سيماى حضرت يوسف(ع) - سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم - نسخه متنی

عین الله ارشادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


سيماى حضرت يوسف(ع)

هدف ما

در اينكه انسانها و يا (دست كم) بسيارى از انسانها، قبل از انجام هركار و يا حتى فكر هركارى، جوياى الگوى مناسب براى خود مى‏باشند شكى نيست و بى ترديد پس از جستجو و كاوش، الگوى را برمى گزينند، كه چه بسا در تشخيص خود دچار اشتباه بشوند و چه بسيار ديده مى‏شود كه با كمال تأسف اين الگوگيرى در زندگى و سرنوشت آنها تأثيرى بد مى‏گذارد كه جبران‏ناپذير است.

اين مسئله سبب مى‏شود كه بيانديشيم كه راه چاره كجاست؟ چه بايد كرد؟ به نظر مى‏رسد راه نجات از اين مهلكه (كه انسان گرفتار هر كسى بعنوان «الگو» نشود) در كلام نورانى خاتم الانبياء محمد مصطفى (ص) بيان شده است كه مى‏فرمايد:

* «فاذا التبست عليكم الفتن كقطع الليل المظلم فعليكم بالقرآن»(1)

ترجمه: «زمانى كه فتنه‏ها مانند پاره‏هاى شب ظلمانى بشمار و آورد، برشما باد رجوع به قرآن»

پس بايد به قرآن تمسك كنيم و براى نجات خود و جامعه، سراغ كسانى كه در قرآن از آنها بعنوان الگو، اسوه، دليل و راهنما ياد شده، برويم.

بايد دست در دست بصير و بينايى گذارد، كسى كه روشن است و روشنايى بخش، كسى كه نور است و نوربخش. نه اينكه بقول معروف «كورى عصاكش كور ديگرى باشد، ره گم كرده‏اى راهنماى گمشده‏اى گردد». الگوها و اسوه‏هاى حقيقى و راستين در قرآن معرفى شده‏اند و ما مى‏خواهيم اولاً: آنها را بشناسيم و بشناسانيم (از همان زاويه‏اى كه قرآن آنها را مطرح نموده) ثانياً آنها را الگوى خود قرار دهيم و آن گونه عمل كنيم، كه آنها مى‏كردند.

پس گفتار و نوشتار ما نه به اين هدف است كه به تمامى مسائل مطرح در زندگى انبياء بپردازد، زيرا بسيارى از آن مسائل نكاتى صرفاً تاريخى و مربوط به شخص آن پيامبر و زمان خاص او بوده كه در كتب تاريخى ذكر شده است. اما قرآن كريم به آنها نپرداخته است.

بنابراين ما مى‏خواهيم مسائلى را مطرح كنيم كه اولاً قرآن مطرح نموده، و ثانياً مربوط به شخصيت آن پيامبر باشد، آن ويژگيهاى كه سبب شد انسان خاكى مخاطب خدا قرار گيرد و بى‏واسطه و يا باواسطه با خدا سخن گويد، آن ويژگيهاى كه انسان خاكى را مظهر علم خدا، قدرت خدا، حلم خدا و بخشندگى خدا مى‏كند و خاص شخص و زمان نيست. براى ما ابراهيمى شدن، موسوى شدن، عيسوى شدن، محمدى شدن مهم است نه اينكه بدانيم تاريخ تولد و رحلت آن پيامبر چه زمانى بوده، چند فرزند داشته و اسم فرزندانش و همسرش و.... چه بود اينها اگر چه به لحاظ تاريخى اهميت ويژه‏اى دارد اما به لحاظ الگوگيرى و درس آموزى مورد نظر نيست. اگر دقت كنيم قرآن نيز با همين روى كرد سراغ قصص انبياء رفته است. چنانچه مى‏فرمايد:

* «لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب»(2)

«همانا در داستانهاى ايشان عبرتى است براى خردمندان»

و در خاتمه، با توجه به اينكه مى‏خواهيم فقط با استفاده از قرآن كريم، انسانهاى نمونه و الگو را بشناسيم، و استفاده از قرآن مراتبى دارد و هر انسانى در مرتبه‏اى مى‏تواند از اين كتاب هدايتگر استفاده نمايد، به سراغ مفسر بزرگ قرن اخير درجهان تشيع حضرت علامه طباطبايى (ره) در تفسير شريف الميزان مى‏رويم و اين متن را بعنوان مرجع اصلى و نيز از تفاسير مهم ديگر براى اين امر مهم و سرنوشت سازبهره‏مند مى‏شويم.

پيش‏نگاه


به‏يقين يكى از هيجان‏انگيزترين و پرفراز و نشيب‏ترين در عين حال حيرت‏آور و پرعبرت‏ترين داستان‏هاى قرآنى كه از آن به«احسن‏القصص» تعبير شده ماجراى حضرت يوسف(ع) است، وسعت اين داستان تقريباً به‏اندازه تمام زندگى آن جناب است. در اين داستان شيرين‏ترين و تلخ‏ترين حوادث جمع شده‏اند و نيز ماجراهاى كودكانه تا كشمكش‏هاى خانوادگى و روابط پدر و فرزندان و فرزندان با يكديگر و نزاع و توطئه و قتل و خشونت، سقوط در چاه و خريد و فروش انسان، اسارت و بردگى، دلفريبى و دلربايى و كشمكش‏هاى جنسى و غريزى و عشق حيوانى، تقوى و صيانت از نفس، زندگى در كاخ و در زندان، اتهام و برائت، علم و دانش، تدبير و مديريت و رياست، رفع معضلات اجتماعى، فقر، تنگدستى و قحطى و گرسنگى، نبوت، وحى، علم غيب و معجزه و عفو، گذشت، ترحم و مهرورزى و غيره... جمع شده است.

در اين داستان به‏انسان‏هاى متفاوتى برخورد مى‏كنيم، انسان‏هاى پاك و وارسته كه هيچ دامى نتوانسته آنها را گرفتار كند، نه دام‏هاى نفسانى از درون نه دام‏هاى شيطانى از بيرون. انسان‏هايى كه مظهر عفو و گذشت، عطوفت و مهربانى و دلسوزى بودند. انسان‏هايى قدرتمند، به‏معناى واقعى و در مقابل انسان‏هاى ضعيف، حسود، طمّاع، بى‏وجدان، جاه‏طلب، خودخواه، بى‏رحم، اسير اميال و هواهاى نفسانى. و بالاخره پايان داستان بيانگر پيروزى انسان‏هاى صالح و متقى و عاقبت به‏خيرى آنها در دنيا و آخرت، و خسران و عذاب و شكست و زبونى دنيوى و اخروى براى افراد مقابل آنهاست. در اين داستان درس‏ها و عبرت‏هاى فراوان براى انسان‏هاى مختلف با موقعيت‏هاى گوناگون است، و نشانگر و ترسيم كننده الگوهاى گوناگون و در نهايت مشخص كننده بهترين آنهاست، كافى است كه آيات و تفاسير در اين داستان تلاوت و مورد تدبر و تفكر قرار گيرد، به‏اميد اينكه تلاش ما در اين راه اولاً مؤثر واقع شده باشد، ثانياً مقبول ذات احديت قرار گيرد، تا مثمر ثمر براى دنيا و عقبايمان گردد. انشاءالله‏

بهار 81 - عين‏اله ارشادى‏

حضرت يوسف(ع) در نگاه تاريخ


دُردانه پدر

«راحله» همسر يعقوب(ع) در دومين حمل خود پس از يوسف، به‏هنگام به‏دنيا آمدن بنيامين جان باخت و دو كودك ماه‏صورت خود يعنى «يوسف و بنيامين» را به‏غم بى‏مادرى گرفتار نمود، اگرچه خواهر راحله سرپرستى آنها را عهده‏دار شد، لكن اين دو كودك به‏علت مشكلاتى مانند حسادت و رقابت ساير برادرانشان كه از ديگر همسران يعقوب بودند و نيز غم و اندوه يتيمى در سختى خاصى به‏سر مى‏بردند، يعقوب(ع) كه پدرى بسيار مهربان و عطوف براى تمامى فرزندانش بود، بنابروضعيت خاصى كه يوسف و بنيامين داشتند، به‏ويژه آينده درخشانى كه براى يوسف مشاهده مى‏كرد، توجه خاصى به‏اين دو خردسال داشت. مثلاً كمتر اجازه مى‏داد كه اين دو به‏همراه ساير برادرانشان به‏صحرا بروند و گرفتار كارهاى سخت و ملال‏آور شوند، همين امر سبب حسادت آنها مى‏شد به‏ويژه نسبت به‏يوسف كه هم از حسن جمال و هم از حسن سيرت برخوردار بود كه اين ويژگى‏ها سبب مزيد محبت يعقوب به‏او شده بود. آنها تلاش مى‏كردند از محبوبيت يوسف نزد پدر بكاهند، اما از بد روزگار در دوازده سالگى يوسف خوابى ديد كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده مى‏كنند، اين خواب را براى پدر نقل كرد، پدر گفت خوابت را براى برادرانت نقل نكن، اما به‏هرطريقى بود خواب يوسف به‏اطلاع برادرانش رسيد، با خود گفتند مقصود يوسف از خورشيد و ماه كسى جز پدر و مادرمان و 11 ستاره جز ما نيستيم. همانا «ابن راحيل» مى‏خواهد برما حاكم شود و خود را سيد و آقاى ما بداند و برما آمريت نمايد ما بين او و پدر جدايى مى‏اندازيم.

توطئه يا نقشه‏اى شيطانى‏

در اينكه توطئه حذف يوسف از زندگى يعقوب(ع) از كجا و به‏چه نحوه‏اى آغاز شد دو نقل وجود دارد: 1- نقل مشهورى كه قرآن آن را نيز تقريباً به‏همين شكل نقل كرده است، مى‏گويند بعد از آنكه فرزندان از خواب يوسف مطلع شدند نقشه ريختند او را از پدر جدا كنند تا خود جاى او را نزد پدر بگيرند بدين شكل كه يا او را بكشند و يا به‏سرزمينى دور از دسترس يعقوب ببرندش تا چشم پدر به‏او نيفتد. از اين رو، روزى نزد پدر آمدند و اظهار داشتند پدرجان چرا درباره يوسف ما را امين نمى‏دانى؟ با اينكه ما خيرخواه او هستيم! اجازه بده فردا با ما به‏صحرا بيايد، گردش و بازى كند و ما او را از جان و دل نگهبانيم، يعقوب كه از افكار آنها مطلع و از نقشه آنها بويى برده بود، اما نمى‏خواست با صراحت بگويد من از شما بيمناكم، گفت جدايى يوسف براى من ناراحت كننده است به‏علاوه مى‏ترسم شما از حال او غافل شويد و گرگ او را بخورد، آنها گفتند: با شجاعت و نيرويى كه ما داريم اگر چنين پيش‏آمدى بكند و به‏او آسيبى برسد قطعاً ما زيانكاريم، اما هرگز چنين نخواهد شد. بالاخره رضايت پدر را با پررويى تمام گرفتند و صبح فردا به‏اتفاق هم به‏سوى صحرا روان گشتند، هنوز چيزى از راه طى نشده بود كه آثار خشم و كينه‏شان نسبت به‏يوسف آشكار شد.

2- اما بنابرنقل ديگر هنگامى كه برادران نزد پدر آمدند تا او را راضى كنند، يعقوب(ع) گفت در خواب ديده‏ام كه يوسف بربالاى كوهى مورد حمله ده گرگ قرار گرفته كه ناگهان زمين دهان باز كرد و يوسف را بلعيد كه تا سه روز بيرون نيامد، به‏خاطر همين از گرگ برجان يوسف هراس دارم. برادران گفتند ما قدرت داريم با وجود ما امكان ندارد گرگ به‏او آسيبى رساند. علاوه براصرار آنها برپدر، با زمينه‏اى كه خود آنها براى يوسف درست كرده بودند، او نيز نزد پدر اظهار تمايل بررفتن به‏صحرا نمود، بدين شكل پدر را بررفتن به‏صحرا به‏همراه يكديگر حاضر نمودند.

3- نقل ديگر اين است كه فرزندان يعقوب كه به‏صحرا رفته بودند مانند هرروز به‏موقع به‏خانه نيامدند، يعقوب نگران شد و يوسف 12 ساله را به‏دنبال آنها فرستاد يوسف آنها را در صحرا پيدا كرد، آنها همين كه يوسف را از دور ديدند با يكديگر به‏طرح نقشه شيطانى پرداختند و يوسف را گرفتار كردند.

بنابراين در خصوص نحوه خروج يوسف از خانه سه نقل است، اما از اينجا داستان تقريباً مطلب اينطور است كه آنها هركدام به‏نوعى دشمنى خود را به‏يوسف ابراز كردند و يوسف را هركدام به‏قصد كشت كتك زدند (آنها ابتدا قصد داشتند يوسف را به‏قتل برسانند) اما يهودا كه نسبت به‏سايرين عاقلتر بود گفت او را نكشيد كه قتل گناه عظيم است، بلكه او را به‏چاهى بياندازيم تا كاروان‏هايى كه به‏ديار دوردست مى‏روند به‏خاطر آب كشيدن از چاه او را بيرون بياورند و با خود به‏ديارشان ببرند.

رأى او را قبول كردند و يوسف را به‏سرچاهى(3) آوردند، لباس يوسف را بيرون آوردند. على‏رغم امتناع او كه مايل بود عريان نباشد و او را به‏درون چاه انداختند، درون چاه تخته سنگى بود كه يوسف روى آن ايستاد تا درون آب خفه نشود، آنها خواستند با سنگى كه درون چاه مى‏اندازند او را بكشند كه باز يهودا مانع شد. بعد از اين حادثه كه ديروقت بود لباس يوسف را با خون حيوانى آلوده كردند و به‏خانه برگشتند و ماجراى اينكه يوسف طعمه گرگ شده است را براى پدر شرح دادند. اما اين حقيقت به‏خوبى براى يعقوب روشن بود كه آنها دروغ مى‏گويند آنها براى پوشش دادن به‏جنايت خود چنين داستانى را ساخته‏اند از اين رو بايد صبر كند تا حقايق روشن شود، يعقوب پيراهن يوسف را گرفت و گفت گرگ مهربانى بوده كه صدمه‏اى به‏پيراهن وارد نكرده و او را خورده، من صبر و شكيبايى پيشه مى‏كنم، اين بگفت و ساعتى از هوش رفت و سپس به‏هوش آمد و گريه‏اى طولانى كرد و پيراهن را مى‏بوسيد و مى‏بوئيد.

گوهرى در چاه‏

اما حال يوسف بهتر از حال پدر نبود، پس از آنكه هريك از آن به‏ظاهر برادران، (اما درواقع بدتر از هردشمن) به‏نوبه خود يوسف را ضرب و شتم نمودند نوبت به‏يهودا رسيد، يوسف را از چنگ آنها بيرون آورد و پيشنهاد به‏چاه انداختن او را داد. پس از پذيرش رأيش، پيراهن را از تن يوسف بيرون آورد و يوسف را به‏چاه انداخت، حال چگونه اين كار انجام شد آيا او را به‏چاه پرت كردند؟ و يا با طنابى به‏چاه فرستادند؟ معلوم نيست، اما ظاهر امر نشان مى‏دهد كه از اين افراد انتظارى جز پرت كردن نباشد زيرا وقتى متوجه شدند او درون چاه زنده است خواستند سنگى برسر او بياندازند كه يهودا نگذاشت، و شايد هم او را با طنابى به‏چاه فرستاده باشند چون هدف از اين كار اين بود كه او به‏دست كاروان‏هاى رهگذر بيافتد تا او را به‏نقطه نامعلومى ببرند، از اين‏رو وقتى كسى از آنها خواست سنگى به‏چاه بياندازد يهودا او را منع كرد، اما به‏هرصورت وقتى يوسف درون چاه قرار گرفت روى سنگى در قعر چاه ايستاد تا درون آب خفه نشود، برادران كه آتش حسدشان با انداختن او به‏چاه خاموش نشده بود آخرين نيش خود را هم به‏يوسف زدند و خطاب به‏او گفتند: خورشيد و ماه و 11 ستاره را به‏كمك بخواه تا كمكت كنند اما يوسف گفت من چيزى نمى‏بينم.

توجه به‏اين نكات حال يوسف را بيشتر روشن مى‏سازد: نوجوانى 12 يا 17 ساله كه به‏وسيله ده نفر كه ظاهراً برادرش مى‏باشند شديداً ضرب و شتم شده و بدنش آزرده گشته سپس در چاهى مخوف و تاريك انداخته شده، غروب و آفتاب و شب در پيش و هيچ اميدى براى نجات لااقل تا صبح وجود ندارد، خوف چاه، تاريكى، شب و تنهايى و اضطراب جوشيدن آب و بالا آمدن آب و خفه شدن و نيز گرسنگى، غم و اندوه غربت و تنهايى و فكر و خيال پدر پير كه در غياب يوسف چه حالى خواهد داشت و نيز مبهم بودن فردا، اگر تا فردا زنده باشد، تمام وجودش را پر كرده است.

اما چيزى كه مورد توجه يوسف و غفلت برادرانش بود، دست قدرتمند الهى است كه تحت هرشرايطى انسان‏هاى صالح و مؤمن را يارى مى‏رساند، آن قدرت غيبى به‏يارى يوسف و يعقوب آمد به‏پدر قدرت تحمل و صبر و اميدوارى به‏زنده بودن يوسف را، و به‏پسر علاوه برامورى كه به‏يعقوب داد، حفظ از خطرات را نويد داد، خداوند ملكى را براى حفظ و نگهدارى او مأمور كرد، تا مبادا يوسف به‏هنگام خواب در آب سقوط كند و خفه شود.

سه شبانه روز بدين شكل بريوسف گذشت (معلوم نيست در اين مدت چگونه يوسف(ع) گرسنگى را تحمل كرده، بعضى مى‏گويند توسط يهودا برايش غذا آورده مى‏شد) تا اينكه روز سوم ساقى كاروانى به‏هدف برداشتن آب دلوى را به‏درون چاه انداخت، يوسف از اين فرصت استفاده كرد خود را به‏دلو آويزان كرد و از چاه خارج شد. ساقى وقتى اين منظره را مشاهده كرد در كمال تعجب و هراس، اما خوشحال بود كه صاحب غلامى شده كه مى‏تواند با فروش او به‏مالى دست يابد. اما برادران يوسف كه چاه را زير نظر داشتند(4) خود را به‏ساقى رسانند و گفتند اين غلام ماست كه فرار كرده اگر بخواهيد او را مى‏فروشيم و بالاخره يوسف را به‏مبلغ اندكى (40 يا 20 درهم) فروختند و كاروانيان او را به‏مصر بردند و آنان با خيالى آسوده به‏خانه بازگشتند و تا ساليان سال (حدود 20 يا 40 سال) از يوسف خبرى نداشتند.

نكته عجيبى كه وجود دارد اين است كه چرا يوسف در مقابل ادعاى برادرانش مبنى برغلام بودن او و نيز در مقابل فروخته شدن او سكوت كرد تا آنها بتوانند به‏هدفشان برسند؟

شايد در پاسخ اين سؤال احتمالاتى بدين شكل وجود داشته باشد:

1- شايد ادب يوسف سبب شد در مقابل ادعاى كذب برادرانش سخنى نگويد كه موجب رسوايى آنها گردد.

2- و يا شرايط به‏نحوى بوده كه سخن گفتن يوسف مؤثر واقع نمى‏شده است و حرف برادرانش بيشتر مورد تأييد قرار مى‏گرفت، بنابراين به‏خاطر عدم تأثير كلامش ترجيح داد سخنى برخلاف ادعاى آنها نگويد و شايد احتمالات ديگرى در كار بوده كه از نظر ما پنهان است.

گوهرى در بازار برده‏فروشان مصر

از اينجا فصل جديدى در زندگى يوسف آغاز شد و او با خيانت برادرانش به‏عنوان برده‏اى در ملك مصريان قرار گرفت و بالاخره در بازار برده‏فروشان مصر به‏فروش گذاشته شد. تحمل اين زندگى براى يوسف بسيار دشوار بود زيرا وى نوجوانى است كه نزد پدر خود از محبوبيتى ويژه برخوردار بود، اما در اين مرحله به‏عنوان غلامى به‏ملكيت افراد در مى‏آيد، زندگى بردگان آنقدر بى‏مقدار بود كه براى آنها اصل و نسب و خانواده‏اى قايل نبودند از اين‏رو از يوسف نپرسيدند تو كيستى؟ از چه خانواده‏اى هستى؟ نامت چيست؟

بدتر از اين وضعيت اين نگرانى است كه از اين به‏بعد گرفتار چه خانواده‏اى خواهد شد، آنها با او چگونه رفتار مى‏كنند، و چه سرنوشتى در انتظار اوست.

اما دست عنايت الهى يك بار ديگر به‏كمك يوسف آمد و از ميان تمامى خريداران چشم زيباپسند عزيز مصر به‏يوسف افتاد و او را به‏بهاى ارزشمندى خريدارى نمود و او را در اختيار همسر خود زليخا قرار داد.

زندگى در خانه عزيز مصر

رئيس خزائن مصر و نيز مسئوليت شهربانى مصر در عهد پادشاهى «ريان بن وليد»(5) مردى است به‏نام «فوطيفار» كه او را عزيز مصر مى‏خوانند، اين شخص از خواجه‏هاى دربار شاه نيز محسوب مى‏شد كه داراى همسر زيباروى به‏نام «راعيل» يا زليخا بود كه از نعمت فرزند محروم بودند، بنابراين وقتى عزيز، يوسف (اين نوجوان زيبا و شايسته) را از بازار خريد او را در اختيار همسرش قرار داد و به‏او گفت او را حفظ كن شايد براى ما مفيد باشد. بدين شكل معلوم شد كه او با ساير برده‏ها تفاوت دارد زيرا هيچ غلامى را در اختيار بانوى خانه قرار نمى‏دادند، بنابراين به‏زودى يوسف در نزد عزيز و همسرش مقامى شامخ و جايگاهى رفيع يافت بطورى كه اختيار تمام امور خانه و غلامان و خدمتكاران به‏او سپرده شد و فرمانش برهمه نافذ بود. عزيز به‏همسرش گفت من اين جوان كنعانى را جوانى لايق و اصيل و بااستعداد مى‏بينم او را خوب نگهدارى كن و وسايل آسايش و خوشى او را فراهم ساز اميد است در آينده براى ما نافع باشد و يا او را به‏فرزندى خود بگيريم.

روزگار به‏سرعت بريوسف گذشت تا يوسف به‏حدّ بلوغ رسيد و آثار بلوغ و مردى در او ظاهر گشت و هرچه بيشتر زيبايى‏هاى يوسف عيان گشت و از طرفى به‏خاطر ويژگى‏هاى عالى و كرامت‏هاى انسانيش مورد گزينش و انتخاب خداوند قرار گرفت و به‏سن حدوداً 33 سالگى از موهبت بزرگ الهى يعنى علم و حكمت برخوردار شد (قبل از آنكه به‏نبوت مبعوث شود).

از طرفى همسر عزيز به‏خاطر جمال زيبا و خيره كننده و سيرت زيباترش بى‏اختيار دلباخته او مى‏شد و دل در گرو عشق او داشت، و چون يوسف در خانه او و در كنارش زندگى مى‏كرد هرچه تلاش‏مى كرد خود را از اين فكر منصرف كند ميسر نمى‏شد بنابراين همواره به‏فكر يوسف و وصال او بود. بالاخره چاره‏اى براى درد خود جز اين نديد كه دست به‏دامان او بزند و طلب وصالش نمايد، از اينجا بود كه زليخا در ظاهر و باطن به‏مراوده و عشق بازى با يوسف مشغول شد و درصدد عرض اندام و عشوه‏گرى در برابر يوسف برآمد تا شايد بتواند شرايطى را فراهم نمايد كه يوسف نيز به‏او دلباخته و دلداده شود اما هرچه سعى كرد كمترين نتيجه‏اى نگرفت و نتوانست توجه يوسف را به‏خود جلب نمايد، وى با اينكه كمترين ميلى از يوسف نسبت به‏خود نمى‏ديد، تلاش مى‏كرد تا موقعيتى مناسب براى وصال يار به‏وجود آورد تا شايد يوسف را از روى اكراه و اجبار به‏وصال خود وادار نمايد.

از اين رو مترصد فرصتى شد تا اينكه ساعتى در خلوت راز خود را با يوسف در ميان گذاشت و خواهش خود را به‏يوسف عرضه كرد، ولى يوسف كه از خانواده نبوت، اصيل و در دامان عصمت پرورش يافته بود و تنها در خانه دلش خدا زندگى مى‏كرد و تنها به‏او عشق مى‏ورزيد به‏سرعت از زليخاى زيبا رو اعراض كرد و روى برگرداند ولى زليخا دست‏بردار نشد، بلكه بى‏اعتنايى يوسف بيشتر آتش عشق او را دامن مى‏زد و براى مقصودش مصممتر شد، تا اينكه روزى در حالى كه يوسف در اطاق خود استراحت مى‏كرد و در كاخ تنها بود براو وارد شد و درها را بست و راه بيرون رفتن را مسدود نمود، در آن حال با لحنى آمرانه (چون خود را مالك يوسف مى‏دانست و فكر نمى‏كرد از فرمانش سرباز زند) يوسف را به‏وصال خود فراخواند، اما يوسف توجهى به‏فرمانش نكرد (اينجا معلوم شد يوسف بنده كس ديگرى است نه زليخا و عزيز مصر، بلكه بنده خالق هستى است و تنها از او حرف مى‏شنود) زليخا وقتى ديد نمى‏تواند او را مجبور كند به‏حيله‏هاى زنان وارد شد و شروع به‏توصيف زيبائى‏هاى يوسف كرد اما با پاسخ‏هايى كه از يوسف شنيد متوجه شد از اين راه نيز نمى‏تواند او را به‏خواست خود وادار نمايد.

اما باز دست‏بردار نبود نهايت سعى خود را به‏كار بسته بود تا به‏هرشكلى شده از او كامى بگيرد، آنقدر او را وسوسه كرد كه يوسف با تمام مقاومتش مى‏رفت كه در برابر وسوسه‏هاى او تسليم شود اما براى چندين بار خداوند يوسف را مدد نمود، يوسف به‏فكر فرار به‏طرف درب حركت كرد و فوراً خود را به‏درب رساند، زليخا كه حاضر نبود صيد خود را از دست بدهد به‏دنبال او افتاد تا اينكه از پشت گريبان او را گرفت لباس يوسف از بالا به‏پايين پاره شد، زليخا و يوسف به‏هم مى‏پيچيدند، زليخا براى تمتع و استمتاع و يوسف براى فرار و نجات از دستان او تا اينكه از چنگ او رها شد مجدداً خود را به‏درب رساند كه ناگهان درب باز شد و عزيز وارد شد، اين منظره براى وى بسيار سخت بود كه يوسف در مقابلش با لباس پاره شده و همسرش با حال غيرعادى پشت سر يوسف ايستاده، يوسف رعايت ادب كرد و لب به‏سخن نگشود تا اينكه زليخا بدون اينكه خود را ببازد تصميم گرفت يوسف را متهم نمايد، بنابراين خطاب به‏همسر خود گفت: كيفر كسى كه نسبت به‏همسر تو قصد تجاوز داشته باشد جز اين است كه زندانى شود و يا به‏عذاب سختى مبتلا گردد؟

يوسف كه به‏خاطر ادب تا اينجا سكوت كرده بود، گفت: اى عزيز همسر تو از من درخواست عمل نامشروع كرد و مرا به‏سوى خود كشيد ولى من از او روى‏گردان و فرار كردم و تن به‏گناه و بى‏عصمتى ندادم. [طبيعتاً پذيرش حرف يوسف و رد حرف زليخا براى عزيز غيرممكن بود ]اما شواهدى به‏نفع يوسف شهادت داد:

1- نحوه پاره شدن پيراهن يوسف

2- سابقه درخشان چندساله يوسف در خانه عزيز

3- شهادت كودكى كه فرزند خواهر زليخا بود به‏نفع يوسف.

با اين شواهد عزيز متوجه پاكى يوسف و گناهكارى همسرش شد از اين‏رو به‏يوسف گفت: اى يوسف از اين سخن درگذر و با كسى از آن صحبتى نكن تا حرف ما به‏زبان‏ها نيافتد و خطاب به‏همسرش گفت اين كار از مكر شما زن‏ها است، همانا كيد و مكر شما بسى بزرگ و عظيم است برو از گناه خود به‏درگاه خدا استغفار كن زيرا تو از زمره خطاكارانى.

رسوايى زليخا نزد زنان اشراف‏

با اينكه عزيز، از افشا عشق همسرش نسبت به‏يوسف جلوگيرى كرد، اما زنان اشراف مصر از اين خبر مطلع شدند و در مجالس و محافل خود از آن سخن مى‏گفتند و زليخا را به‏باد انتقاد و سرزنش و ملامت مى‏گرفتند كه عاشق غلام خود شده است، اين مطلب به‏گوش زليخا رسيد و از سخنان آنها ناراحت شد، در فكر فرو رفت كه نقشه‏اى بكشد تا زبان زنان را به‏روى خود ببندد و آنها را با خود هم عقيده نمايد.

از اين‏رو مجلس پذيرايى ترتيب داد و زنان اشراف را دعوت نمود و براى آنها جايگاهى و ميوه‏هايى كه با چاقو بايد استفاده شود فراهم نمود و از آنها براى خوردن ميوه دعوت كرد و آنها را مشغول پوست كندن ميوه نمود در همين حال از يوسف خواست كه برآن مجلس وارد شود، همين كه يوسف وارد مجلس شد همه زنان محو تماشاى جمال او شدند و هوش از سر آنها رفت، بى‏اختيار به‏جاى آنكه ميوه پوست بكنند دست‏هاى خود را بريدند و گفتند اين بشر نيست بلكه فرشته‏اى بزرگوار و عالى‏مقدار است، زليخا كه از موفقيت خود در پوست نمى‏گنجيد تبسمى پيروزمندانه برلبانش ظاهر شد و گفت:

اين همان يوسفى است كه مرا در عشق او سرزنش و ملامت مى‏كرديد، شما يك بار او را ديده‏ايد و دست‏هاى خود را بريديد اما من در ساعات مختلف و حالات گوناگون او را ديده‏ام. او در خانه من است، نشستن و برخاستنش، بيدارى و خوابش و ساير حالاتش را مشاهده كرده‏ام. بدين جهت دلباخته او شده‏ام و از او طلب وصال كرده‏ام اما او عصمت پيشه كرد و از من روى‏گردان شد، او با روحى ملكوتى تنها به‏وظايف خود قيام دارد و از مرز پاكى و پاكدامنى گامى فراتر نمى‏گذارد. اما من باز با او مدارا مى‏كنم اگر از فرمان من سرپيچى كند زندانى خواهد شد. اين جلسه به‏نفع زليخا تمام شد و زنان با اجازه زليخا بنا شد با يوسف صحبت كنند و او را به‏زليخا ترقيب نمايند و به‏زليخا حق دادند اما حقيقت اين بود كه زنان براى خودشان دلشان مى‏سوخت نه براى زليخا. پس نتيجه مجلس آن شد كه ده‏ها زليخا براى يوسف پيدا شود، اينجا بود كه يوسف گفت: پروردگارا زندان و تاريكى و سختى آن از اين گرفتارى براى من آسانتر است، خدايا اگر شر زنان و زليخا را از من نگردانى خطر به‏من نزديك خواهد بود و ممكن است در پرتگاه گناه سقوط كنم و نامم در دفتر جاهلان ثبت گردد. بنابراين مجدداً دست الهى به‏كمك يوسف آمد، وى به‏زندان افتاد. (گويا به‏مدت هفت سال)

سند افتخار و پاك‏دامنى‏

اگرچه زندان براى گناهكاران و مجرمان است لكن زندان براى يوسف(ع) سند اثبات پاكى و بى‏گناهى بود اما در عين حال زندان فصل ديگرى در زندگى آن حضرت گشود و زمينه‏ساز بروز و ظهور استعدادها و شايستگى‏هاى او گشت، زندان استعدادها و شايستگى‏هايى مثل علم و دانش، تدبير و چاره‏انديشى، ابلاغ رسالت و دعوت به‏يكتاپرستى و تبرئه خود از معصيت نسبت داده شده توسط زليخا و درنتيجه رسيدن به‏مقام رياست و زعامت امور در شرايط بحرانى قحطى در مصر.

وسيله نجات‏

بالاخره، علم و دانش يوسف سبب نجات و آزادى از زندان شد. آزادى شرافتمندانه يعنى پس از تبرئه و روشن شدن پاكى وى خروج از زندان را پذيرفت. و با شاه ملاقات كرد با استفاده از علم غيب آينده مصر را بيان كرد و راهكار تدبير امور را مشخص كرد و بالاخره مسئوليت خطير امور به‏عهده خود يوسف(ع) قرار گرفت.

حاكميت يوسف(ع) در مصر

از اين پس فصل نوينى در زندگى يوسف آغاز شد پس از دوران سختى و محنت به‏دوران اقتدار و عزت و احترام وارد شد در حالتى كه هم شاه و رعيت احساس نياز به‏او دارند و وجود او را مغتنم مى‏دانند، يوسف هفت سال با تدبيرى ويژه همه را وادار به‏كشت و زرع و ذخيره كردن محصول نمود و توانست مواد غذايى لازم را براى مردم مصر و حومه آن در هفت سال خشكسالى بعد فراهم نمايد و در هفت سال خشكسالى يوسف به‏عنوان حاكمى عالم، مدير، مدبر و عدالت‏گستر مورد مراجعه مصريان و حومه مصر گشت و بالاخره دست تقدير برادران نيازمند يوسف را هم به‏سوى او فرستاد و در برابر عزيز مصر خاضع و محتاج نمود و بالاخره پس از چند مرتبه رفت و آمد يوسف(ع) خود را به‏آنها معرفى مى‏كند و به‏دوران هجران و دورى از خانواده خود پايان مى‏دهد و با دعوت يوسف(ع) از خانواده خود بالاخره يعقوب(ع) به‏اتفاق يازده پسرش و ساير خانواده وارد بريوسف(ع) مى‏شوند و در برابر عزت و جلالت يوسف سر تعظيم فرود مى‏آورند در اين حال يوسف(ع) گفت اى پدر اين است تعبير خوابى كه ديدم.(6)

حضرت يوسف(ع) در نگاه قرآن كريم‏

نام آن جناب بيست و هفت مرتبه در سه سوره با صراحت ذكر شده است:

1- سوره انعام / 84، 90 نام وى در كنار ساير انبيا ذكر و از آنها به‏محسنين، صالحين، هدايت يافتگان، برگزيدگان و دريافت كنندگان «كتاب، حكم و نبوت» ياد شده است.

2- سوره غافر / 34 از وى به‏عنوان پيامبرى كه با دلايل روشن فرستاده شد ياد مى‏كند.

3- سوره يوسف / 3-101 جامع‏ترين اطلاعات را درخصوص دوران زندگى و ابعاد وجودى آن حضرت تبيين مى‏كند و نام سوره نيز به‏همين مناسبت يوسف گذارده مى‏شود. و در كل بيش از يكصد و ده آيه در مورد اين پيامبر عظيم‏الشأن آمده است كه ما آن را در هفت نگاه تدوين نموده‏ايم.

نگاه اول: آباء و اجداد حضرت يوسف(ع)

نگاه دوم: مقام نبوت و رسالت حضرت يوسف(ع)

نگاه سوم: فراز و نشيب‏هاى دوران كودكى و نوجوانى‏

نگاه چهارم: دوران انتقال از كنعان به‏مصر

نگاه پنجم: زندگى در مصر

نگاه ششم: دوران اقتدار و حاكميت‏

نگاه هفتم: يوسف(ع) و خانواده‏

نگاه اول : آباء و اجداد حضرت يوسف(ع)

1 - اصل و نسب حضرت يوسف(ع)

* و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين.(7)

ترجمه: و از فرزندان او (ابراهيم يا نوح) داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را (هدايت كرديم) اين گونه نيكوكاران را پاداش مى‏دهيم.

تدبر و تفكر:

آيه شريفه بيانگر سه موضوع است كه اولين مورد آن مد نظر است:

الف) اصل و نسب حضرت يوسف(ع) و ديگر پيامبران.

ب) نقش هدايت الهى در تربيت انبياء.

ج) پاداش نيكوكاران‏

ره‏جو: ضمير «ه» در كلمه «ذريته» به‏چه كسى برمى‏گردد؟

رهنما: بنابرقولى ضمير به«حضرت نوح(ع)» برمى‏گردد، زيرا اولاً ضمير به‏نزديك‏ترين مرجع خود برمى‏گردد و نام حضرت نوح به‏ضمير، نزديك‏تر از نام حضرت ابراهيم است. ثانياً در ذكر نام انبياء مذكور در آيه شريفه به‏نام كسانى برمى‏خوريم كه از ذريه ابراهيم نيستند مثل لوط و الياس.(8)

و نيز گفته‏اند: ضمير «ذريته» برحسب ظاهر به‏نوح برمى‏گردد، چون لفظ نوح در آيه شريفه نزديك‏ترين كلمه‏اى است كه ممكن است ضمير به‏آن برگردد و لفظ ابراهيم از لفظ نوح دورتر به‏ضمير است، به‏علاوه بعضى از انبياى نامبرده در آيه مانند لوط و الياس - به‏طورى كه گفته‏اند - ذريه ابراهيم نيستند پس بايد ضمير به‏نوح(ع) برگردد.

اما بعضى از مفسرين گفته‏اند مرجع ضمير ابراهيم(ع) است و اگر در ضمن، اسم لوط و الياس را هم برده از باب تغليب بوده، چنان كه در آيه 27 سوره عنكبوت اين نكته را تأييد مى‏نمايد.(9)

2 - پدر، پدربزرگ و جدّ يوسف(ع)

* و يتم نعمته عليك و على ال يعقوب كما اتمها على ابويك من قبل ابراهيم و اسحاق ان ربك عليم حكيم.(10)

ترجمه: و نعمتش را برتو و برخاندان يعقوب تمام و كامل مى‏كند، همان گونه كه پيش از اين برپدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد، به‏يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.

ترجمه منظوم:




  • به‏تو نعمت و لطف سازد فزون‏
    كه برآل يعقوب و تو، زين مرام‏
    همانگونه كاو برنياكانت داد
    كه پروردگار تو باشد عليم‏
    بود در همه كارهايش حكيم‏



  • فزونتر كند رحمتش از كنون‏
    كند نعمت خويشتن را تمام‏
    به‏مرد حنيف و به‏اسحاق راد
    بود در همه كارهايش حكيم‏
    بود در همه كارهايش حكيم‏



تدبر و تفكر

آيه شريفه در اين خطاب يوسف را اصل، و آل يعقوب را معطوف براو گرفته و فرموده: «عليك و على آل يعقوب» تمام شدن نعمت برخود يوسف به‏همين بود كه او را حكمت و نبوت و ملك و عزت بداد و او را از مخلصين قرار داد و بدو تأويل احاديث بياموخت. و تمام شدن نعمت برآل يعقوب به‏اين بود كه چشم يعقوب را با داشتن چنين فرزندى روشن گردانيده، و اهل بيتش را از بيابان و زندگى صحرانشينى به‏شهر بياورد و در آنجا در كاخ‏هاى سلطنتى زندگى مرفهى روزيشان گرداند. نظير تمام كردن نعمت در حق پدران (يوسف(ع)) يعنى حضرت ابراهيم و اسحاق، چون آن دو نيز خير دنيا و آخرت را دارا شدند و جمله «ابراهيم و اسحاق» عطف بركلمه «ابويك» است و فايده اين سياق و ترتيب اشاره و اشعار به‏اين است كه اين نعمت‏ها در اين دودمان مستمر و هميشگى بوده و اگر به‏يوسف مى‏رسد به‏عنوان ارث از بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است و از يعقوب هم به‏يوسف و از او به‏بقيه دودمان يعقوب.(11)

آيه شريفه برموضوعاتى دلالت دارد كه يك مورد آن مد نظر است و آن مورد اثبات رابطه «ابوت» [پدر و فرزندى‏] بين ابراهيم، اسحاق، يعقوب و يوسف عليهم‏السلام است كه به‏خوبى از آيه استفاده مى‏شود.

علاوه برآياتى كه مورد بحث واقع شد آيات ديگرى در سوره يوسف وجود دارد كه به‏روشنى رابطه «ابوت» بين يوسف(ع) و يعقوب(ع) را ثابت مى‏كند كه نيازى به‏ذكر آن آيات نيست.

نگاه دوم : مقام نبوت و رسالت حضرت يوسف(ع)

1 - مقام نبوت و حكم‏

* اولئك الذين ءاتيناهم الكتاب و الحكم و النبوة(12)...

ترجمه: آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به‏آنان داديم.

ترجمه منظوم:




  • همانا كه برآن رسولان خدا
    پس آنگه برآن مرسلين سرفراز
    چه درها ز حكمت خدا كرد باز



  • كتاب و نبوت بفرمود عطا
    چه درها ز حكمت خدا كرد باز
    چه درها ز حكمت خدا كرد باز



تدبر و تفكر

آيه شريفه اشاره به‏افرادى دارد كه نامشان در آيات «83، 84، 85 و 86» آمده كه يكى از آن افراد برگزيده، حضرت يوسف(ع) است كه از او در آيه 84 اسم برده شده و آنان را مفتخر به‏مقام نبوت و دريافت كتاب و حكم مى‏داند.

علامه طباطبايى(ره) مى‏فرمايد: در ذكر اسماى هفده نفر از انبياء در اين آيات، رعايت ترتيب نشده، نه از جهت زمان و نه از جهت مقام و منزلت. اما صاحب‏المنار، انبياء مذكور را به‏سه دسته تقسيم نموده است:

قسم اول) انبيايى كه خداوند علاوه برنبوت و رسالت به‏آنان ملك و سلطنت و حكم و سيادت هم داده. مانند: «سليمان، ايوب، يوسف، موسى و هارون». اما داود و سليمان، دو پادشاه توانگر بودند كه از نعمت الهى برخوردار بودند. و بعد از آنها يوسف و ايوب، يكى وزيرى بزرگ و حاكمى متصرف بود و ديگرى اميرى توانگر و عظيم و نيكوكار بود. و موسى و هارون ميان امت خود حكومت داشتند ولى سلطنت نداشتند.

قسم دوم) انبيايى كه در داشتن زهد شديد و اعراض از لذائذ دنيا و بى‏ميلى به‏زيبايى‏هاى مادى مشتركند و آنان عبارتند از: «زكريا، يحيى، عيسى و الياس» كه به‏وصف «صالحين» توصيف شده‏اند.

سوم سوم) انبيايى كه نه ملك و سلطنت قسم اول را داشته‏اند و نه زهد انبياى قسم دوم كه عبارتند از: «اسماعيل، يسع، يونس و لوط».(13)

2 - رسالت حضرت يوسف(ع) در مصر

* و لقد جاءكم يوسف من قبل بالبينات فمازلتم فى شك مما جاءكم به حتى اذا هلك قلتم لن يبعث الله من بعده رسولاً...(14)

ترجمه: پيش از اين يوسف دلايل روشن براى شما آورد ولى شما همچنان در آنچه او براى شما آورده بود ترديد داشتيد، تا زمانى كه از دنيا رفت، گفتيد: هرگز خداوند بعد از او پيامبرى مبعوث نخواهد كرد...

ترجمه منظوم:




  • از اين پيشتر حجتى آشكار
    از آيات كاورد از سوى غيب‏
    اطاعت نكرديد ز آن باخدا
    بگفتيد از بعد يوسف دگر
    رسولى نيايد به‏سوى بشر



  • به‏يوسف بيامد ز پروردگار
    بمانديد همواره در دام ريب‏
    كه تا مُرد يوسف به‏دارالفنا
    رسولى نيايد به‏سوى بشر
    رسولى نيايد به‏سوى بشر



تدبر و تفكر:

خداوند در داستان يوسف(ع)، مسئله مبعوث شدن ايشان در مصر و رفتارى كه مصريان با او داشتند را ذكر مى‏كند كه آن جناب مادام در بين آن مردم بود اما در نبوتش شك مى‏كردند، و بعد از آنكه ايشان از دنيا رفت، مردم مصر گفتند: ديگر پيامبرى بعد از او نيست.

بنابراين معناى آيه چنين مى‏شود: سوگند مى‏خورم كه قبل از اين هم يوسف به‏سوى شما مصريان آمد و آياتى بينات آورد، آياتى كه ديگر هيچ شكى در رسالتش براى كسى باقى نمى‏گذاشت ولى تا او زنده بود شما همواره درباره دعوت او در شك بوديد و همين كه از دنيا رفت گفتيد ديگر بعد از يوسف خداى سبحان، رسولى مبعوث نمى‏كند و با اين سخن گفتار خود را نقض كرديد و هيچ پروايى هم نكرديد.(15)

3 - برگزيده خدا

* و كذلك يجتبيك ربك و يعلّمك من تأويل الاحاديث و يتمّ نعمته عليك(16)...

ترجمه: و اينگونه پروردگارت تو را برمى‏گزيند و از تعبير خواب‏ها به‏تو مى‏آموزد و نعمتش را برتو تمام و كامل مى‏كند.

ترجمه منظوم:




  • ترا هست تعبير خواب اين چنين‏
    بياموزدت علم تفسير خواب‏
    به‏تو نعمت و لطف سازد فزون‏
    فزونتر كند رحمتش از كنون‏



  • كه ايزد گزيند تو را در زمين‏
    توانى نمايى تو تعبير خواب‏
    فزونتر كند رحمتش از كنون‏
    فزونتر كند رحمتش از كنون‏



تدبر و تفكر:

از ظاهر اين كريمه به‏دست مى‏آيد كه آن حضرت علاوه براينكه برگزيده خدا است، در تأويل احاديث هم تعليم يافته و نيز نعمت الهى براو تمام گشته است.

ره‏جو: اجتباء به‏چه معناى است؟

رهنما: «اجتباء» از ماده جبايت به‏معناى جمع‏آورى كردن است.

اما در اصطلاح اجتباء خداوند بربندگانش به‏اين معنا است كه خداوند بخواهد بنده‏اش را مشمول رحمت خود قرار داده و به‏مزيد كرامت او را اختصاص دهد، به‏اين منظور او را از تفرّق و پراكندگى در راه‏هاى پراكنده شيطانى حفظ نموده و به‏شاهراه صراط مستقيمش هدايت نمايد، و اين وقتى صورت مى‏گيرد كه خود خداى سبحان متولى امور او شده، وى را خاص خود گرداند به‏طورى كه ديگران از او بهره نداشته باشند.(17)

و نيز گفته‏اند: «يجتبيك ربك» به‏معناى برگزيدن و اختيار كردن يوسف(ع) براى نبوت است.(18)

ره‏جو: مقصود از تعليم و تأويل احاديث چيست؟

رهنما: اما «تأويل» آن پيشامدى را گويند كه بعد از ديدن خواب، پيش مى‏آيد و خواب را تعبير مى‏كند، و آن حادثه‏اى است كه حقيقت آن در عالم خواب براى صاحب رؤيا مجسم شده در شكل و صورتى مناسب خودنمايى مى‏كند، همچنان كه سجده پدر و مادر و برادران در برابر يوسف مجسم شد. اما كلمه «احاديث» جمع حديث است و بسيار مى‏شود كه اين كلمه را مى‏گويند و از آن رؤيا را اراده مى‏كنند، چون در حقيقت رؤيا هم حديث نفس است در عالم خواب هم امورى مانند عالم بيدارى در برابر نفس انسان مجسم مى‏شود، بنابراين همانطورى كه امورى كه در حالت بيدارى اتفاق مى‏افتد مى‏توان حديث ناميد، امور عالم رؤيا را نيز مى‏توان حديث ناميد. درنتيجه مقصود از تعليم احاديث بنابرظاهر داستان حضرت يوسف(ع)، اعم از احاديث رؤيا (و علم تعبير خواب) است، بلكه مطلق احاديث يعنى مطلق حوادث و وقايعى است كه به‏تصور انسان در مى‏آيد، (يعنى علم به‏تمام وقايع) چه آن تصوراتى كه در خواب دارد و چه آنهايى كه در بيدارى است.(19)

ره‏جو: مقصود از «يتم نعمته عليك» چيست؟

رهنما: «نعمت» به‏معناى حالت خوش است. و تمام شدن نعمت بريوسف به‏اين بود كه او را حكمت و نبوت و ملك و عزت بداد و او را از مخلصين قرار داد و بدو تأويل احاديث بياموخت.(20)

و نيز گفته‏اند اتمام نعمت، به‏واسطه نبوت بوده است زيرا نبوت نعمت بى‏منتهاى دنيا است و عده‏اى گفته‏اند اتمام نعمت به‏اين بود كه او را از مخلصين قرار داد، خالص شدن از هرآنچه كه موجب نقص مى‏شود.(21)

1) اصول كافى، كتاب قرآن ص 591

2) سوره يوسف، آيه 111.

3) اين چاه در سرزمين بيت‏المقدس معروف است.

4) مى‏گويند آنان از دور اوضاع را زير نظر داشتند تا ببينند سرنوشت يوسف به‏كجا مى‏كشد و نيز گفته‏اند روز سوم يهودا براى يوسف غذايى آورد تا ببيند اگر زنده است به‏او غذا دهد.

5) ريان بن وليد فردى از قبيله عمالقه بود كه زنده ماند تا به‏يوسف(ع) ايمان آورد، سپس مرد.

6) مطالب اين بخش با نقلى تحليلى و اقتباس از: الكامل فى التاريخ / ج 1 / ص از 138 به‏بعد و ساير كتب تاريخى نقل شده است.

7) انعام / 84.

8) مجمع‏البيان ج 4، ص 330 و در ادامه مى‏فرمايد: يوسف فرزند يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم است.

9) الميزان ج 7، ص 337.

10) الميزان ج 7، ص 337.

11) الميزان ج 11، ص 111.

12) انعام / 89.

13) الميزان ج 7، ص 339.

14) غافر / 34.

15) الميزان ج 17، ص 502.

16) يوسف / 6.

17) الميزان ج 11، ص 107.

18) مجمع‏البيان ج 5، ص 210.

19) الميزان ج 11، ص 106.

20) الميزان ج 11، ص 111.

21) مجمع‏البيان ج 5، ص 210.


/ 49