6 - عذر بدتر از گناه‏ - سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم - نسخه متنی

عین الله ارشادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

6 - عذر بدتر از گناه‏

* و جاءُوا أباهم عشاء يبكون. قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صادقين.(70)

ترجمه: (برادران يوسف) شب هنگام گريان به‏سراغ پدر آمدند. گفتند: اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد. (اگرچه) تو هرگز سخن ما را باور نخواهى كرد، هرچند راستگو باشيم.

ترجمه منظوم:




  • چو شب گشت با چشم مملو از آب‏
    بدادند خود شرح آن سرگذشت‏
    دويديم ناگه به‏يكسوى بر
    به‏جا ماند يوسف ولى آن كنار
    بيامد يكى گرگ و او را دريد
    بگوييم حق ار چه بى‏كم و كاست‏
    نيايد ترا باور اين حرف راست‏



  • نشستند نزد پدر با عذاب‏
    كه رفتيم چون سوى صحرا و دشت‏
    ببينيم كه مى‏رسد زودتر
    كه ما اندر آنجا نهاديم بار
    كه خود گوش ما بانگ او را شنيد
    نيايد ترا باور اين حرف راست‏
    نيايد ترا باور اين حرف راست‏



تدبر و تفكر:

ره‏جو: مقصود از كلمه «عشاء» چيست؟

رهنما: «عشاء» به‏معناى آخر روز است، اما بعضى گفته‏اند به‏معناى مدت زمانى است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مى‏شود.(71)

ره‏جو: علت گريه فرزندان يعقوب پس از مراجعه به‏خانه چه بود؟

رهنما: گريه آنها واقعى نبود، بلكه گريه‏اى مصنوعى به‏اين هدف كه مسئله فقدان يوسف را برپدر مشتبه سازند تا يعقوب ايشان را در آنچه ادعا مى‏كنند در خصوص يوسف تصديق نمايد. فرزندان يعقوب به‏گمان باطل‏شان عذرى موجه و عقل پسند را در خصوص فقدان يوسف براى پدر خود تراشيدند و براى تقويت عذرشان شواهدى نيز داشتند: اولاً، گفته مى‏شود در آن صحرا گرگ زياد بوده است، ثانياً، حضرت يعقوب نيز هنگامى كه مى‏خواستند يوسف را به‏صحرا ببرند اين احتمال را ذكر كرد، كه مبادا گرگ او را بخورد، ثالثاً، آنها براى صدق گفتار خود به‏صورت مصنوعى به‏گريه و زارى پرداختند، رابعاً، پيراهن خون‏آلود يوسف را با خود آورده بودند، آنان تمامى اين موارد را براى سرپوش گذاردن برگناه خود داشتند اما در عين حال ته دلشان گواهى مى‏داد كه اين حرف‏ها براى يعقوب پذيرفتنى نيست از اين‏رو مى‏گفتند، اگرچه ما راست مى‏گوئيم اما تو حرف ما را باور ندارى.

ره‏جو: آيا زمينه‏ساز اين دروغ كه گفتند: يوسف را گرگ خورده، نمى‏توانست كلام حضرت يعقوب باشد كه در ابتدا كار گفت يوسف را به‏صحرا نبريد مبادا كه طعمه گرگ شود؟ آيا اين كلام بدآموزى نداشت؟ و سبب نشد كه آنها چنين دروغى را ساخته و پرداخته كنند؟

رهنما: اينكه حضرت يعقوب در مخالفت با رفتن يوسف به‏صحرا گفت شايد او را گرگ بخورد، شايد حكايت از اين مطلب داشته باشد كه آن جناب خواست جلو عذر و بهانه آنها را ببندد، به‏عبارت ديگر شايد به‏فرزندانش گفت شما يوسف را مى‏كشيد، سپس به‏گردن گرگ مى‏اندازيد بنابراين با به‏صحرا بردن يوسف مخالف بود. در عين حال بچه‏هاى يعقوب آنقدر وقت نكردند كه عذرى را بياورند كه پدر احتمالش را نداده باشد، همين مسئله سبب مى‏شد كه يعقوب متوجه كذب ادعاى آنها باشد و حتى خود آنها هم بفهمند كه پدر حرفشان را باور ندارد.

7 - قسم «حضرت عباس!!» يا «دُم خروس!!»

* و جاءوا على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون.(72)

ترجمه: و پيراهن او را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند؛ گفت هوس‏هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته من صبر جميل (و شكيبائى خالى از ناسپاسى) خواهم داشت و در برابر آنچه مى‏گوييد از خداوند يارى مى‏طلبم.

ترجمه منظوم:




  • يكى پيرهن غرقه در خون تر
    بگفتا كه اين كار منحوس و طرد
    كنم صبر در اين مصيبت گران‏
    كند يارى من خداى جهان‏



  • نهادند در پيش چشم پدر
    به‏چشمانتان نفس زيبا بكرد
    كند يارى من خداى جهان‏
    كند يارى من خداى جهان‏



تدبر و تفكر:

چراغ دروغ را فروغى نيست


هيچ گفتار و پيشامد دروغى نيست مگر آنكه در اجزاء و اطراف آن تناقض‏هايى به‏چشم مى‏خورد كه گواه و شاهدى بردروغ بودن آن گفتار يا پيشامد است (ولو طراح آن، خيلى ماهرانه طرح كرده باشد.) اين مطلب به‏تجربه ثابت است كه دروغ شايد به‏صورت موقت برامرى سرپوش بگذارد و مانع آشكار شدن تمام حقيقت يا بخشى از حقيقت بشود اما عمر اعتبار دروغ كوتاه است، معمولاً ديرى نمى‏پايد كه دروغ‏گو خود به‏حقايق اعتراف مى‏كند و يا نكاتى از او شنيده مى‏شود كه مى‏تواند به‏حقيقت منجر شود.

نظام عالم با صدق سازگار است نه با دروغ


در اين عالم نظامى حكومت مى‏كند كه در آن بين اجزاء و ابعادش ارتباط و اتصال برقرار است پس هرگاه حادثه‏اى اتفاق بيافتد داراى لوازم و ملزوماتى متناسب با خود است و در بين تمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بربعض ديگر متصل مى‏سازد، به‏طورى كه اگر به‏يكى از آنها خللى وارد آيد همه مختل مى‏شود، اين قانونى است كلى و استثناءناپذير. مثلاً اگر جسمى از مكانى به‏مكان ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد بلكه مكان اول از آن شى‏ء خالى باشد و مكان دوم به‏آن شى‏ء مشغول باشد و نيز ساير لوازم به‏تبع اين انتقال به‏وجود مى‏آيد. بنابراين انسان و يا هرسبب ديگرى كه فرض شود نمى‏تواند حقيقتى از حقايق را براى هميشه بپوشاند زيرا همه لوازم آن قابل پوشاندن نيست به‏فرض هم كه بتواند يكى از لوازم را بپوشاند، ساير لوازم آن سر در مى‏آورد.

برهمين اساس است كه مى‏گويند حكومت و دولت از آن حق است هرچند كه باطل جولان و عرض اندامى هم بكند و نيز مى‏گويند ارزش از آن صدق است و نجات در آن است هرچند كه احياناً باطل مورد رغبت قرار بگيرد، به‏همين جهت است كه خداوند مى‏فرمايد: «ان الله لايهدى من هو كاذب كفار»(73) و نيز فرموده «ان الله لايهدى من هو مسرف كذاب»(74) و نيز مى‏فرمايد: «ان الذين يفترون على الله الكذب لايفلحون»(75) و مى‏فرمايد «بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج»(76)

ترجمه:

خداوند آن كس را كه دروغگو و كفران كننده است هرگز هدايت نمى‏كند.

خداوند كسى را كه اسرافكار و بسيار دروغگوست هدايت نمى‏كند.

به‏يقين كسانى كه به‏خدا دروغ مى‏بندند رستگار نخواهند شد.

آنها حق را هنگامى كه به‏سراغشان آمد تكذيب كردند از اين‏رو پيوسته در كار پراكنده خود متحيرند، اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را براساس باطل نهاده و در زندگيشان برباطل تكيه زدند، درنتيجه خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هرجزيى جزء ديگر را رسوا و انكار مى‏كند.(77)

اما، حادثه فقدان يوسف(ع) كه به‏دست برادرانش اتفاق افتاده به‏طور مسلم و يقين، دروغ‏هايى همچون [ديروقت به‏خانه آمدن، گريان بودن، قسم ياد كردن، پيراهن يوسف را به‏خون دروغين آغشته كردن و خبرهاى دروغى مثل، به‏مسابقه مشغول بودن و گرگ‏خور شدن يوسف‏] نمى‏توانست برآن سرپوش بگذارد بنابراين رسوا شدن برادران يوسف در اين حادثه روشن‏تر از آفتاب است، زيرا آنها نه تنها نتوانستند برحقيقت فقدان يوسف سرپوش بگذارند چون لوازم اين حادثه برعليه تلاش آنها گواهى مى‏داد، به‏علاوه آنها حقيقت خيانتگرى خود عليه يوسف و پدرشان را نيز آشكار كرد، همچنين كذاب بودن خود را نيز آشكار نمودند. درنتيجه اين دروغگويان نه تنها نتوانستند حقيقتى را بپوشانند بلكه دو حقيقت ديگر را نيز در مورد خود آشكار كردند.

حضرت يعقوب(ع) هنگامى كه خبر دروغين مرگ فرزند عزيزش يوسف(ع) را شنيد خطاب به‏ساير پسرانش گفت: قال بل سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل...

آن جناب با توجه به‏حسادتى كه از پسرانش نسبت به‏يوسف سراغ داشت و نيز اصرارى كه آنها در به‏صحرا بردن يوسف داشتند و تلاش در جلب اعتماد پدر نسبت به‏خود و نيز با توجه به‏اينكه پيراهن سالم يوسف را آغشته به‏خون دروغين كرده بودند و نيز شواهد ديگر، بركذب ادعاى آنان در خبر مرگ يوسف اطمينان داشت و به‏آنها فرمود: نفس شما امرى را برشما تسويل كرده و تسويل به‏معناى وسوسه است، آن جناب بدين بيان خواست به‏آنها بگويد كه شما دروغ مى‏گوئيد، آنگاه اضافه كرد كه من خويشتن دارم يعنى شما را مؤاخذه نمى‏كنم و در مقام انتقام برنمى‏آيم، بلكه خشم خود را به‏تمام معنى فرو مى‏برم به‏بيان ديگر حضرت يعقوب با اين عبارت ضمن تكذيب ادعاى فرزندانش در مورد فقدان يوسف(ع) گفت من به‏خوبى مى‏دانم فقدان يوسف مستند به‏اين گفته‏هاى شما و دريدن گرگ نيست بلكه مستند به‏مكر و خدعه‏اى است كه شما به‏كار برده‏ايد و مستند به‏وسوسه‏اى است كه دل‏هاى شما آن را طراحى كرده.(78)

نگاه چهارم : دوران انتقال، از كنعان به‏مصر

1 - نجات از چاه‏

* و جاءت سيارة فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و اسروه بضاعة و الله عليم بما يعملون.(79)

ترجمه: و (در همين حال) كاروانى فرارسيد و مأمور آب را (به‏سراغ آب) فرستادند او دلو را در چاه افكند (ناگهان) صدا زد: مژده باد اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى) و اين امر را به‏عنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به‏آنچه آنها انجام مى‏دادند آگاه بود.

ترجمه منظوم:




  • به‏چاهى كه افتاد يوسف در آن‏
    همى كرد سقا برآن سو شتاب‏
    چو آن سطل بيرون كشيدى ز چاه‏
    بگفتا بشارت ترا اى غلام‏
    نمودند آنگاه يوسف نهان‏
    هرآنچه نمايند مردم به‏كار
    برآنست آگاه پروردگار



  • رسيدى خود از راه يك كاروان‏
    كه از چاه بيرون كشد سطل آب‏
    چه ديدى؟ غلامى به‏خوبى ماه‏
    كه بيرون بجستى خود از اين ظلام‏
    كه سودا نمايند با پول آن‏
    برآنست آگاه پروردگار
    برآنست آگاه پروردگار



تدبر و تفكر

ابوحمزه ثمالى مى‏گويد داستان فرزندان يعقوب را از امام سجاد(ع) سؤال كردم پاسخ دادند: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخواستند با خود گفتند چه خوب است برويم و سرى به‏چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به‏كجا انجاميده، آيا مرده يا هنوز زنده است.

وقتى به‏چاه رسيدند در كنار چاه قافله‏اى را ديدند كه دلو به‏چاه انداخته و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله مردم را صدا زد كه مژده دهيد برده‏اى از چاه بيرون آوردم. برادران يوسف نزديك آمده و گفتند: اين برده از ماست كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده‏ايم او را بيرون آوريم، و به‏همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به‏ناحيه‏اى از بيابان برده به‏او گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مايى و ما تو را به‏آنها بفروشيم، و يا اينكه تو را همين جا به‏قتل مى‏رسانيم، يوسف گفت مرا مكشيد هرچه مى‏خواهيد بكنيد، لاجرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از ايشان وى را به‏مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به‏خرج داده به‏همين مبلغ اكتفا كردند.

خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به‏شهر مصر رسيد، در آنجا وى را به‏پادشاه مصر بفروخت و در اين باره است كه خداى تعالى مى‏فرمايد: «و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً».

ابوحمزه مى‏گويد من از حضرت سجاد(ع) سؤال كردم يوسف در آن روزى كه به‏چاه انداخته شد چندساله بود؟

امام سجاد(ع) فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: دوازده روز راه بود.(80)

ره‏جو: حضرت يوسف چند روز در تاريكى وحشتناك چاه به‏سر برد؟

رهنما: اساس اين مطلب كه يوسف(ع) ساعات تلخ و وحشتناكى را در چاه گذرانده و به‏وسيله ايمان به‏خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان اين تنهايى وحشتناك را تحمل كرده و از آزمايش خطيرى پيروز بيرون آمده مسلم است اما اينكه چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مى‏داند، بعضى از مفسران سه روز را گفته‏اند و بعضى دو روز را.(81)

ره‏جو: اينكه مى‏فرمايد، (و اسروه بضاعة) يعنى اين امر را به‏عنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند، به‏چه معناى است؟

رهنما: به‏لحاظ روحى و روانى اين مسئله مشخص است هنگامى كه مأمور آب مشاهده كند به‏جاى آب، بچه ماه‏روى از چاه خارج شد مايل باشد اين امر برديگران پوشيده بماند تا از اين كودك به‏عنوان يك سرمايه براى شخص خودش استفاده نمايد. البته در تفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف، يافتن او را در چاه مخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته‏اند تا براى او در مصر بفروشيم.

ديگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به‏او گاه و بيگاه به‏كنار چاه مى‏آمدند هنگامى كه از جريان باخبر شدند، برادرى يوسف را كتمان كردند، تنها گفتند او غلام ما است كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده، و يوسف را تهديد به‏مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار بردارد كشته خواهد شد.(82)

2 - بهايى اندك‏

* و شروه بثمن بخسٍ دراهم معدودة و كانوا فيه من الزهدين.(83)

ترجمه: و (سرانجام) او را به‏بهاى كمى - چند درهم فروختند و نسبت به(فروختن) او بى‏رغبت بودند (چراكه مى‏ترسيدند رازشان فاش شود).

ترجمه منظوم:




  • چو اخوان بديدند آن ماه نو
    به‏ اندك بهائيش بفروختند
    كه خود دل به‏ يوسف نمى‏سوختند



  • كه در نزد آن كاروان بود گرو
    كه خود دل به‏يوسف نمى‏سوختند
    كه خود دل به‏ يوسف نمى‏سوختند



تدبر و تفكر:

ره‏جو: اندك تأمل در آيه شريفه اقتضا مى‏كند كه به‏چند مطلب پاسخ داده شود: مطلب اول فروشنده چه كسى يا چه كسانى بودند؟

رهنما: در اينكه «ضمير» [شروه‏] به‏برادران يوسف يا به‏كاروانيان و يا به‏رهگذران برمى‏گردد، اختلاف شده است كه بعض اقوال را ذكر مى‏كنيم:

1- از ظاهر سياق آيه برمى‏آيد كه ضمير جمع در جمله «شروه» به‏رهگذران برمى‏گردد، يعنى رهگذران يوسف را فروختند، ولى بيشتر مفسرين گفته‏اند ضمير «شروه» به‏برادران يوسف برمى‏گردد و معنايش اين است كه بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه بشارت برپسربچه‏اى كه پيدا شده، آنها خود را كنار چاه رساندند و گفتند مالك او هستند سپس او را فروختند.(84)

2- بعضى مفسرين گفته‏اند برادران يوسف بودند، بدين شكل كه يهودا مراقب يوسف بود و به‏او سركشى مى‏كرد، وقتى كه ديد رهگذران او را از چاه بيرون آوردند برادران ديگر را خبر كرد و آنها خود را به‏كنار يوسف رساندند و خود را مالك او قلمداد كرده و او را به‏رهگذران فروختند، و بعضى گفته‏اند كسانى كه او را از چاه بيرون آوردند او را به‏مصر بردند و فروختند.(85)

3- ظاهر نظم آيه اين است كه قافله رهگذر يوسف را فروختند. و در «سفر تكوين» تورات آمده است كه عده‏اى از مردم مدين او را از چاه درآوردند به‏اسماعيلى‏ها فروختند و برادرانش اين معامله را تصويب كردند.(86)

4- فروشندگان افراد كاروان بودند گرچه بعضى گفته‏اند برادران يوسف بودند اما ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به‏چنين كارى كردند زيرا در آيات سخنى از برادران نيست.(87)

ره‏جو: نكته دومى كه بايد پاسخ داده شود، اين است كه خريدار يوسف بعد از خروج از چاه چه كسى يا چه كسانى بوده‏اند؟

رهنما: گفته‏اند يكى از برادران (يهودا) در كمين بود تا ببيند به‏سر يوسف چه مى‏آيد، و وقتى مشاهده كرد كه كاروانيان او را از چاه بيرون آوردند برادران را خبر كرد و آنان به‏نزد مالك (كه او را از چاه بيرون آورده بود) آمده و يوسف را به‏وى فروختند و نيز گفته‏اند، همان‏هايى كه يوسف را از چاه بيرون آورده بودند وى را در مصر فروختند [بنابراين اولين خريداران يوسف مصريان بودند] و اصم گفته: آنها كه از چاه بيرونش آوردند وى را به‏كاروانيان فروختند. بنابراين خلاصه كلام چنين است:

1- فروشنده: برادران، خريدار: مالك (كه يوسف را از چاه خارج كرده بود). مى‏باشد.

2- فروشنده: كسانى كه او را از چاه خارج كرده بودند، خريدار: مصريان.

3- فروشنده: كسانى كه او را از چاه خارج كرده بودند، خريدار: كاروانيان.

ولى بهتر همان قول اول است.(88)

ره‏جو: نكته سوم در مورد قيمت يوسف(ع) كه قرآن مى‏فرمايد او را به«ثمن بخس» فروختند، مقصود از ثمن بخس چيست؟

رهنما: در مورد معناى «ثمن بخس» اختلاف است:

1- ثمن بخس يعنى، بهايى ناچيز و اندك.

2- ثمن بخس يعنى، بهاى حرام و نامشروع،(89) زيرا شخص آزاد را كه نمى‏توان فروخت و اينكه حرام را «بخس» ناميده‏اند براى آن است كه بركتى در آن نيست.

[معناى اول را تأييد مى‏نماد جمله‏] «دراهم معدودة» به‏چند درهم اندك، همين توصيف درهم‏ها به«معدود» براى فهماندن كمى و اندك بودن آنها است، [گفته‏اند يوسف را] بيست درهم فروختند (از اين‏رو آن را بخس خوانده‏اند)، از امام سجاد(ع) روايت شده كه فرمود برادران درهم‏ها را ميان خود تقسيم كردند به‏هركدام دو درهم رسيد و از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمود، هيجده درهم بود.(90)

3- ثمن بخس يعنى، كمتر از حق واقع، و بخس به‏معناى نقص آمده است.(91) و نيز همين معنا را به‏عبارت ديگر گفته‏اند: «ثمن بخس» به‏معناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى ناقص و كمتر باشد، و «دراهم معدودة» به‏معناى پول اندك است. در آن روزها پول زياد وزنى بود، نه شمردنى، و تنها پول‏هايى را مى‏شمردند كه خيلى ناچيز بوده كه مقصود «دراهم» پول خردى از جنس نقره بوده كه در ميان مردم رواج داشته.(92)

4- ثمن بخس يعنى، قيمتى كمتر از قسمت متعارف.(93)

5- ثمن بخس يعنى، ثمن پستى كه چند درهم شمرده شده بود.(94)

ره‏جو: نكته چهارم اينكه در پايان آيه شريفه مى‏فرمايد: «و كانوا فيه من الزاهدين» يعنى نسبت به‏او بى‏رغبت بودند، به‏چه معناى است؟

رهنما: مراد از اين جمله، آن است كه فروشندگان اعتنايى به‏يوسف نداشتند كه حتماً بايد او را به‏قيمت گزافى بفروشند و يا تحقيق كنند اين كودك كيست كه به‏چاه افتاده؟ چرا بايد فروخته شود؟(95)

و نيز گفته‏اند: اين جمله در حقيقت بيانگر علت جمله ماقبلش مى‏باشد و اشاره دارد به‏اينكه اگر آنها يوسف را به‏بهاى اندك فروختند به‏اين خاطر بود كه نسبت به‏اين معامله بى‏ميل و بى‏اعتنا بودند و اين موضوع يا به‏خاطر اين بود كه كاروانيان يوسف را ارزان به‏دست آورده بودند و انسان غالباً وقتى چيزى را ارزان به‏دست آورد ارزان از دست مى‏دهد و يا به‏خاطر اين بود كه مى‏ترسيدند سِرشان فاش شود و مدعى بريوسف پيدا شود و يا به‏خاطر اين بود كه در يوسف هيچ نشانى از غلام بودن نمى‏ديدند بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود، به‏همين دليل نه فروشنده و نه خريدار رغبتى به‏معامله نداشتند.(96)

3 - دوران بردگى! يا دوران پادشاهى!

* و قال الذى اشتريه من مصر لامرأته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً و كذلك مكّنّا ليوسف فى الارض و لنعلّمه من تأيل الاحاديث و الله غالب على امره و لكنّ اكثر الناس لايعلمون.(97)

ترجمه: و آن كس كه او را از سرزمين مصر خريد [= عزيز مصر ]به‏همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به‏عنوان فرزند انتخاب كنيم. و اين چنين يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم. (ما اين كار را كرديم تا او را بزرگ داريم و) از علم تعبير خواب به‏او بياموزيم خداوند بركار خود پيروز است ولى بيشتر مردم نمى‏دانند.

ترجمه منظوم:




  • به‏مصرش بياورد آن كاروان‏
    چو سلطان بديدش زبان برگشود
    بگفتا گرامى بدار اين غلام‏
    كه شايد به‏ما آورد نفع پيش‏
    به‏يوسف بداديم بس اقتدار
    كه تفسير رؤيا كند آشكار



  • خريدار او شد عزيز آن زمان‏
    زن خويشتن را سفارش نمود
    براو كن مدارا كمال و تمام‏
    بخوانيم او را چو فرزند خويش‏
    كه تفسير رؤيا كند آشكار
    كه تفسير رؤيا كند آشكار



تدبر و تفكر:

[اين نكته قابل درك است كه حضرت يوسف(ع) از آن هنگامى كه از پدر جدا شد هول و هراس‏هاى مهمى را مثل: درگيرى با برادران، وحشت به‏چاه افتادن و در چاه ماندن، خروج از چاه و گرفتار بردگى شدن و هراس از اينكه گرفتار چه افرادى شود و با او چگونه رفتار مى‏كنند و نيز حقارت بردگى و مورد خريد و فروش واقع شدن، اما در تمامى اين مراحل تنها اميد او خداى است كه همه چيز در يد قدرت اوست و در نهايت همان خدايى كه او را از خصومت‏هاى كينه‏توزانه برادرانش نجات داد و از هول و هراس چاه نجاتش داد محبت يوسف را در دل خريدارانش قرار داد چنان كه در اين آيه شريفه مى‏فرمايد:] و قال الذى اشتريه من مصر لامرأته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً.

از سياق آيات استفاده مى‏شود كه همان قافله‏اى كه يوسف را از چاه به‏دست آورد او را با خود به‏مصر بردند و در آنجا به‏معرض فروش گذاشتند، كه مردى از اهل مصر او را خريدارى نموده و به‏خانه‏اش برد. راستى آيات اين سوره به‏چه نحو شگفت‏آورى اين شخص را معرفى مى‏كند:

اولاً از كلمه «من مصر» فهميده مى‏شود خريدار يوسف مردى از اهل مصر بوده

ثانياً در آيه ديگر از اين سوره درخصوص اين مرد مى‏فرمايد «و الفيا سيدها لدى الباب» مى‏فهماند كه او مردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده،

ثالثاً در آيه «و قال نسوة فى المدينة امرأة العزيز تراود فتيا عن نفسه» مى‏فهماند او عزيزى در مصر بوده كه مردم براى او عزت و مقامى منيع قائل بوده‏اند و نيز او را معرفى مى‏كند كه داراى زندان بوده پس معلوم مى‏شود كه رياستى در بين مردم داشته زيرا داشتن زندان از شؤون رياست است و خلاصه از همه اين آيات به‏دست مى‏آيد كه يوسف از همان اول به‏خانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بود. [كوتاه سخن اينكه در اين آيه شريفه خريدار يوسف به‏طور كامل معرفى نمى‏شود بلكه در ساير آيات اين سوره به‏مناسبت خريدار يوسف را معرفى مى‏نمايد] لذا در اين آيه تنها فرموده:

قافله يوسف را به‏مصر برد و در آنجا او را به‏يكى از اهالى مصر فروختند و او يوسف را به‏خانه‏اش برد و به‏همسرش سفارش كرد كه «اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً» با اينكه عادت براين بود كه موالى نسبت به‏بردگان خود اهميت ندهند [اما محبت يوسف در دل خريدارش افتاد و] به‏همسرش سفارش كرد او را احترام كن باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود قرارش دهند، در اين مطلب حتماً معناى عميقى است. مخصوصاً از اين جهت كه اين سفارش را به‏شخص همسر و بانوى خانه‏اش مى‏كند (نه به‏كاركنان خانه) بلكه به‏همسرش مى‏گويد شخصاً مباشر جزئيات امور او باش و اين سابقه نداشته كه ملكه در امور جزيى و كوچك مباشرت كند.

پس معلوم مى‏شود يوسف جمالى بديع و بى‏نظير داشته كه عقل هربيننده‏اى را خيره و دل‏ها را شيفته مى‏ساخته و بالاتر از زيبايى ظاهرى، خلق زيبا داشته، صبور و باوقار و داراى حركاتى سنگين بوده، لهجه‏اى مليح و منطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته و اين صفات وقتى در فردى وجود داشته باشد ريشه‏هايش از همان كودكى، حركات و سكنات كودك را از ديگر كودكان متمايز مى‏كند و آثارش از همان كودكى در سيمايش ظاهر مى‏گردد. اينها بوده كه دل عزيز را به‏سوى يوسف جلب كرده تا آنجا كه آرزويش اين شد كه يوسف در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود. بلكه نزديك‏ترين مردم به‏وى باشد تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود از وى منتفع گردد و يا او را پسر خود بخوانند تا براى او و همسرش فرزندى باشد و از خاندان او ارث ببرد از همين جا مى‏توان احتمال داد كه عزيز مردى عقيم بوده، به‏همين جهت آرزو مى‏كرد كه يوسف فرزند او باشد.(98)

4 - نمايش قدرت الهى‏

چنان كه ذكر آن گذشت، كينه و خصومت برادران، محبوس شدن در چاه، بى‏اطلاع بودن يعقوب يا نجات دهنده ديگرى از محل يوسف، طمع كاروانيانى كه يوسف را از چاه خارج كردند و به‏زر و سيم فروخته‏اند و ديگر عوامل انسانى و طبيعى همه دست به‏دست هم داده بودند كه يوسفى را كه عزيز يعقوب (پيامبر خدا) و به‏طبع عزيز خداست به‏ذلت و خارى و حتى به‏نابودى و هلاكت بكشند اما غافل از اينكه «يد الله فوق ايديهم» دست تدبير خداوند در عالم حتى كمتر از لحظه‏اى تعطيلى بردار نيست «فان العزة لله جميعاً» خداوند اولاً عشق به‏يوسف را در دل عزيز مصر و همسرش (زليخا) قرار داد و مى‏فرمايد: و كذلك مكنا ليوسف فى الارض. اين چنين يوسف را در زمين متمكن ساختيم.

ره‏جو: معناى تمكن يوسف در زمين چيست؟

رهنما: شايد مراد اين باشد كه ما طورى او را در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات، با وسعت هرچه بيشتر تمتع ببرد، برخلاف آنچه برادرانش مى‏خواستند كه او از ماندن روى زمين محروم باشد به‏همين جهت او را ته چاه انداختند و بعداً هم به‏مبلغ ناچيزى به‏فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شد، و از سرزمين (كنعان) به‏سرزمين ديگرى (مصر) انتقال يافت. حال در اين (تمكين) دو احتمال است، يكى اينكه يك پسربچه غريب [كه به‏عنوان برده فروخته شده‏] از خانه عزيز مصر سر درآورده و به‏سفارش صاحب‏خانه داراى گواراترين عيش شود. احتمال دوم اين است كه منظور از تمكين، مطلق تمكين در زمين است بنابراين احتمال، معناى آيه اين مى‏شود كه: تمكين ما به‏يوسف در زمين به‏همين منوالى كه گفتيم ادامه مى‏يابد، چه برادرانش به‏وى حسد برده از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيدند و به‏چاهش انداختند و نعمت تمتع در وطن و زندگى ابتدايى را از او سلب نمودند و او را به‏كاروانيان فروختند تا از خانه و اهلش دورش سازند، اما خداوند عيناً كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكين يوسف در زمين آن هم در خانه عزيز مصر و در بهترين احوال، از اين به‏بعد هم به‏همين منوال ادامه مى‏يابد(99)[ و از كيد ديگران نيز حفظش مى‏كند و كيد آنها را وسيله تمكين او در زمين قرار مى‏دهد].



نگاه پنجم : زندگى در مصر

الف) روزگار بردگى در كاخ‏

1 - رسيدن به‏سن بلوغ‏

* و لما بلغ اشدّه...(100)

ترجمه: و هنگامى كه به‏بلوغ و قوت رسيد...

ترجمه منظوم:




  • چو گرديد بالغ ز يكتا خدا
    ببخشيم پاداش برنيكوان‏
    چه در اين جهان و چه در آن جهان‏



  • براو دانش و سلطنت شد عطا
    چه در اين جهان و چه در آن جهان‏
    چه در اين جهان و چه در آن جهان‏



تدبر و تفكر

چنان كه در آيه 21 / يوسف نيز يادآور شديم، مردى از مصر (عزيز مصر) يوسف را از بازار برده‏فروشان خريد و به‏خانه برد، اما شواهدى وجود داشت كه اين شخص به‏يوسف به‏عنوان يك برده نگاه نمى‏كرد، بلكه به‏آينده او در خانه‏اش اميد بسته بود تا آنجا كه ابراز مى‏كند او را فرزند خود بخواند، از اين‏رو يوسف را به‏همسر خود (زليخا) سپرد و از وى خواست يوسف را گرامى بدارد و همانند بردگان با او رفتار نكند. و بدين شكل خداوند در قدم اول جاى پاى قدرت و اقتدار يوسف را در دل (عزيز مصر و همسرش زليخا) محكم مى‏كند.

قرآن كريم بعد از اينكه از مرحله انتقال يوسف از بازار برده‏فروشى به‏خانه عزيز مصر سخن مى‏گويد، به‏آغاز دوران بلوغ و پيدا شدن علائم رشد در يوسف مى‏پردازد و مى‏فرمايد: و لما بلغ اشدّه...

ره‏جو: معناى جمله «و لما بلغ اشدّه» چيست؟

رهنما: درخصوص معناى اين جمله اقوالى ذكر شده است بدين ترتيب:

الف) بعضى گفته‏اند بدين معناست كه: چون يوسف به‏حد اعلاى جوانى و كمال و نيرو و عقل رسيد.

ب) ابن عباس گفته: «اشد» از هيجده سال تا سى سال را گويند.

ج) برخى ديگر گفته‏اند: حد اعلاى «اشد» چهل سالگى است.

د) و بيشتر گفته‏اند: شصت سالگى است.

ه) مجاهد و بسيارى از مفسرين گفته‏اند، ابتداى «اشد» 33 سالگى است.

و) ضحاك گفته است: از بيست سالگى است.(101)

و نيز گفته‏اند: از هنگام ورود يوسف به‏مصر كه به‏عزيز فروخته شد در خانه او مى‏زيست تا به‏حد رشد و بلوغ رسيد و قواى جسمانى و روانى او كمال يافت و هيجده و يا بيست سال از عمر او سپرى شد.(102) و گفته‏اند: يوسف 17 ساله بود كه عزيز او را خريد سى ساله بود كه ريان‏الوليد او را به‏وزارت برگزيد و سى و سه ساله بود كه خداوند به‏وى علم و حكمت داد و صد و بيست ساله بود كه رحلت نمود.(103)

و نيز به‏بيانى جامع‏تر گفته‏اند: «بلوغ اشد» به‏معناى سنينى از عمر انسان است كه در آن سنين قواى بدنى رفته رفته بيشتر مى‏شود و به‏تدريج آثار كودكى زايل مى‏گردد. و اين مرحله از سال هيجدهم آغاز و تا سن كهولت و پيرى كه در آن موقع عقل آدمى پخته و كامل است ادامه دارد، اما اين جمله «بلغ اشده» ظاهراً به‏ابتداى سن جوانى اشاره مى‏كند نه اواسط يا اواخر آن كه از حدود چهل سالگى به‏بعد است.(104)

2 - دامى هلاكت‏بارتر از چاه‏

* و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذالله انه ربى احسن مثواى انه لايفلح الظالمون.(105)

ترجمه: و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمناى كامجويى كرد و درها را بست و گفت: «بيا (به‏سوى آنچه براى تو مهياست!)» (يوسف) گفت: «پناه مى‏برم به‏خدا او [= عزيز مصر] صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به‏او ظلم و خيانت كنم؟) مسلماً ظالمان رستگار نمى‏شوند.»

ترجمه منظوم:




  • چو بانوى خانه به‏ميلى كه داشت‏
    همه درب‏ها را ببست و سپس‏
    بگفتا كه بازآ، نشين در برم‏
    بفرمود يوسف كه از اين گناه‏
    عزيزم مقامى نكو داده است‏
    ستم‏پيشگان را يكى كردگار
    نخواهد كند مفلح و رستگار



  • بناى هوس با مه نو گذاشت‏
    به‏يوسف بگفتا مراد از هوس‏
    كه از بهرت آماده و مضطرم‏
    به‏سوى خداوند آرم پناه‏
    دَرِ نعمت خويش بگشاده است‏
    نخواهد كند مفلح و رستگار
    نخواهد كند مفلح و رستگار



تدبر و تفكر:

اين آيه شريفه به‏قسمت مهمى از خصوصيات و ويژگى‏هاى اخلاقى يوسف(ع) اشاره مى‏فرمايد، كه در جهت بيان بهتر اين خصوصيات به‏شرح نكات مطرح شده در آيه شريفه مى‏پردازيم:

ره‏جو: معنا و مفهوم «راودته» چيست؟

رهنما: در معنا و مفهوم «راودته» مطلب با بيانات گوناگونى توضيح داده شده كه بعضى از آن بيانات را ذكر مى‏كنيم:

الف) «رَوَدَ» بمعناى، تردد و آمد و شد كردن به‏آرامى است به‏خاطر يافتن چيزى. و «مراوده» به‏معناى اين است كه كسى در اراده با تو نزاع كند، يعنى تو چيزى بخواهى و او چيز ديگرى را.(106)

ب) «راودته» از «راد، يرد» يعنى از او به‏نرمى و مدارا و مانند مخادعه خواست كه با او مواقعه كند. و مراد آيه آن است كه، براى مواقعه (و درآميختن) با خودش آن زن در مقام حيله برآمد ولى از او (يوسف) قبولى نيافت.(107)

ج) «راودته» يعنى رفت و آمد نمود يوسف را آن زنى كه يوسف در خانه او بود يعنى زليخا به‏حيله‏گرى مراوده مى‏نمود تا مراد خود را حاصل كند.(108)

د) «مراوده» درخواست انجام چيزى از روى نرمى و رفاقت از ديگرى. و در اينجا كنايه از درخواستى است كه زنان از مردان در وقت كامجويى دارند. يعنى زليخا از يوسف خواست كه با او درآميزد.(109)

ره‏جو: آيا كيفيت و كميت مراوده زليخا با يوسف بيان شده است؟

رهنما: اگرچه در ظاهر، قرآن كريم به‏نوع مراوده و كميت و كيفيت آن تصريح نمى‏كند اما آيه مورد بحث در عين كوتاهى و اختصار، اجمال مراوده را در خود گنجانده. لكن در تفصيل مراودت زليخا بريوسف مفسران بسيار سخن‏ها گفته‏اند، عبدالله بن عباس گفت از جمله مراودت او آن بود كه با يوسف بنشست و او را گفت:

زليخا: اى يوسف چه نيكوست اين موى تو.

يوسف: اول چيزى كه در خاك پراكنده شود اين موى باشد.

ز: اى يوسف، چه نيكوست اين روى تو.

ى: خداى در رحم مادر نگاشت اين را.

ز: اى يوسف حُسن صورت تو تن مرا لاغر كرده.

ى: شيطان تو را براين معاونت مى‏كند.

ز: اى يوسف، عشق تو آتش در دل من زد آن آتش را بنشان.

ى: اگر آتش تو بنشانم به‏آتش دوزخ سوخته شوم.

ز: خيز در آن خانه شو و آبى بيار كه من تشنه شده‏ام.

ى: در آن خانه آن كس شود كه كليد خانه به‏دست اوست.

ز: اى يوسف در آن خانه بستر حرير باز كرده‏ام خيز در آن خانه آى و مراد من از خود بده.

ى: پس نصيب من از بهشت بشود.

ز: اى يوسف خيز و با من در آن پرده آى كه كس را در آن پرده راه نيست.

ى: هيچ پرده را از خداى نپوشد.

ز: اى يوسف دست بردل من نه تا از دست تو شفا يابم.

ى: عزيز به‏اين اولى‏تر است.

ز: چه گويى اگر عزيز را به‏شربتى بكشم؟

ى: پس چگونه رستگارى يابى از عقاب خداى؟

اما سدى و ابن‏اسحاق گفته‏اند: مراودت او يوسف را آن بود كه خويشتن را مى‏آراست و براو عرضه مى‏كرد و محاسن خود پيش او مى‏گفت و ذكر مى‏كرد، و او را به‏خود دعوت مى‏كرد، يك بار به‏رغبت و يك بار به‏رهبت، زليخا مى‏گفت:

ز: اى يوسف اين روى من نه به‏جمال است.

ى: در خاك پوسيده مى‏شود.

ز: اين موى من نه نيكوست؟

ى: با خاك برآميخته مى‏شود.

زليخا مقابل يوسف مى‏نشست اما يوسف روى خود به‏جانب ديگر مى‏گرداند، زليخا خانه‏اى بساخت كه زير و بالا و ديوارهاى آن از آيينه بود در اين خانه يوسف نمى‏توانست روى از زليخا بگرداند چون به‏هرجانب كه مى‏شد زليخا مى‏ديد، خواست از آنجا بيرون آيد كه همه درب‏ها را بسته ديد.(110)

البته آيه شريفه مورد بحث هيچ گونه اشاره‏اى به‏نكاتى كه بعضى درخصوص كيفيت و كميت مراوده كرده‏اند، نمى‏كند. لكن به‏صورت بسيار لطيفى اينگونه به‏كل ماجرا اشاره مى‏فرمايد كه اولاً، اين رابطه به‏اصرار از سوى زليخا به‏صورت مكارانه‏اى طراحى شده بود ثانياً، به‏جهت لو نرفتن رابطه زليخا به‏صورت حساب شده‏اى زمان و مكان مناسب را تدارك ديده بود «و غلقت الابواب» ثالثاً، اصرار مى‏ورزيد تا يوسف را به‏خواسته خود تسليم نمايد، رابعاً يوسف در مقابل خواسته او مقاومت مى‏كرد و از خداوند استمداد مى‏كرد تا از دام او نجات يابد. چنان كه مى‏فرمايد: «قال معاذالله».

ره‏جو: چه عواملى سبب شده بود تا زليخا بدين شكل شيفته وصال يوسف گردد و بدون توجه به‏موقعيت خود و يوسف چنين اقدامى نمايد؟

رهنما: با اندكى دقت مشخص مى‏شود كه عوامل متعددى سبب پيدايش چنين وضعيتى شده است:

الف) ويژگى‏هاى يوسف(ع)

ايشان به‏لحاظ اخلاقى و به‏لحاظ رخسار همچو ماهش اين طمع و آرزو را در دل هركسى مى‏توانست ايجاد نمايد، وى از آنجا كه به‏وسيله عزيز مصر به‏عنوان برده خريده شده و در خدمت خانواده او قرار گرفته بود، خود را موظف به‏خدمت در اين خانه مى‏دانست و عزيز را ولى نعمت خود معرفى مى‏كند و مى‏فرمايد: «انه ربى احسن مثواى» (او صاحب نعمت من است كه مقام مرا گرامى داشته) بنابراين يوسف با خويى نرم هميشه مطيع اوامر (عزيز و همسر او) بود و هيچگاه در مقابل آنها تمرد نكرد و هرگز در برابر خواسته آنها سخنى نمى‏گفت حتى خود را به‏آنها معرفى نكرد هميشه در برابرش سربه‏زير و گوش به‏فرمان بود، همين خصوصيت و ويژگى اخلاقى سبب اين مى‏شد كه زليخا تصور اين نكته را هم نكند كه اين شخص در مقابل خواسته او مخالفتى نمايد شايد به‏خاطر همين برداشت بود كه زليخا حتى در اين خصوص نيز آمرانه خطاب به‏يوسف مى‏گويد: «هَيْتَ لك» بيا (به‏سوى آنچه براى تو مهياست!).

مضافاً براينكه معمولاً اين چنين افرادى (سر به‏زير و گوش به‏فرمان) مطلوب و محبوب دل‏ها مى‏شوند. اما از نظر جمال رخسارش آنچنان جذاب و دلربا بود كه زليخا در مقابل سرزنش و ملامت زنان مصرى مبنى برشيفته شدن زليخا برعبد خود، به‏حال و قال اين چنين استدلال كرد، مجلسى ترتيب داد تمام زنان متشخص و سرشناس را دعوت كرد اسباب پذيرايى را فراهم نمود آن وقت در يك لحظه از يوسف خواست كه وارد جلسه آنها شود (مشروح اين جريان در مباحث آتيه ذيل آيه 31 / يوسف ذكر مى‏شود) يوسف اطاعت امر كرد و وارد شد، زنان آنچنان محو جمال او شدند كه بدون اختيار به‏جاى ميوه دست خود را با چاقو بريدند و گفتند: «و قلن حاشَ للَّه ما هذا بشراً إنْ هذا الا ملك كريم.(111) گفتند: منزه است خدا! اين بشر نيست اين فرشته بزرگوار است! زليخا گفت: «قالت فذلكنّ الذى لمتننى فيه(112) اين همان كسى است كه به‏خاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد. نقل اين مطلب در آيه شريفه بيانگر دلربا بودن جمال رخسار يوسف است كه حكايت زليخا تنها نبوده. چنانچه در حديث نبوى است كه خداوند نيمى از گوهر حُسن را به‏يوسف عطا فرمود و نيم ديگر را به‏ساير مردم. و نيز گفته‏اند: اندامش به‏قدرى موزون و متناسب بود كه قابل توصيف نبود، رويش مانند ماه شب چهارده مى‏درخشيد و شعاع دندانش ديده‏ها را خيره مى‏كرد، ديگر كسى قادر نبود كه چشم از او بپوشد و در تحصيل مراد از او نكوشد.(113)

ب) ويژگى‏هاى زليخا

وى نيز زنى شاهزاده و در نهايت زيبايى و جوانى داراى شوهى صاحب مقام و منزلت اجتماعى و ثروتمند اما ظاهراً (خواجه و عنين) يعنى ناتوان از ارضاء غريزه جنسى همسر خود است، و گفته‏اند نزد زن نمى‏رفت.

ج) ويژگى‏هاى زندگى زليخا

زندگى مرفه و اشرافى و تأمين در كليه نيازهاى مادى، خانه‏اى مجلل داراى خدمه و حشمه كه يكى از خدمه‏ها يوسف است، زندگى بدون فرزند همراه با سكوت و آرامش بهره‏مند از هرنوع امكانات رفاهى و زينتى.

د) در دست‏رس بودن يوسف


از روزى كه يوسف(ع) گام به‏خانه زليخا گذاشت (كه گفته‏اند هفده ساله بود) زليخا دلداده وى گشت و هرچه رشد يوسف بيشتر شد و علائم و نشانه بلوغ او ظاهرتر گشت، عشق زليخا مضاعف مى‏شد، اما تا آنجا كه مى‏توانست مقاومت كرد، تا اينكه طاقت او طاق شد و دست از پنهان كردن عشق خود برداشت و شروع به‏مراوده با يوسف نمود و در برابر او دست به‏حيله‏هاى زنانه زد، خود را آرايش كرد به‏خودآرايى پرداخت، خود را در برابر يوسف عرضه نمود، اما يوسف را توجهى به‏اين امور نبود، وقتى يوسف را بى‏رغبت به‏خود ديد به‏حيله متوسل شد يوسف را به‏خلوتگاهى كه نتواند از آن فرار نمايد كشاند برنامه را طورى طراحى كرد كه گمان نداشت در كاميابى ناموفق باشد. اما خداوند يوسف را نجات داد.

ره‏جو: عبارت «و غلقت الابواب» بيانگر چه نكته‏اى است؟

رهنما: اين عبارت مبين اصرار و جديت زليخا در كام‏جويى از يوسف در هنگامى است كه با مراوده نتوانست در يوسف رغبتى ايجاد نمايد، بنابراين خود وارد عمل شد درب‏ها را بست و يوسف را با لحنى آمرانه به‏سوى خود فراخواند.

و نيز گفته‏اند: تشديد در «غَلَّقَت» براى تكثير است و يا براى مبالغه در اغلاق، روايت است كه هفت خانه بودند در يكديگر و در هرخانه درى نشاند زليخا همه درهاى آن را بست.(114) و گفته‏اند: «غلّقت» از «تغليق» به‏معناى بستن درب است آنچنان كه ديگر نتوان باز كرد.(115)

ره‏جو: عبارت «هَيْتَ لك» به‏چه معنا و مفهومى است؟

رهنما: «هيت» اسم فعل به‏معناى «بيا» و «هيت لك» بيا من براى تو هستم.(116) اين جمله بيانگر اين نكته است كه زليخا در آخرين تدابير مكارانه خود بدون هيچ حيايى، بى‏پرده و صريح با كلامى عشوه‏گرانه به‏تحريك جنسى طرف مقابل خود مى‏پردازد و خواسته خود را مطرح مى‏كند و ضمن اعلان آمادگى خود، يوسف را هم براين امر آماده مى‏خواهد.

ره‏جو: پاسخ يوسف به‏تلاش‏هاى زليخا چه بود؟

رهنما: [يوسف با عبارتى بسيار زيبا و جامع به‏دو نكته اشاره و آب پاكى به‏دست زليخا ريخت‏] و گفت: «قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى» پناه مى‏برم به‏خدا از آنچه مرا بدان مى‏خوانى، يعنى يوسف با اين جمله هم امتناع خود را از آن عمل اظهار كرد و هم از خداى سبحان درخواست كرد تا او را در پناه خويش گيرد و از انجام كارى كه زليخا مى‏خواست محافظتش فرمايد.(117) بنابراين با كوتاه‏ترين عبارت «معاذالله» هم بسيار مؤدبانه و قاطع امتناع و تمرد خود را از خواسته مولايش اعلان كرد و هم توكل خود به‏خداى يكتا را و نيز درخواست كمك از آن قدرت مطلق و كامل را داشت. سپس با عبارت «انه ربى احسن مثواى» قدرشناس بودن و امين بودن خود را يادآورمى‏شود و اين را نيز دليلى مى‏گيرد براينكه نبايد به‏اين امر اقدام نمايد و در پايان ظلم را مانع رستگارى مى‏شمرد و اجراى خواسته زليخا را ظلم به‏حساب مى‏آورد و خود را مبرى از ظلم مى‏داند.

ره‏جو: جمله «انه ربى احسن مثواى» كلام يوسف(ع) درباره چه كسى است؟

رهنما: بيشتر مفسران گفته‏اند مرجع ضمير در «انه» به‏شوهر زليخا «عزيز مصر» برمى‏گردد، يعنى يوسف گفت: او (عزيز مصر) مالك و صاحب اختيار من است كه به‏خوبى عهده‏دار تربيت و كفالت من شده و مرا گرامى داشته و مقام و منزلتم را والا گردانيده است و من هرگز به‏او خيانت نخواهم كرد.(118)

ره‏جو: به‏چه دليلى مولاى خود (عزيز مصر) را «رب» خوانده است؟

رهنما: اينكه يوسف، عزيز مصر را ربّ خوانده بدين دليل است: يوسف در ظاهر به‏صورت برده‏اى در خانه او زندگى مى‏كرد (و او را صاحب خود مى‏دانست). اما بعضى ضمير را به‏خداى تعالى باز گردانيده‏اند يعنى خداى سبحان پروردگار من است كه منزلتم را بالا برده و به‏من احسان كرده و مقام نبوت به‏من داده و هرگز نافرمانيش نكنم.(119)

ره‏جو: جمله «انه لايفلح الظالمون» بيانگر چه مطلبى است؟

رهنما: حضرت يوسف(ع) با اين جمله حقيقت ديگرى را گوشزد فرموده كه اگر من اين كار را بكنم ستمكار خواهم بود. [ضمناً] اين آيه دليل است براينكه يوسف حتى به‏فكر كار زشت و آن عمل قبيح هم نيفتاد، زيرا كسى كه به‏فكر چنين عملى بيفتد اين گونه سخن نمى‏گويد.(120)

ره‏جو: چه عواملى سبب شد تا يوسف نيز مانند زليخا شيفته او نگردد به‏علاوه بتواند در برابر خواسته‏هاى شيطانى او مقاومت نمايد.

رهنما: با توجه به‏آيات شريفه قرآن كريم مى‏توان گفت دو دسته عوامل مانع و حافظ يوسف(ع) در اين حادثه مهلك بوده است:

الف) عوامل درونى، كه همان ويژگى‏هاى اخلاقى و رفتارى او بوده است كه عبارتند از:

1- روحيه امانت‏دارى، سبب مى‏شد وى در غياب مولايش به‏ناموس او خيانت نكند.

2- قدر دادن و قدرشناسى وى سبب مى‏شد تا همچنان حسن نيت و حسن اعتماد مولايش را براى خود حفظ نمايد تا مانند گذشته همه چيز عزيز مصر در خدمتش مهيا باشد.

3- شاكر بودن وى سبب مى‏شد از آنچه در اختيارش گذاشته شده است سوءاستفاده نكند، بلكه در حفظ آنها كوشا باشد.

4- مبرى و پاك بودن از هرنوع گناهى، سبب مى‏شد كه دامنش آلوده به‏ظلم جبران‏ناپذيرى كه خواسته زليخا بود نشود تا بدين وسيله راه فلاح و رستگارى را برخود مسدود نمايد.

ب) عوامل بيرونى، كه مانع و حافظ يوسف(ع) بودند عبارت بود از:

1- دل دادن به‏خدا و غيرخدا را وارد حريم دل نكردن، سبب مى‏شد تا هيچ يك از وسوسه‏هاى دل‏انگيز زليخا نتواند بردل او وارد شود. به‏عبارت ديگر چون يوسف معشوقه‏اى جز خدا در دل نداشت، چه بسا مى‏توان گفت گوش يوسف وسوسه‏هاى كلامى زليخا را نمى‏شنيد يعنى گوش شنوا براى اين حرف‏ها نداشت و يا چشم بينا براى چشم‏اندازهاى غريزى زليخا نداشت بنابراين گوش او كلام معشوقه خود و چشم او جمال معشوقه خود (خدا) را مى‏ديد.

2- توكل و اعتماد به‏خدا

3- امدادهاى غيبى خداوند و عنايت ويژه‏اش كه او را در مقاطع مختلف نيز يارى كرده بود در اين حادثه مهلك نيز حفظ نمود.

4- به‏ياد ولى نعمت خود (عزيز مصر) بودن، سبب مى‏شد حتى به‏فكر اين عمل هم نيافتد.

70) يوسف / 16، 17.

71) ترجمه الميزان ج 11، ص 136.

72) يوسف / 18.

73) زمر / 3.

74) غافر / 28.

75) نحل / 116.

76) ق / 5.

77) استنساخ مطالب از ترجمه الميزان ج 11، ص 140.

78) استنساخ مطالب از ترجمه تفسير الميزان ج 11، ص 139.

79) يوسف / 19.

80) ترجمه الميزان ج 11، ص 154.

81) تفسير نمونه ج 9، ص 352.

82) تفسير نمونه ج 9، ص 5و354.

83) يوسف / 20.

84) ترجمه الميزان ج 11، ص 144.

85) خسروى ج 4، ص 370.

86) تفسير عاملى ج 5، ص 169.

87) تفسير آسان ج 8،ص 82.

88) ترجمه مجمع‏البيان ج 12، ص 183.

89) ضحاك، مقاتل و سدى، ترجمه مجمع‏البيان ج 12، ص 182.

90) ترجمه مجمع‏البيان ج 12، ص 183.

91) تفسير خسروى ج 4، ص 370.

92) ترجمه الميزان ج 11، ص 144.

93) احسن‏الحديث ج 5، ص 104.

94) اطيب البيان ج 7، ص 172.

95) احسن الحديث ج 5، ص 104.

96) تفسير نمونه ج 9، ص 355.

97) يوسف / 21.

98) ترجمه الميزان ج 11، ص 147.

99) ترجمه الميزان ج 11، ص 148.

100) يوسف / 22 (اين آيه در نگاه دوم مورد بحث واقع شد)

101) ترجمه تفسير مجمع‏البيان ج 12، ص 187.

102) انوار درخشان ج 9، ص 46.

103) تفسير گازر ج 4، ص 304.

104) ترجمه الميزان ج 11، ص 158.

105) يوسف / 23.

106) ترجمه الميزان ج 11، ص 160.

107) خسروى ج 4، ص 374.

108) اثنى‏عشرى ج 6، ص 198.

109) ترجمه مجمع‏البيان ج 12، ص 189.

110) روض الجنان و روح الجنان ج 11، ص 42.

111) يوسف /31.

112) يوسف / 32.

113) روان جاويد ج 3 ص 133.

114) منهج‏الصادقين ج 5، ص 30

115) ترجمه الميزان ج 11، ص 160.

116) احسن الحديث ج 5، ص 101.

117) ترجمه تفسير مجمع‏البيان ج 12، ص 189.

118) ترجمه مجمع‏البيان ج 12، ص 189.

119) همان مدرك.

120) همان مدرك.

/ 49