زبان خامه ندارد سر بيان فراق
دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال
سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم
چگونه باز كنم بال در هواى وصال
كنون چه چاره ، كه در بحر غم به گردابى
بسى نمانده كه كشتى عمر غرقه شود
اگر به دست من افتد فراق را بكشم
رفيق خيل خيالم و همنشين شكيب
چگونه دعـوى وصلت كنم به جان كه شدست
زسوز شوق ، دلم شد كباب دور از يار
فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق
به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ
به دست هجر ندادى كسى عنان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
بر آستان كه نهادم ؟ بر آستان فراق
كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
فتاد، زورق صبرم زبادبان فراق
زموج شوق تو در بحر بيكران فراق
كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق
قرين آتش هجران و همقران فراق
تـنـم وكيل قضا و دلم ضمان فراق
مدام خون جگر مى خورم زخوان فراق
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به دست هجر ندادى كسى عنان فراق
به دست هجر ندادى كسى عنان فراق
كه عمر من همه بگذشت ، در بلاى فراق غريب و عاشق و بيدل ، فقير و سرگردان
كشيده محنت ايّام و داغهاى فراق اگر به دست من افتد، فراق را نكشم
به آب ديده دهم ، باز خونبهاى فراق كـجـا روم ؟ چـه كـنـم ؟ حـال دل كه را گويم ؟
كه داد من بستاند؟ دهد جزاى فراق فراق را به فراق تو مبتلا سازم
چنانكه خون بچكانم زديدگان فراق من از كجا و فراق از كجا و غم زكجا
مگر بزاد مرا، مادر از براى فراق زدرد هجر و فراقم ، دمى خلاصى نيست
خداى را بستان داد و ده سزاى فراق به داغ عشق تو حافظ، چو بلبل سحرى
زند به روز و شبان ، خونفشان نواى فراق بالاخره آن جوان در آن صبح مى سوخت و از آتش عشق مى ناليد.حـاج مـلاّ آقـاجـان پـشـت بـه ديـوار رو بـه درِ اتـاق ، مثل آنكه انتظار كسى را مى كشد مؤ دّب نشسته بود، ما هم گوشه اتاق نشستيم .در اين بين جوان طلبه اى كه لباس روحانيّت در بر داشت و سياه چهره و لاغر اندام بود، وارد اتـاق شـد و مـن مـى ديـدم سـيـّد بـزرگـوارى هـم كـه ردائى بـه دوش چـپ انـداخـتـه و بـه داخل اتاق نگاه مى كند، در خارج اتاق ايستاده است .و قـتى آن شيخ طلبه كه بعدها معلوم شد هندى و يا بنگلادشى است وارد اتاق گرديد، حاج ملاّ آقاجان به او اعتراض كرد كه :چرا وارد اتاق شدى ؟ او بـا زبـان نـيـمـه فـارسـى ، به لهجه هندى جواب داد كه :من علاقه مند به امام زمان (عليه السّلام ) هستم و ديشب تا صبح در اين مسجد بيدار بوده ام و حالا آمده ام شايد اينجا استراحت كنم .حاج ملاّ آقاجان به او گفت :تو دروغ مى گوئى ، امام زمان (روحى و ارواح العالمين له الفداء) را تـو دوسـت نـدارى ، او را نـمـى شـنـاسـى . مـدّتـى آن شـيـخ بـا تذلّل عجيبى از اين سنخ كلمات را تكرار مى كرد و حاج ملاّ آقاجان با عصبانيّت بيشترى او را تكذيب مى نمود.مـا هـمـه از اين طرز برخورد، آن هم با كسى كه مى دانستيم سابقه او را حاج ملاّ آقاجان ندارد، تـعـجـّب مـى كرديم ، حتّى بعضى از دوستان به او تعرّض كردند و گفتند:چرا به اين شيخ بيچاره اين قدر توهين مى كنى ؟! بالاخره حاج ملاّ آقاجان از جا برخاست و به زور، شيخ را از اتاق بيرون كرد! در ايـن مـدّت آن سـيـّد بـه داخـل اتـاق نـگـاه مـى كـرد و گـاهـى تـبـسـّم مـى نـمـود، مـثـل كـسـى كـه منتظر بود ببيند دعوا به كجا منتهى مى شود و يا اگر نزاعى نبود، وارد اتاق شود. وقتى شيخ را از اتاق بيرون كردند آن سيّد هم رفت .مـن گـمـان مـى كـردم آن سـيـّد رفـيـق ايـن شيخ است كه با رفتن شيخ ، او هم رفت . به حاج ملاّ آقـاجـان گـفـتم :هر چه شما به آن شيخ گفتيد، رفيقش هم كه بيرون اتاق ايستاده بود شنيد، خوب شد او به دفاع برنخاست . حاج ملاّ آقاجان گفت :مگر رفيق هم داشت ؟ گفتم :بله سيّد با شخصيّتى با اين خصوصيّات بيرون اتاق ايستاده بود و به دعواى شما با شيخ نگاه مى كرد.چـنـد نـفـر از اهـل مـجـلس گـفتند:ما هم او را ديديم ولى دو سه نفر كه يكى از آنها خود حاج ملاّ آقاجان بود، او را نديده بودند.امّا طورى نبود كه كسى او را نبيند؛ زيرا آن سيّد نزديك در چوبى اتاق ايستاده بود.آن سـيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گريه مى كرد، به او گفتم :تو هم آن سيّد را ديدى ؟ گفت :ديدم ولى فكر مى كنم كه آن آقا امام زمان (عليه السّلام ) بود.حاج ملاّ آقاجان گفت :خوب فكر كرده اى ؛ زيرا امام زمان (عليه السّلام ) به من وعده داده بودند كه اين ساعت به ديدن ما بيايند.مـن از آن آقـائى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسيدم :شما از كجا مى گوئيد كه او حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام )بوده است ؟ گفت :اوّل ملهم شدم كه او حضرت ولى عصر (عليه السّلام ) است ولى وقتى خواستم حركت كنم و به خدمتش بروم تصرّفى در نيروى بدنى من شد كه حتّى زبانم باز نشد سلام كنم .بعدها آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود گفته بود كه :من هم او را در آن موقع شناخته بودم .ما با شنيدن اين مطالب چون فاصله اى نشده بود، همه حركت كرديم و به جستجو از آن دو نفر رفـتـيـم . مسجد سهله خلوت بود، حتّى مى توانم ادّعا كنم كه جز ما چند نفر كس ديگرى در آنجا نبود، اطراف مسجد سهله هم بيابان بود و تا يكى دو كيلومتر ديده مى شد. آن شيخ هندى را در بيرون در مسجد ديديم از او پرسيديم ، رفيقت كجا رفت ؟ گفت :من رفيقى نداشتم و چون ما سراسيمه به طرف او دويده بوديم ترسيد و از ما دور شد.هـر چـه نـگـاه كرديم كسى را جز همان شيخ نديديم و مسلّم اگر كسى جاى ما مى بود جز اينكه بـگـويـد آن آقـا يـا طـىّالارض كـرده و يـك مرتبه ناپديد شده و يا در جائى مخفى شده ، چيز ديـگـرى فـكـر نمى كرد. ولى پس از آنكه يك يك اتاقهائى كه درش باز بود نگاه كرديم و هـمـه جـا را گـشـتـيـم ، احـتـمـال دوّمـى بـه كـلّى از بـيـن رفـت و فـقـط احتمال اوّلى باقى ماند.در اينجا حاج ملاّ آقاجان و آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، يقين داشتند كـه او امـام زمـان (عـليه السّلام ) بوده است . بقيّه يا آن آقا را نديده بودند و يا قضيّه شيخ و حـاج مـلاّ آقاجان آنها را به خود مشغول كرده بود و درست توجّه نكرده بودند. از آن طرف هم آن قدر حاج ملاّ آقاجان ناراحت بود كه نمى شد با او حرف زد.