ابى الساجامير آذربايجان واران وارمنستان به هجر رود و ابوطاهر را سركوب كند ، وخراج برخىاز شهرهاى ايران وعراق را بدين لشكركشى اختصاص داد "مسعودى ، همان، 381 ؛ ثابت بنسنان ، 45" ابن ابى الساج كه به دستور مونس خادم به واسط رفته بود ، در آخررمضان 315 به كوفه تاخت وميان او و ابوطاهر جنگ در گرفت "عريب ، 128؛ ابوعلىمسكويه ، 173/1 ؛ مسعودى ، همان ، 382" و ابن ابى الساج شكست خورد واسير شد "ابوعلىمسكويه ، 175 174/1" حمله بعدى به ابوطاهر ، به سركردگى مونس خادم ونصر حاجب درعين تمر نيز به پيروزى ابوطاهر انجاميد و او پس از آن دستور داد ابن ابى الساج راگردن زدند "همو ، 178 176/1 ؛ قس ؛مسعودى، همان ، 383" روايتها حاكى از آن است كه لشكر ابن ابى الساج بيش از 10برابر مردان ابوطاهر بود يكى از قرمطيان در پاسخ اين پرسش كه چرا ياران خليفه بهسرعت مىگريزند وشما پايدارى مىكنيد ، گفت :
ياران خليفه رهايى را در گريز مىبينندوما رهايى را در پايدارى مىدانيم "ابوعلى مسكويه ، 179/1" ابوطاهر در 315 ق بههيت رفت "مسعودى ، همانجا" هارون بن غريب وسعيد بن حمدان پيشدستى كرده، زودتر ازاو بدانجا شدند در اين نبرد مردم هيت پايدارى كردند "ابوعلى مسكويه ، 180/1" ،آنگاه ابوطاهر به سوى داليه رفت وچون چيزى به دست نياورد ، راه رَحْبه در پيش گرفتومقاومت مردم را در هم شكست "ثابت بن سنان ، 50؛ ابوعلى مسكويه ، 182/1 ؛ ابن اثير، 182/8" در 316 ق هم به رقّه در 30 فرسنگى رحبه لشكر كشيد و 3 روز با مردم آنجاجنگيد "ثابت بن سنان ، 51 ؛ ابوعلى مسكويه ، همانجا ؛ ابن اثير ، 181/8" وبا اينكهقصد آن داشت كه بر رمله فلسطين يا دمشق حمله كند ، به عللى بازگشت وى حدود 7 ماهدر رحبه اقامت داشت
بار ديگر به هيت حمله برد وآنگاه به سمت كوفه رفت "مسعودى ،همان ، 385" به گفته نويرى ، ابوطاهر در 3 رمضان 316 وارد كوفه شد وتا اول ذيحجهدر آن ديار مقيم بود ، اما در اين شهر به قتل وغارت نپرداخت وكوفيان نيز با او مداراكردند "293/25"ابوطاهر در 317 ق به مكه لشكركشى كرد كاروانزائران مكه در اين سال به سرپرستى منصور ديلمى "ابوعلى مسكويه ، 201/1" از عراق بهمكه رفت ، در حالى كه در سالهاى قبل وحشت از قرمطيان مانع عبور كاروان بود "باسورث،522" ابوطاهر در 8 ذيحجه "روز ترويه" 317 ق/12 ژانويه 930 م "مسعودى ، همانجا ؛حمزه ، 134 ؛ عريب ، 316 : 136 ق ؛ بيرونى ، 318 :212 ق" بر مكه حمله برد وحاجيانرا در كوچههاى مكه ومسجدالحرام و درون كعبه بىرحمانه كشتار كرد "قس : ابوعلىمسكويه ، همانجا مسعودى ، همان ، 386 385"وحجرالاسود را بر كند ومحمد بن اسماعيل ، معروف به ابن محارب امير مكه را بكشت "براىنام ابن محارب وصورت ديگر آن ، رجوع شود : مسعودى ، همانجا ؛ نويرى ، 297/25 ؛ذهبى ، سير، 321/15 ؛ نهروالى، 163/3 ؛ ابوالفداء ، 94/3 ؛ يافعى، 271/2" وپردههاىكعبه ودرِ آن را بر كند ودارايى مردم را گرفت وكشتگان را در چاه زمزم انداخت "ابوعلىمسكويه، همانجا" در آنجا ماندند وهر روز براى قتل وغارت وارد مكه مىشدند وشبهنگام به اردوى خود در خارج شهر باز مىگشتند قداست كعبه را به هيچ روى مانع كارخود نديدند درِ كعبه را كندند وپوشش طلاى آن را به غارت بردند در اين غارتتنها مقام ابراهيم مصون ماند ، زيرا نگهبانان كعبه آن را در يكى از درههاى اطرافمكه پنهان كرده بودند "نهروالى ، همانجا ؛ باسورث ، 622" از نوشته همدانى "ص 62"چنين بر مىآيد كه اهالى مكه نيز از اين آشوب بهره برده ، به قتل وغارت حاجيانپرداختند برخى از نويسندگان از آن ميان نهروالى "165 164 162/3 ؛ قس : ناصر خسرو ،
151 150"
برآنند كهقرمطيان مىخواستند لحسا را جايگزين مكه سازند تا مناسك حج در آنجا صورت گيرد امادخويه "ص 301" ، نادرست بودن اين نكته را به خوبى روشن كرده است در باره كشتهشدگان خانه خدا نيز گزارشهاى گوناگونى در دست است "نهروالى ، 162/3 ؛ حمزه ، 134 ؛همدانى ، همانجا ؛ العيون ، 249/"1"4" ابوطاهر در اين حمله غنايمى هنگفت به چنگآورد به موجب گزارش كتاب العيون كه اغراق آميز به نظر مىرسد ، براى حمل اموالىكه تنها از غارت كعبه به دست آمده بود ، به 50 شتر نياز افتاد "250/"1"4 ؛ قس : مسعودى، همان ، 386" به هنگام بازگشت ابوطاهر ، بنى هذيل وى را محاصره كردند و از اينرو، خروج از مكّه بر او دشوار شد "نويرى ، همانجا" بنى هذيل موفق شدند كه بسيارىاز اسيران را نجات دهند وبيشتر شتران حامل بار را به سوى مكه بازگردانند "دخويه ، 901" مدتى ابوطاهر در اين بنبست گرفتار بود تا توسط راهنمايى از اين دام رهيد "نويرى، همانجا"
حمله ابوطاهر به مكه خاطره وحشتناكى در اذهانمسلمانان برجاى گذاشت اينگونه توهين به مقدسات را تاريخ اسلام به خود نديده است "مادلونگ، 43" مرثيه صنوبرى "د 334 ق" ، شاعر شامى ، هم روزگار ابوطاهر در باره كشتارزائران وهتك حرمت كعبه "ص
98 96" ، نشان مىدهد كه اين واقعه تا چه حد مسلمانانرا اعمّ از شيعه وسنّى ، تا سرزمينهاى شام عميقاً متأثر ساخته بوده است "باسورث ، 222" قطب الدين محمد نهروالى از آن رويداد به عنوان يكى از شديدترين ضربتهايى كه توسطقرمطيان به جهان اسلام وارد شده ، ياد مىكند "165/3" وبدين سبب بايد گفته آداممتز را - كه ادعا كرده است؛ برخلاف انتظار ، اين رويداد در زمان خود كمتر تأثيرىبر جاى گذاشته است واين نسلهاى آينده بودند كه در اين حادثه به ديده نفرت نگريستند"ص 403" - اغراق آميز دانست "باسورث ،
222"
مىگويند ابوطاهر هنگام ترك مكهابياتى سرود ودر خلال آن اظهار كرد كه اين خانه از آنِ خدا نيست وهيچگاه خداوندبراى خود خانهاى برنمىگزيند "حمادى ، 211 ؛ همدانى ، همانجا ؛ نهروالى ، 164/3"سرانجام ابوطاهر در محرم 318 به بحرين بازگشتومدتى در آن ديار ماند وآنگاه در رمضان 319 رهسپار كوفه شد "نويرى ، همانجا" برپايه نوشته ابنخلدون، ابوطاهر بر عمان نيز دست يافت وحاكم اين ايالت به ايرانپناهنده شد وى تاريخ اين واقعه را يك جا 315 ق وجاى ديگر 317 ق دانسته "198 190/"1"4" وگفته است كه اين رويداد پس از بركندنحجرالاسود صورت گرفته است "همانجا" بنابر اين بايد فتح عمان پس از 317 ق روىداده باشد در 319 ق قرمطيان كوفه را گرفتند خبرپيروزى آنان چنان وحشتى ايجاد كرد كه بسيارى از ساكنان قصر ابن هبيره به بغدادگريختند "حمزه ، 136 ؛ ابن تغرى بردى ، 228/3" قرمطيان 25 روز مشغول چپاول كوفهوحوالى آن بودند "EI2 ،همانجا" وسرانجام به سرزمين خود بازگشتند ابوطاهر بر آن بود كه بازگردد وضربهنهايى را به خليفه بغداد وارد آورد وى اهداف خود را طى قصيدهاى كه ابياتى از آنبر جاى مانده ، بيان كرده است "بيرونى ، 214؛ بغدادى ، 173 ؛ ابن تغرى بردى ، 226- 225/3 ؛ قس : دخويه ، 311"در 322 ق نيز قرمطيان در تَوَّج وسينيز پيادهشده ، به شهر درآمدند حاكم شهر كشتيهاى ايشان را آتش زد ؛ آنگاه به يارى مردم باآنان جنگيد ، گروهى را كشت و 80 تن را اسير كرد "ابوعلى مسكويه ، 284/1" چونزيارت خانه خدا ممكن نشده بود وعمليات ابوطاهر ادامه داشت ، محمد بن ياقوت حاجبخليفه الراضى در همان سال با ابوطاهر وارد مذاكره شد تا او خلافت بغداد را بهرسميت بشناسد ، از مداخله در كار زائران مكه دست بكشد وحجرالاسود را برگرداند ودرعوض رسماً به حكومت نواحيى كه در تصرف داشت يا فتح كرده بود، منصوب شود ظاهراًابوطاهر با حسن قبول پاسخ داد كه متعرض حاجيان نخواهد شد ، ولى نمىتواندحجرالاسود را به جاى خود بازگرداند واگر خليفه دست او را در تجارت بصره آزاد گذارد، وى حاضر است خلافتش را به رسميت بشناسد "EI2 ، همانجا" محتمل است كه اين اخبار فاقد اساس تاريخى باشد ، زيرامرگ عبيداللَّه فاطمى "ابن تغرى بردى ،
248 247/3" در همين سال ، ظاهراً روابطقرمطيان وفاطميان را تغيير نداده بود "دخويه ، 931"
پس ابوطاهر در 323 ق دوبارهبه كاروان حاجيانى كه از بغداد مىآمدند ، در قادسيه حمله برد وسپاهى را كه بهدستور خليفه همراه كاروانيان بود ، در هم شكست "ابوعلى مسكويه ، 330/1" وبر كارواندست يافت "صولى ، 69 68 ؛ مسعودى ، همان ،390" صولى كه در آن وقت در بغداد بود ، مىنويسد كه اين واقعه در آن شهر چنانانعكاسى يافت كه مانند آن هيچ گاه ديده وشنيده نشده بود ؛ خليفه الراضى از اينرخداد سخت در اندوه شد ومىگفت اى كاش خود به بحرين مىرفتم "ص 69" آنگاهگروهى از علويان كوفه همچون ابوعلى عمر بن يحيى علوى نزد ابوطاهر رفتند وشفاعتكردند كه از حاجيان چشم پوشيد وابوطاهر نيز به آنان امان داد وشرط كرد كه همه بهبغداد بازگردند از اين رو حاجيان پراكنده شدند وحج در آن سال گزارده نشد "ابوعلىمسكويه ، ثابت بن سنان ، همانجاها ؛ ابن اثير ، 311/8 ؛ نويرى، 301/25" در 23ربيع الاول يا ربيع الآخر 325 نيز ابوطاهر براى بار دوم كوفه را اشغال كرد ابنرائق از بغداد بيرون آمد ودر بستانِ ابن ابى شوارب در پل ياسريه مستقر شد "براىروايت ديگر ، ابن اثير ، 334/8" وابوبكر بن مقاتل را با پيامى نزد ابوطاهر فرستاد ابوطاهر از خليفه خواسته بود كه هر سال معادل 120000 دينار پول وخواربار براى اوبفرستد تا از شهر خود بيرون نيايد ؛ اما گفتهاند چون پيغامها به جايى نرسيد ،ابوطاهر به بحرين بازگشت "ابوعلى مسكويه ، ابن اثير ، همانجاها ؛ همدانى ، 102 ؛ابن تغرى بردى ، 260/3" به گزارش نويرى "
302 301/25"
ابوطاهر از شفيع لؤلؤحاكم كوفه خواست نزد خليفه رود ودرخواست مال كند تا دست از تهاجم بردارند وگرنه اوويارانش مجبور مىشوند از راه شمشير نان بخورند شفيع نزد خليفه رفت و او ابوبكربن مقاتل را نزد ابوطاهر فرستاد
در 326 ق "قس : ابوعلى مسكويه ،
56 55/2 ؛العيون ، 389/"2"4"
ميان قرمطيان اختلاف افتاد وبه قتل گروهى از آنان منجر شد بهروايت ثابت بن سنان "ص
56 55"
وابن اثير "351/8"، ابن سنبر كه از خاصان ابوسعيدقرمطى وبر اسرار او و قرمطيان آگاه بود ، مردى اصفهانى به نام ذوالنور را بخواندوگفت او را از اسرار ونشانههاى پيشواى قرمطيان آگاه مىكند تا بر آنها سرورى يابد، بدان شرط كه ابوحفص شريك قرمطى را كه دشمن ابن سنبر بود ، بكشد پسران ابوسعيدوخود ابوطاهر كه ذوالنور را از آن اسرار ونشانهها آگاه يافتند ، گفتند اين همانكسى است كه خلق را به او مىخوانديم سپس ذوالنور چندان چيرگى يافت كه هر كس رامىخواست ، از جمله ابوحفص را به قتل آورد اما از آن سوى ابوطاهر كه دريافته بودذوالنور در پى قتل اوست تا به استقلال بر قرمطيان فرمان براند، توطئهاى چيد و اورا كه پيش از آن گروهى از بزرگان ودليران قرمطى را نابود كرده بود ، بكشت روايتديگرى از اين داستان در دست است كه عريب بن سعد "ص
163 162"
آن را آورده وبه جاىمردى اصفهانى از شخصى به نام زكريا خراسانى نام برده ووقوع اين ماجرا را در رمضان 319"بيرونى : 213 ، كه در روايت خود از ابن ابى زكريا طمامى نام مىبرد" دانسته است ،اما او به ابن سنبر ودشمن او اشارهاى نكرده از اين روى روايتش ناقص مىنمايد "همانجا"قاضى عبدالجبار "386/2 به بعد" آن مرد فريبكار را زرتشتى مذهب وموسوم به ذكيرهاصفهانى دانسته است هر چند وى تاريخى براى اين واقعه ذكر نكرده ، اما آن رويدادرا درست پس از جنگ مكه در 317 ق قرار داده و از ابن سنبر نيز ياد نكرده است "قس:لويس،88- 78"
در 327 ق به ميانجيگرى عمر بن يحيى كه شخصاًبا ابوطاهر دوستى داشت ، تردد كاروانهاى حج با پرداخت 25000 يا به روايت ديگر 120000دينار واخذ خِفاره "حق نگهبانى" از زائران ممكن شد "براى روايت ديگر ، رجوع شود : ابنخلدون ، 214/"1"4"، اما اين موضوع به هيچ روى مانع از تاخت وتازهاى قرمطيان درجنوب عراق نشد "دخويه ، EI
041 931,2
،همانجا" دقيقترين رقم خِفاره در كتاب العيون "333/"1"4" آمده است : از هر عمارى3 ، از هر كجاوه 1 و از هر شتر 2 دينار "ابن تغرى بردى ، 5 : 264/3 دينار" مىگرفتندوابوالحسن بن معمر نخستين بار در 327 ق اين باج را در زباله وصول كرد "العيون ،همانجا" از اين پس تا هنگام مرگ ابوطاهر كه پس از 21 سال فرمانروايى به مرض آبلهدرگذشت "ابن اثير ، 415/8 ؛ نويرى ، 303/25" آگاهى چندانى از او در دست نيست با اينكه همه منابع در باره زمان مرگ او متفقالقولهستند ، بغدادى "همانجا" به روايتى تأييد نشده ، از كشته شدن او به دست زنى در هيتپس از 7 سال فرمانروايى خبر داده است ابن خلدون نيز نوشته است : او پس از 31 سالفرمانروايى درگذشت "191/"1"4" كه بايد گفت : اين سخن بر ساختهاى بيش نيست منابع در باره جانشين ابوطاهر سخت اختلافدارند همدانى "ص
140 139" وابن اثير "
416 415/8"
بر آنند كه ابوطاهر 7 وزيرداشت كه ابن سنبر سالخوردهترين آنان بود ونيز 3 برادر داشت كه از آن ميانابوالقاسم سعيد وابوالعباس سعيد وابوالعباس فضل بن حسن در سامان دادن كارها باابوطاهر متفق بودند وبرادر ديگر در كار آنان مداخله نمىكرد "نيز رجوع شود : ابنشاكر ، 314/10"به نوشته ابن تغرى بردى "281/3" سعيد به جاىبرادر نشست ، اما ابن خلدون "192/"1"4" از ابومنصور احمد بن حسن به عنوان جانشيناو ياد مىكند نويرى "همانجا" بر آن است كه ابومنصور همزمان با ابوطاهر درگذشت ،اما اين روايت درست نيست گزارشهاى همدانى وابن اثير "همانجاها" نيز كامل نيست زيراابوطاهر افزون بر 3 برادر ياد شده ، برادر ديگرى به نام ابويعقوب يوسف داشته كه در366 ق درگذشته است ظاهراً سعيد پس از مرگ ابوطاهر به پشتيبانى برادرش فضل، درانتظار تصميم خليفه فاطمى در مورد جانشينى ابوطاهر موقتاً رشته كارها را به دستگرفت خليفه فاطمى به رغم تمايل برخى از اعضاى شوراى عقدانيه كه خواستارفرمانروايى سابور ، پسر ارشد ابوطاهر بودند ، حكم به ولايت احمد داد "ابن خلدون، همانجا ؛ قس : دخويه ،
341441"براى وادار ساختن قرمطيان به بازگرداندنحجرالاسود سعى فراوان شد وحتى يك بار بَجْكَم به آنان مبلغ 50000 دينار در ازاىاسترداد آن پيشنهاد كرد ، اما ابوطاهر از اين كار سر برتافت ، قرمطيان مىگفتند كهبه امر امام خود برديم وبه دستور او باز خواهيم آورد "قس : العيون ، 258/"1"4 ؛ ابنتغرى بردى ، 301/3 ؛ ابن اثير ، 486/8 ؛ نويرى ، همانجا" به گفته ابن اثير "همانجا"قرمطيان بدون دريافت مبلغى آن را در ذيقعده 339/آوريل 951 "قس : حمزه ، 134 ، كه 329ق آورده است" باز پس دادند ، اما اغلب مآخذ بدون ذكر رقم ، از مبالغ هنگفتى سخن مىگويند"رجوع شود به : همانجا ؛ ياقوت، 122/2" وبرخى ديگر به رقم آن اشاره نكردهاند "رجوعشود: همانجا ؛ قزوينى ، 78 ؛ جوينى ، 154/3"فعاليت ابوطاهر سؤالهايى را در باره روابط اوبا فاطميان به ميان مىآورد آيا ابوطاهر خليفه فاطمى را حقيقتاً امام منتظر مىدانستو از عبيداللَّه اطاعت مىكرد وبه درخواست پنهانى وى حجرالاسود را بر كند ودست بهحملاتى بر ضد عباسيان مىزد ؟ "EI2 ،همانجا" بايد گفت كه بر فرض پذيرفتن احتمال نقل مكان حجرالاسود به خواست وتحريكعبيداللَّه ، اين امر نمىتوانسته مورد موافقت وتصويب علنى او كه سوداى جانشينىعباسيان را در سر داشت ، قرار گرفته باشد "حسن ،
226 225" اسنادى كه در دستاست، هم بر هواخواهى ابوطاهر از خليفگان فاطمى گواهى مىدهد وهم دال بر مخالفت اوبا آنهاست "لويس ،
98 08"
منابع بر آنند كه ابوطاهر ، خليفه عبيداللَّه را بهمهدويت قبول داشت وبراى او خمس مىفرستاد وعامل او در بحرين "EI2 ، همانجا" بود مثلاً اظهارات يكى ازقرمطيان در استنطاقى كه على بن عيسى بن جراح از او كرد وهمچنين گزارشهاى محمد بنخلف نيرمانى منشى يوسف بن ابى ساج مىتواند مؤيد اين امر باشد "ثابت بن سنان ، 49- 48 ؛ ابوعلى مسكويه ، 181/1 ؛ ابن اثير،
175 174/8"
ذهبى اين گفته ابوطاهررا نقل كرده است كه مىگفت : شما را به سوى مهدى مىخوانم "حسن ، 277" ابن تغرىبردى "225/3" نيز آورده است كه ابوطاهر پس از بازگشت از رحبه در 317 ق عبيداللَّهرا به مهدويت پذيرفت "قس : EI2 ،همانجا" اما نامه عبيداللَّه به ابوطاهر كه بخشهايى از آن را بغدادى "ص 177 بهبعد" آورده است ودر تأييد اين نظر ذكر مىشود ، به احتمال نزديك به يقين ساختگىاست "EI2 ، همانجا" از اين گذشته، ابوطاهر نمىتوانسته به مشروعيت دعوى عبيداللَّه چندان پاىبند ومطمئن باشد افزونبر اينها، ابوطاهر شيادى ايرانى تبار را امام منتظر دانست و او را بر مسند مهدويتنشانيد اگر نظر ايوانف را بپذيريم كه مىگويد : قرمطيان ، خلفاى فاطمى را امامنمىدانستند ، جايگاه و روش ابوطاهر قابل
درك مىشود "EI2 ، همانجا" بعيد به نظر مىرسد كه هدف دقيق حملات ابوطاهر بهقلمرو عباسيان، بصره وكوفه وناحيه جنوب غربى ايران ، كمك به خلافت فاطميان درچيرگى بر مصر بوده باشد ، ولى هر كارى كه مىتوانست پايگاه خلفاى عباسى را تضعيفكند ، كمكى به فاطميان بود اين نكته نيز گفتنى است كه ابوطاهر براى كسبامتيازاتى موافقت كرد كه با عباسيان مذاكره كند ، در حالى كه ارتباط خود را بادشمنان خلافت عباسيان همچون موبد موبدان اسفنديار ، مرداويج وبريدى كه مدتى بهابوطاهر پناهنده شد ، حفظ كرد "همانجا؛ مسعودى ، مروج ، 347/8 ؛ براى حقشناسىبريدى نسبت به ابوطاهر ، رجوع شود به : ابن تغرى بردى ،
279 278/3"ابوطاهر شعر نيز مىگفت ودر چند مورد از جملهدر واقعه 315 ق ونيز پس از ربودن حجرالاسود در 317 ق شعرهايى از او نقل شده است "باسورث، 722" حمادى "ص
212 211"
كه احتمالاً قديمترين مرجعى است كه اين اشعار رانقل كرده ، مىگويد كه اين ابيات قسمتى از يك شعر بلند است دخويه نسبت اين اشعاررا به او رد كرده است "باسورث ،
922 822" "دائرة المعارف بزرگ اسلامى"
ابوطُفيل
عامربن واثلة الكنانى المكى وبعضىنام او را عمرو بن واثلة گفتهاند ونسب او اين است : عامر بن واثلة بن عبداللَّهبن عمرو بن جحش بن حرى به سال احد بزاد وهشت سال از حيات رسول صلوات اللَّه عليهرا دريافت وبه زمان خلافت على عليه السلام به كوفه شد ومصاحبت آن حضرت گزيد ودرهمه مشاهد در ركاب او بود وآنگاه كه على عليهالسلام درجه شهادت يافت به مكّه رفتواقامت گزيد تا در سال مائه هم بدانجا درگذشت وبعضى گفتهاند وى به كوفه سكونتگرفت و هم بدانجا وفات كرد ، و صاحب استيعاب گويد : قول اول اصح است، و او پس ازهمه كسانى كه به رؤيت رسول"ص" فائز شده بودند بمرد ابن ابى خيثمه او را در شمار شعراى صحابهآورده است و گويد : او مردى فاضل وعاقل وحاضر جواب وفصيح واز شيعيان على بود وآنحضرت او را بر ديگران فضيلت مىنهاد گويند معاويه او را گفت : تو در يوم الداردر حصار خانه عثمان شركت داشتى ، گفت : آرى در آنجا حضور داشتم گفت : پس چه تو رااز يارى او باز داشت ؟ گفت : تو را از نصرت او چه مانع آمد كه تاگاه مرگ او ازيارى وى تن زدى با آنكه با مردم شام بودى وهمه تابع اراده تو بودند ؟! گفت : نهبينى كه اكنون خون او مىطلبم ؟! گفت : آرى ولكن اين خون خواهى تو چنان است كه اخوجُعفى گويد :
لا الفينك بعد الموت تندبنى
وفى حيوتى ما زوّدتنى زادا
وفى حيوتى ما زوّدتنى زادا
وفى حيوتى ما زوّدتنى زادا
وما شاب رأسى عن سنين تتابعت
على ولكن شيبتنى الوقايع
على ولكن شيبتنى الوقايع
على ولكن شيبتنى الوقايع
خلى طفيل علىّ الهم وانشعبا
وهذ ذلك ركنى هذة عجباً
وهذ ذلك ركنى هذة عجباً
وهذ ذلك ركنى هذة عجباً
ابوالطيب متنبّى :
احمد بن حسين بن حسن كندىكوفى به متنبّى رجوع شودابوالعاص
لقيط يا مهشم بن ربيع بن عبدالعزىبن عبد شمس بن عبد مناف از جمله كسانى بوده كه در مكه به ثروت وامانت وتجارت شهرتداشته وى خواهر زاده خديجه بنت خويلد بود وخديجه او را به منزله فرزند خويش مىدانستهلذا چون وى زينب دختر پيغمبر "ص" را خواستار شد خديجه نزد حضرت وساطت نمود وحضرتپذيرفت ، و اين قبل از بعثت بود وى در بدر به دست مسلمانها اسير گشت وهمسرشزينب گردنبند خود را كه خديجه در جهيزيه او قرار داده بود به نزد پيغمبر"ص" فرستادكه در قبال آن همسرش آزاد گردد ، حضرت با مشورت با اصحاب او را به رايگان آزادساخت بدين شرط كه محض بازگشت به مكه زينب را به هجرت به مدينه رخصت دهد وى به شرطوفا كرد وزينب به مدينه هجرت نمود ابوالعاص همچنان به حال شرك در مكه بود تا فتحمكه پيش آمد ودر آن حال وى به قصد تجارت به شام رفته بود واموال فراوانى با خودداشت كه بخشى از آن خود وبقيه امانت مردم بود كه به وى سپرده بودند در بازگشت ازشام به يكى از سپاههاى اعزامى مسلمين برخورد ومسلمانان اموالش گرفته وخود از چنگآنان بگريخت وشب هنگام خود را به خانه زينب در مدينه رساند وبه وى پناه برد ،بامدادان كه پيغمبر در مسجد اقامه نماز بسته بود زينب به مسجد آمد وگفت : اى مسلمانانمن ابوالعاص را پناه دادهام چون پيغمبر از نماز بپرداخت رو به مردم كرد وفرمود :سخن زينب را شنيديد ؟ گفتند : آرى فرمود :سوگند به آنكه جان محمد به دست او استمن پيش از اين خبرى از اين ماجرى نداشتهام ولى اين قانون در ميان ما هست كهحقيرترين مسلمانان مىتواند كافرى را پناه دهد آنگاه حضرت به خانه زينب رفت وبهوى فرمود : مهمانت را پذيرائى كن و او را گرامى دار ولى اجازه مده به تو دستىبرساند چه او بر تو حرام است سپس حضرت افراد سپاهى را كه اموال ابى العاص راآورده بودند طلبيد وبه آنها فرمود : اين اموال مربوط است به ابوالعاص كه نسبتش رابه من مىدانيد اگر گذشت كنيد واموال را به وى مسترد داريد من خوشنود مىشوم وگرنهآن غنيمتى است كه خداوند روزى شما كرده وشما بدان اولويت داريد آنها گفتند : خير، خوشنودى شما را بر مال دنيا مقدم مىداريم ومال را به وى برمىگردانيم پس تمامىآن اموال را به وى مسترد داشتند و او به مكه بازگشت وآنچه را كه به امانت با خويشداشت به صاحبانش بازگرداند وصدا زد : آيا كسى هست كه مالى نزد من داشته باشد وبهوى نداده باشم ؟ همه گفتند : نه گفت : من از هم اكنون به دين اسلام درآمدم ، وهمانجاشهادتين جارى كرد وگفت : اينكه در مدينه اظهار اسلام نكردم بدين سبب بود كه مباداخبر آن به شما رسد وشما به من بدگمان گرديد كه به اين بهانه مىخواهم مال شما رابخورم وسپس از مكه به مدينه هجرت نمود
وى به سال 12 هجرى از دنيا رفت "بحار:354/19ودهخدا"
ابوالعاليه
رُفَيع بن يزيد بن مهرانالرياحى البصرى ، از موالى بنى رياح و از مشاهير طبقه اول تابعين تاريخ درگذشتاو را سال 90 يا 93 به ثبت رسانيدهاند وى ده سال پس از رحلت پيغمبر "ص" بهخواندن قرآن پرداخت و پس از حفظ قرآن آن را بر ابىّ بن كعب عرضه كرد و گروهى نيزقرآن را از او فرا گرفتند ، از آن جمله اعمش و ابو عمر و بن علاء را مىتوان نامبرد ابوالعاليه پس از آن كه در بصره از جمعى ازصحابه رسول "ص" حديث شنود جهت استماع حديث از ديگر صحابه به مدينه رفت و از كسانىمانند ابن مسعود و ابن عباس و ديگران حديث شنيد وى در عهد عمر در برخى فتوحات از جمله فتحشوشتر و اصفهان شركت داشت و در جنگ صفين چون آواى دو گروه متخاصم را به تكبير وتهليل شنيد ، از جنگ كناره گرفت و در زمان معاويه با سپاه سعيد بن عثمان بن عفانبه ماوراء النهر رفت و نخستين كس بود كه در آنجا اذان گفت وى نسبت به اهلبيتپيامبر "ص" تمايلى داشت و صدقات اموال خويش را توسط ايشان به مصارف لازم مىرسانيد، و وصيت كرد تا ثلث مالش را به آل على "ع" بپردازند ابوالعاليه بعنوان يك مفسر شناخته مىشده وسخنان بسيارى در تفسير قرآن از او نقل شده است از او تفسيرى بجاى مانده كه طبرىدر تفسير خود از آن استفاده كرده و ثعلبى در الكشف و البيان از اين روايت با عنوانتفسير ابى العاليه و الربيع سود جسته و حاجى خليفه آن را تفسير ابى العاليه خواندهاست "دائرة المعارف بزرگ اسلامى ملخّص"ابو عامِر راهب :
نعمان بن صيفى ، از مردممدينه ، كسى كه در جاهليت رهبانيت و زهد اتخاذ كرده و پيوسته پلاس مىپوشيد واظهار بىرغبتى به دنيا مىكرد ، و هنگامى كه رسول خدا "ص" وارد مدينه شد بر آنحضرت حسد برد و عليه پيغمبر"ص" و مسلمانان دسيسه مىكرد و مردمان را بر پيغمبر"ص" مىشورانيد، و چون مكه به دست آن حضرت فتح شد وى به طائف گريخت ، و چون اهالى طائف اسلامآوردند وى به شام و از آنجا به روم رفت و در آنجا به كيش نصارى در آمد پيغمبر"ص"او را فاسق لقب داد ، وى در بناء مسجد ضرار دست داشت ، موقعى كه وى در شام يا درروم بود به منافقان مدينه پيغام داد كه در قبال مسجد پيغمبر"ص" مسجدى بسازيد آن راپايگاه خويش سازيد كه من به زودى به نزد قيصر رفته با لشكرى مجهز به سوى شما آيم ومحمد"ص" را از مدينه بيرون مىرانم منافقان كه مسجد ضرار بنا كرده بودند شب وروز در انتظار او بودند اما وى هنوز به قيصر نرسيده درگذشت اين قسمت از آيهمربوط به مسجد ضرار : و ارصادا لمن حارب اللَّه و رسوله من قبل در باره او است يعنى منافقان آن مسجد را براى آن كس كه از پيش با خدا و رسول او در مبارزه بودمهيا كرده بودند وى پدر حنظله غسيل الملائكه آن سرباز شجاعاسلام است كه شرح حالش در جاى خود ملاحظه مىكنيد "مجمع البيان ، سفينة البحار"ابوالعباس بقباق :
به بقباق رجوع شودابوالعباس سفّاح :
به سفاح رجوع شودابوالعباس ضَبّى :
احمد بن ابراهيم ضبى - منسوببه بنى ضبه - ملقب به كافى ورئيس ، وزير ، اديب وشاعر مشهور شيعى ودوست صاحب بنعباد وى بعد از مرگ صاحب "385 ق" با همكارى ابوعلى جليل به وزارت فخرالدولهديلمى برگزيده شد مردى كريم وادب پرور بود ودر اصفهان آثار خير بسيار بر جاىگذاشت به روايت مافروخى در محاسن اصفهان فهرست كتابخانه بزرگى كه وقف كرده بودسه مجلد بزرگ را فرا مىگرفت بعد از مرگ فخرالدوله "387 ق" در عهد پسرشمجدالدوله نيز به وزارت ادامه داد ليكن سيده ملك مادر مجدالدوله او را به مسمومنمودن برادرش متهم كرد ودويست هزار دينار براى مخارج فاتحه خوانى مطالبه نمود ضبىحاضر به پرداخت اين مبلغ شد وبه بروجرد نزد بدرالدين حسنويه امير جبال گريخت "392ق" وهمانجا بود تا بدرود زندگى گفت پسرش سعد بن احمد جنازه او را به بغدادفرستاد وضمن نامهاى به ابوبكر خوارزمى نوشت كه به حكم وصيت پدرش او را در كربلادفن كنندپانصد دينار هم براى بهاى قبر فرستاد با آن مبلغ خواستند قبرى را كهشريف ابواحمد - پدر شريف رضى - براى خود تهيه كرده بود بخرند ولى شريف حاضر بهقبول قيمت نشد وگفت اين مرد به آستان جد من پناه آورده ومن بهاى خاك ازو نمىگيرموجاى قبر خود را به ابوالعباس واگذار نمود ابوالعباس ضبى شاعرى توانا بود وديوانشعرش شامل انواع شعر از قصيده وغزل ووصف ومرثيه است سبك سخنش در زمينه صاحب بنعباد وجوهرى وبديع الزمان وابوبكر خوارزمى است
بعد از مرگش فحول شعرا چون مهيارديلمى او را مرثيه گفتند در زمان وزارت نيز ممدوح مشاهير شاعران عصر بود درباره شرح زندگى او تفصيلى در دست نيست ولى قاطبه مورخان مثل ثعالبى در يتيمة الدهروياقوت در معجم الادباء وابن الاثير در كامل وابن شهر آشوب در معالم العلماء ومحسنعاملى در اعيان الشيعة مراتب فضل واخلاق او را ستوده ومنتخب اشعار او را نقل كردهاند
مرحوم امينى نيز او را از شاعران غدير نام برده ونمونهاى از غديريه او وازمدايح ومراثى كه براى او سروده شده ونيز گلچينى از اشعار او را آورده است "دائرةالمعارف تشيع"بقى ابن مخلد ابن يزيد قرطبى اندلسى يكى ازاعلام و صاحب تفسير و مسند او از يحيى ابن يحى الليثى و محمد ابن عيسى الاعشى اخذحديث و علم كرد سپس به مشرق شد و صحبت اكابر فقه و حديث دريافت و در حجاز از مصعبزهرى و ابراهيم ابن منذر و ديگر افراد آن طبقه و در مصر از يحيى ابن بكير و زهيرابن عباد و طائفه او و به دمشق از ابراهيم ابن هشام غسانى و صفوان ابن صالح و هشامابن عمار و جماعتى ديگر و نيز از احمد ابن حنبل و طبقه او و به كوفه از يحيى ابنعبدالحميد يمانى و محمد ابن عبداللَّه ابن نمير و ابابكر ابن ابى شيبه و طائفهآنان و در بصره از اصحاب حماد ابن زيد روايت شنيد و در امر حديث آن عنايت و بذلجهد كرد كه مزيدى بر آن ميسر نيست و شيوخ او دويست و سى و چهار تن باشند
وابوعبدالرحمن زاهدى كثيرالصوم و صدوق و كثيره التهجد و مجاب الدعوة و اندك نظير ومجتهد بود او از هيچكس تقليد نكرد و خود بر طبق اخبار فتوى مىكرد مولد او رمضان "201"و وفات به جمادى الآخرة سال "276" بود و صاحب نفخ الطيب گويد ابن حزم گفته است درمسلمانى مانند تفسير قرآن او تفسيرى نيست حتى تفسير محمد ابن جرير طبرى و گوينداو با مصنف ابن ابى شيبه به أندلس بازگشت و به تدريس و روايت آن پرداخت و گروهى ازاهل راى بر مسائل خلافيه آن كتاب انكار آوردند و عوام بر آن بشوريدند و مطلب بزرگشد تا خبر به سمع محمد ابن عبدالرحيم اموى صاحب اندلس رسيد پس بقى ابن مخلد واصحاب راى را بخواند و جزء جزء كتاب را تا پايان پژوهش كرد آنگاه به خازن كتب خانهخويش داد و گفت خزانه كتب ما از مانند چنين كتاب بىنياز نبود بگوى تا از آن نسختبرگيرند و در كتب خانه شاهى محفوظ دارند و بقى ابن مخلد را گفت علوم خويش بهطالبان آن بياموز و مرويات محفوظه خود روايت كن و اصحاب راى را از تعرض به بقى نهىكرد و او را كتاب مسنديست كه در آن از هزار و سيصد تن محدث صاحب تصنيف روايت كندو نيز كتابى در فتاوى صحابه و تابعين و آن از مصنف ابن ابى شيبه و مصنف عبدالرزاقو مصنف سعيد ابن منصور جامعتر و سودمندتر است و ابن حزم گويد تصانيف ابن امامفاضل پايههاى كاخ مسلمانى و بى مانند است و بقى در عداد بخارى و مسلم و نسائىبشمار است
ابوعبداللَّه
حسين بن على بن ابراهيم معروفبه كاغذى منبوز به جُعَل از مردم بصره ، شاگرد ابوالقاسم سهلويه ملقب به قشور ازاصحاب ابى هاشم عبدالسلام بن محمد بن جبائى متكلم معتزلى ، او فقيه و متكلمىنامدار و نبيه القدر ، عالم به مذهب خويش و مشهور در اصقاع و بلدان خاصه به خراسانبوده است ، و از ابى هاشم عبدالسلام متكلم معتزلى و ابى الحسن كوفى و ابى جعفرمعروف به سهكلام صيمرى عباداتى ، علم كلام و فقه و حديث فرا گرفته و صحابت ابو علىبن خلّاد داشته است مولد او بسال 308 و وفاتش به بغداد در سال 399به ثبت رسيده اوراست : كتاب نقض كلام الراوندى فى ان الجسم لايجوز ان يكونمخترعا لا من شىء و نقضه لنقض الرازى بكلام البلخى على الرازى ؛ كتاب نقض كتابالرازى فى انه لا يجوز ان يفعل اللَّه تعالى بعد ان كان غير فاعل ؛ كتاب الجواب عنمسئلتى الشيخ ابى محمد الرامهرمزى ؛ كتاب الكلام فى ان اللَّه تعالى لم يزل موجوداو لا شىء سواه الى ان خلق الخلق ؛ كتاب الايمان ؛ كتاب الاقرار ؛ كتاب المعرفة "اعلام زركلى ، لغت نامه دهخدا ، فهرست ابن النديم"ابوعبداللَّه كاتب :
به كاتب رجوع شودابوعبداللَّه معصومى :
محمد بن عبداللَّه بناحمد اصفهانى ، موصوف به معصومى ، فقيه و حكيم ، شاگرد شيخ الرئيس ابوعلى حسين ابنسينا مولد ومنشأ او اصفهان است ودر جوانى به تحصيل ادب وفقه وعلوم عقليه پرداختوآنگاه كه شيخ الرئيس به اصفهان بود معصومى به خدمت او پيوست وبه اكمال حكمتوفلسفه پرداخت وشيخ را براى جودت فكر ابوعبداللَّه با وى نظر خاص بود چنانكه وقتىگفت : معصومى را با من آن نسبت است كه ارسطو را به افلاطون وابوعلى رساله عشق رابه نام او كرده است وابوعبداللَّه را كتابى است در اثبات مفارقات وتعدد عقولوافلاك وترتيب مبدعات ونيز جواب مسائل ابوريحان بيرونى را شيخ بدو محول كرد واينجواب درجه فضل مرد را مقياسى نيكوست ومرحوم حاج ميرزا ابوالفضل ساوجى آن مسائلونيز اجوبه آن را به بهترين اسلوبى ترجمه كرد ودر نامه دانشوران جلد دوّم از صفحه "585"تا "604" آورده است وفات معصومى در اواخر مائه چهارم بوده است وگفتهاند محمودغزنوى وى را بكشت لكن اين گفته بر اساسى نيستابوعُبَيْدَه
عامر بن عبداللَّه بن جراح ازبنى حارث بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه، از ياران معروف پيغمبر اسلام ، ازمهاجرين به حبشه و از امراء جيوش در عهد رسول اللَّه "ص" و پس از رحلت آن حضرت، درهمه غزوات پيغمبر "ص" شركت داشت و بنقل ابن سعد و ابن حنبل ، پيغمبر"ص" وى را براىتبليغ به بحرين يا نجران يا يمن فرستاد وى از جمله متخلفين از جيش اسامه و از اعضاءفعال در رسانيدن ابوبكر به خلافت است ؛ لذا وى پس از رحلت رسول اللَّه "ص" ازدوستان صميمى ابوبكر بوده كه وى در روز سقيفه مىگفته : من راضيم كه يكى از دويارم ؛ ابو عبيده يا عمر بر شما امير باشد ، كه خود از پيغمبر"ص" شنيدم مىفرمود :هر امتى را امينى است و امين اين امت ابوعبيده است در عهد عمر فرمانده سپاهى بود كه خليفه پس ازخالد بن وليد به شام گسيل داشت و آن مناطق به دست او فتح گرديددر سال 17 يا 18 ه ق بيمارى طاعون شام را فراگرفت كه آن را طاعون عمواس مىگفتند ، ابوعبيده به آن بيمارى درگذشت و در اردن بهخاك سپرده شد وى فرزندى را بجاى نگذاشت "اعلام زركلى و بحار:291/20"ابوعبيده
معمر بن مثنى ، تيمى الولاء ،فارسى بصرى ، نحوى ، ملقب به سبخت پدرش يهودى بوده وخود بر مسلك خوارج مىزيستهو از اين رو يكى از كتابهايش كتاب خوارج البحرين واليمامه است وى در فنون ادبوشعر وتاريخ ودرايت شهرتى بسزا داشته ودر ركگوئى وبدزبانى نيز معروف بوده و ازاين جهت چون بمرد كسى بر جنازهاش حاضر نشد حدود دويست كتاب از او نام بردهاندكه از آن جمله است : مثالب العرب كه در عيوب تازيان است ؛ غريب القرآن ومجازالقرآن كه خود در سبب تأليف آن گويد : فضل بن ربيع "وزير هارون" مرا از بصره طلبكرد چون بر او وارد شدم مرا در كنار خود نشاند وبا من بسزا ملاطفت نمود وگفت : ازاشعار عرب بخوان ، من از مختارات اشعار جاهليت خواندن گرفتم به من گفت : من غالباين اشعار را مىدانم از ظرايف اشعار عرب برخوان ومن بخواندم و او به طرب آمد وبخنديدو وى را نشاطى دست داد ، در اين حال مردى با زِىّ كُتّاب با هيئتى نيكو وارد شد واو را پهلوى خود نشانيد وبدو گفت : اين مرد را مىشناسى؟گفت : نه ، گفت : اين مردابوعبيده است علامه اهل بصره ، ما او را بدينجا آوردهايم كه از دانشش بهرهمندشويم مرد او را دعا كرد كه مرا به او آشنا نمود وسپس رو به من كرد وگفت : بسىمشتاق ديدار تو بودهام از من سئوالى شده اجازه مىدهى آن را از شما بپرسم ؟ گفتم :بگوى ، گفت : خداى تعالى فرمود : طلعها كأنه رؤوس الشياطين "شكوفه زقوم همچونسر ديوان است" در فن زبان عادت چنين است كه چيزى را به چيزى تشبيه كنند كه شنوندهبدان آشنا باشد سر ديو را كه ديده؟من گفتم : قرآن با عرب به زبان آنان سخن گفتهمگر شعر امرؤ القيس را نشنيدهاى كه ميگويد :
ايقتلنى والمشرفى مضاجعى
ومسنونة زرق كانياب اغوال
ومسنونة زرق كانياب اغوال
ومسنونة زرق كانياب اغوال
ابوالعَتاهِية
ابواسحاق اسماعيل "210 130ق" فرزند قاسم بن سويد بن كيسان عينى عنزى "بالولاء" ، شاعر نوآور وحاضر جوابوبسيار گوى عهد عباسى از روى طنز او را ابوالعتاهيه يعنى گمراه وسفيه وپر مدعىخواندند در عين التمر "حومه انبار" يا كوفه متولد شد اجدادش تا دو سه پشت موالىقبيله نجدى عنزه بودند او از كودكى شعر مىسرود وبسيار جوان بود كه در شاعرىشهرت يافت براى برخوردارى از اين موهبت وآزمودن بخت خود همراه با ابراهيم بنماهان موصلى "م 188 ق" كه بعدها استاد بزرگ موسيقى ونديم هارون الرشيد شد رهسپاربغداد گرديد در آنجا چندى در جمع ياران ابن حباب اسدى "م 170 ق" كه همه بىبندوبار وغزلسرا بودند وارد شد وخمريات وغزليات فراوان سرود ، اما درين جنس از سخنپيشرفتى نكرد وبيشتر اين نوع شعرهاى او از ميان رفته است محروميت وتهيدستىابوالعتاهيه وخانوادهاش مانع شد كه تحصيلات مرتب ادبى ودينى داشته باشد هر چهآموخت در مكتب زندگى واجتماع فرا گرفت
به همين جهت شعرش فاقد هيمنه اسلوب قديماست در عوض قصائد خود را به زبان ساده ودر باره مضامين مردم پسند ودر اوزان سبكمىسرود تحميلات وفشارهائى از سوى جباران بر او وخانوادهاش وارد شده بود دروجودش نفرتى عميق از طبقه حاكمه وخداوندان زور وزر به وجود آورد ودر خود همدلىوهمبستگى با محرومان احساس مىنمود كه همه اينها در شعرش منعكس است بغضى كه ازمذهب سنت - حامى دستگاه ستم خلافت - وكششى كه نسبت به تشيع داشت ، مخصوصاً ارادتواعتقادى كه به حضرت موسى بن جعفر"ع" در خود احساس مىكرد مولود همان سوابقوتمايلات تشيع بود كه پيوسته در كوفه وجود داشت او در باره امام هفتم "ع" بااينكه در زندان هارون به سر مىبرد عقيدت خود را چنين ابراز مىكند :
اذا أردت شريف الناس كلهم
فانظر الى ملك فى زى مسكين
فانظر الى ملك فى زى مسكين
فانظر الى ملك فى زى مسكين
جمعيت يسوعى بيروت نيز گزيدهاى از اشعار او را به سال 1887م در بيروت منتشر كرد وفات ابوالعتاهيه به قول پسرش محمد در سال 210 وبنا بهاقوال ديگر در 211 يا 213 اتفاق افتاده است "دائرة المعارف تشيع"
ابوالعلاء
احمد بن عبداللَّه بن سليمانتنوخى معرى ، شاعر ، لغوى ، وى در فنون ادب استاد بوده است او با اينكه در سن چهار سالگى به بيمارى آبلهنابينا شده بوده حدود صد جلد كتاب در فنون مختلف ادب تصنيف كرده وجمع زيادى در محضراو تلمذ نمودهاند وى را فهم وذكائى فوقالعاده بوده وغرور علمىگاهى او را به اظهار نظر در اديان وعقايد دينى وامىداشته كه از چنان اشعار او بوىالحاد استشمام مىشده و از اين رو حاسدان او را به زندقه متهم مىكردهاند كه ازآن جمله اين دو بيت است :
هفت الحنيفة والنصارى ما اهتدوا
اثنان اهل الارض ذو عقل بلا
دين وآخر دَيِّنٌ لا عقل له
ويهود حارت والمجوس مضلله
دين وآخر دَيِّنٌ لا عقل له
دين وآخر دَيِّنٌ لا عقل له
اذا ما ذكرنا آدما وفعاله
علمنا بان الخلق من اصل ريبة
وان جميع الناس من عنصر الزنا
وتزويج بنتيه لابنيه فى الدنى
وان جميع الناس من عنصر الزنا
وان جميع الناس من عنصر الزنا
لقد عجبو لآل البيت لما
فمرآت المنجم وهى صغرى
تريه كل عامرة وقفر
اتاهم علمهم فى جلد جفر
تريه كل عامرة وقفر
تريه كل عامرة وقفر
هذا جناة ابى علىّ
و ما جنيت على احد
و ما جنيت على احد
و ما جنيت على احد
لك يا منازل فى القلوب المنازلُ
او را در فضيلت و برترى كافى بود
او را در فضيلت و برترى كافى بود
او را در فضيلت و برترى كافى بود
واذا أتتك مذمتى من ناقص
فهى الشهادة لى بانى كامل
فهى الشهادة لى بانى كامل
فهى الشهادة لى بانى كامل
ابوعلى بن سينا :
حسين بن عبداللَّه بن حسنبن على بن سينا ملقب به حجة الحق معروف به شيخ الرئيس از حكماى فخام وعلماى كبار جهانواطباى اسلام است ، پدرش عبداللَّه از اهالى بلخ و از اعاظم آن بلد است ودر دربارسلاطين سامانى مناصبى ديوانى به عهده داشته است ابوعلى در سوّم صفر سيصد وهفتاد وسه در آنديار چشم به دنيا گشود وچون به سن پنج سالگى رسيد پدر كه آثار رشد ونبوغ را در او مشاهدهنمود به تربيتش تصميم گرفت و او را در اختيار معلمانى شايسته قرار داد تا قرآنواصول عقايد را بياموخت وپس از آن به ادبيات عربى بپرداخت وسپس به نزد محمودمساح علم حساب وجبر ومقابله را فرا گرفت وسپس نزد اسماعيل زاهد كه از فقهاى عصربود به تحصيل فقه اشتغال ورزيد وچون در آن فن مهارت يافت در نزد ابو عبداللَّهناتلى علم منطق بياموخت وسپس به علم طب ومطالعه كتب طبيه رغبت كرد وبدان بپرداختودر زمانى اندك فوايدى بسيار از آن علم بدست آورد كه اساتيد خود را استاد شد وسپسبه علاج بيماران بپرداخت ودر آن اوان عمرش به بيست نرسيده بود پس بار ديگر همت بهمطالعه ساير علوم فلسفيه برگماشت ودر مدت يكسال چندان اشتغال داشت كه شبها به خوابنرفتى جز به اندازهاى كه قواى نفسانى را زيان نزند ، وغذا نخوردى جز به قدرى كهبدن را ضعف نيايد وهرگاه مسئلهاى از مسائل منطقيه وغيره بر او مشكل مىشد باطهارت به جامع بزرگ رفتى واستغاثه كردى وحل آن مسئله را از خداوند خواستى ، و سپسبه مطالعه كتب مربوط به علوم مافوق الطبيعه پرداخت وچون فنى بس مشكل بود داشتنوميد مىشد كه كتاب فارابى در اين فن به دستش افتاد وآن كتاب راهگشاى او به آنعلم شد در آناوان امير نوح بن منصور سامانى را مرضى صعب العلاج عارض گشت كه اطبا از علاج آنعاجز شدند ، آوازه ابوعلى وتسلطش بر علم به گوش امير رسيد او را احضار نمود ودرمدت كوتاهى آن بيمارى را درمان كرد واز آن روز مورد علاقه شديد امير شد وابوعلى ازآن فرصت استفاده نمود كه به كتابخانه امير دست يافت وبه مطالعه كتب متنوعهاى كهدر آن كتابخانه بود بپرداخت وبهرههاى وافرى در آنجا بيندوخت شيخ در آن زمان به سن بيست ودو سالگى بود كهامير نوح از دنيا برفت و سلطنت سامانيان رو به انقراض نهاد ودر آن ايام از هر گوشهوكنار آشوب وبلوى بپا شد ويك چندى منصور بن محمود زمام امور را بدست گرفت وسپسغزنويان بر روى كار آمدند ابوعلى كه از يكسو پدرش وابسته به دربارحكومت سابق بود و از سوئى شيعى مذهب بود وغزنويان با شيعه وبخصوص با علماى آن مذهبعداوتى بخصوص داشتند نتوانست در آن ديار بماند بناچار رو به گرگانج وحكومتخوارزمشاه كرد وبه وزير خوارزمشاه به نام ابوالحسين كه خود فقيهى متبحر بود راهيافت ومورد احترام او قرار گرفت وامكانات مادى ومعنوى فراوانى را در اختيار اونهاد وپس از چندى سلطان محمود بر آن نواحى استيلا يافت چنانكه خوارزم شاه ازفرمانش نمىتوانست سرپيچى كند به سلطان محمود خبر داده بودند كه ابوعلى درمذهب تشيع وترويج آن جديتى كامل دارد از اين رو يكى از اعيان مملكت را به نام حسنبن ميكال بفرمود تا به نزد خوارزم شاه رود وپيغام گزارد كه بر من معلوم شده كهجمعى از فضلا وحكما واطبا در آن ديار زندگى مىكنند استدعا اينكه آنها را به نزدما فرستى كه از محاضر آن بزرگواران كسب فيض ودرك فوايدى شود ، ومقصود اصلى او شيخالرئيس بود كه او را دستگير وبه قتل رساند خوارزم شاه از اين مقصود آگهى يافت ومحرمانهبا ابوعلى در ميان نهاد وبه وى گفت : پيش از اينكه قاصد سلطان محمود برسد رخت ازاين ديار بر كن وبه هر جا كه خواهى سفر كن وى از آنجا حركت كرد وبه زحمت زيادى خود رابه گرگان رساند وبه سلطان قابوس كه شاهى هنرمند وهنرپرور بود پناهنده شد و در آنسرزمين تحت حمايت سلطان به طبابت ودرمان بيماران پرداخت وضمن مدتى كوتاه مشهورومعروف آن ديار شد و از آن رهگذر ثروت ومكنتى بسزا بدست آورد چندى گذشت در گرگان شورش بپا شد ودولت قابوسمنقرض وخود دستگير وبه قتل رسيد وشيخ از آنجا به دهستان رفت وچندى در آنجا بودوسپس باز به گرگان آمد وپس از چندى به رى عزيمت نمود ودر دربار مجدالدوله راه يافتومورد اعزاز واحترام او بود تا آنكه خبر رسيد كه سلطان محمود عزم تسخير رى رانموده ابوعلى بترسيد واز آنجا به قزوين و از قزوين به همدان رفت ودر آن زمان شمسالدولهابن فخرالدوله حاكم آنجا بود ، شيخ مورد اعزاز واحترام حاكم قرار گرفت و او راوزير خود ساخت ، شيخ در دورانى كه در همدان بود ضمن اداره امور مملكت به مطالعهوتأليف وتدريس پرداخت وتأليف كتاب شفا وقانون را در آنجا آغاز كرد وپس از ساليانىشمس الدوله درگذشت وپسرش تاجالدوله به سعايت بعضى از امرا او را به زندان انداختومدت چهار ماه كه در زندان بود به نوشتن كتاب ومطالعه اشتغال داشت تا اينكهعلاءالدوله حاكم اصفهان همدان را تسخير كرد وشيخ را با اعزاز وتكريم به وزارت خوددعوت نمود وسالها در اصفهان به مهام امور كشور پرداخت ودر عين حال حوزه علمى مفصلىرا در آنجا بپا كرد وشاگردانى را چون بهمنيار وكيارئيس وابومنصور زيلهوابوعبداللَّه معصومى تربيت كرد وكتابهاى قانون وشفا را در آنجا تكميل نمود وعاقبتپس از فراز ونشيبهاى فراوان وقطع ووصلهاى متعدده در سمت وزارت ، كه در كتب مفصلهآمده به همراه علاءالدوله به سفرى به همدان رفت ودر آنجا روز جمعه اول رمضانچهارصد وبيست وهفت بدرود حيات گفت اما ابن خلكان از كمال الدين يونس روايت كردهاست كه او را علاء الدوله مغلول كرده به زندان فرستاد و هم در آنجا مىبود تا جانسپرد ، و اين اشعار بر اين معنى اِشعار دارد :
رأيت ابن سينا يعادى الرجال
فلم يشف مانا به بالشفاء
و لم ينج من موته بالنجات
وفى الحبس مات اَخَسّ الممات
و لم ينج من موته بالنجات
و لم ينج من موته بالنجات
هبطت اليك من المحلّ الارفع
محجوبة عن كلّ مقلة عارف
وصلت على كره اليك و ربّما
انفت فما انست فلمّا واصلت
و اظنّها نسيت عهوداً بالحمى
حتّى اذا اتّصلت بهاء هبوطها
علقت بها ثاءُ الثقيل فاصبحت
تبكى وقد ذكرت عهوداً بالحمى
و تظلّ ساجعة على الدّمن الّتى
اذ عاقها الشرك الكثيف و صدها
حتّى اذا قرب المسير من الحمى
وغدت مفارقةً لكلّ مخلّف
سجعت وقد كشف الغطاء فابصرت
و غدت تغرد فوق ذروة شاهق
فلأىّ شىء اهبطت من شامخ
ان كان اهبطها الاله لحكمة
و حبوطها ان كان ضربة لازب
و تعود عالمة بكل خفيّة
وهى التى قطع الزّمان طريقها
فكانّها برق تالق بالحمى
ثم انطوى فكانّه لم يلمع
ورقاء ذات تعزّز و تمنّع
و هى الّتى سفرت و لم تتبرقع
كرهت فراقك فهى ذات تفجّع
الفت مجاورة الخراب البلقع
و منازلا بفراقها لم يقنع
عن ميم مركزها بذات الاجرع
بين المعالم و الطّلوع الخضع
بمدامع تهمى و لمّا تقلع
درست بتكرار الرّياح الاربع
قفس عن الأوج الفسيح المربع
و دنا الرّحيل الى الفضاء الاوسع
عنها حليف الترب غير مشيّع
ما ليس يدرك بالعيون الهجّع
و العلم يرفع كلّ من لم يرفع
عال الى قعر الحضيض الاوضع
طويت على الفدّ اللّبيب الاروع
لتكون سامعة بما لم تسمع
فى العالمين فخرقها لم يرقع
حتّى لقد غربت بغير المطلع
ثم انطوى فكانّه لم يلمع
ثم انطوى فكانّه لم يلمع
هَذِّب النفس بالعلوم لترقى
انما النفس كالزجاجة و ال
فاذا اشرقت فانك حىّ
واذا اظلمت فانك ميت
و ذر الكل فهى للكل بيت
علم سراج و حكمة المرء زيت
واذا اظلمت فانك ميت
واذا اظلمت فانك ميت
عجبا لقوم يجحدون فضايلى
عابوا على فضلى و ذمّوا حكمتى
انّى وكيدهم و ما عابوا به
و اذا الفتى عرف الرشاد لنفسه
هانت عليه ملامة الجهّال
ما بين عيّابى الى عذّالى
واستوحشوا من نقضهم و كمالى
كالطود تحضر نطحة الاوعال
هانت عليه ملامة الجهّال
هانت عليه ملامة الجهّال
نزول در حرم كبريا توانى كرد
تو نازنين جهانى كجا توانى كرد
يك موى ندانست ولى موى شكافت
آخربكمال ذرهاى راه نيافت
كردم همه مشكلات گيتى را حل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل
بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيل
ز منزلات هوس گر برون نهى قدمى
وليك اين عمل رهروان چالاك است
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت
از قعر گل سياه تا اوج زحل
بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيل
بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيل
مذهب بوعلى
در باب عقايد دينيه شيخ چندان سخن راندهاندو وجوه و احتمالات را بررسى كردهاند كه ديگر جاى خالى براى اين امر باقى نمانده ،وى مسلمان و شيعى مذهب بوده و در اين سخن سخنى نيست، اين ابيات وى شاهد گوياى اينمدعى است :
تا باده عشق در قدح ريختهاند
با جان و روان بو على مهر على
بر صفحه چهرهها خط لم يزلى
يك لام و دو عين با دو ياى معكوس
از حاجب و عين و انف با خط جلى
واندر پى عشق عاشق انگيختهاند
چون شير و شكر بهم براميختهاند
معكوس نوشتهاند نام دو على
از حاجب و عين و انف با خط جلى
از حاجب و عين و انف با خط جلى
كفر چو منى گزاف و آسان نبود
در دهر يكى چو من و آن هم كافر
پس در همه دهر يك مسلمان نبود
محكمتر از ايمان من ايمان نبود
پس در همه دهر يك مسلمان نبود
پس در همه دهر يك مسلمان نبود
آنچه كه بيش از هر چيز در باب زعامت وامامت مسلمين ملاك اعتبار مىباشد دو چيز است : عقل و سياست پس هر كسى كه درساير صفات " از قبيل علم و سخاوت و شجاعت " عقب ، اما در اين دو صفت جلو باشد - بشرطاين كه از ديگر صفات بىبهره نباشد - چنين كسى در امر پيشوائى مسلمين اولى و احقاست از آن كس كه در ديگر صفات ممتاز ولى در اين دو خصلت ناقص باشد ، پس "اگر امرخلافت و امامت بين دو شخص دائر بود كه يكى سياست مدارتر و خردمندتر اما در ديگرصفات متأخر ، و ديگرى كه در سياست و عقل متأخر ، ولى در كمالات ديگر اكمل و اتمّبود" بايستى آن كه در علم و دانش پيشرو و متقدم است در كنار آن كه سياستمدارتر وخردمندتر است باشد و او را به علم خود يارى دهد و مدد رساند ، و بر آن ديگرى كهسياستمدارتر و خردمندتر است "و شايسته مقام امامت است" لازم است كه آن دانشمندتررا بپذيرد و در مشكلات به وى مراجعه كند ، چنان كه عمر با على - عليهالسلام - اينچنين بودند ملاحظه كرديد كه بوعلى ، عمر را عاقلتر وسياستمدارتر از على "ع" مىداند و او را در زعامت و امامت شايستهتر مىپندارد لذاابن ابى الحديد ذيل آن كلام حضرت كه مىفرمايد : واللَّه ما معاوية بادهى منّى بو على را سخت - در اين گفتهاش - مورد اعتراض قرار مىدهد و به وى حمله مىكند كهمعلوم مىشود تو على را نشناخته و به شخصيت جامع الابعاد او پى نبرده ، زين سببغيرى بر او بگزيدهاى ، و سخنان مفصلى در اين باره بيان مىدارد به واژه سياست رجوع شود
مؤلفات بوعلى
شيخ را به زبانهاى فارسى و عربى تأليفاتفراوان است كه اين تعداد از آنها را مىتوان نام برد : مجموع ، كه آن را حكمت عروضيهناميده است چه شيخ ابوالحسن عروضى تاليف آن را درخواست كرده است؛ حاصل و محصول ؛البرّ و الاثم ؛ لغات سديديّه ؛ اين كتابها را در بخارا تأليف كرده است ديگررساله مبسوطى در الحان موسيقى بنامابوسهل مسيحى تدوين كرده ؛ رسالهاى نيز بجهت وى در علم درايه ؛ مقالهاى در قواىطبيعيه ؛ قصيدهاى عربى در منطق ؛ كتابى در علم كيميا ؛ كتاب تدارك در انواع خطاءطبيب در معالجات ؛ رسالهاى در بيان نبض بزبان فارسى ؛ و اين چند كتاب را درخوارزم پرداخته است و اما كتابهائى را كه در جرجان به نگارشآورده عبارتند از : اوسط جرجانى در منطق ؛ مبدأ و معاد ؛ كتابىدر ارصاد كليه و كتابهائى را كه در رى برشته تأليف درآورده :معاد ؛ رسالهاى در خواص سكنجبين ؛ رساله انتخاب از كتب ارسطو در خواص حيوانات آنچه را در همدان نوشته : شفا در حكمت ؛انصاف ؛ لغة العرب ؛ حكمت علائيه ؛ نجات ؛ رسالة الطير ؛ حدود الطبّ ؛ مقالهاى درقواى طبيعيه ؛ عيون الحكمه ؛ مقاله در عكوس ذوات الخطب التوحيديه ؛ مقاله درالهيات ؛ موجز كبير در منطق ؛ منطق نجات مسمى بموجز صغير ؛ مقاله در قضا و قدر ؛الحكمة المشرقيه ؛ كتابى در آلات رصد ؛ حكمت عرشيه ؛ قانون و چندين كتاب و مقالهديگر "خلاصهاى از نامه دانشوران بنقل لغت نامه دهخدا ، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد"
ابو على جُبّائى :
محمد بن عبدالوهاب بن سلامبن خالد بن حمران بن ابان از مردم خوزستان واصلاً فارسى است يكى از شيوخمتكلمين معتزله مولد وى به سال 235 در بلده جُبّى ، روستائى به خوزستان او پساز فرا گرفتن مقدمات علوم به بصره شد و از محضر ابويوسف يعقوب بن عبداللَّه شمامبصرى رئيس معتزله فوائد جمه يافت وابوالحسن اشعرى از شاگردان اوست كهسپس مذهب ديگرى آورد وبه نام اشعريه معروف شد وفاتاو به سال 303 بوده است اوراست كتاب المخلوق "راجع به قرآن"؛ كتابمتشابه القرآن ؛ كتاب التفسير على قرآن الكريم
ابوعلى فارسى :
به فارسى رجوع شودابوعلى قالى :
اسماعيل بن قاسم عيذون بنهارون بن عيسى بن محمد بن سلمان ، معروف به ابن عيذون يكى از ائمه لغت ونحو بهمذهب بصريين جدّ اعلاى وى سلمان از موالى عبدالملك ابن مروان بود مولد او بهمنازجرد نزديك شهر خرت برت از خطه ديار بكر به جمادى الثانيه سال "288" است اودر طلب علم بسيارى از بلاد را بپيمود وشاگردى ابىبكر بن دريد وابى بكر انبارىونفطويه وزجاج واخفش صغير وابن سراج وابن ابى الازهر وابن شقير ومطرزى وجحظه وجزآنان كرد والكتاب سيبويه را بر ابن درستويه بخواند واز ابوبكر بن داود خراسانىوحسين بن اسماعيل محاملى وشيخ ابوبكر بن مجاهد ويحيى بن محمد بن صاعد وابوالقاسمبن بنت منيع بغوى حديث شنيد ودر سال "303" براى استماع حديث از ابى يعلى موصلى بهموصل شد ودر "305" به بغداد رفت وتا "328" بدانجا ببود سپس به اندلس شد ودرشعبان "330" به قرطبه درآمد ودر آنجا متوطن گشت وكتاب امالى وبيشتر كتب ديگر خويشدر اين شهر به نام خليفه اموى وپسر وى تأليف كرد وگويند چون آگاهى قدوم وى بهسمع حكم بن عبدالرحمن ناصر اموى رسيد امير بن رماحس عامل خود را با موكبى جليل ازاشراف وامراء وعلما وطبقات ديگر مردم از چند منزلى به استقبال وى فرستاد و او باشكوهى تمام به قرطبه در آمد ويوسف بن هارون رمادى در قصيدهاى بديع وى را مدح گفت وتا گاه مرگ ، خليفه اموى اندلس او را مرفّه ومعزّز داشتصلاح الدين صفدى دروافى وياقوت در معجم الأدباء وشمس الدين اربلى در وفيات وصاحب نفح الطيب وسيوطىوزبيدى در طبقات وابن خلكان در وفيات وابوزيد عبدالرحمن بن خلدون در تاريخ ، ذكراو آوردهاند وزبيدى در باره او گويد : كان اعلم الناس بنحو البصريين واحفظ اهلزمانه باللغة وارويهم للشعر الجاهلى واحفظهم له وابن خلدون در ذيل عنوان علم ادبگويد : از شيوخ خويش در مجالس درس شنودم كه مىگفتند اصول واركان اين فن چهارديوان است يكى ادب الكاتب ابن قتبيه ديگر كتاب الكامل مبرّد وسوم كتاب البيانوالتبيين جاحظ وچهارمين كتاب النوادر ابى على قالى وهر چه جز اين چهار كتاب استفروع اين چهار اصل باشند وابوبكر محمد بن الحسن الزبيدى اندلسى صاحب مختصر العينوابوعبداللَّه فهرى وعده كثير ديگر از شاگردان اويند وفهرى به لقب غلام ابى على،يعنى شاگرد ابوعلى قالى مشهور است واز جمله كتب ابوعلى است : كتاب الامالى ؛ كتابالبارع در غريب الحديث مبنى بر حروف معجم وآن پنج هزار ورقه است ؛ كتاب المقصوروالممدود ؛ كتاب فى الابل ونتاجها ؛ كتاب فى حلى الأنسان يا خلق الأنسان والخيلوشياتها ؛ كتاب فعلت وافعلت ؛ كتاب مقاتل الفرسان وكتاب شرح قصائد معلّقات ؛ وفاتوى به شهر قرطبه در ربيع الآخر وبه قولى جمادى الاولى سال "356" بود وابوعبداللَّهجبيرى بر وى نماز گزارد وجسد او به ظاهر قرطبه در مقبره متعه بخاك سپردند ونسبتقالى به شهر قالى قلاست لكن نسبت او بدانجا بى اساس است
ابوعلى مسكويه "يا مشكويه" :
احمد بن محمد بنيعقوب مسكويه جد او يعقوب خازن رى بود ابن ابى اصيبعه گويد : كان ابو علىمسكويه فاضلا فى العلوم الحكمية متميزا فيها خبيرا بصناعة الطب جيداً فى اصولهاوفروعها در بدايت عمر از پيوستگان وزير معزالدوله ديلمى ابومحمد مهلبى وخازن كتباو بود وپس از او نزد ابن العميد وپسرش ابوالفتح ذوالكفايتين وزير ركن الدولهبويهى تقرب واختصاص تمام داشت آنگاه كه ابوالفتح كشته شد او به خدمت عضدالدولهمخصوص گشت وسمت منادمت وخازنى او يافت قفطى گويد او تا 420 حيات داشت وحاجىخليفه ونيز يحيى بن منده بنقل ياقوت وفات او را در 421 نوشتهاند در كتاب منتخبصوان الحكمة ابى سليمان سجزى آمده است : ابوعلى احمد بن محمد بن مسكويه قد صحب الوزيرابا محمد المهلبى فى ايام شبيبته ثم اتصل من بعد ذلك بخدمة الملك عضدالدولة الى انفارق عضدالدولة الدنيا واما تحرم "كذا" بصحبة الاستاذ الرئيس ابى الفضل بن العميدوابنه ابى الفتح ذى الكفايتين والملك صمصام الدوله ومن بعد ذلك كونه فى الحضرةالعالية بالرى وتخصيصه بسائر الاكابر الى وقتنا هذا فممّا لا يحتاج الى شرحلاشتهاره ، وله كتب فى جميع الرياضيات والطبيعيات والالهيات والحساب والصنعةوالطبايخ وغير ذلك مما تركته ولم انقله لكثرته وكان ذلك مع البلاغة الجيدة والخطالحسن ولطف الصنعة وايّاه قصد ابوحيان التوحيدى بمسائله التىيسمّيها الهوامل فاجابه عنها بالاجوبة التى سمّاها الشوامل وقصة فضائله واحوالهوسيره تستدعى طولا وسپس نبذهاى از گفتههاى او رضى اللَّه عليه بطور نمونهآورده است :اما الدعاء فانه تعرض للاجابة ، لا لأناللَّه يفعل عند ذلك مالا يفعله قبله ولا لأنه ينفعل اى يسمع بنحو من الانفعال اويرقّ او يلحقه شىء مما يلحقنا بل هو منزّه عن جميع هذا ولكن السبب فى الإجابةاننا اذا دعونا فى خلوة وخلوص سريرةٍ عطلنا حواسنا عن وجه الانفعالات فتوفرنا علىالانفعال الذى يخص بقبول اثر البارى فحينئذ ياتى ذلك الامر الذى استعددنا له وبهذاالنحو من الفعل نستخرج المسائل العويصة ونقول الشعر ونتذكر ونتفطن وما اشبه ذلك فكذا يكون الدعاء والإجابة وقال ايضا : قد بين ان الذين يزعمون بقاء النفس همطبيعيون بعد وجسميون الا انهم يناقضون ويخلطون لذهاب وهمهم الى ان النفس تبقى عنالجسم وهى ذات تميز من الذات الاخرى التى هى هى واظنهم يتوهمون لها امكنةويتصورونها كذلك وان لم يطلقوا قولا وقالسبب الجزع هو كثرة نظرنا فى الجزئياتوالحسيات وذلك الجوهر الشريف الذى فينا لا نظر فيها باللذات فاذا توهمنا فقدانالحسيات واشفقنا عليها فعرض لنا الجزع من الموت ولهذا نجد الفلاسفة يقولون: امتالارادة لان الموت الارادى هو التدرب فى هجر الحسيات والملاذ الجسمية واطراحالشهوات والتصرف مع العقل والعقليات واذا انصرف الانسان بجميع قواه او باكثرها الىهذا المعنى لم يلذ الا بها ولم يشتق الى الجزئيات والحسيات ويكون كانه مفارق لهاوان كان متصلا بها وملابساً لها ويكون حينئذٍ غير خائف من الموت ولا هائب له ويصيرمن الآمنين والفائزين وفى جوار اللَّه الذى ليس فيه خوف ولا اسف وقال فى الخواطر ايضا : ما الذى يشككنا فىدوام وجود الجوهر وانه لا ضد له والذى لا ضد له لا يفسد وانه غير مكون من حيث هوجوهر وفى انّ النفس جوهر بجهة وعرض بجهة فاما ذاته وانيته فجوهر واما كونه متممافعارض عرض له والعرض يفسد لا محالة فاما الجوهر فلا سبيل ان يتوهم له فساد فمناين تسلط الشك على من يظن ان ذات النفس تتلاشى وتضمحل وهل يمكن ان تكون ذاته عرض "ظاهراً، عرضاً" وهو معطى الحيوة والمتحرك من ذات والعاقل لذاته فان هذه الثلاث الخواص هىللنفس تخصصها انتهى واز افسانههائى كه در اطراف نام اين مرد هستيكى اين است كه روزى شيخ الرئيس به مجلس درس او در آمد وجوزى نزد وى افكند وگفتمساحت اين جوز بشعيرات تعيين كن وابوعلى جزوى از كتاب اخلاق نزد وى انداخت وگفت توكمى در اصلاح اخلاق خويش كوش تا من جوز را مساحت كنم وشيخ الرئيس در بعض از مصنفاتخويش گويد من اين مسئله را بر سبيل محاضره با ابوعلى در ميان آوردم واو به دشوارىفهم مىكرد ومكرر اعاده كردم وفهم نكرد آخر واگذاشتم وياقوت گويد او در اول دينمجوسى داشت وسپس مسلمانى گرفت بعضى گفتهاند قبر ابوعلى به اصفهان در محلهخواجوست مؤلفين نامه دانشوران قصه فرار ابوعلى بن سينا وابوسهل مسيحى را بالفاظهنسبت بابوعلى مسكويه كردهاند وبا اينكه نامى هم از چهار مقاله وانتساب اين حكايتبه ابوسهل مسيحى بردهاند ذكرى از مأخذ نكردهاند ونمىدانم مأخذشان چه بوده است او راست: كتاب تجارب الامم وتعاقب الهمم در تاريخ تا سنه
372 واين كتاب نفيسترينكتب تاريخ است ودر خور آن است كه يكى از فضلاى عصر آن را به فارسى ترجمه كند ديگركتاب تهذيب الاخلاق وتطهير الاعراق در علم اخلاق كه در وصف او گفتهاند :
بنفسى كتاب حاز كل فضيلة
موالفه قد ابرز الحق خالصا
ووسمه باسم الطهارة قاضيا
لقد بذل المجهود للَّه دره
فما كان فى نصح الخلائق خائنا
وصار لتكميل البرية ضامنا
بتاليفه من بعد ما كان كامنا
به حق معناه ولم يك مائنا
فما كان فى نصح الخلائق خائنا
فما كان فى نصح الخلائق خائنا
ابو عمرو :
بن علاء بن عمار بن عريان بنعبداللَّه بن حصين التميمى المازنى البصرى ابن خلكان پس از ذكر نسب بصورت مزبورگويد به خط خود در مسودات ديدم كه نام او ابوعمرو بن العلاء بن عمار بن عبداللَّهبن الحصين بن الحرث بن جلهم بن خزاعى بن مازن بن مالك بن عمرو بن تميم "وبعضى ناماو را زبان گفتهاند" واو يكى از قراء سبعه واعلم ناس به قرآن كريم وعربيت وشعراست وچون واضع نحو اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را بشمار آريم او ازطبقه رابعه محسوب خواهد بود واصمعى گويد از ابى عمرو بنالعلا شنيدم كه مىگفت آنمقدار از نحو دانم كه اعمش نمىدانست واگر نوشته شود اعمش را حمل آن ميسر نتواندبود وباز اصمعى گويد از ابى عمرو هزار مسئلت كردم وبا هزار حجت پاسخ گفت وابو عمرودر حيات حسن بصرى سر وپيشواى روزگار خويش بود وابو عبيده گويد ابو عمرو اعلم مردمبه ادب وعربيت وقرآن وشعر است وآنچه از عرب فُصحى شنيده ونوشته خانهاى را تانزديك سقف پر كردى وباز اصمعى گويد ده سال ملازم ابى عمرو بنالعلاء بودمويكبار او به بيتى اسلامى تمثل نجست وفرزدق را در باره او ابياتى است وصحيح ايناست كه كنيه او اسم اوست وبعضى نام او را زبان گفتهاند وصحيح نيست وابن منادر گفتاز ابى عمرو بن العلا پرسيدم تعلّم تا كى نيكو است گفت تا گاه مرگ مولد او درسال 70 يا 68 يا 65 به مكه بود ووفات وى در 154 يا 157 يا 156 بكوفه روى دادوعبداللَّه بن مقفع وى را رثا گفت وابن خلكان چند شعر از آن رثا بياورده استواختلافىدر باب آن اشعار ذكر كرده است وصاحب الكنى او را در روات حديث نام برده است وابنالنديم كتاب القراءات وكتاب النوادر را بدو نسبت كرده است وگويند در نام او بيستويك رأى مختلف است سيوطى بر خلاف ابن خلكان گويد زبان درست وديگر نامها غلط است از وى نقل شده كه گفت : پدرم از ترس حجاج بهيمن فرار كرد ومن با او بودم روزى در صحراى يمن به راهى مىرفتيم شخصى كه از حالما با خبر بود به ما رسيد واين شعر را خواند :
اصبر النفس عند كل مهم
لا تضيقنّ بالامور فقد
ربما تجزع النفوس من الامر
له فرجة كحل العقال
ان فى الصبر حيلة المحتال
تكشف غمائها بغير احتيال
له فرجة كحل العقال
له فرجة كحل العقال
ابو غالب :
احمد بن محمد بن سليمان بن حسن بنجهم بن بكير بن اعين بن سنسن الشيبانى او يكى از افراد خاندان معروف آل اعين وازغير نژاد عرب است شيخ ابوجعفر طوسى در فهرست گويد ؛ ابوغالب زرارى از بكيريون ،وبكيريون زرارياناند وتا زمان ابى محمد عليه السلام به بكيرى معروف بودند تاتوقيعى از ابى محمد عليه السلام صادر شد ودر آن نام او ابوطاهر زرارى آمده بود وعبارتتوقيع اين بود فاما الزرارى رعاه اللَّه از اين پس اين خاندان خود را زرارىخواندند وابوغالب به روزگار خويش شيخ اصحاب ما "اماميه" واستاد وفقيه آنان بود واو را كتبى است از جمله كتاب التاريخ ، و اين كتاب به پايان نرسيد وتنها هزار ورقهاز آن تخريج شد وكتاب ديگر بنام كتاب ادعية السفر نجاشى در فهرست گويد : ابوغالبزرارى اخبار بنى سنسن را گرد كرده است و او به روزگار خود شيخ عصابه و راوى قومبود وعلاوه بر دو كتاب سابق الذكر كتاب الافضال ومناسك الحج كبير ومناسك الحج صغيروكتاب الرسالة الى ابن ابنه ابى طاهر فى ذكر آل اعين را بدو نسبت كرده است ودر سنه368 درگذشت وقبر او در نجف اشرف است واز نبسه او ابوطاهر مذكور خلف ماند ومجلسىگويد : كان من افاضل الثقات والمحدثين وكان استاد الافاضل الاعلام كالشيخ وابنالغضائرى واحمد بن عبدون قدس اللَّه اسرارهم وآنچه خود او در رسالهاى كه به نامحفيد خود ابوطاهر كرده گفته است با آنچه از ساير كتب قبلا نقل كرديم مخالف است چهاو گويد ما در حسن بن جهم دختر عبيد بن زراره بود واز اينرو ما را زرارى خوانندلكن ما از فرزندان بكير هستيم وپيش از بكير بنام ولد الجهم معروف بوديم واول كسىكه از خاندان ما به زراره منسوب شد جد ما سليمان بود وابوالحسن على بن محمد عسكرىعليهما السلام بتوريه واز راه پوشيدن نام او در نامه خويش جد ما را زرارى خواندوما بين امام وجدّ ما در امورى كه امام در كوفه وبغداد داشت مكاتباتى بود وپدر منمحمد بن محمد بن سليمان در بيست وچند سالگى بمرد ودر آنوقت من پنج سال وچند ماهداشتم ومولد من شب دوشنبه 27 ربيع الآخر سال 285 بود وجدّ من محمد بن سليمان درغره محرم سال 300 وفات كردوابوغالب در زمان غيبت صغرى با سفراء اختصاصداشته استابو غره :
از مشركان مكه بود كه با سپاه قريشدر جنگ بدر شركت نمود واسير گشت وتنها كسى كه پيغمبر "ص" بدون فدا آزاد نمود اوبود بدين سبب كه وى گفت : دخترانى دارم كه جز من سرپرستى ندارند وتعهد مىكنم كهاز اين به بعد عليه شما ودين اسلام سخنى نگويم وحركتى نكنم ولى در جنگ احد به فريبصفوان بن اميه شركت كرد وتنها كسى كه در احد اسير گشت او بود وچون خود را اسير ديدبه پيغمبر "ص" عرض كرد : مرا رها كن چه دخترانم بى سرپرست مىمانند ، ولى پيغمبر"ص"فرمود : خير ، المؤمن لا يلدغ من جحر مرتين "مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نشود"و دستور فرمود او را كشتند "بحار : 344/19"ابوالغوث منبجى : اسلم بن محرز يا مهوزابوالغوث منبجى شاعر "متوفى حدود 254 ه ق" ، از محبان اهلبيت پيغمبر "ص" بوده ودرمديحه آن بزرگواران مخصوصاً در حضور امام هادى"ع" در سامراء شعر مىسروده كه نمونهشعرش در باره اهلبيت اين چند فرد از يك قصيده مفصل او است"بحار
216/50"
اذا ما بلغت الصادقين بنى الرضا
مقاويل ان قالوا بها ليل ان دعوا
اذا اوعدوا اعفوا وان وعدوا وفوا
كرام اذا ما انفقوا المال انفدوا
ينابيع علم اللَّه اطواد دينه
نجوم متى نجم خبا مثله بدا
عباد لمولاهم موالى عباده
هم حجج اللَّه اثنتى عشرة متى
بميلاده الانباء جاءت شهيرة
فاعظم بمولود واكرم بميلاد
فحسبك من هاد يشير الى هادى
وفاة بميعاد كفاة بمرتاد
فهم اهل فضل عند وعد وايعاد
وليس لعلم انفقوه من انفاد
فهل من نفاد ان علمت لاطواد
فصلى على الخابى المهيمن والبادى
شهود عليهم يوم حشرو اشهاد
عددت فثانى عشرهم خلف الهادى
فاعظم بمولود واكرم بميلاد
فاعظم بمولود واكرم بميلاد
ابوالفُتُوح
اسعد بن ابى الفضائل محمود بنخلف عجلى اصفهانى "600 514" ملقب به منتجب الدين فقيه و واعظى شافعى ، فاضل وموصوف به علم و زهد و مشهور بعبادت و نسك و قناعت او در موطن خويش از امابراهيمفاطمه جوزدانيه بنت عبيداللَّه و حافظ ابى القاسم اسماعيل بن محمد بن فضل و غانمبن عبداللَّه جلودى و احمد و جز آن حديث شنود ، پس به بغداد شد و از ابى الفتحمحمد بن عبدالباقى معروف به ابن البسطى در سال 557 اخذ روايت كرد و سپس به شهرخويش بازگشت و در فقه و حديث تبحر و شهرت يافت ، وى وراقى مىكرد و از كسب دستخويش معيشت مىگذاشت اوراست
شرح مشكلات الوسيط و الوجيز غزّالى؛ كتاب تتمة التتمة لابى سعد المتولى او به روزگار خويش در اصفهان در فتوى محلاعتماد بود مولد و ممات او به اصفهان بود "روضات الجنات و لغت نامه دهخدا"
ابوالفُتُوح
حسين بن على بن محمد بن احمدنيشابورى الأصل معروف به شيخ ابوالفتوح رازى ملقب به جمال الدين يكى از اعلامعلماى تفسير وكلام جدّ اعلاى او احمد بن حسين بن احمد خزاعى نزيل رى است كه ازنيشابور بدانجا هجرت كرد وپدر پدر او محمد بن احمد بن حسين وعم پدر وى ابومحمدعبدالرحمن بن احمد بن الحسين وفرزند او محمد بن حسين وخواهر زادهاش احمد بن محمدهمه از افاضل علما ومحدثين روزگار خويش بودهاند شيخ ابوالفتوح از پدر خود على واو از پدر خويش روايت كند وهمچنين روايت مىكند از عم خود و او از پدر خويش كه همجدّ صاحب عنوان است وجدّ او روايت مىكند از پدر خود و از شيخ مفيد عبدالجبار بنعلى مقرى رازى ونيز از شيخ ابى على بن شيخ طوسى وجميع آنان روايت از شيخ طوسى اعلىاللَّه مقامه كنند واز ابوالفتوح ، صاحب تفسير ، شيخ فقيه عبداللَّه بن حمزهطوسى ورشيد بن شهر آشوب ومنتجب الدين بن بابويه قمى روايت كنند وابن شهر آشوب دركتاب معالم العلماء ومنتجب الدين در فهرست خويش ذكر او آوردهاند ابن شهر آشوبگويد : شيخ استاد من ابوالفتوح بن على الرازى است واز تصانيف او رَوح الجَنان ورُوح الجِنان فى تفسير القرآن فارسى است وسخت نيكو تفسيرى است وتصنيف ديگر او شرحشهاب الاخبار است وشيخ منتجب الدين در فهرست آرد كه او مردى عالم وواعظ ومفسر استوپس از ذكر تفسير او گويد او راست : روح الألباب وروح الالباب فى شرح الشهاب وگويدمن هر دو كتاب را نزد او قرائت كردم وقاضى شوشترى در مجالس نقل كند از تفسير فارسى او ظاهر مىشود كه معاصر صاحبكشاف بوده وبعض ابيات كشاف به او رسيده اما تفسير كشاف را نديده است واين تفسيرفارسى او در رشاقت تحرير وعذوبت تقرير ودقت نظر بى نظير است فخر الدين رازى اساستفسير كبير خود از آن اقتباس كرده وجهت دفع توهم انتحال بعض از تشكيكات خود را برآن افزوده ودر مطاوى اين مجالس پر نور شطرى از روايات ولطائف نكات واشارات اومسطور است و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشارت كرده اماتاكنون به نظر فقير نرسيده وشيخ عبدالجليل رازى در بعض مصنفات خود ذكر شيخابوالفتوح آورده وگفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى مصنف بيست مجلد است از تفسيرقرآن ودر موضع ديگر گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى بيست مجلد تفسير قرآن از اواست كه ائمه وعلماى همه طوائف آنرا طالب وبدان راغبند وظاهراً اكثر آن مجلدات ازتفسير عربى او خواهد بود زيرا كه نسخه تفسير فارسى او چهار مجلد است كه هر كدامبمقدار سى هزار بيت باشد وشايد كه هشت مجلد نيز سازند پس باقى آن مجلدات از تفسيرعربى او خواهد بود وفقنا اللَّه لتحصيله والاستفادة منه بمنّه و جوده از بعضثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان است انتهى سيد محمد كاظم بن محمد يوسف بن محمد باقرطباطبائى كه متصدى طبع اين تفسير در طهران بوده است بر قسمت اخير سخن قاضى نوراللَّه يعنى بودن قبر ابوالفتوح در اصفهان اعتراض كند وگويد حاجى ملا باقر شهير بهطهرانى در كتاب جنة النعمى آورده است كه : دوم كسى از علما كه در رى مدفون است شيخابوالفتوح صاحب الأصل الاصيل قدوة المفسرين من اهل التنزيل والتاويل حسين بن علىبن محمد بن احمد خزاعى رازى است نسب شريف وى منتهى مىشود به بديل ورقاء خزاعىوبديل از كبار اصحاب حضرت ولايت مآب است ومزار وى به صحن حضرت امامزاده حمزهاز سوى راست مدخل در پيش حجره اول است والواحى از كاشى زرد بر آن نصب شده ونامشريف او بر آن مكتوب است انتهىتاريخ دقيق تولد و وفات وى در دست نيست ، ولىاز قرائن برمىآيد كه وى حدود 470 متولد شده و در بين سالهاى 552 و 559 درگذشتهاست "لغت نامه دهخدا و دائرة المعارف تشيع"ابوفراس حَمْدانى :
"357 320 ق" حارث "حرث"بن سعيد بن حمدان تغلبى ، سردار شجاع وشاعر فصيح وتوانا وى در عراق به دنيا آمد پدرش، ابو الاعلى سعيد ، در جنگ با برادر زادهاش ناصرالدوله ، براى تصرف موصل ،به دست او اسير ومقتول شد غلامان ناصرالدوله آلت تناسلى او را آنقدر فشار دادندتا جان سپرد "323 ق" مادرش كنيزى رومى بود كه بعد از مرگ شوهرش ابو فراس را كهطفلى سه ساله بود نزد پسر عمش سيف الدوله حمدان به حلب برد وآن امير كه در همانسال حلب را فتح كرده بود أبو فراس را زير سرپرستى خود گرفت وبا خواهر او ازدواجنمود أبوفراس بعد از آموزشهاى لازم در شانزده سالگى از سوى سيفالدوله به امارتمنبج "شهرى در شام" وسپس حرّان منصوب شد وعلى رغم سن كمى كه داشت در جنگ با قبايلنزارى در ديار مضر وبادية الشام پيروزىهاى چشمگيرى حاصل نمود از آن پس درجنگهاى سيف الدوله با روميان "بيزانطيها" پيوسته همراه او ومحترمترين سردار سپاهحلب بود أبوفراس در سال 348 ق به دست روميان اسير ودر قلعه خرشنه زندانى شد ليكنتهورى فوق العاده نشان داده واسب خود را از فراز قلعه به رود فرات جهاند واز آنمهلكه نجات يافت در سال 351 ق بار ديگر روميان در صدد محاصره حلب برآمدند أبوفراسدر ميدان جنگ زخم برداشت واسير گشت او را به قسطنطنية "استانبول" بردند ومدت چهارسال در اسارت به سر برد تا اينكه به سال 355 ق اسراى طرفين مبادله شدند وأبو فراسآزاد گشته به امارت حمص منصوب گرديد سيف الدوله حمدانى در سال 356 ق در حلبدرگذشت وپسرش ابوالمعالى سعدالدوله شريف بن على "م 381 ق" به جاى وى نشست امابين او وأبو فراس اختلاف افتاد ولشكريان طرفين در محل صدد با يكديگر به جنگپرداختند أبوفراس در جنگ مجروح واسير گشت وفرمانده سپاه حلب به نام غرقويه روزدوم جمادى الاولى 357 ق او را به قتل رسانده سرش را نزد سعدالدوله فرستاد وىهنگام مرگ سى وهفت سال داشت وگويند خواهرش مادر سعدالدوله وقتى خبر مرگ برادر راشنيد چنان بر صورت خود كوفت كه هر دو چشمش كور شد أبوفراس با چند مزيت از شاعران ديگر ممتازاست مهمتر از همه سجايا وخصال شخصى اوست او زيبا روى وبرازنده ودلير وبخشندهوجوانمرد بود مىكوشيد خود را با اسطورههاى شعر عربى وصفاتى كه براى خود دراشعارش مىشمرد منطبق كند ودر بزم ورزم وسيف وقلم سرمشق ديگران باشد مزيت ديگر اومقام شامخى است كه در شاعرى پيدا كرد تا جائى كه متنبى او را بر خود مقدم مىشمرد
او مضامين رزمى وعشقى را چنان با مناعت واستوارى بيان كرده كه كمتر شاعرى به اورسيده است شعر او غالباً در شرح مفاخر آل حمدان ومدح سيفالدوله وشرح دلاوريهاواستقامت وپايمردى خود او در جنگها ودر برابر مشكلات زندگى است در يك قصيدهرائيه 225 بيتى تاريخ خاندان خود را خلاصه كرده است معمولاً قصيده را با نسيبوغزل آغاز مىكند ولى هرگز در برابر معشوقه لابه نمىكند وخود را دست كم نمىگيردقصائدى كه در زندانهاى خرشنه واستانبول ساخته - وبه روميات معروف است - سراسر حبوطن وحماسه واشتياق به يار وديار ودرد دل با مادر وكمى هم خودستائى است از پسرعمش سيف الدوله هم محترمانه گله كرده كه چرا براى نجات او از بذل جهد ومال كوتاهى مىكند علاوه بر خصال شخصى ومقام ادبى ، وى شيعى پاك اعتقاد وشاعر آل محمد "ع" بود وباصراحت وشجاعت فضائل اميرالمؤمنين على "ع" ومناقب ائمه معصومين "ع" را شرح دادهمطاعن ومثالب بنى عباس وساير دشمنان ايشان را برشمرده است قصيده شافيه 85 بيتىاو كه در جواب ابن سكره عباسى در دفاع از آل على"ع" به مطلع ذيل سروده :
الحق مهتزم والدين مخترم
وفىء آل رسول اللَّه مقتسم
وفىء آل رسول اللَّه مقتسم
وفىء آل رسول اللَّه مقتسم
ابوالفَرَج اصفهانى :
"356 284 ق" على بنحسين بن محمد اموى قرشى ، محدث ومورخ واديب وشاعر وموسيقى شناس از اعقاب مروانبن محمد ملقب به جعدى يا حمار ، آخرين خليفه اموى "132 72 ق" بود خاندانش دراصفهان ساكن وبعض آنها محدث وعالم بودند ومذهب تشيع داشتند او عهد خلافت المعتضد"289 242 ق" در اصفهان متولد شد در كودكى به بغداد رفت ودر آنجا به تحصيلپرداخت از عنفوان شباب به جمع اخبار ادبا وموسيقى دانان واستماع نوادر تاريخىوضبط احاديث واشعار وترانهها شوق داشت نبوغ وپشتكار وقريحه ابوالفرج سبب شدبزودى در جهان اسلام مشهور گردد ومورد تشويق آل بويه در رى وبغداد وآل حمدان درشام وامويان اندلس واقع شود ركن الدوله او را به رى دعوت كرد ومدتى كاتب رسائلاو وهمكار ابن عميد وزير "م 359 ق" بود
سپس مهلبى حسن بن محمد "م 352 ق" وزيرعزالدوله "م 356 ق" او را به بغداد خواند و مشاور و نديم خاص او شد وتا آخر عمر آنوزير از وى جدا نگشت خاندان ابوالفرج با اينكه مروانى نسب بودند مانند بسيارى ازروشنفكران آن زمان به مذهب شيعه گرايش داشتند او در آثار واشعار خويش اظهار تشيعنموده است نام او ونام پدرش نيز قرينه تشيع ايشان است ، چون در بنى مروان ايننامها معمول نبوده است علماى رجال نيز به تشيع او تصريح نموده وبعض محدثين سنىمثل ابن تيميه وابن جوزى به همين علت احاديث ابوالفرج را ضعيف شمردهاند علاقهآل بويه وآل حمدان وآل مهلب به او نيز ناشى از همين امر بوده است ولى علامه حلىوبعض علماى اماميه او را شيعه زيدى مذهب دانستهاند نه اثنى عشرى ابوالفرج درسالهاى آخر عمر دچار فالج واختلال حواس بود وسرانجام در بغداد در كنار دجله - بيندرب سليمان ودرب دجله - بدرود زندگى گفت ابوالفرج بى گمان از چهرههاى درخشان وازنوابغ تاريخ ادبيات عرب است مردى درويش صفت وبى تكلف ومنيع الطبع بود از زندگىخانوادگى وى واينكه اصلاً زن وفرزندى داشته خبرى نداريم ياقوت در ارشاد الاريب "149/5"گويد : وى علامه ونسب شناس وراوى اخبار وجامع بين وسعت روايت ودقت تحقيق بودوحافظه وهوشى فوق العاده داشت هيچ مؤلفى را نمىشناسيم كه آثارش در فنون ادبنيكوتر وجامعتر از ابوالفرج باشد وبا اين همه شاعرى شيرين گفتار بود ثعالبى دريتيمة الدهر "96/3" او را از اعيان ادباى بغداد واز مصنفان كم نظير خوانده است داوودبن هيثم تنوخى گويد : از شيعى مذهبان كه با ايشان ديدار كردم يكى هم ابوالفرجاصفهانى بود هرگز كسى را نديدم كه به اندازه او اشعار واصوات واخبار واحاديثمسند وانساب از بر داشته باشد دانشهاى ديگرى هم داشت كه از آن جمله است لغت ونحووقصص وسير ومغازى وآنچه از اسباب منادمت است مانند علم جوارح ودامپزشكى وپارهاىمعلومات طبى ونجوم واشربه وغيره شاعر نيز بود وشعرش متانت واتقان علما را باملاحت غزلسرايان نازك خيال جمع دارد تأليفات ابوالفرج را در تذكرهها تا صدكتاب نام بردهاند كه از آن جمله فقط سه اثر باقى مانده است : الاغانى كهمعروفترين كتاب وى است "الاغانى" ؛ مقاتل الطالبيين واخبارهم كه در سال 313 قتأليف شده ، در شرح احوال 216 تن از اولاد ابوطالب كه به سبب سياسى يا در ميدانجنگ يا در زندان شهيد شده ويا مخفى گشتهاند "مقاتل الطالبيين" ؛ كتاب ادب الغرباءيا آداب الغرباء يا ادباء الغرباء ، شامل شرح احوال ونمونه اشعار بعض شاعران سايربلاد يا غير عرب كه آن را در سالهاى آخر عمر تأليف نموده است اين كتاب به سال 1972م در بيروت بوسيله دكتر صلاح منجد چاپ شده است "دائرة المعارف تشيع"
ابوالفضل بيهقى :
"م 470 ه"الشيخ ابوالفضلمحمد بن الحسين الكاتب البيهقى ابوالحسن على ابن زيد بيهقى صاحب تاريخ بيهق گويد؛او دبير سلطان محمود بود به نيابت ابو نصر بن مشگان و دبير سلطان محمد بن محمودبود و دبير سلطان مسعود آنگاه دبير سلطان مودود آنگاه دبير سلطان فرخزاد و چونمدت مملكت سلطان فرخزاد منقطع شد انزوا اختيار كرد و به تصانيف مشغول گشت مولداو ديه حارث آباد بوده است و از تصانيف او كتاب زينة الكتاب است و در آن فن مثل آنكتاب نيست و تاريخ ناصرى از اول ايام سبكتكين تا اول ايام سلطان ابراهيم روز بهروز را تاريخ ايشان بيان كرده است و آن همانا سى مجلد منصف زيادت باشد، از آنمجلدى چند در كتابخانه سرخس ديدم، و مجلدى چند در كتابخانه مهد عراق رحمهااللَّه ومجلدى چند در دست هر كسى، و تمام نديدم و با فصاحت و بلاغت احاديث بسيار سماعداشته است قال نا ابوعبدالرحمن السلمى فى سنة احدى و اربع مائة قال نا جدى اسمعيلبن نجيد نا عبداللَّه بن حامد نا ابوبشر اسمعيل بن ابراهيم الحلوانى نا على بنداود القنطرى نا وكيع ابن الجراح انّه قال: اذا اخذت فالا من القرآن فاقراء سورةالاخلاص ثلاث مرّات او المعوذتين و فاتحة الكتاب مرة ثم خذ الفال و خواجهابوالفضل گويد در سنه اربعمائة در نيشابور شست و هفت نوبت برف افتاد آنگاه سيدابوالبركات العلوى الجورى به من نامهاى نوشت اين دو بيت اندر آنجا ؛
هنيئا لكم يا اهل غزنة قسمة
دراهمنا تجبى اليكم و ثلجكم
يرد الينا هذه قسمة ضيزى
خصصتم بها فخراً و نلتم بها عزّا
يرد الينا هذه قسمة ضيزى
يرد الينا هذه قسمة ضيزى
لا تخرجن من البيوت لحاجة او غير حاجة
لا يقتنصك الجائعون فيطبخوك بشور باجه
نعوذ باللَّه من هذه الحالة
و الباب اغلقه عليك موثقا منهرتاجه
نعوذ باللَّه من هذه الحالة
نعوذ باللَّه من هذه الحالة
جرمى قد اربى على العذر
فاسر عنى خاطرى كله
لانفق الايام فى الشكر
فليس لى شىء سوى الصبر
لانفق الايام فى الشكر
لانفق الايام فى الشكر
كلما مر من سرورك يوم
ما لبئوسى و ما لنعمى دوام
لم يدم فى النعيم و البئوس قوم
مر فى الحبس من بلائى يوم
لم يدم فى النعيم و البئوس قوم
لم يدم فى النعيم و البئوس قوم
ابوقتاده انصارى :
"م ح 38 ق" ، مشهور آن استكه نامش حارث بن ربعى بوده ، بعضى نعمان وبعضى هم عمرو بن ربعى گفتهاند او ازاصحاب وياران برومند رسول خدا "ص" ونيز از اصحاب اميرمؤمنان "ع" به شمار آمده است وى سوار كارى زبردست بوده ، لذا او را فارس رسول اللَّه مىخواندند از جنگ احدبه بعد در غزوات ومشاهد پيغمبر "ص" حضور داشته وپس از وفات آن حضرت در سپاهخالد بن وليد بوده ، وچون تعدى خالد را نسبت بهمالك بن نويره وقوم او مشاهده نمود به مدينه بازگشت وسوگند ياد كرد كه ديگر هيچگاهزير پرچم خالد قرار نگيرد ابوقتاده در زمان حكومت مولاى متقيان حضرت على "ع" درركاب آن جناب رشادتها از خود نشان داد ، ودر جنگهاى جمل ، صفين ونهروان شركت كردوسرانجام در شهر كوفه وفات يافت واميرالمؤمنين "ع" بر او نماز گزارد جمعى ازصحابه وتابعين از او روايت كردهاند "دائرة المعارف تشيع"
ابوقُحافه
عثمان بن عامر بن عمرو تيمىصحابى ، پدر ابوبكر خليفه اول در فتح مكه اسلام آورد و چند ماه پس از مرگ پسرخويش ابىبكر ، در سال سيزدهم يا چهاردهم از هجرت به سن نود و سه سالگى درگذشت ابنابىالحديد آورده : در روزى كه ابوبكر بخلافت نشست چون خبر به ابوقحافه رسيد اينآيه تلاوت نمود : قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء سپس گفت : وى را با كدام امتياز بدين امر انتخاب نمودند؟ گفتند : بدين جهت كه وىاز ديگر افراد صحابه بزرگسالتر بود وى گفت : اگر ملاك امر اين باشد من از اوبزرگسالترم! "لغت نامه دهخدا ، شرح نهج البلاغه:222/1"ابوقُرّه
شيخ ابوالفرج محمد بن على بنيعقوب بن اسحاق بن ابى قره قنانى كاتب ، از رجال حديث شيعه در قرن پنجم هجرى وىاز مشايخ اجازات شيخ ابى العباس نجاشى است از مؤلفات او معجم رجال ابى المفضلاست كه ظاهراً در شرح حال مشايخ ابوالمفضل محمد بن عبداللَّه شيبانى نگاشته است "دائرة المعارف تشيع"ابوكالنجار
چند تن از سلاطين ديالمه و يكىاز امراء گرگان "آل زيار" كنيت گونه داشتهاند كه آن در كتب گاهى به صورتابوكالنجار و گاهى ابوكالنجر و گاهى ابوكاليجار آمده است ابوريحان در آثارالباقيه در جدول ملوك ديالمه چاپ زاخائو صفحه "133" دوبار اين كلمه را به صورتابوكالنجر آورده است:1" ابوكالنجر بن فناء خسره فخرالدوله و فلكالأمة2" ابوكالنجر مرزبان ابن فناخسره صمصامالدوله و شمس المله و صاحب مجالس المؤمنين در ذكر ملوك ديالمهجند ششم از مجلس هشتم ترجمه امير "ابو" كالنجار نوشيروان بن منوچهر ملقب به شرفالمعالى و در جند هفتم ابومنصور فولادستان ابن ابوكالنجار و خسرو فيروز ابنابوكالنجار ملك الرحيم، ابوكالنجار آورده است مؤلف حبيب السير در جلد اول چاپتهران صفحه 351 ترجمه حال صمصام الدوله ابوكالنجار مرزبان ابن عضدالدوله و در صفحه353 ترجمه ابوكالنجار مرزبان ابن سلطان الدوله عزالملوك و عماد دين اللَّه و درصفحه 355 امير با كالنجار ابن منوچهر ابن قابوس نيز ابوكالنجار آورده استمعاصرين ما اين كلمه را "ابوكالبجار" ضبط مىكنند"رجوع به طبقات سلاطين اسلام صفحه 126 و 127 شود" و صاحب انجمن آرا در كلمه "كالجار" گويد: باجيم به الف كشيده به لغت گيلان و ديلمان بر وزن و معنى كارزار است چه لام با راءبدل شود و جيم با زاء تبديل يابد و كارزار معلوم است كه جنگ گاه است و مزرعهاى كهدر آن شلتوك كارند نيز گفتهاند و در كالنجار مفصلتر خواهد آمد و هم او در ذيل "كالنجار" آورده: بر وزندولتيار نام چند نفر از ملكزادگان آل بويه و ملوك ديلم بوده و آنان را با كالنجارنيز مىخواندهاند: يكى مرزبان پسر عضدالدوله ديلمى و دو سه تن ديگر از آل بويه وكاكويه و آل قابوس بودهاند و در فرهنگ جهانگيرى كالنجار را به معنى كارزار نوشتهو گفته زبان گيلانى است از اين قرار ابوكالنجار يا اباكالنجار كنيتى است عربانهيعنى ابوالحرب، و بوحرب نام، در ميان آنها در صنف امرا بوده "؟" و ديگر كالنجاربمعنى برنجزار كه شلتوكزار نيز گويند آمده و به عبارت و اصطلاح اهل گيل وتبرستان بمعنى صاحب ملك و زمين و زراعت خواهد بود انتهى مؤيد قول هدايت آن است كه هنوز در لهجه گيلكى"بجار" مخفف بججار بمعنى برنجزار است و ديگر آنكه شالى "صورتى از كالى" درفرهنگها بمعنى شلتوك كه برنج از پوست برنيامده باشد، آمده و هم اكنون شالى و شالىزاردر گيلان متداول است و همچنين گالى "در لغت گالى پوش" ساقههاى خشك شده برنج راگويند كه با آن بام خانههاى روستائى پوشند و كلنجار رفتن با در فارسىعاميانه، بمعنى مروسيدن با، و ور رفتن با و مزاوله و معالجه است، با قوّت و سختى يوستىدر "كتاب الاسماء ايرانى" كالنجار را از اصل كالجار گيلى و كاريچار پهلوى و كارزارفارسى و كالينجاراى سانسكريت بمعنى جنگ و حرب گرفته است و كلمان هو آر، دردائرةالمعارف اسلام ذيل كلمه كاليجار قول يوستى را تائيد كرده استابوكَبْشَة
بن عمرو بن زيد بن لبيد خزاعىخزرجى ، پدر قبله ، كه وى مادر وهب پدر آمنه مادر پيغمبر اسلام"ص" بود او ازپرستش خدايان متعدد عرب سر باز زد و به پرستش شعرى العبور "ستارهاى معروف" يعنىبنوعى از يگانهپرستى بسنده كرد و آنگاه كه حضرت رسول اكرم "ص" مردمان را بهپرستش خداوند يكتا مىخواند و از پرستش خدايان گوناگون منع مىفرمود مشركين ، اورا كنيت ابن ابى كبشه دادند ، بدين منظور كه مانند او يك خداى را قبول دارد ، وديگر اشاره به نسبت او از سوى مادر "دهخدا و اعلام زركلى"ابوالكلام آزاد :
احمد "محيى الدين" بنخيرالدين هندىالاصل ، پدرش از مردم دهلى هند بود و خود از مادرى عربيه در سال 1302ه ق در مكه متولد شد و پس از گذرانيدن مراحل آموزش ابتدائى به سن 14 سالگى به مصررفت و در جامع ازهر به ادامه تحصيل علم پرداخت و در آن حال در خارج جامع تدريس مىنمود، و پس از اتمام دوران تحصيل به موطن اصلى خود هندوستان بازگشت و در شهر كلكتهسكنى گزيد روزگارى كه حركت آزادى خواهى در هند شروع شده بود ، وى يكى از اعضاءاصلى اين نهضت شد و در سال 1912 م در آنجا مجله هلال به زبان اردو منتشر ساخت،وى در اين مجله استعمار بريتانيا را سخت مورد انتقاد و اعتراض قرار ميداد ، تا اينكه حكومت انگليسى هند وى را در سال 1914 م دستگير و به زندان افكند ، او تفسير قرآن را در 15 مجلّد در زندان تأليفنمود ، در سال 1920 م از بند رها گرديد وبه نشر مجله بلاغ پرداخت ، وى در آن اوان از سران حزب كنگره هند - كه مهاتماگاندى آن را بنيان نهاده بود - گرديد ، و طبق برنامه اين حزب به مبارزه منفى بااستعمار ادامه همى داد ، از آن پس بتكرار دستگير و زندانى مىشد و بقول انور جندىوى يازده سال در زندان بسر برد و اين امر به هيچ وجه وى را از مقاومت در برابرانگلستان بازنداشت ، در زندان كتاب تذكره را به زبان اردو تأليف نمود و در اينكتاب فلسفه قيام و انقلاب و افكار سياسى خود را بيان داشت ، در سال 1923 رياست حزبكنگره را به عهده گرفت ، و در روزگار رياست وى هندوستان به استقلال رسيد و اينكشور واحد ، به دو كشور هند و پاكستان تقسيم شد و او بقاء در هند را انتخاب نمود ودوستان مسلمان پاكستانى خود را رنجاند ، در آن اوان به رياست پارلمان هند انتخابگرديد ، سپس وزارت فرهنگ را عهدهدار شد ، تا اينكه در حالى كه از پا فلج شده بوددار دنيا را در سال 1377 ه ق در دهلى وداع گفت از تأليفات او است - جز آنچه گذشت - من دلائلالنبوة ؛ ترجمه و تفسير قرآن "اعلام زركلى"ابو لُبابه :
بشير يا رفاعة بن عبدالمنذر بنزبير بن زيد بن امية بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن الاوس زمخشرى درتفسير سوره انفال گفته : نام وى مروان بوده از انصار و از ياران رسول خدا "ص" بوده هنگام وقوع غزوه سويق ، وى در مدينه خليفه آن حضرت بوده است وى غزوه احد ومشاهد پس از احد را دريافت "وبقولى : در عقبه اخيره و نيز در بدر شركت داشت" و درروزگار خلافت على بن ابيطالب "ع" درگذشت وى همان كسى است كه در ماجراى بنى قريظهخطائى كرد وسپس از آن توبه نمود وداستان از اين قرار بود : هنگامى كه سپاه اسلاميهود بنى قريظه را محاصره نمودند وبه علت خيانتهاى مكرر وتوطئههائى كه عليهمسلمانان كرده بودند ودر حقيقت خطر بزرگى براى مسلمين بودند ، خود مىدانستند كهاين بار پيغمبر "ص" آنها را خواهد كشت ، رسول "ص" را پيغام دادند كه ابولبابه رابه نزد ما فرست تا با وى مشورت كنيم - ابولبابه از قبيله بنى عمرو بن عوف شاخه اوسبود كه اين تيره در گذشته هم پيمان بنى قريظه بودند - حضرت او را فرستاد وچونابو لبابه به جمع آنها وارد شد همه جهودان از مرد وزن ، خرد وكلان گرد آمده وگريهكنان همىگفتند : اى ابالبابه ! ما را نجات ده ابولبابه بر آنها رقت كرد ودلش بهرحم آمد سپس گفتند : اى ابو لبابه صلاح مىدانى كه تسليم حكم محمد شده هر چه اوگويد بپذيريم ؟ ابولبابه گفت : آرى اما در همان حال به گلوى خويش اشاره كرد كهراى او آن است كه شما را گردن زند ابولبابه خود گويد : در حال متوجه شدم كه بخداوپيغمبر خيانت كردهام ، فوراً به مسجد رفت وخود را به يكى از ستونهاى مسجد ببستوگفت :از اينجا تكان نخورم تا گاهى كه خداوند توبهام را قبول كند وچون خبر آنبه پيغمبر"ص" رسيد فرمود : اگر وى به نزد من آمدى ، از خدا بخواستمى كه او راببخشايد وحال كه چنين كرده ، باشد تا خدا خود وى را عفو فرمايد وپس از آنكه كاربنى قريظه پايان يافت ورسول اللَّه به مدينه بازگشت آن حضرت شبى در خانه ام سلمهبود ناگهان ام سلمه ديد پيغمبر "ص" همىخندد ام سلمه گويد : از آن حضرت سببپرسيدم فرمود : توبه ابولبابه پذيرفته شد گفتم : اجازه مىفرمائيد او را مژدهدهم ؟ فرمود : آرى من از در حجره او را صدا زدم كه اى ابالبابه مژده كه توبهاتقبول شد مردمان چون شنيدند همه پيرامونش گرد آمده كه او را از ستون بگشايند امااو نپذيرفت وگفت : جز اينكه پيغمبر "ص" خود مرا آزاد سازد پس حضرت رسول خود برفتو او را از ستون باز نمود "بحار:274/20 واعيان الشيعة"
ابولُؤلُؤ
كنيه فيروز ايرانى كُشنده عمر بنخطاب است وى مسيحى وبه قولى زرتشتى واز مردم نهاوند بود كه در جنگ جلولاء بدستتازيان اسير گشت برخى او را شيعى واز طرفداران اميرالمؤمنين على"ع" دانند وىغلام مغيرة بن شعبه والى كوفه بود روزى به شكايت نزد خليفه آمد وگفت : مغيرهمالياتى گران بر من بسته بگوى تا آن را كم كند عمر گفت : آن چند است ؟ گفت: روزىدو درهم عمر گفت : تو چه حرفهاى دارى ؟ گفت : درودگرى دانم ونقاشم وكندهگروآهنگرى نيز توانم عمر گفت : با چندين كار كه تو دارى روزى دو درهم زياد نيست ،وشنيدهام تو مىگوئى آسياى بادى نيز توانى ساخت گفت : آرى عمر گفت : پس آسيائىاين چنين براى من بساز وى گفت : اگر زنده بمانم آسيايى برايت بسازم كه شرق وغربعالم آن را سمر كنند عمر گفت : اين مرا به قتل تهديد مىكند وچون شكايت خود رابى نتيجه ديد تصميم قتل عمر گرفت وبرخى گويند : وى چون اسراى نهاوند وكودكانفراوانى كه در ميان آنها بودند وخود نيز از آن جمع بود بديد سخت متأثر گشت كه دستبر سر كودكان مىكشيد ومىگفت: عمر جگرم بخورد واز آنجا كمر قتل عمر بست ، به هرحال وى كاردى حبشى كه از دو سر تيغ داشت فراهم ساخت وخليفه را هنگام اقامه نمازبامداد در مسجد شش زخم بزد كه از آنها زخمى گران بزير ناف آمد وسبب مرگ او گرديد فيروز از ميان جمعيت بگريخت عبيداللَّه بن عمر در صدد قصاص برآمد وچون به فيروزدست نيافت هرمزان سردار ايرانى را كه در مدينه اقامت داشت بكشت بدين دعوى كه وى بافيروز همدست بوده بعضى گفتهاند وى زن ودختر ابولؤلؤ را نيز بكشتعبيداللَّهرا به جرم قتل ناحق چندى بازداشت كردند تا خليفه معين شود و او را قصاص كند اماچون عثمان را خلافت مسلّم گشت نخستين كارى كه كرد عبيداللَّه را بنزد خود احضارنمود وبا ياران رسول"ص" كه نشسته بودند مشورت نمود كه با عبيداللَّه چه كنيم ؟ على"ع" گفت : او را بايد كشت كه وى هرمزان را بى گناه بكشته - هرمزان مولاى عباس بنعبدالمطلب بود زيرا روزى كه وى مسلمان شد گفت : يكى از خاندان رسول "ص" خواهم كهبدست وى مسلمان شوم و او را به عباس راه نمودند و او بدست عباس اسلام آورد و اوكسى بود كه قرآن واحكام شريعت آموخته بود وهمه بنى هاشم را در خون او سخن بود - وچونعلى "ع" چنين گفت عمرو بن عاص به سخن آمد وگفت اين مرد ديروز پدرش كشته شده اگرامروز تو او را بكشى دشمنان گويند مسلمانها به غضب خدا گرفتار آمدهاند كه خوديكديگر را مىكشند عثمان گفت : راست گفتى من اين را عفو كردم وديه هرمزان را ازمال خويش بدهم وهمانجا عبيداللَّه را آزاد ساخت "حبيب السير ودهخدا"
ابولَهَب
عبدالعزّى بن عبدالمطلب عموىپيامبر و از هر كسى در اذيت وآزار به وجود مقدس آن حضرت مصممتر وى در هر جا كهپيغمبر اكرم"ص" مردم را به يكتاپرستى دعوت مىنمود حضور مىيافت وبه بد زبانى مىپرداختومردمان را از اطراف آن حضرت پراكنده مىساخت ، در آغاز بعثت روزى پيامبر بر فرازكوه صفا برآمد ومردم را با صداى بلند به توحيد بخواند ونبوت ودعوت خويش را بابيانى رسا اعلام نمود ناگهان ابولهب سر رسيد وبه آواى بلند گفت : اف بر تو وبر دينتو باد، ما به تو وبه دين تو ايمان نياوريم ؛ وبه حاضران گفت : از اينجا برويد كهوى ديوانه است ونمىداند چه مىگويد ودر آن حال سوره تبّت در باره او وهمسرشام جميل فرود آمد و از آنروز مسلمانان او را كنيه ابولهب دادند وبه نقلى چون وىچهرهاى سرخ وبرافروخته داشته او را ابولهب مىخواندهاندگويند سبب عداوت او با پيامبر"ص" همسرش امجميل بنت حرب خواهر ابوسفيان بوده كه ابوسفيان وى را بدين امر تحريك مىنموده وپيشاز اينكه حضرت دعوت خويش را آشكار كند وى با برادر زاده روابطى حسنه داشته چنانكهكنيزش تويبه را بدين جهت كه پيغمبر "ص" را شير داده بود آزاد ساخت ودختران آن حضرترا به دو فرزند خويش تزويج نمود ، وحتى پس از بعثت نيز گهگاه بر سر غيرت مىآمدوبه انگيزه خويشى از آن حضرت دفاع مىنمود از امام صادق "ع" روايت شده كه چونقريش به قتل پيغمبر "ص" مصمم شدند گفتند : ابولهب را چه كنيم كه وى عموى محمد استوبسا از او دفاع كند ؟ ام جميل چون بشنيد به آنها گفت شما آسوده خاطر باشيد كه مناو را در خانه نگه مىدارم چون روز موعود فرا رسيد ام جميل به ابولهب گفت : بياامروز را به باده گسارى بپردازيم وخوش باشيم ابولهب پذيرفت وهر دو در خانه نشستهبه ميگسارى پرداختند از آن سوى چون ابوطالب به تصميم قريش آگاه شد على را بخواندوبه وى گفت : بزودى به نزد ابولهب رفته درب خانه ميكوبى اگر باز شد فبها وگرنه دررا شكسته به درون رو وبه او بگو : كسى كه چون تو عموئى داشته باشد نشايد خواروذليل بود على برفت ودرب خانه بكوفت اما كس در را نگشود ، در را بشكست وبه درونخانه شد ابولهب چون على را بديد گفت : اى برادر زاده مگر چه خبر شده ؟! على پيامپدر را به وى رساند ابولهب گفت : آرى چنين است ، اكنون چه پيش آمده ؟ على گفت : اينهامىخواهند محمد را بكشند ابولهب از جا بجست وشمشير برداشت كه بيرون رود ، امجميلبا وى در آويخت وى مشتى محكم به صورت ام جميل بزد كه يك چشمش كور شد وتا آخر عمريك چشم بود از خانه بيرون شد وبه انجمن قريش در آمد ، آنها چون او را اينگونهخشمگين يافتند به وى گفتند : مگر تو را چه شده ؟! ابولهب گفت : من در دشمنى بابرادر زادهام با شما بيعت كردم اما اكنون شما مىخواهيد او را بكشيد؟! به لاتوعزى سوگند هم اكنون تصميم گرفتم مسلمان شوم آنگاه خواهيد ديد با شما چه كنم آنهاهمگى پوزش خواسته او را به خانه باز گرداندند واز تصميم خويش منصرف گشتند ابولهب را سه پسر به نامهاى : عتبه وعتيبهومعتب بود وى به جهت ابتلائش به بيمارى آبله نتوانست در جنگ بدر شركت كند اماچهار هزار درهم به قريش كمك كرد وچون عاص بن هشام مخزومى را در قمار برده بود وىرا به جاى خويش فرستادودر سال هشتم هجرت وبه نقلى هفت يا نه روز پساز وقعه بدر بمرد "بحار:
295 261/22 وسيره ابن هشام"
ابوماهر
موسى بن يوسف بن سيار شيرازى ازجمله حكماى بزرگ وافاضل اطبا است كه در معالجه بيماران سخت ماهر وخود از مردم شيرازبود وبر همه پزشكان زمان خود برترى داشته وشاگردان بسيارى از محضرش كسب علم بخصوصقوانين واصول طب كردند ، از آن جمله بود على بن عيسى مجوسى واحمد بن محمد طبرى اومعاصر آل بويه بود وعضدالدوله را آنگاه كه وليعهد بود معالجه ظفره چشم و سلعه گردنكرد ومورد نوازش وصله فراوان ركن الدوله گرديد ، او بر عقايد جالينوس اعتراضاتىوارد مىساخت ، تاريخ دقيق مرگ او معلوم نيست ولى تا اواسط سده چهارم در قيد حياتبوده است از آثار او است : كتاب در امراض عين ومنافع خرفات ؛ كتاب در سته ضروريه؛ رساله در آلات جراحى ؛ كتاب موسوم به چهل باب در جزء نظرى وعملى ؛ مقاله درفصد "از نامه دانشوران"ابو مِحْجَن :
ثقفى صحابى است و در نام اوخلاف است ، بعضى مالك بن حبيب گفتند وبرخى عبداللَّه بن حبيب بن عمرو بن عميروگروهى گفتند نام او كنيه اوست آنگاه كه جيش مسلمانان در سال هشتم هجرت به طائفشد او با سپاه مشركين بود وبه سنه نهم با همه قوم خود مسلمانى گرفت او از رسولصلوات اللَّه عليه وسلم اين حديث شنوده وروايت كرده است ؛ پساز خود بر امت خويش از سه چيز بيم دارم ، ايمانبه احكام نجوم وتكذيب اختيار آدمى وستم پيشوايان ابومحجن به جاهليت وهم در اسلام از ابطال وشجعان بشمار بود وشعر او بس دلنشين وبديعاست ليكن با دين مسلمانى مولع به شرب خمر بود وبه هيچ نكوهش وردعى از انهماك درشراب باز نمىايستاد چنانكه به شعر گفت :
اذا مِتّ فادفنّى الى جنب كرمة
ولا تدفننّى بالفلاة فأنَّنى
اخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها
تروّى عظامى بعد موتى عروقها
اخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها
اخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها
كفى حزنا ان ترتدى الخيل بالقنا
اذا قمت عنّانى الحديد وغلّقت
وقد كنت ذا مال كثير واخوة
وقد شفّ جسمى اننى كلّ شارق
فللّه درّى يوم اترك موثقا
حسبنا عن الحرب العوان وقد بدت
فللّه عهد لا اخيس بعهده
لئن فرجت الاّ ازور الحوانيا
واترك مشدودا علىّ وثاقيا
مصارع دونى قد تصم المناديا
فقد تركونى واحدا لا اخاليا
اعالج كبلا مصمتا قد برانيا
ويذهل عنى اثرتى ورجاليا
واعمال غيرى يوم ذاك العواليا
لئن فرجت الاّ ازور الحوانيا
لئن فرجت الاّ ازور الحوانيا
رايت الخمر صالحة وفيها
فلا واللَّه اشربها حياتى
ولا اشفى بها ابداً سقيما
خصال تهلك الرجل الحليما
ولا اشفى بها ابداً سقيما
ولا اشفى بها ابداً سقيما
وفات او را به آذربايجان وگروهى به جرجانگفتهاند وهيثم بن عدى از مردى روايت كرد كه وى به آذربايجان يا گرگان قبرابومحجن بديد ، سه بنه رز بر وى روئيده وشاخها وبرگها بر گور گسترده وخوشهها فروهشته وبر سنگ نبشته : هذا قبر ابى محجن الثقفى مرد گويد چون اين گور
وتاكها بديدم از بيت ابومحجن مرا ياد آمد كه گفت:
اذا مت فادفنى الى جنب كرمة
ودر عجب شدم واز خداى تعالى آمرزش او خواستم وهم ابومحجن راست :
لا تسأل الناس عن مالى وكثرته
القوم اعلم انى من سراتهم
قد اركب الهول مسدولاً عساكره
اعطى السنان غداة الروح حصته
سيكثر المال يوماً بعد قلته
ويكتسى العود بعد اليبس بالورق
وسائل الناس عن حزمى وعن خلقى
اذا تطيش يد الرعديدة الفرق
واكتم السر فيه ضربة العنق
وحامل الرمح ارويه من العلق
ويكتسى العود بعد اليبس بالورق
ويكتسى العود بعد اليبس بالورق
ابومخنف
لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف بنسليم ازدى كوفى جدش مخنف از اصحاب اميرالمؤمنين على "ع" بود كه در جنگ جملعلمدار قبيله ازد بود ودر آن جنگ به شهادت رسيد وخود او از ياران امام صادق "ع" واز تاريخ نگاران ومحدثان شيعه بوده ابن نديم گويد : به خط احمد بن حارث خزازخواندم كه دانشمندان گفتهاند : در اخبار وفتوحات عراق ابومخنف بر ديگران برترىدارد ودر اخبار خراسان وهند وفارس مدائنى برتر است ودر امر حجاز وسيرت پيغمبر "ص" واقدىاولويت دارد ودر فتوح شام هر سه برابرند طبرى عمده مطالب كتب او را در تاريخ نقلكرده است ولى اصل هيچيك از مؤلفات ابومخنف بدست نيامده است علامه او را توثيق كرده وفيروزآبادى اخبار اورا متروك شمرده از جمله كتبى كه به ابومخنف منسوب است : الرِدّه ؛ فتوح الشام ؛فتوح العراق ؛ الجمل ؛ الصفين ؛ اهل النهروان والخوارج ؛ الغارات ؛ مقتل على "ع" ومقتلالحسين"ع" مىباشدوى به سال 157 درگذشته "دهخدا"
ابومسلم
عبدالرحمن بن مسلم مروزى خراسانىبنيان گذار دولت بنى عباس كه بيشتر مورخين او را خراسانى نژاد دانند وبعضى گويند :وى در اصفهان زاده ودر كوفه نشو ونما كرده وبر اين قول از اين جهت او را خراسانىومروزى گويند كه قيام او در مرو خراسان بوده است داستان قيام ابومسلم گرچه در اصل از مسلماتتاريخ است ولى در كيفيت آن ، آنچنانكه در تواريخ مفصله از قبيل تاريخ طبرى وابناثير وحبيب السير وروضة الصفا آمده به افسانه نزديكتر است تا به حقيقت اجمالاً وى در حدود سال صد وبيست وهفت در عهدحكومت مروان حمار آخرين خليفه مروانى به انگيزه خوانخواهى آل محمد "ص" از بنى اميهوبنى مروان كه مواليان اين خاندان از شهادت امام حسين"ع" وزيد بن على وديگرامامزادگان بدست آن ظالمان دلى پر خون داشتند ومخصوصاً شيعيان خراسان كه از كثرتبه سزائى برخوردار بودند واز سوئى حكومت بنى مروان رو به ضعف همى رفت ودر اكثربلاد اسلامى عليه آنها شورشهائى بپا شده بود شرايط را براى قيام مساعد ديد و وى كهگويند در آن روز نوزده يا بيست ساله ولى شجاع وبا شهامت بوده در مرو با جمعى ازسران شيعه آنجا انجمن نموده وبر قيام عليه بنى مروان وتأسيس حكومت آل محمد"ص" تصميمگرفتند ومدار سخن آنها همواره آل محمد "ص" ورضاى آل محمد"ص" بود ودر آن سال بهاتفاق جمعى از همفكران خود عازم حج شد ودر آنجا ابراهيم بن محمد بن على بنعبداللَّه عباس را ملاقات نمودند وآنها او را شايسته زعامت ديده و او را به رهبرىانقلاب نصب نمودند وهنگامى كه به مرو بازگشتند چون نصر بن سيار والى خراسان باخديع كرمانى درگير جنگ بود ابومسلم زمينه را فراهم ديد كه علنى مردم را به قيامدعوت كند وبه تفصيلى كه در تواريخ آمده بر نصر پيروز آمد وولايت خراسان ، او رامسلّم شد وظرف سه يا چهار سال اكثر مناطق ايران وعراق را به تصرف در آورد وابوسلمهخلال را به جاى خود در كوفه نصب نمود ودر خلال اين مدت مروان حمار از داعيه قيامابراهيم خبردار شد او را دستگير وبه شام احضار ودر آنجا او را به قتل رساندوابراهيم هنگامى كه دستگير شد برادرشعبداللَّه بن محمد را كه به سفاح شهرت داشت وليعهد خود كرد وسفاح محض شنيدن فتحعراق باتفاق برادرش ابوجعفر منصور وجمعى از خويشان خود را به كوفه رساند وابوسلمهآنها را در جائى پنهان داشت چه او را داعيه اين بود كه يكى از فرزندان على "ع" رابه زعامت مسلمين نصب كند ولذا در ضمن مدت اختفاء آنها وى سه نامه به مدينه فرستاد :يكى را به خدمت امام صادق"ع" ويكى را جهت عبداللَّه بن حسن وسوم را جهت عمر بن علىبن الحسين ، و قاصد را گفت : اول به خدمت امام صادق "ع" رود واگر او پذيرفت آندونامه را پاره كند وگرنه به نزد آنها رود وى چون نامه را به امام داد حضرت پيش ازاينكه نامه را بخواند آنرا در آتش افكند وچون ياران آن حضرت سبب پرسيدند فرمود : اينهاكه هنوز كارشان به انجام نرسيده سخن ما را نمىشنوند ودر اطاعت ما نيستند چه رسدكه كار بر آنها مسلم شود ، و وجوه ديگر را نيز فرموده كه در روايات آمده است آن دو نيز به تبع حضرت نامهها را جواب ندادهودعوت را رد كردند ولى پيش از بازگشت قاصد خراسانيان از مخفيگاهسفاح وهمراهان با خبر شدند وبه نزد آنها رفته با سفاح بيعت نمودند وابوسلمه خودنيز به ضرورت از آنها متابعت نمود سفاح به مسجد جامع آمد وسخنرانى كرد وبالاخرهكار بر او مسلّم شد و بلافاصله عبداللَّه بن على را به جنگ مروان به شام فرستادوبر او پيروز شد ومروان فرار كرد وپس از چندى بر او نيز دست يافت و او را بكشتوسرش را به نزد سفاح فرستاد اين ببود تا سال صد وسى وشش ابومسلم ازخراسان عازم حج شد وبا شكوه فراوان وارد كوفه ومورد استقبال خليفه قرار گرفت ولىبرخلاف انتظار ابومسلم كه خود داعيه امارت حج را داشت وى برادرش ابوجعفر منصور راامير حج كرد وپيش از بازگشت از حج سفاح بمرد وچون خبر مرگ او به گوش عبداللَّه بنعلى رسيد داعيه استقلال نمود ومردم شام را به بيعت خود خواند وابوجعفر منصور كهجانشين برادر بود لازم ديد ابومسلم را به جنگ عبداللَّه فرستد وى اجابت نمود وبهشام رفت وظرف مدت پنج ماه جنگ بر او پيروز گشت وپس از انجام كار در راه بازگشت بهخراسان به دعوت خليفه به بغداد آمد ومنصور با توطئه از پيش طرح شده ابومسلم رابكشت زيرا وى ابومسلم را براى خويش خطرى بزرگ ميدانست ، ابومسلم در آن روز سى وششسال از عمرش مىگذشتپيشگوئىعلى"ع"در باره ابومسلم :
روزى در صفين سپاه شام حمله سختى به سپاهعراق نمود كه ميمنه سپاه عراق رو به فرار نهاد مالك اشتر فرياد مىزد كه برگرديد! حضرت رو به لشكر شام كرد وندا زد اى ابومسلم ! بگير اينها را تا سه بار حضرت اينندا را تكرار نمود اشتر عرض كرد : مگر نه ابومسلم در سپاه شام است چگونه او بهيارى ما آيد ؟! فرمود : من ابومسلم خولانى را نمىگويم ، مردى را مىگويم كه درآينده از مشرق زمين ظهور كند وخداوند به وسيله او شاميان را هلاك نمايد ودولت بنىاميه را منقرض سازد "بحار : 310/41"ابومسلم خولانى تميمى :
عبداللَّه ابن ثوب ياعبداللَّه ابن عوف از كبار تابعين است و به زمان رسول صلوات عليه در يمن اسلامآورده است مولد او به سال "50" از هجرت و وفات وى به روزگار معاويه يا يزيد ابنمعاويه در دريا و گور او نيز بدانجاست گويند آنگاه كه اسود ابن قيس العنسى متنبىاو را به دين خود خواند و او از گرويدن به وى سر باز زد فرمان كرد تا آتشى عظيمبيفروختند و او را در آتش افكندند و آتش او را آسيبى نكرد پيروان اسود گفتند اينمرد اگر در بلاد تو زيد عقيده مردمان بر تو تباه كند و وى ابومسلم را نفى كرد و اوبه مدينة الرسول شد در اين وقت رسول "ص" رحلت كرده و خليفتى ابوبكر را بود او بهمسجد درآمد و نزديك ستونى به نماز ايستاد عمر ابن الخطاب او را بديد و پرسيد مرداز كجاست گفت از يمن گفت آن دشمن خدا آخر با آن دوست ما كه در آتش افكند و زيانىبدو نرسيد چه كرد گفت عبداللَّه ابن ثوب را گوئى گفت سوگند به خداى آيا تو خود اونيستى گفت هستم پس عمر ميان دو چشم ببوسيد و با خود نزد ابوبكر برد و ميان خويش وبوبكر بنشانيد و گفت سپاس خداى را كه مرا زنده داشت تا آن معجز كه با ابراهيم خليلرفت در يك تن از امت محمد مرا بنمودعلقمة ابن مرثد مىگفت زهد بهشت تن از تابعينمنتهى گشت و يكى از آن هشت ابومسلم خولانى است و صاحب حبيب السير در وقايع سال "61"آرد كه: هم در اين سال "احدى و ستين" ابومسلم عبداللَّه ابن ثوب الخولانى كه ازجمله عبّاد و افاضل تابعين حضرت اميرالمؤمنين على"ع" بود از عالم فانى به رياضجاودانى انتقال كرد و از ابومسلم رضى اللَّه عنه كرامات و خوارق عادات در سيرالسلف و بعض ديگر از كتب اهل علم و شرف، بسيار نقل شده است "دهخدا از صفة الصفوةج 4 و وفيات ج 1"
ابوالمعالى جوينى :
عبدالملك بن عبداللَّه بنيوسف بن عبداللَّه بن محمد بن حيويّه فقيه شافعى از مردم نيشابور مولد او بهسال 419 به نيشابور ووفات وى به سال 478 به همان شهر بود او يكى از بزرگان مذهبشافعيه است وى را اعلم متأخرين شمردهاند پدر ابوالمعالى از دانشمندان معروف عصرخويش است وابوالمعالى نخست به نيشابور نزد پدر علوم متداوله آموخت وپس از پدر مجلسدرس او داشت وآنگاه به بغداد شد ودرك خدمت عدهاى از علماء كرد واز آنجا به حجازرفت وچهار سال به مكه مجاور بود وچندى نيز در مدينه اقامت گزيد ودر اوايل دولت البارسلان به نيشابور بازگشت ونظام الملك وزير مدرسه نظاميه نيشابور را براى او ساختواوقاف آن مدرسه به وى واگذاشت و او سى سال در نيشابور به تصنيف وتدريس گذرانيدودر يكى از قراء نشابور درگذشت وجسد او را در خانه وى در شهر به خاك سپردند وپس ازچند سال ديگر به كربلا نقل كردند ابوموسى اشعرى : عبداللَّه بن قيس از صحابهرسول اللَّه وى به سال هفتم يا نهم هجرت كه قدرت اسلام سرتاسر بلاد عربستان را گرفتهبود وهيئتها از هر سوى به مدينه مىآمدند واسلام مىآوردند به اتفاق قبيله خوداشعريان به مدينه آمده تسليم اسلام شد ودر عهد رسول "ص" به حكومت زبيد وعدن وسواحليمن منصوب گرديد ودر زمان عمر وعثمان هم به حكومت بصره وكوفه ويمن نامزد شد ودردوران خلافت اميرالمؤمنين "ع" نيز از سوى آن حضرت زمامدار كوفه بود ولى با آنبزرگوار به شايستگى رفتار ننمود ودر پيشامد جنگ جمل مردم را از يارى آن حضرت بازمىداشت ودر قضيه تحكيم "به تحميل نااهلان سپاه عراق" از طرف حضرت به حكميت معينشد وبا عمرو عاص كه از سوى معاويه تعيين شده بود در دومة الجندل اجتماع نموده تادر زمينه فرو نشاندن آتش جنگ ورفع نزاع ومشاجره در امر خلافت مسئله را فيصله دهندوسرانجام بر اثر ضعف ايمانى كه به حضرت داشت از عمرو عاص فريب خورد ومورد لعندائمى اميرالمؤمنين"ع" شد در تاريخ آمده كه دورانى كه وى از سوى عمروالى بصره بود خوزستان واصفهان وبخش عمدهاى از بلاد ايران را فتح نمودوى به سال 43 يا 44 يا 51 در مكه يا كوفهدرگذشت "بحار ودهخدا وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد"