سيماى حضرت يوسف(ع)
هدف ما
در اينكه انسانها و يا (دست كم) بسيارى از انسانها، قبل از انجام هركار و يا حتى فكر هركارى، جوياى الگوى مناسب براى خود مىباشند شكى نيست و بى ترديد پس از جستجو و كاوش، الگوى را برمى گزينند، كه چه بسا در تشخيص خود دچار اشتباه بشوند و چه بسيار ديده مىشود كه با كمال تأسف اين الگوگيرى در زندگى و سرنوشت آنها تأثيرى بد مىگذارد كه جبرانناپذير است.اين مسئله سبب مىشود كه بيانديشيم كه راه چاره كجاست؟ چه بايد كرد؟ به نظر مىرسد راه نجات از اين مهلكه (كه انسان گرفتار هر كسى بعنوان «الگو» نشود) در كلام نورانى خاتم الانبياء محمد مصطفى (ص) بيان شده است كه مىفرمايد:
* «فاذا التبست عليكم الفتن كقطع الليل المظلم فعليكم بالقرآن»(1)
ترجمه: «زمانى كه فتنهها مانند پارههاى شب ظلمانى بشمار و آورد، برشما باد رجوع به قرآن»
پس بايد به قرآن تمسك كنيم و براى نجات خود و جامعه، سراغ كسانى كه در قرآن از آنها بعنوان الگو، اسوه، دليل و راهنما ياد شده، برويم.
بايد دست در دست بصير و بينايى گذارد، كسى كه روشن است و روشنايى بخش، كسى كه نور است و نوربخش. نه اينكه بقول معروف «كورى عصاكش كور ديگرى باشد، ره گم كردهاى راهنماى گمشدهاى گردد». الگوها و اسوههاى حقيقى و راستين در قرآن معرفى شدهاند و ما مىخواهيم اولاً: آنها را بشناسيم و بشناسانيم (از همان زاويهاى كه قرآن آنها را مطرح نموده) ثانياً آنها را الگوى خود قرار دهيم و آن گونه عمل كنيم، كه آنها مىكردند.
پس گفتار و نوشتار ما نه به اين هدف است كه به تمامى مسائل مطرح در زندگى انبياء بپردازد، زيرا بسيارى از آن مسائل نكاتى صرفاً تاريخى و مربوط به شخص آن پيامبر و زمان خاص او بوده كه در كتب تاريخى ذكر شده است. اما قرآن كريم به آنها نپرداخته است.
بنابراين ما مىخواهيم مسائلى را مطرح كنيم كه اولاً قرآن مطرح نموده، و ثانياً مربوط به شخصيت آن پيامبر باشد، آن ويژگيهاى كه سبب شد انسان خاكى مخاطب خدا قرار گيرد و بىواسطه و يا باواسطه با خدا سخن گويد، آن ويژگيهاى كه انسان خاكى را مظهر علم خدا، قدرت خدا، حلم خدا و بخشندگى خدا مىكند و خاص شخص و زمان نيست. براى ما ابراهيمى شدن، موسوى شدن، عيسوى شدن، محمدى شدن مهم است نه اينكه بدانيم تاريخ تولد و رحلت آن پيامبر چه زمانى بوده، چند فرزند داشته و اسم فرزندانش و همسرش و.... چه بود اينها اگر چه به لحاظ تاريخى اهميت ويژهاى دارد اما به لحاظ الگوگيرى و درس آموزى مورد نظر نيست. اگر دقت كنيم قرآن نيز با همين روى كرد سراغ قصص انبياء رفته است. چنانچه مىفرمايد:
* «لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب»(2)
«همانا در داستانهاى ايشان عبرتى است براى خردمندان»
و در خاتمه، با توجه به اينكه مىخواهيم فقط با استفاده از قرآن كريم، انسانهاى نمونه و الگو را بشناسيم، و استفاده از قرآن مراتبى دارد و هر انسانى در مرتبهاى مىتواند از اين كتاب هدايتگر استفاده نمايد، به سراغ مفسر بزرگ قرن اخير درجهان تشيع حضرت علامه طباطبايى (ره) در تفسير شريف الميزان مىرويم و اين متن را بعنوان مرجع اصلى و نيز از تفاسير مهم ديگر براى اين امر مهم و سرنوشت سازبهرهمند مىشويم.
پيشنگاه
بهيقين يكى از هيجانانگيزترين و پرفراز و نشيبترين در عين حال حيرتآور و پرعبرتترين داستانهاى قرآنى كه از آن به«احسنالقصص» تعبير شده ماجراى حضرت يوسف(ع) است، وسعت اين داستان تقريباً بهاندازه تمام زندگى آن جناب است. در اين داستان شيرينترين و تلخترين حوادث جمع شدهاند و نيز ماجراهاى كودكانه تا كشمكشهاى خانوادگى و روابط پدر و فرزندان و فرزندان با يكديگر و نزاع و توطئه و قتل و خشونت، سقوط در چاه و خريد و فروش انسان، اسارت و بردگى، دلفريبى و دلربايى و كشمكشهاى جنسى و غريزى و عشق حيوانى، تقوى و صيانت از نفس، زندگى در كاخ و در زندان، اتهام و برائت، علم و دانش، تدبير و مديريت و رياست، رفع معضلات اجتماعى، فقر، تنگدستى و قحطى و گرسنگى، نبوت، وحى، علم غيب و معجزه و عفو، گذشت، ترحم و مهرورزى و غيره... جمع شده است.
در اين داستان بهانسانهاى متفاوتى برخورد مىكنيم، انسانهاى پاك و وارسته كه هيچ دامى نتوانسته آنها را گرفتار كند، نه دامهاى نفسانى از درون نه دامهاى شيطانى از بيرون. انسانهايى كه مظهر عفو و گذشت، عطوفت و مهربانى و دلسوزى بودند. انسانهايى قدرتمند، بهمعناى واقعى و در مقابل انسانهاى ضعيف، حسود، طمّاع، بىوجدان، جاهطلب، خودخواه، بىرحم، اسير اميال و هواهاى نفسانى. و بالاخره پايان داستان بيانگر پيروزى انسانهاى صالح و متقى و عاقبت بهخيرى آنها در دنيا و آخرت، و خسران و عذاب و شكست و زبونى دنيوى و اخروى براى افراد مقابل آنهاست. در اين داستان درسها و عبرتهاى فراوان براى انسانهاى مختلف با موقعيتهاى گوناگون است، و نشانگر و ترسيم كننده الگوهاى گوناگون و در نهايت مشخص كننده بهترين آنهاست، كافى است كه آيات و تفاسير در اين داستان تلاوت و مورد تدبر و تفكر قرار گيرد، بهاميد اينكه تلاش ما در اين راه اولاً مؤثر واقع شده باشد، ثانياً مقبول ذات احديت قرار گيرد، تا مثمر ثمر براى دنيا و عقبايمان گردد. انشاءالله
بهار 81 - عيناله ارشادى
حضرت يوسف(ع) در نگاه تاريخ
دُردانه پدر
«راحله» همسر يعقوب(ع) در دومين حمل خود پس از يوسف، بههنگام بهدنيا آمدن بنيامين جان باخت و دو كودك ماهصورت خود يعنى «يوسف و بنيامين» را بهغم بىمادرى گرفتار نمود، اگرچه خواهر راحله سرپرستى آنها را عهدهدار شد، لكن اين دو كودك بهعلت مشكلاتى مانند حسادت و رقابت ساير برادرانشان كه از ديگر همسران يعقوب بودند و نيز غم و اندوه يتيمى در سختى خاصى بهسر مىبردند، يعقوب(ع) كه پدرى بسيار مهربان و عطوف براى تمامى فرزندانش بود، بنابروضعيت خاصى كه يوسف و بنيامين داشتند، بهويژه آينده درخشانى كه براى يوسف مشاهده مىكرد، توجه خاصى بهاين دو خردسال داشت. مثلاً كمتر اجازه مىداد كه اين دو بههمراه ساير برادرانشان بهصحرا بروند و گرفتار كارهاى سخت و ملالآور شوند، همين امر سبب حسادت آنها مىشد بهويژه نسبت بهيوسف كه هم از حسن جمال و هم از حسن سيرت برخوردار بود كه اين ويژگىها سبب مزيد محبت يعقوب بهاو شده بود. آنها تلاش مىكردند از محبوبيت يوسف نزد پدر بكاهند، اما از بد روزگار در دوازده سالگى يوسف خوابى ديد كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده مىكنند، اين خواب را براى پدر نقل كرد، پدر گفت خوابت را براى برادرانت نقل نكن، اما بههرطريقى بود خواب يوسف بهاطلاع برادرانش رسيد، با خود گفتند مقصود يوسف از خورشيد و ماه كسى جز پدر و مادرمان و 11 ستاره جز ما نيستيم. همانا «ابن راحيل» مىخواهد برما حاكم شود و خود را سيد و آقاى ما بداند و برما آمريت نمايد ما بين او و پدر جدايى مىاندازيم.توطئه يا نقشهاى شيطانى
در اينكه توطئه حذف يوسف از زندگى يعقوب(ع) از كجا و بهچه نحوهاى آغاز شد دو نقل وجود دارد: 1- نقل مشهورى كه قرآن آن را نيز تقريباً بههمين شكل نقل كرده است، مىگويند بعد از آنكه فرزندان از خواب يوسف مطلع شدند نقشه ريختند او را از پدر جدا كنند تا خود جاى او را نزد پدر بگيرند بدين شكل كه يا او را بكشند و يا بهسرزمينى دور از دسترس يعقوب ببرندش تا چشم پدر بهاو نيفتد. از اين رو، روزى نزد پدر آمدند و اظهار داشتند پدرجان چرا درباره يوسف ما را امين نمىدانى؟ با اينكه ما خيرخواه او هستيم! اجازه بده فردا با ما بهصحرا بيايد، گردش و بازى كند و ما او را از جان و دل نگهبانيم، يعقوب كه از افكار آنها مطلع و از نقشه آنها بويى برده بود، اما نمىخواست با صراحت بگويد من از شما بيمناكم، گفت جدايى يوسف براى من ناراحت كننده است بهعلاوه مىترسم شما از حال او غافل شويد و گرگ او را بخورد، آنها گفتند: با شجاعت و نيرويى كه ما داريم اگر چنين پيشآمدى بكند و بهاو آسيبى برسد قطعاً ما زيانكاريم، اما هرگز چنين نخواهد شد. بالاخره رضايت پدر را با پررويى تمام گرفتند و صبح فردا بهاتفاق هم بهسوى صحرا روان گشتند، هنوز چيزى از راه طى نشده بود كه آثار خشم و كينهشان نسبت بهيوسف آشكار شد.2- اما بنابرنقل ديگر هنگامى كه برادران نزد پدر آمدند تا او را راضى كنند، يعقوب(ع) گفت در خواب ديدهام كه يوسف بربالاى كوهى مورد حمله ده گرگ قرار گرفته كه ناگهان زمين دهان باز كرد و يوسف را بلعيد كه تا سه روز بيرون نيامد، بهخاطر همين از گرگ برجان يوسف هراس دارم. برادران گفتند ما قدرت داريم با وجود ما امكان ندارد گرگ بهاو آسيبى رساند. علاوه براصرار آنها برپدر، با زمينهاى كه خود آنها براى يوسف درست كرده بودند، او نيز نزد پدر اظهار تمايل بررفتن بهصحرا نمود، بدين شكل پدر را بررفتن بهصحرا بههمراه يكديگر حاضر نمودند.
3- نقل ديگر اين است كه فرزندان يعقوب كه بهصحرا رفته بودند مانند هرروز بهموقع بهخانه نيامدند، يعقوب نگران شد و يوسف 12 ساله را بهدنبال آنها فرستاد يوسف آنها را در صحرا پيدا كرد، آنها همين كه يوسف را از دور ديدند با يكديگر بهطرح نقشه شيطانى پرداختند و يوسف را گرفتار كردند.
بنابراين در خصوص نحوه خروج يوسف از خانه سه نقل است، اما از اينجا داستان تقريباً مطلب اينطور است كه آنها هركدام بهنوعى دشمنى خود را بهيوسف ابراز كردند و يوسف را هركدام بهقصد كشت كتك زدند (آنها ابتدا قصد داشتند يوسف را بهقتل برسانند) اما يهودا كه نسبت بهسايرين عاقلتر بود گفت او را نكشيد كه قتل گناه عظيم است، بلكه او را بهچاهى بياندازيم تا كاروانهايى كه بهديار دوردست مىروند بهخاطر آب كشيدن از چاه او را بيرون بياورند و با خود بهديارشان ببرند.
رأى او را قبول كردند و يوسف را بهسرچاهى(3) آوردند، لباس يوسف را بيرون آوردند. علىرغم امتناع او كه مايل بود عريان نباشد و او را بهدرون چاه انداختند، درون چاه تخته سنگى بود كه يوسف روى آن ايستاد تا درون آب خفه نشود، آنها خواستند با سنگى كه درون چاه مىاندازند او را بكشند كه باز يهودا مانع شد. بعد از اين حادثه كه ديروقت بود لباس يوسف را با خون حيوانى آلوده كردند و بهخانه برگشتند و ماجراى اينكه يوسف طعمه گرگ شده است را براى پدر شرح دادند. اما اين حقيقت بهخوبى براى يعقوب روشن بود كه آنها دروغ مىگويند آنها براى پوشش دادن بهجنايت خود چنين داستانى را ساختهاند از اين رو بايد صبر كند تا حقايق روشن شود، يعقوب پيراهن يوسف را گرفت و گفت گرگ مهربانى بوده كه صدمهاى بهپيراهن وارد نكرده و او را خورده، من صبر و شكيبايى پيشه مىكنم، اين بگفت و ساعتى از هوش رفت و سپس بههوش آمد و گريهاى طولانى كرد و پيراهن را مىبوسيد و مىبوئيد.
گوهرى در چاه
اما حال يوسف بهتر از حال پدر نبود، پس از آنكه هريك از آن بهظاهر برادران، (اما درواقع بدتر از هردشمن) بهنوبه خود يوسف را ضرب و شتم نمودند نوبت بهيهودا رسيد، يوسف را از چنگ آنها بيرون آورد و پيشنهاد بهچاه انداختن او را داد. پس از پذيرش رأيش، پيراهن را از تن يوسف بيرون آورد و يوسف را بهچاه انداخت، حال چگونه اين كار انجام شد آيا او را بهچاه پرت كردند؟ و يا با طنابى بهچاه فرستادند؟ معلوم نيست، اما ظاهر امر نشان مىدهد كه از اين افراد انتظارى جز پرت كردن نباشد زيرا وقتى متوجه شدند او درون چاه زنده است خواستند سنگى برسر او بياندازند كه يهودا نگذاشت، و شايد هم او را با طنابى بهچاه فرستاده باشند چون هدف از اين كار اين بود كه او بهدست كاروانهاى رهگذر بيافتد تا او را بهنقطه نامعلومى ببرند، از اينرو وقتى كسى از آنها خواست سنگى بهچاه بياندازد يهودا او را منع كرد، اما بههرصورت وقتى يوسف درون چاه قرار گرفت روى سنگى در قعر چاه ايستاد تا درون آب خفه نشود، برادران كه آتش حسدشان با انداختن او بهچاه خاموش نشده بود آخرين نيش خود را هم بهيوسف زدند و خطاب بهاو گفتند: خورشيد و ماه و 11 ستاره را بهكمك بخواه تا كمكت كنند اما يوسف گفت من چيزى نمىبينم.توجه بهاين نكات حال يوسف را بيشتر روشن مىسازد: نوجوانى 12 يا 17 ساله كه بهوسيله ده نفر كه ظاهراً برادرش مىباشند شديداً ضرب و شتم شده و بدنش آزرده گشته سپس در چاهى مخوف و تاريك انداخته شده، غروب و آفتاب و شب در پيش و هيچ اميدى براى نجات لااقل تا صبح وجود ندارد، خوف چاه، تاريكى، شب و تنهايى و اضطراب جوشيدن آب و بالا آمدن آب و خفه شدن و نيز گرسنگى، غم و اندوه غربت و تنهايى و فكر و خيال پدر پير كه در غياب يوسف چه حالى خواهد داشت و نيز مبهم بودن فردا، اگر تا فردا زنده باشد، تمام وجودش را پر كرده است.
اما چيزى كه مورد توجه يوسف و غفلت برادرانش بود، دست قدرتمند الهى است كه تحت هرشرايطى انسانهاى صالح و مؤمن را يارى مىرساند، آن قدرت غيبى بهيارى يوسف و يعقوب آمد بهپدر قدرت تحمل و صبر و اميدوارى بهزنده بودن يوسف را، و بهپسر علاوه برامورى كه بهيعقوب داد، حفظ از خطرات را نويد داد، خداوند ملكى را براى حفظ و نگهدارى او مأمور كرد، تا مبادا يوسف بههنگام خواب در آب سقوط كند و خفه شود.
سه شبانه روز بدين شكل بريوسف گذشت (معلوم نيست در اين مدت چگونه يوسف(ع) گرسنگى را تحمل كرده، بعضى مىگويند توسط يهودا برايش غذا آورده مىشد) تا اينكه روز سوم ساقى كاروانى بههدف برداشتن آب دلوى را بهدرون چاه انداخت، يوسف از اين فرصت استفاده كرد خود را بهدلو آويزان كرد و از چاه خارج شد. ساقى وقتى اين منظره را مشاهده كرد در كمال تعجب و هراس، اما خوشحال بود كه صاحب غلامى شده كه مىتواند با فروش او بهمالى دست يابد. اما برادران يوسف كه چاه را زير نظر داشتند(4) خود را بهساقى رسانند و گفتند اين غلام ماست كه فرار كرده اگر بخواهيد او را مىفروشيم و بالاخره يوسف را بهمبلغ اندكى (40 يا 20 درهم) فروختند و كاروانيان او را بهمصر بردند و آنان با خيالى آسوده بهخانه بازگشتند و تا ساليان سال (حدود 20 يا 40 سال) از يوسف خبرى نداشتند.
نكته عجيبى كه وجود دارد اين است كه چرا يوسف در مقابل ادعاى برادرانش مبنى برغلام بودن او و نيز در مقابل فروخته شدن او سكوت كرد تا آنها بتوانند بههدفشان برسند؟
شايد در پاسخ اين سؤال احتمالاتى بدين شكل وجود داشته باشد:
1- شايد ادب يوسف سبب شد در مقابل ادعاى كذب برادرانش سخنى نگويد كه موجب رسوايى آنها گردد.
2- و يا شرايط بهنحوى بوده كه سخن گفتن يوسف مؤثر واقع نمىشده است و حرف برادرانش بيشتر مورد تأييد قرار مىگرفت، بنابراين بهخاطر عدم تأثير كلامش ترجيح داد سخنى برخلاف ادعاى آنها نگويد و شايد احتمالات ديگرى در كار بوده كه از نظر ما پنهان است.
گوهرى در بازار بردهفروشان مصر
از اينجا فصل جديدى در زندگى يوسف آغاز شد و او با خيانت برادرانش بهعنوان بردهاى در ملك مصريان قرار گرفت و بالاخره در بازار بردهفروشان مصر بهفروش گذاشته شد. تحمل اين زندگى براى يوسف بسيار دشوار بود زيرا وى نوجوانى است كه نزد پدر خود از محبوبيتى ويژه برخوردار بود، اما در اين مرحله بهعنوان غلامى بهملكيت افراد در مىآيد، زندگى بردگان آنقدر بىمقدار بود كه براى آنها اصل و نسب و خانوادهاى قايل نبودند از اينرو از يوسف نپرسيدند تو كيستى؟ از چه خانوادهاى هستى؟ نامت چيست؟بدتر از اين وضعيت اين نگرانى است كه از اين بهبعد گرفتار چه خانوادهاى خواهد شد، آنها با او چگونه رفتار مىكنند، و چه سرنوشتى در انتظار اوست.
اما دست عنايت الهى يك بار ديگر بهكمك يوسف آمد و از ميان تمامى خريداران چشم زيباپسند عزيز مصر بهيوسف افتاد و او را بهبهاى ارزشمندى خريدارى نمود و او را در اختيار همسر خود زليخا قرار داد.
زندگى در خانه عزيز مصر
رئيس خزائن مصر و نيز مسئوليت شهربانى مصر در عهد پادشاهى «ريان بن وليد»(5) مردى است بهنام «فوطيفار» كه او را عزيز مصر مىخوانند، اين شخص از خواجههاى دربار شاه نيز محسوب مىشد كه داراى همسر زيباروى بهنام «راعيل» يا زليخا بود كه از نعمت فرزند محروم بودند، بنابراين وقتى عزيز، يوسف (اين نوجوان زيبا و شايسته) را از بازار خريد او را در اختيار همسرش قرار داد و بهاو گفت او را حفظ كن شايد براى ما مفيد باشد. بدين شكل معلوم شد كه او با ساير بردهها تفاوت دارد زيرا هيچ غلامى را در اختيار بانوى خانه قرار نمىدادند، بنابراين بهزودى يوسف در نزد عزيز و همسرش مقامى شامخ و جايگاهى رفيع يافت بطورى كه اختيار تمام امور خانه و غلامان و خدمتكاران بهاو سپرده شد و فرمانش برهمه نافذ بود. عزيز بههمسرش گفت من اين جوان كنعانى را جوانى لايق و اصيل و بااستعداد مىبينم او را خوب نگهدارى كن و وسايل آسايش و خوشى او را فراهم ساز اميد است در آينده براى ما نافع باشد و يا او را بهفرزندى خود بگيريم.روزگار بهسرعت بريوسف گذشت تا يوسف بهحدّ بلوغ رسيد و آثار بلوغ و مردى در او ظاهر گشت و هرچه بيشتر زيبايىهاى يوسف عيان گشت و از طرفى بهخاطر ويژگىهاى عالى و كرامتهاى انسانيش مورد گزينش و انتخاب خداوند قرار گرفت و بهسن حدوداً 33 سالگى از موهبت بزرگ الهى يعنى علم و حكمت برخوردار شد (قبل از آنكه بهنبوت مبعوث شود).
از طرفى همسر عزيز بهخاطر جمال زيبا و خيره كننده و سيرت زيباترش بىاختيار دلباخته او مىشد و دل در گرو عشق او داشت، و چون يوسف در خانه او و در كنارش زندگى مىكرد هرچه تلاشمى كرد خود را از اين فكر منصرف كند ميسر نمىشد بنابراين همواره بهفكر يوسف و وصال او بود. بالاخره چارهاى براى درد خود جز اين نديد كه دست بهدامان او بزند و طلب وصالش نمايد، از اينجا بود كه زليخا در ظاهر و باطن بهمراوده و عشق بازى با يوسف مشغول شد و درصدد عرض اندام و عشوهگرى در برابر يوسف برآمد تا شايد بتواند شرايطى را فراهم نمايد كه يوسف نيز بهاو دلباخته و دلداده شود اما هرچه سعى كرد كمترين نتيجهاى نگرفت و نتوانست توجه يوسف را بهخود جلب نمايد، وى با اينكه كمترين ميلى از يوسف نسبت بهخود نمىديد، تلاش مىكرد تا موقعيتى مناسب براى وصال يار بهوجود آورد تا شايد يوسف را از روى اكراه و اجبار بهوصال خود وادار نمايد.
از اين رو مترصد فرصتى شد تا اينكه ساعتى در خلوت راز خود را با يوسف در ميان گذاشت و خواهش خود را بهيوسف عرضه كرد، ولى يوسف كه از خانواده نبوت، اصيل و در دامان عصمت پرورش يافته بود و تنها در خانه دلش خدا زندگى مىكرد و تنها بهاو عشق مىورزيد بهسرعت از زليخاى زيبا رو اعراض كرد و روى برگرداند ولى زليخا دستبردار نشد، بلكه بىاعتنايى يوسف بيشتر آتش عشق او را دامن مىزد و براى مقصودش مصممتر شد، تا اينكه روزى در حالى كه يوسف در اطاق خود استراحت مىكرد و در كاخ تنها بود براو وارد شد و درها را بست و راه بيرون رفتن را مسدود نمود، در آن حال با لحنى آمرانه (چون خود را مالك يوسف مىدانست و فكر نمىكرد از فرمانش سرباز زند) يوسف را بهوصال خود فراخواند، اما يوسف توجهى بهفرمانش نكرد (اينجا معلوم شد يوسف بنده كس ديگرى است نه زليخا و عزيز مصر، بلكه بنده خالق هستى است و تنها از او حرف مىشنود) زليخا وقتى ديد نمىتواند او را مجبور كند بهحيلههاى زنان وارد شد و شروع بهتوصيف زيبائىهاى يوسف كرد اما با پاسخهايى كه از يوسف شنيد متوجه شد از اين راه نيز نمىتواند او را بهخواست خود وادار نمايد.
اما باز دستبردار نبود نهايت سعى خود را بهكار بسته بود تا بههرشكلى شده از او كامى بگيرد، آنقدر او را وسوسه كرد كه يوسف با تمام مقاومتش مىرفت كه در برابر وسوسههاى او تسليم شود اما براى چندين بار خداوند يوسف را مدد نمود، يوسف بهفكر فرار بهطرف درب حركت كرد و فوراً خود را بهدرب رساند، زليخا كه حاضر نبود صيد خود را از دست بدهد بهدنبال او افتاد تا اينكه از پشت گريبان او را گرفت لباس يوسف از بالا بهپايين پاره شد، زليخا و يوسف بههم مىپيچيدند، زليخا براى تمتع و استمتاع و يوسف براى فرار و نجات از دستان او تا اينكه از چنگ او رها شد مجدداً خود را بهدرب رساند كه ناگهان درب باز شد و عزيز وارد شد، اين منظره براى وى بسيار سخت بود كه يوسف در مقابلش با لباس پاره شده و همسرش با حال غيرعادى پشت سر يوسف ايستاده، يوسف رعايت ادب كرد و لب بهسخن نگشود تا اينكه زليخا بدون اينكه خود را ببازد تصميم گرفت يوسف را متهم نمايد، بنابراين خطاب بههمسر خود گفت: كيفر كسى كه نسبت بههمسر تو قصد تجاوز داشته باشد جز اين است كه زندانى شود و يا بهعذاب سختى مبتلا گردد؟
يوسف كه بهخاطر ادب تا اينجا سكوت كرده بود، گفت: اى عزيز همسر تو از من درخواست عمل نامشروع كرد و مرا بهسوى خود كشيد ولى من از او روىگردان و فرار كردم و تن بهگناه و بىعصمتى ندادم. [طبيعتاً پذيرش حرف يوسف و رد حرف زليخا براى عزيز غيرممكن بود ]اما شواهدى بهنفع يوسف شهادت داد:
1- نحوه پاره شدن پيراهن يوسف
2- سابقه درخشان چندساله يوسف در خانه عزيز
3- شهادت كودكى كه فرزند خواهر زليخا بود بهنفع يوسف.
با اين شواهد عزيز متوجه پاكى يوسف و گناهكارى همسرش شد از اينرو بهيوسف گفت: اى يوسف از اين سخن درگذر و با كسى از آن صحبتى نكن تا حرف ما بهزبانها نيافتد و خطاب بههمسرش گفت اين كار از مكر شما زنها است، همانا كيد و مكر شما بسى بزرگ و عظيم است برو از گناه خود بهدرگاه خدا استغفار كن زيرا تو از زمره خطاكارانى.
رسوايى زليخا نزد زنان اشراف
با اينكه عزيز، از افشا عشق همسرش نسبت بهيوسف جلوگيرى كرد، اما زنان اشراف مصر از اين خبر مطلع شدند و در مجالس و محافل خود از آن سخن مىگفتند و زليخا را بهباد انتقاد و سرزنش و ملامت مىگرفتند كه عاشق غلام خود شده است، اين مطلب بهگوش زليخا رسيد و از سخنان آنها ناراحت شد، در فكر فرو رفت كه نقشهاى بكشد تا زبان زنان را بهروى خود ببندد و آنها را با خود هم عقيده نمايد.از اينرو مجلس پذيرايى ترتيب داد و زنان اشراف را دعوت نمود و براى آنها جايگاهى و ميوههايى كه با چاقو بايد استفاده شود فراهم نمود و از آنها براى خوردن ميوه دعوت كرد و آنها را مشغول پوست كندن ميوه نمود در همين حال از يوسف خواست كه برآن مجلس وارد شود، همين كه يوسف وارد مجلس شد همه زنان محو تماشاى جمال او شدند و هوش از سر آنها رفت، بىاختيار بهجاى آنكه ميوه پوست بكنند دستهاى خود را بريدند و گفتند اين بشر نيست بلكه فرشتهاى بزرگوار و عالىمقدار است، زليخا كه از موفقيت خود در پوست نمىگنجيد تبسمى پيروزمندانه برلبانش ظاهر شد و گفت:
اين همان يوسفى است كه مرا در عشق او سرزنش و ملامت مىكرديد، شما يك بار او را ديدهايد و دستهاى خود را بريديد اما من در ساعات مختلف و حالات گوناگون او را ديدهام. او در خانه من است، نشستن و برخاستنش، بيدارى و خوابش و ساير حالاتش را مشاهده كردهام. بدين جهت دلباخته او شدهام و از او طلب وصال كردهام اما او عصمت پيشه كرد و از من روىگردان شد، او با روحى ملكوتى تنها بهوظايف خود قيام دارد و از مرز پاكى و پاكدامنى گامى فراتر نمىگذارد. اما من باز با او مدارا مىكنم اگر از فرمان من سرپيچى كند زندانى خواهد شد. اين جلسه بهنفع زليخا تمام شد و زنان با اجازه زليخا بنا شد با يوسف صحبت كنند و او را بهزليخا ترقيب نمايند و بهزليخا حق دادند اما حقيقت اين بود كه زنان براى خودشان دلشان مىسوخت نه براى زليخا. پس نتيجه مجلس آن شد كه دهها زليخا براى يوسف پيدا شود، اينجا بود كه يوسف گفت: پروردگارا زندان و تاريكى و سختى آن از اين گرفتارى براى من آسانتر است، خدايا اگر شر زنان و زليخا را از من نگردانى خطر بهمن نزديك خواهد بود و ممكن است در پرتگاه گناه سقوط كنم و نامم در دفتر جاهلان ثبت گردد. بنابراين مجدداً دست الهى بهكمك يوسف آمد، وى بهزندان افتاد. (گويا بهمدت هفت سال)
سند افتخار و پاكدامنى
اگرچه زندان براى گناهكاران و مجرمان است لكن زندان براى يوسف(ع) سند اثبات پاكى و بىگناهى بود اما در عين حال زندان فصل ديگرى در زندگى آن حضرت گشود و زمينهساز بروز و ظهور استعدادها و شايستگىهاى او گشت، زندان استعدادها و شايستگىهايى مثل علم و دانش، تدبير و چارهانديشى، ابلاغ رسالت و دعوت بهيكتاپرستى و تبرئه خود از معصيت نسبت داده شده توسط زليخا و درنتيجه رسيدن بهمقام رياست و زعامت امور در شرايط بحرانى قحطى در مصر.وسيله نجات
بالاخره، علم و دانش يوسف سبب نجات و آزادى از زندان شد. آزادى شرافتمندانه يعنى پس از تبرئه و روشن شدن پاكى وى خروج از زندان را پذيرفت. و با شاه ملاقات كرد با استفاده از علم غيب آينده مصر را بيان كرد و راهكار تدبير امور را مشخص كرد و بالاخره مسئوليت خطير امور بهعهده خود يوسف(ع) قرار گرفت.حاكميت يوسف(ع) در مصر
از اين پس فصل نوينى در زندگى يوسف آغاز شد پس از دوران سختى و محنت بهدوران اقتدار و عزت و احترام وارد شد در حالتى كه هم شاه و رعيت احساس نياز بهاو دارند و وجود او را مغتنم مىدانند، يوسف هفت سال با تدبيرى ويژه همه را وادار بهكشت و زرع و ذخيره كردن محصول نمود و توانست مواد غذايى لازم را براى مردم مصر و حومه آن در هفت سال خشكسالى بعد فراهم نمايد و در هفت سال خشكسالى يوسف بهعنوان حاكمى عالم، مدير، مدبر و عدالتگستر مورد مراجعه مصريان و حومه مصر گشت و بالاخره دست تقدير برادران نيازمند يوسف را هم بهسوى او فرستاد و در برابر عزيز مصر خاضع و محتاج نمود و بالاخره پس از چند مرتبه رفت و آمد يوسف(ع) خود را بهآنها معرفى مىكند و بهدوران هجران و دورى از خانواده خود پايان مىدهد و با دعوت يوسف(ع) از خانواده خود بالاخره يعقوب(ع) بهاتفاق يازده پسرش و ساير خانواده وارد بريوسف(ع) مىشوند و در برابر عزت و جلالت يوسف سر تعظيم فرود مىآورند در اين حال يوسف(ع) گفت اى پدر اين است تعبير خوابى كه ديدم.(6)حضرت يوسف(ع) در نگاه قرآن كريم
نام آن جناب بيست و هفت مرتبه در سه سوره با صراحت ذكر شده است:1- سوره انعام / 84، 90 نام وى در كنار ساير انبيا ذكر و از آنها بهمحسنين، صالحين، هدايت يافتگان، برگزيدگان و دريافت كنندگان «كتاب، حكم و نبوت» ياد شده است.
2- سوره غافر / 34 از وى بهعنوان پيامبرى كه با دلايل روشن فرستاده شد ياد مىكند.
3- سوره يوسف / 3-101 جامعترين اطلاعات را درخصوص دوران زندگى و ابعاد وجودى آن حضرت تبيين مىكند و نام سوره نيز بههمين مناسبت يوسف گذارده مىشود. و در كل بيش از يكصد و ده آيه در مورد اين پيامبر عظيمالشأن آمده است كه ما آن را در هفت نگاه تدوين نمودهايم.
نگاه اول: آباء و اجداد حضرت يوسف(ع)
نگاه دوم: مقام نبوت و رسالت حضرت يوسف(ع)
نگاه سوم: فراز و نشيبهاى دوران كودكى و نوجوانى
نگاه چهارم: دوران انتقال از كنعان بهمصر
نگاه پنجم: زندگى در مصر
نگاه ششم: دوران اقتدار و حاكميت
نگاه هفتم: يوسف(ع) و خانواده
نگاه اول : آباء و اجداد حضرت يوسف(ع)
1 - اصل و نسب حضرت يوسف(ع)
* و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين.(7)ترجمه: و از فرزندان او (ابراهيم يا نوح) داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را (هدايت كرديم) اين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم.
تدبر و تفكر:
آيه شريفه بيانگر سه موضوع است كه اولين مورد آن مد نظر است:
الف) اصل و نسب حضرت يوسف(ع) و ديگر پيامبران.
ب) نقش هدايت الهى در تربيت انبياء.
ج) پاداش نيكوكاران
رهجو: ضمير «ه» در كلمه «ذريته» بهچه كسى برمىگردد؟
رهنما: بنابرقولى ضمير به«حضرت نوح(ع)» برمىگردد، زيرا اولاً ضمير بهنزديكترين مرجع خود برمىگردد و نام حضرت نوح بهضمير، نزديكتر از نام حضرت ابراهيم است. ثانياً در ذكر نام انبياء مذكور در آيه شريفه بهنام كسانى برمىخوريم كه از ذريه ابراهيم نيستند مثل لوط و الياس.(8)
و نيز گفتهاند: ضمير «ذريته» برحسب ظاهر بهنوح برمىگردد، چون لفظ نوح در آيه شريفه نزديكترين كلمهاى است كه ممكن است ضمير بهآن برگردد و لفظ ابراهيم از لفظ نوح دورتر بهضمير است، بهعلاوه بعضى از انبياى نامبرده در آيه مانند لوط و الياس - بهطورى كه گفتهاند - ذريه ابراهيم نيستند پس بايد ضمير بهنوح(ع) برگردد.
اما بعضى از مفسرين گفتهاند مرجع ضمير ابراهيم(ع) است و اگر در ضمن، اسم لوط و الياس را هم برده از باب تغليب بوده، چنان كه در آيه 27 سوره عنكبوت اين نكته را تأييد مىنمايد.(9)
2 - پدر، پدربزرگ و جدّ يوسف(ع)
* و يتم نعمته عليك و على ال يعقوب كما اتمها على ابويك من قبل ابراهيم و اسحاق ان ربك عليم حكيم.(10)ترجمه: و نعمتش را برتو و برخاندان يعقوب تمام و كامل مىكند، همان گونه كه پيش از اين برپدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد، بهيقين پروردگار تو دانا و حكيم است.
ترجمه منظوم:
بهتو نعمت و لطف سازد فزون
كه برآل يعقوب و تو، زين مرام
همانگونه كاو برنياكانت داد
كه پروردگار تو باشد عليم
بود در همه كارهايش حكيم
فزونتر كند رحمتش از كنون
كند نعمت خويشتن را تمام
بهمرد حنيف و بهاسحاق راد
بود در همه كارهايش حكيم
بود در همه كارهايش حكيم
آيه شريفه در اين خطاب يوسف را اصل، و آل يعقوب را معطوف براو گرفته و فرموده: «عليك و على آل يعقوب» تمام شدن نعمت برخود يوسف بههمين بود كه او را حكمت و نبوت و ملك و عزت بداد و او را از مخلصين قرار داد و بدو تأويل احاديث بياموخت. و تمام شدن نعمت برآل يعقوب بهاين بود كه چشم يعقوب را با داشتن چنين فرزندى روشن گردانيده، و اهل بيتش را از بيابان و زندگى صحرانشينى بهشهر بياورد و در آنجا در كاخهاى سلطنتى زندگى مرفهى روزيشان گرداند. نظير تمام كردن نعمت در حق پدران (يوسف(ع)) يعنى حضرت ابراهيم و اسحاق، چون آن دو نيز خير دنيا و آخرت را دارا شدند و جمله «ابراهيم و اسحاق» عطف بركلمه «ابويك» است و فايده اين سياق و ترتيب اشاره و اشعار بهاين است كه اين نعمتها در اين دودمان مستمر و هميشگى بوده و اگر بهيوسف مىرسد بهعنوان ارث از بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است و از يعقوب هم بهيوسف و از او بهبقيه دودمان يعقوب.(11)
آيه شريفه برموضوعاتى دلالت دارد كه يك مورد آن مد نظر است و آن مورد اثبات رابطه «ابوت» [پدر و فرزندى] بين ابراهيم، اسحاق، يعقوب و يوسف عليهمالسلام است كه بهخوبى از آيه استفاده مىشود.
علاوه برآياتى كه مورد بحث واقع شد آيات ديگرى در سوره يوسف وجود دارد كه بهروشنى رابطه «ابوت» بين يوسف(ع) و يعقوب(ع) را ثابت مىكند كه نيازى بهذكر آن آيات نيست.
نگاه دوم : مقام نبوت و رسالت حضرت يوسف(ع)
1 - مقام نبوت و حكم
* اولئك الذين ءاتيناهم الكتاب و الحكم و النبوة(12)...ترجمه: آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت بهآنان داديم.
ترجمه منظوم:
همانا كه برآن رسولان خدا
پس آنگه برآن مرسلين سرفراز
چه درها ز حكمت خدا كرد باز
كتاب و نبوت بفرمود عطا
چه درها ز حكمت خدا كرد باز
چه درها ز حكمت خدا كرد باز
آيه شريفه اشاره بهافرادى دارد كه نامشان در آيات «83، 84، 85 و 86» آمده كه يكى از آن افراد برگزيده، حضرت يوسف(ع) است كه از او در آيه 84 اسم برده شده و آنان را مفتخر بهمقام نبوت و دريافت كتاب و حكم مىداند.
علامه طباطبايى(ره) مىفرمايد: در ذكر اسماى هفده نفر از انبياء در اين آيات، رعايت ترتيب نشده، نه از جهت زمان و نه از جهت مقام و منزلت. اما صاحبالمنار، انبياء مذكور را بهسه دسته تقسيم نموده است:
قسم اول) انبيايى كه خداوند علاوه برنبوت و رسالت بهآنان ملك و سلطنت و حكم و سيادت هم داده. مانند: «سليمان، ايوب، يوسف، موسى و هارون». اما داود و سليمان، دو پادشاه توانگر بودند كه از نعمت الهى برخوردار بودند. و بعد از آنها يوسف و ايوب، يكى وزيرى بزرگ و حاكمى متصرف بود و ديگرى اميرى توانگر و عظيم و نيكوكار بود. و موسى و هارون ميان امت خود حكومت داشتند ولى سلطنت نداشتند.
قسم دوم) انبيايى كه در داشتن زهد شديد و اعراض از لذائذ دنيا و بىميلى بهزيبايىهاى مادى مشتركند و آنان عبارتند از: «زكريا، يحيى، عيسى و الياس» كه بهوصف «صالحين» توصيف شدهاند.
سوم سوم) انبيايى كه نه ملك و سلطنت قسم اول را داشتهاند و نه زهد انبياى قسم دوم كه عبارتند از: «اسماعيل، يسع، يونس و لوط».(13)
2 - رسالت حضرت يوسف(ع) در مصر
* و لقد جاءكم يوسف من قبل بالبينات فمازلتم فى شك مما جاءكم به حتى اذا هلك قلتم لن يبعث الله من بعده رسولاً...(14)ترجمه: پيش از اين يوسف دلايل روشن براى شما آورد ولى شما همچنان در آنچه او براى شما آورده بود ترديد داشتيد، تا زمانى كه از دنيا رفت، گفتيد: هرگز خداوند بعد از او پيامبرى مبعوث نخواهد كرد...
ترجمه منظوم:
از اين پيشتر حجتى آشكار
از آيات كاورد از سوى غيب
اطاعت نكرديد ز آن باخدا
بگفتيد از بعد يوسف دگر
رسولى نيايد بهسوى بشر
بهيوسف بيامد ز پروردگار
بمانديد همواره در دام ريب
كه تا مُرد يوسف بهدارالفنا
رسولى نيايد بهسوى بشر
رسولى نيايد بهسوى بشر
خداوند در داستان يوسف(ع)، مسئله مبعوث شدن ايشان در مصر و رفتارى كه مصريان با او داشتند را ذكر مىكند كه آن جناب مادام در بين آن مردم بود اما در نبوتش شك مىكردند، و بعد از آنكه ايشان از دنيا رفت، مردم مصر گفتند: ديگر پيامبرى بعد از او نيست.
بنابراين معناى آيه چنين مىشود: سوگند مىخورم كه قبل از اين هم يوسف بهسوى شما مصريان آمد و آياتى بينات آورد، آياتى كه ديگر هيچ شكى در رسالتش براى كسى باقى نمىگذاشت ولى تا او زنده بود شما همواره درباره دعوت او در شك بوديد و همين كه از دنيا رفت گفتيد ديگر بعد از يوسف خداى سبحان، رسولى مبعوث نمىكند و با اين سخن گفتار خود را نقض كرديد و هيچ پروايى هم نكرديد.(15)
3 - برگزيده خدا
* و كذلك يجتبيك ربك و يعلّمك من تأويل الاحاديث و يتمّ نعمته عليك(16)...ترجمه: و اينگونه پروردگارت تو را برمىگزيند و از تعبير خوابها بهتو مىآموزد و نعمتش را برتو تمام و كامل مىكند.
ترجمه منظوم:
ترا هست تعبير خواب اين چنين
بياموزدت علم تفسير خواب
بهتو نعمت و لطف سازد فزون
فزونتر كند رحمتش از كنون
كه ايزد گزيند تو را در زمين
توانى نمايى تو تعبير خواب
فزونتر كند رحمتش از كنون
فزونتر كند رحمتش از كنون
از ظاهر اين كريمه بهدست مىآيد كه آن حضرت علاوه براينكه برگزيده خدا است، در تأويل احاديث هم تعليم يافته و نيز نعمت الهى براو تمام گشته است.
رهجو: اجتباء بهچه معناى است؟
رهنما: «اجتباء» از ماده جبايت بهمعناى جمعآورى كردن است.
اما در اصطلاح اجتباء خداوند بربندگانش بهاين معنا است كه خداوند بخواهد بندهاش را مشمول رحمت خود قرار داده و بهمزيد كرامت او را اختصاص دهد، بهاين منظور او را از تفرّق و پراكندگى در راههاى پراكنده شيطانى حفظ نموده و بهشاهراه صراط مستقيمش هدايت نمايد، و اين وقتى صورت مىگيرد كه خود خداى سبحان متولى امور او شده، وى را خاص خود گرداند بهطورى كه ديگران از او بهره نداشته باشند.(17)
و نيز گفتهاند: «يجتبيك ربك» بهمعناى برگزيدن و اختيار كردن يوسف(ع) براى نبوت است.(18)
رهجو: مقصود از تعليم و تأويل احاديث چيست؟
رهنما: اما «تأويل» آن پيشامدى را گويند كه بعد از ديدن خواب، پيش مىآيد و خواب را تعبير مىكند، و آن حادثهاى است كه حقيقت آن در عالم خواب براى صاحب رؤيا مجسم شده در شكل و صورتى مناسب خودنمايى مىكند، همچنان كه سجده پدر و مادر و برادران در برابر يوسف مجسم شد. اما كلمه «احاديث» جمع حديث است و بسيار مىشود كه اين كلمه را مىگويند و از آن رؤيا را اراده مىكنند، چون در حقيقت رؤيا هم حديث نفس است در عالم خواب هم امورى مانند عالم بيدارى در برابر نفس انسان مجسم مىشود، بنابراين همانطورى كه امورى كه در حالت بيدارى اتفاق مىافتد مىتوان حديث ناميد، امور عالم رؤيا را نيز مىتوان حديث ناميد. درنتيجه مقصود از تعليم احاديث بنابرظاهر داستان حضرت يوسف(ع)، اعم از احاديث رؤيا (و علم تعبير خواب) است، بلكه مطلق احاديث يعنى مطلق حوادث و وقايعى است كه بهتصور انسان در مىآيد، (يعنى علم بهتمام وقايع) چه آن تصوراتى كه در خواب دارد و چه آنهايى كه در بيدارى است.(19)
رهجو: مقصود از «يتم نعمته عليك» چيست؟
رهنما: «نعمت» بهمعناى حالت خوش است. و تمام شدن نعمت بريوسف بهاين بود كه او را حكمت و نبوت و ملك و عزت بداد و او را از مخلصين قرار داد و بدو تأويل احاديث بياموخت.(20)
و نيز گفتهاند اتمام نعمت، بهواسطه نبوت بوده است زيرا نبوت نعمت بىمنتهاى دنيا است و عدهاى گفتهاند اتمام نعمت بهاين بود كه او را از مخلصين قرار داد، خالص شدن از هرآنچه كه موجب نقص مىشود.(21)
1) اصول كافى، كتاب قرآن ص 591
2) سوره يوسف، آيه 111.
3) اين چاه در سرزمين بيتالمقدس معروف است.
4) مىگويند آنان از دور اوضاع را زير نظر داشتند تا ببينند سرنوشت يوسف بهكجا مىكشد و نيز گفتهاند روز سوم يهودا براى يوسف غذايى آورد تا ببيند اگر زنده است بهاو غذا دهد.
5) ريان بن وليد فردى از قبيله عمالقه بود كه زنده ماند تا بهيوسف(ع) ايمان آورد، سپس مرد.
6) مطالب اين بخش با نقلى تحليلى و اقتباس از: الكامل فى التاريخ / ج 1 / ص از 138 بهبعد و ساير كتب تاريخى نقل شده است.
7) انعام / 84.
8) مجمعالبيان ج 4، ص 330 و در ادامه مىفرمايد: يوسف فرزند يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم است.
9) الميزان ج 7، ص 337.
10) الميزان ج 7، ص 337.
11) الميزان ج 11، ص 111.
12) انعام / 89.
13) الميزان ج 7، ص 339.
14) غافر / 34.
15) الميزان ج 17، ص 502.
16) يوسف / 6.
17) الميزان ج 11، ص 107.
18) مجمعالبيان ج 5، ص 210.
19) الميزان ج 11، ص 106.
20) الميزان ج 11، ص 111.
21) مجمعالبيان ج 5، ص 210.