با خداجويان بى حاصل مها تا كى نشينم
تا تو را ديدم مـها نى كافـرستـم نى مـسلمان
اى بهشتى روى اندر دوزخ هجرت بسوزم
آسمان شبها به ماه خويش نازد او نداند
در يمين و در يسارم مطرب و ساقى نشسته
زيـر لب گويـد بـه هنگام نگه كردن بـه عاشـق
آن كمان ابرو غزال اندر كمند كس نيفتد
گاه گاهى با نگاهى گر نوازى جور نبود
اى نسيم كوى جانان بر سر خاكم گذر كن
آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم
باش يك ساعت خدا را تا خدا را با تو بينم
زلف رويـت كـرده فـارغ از خيال آن و اينم
بى تو گر خاطر كشد بر جانب خلد بَرينم
تا سحرگه خفته با يك آسمان ، مه در زمينم
زين سبب افتان زمستى بر يسار و بر يمينم
عـشـوه هـا بـايـد خـريد از نرگس سحرآفرينم
من بدين انديشه اى صيّاد، عمرى در كمينم
مستحقّم زآنكه صاحب خرمنى من خوشه چينم
آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم
آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم
اندكى بنشين كه باران بگذرد همسر محترمه اش مى فرمود:اين فرد شعر را زياد مى خواند مخصوصا در شب فوتش كه مكرّر شعر را تكرار مى كرد.و نيز از آن دفترچه يادداشت كردم :در سينه دلم گمشده تهمت به كه بندم
غير از تو در اين خانه كسى راه ندارد هـمـسر آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمة اللّه عليه ) گفت :آن مرحوم به من دستور داد و به تـجـربـه ثـابـت شـده كـه هـر وقـت خـواسـتـى يـكـى از ائمـّه اطـهـار (عـليـهـم السـّلام ) و يـا رسول اكرم (صلى اللّه عليه وآله ) را در عالم رؤ يا زيارت كنى ، اين نوشته را زير سرت بگذار، آن ولىّ خدا را كه نيّت كرده اى در خواب خواهى ديد.بسم اللّه الّرحمن الّرحيم يـا ذا العـرش الكـريـم و المـلك القـديـم و الصـراط المـسـتـقـيـم يـا مـرسـل الريـاح و يـا فـالق الاصـبـاح و يـا ذا الجـود و السـّمـاح و يـا بـاعـث الارواح و يـا ربّ السـّمـوات و الارض يا رحيم يا احد يا احد يا احد يا صمد يا فرد يا وتر يا حىّ يا قيّوم يا ذا الجـلال و الاكـرام ارحـم ذلّى وفـاقـتـى وفـؤ دى وانـفـرادى و خـضـوعـى و خـشـوعـى اليـك ربـّ سهل علىّ كلّ عسر وامنع عنّى اثمى و شر كل ظالم و حاسد و عاهد (وعاهة ) و آفة و مرض و شدّة و بـلا و ريـاء و زلزلة و كـل عـلّة و بـليـّة يا سبّوح يا قدّوس و يا ربّ الملائكة و الرّوح وصلّى اللّه على نبيّنا محمّد و آله اجمعين كثيرا كثيرا كثيرا.و ه على على لاع صلوع لوماله ماله + آل ا ع البـتـّه بـراى آنـكـه خـواب بـه يـاد شـمـا بـمـانـد بـه آيـة الكـرسـى كـه قبل از خواب خوانده مى شود بايد متوسّل شد و خواندن صد مرتبه سوره كوثر نيز براى در خواب ديدن پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه وآله ) ماءثور است . ((64)) مـرحـوم آقـاى حـاج مـيـرزا تـقـى (رحـمـة اللّه عـليـه ) چـنـد سـال قبل از فوتش خودش اين قضيّه را براى من نقل كرد. آن مرحوم مى گفت :در يكى از سالها بـراى زيـارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) به مشهد مشرّف شده بودم ، يك روز بـا تـمـام آداب بـه زيارت رفتم ، مشغول زيارت جامعه بودم و مى خواستم حواسم پرت نشود تصادفا يك جوان دهاتى از كنار من عبور كرد و دستى به شانه من زد و گفت :آقا درست زيارت كن ؛ و گذشت .مـن بـا خـودم گـفـتـم :حـرف خـوبـى اسـت بايد درست زيارت كرد ولى او دست بر نداشت دور ضـريـح گـردش كـرد و بـرگـشـت و دو مـرتـبه دست به شانه من زد و گفت :آقاى شيخ ، مى گويم درست زيارت كن .من عصبانى شدم گفتم :چرا حواسم را پرت مى كنى مگر چطور زيارت مى كنم ؟ گفت :پس بيا اوّل جريانى را برايت بگويم تا با مقام مقدّس امام (عليه السّلام ) آشنا بشوى ، بعد از آن ، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) را زيارت كن .من چون ديدم حواسم پرت شده و ديگر نمى توانم به زيارت ادامه دهم ، گفتم :مانعى ندارد.با هم در يكى از رواقهاى حرم مطهّر نشستيم او سرگذشت خود را اين چنين بيان كرد:پـدر مـن يـكـى از مالكين اطراف مشهد بود، نسبتا ثروت زيادى داشت وقتى از دنيا رفت من جوان بودم ، ارث خوبى به من رسيد ولى چون خودم آن را به دست نياورده بودم و رفقاى عيّاشى هم دور مرا گرفته بودند در مدّت كوتاهى همه اموال پدر را از دست دادم .يـك روز مـتوجّه شدم هيچ چيز در بساط ندارم با كمال خجالت به مادرم گفتم :پولى دارى به من قرض بدهى ؟ گـفـت :امـوال پـدرت را تـمـام كـردى خـاك بـر سـرت مـن بـه تـو پـول نمى دهم . تنها راهى كه دارى اين است بروى ثروتى را كه روز فوت پدرت به دست آورده بودى و حالا از دست داده اى از امام هشتم على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) بگيرى .من از خدمت مادر بيرون آمدم ، اشك در ديدگانم حلقه زده بود ولى چون مرحوم پدرم مرد صالح و بـا ولايـتـى بـود و بـه مـن مـقـام ولايـت و احاطه علمى امام (عليه السّلام ) را بر ماسوى اللّه شناسانده بود، از همان منزل تا مشهد كه حدود بيست كيلومتر راه است من اشك مى ريختم و با آن حـضـرت حـرف مـى زدم . و چـون پـولى نداشتم پياده هم بودم . حدود ساعت 10 صبح وارد حرم مـطـهـّر حـضـرت ثـامن الحجج (عليه السّلام ) شدم ، خسته بودم در گوشه اى نشستم و عرض حـال گـفـتـم :اشـك مـى ريـخـتم و حاجتم را مى طلبيدم . در اين بين ، چشمم به دخترى افتاد كه صـورتـش بـاز بـود، عـلاقـه عـجيبى به او پيدا كردم و طبعا چون ازدواج نكرده بودم به دلم افتاد كه از حضرت رضا (عليه السّلام ) تقاضاى ازدواج با او را هم بكنم . واضح است كه از اين به بعد دو حاجت داشتم ، يكى ثروت پدر و ديگرى ازدواج با آن دختر. تا ساعت چهار بعد از ظهر اشك مى ريختم و حوائجم را مى طلبيدم .ناگهان متوجّه شدم كسى دست به شانه من مى زند و مى گويد:چرا گريه مى كنى ؟ گفتم :حاجتى دارم تا آقا حاجتم را ندهد از اينجا نمى روم .گفت :ناهار خورده اى ؟ گفتم :نه .گفت :بيا برويم ناهار بخور اگر حاجتت در اين بين برآورده نشد، دوباره برگرد.گفتم :ممكن نيست ، دست از طلب ندارم ، تا حاجتم برآرد.گفت :بيا برويم من ماءموريّت دارم حاجتت را بدهم مگر حاجتت اين نيست كه فلان مقدار ثروت و يك دختر كه امروز او را ديده اى مى خواهى ؟ گـفـتـم :چـرا و چـون ديـدم حـاجـتـم را مـى دانـد بـا او بـه راه افـتـادم مـرا بـه مـنـزل بـرد و دخـتـرش را صدا زد، وقتى او نزد من آمد ديدم ، همان دخترى است كه امروز او را در حرم ديده ام .من از اين مرد سؤ ال كردم :شما از كجا دانستيد كه حاجت من اينها است ؟ گفت :من و دخترم ظهر براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام ) به حرم رفته بوديم وقتى بـه مـنـزل آمـديـم نـاهار خورديم و خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم كه در حرم حضرت رضا (عليه السّلام ) هستم شما همين جائى كه در حرم ايستاده بوديد، هستيد و حضرت رضا (عليه السّلام ) روى ضريح نشسته اند و به من فرمودند كه :دخترت را با فلان مبلغ به اين جوان بده .گفتم :آقا چرا من دخترم را به اين جوان دهاتى بدهم ؟ فرمود:جريمه ات همين است ، چرا دخترت را با صورت باز به حرم و در ميان مردم آورده اى ؟ مـن از خـواب بيدار شدم تعبير خوابم را نمى دانستم ولى وقتى دوباره به خواب رفتم و همان خواب را ديدم حضرت رضا (عليه السّلام ) در اين مرتبه فرمودند:به حرم بيا و فورا جواب اين جوان را بده .لذا مـن فـورا لبـاس پـوشـيدم و به حرم آمدم و تو را در همان مكانى كه در خواب ديده بودم ، مشاهده نمودم .سـپـس آن جـوان اضـافـه كرد و گفت :ثروتى را كه آن مرد به اشاره حضرت على بن موسى الرّضـا (عليه السّلام ) در اختيار من گذاشت دقيقا همان مقدارى بود كه وقتى پدرم از دنيا رفت بـه مـن انـتـقـال پيدا كرده بود. و من مدّتها است كه علاوه بر ثروت و زن مورد علاقه ام كه در اخـتـيـار دارم و خـود را كاملا خوشبخت مى بينم يقين كاملى هم به احاطه علمى امام (عليه السّلام ) بر ماسوى اللّه پيدا كرده ام كه هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام ) مى شوم و سلام عرض مى كنم ، با گوش دل جواب مى شنوم و توصيه مى كنم كه شما هم با همين يقين زيارت كنيد.در دوّمـيـن سـال آشـنـائى و دوسـتـى ام بـا مـرحوم حاج ملاّ آقاجان ، روزى در يكى از خيابانهاى زنجان مى رفتيم ، ناگهان به من گفت :بيا برويم در اين عكّاسى با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد؛ با آنكه ايشان از عكس زياد خوشش نمى آمد. و لذا تنها دو عكس بيشتر از ايشان باقى نمانده ، يكى همين عكس است و يكى عكس گذرنامه اش بوده كه سر برهنه است .بـه هـر حـال ، عـكس برداشتيم و عكّاس سه عدد عكس به ما داد يكى نزد من ماند و دو عكس ديگر نزد مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود.ظـاهـرا يـكـى از آن عـكـسـهـا را بـراى مرحوم آقاى ميرزا تقى مى فرستد و يكى را هم من پس از چـهـارده سـال كـه از فوتش گذشته بود، در زنجان از فرزند ارشدش آقاى عتيق گرفتم كه متاءسّفانه هر دو عكس را گم كرده و يا كسى از آلبومم برداشته است .