پرواز روح نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پرواز روح - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آن جـلسـه بـه هم خورد، چند نفرى كه تازه به حاج ملاّ آقاجان رسيده بودند از ايشان بدشان آمد و از اخلاق او ناراحت شدند، ولى ما كه از اخلاق او اطّلاع داشتيم و مى دانستيم كه مظهر خُلق حسن است و حتما اين عملش فلسفه اى دارد، صبر كرديم تا ببينيم خودش چه مى گويد.و قتى به نجف برگشتيم و در اتاق مسافرخانه نشسته بوديم حاج ملاّ آقاجان آهى كشيد و گفت :

ديديد چه ضررى كردم به من گفته بودند عصبانى نشوم ! گـفـتـيم :

چرا عصبانى شديد كه هم مورد اعتراض دوستان واقع شويد و هم از زيارت مولايتان حضرت صاحب الامر (عليه السّلام ) محروم گرديد؟! فرمود:

چـيزى اتّفاق افتاد كه درك مى شود ولى وصف نمى شود چگونه مى توانم وصف انتظار خود را در آن سـاعـت بكنم . و چگونه مى توانم بگويم كه وقتى اين شيخ وارد اتاق شد چه ظلمتى اتـاق را گـرفـت و ايـنـكـه آقـا وارد اتـاق نـشدند مانعش وجود اين شيخ بود. من اگر چه آقا را نديدم و فلسفه اش را هم مى دانم چرا نديدم ولى مى فهميدم كه وجود او مانع از آمدن آقا است .و لذا اصـرار داشـتـم كـه او بـرود تـا حـضـرت بـيـايـنـد بـعـد مـعـلوم شـد كـه آمـده انـد و مـا مشغول دعوا و نزاع با او بوده ايم .

گفتم :

فلسفه اينكه شما آقا را نديديد با اينكه انتظار داشتيد و مى دانستيد مى آيند چه بود؟ فرمود:

اگـر مـن آقا را دم در مى ديدم و اين شيخ مانع از ورود آقا مى بود بيشتر او را اذيّت مى كردم و اذيّت او بيشتر از اين و بلكه همين مقدار هم مصلحت نبود.

سـپـس اضـافـه كـرد و گفت :

فكر نكنيد كه آن شيخ را نبايد اذيّت كرد بلكه او را بايد كشت ولى شماها ناراحت مى شديد، چون فلسفه اش را نمى دانستيد از اين جهت مصلحت نبود.

گـفـتـم :

چـرا از آن طرف وعده مى دهند و از طرفى اين شيخ مى آيد و چرا بعد از رفتن آن شيخ نيامدند؟ گفت :

حـضـرت مـوسى (عليه السّلام ) وقتى كه از كوه طور برگشت و ديد تمام پيروانش گوساله پرست شده اند، عرض كرد:

"اِنْ هِىَ اِلاّ فِتْنَتُكَ". ((49))

يعنى :

اين نيست مگر آزمايش تو كه جمعى را هدايت مى كنى و جمعى را گمراه مى كنى .

حـالا هـم مـصلحت همين بود آنهائى كه لياقت داشتند آن حضرت را ديدند و جمعى كه راهشان از ما جدا بود و بى جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نيامد.

آن آقـا سـيـّدى كـه چـهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود اگر چه نتوانست اظهار كند و حـركـت نـمـايد ولى ارتباط روحى را برقرار كرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خـود را گـرفت . اگر آقا به داخل اتاق هم مى آمدند همين بود، باز هم تو او را نمى شناختى .

فـرقـش فقط اين بود چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، اين هم براى من تنبيهى بود، مى خواستند مرا آزمايش كنند، مرا متوجّه كنند كه تا چه حدّ مطيعم .

بـه من گفته بودند، عصبانى نشوى ولى فكر نمى كردم براى رفع مانع هم نبايد عصبانى شـوم . و بـلكـه بـه كـلّى غـافـل شدم ، بايد انسان آنچنان در راهِ اطاعت خدا، خود را بسازد كه خودكار اخلاقيّاتش تنظيم شود، اعمالش طبق دستور اسلام ، خود به خود مرتّب گردد و مسلمان واقعى شود.

خـلاصه ما در آن روز نفهميديم كه شيخ هندى چرا اين طور تاريكى وارد اتاق كرده بود؛ ولى چـون سال بعد من به نجف براى تحصيل مشرّف شده بودم و آن شيخ را مى ديدم و كم كم با او آشنائى پيدا كردم ، خودش به من گفت كه من قبلا سنّى وهّابى بودم و خود را به عنوان شيعه در بين طلاّب جا زده بودم و جاسوسى مى كردم ولى حالا به حقايق مذهب تشيّع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقايد توبه كرده ام .

امـّا پـس از چـند ماه باز هم معلوم شد كه دست از عقايد و كارهايش بر نداشته تا او را از نجف و عراق بيرون كردند و آنچه به من گفته بود يكى براى اين بود كه مرا بفريبد و ديگر چون عدّه اى از عقايد او اطّلاع پيدا كرده بودند، مى خواست خود را تائب معرّفى كند.

ايـنـجـا بـود كـه بـاز هـم مـطـمـئن شـديم كه آن مرحوم بى حساب سخنى را نگفته و آن اعمالش صحيح بوده است .

به هر حال ، چند روز در نجف مانديم ، از علماى نجف ، ايشان بازديد فرمودند و دوباره رهسپار كـربـلا شـديـم . چـنـد شـبـى در كـربـلا مانديم ، شب جمعه در حرم بيتوته كرديم ، از ايشان پـرسـيـدم كـه :

آيـا شـمـا مـى دانـيد وقتى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام ) به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام )مشرّف مى شوند كجا مى نشينند؟ فرمود:

تو چه سؤ الاتى مى كنى ، مى خواهى چه كنى ؟ گفتم :

مايلم بروم و از آن مكان مقدّس متبرّك شوم .

فـرمـود:

حسابى ندارد، ولى قاعدتا بايد در اين مكان بنشينند. كه در اين موقع رسيده بوديم بـه گـوشـه پـشـت سر مقدّس ، كه محراب مانندى است و بين قبر مطهّر حضرت سيّدالشّهداء و قبر حضرت على اكبر (عليهما السّلام ) واقع است .

من بعدها كه در نجف تحصيل مى كردم هر وقت به كربلا مى آمدم به همان گوشه متوجّه مى شدم و از آن مكان مقدّس بهره هائى بردم .

روز بيستم رجب در كربلا وقتى طبق معمول براى صبحانه به مسافرخانه آمدم ، ديدم ايشان از روزهـاى ديـگـر خـوشـحـال تـر اسـت . در ايـن مـواقـع مـعـمـولا مـا از حـاج مـلاّ آقـاجـان سـؤ ال مى كرديم خبر خوشى داريد كه اين گونه بشّاش هستيد؟ و ايشان جواب مى داد. اين بار هم اين سؤ ال را كرديم .

فرمود:

بله آقايم به من اجازه فرموده اند كه در كربلا در خدمتشان بمانم .

گـفـتـم :

اتـّفـاقـا مـن هـم از حـوزه نـجـف خـوشـم آمـده ، بـراى تـحـصـيـل خـواهـم مـانـد، منتهى شما اينجا باشيد من هم در نجف هستم و همديگر را هر هفته ملاقات خواهيم كرد.

تبسّمى نمود و گفت :

نـه ، مـن امـروز عـصـر از دنـيـا مـى روم و مـحـلّ دفـن مـن كـربـلا خـواهـد بـود و ايـن مـانـدن ، مثل ماندن تو در نجف نيست كه هر هفته همديگر را ملاقات كنيم .

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى با قاطعيّت سخن مى گفت حساب داشت . لذا من خيلى ناراحت شدم ، از طـرفـى عـلاقـه شـديـدى بـه او داشـتـم و از طـرف ديـگـر بـايد بدون او از عراق به ايران برگردم . و به علاوه معلوم است اين خبر تاءثّرآور چه تاءثيرى در انسان دارد.

لذا بـغض گلويم را گرفت و از جا برخاستم و گفتم :

اگر من سيّد باشم نمى گذارم تو در كـربـلا بـمـانى . و يكسره به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام ) رفتم ، آن قدر گـريـه كـردم و طـول عـمـر او را از خـدا خـواستم كه يك وقت ديدم صداى اذان ظهر بلند شده و قلبم مطمئن است كه حاجتم برآورده گرديده است .

بـه مـسـافـرخـانـه بـرگـشـتـم ، حـاج مـلاّ آقـاجـان در گـوشـه اتـاق بـا حال حزن نشسته بود، پس از جواب سلام ، به من گفت :

اى سـيـّد! كـار خـودت را كـردى ، يـك سـال ديـگـر بـايد در اين محبس پر درد و الم دنيا با اين اعـمـال شـاقّه ، دور از مواليانم به خاطر تو بمانم چرا اين كار را كردى ؟! بعد هم در زنجان دفن شوم نه كربلا.

خـلاصـه او خـيـلى نـاراحـت بـود و مـن كـه بـه حـاجـتـم رسـيـده بـودم ، خوشحال شدم .

آرى اوليـاء خـدا ارتـبـاطـشـان بـه قـدرى عـجـيـب اسـت كـه سـال ديـگـر در عـصـر روز بـيـسـتـم رجـب قـبـلا بـه يـكـى از رفـقـا كـه هـمـراهـش بـود در حـال صـحـّت و سـلامـت گـفـتـه بـود مـن امـروز عصر رفتنى هستم و مرگ به سراغم خواهد آمد و خـلاصـه هـمـان روزى كـه در كـربـلا بـنـا بـود از دنـيـا بـرود، يـعـنـى عـصـر بـيستم رجب در سـال قـبـل ، در سـال بـعد همان عصر بيستم رجب ، با عارضه سكته قلبى از دنيا رفت ، رحمة اللّه عليه .

بـه هر حال در آن سفر بعد از آن جريان چند روزى در كربلا مانديم و بعد به سامرّاء مشرّف شديم .

حـاج مـلاّ آقـاجـان در سـامرّاء نشاط مخصوصى داشت مى گفت :

اينجا خانه مولايم حضرت صاحب الامـر (روحـى فـداه ) اسـت . ايـنـجـا جـائى اسـت كـه بـايـد چـشـمـمـان بـه جمال مولا صاحب الامر (عليه السّلام ) روشن گردد.

خـلاصـه چـنـد روزى در سـامـرّاء مـانـديـم و حـال خـوبـى داشـتـيـم . يـك شـب در مـنـزل مـرحـوم آقـاى "كـمـيلى " كه همه رفقا خواب بودند و من خوابم نبرده بود، ناگهان ديدم مـثـل اينكه دهها لامپ هزار شمعى در حيات منزل روشن شده و نور سفيدى تمام فضا را گرفته و به من خطاب مى شود كه اگر مايلى خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام ) برسى ، از اتاق بيرون بيا تا آن حضرت را زيارت كنى .

مـن كـه بـا شـنـيدن اين جمله عرق سردى بر بدنم نشست و زبانم از تكلّم افتاد و قدرت حركت نداشتم ، نتوانستم برخيزم و همچنان به پنجره نگاه مى كردم تا آن نور كم كم از بين رفت و من هم به خواب رفتم ، اين موضوع را از رفقا و حتّى از خود مرحوم حاج ملاّ آقاجان كتمان كردم .و اگـر حـقـيـقـتـش را بـخـواهـيـد صـبـح فـردا بـا خـودم ده درصـد احتمال مى دادم كه آن جريان را در خواب ديده ام و لذا اهميّت نمى دادم تا آنكه فراموشم شد.

روزى كه مى خواستيم از عراق به طرف ايران حركت كنيم ، من به حاج ملاّ آقاجان گفتم :تا من در ايـن سـفـر و در اين مشاهد مشرّفه خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام ) نرسم ، به طرف ايران حركت نمى كنم . و در اين جهت اصرار زيادى كردم . مرا به كنارى در خلوت برد و گفت :

آن قدرى كه تو به اين فيض رسيده اى رفقاى ديگر موفّق نبوده اند.

گفتم :

كجا؟ فـرمـود:

يـكـى در مـسـجـد سهله و ديگر در سامرّاء در آن نيمه شب چرا برنخاستى تا خدمت آقا برسى مگر تو دعوت نشدى ؟ گفتم :

مگر بيدار بودم ؟ گفت :

مگر خواب بودى ؟ پرسيدم :

شما از كجا اطّلاع پيدا كرديد؟ گفت :

من هم بيدار شدم و توفيق زيارتش را پيدا كردم . چرا كفران نعمت الهى را مى كنى ؟ به تو خيلى در اين سفر عنايت شده .و خـلاصـه آن قـدر نعمتهاى الهى را تذكّر داد كه مرا براى حركت به طرف ايران قانع نمود.و قـتـى بـه قـم رسـيـديـم ديديم شايع شده كه حاج ملاّ آقاجان در كربلا فوت شده و حتّى از طرف بعضى از اعلام هم برايش فاتحه گرفته بودند.

بـه هـر حـال حـاج مـلاّ آقـاجـان بـا عـجـله از قـم بـه زنـجـان رفـت و مـا در قـم مـانـديـم و بـه تـحـصـيل مشغول شديم . ولى لذّت حوزه گرم نجف آن زمان مرا وادار كرد كه مقدّمات سفر نجف و مـانـدن در آنـجـا را فـراهم كنم . لذا پس از دو ماه كه در قم ماندم به زنجان رفتم كه از استاد احوال بپرسم و اجازه رفتن به نجف را بگيرم .

چـنـد روزى خـدمـتـشـان بـودم ، در ايـن چـنـد روز كـرامـتـى كـه مـقـدارى از آن مـربـوط بـه قـبـل از فوت و مقدارى از آن مربوط به بعد از فوت مى شود، مشاهده شد و من مجبورم در اينجا تمام اين قضيّه را نقل كنم و آن قضيّه اين است :

در ايـن سفر ديدم حاج ملاّ آقاجان صندوقچه اى دارد و آنچه را كه در آن است از من مخفى مى كند.

حتّى يك روز كه من از خارج اتاق وارد شدم ، ديدم به مجرّدى كه مرا ديد با عجله در صندوقچه را قفل كرد.

من طبق قانون "انسان حريص است بر آنچه منع مى شود" ((50))

علاقه زيادى به مشاهده محتواى آن صندوقچه پيدا كرده بودم ولى به هيچ وجه نمى شد حرفش را بزنم .

امّا يك روز وارد اتاق شدم كه حاج ملاّ آقاجان به اتاق ديگرى رفته بود و درِ صندوقچه باز بـود و دفـتـرچـه اى روى سـائر نـوشـتـه هـا، بـاز افـتاده بود، من دستى به صندوقچه و يا دفـتـرچـه نزدم و همان طورى ، دفترچه را مى خواندم ، مطلب آن دفترچه شرح مكاشفه اى بود كه روز سيزدهم رجب برايش اتّفاق افتاده و مطلبش از اينجا شروع مى شد كه نوشته بود:

"صـبـح سـيـزدهـم مـاه رجب كه روز تولّد حضرت اميرالمؤ منين على (عليه السّلام ) است و ساعت اوّل روز متعلّق به آن حضرت است مشغول خواندن نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام ) شدم ، در ركـعت اوّل بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره "قل هو اللّه " را خواندم ، در ركعت دوّم نيز بعد از حـمـد پـنـجـاه مـرتـبـه سـوره "قـل هـو اللّه " را قـرائت نـمـودم ، در قـنـوت نـمـاز، جـمـال عـلى بـن ابـيـطـالب (عـليـه السـّلام ) زيـارت شد و دوازده چيز عيدى به من وعده دادند و فـرمـودنـد:

شـرح اين دوازده چيز را بعد از تمام شدن نماز مى دهم . و بعد دو ركعت ديگر نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام ) را به همان ترتيب خواندم ".و قتى دفترچه را تا اينجا خوانده بودم حاج ملاّ آقاجان وارد اتاق شد و فورا در صندوقچه را بست و نگذاشت بقيّه جريان مكاشفه را بخوانم .

هر چه كردم كه اجازه بدهد تا بقيّه قضيّه را بخوانم ، اجازه نداد. وقتى ديد من زياد اصرار مى كـنـم ، گـفـت :

ايـن دفـتـرچـه بـعـد از مرگ من به دست تو مى رسد، قضيّه را خوب است آن وقت بخوانى .

من وقتى ديدم مطالب و مذاكره ما به اينجا منتهى شد، ديگر اصرار نكردم و موضوع را تقريبا فراموش كردم .

/ 27