6 - عذر بدتر از گناه
* و جاءُوا أباهم عشاء يبكون. قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صادقين.(70)ترجمه: (برادران يوسف) شب هنگام گريان بهسراغ پدر آمدند. گفتند: اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد. (اگرچه) تو هرگز سخن ما را باور نخواهى كرد، هرچند راستگو باشيم.
ترجمه منظوم:
چو شب گشت با چشم مملو از آب
بدادند خود شرح آن سرگذشت
دويديم ناگه بهيكسوى بر
بهجا ماند يوسف ولى آن كنار
بيامد يكى گرگ و او را دريد
بگوييم حق ار چه بىكم و كاست
نيايد ترا باور اين حرف راست
نشستند نزد پدر با عذاب
كه رفتيم چون سوى صحرا و دشت
ببينيم كه مىرسد زودتر
كه ما اندر آنجا نهاديم بار
كه خود گوش ما بانگ او را شنيد
نيايد ترا باور اين حرف راست
نيايد ترا باور اين حرف راست
رهجو: مقصود از كلمه «عشاء» چيست؟
رهنما: «عشاء» بهمعناى آخر روز است، اما بعضى گفتهاند بهمعناى مدت زمانى است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مىشود.(71)
رهجو: علت گريه فرزندان يعقوب پس از مراجعه بهخانه چه بود؟
رهنما: گريه آنها واقعى نبود، بلكه گريهاى مصنوعى بهاين هدف كه مسئله فقدان يوسف را برپدر مشتبه سازند تا يعقوب ايشان را در آنچه ادعا مىكنند در خصوص يوسف تصديق نمايد. فرزندان يعقوب بهگمان باطلشان عذرى موجه و عقل پسند را در خصوص فقدان يوسف براى پدر خود تراشيدند و براى تقويت عذرشان شواهدى نيز داشتند: اولاً، گفته مىشود در آن صحرا گرگ زياد بوده است، ثانياً، حضرت يعقوب نيز هنگامى كه مىخواستند يوسف را بهصحرا ببرند اين احتمال را ذكر كرد، كه مبادا گرگ او را بخورد، ثالثاً، آنها براى صدق گفتار خود بهصورت مصنوعى بهگريه و زارى پرداختند، رابعاً، پيراهن خونآلود يوسف را با خود آورده بودند، آنان تمامى اين موارد را براى سرپوش گذاردن برگناه خود داشتند اما در عين حال ته دلشان گواهى مىداد كه اين حرفها براى يعقوب پذيرفتنى نيست از اينرو مىگفتند، اگرچه ما راست مىگوئيم اما تو حرف ما را باور ندارى.
رهجو: آيا زمينهساز اين دروغ كه گفتند: يوسف را گرگ خورده، نمىتوانست كلام حضرت يعقوب باشد كه در ابتدا كار گفت يوسف را بهصحرا نبريد مبادا كه طعمه گرگ شود؟ آيا اين كلام بدآموزى نداشت؟ و سبب نشد كه آنها چنين دروغى را ساخته و پرداخته كنند؟
رهنما: اينكه حضرت يعقوب در مخالفت با رفتن يوسف بهصحرا گفت شايد او را گرگ بخورد، شايد حكايت از اين مطلب داشته باشد كه آن جناب خواست جلو عذر و بهانه آنها را ببندد، بهعبارت ديگر شايد بهفرزندانش گفت شما يوسف را مىكشيد، سپس بهگردن گرگ مىاندازيد بنابراين با بهصحرا بردن يوسف مخالف بود. در عين حال بچههاى يعقوب آنقدر وقت نكردند كه عذرى را بياورند كه پدر احتمالش را نداده باشد، همين مسئله سبب مىشد كه يعقوب متوجه كذب ادعاى آنها باشد و حتى خود آنها هم بفهمند كه پدر حرفشان را باور ندارد.
7 - قسم «حضرت عباس!!» يا «دُم خروس!!»
* و جاءوا على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون.(72)ترجمه: و پيراهن او را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند؛ گفت هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته من صبر جميل (و شكيبائى خالى از ناسپاسى) خواهم داشت و در برابر آنچه مىگوييد از خداوند يارى مىطلبم.
ترجمه منظوم:
يكى پيرهن غرقه در خون تر
بگفتا كه اين كار منحوس و طرد
كنم صبر در اين مصيبت گران
كند يارى من خداى جهان
نهادند در پيش چشم پدر
بهچشمانتان نفس زيبا بكرد
كند يارى من خداى جهان
كند يارى من خداى جهان
چراغ دروغ را فروغى نيست
هيچ گفتار و پيشامد دروغى نيست مگر آنكه در اجزاء و اطراف آن تناقضهايى بهچشم مىخورد كه گواه و شاهدى بردروغ بودن آن گفتار يا پيشامد است (ولو طراح آن، خيلى ماهرانه طرح كرده باشد.) اين مطلب بهتجربه ثابت است كه دروغ شايد بهصورت موقت برامرى سرپوش بگذارد و مانع آشكار شدن تمام حقيقت يا بخشى از حقيقت بشود اما عمر اعتبار دروغ كوتاه است، معمولاً ديرى نمىپايد كه دروغگو خود بهحقايق اعتراف مىكند و يا نكاتى از او شنيده مىشود كه مىتواند بهحقيقت منجر شود.
نظام عالم با صدق سازگار است نه با دروغ
در اين عالم نظامى حكومت مىكند كه در آن بين اجزاء و ابعادش ارتباط و اتصال برقرار است پس هرگاه حادثهاى اتفاق بيافتد داراى لوازم و ملزوماتى متناسب با خود است و در بين تمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بربعض ديگر متصل مىسازد، بهطورى كه اگر بهيكى از آنها خللى وارد آيد همه مختل مىشود، اين قانونى است كلى و استثناءناپذير. مثلاً اگر جسمى از مكانى بهمكان ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد بلكه مكان اول از آن شىء خالى باشد و مكان دوم بهآن شىء مشغول باشد و نيز ساير لوازم بهتبع اين انتقال بهوجود مىآيد. بنابراين انسان و يا هرسبب ديگرى كه فرض شود نمىتواند حقيقتى از حقايق را براى هميشه بپوشاند زيرا همه لوازم آن قابل پوشاندن نيست بهفرض هم كه بتواند يكى از لوازم را بپوشاند، ساير لوازم آن سر در مىآورد.
برهمين اساس است كه مىگويند حكومت و دولت از آن حق است هرچند كه باطل جولان و عرض اندامى هم بكند و نيز مىگويند ارزش از آن صدق است و نجات در آن است هرچند كه احياناً باطل مورد رغبت قرار بگيرد، بههمين جهت است كه خداوند مىفرمايد: «ان الله لايهدى من هو كاذب كفار»(73) و نيز فرموده «ان الله لايهدى من هو مسرف كذاب»(74) و نيز مىفرمايد: «ان الذين يفترون على الله الكذب لايفلحون»(75) و مىفرمايد «بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج»(76)
ترجمه:
خداوند آن كس را كه دروغگو و كفران كننده است هرگز هدايت نمىكند.
خداوند كسى را كه اسرافكار و بسيار دروغگوست هدايت نمىكند.
بهيقين كسانى كه بهخدا دروغ مىبندند رستگار نخواهند شد.
آنها حق را هنگامى كه بهسراغشان آمد تكذيب كردند از اينرو پيوسته در كار پراكنده خود متحيرند، اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را براساس باطل نهاده و در زندگيشان برباطل تكيه زدند، درنتيجه خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هرجزيى جزء ديگر را رسوا و انكار مىكند.(77)
اما، حادثه فقدان يوسف(ع) كه بهدست برادرانش اتفاق افتاده بهطور مسلم و يقين، دروغهايى همچون [ديروقت بهخانه آمدن، گريان بودن، قسم ياد كردن، پيراهن يوسف را بهخون دروغين آغشته كردن و خبرهاى دروغى مثل، بهمسابقه مشغول بودن و گرگخور شدن يوسف] نمىتوانست برآن سرپوش بگذارد بنابراين رسوا شدن برادران يوسف در اين حادثه روشنتر از آفتاب است، زيرا آنها نه تنها نتوانستند برحقيقت فقدان يوسف سرپوش بگذارند چون لوازم اين حادثه برعليه تلاش آنها گواهى مىداد، بهعلاوه آنها حقيقت خيانتگرى خود عليه يوسف و پدرشان را نيز آشكار كرد، همچنين كذاب بودن خود را نيز آشكار نمودند. درنتيجه اين دروغگويان نه تنها نتوانستند حقيقتى را بپوشانند بلكه دو حقيقت ديگر را نيز در مورد خود آشكار كردند.
حضرت يعقوب(ع) هنگامى كه خبر دروغين مرگ فرزند عزيزش يوسف(ع) را شنيد خطاب بهساير پسرانش گفت: قال بل سولت لكم انفسكم امراً فصبر جميل...
آن جناب با توجه بهحسادتى كه از پسرانش نسبت بهيوسف سراغ داشت و نيز اصرارى كه آنها در بهصحرا بردن يوسف داشتند و تلاش در جلب اعتماد پدر نسبت بهخود و نيز با توجه بهاينكه پيراهن سالم يوسف را آغشته بهخون دروغين كرده بودند و نيز شواهد ديگر، بركذب ادعاى آنان در خبر مرگ يوسف اطمينان داشت و بهآنها فرمود: نفس شما امرى را برشما تسويل كرده و تسويل بهمعناى وسوسه است، آن جناب بدين بيان خواست بهآنها بگويد كه شما دروغ مىگوئيد، آنگاه اضافه كرد كه من خويشتن دارم يعنى شما را مؤاخذه نمىكنم و در مقام انتقام برنمىآيم، بلكه خشم خود را بهتمام معنى فرو مىبرم بهبيان ديگر حضرت يعقوب با اين عبارت ضمن تكذيب ادعاى فرزندانش در مورد فقدان يوسف(ع) گفت من بهخوبى مىدانم فقدان يوسف مستند بهاين گفتههاى شما و دريدن گرگ نيست بلكه مستند بهمكر و خدعهاى است كه شما بهكار بردهايد و مستند بهوسوسهاى است كه دلهاى شما آن را طراحى كرده.(78)
نگاه چهارم : دوران انتقال، از كنعان بهمصر
1 - نجات از چاه
* و جاءت سيارة فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و اسروه بضاعة و الله عليم بما يعملون.(79)ترجمه: و (در همين حال) كاروانى فرارسيد و مأمور آب را (بهسراغ آب) فرستادند او دلو را در چاه افكند (ناگهان) صدا زد: مژده باد اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى) و اين امر را بهعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند بهآنچه آنها انجام مىدادند آگاه بود.
ترجمه منظوم:
بهچاهى كه افتاد يوسف در آن
همى كرد سقا برآن سو شتاب
چو آن سطل بيرون كشيدى ز چاه
بگفتا بشارت ترا اى غلام
نمودند آنگاه يوسف نهان
هرآنچه نمايند مردم بهكار
برآنست آگاه پروردگار
رسيدى خود از راه يك كاروان
كه از چاه بيرون كشد سطل آب
چه ديدى؟ غلامى بهخوبى ماه
كه بيرون بجستى خود از اين ظلام
كه سودا نمايند با پول آن
برآنست آگاه پروردگار
برآنست آگاه پروردگار
ابوحمزه ثمالى مىگويد داستان فرزندان يعقوب را از امام سجاد(ع) سؤال كردم پاسخ دادند: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخواستند با خود گفتند چه خوب است برويم و سرى بهچاه بزنيم و ببينيم كار يوسف بهكجا انجاميده، آيا مرده يا هنوز زنده است.
وقتى بهچاه رسيدند در كنار چاه قافلهاى را ديدند كه دلو بهچاه انداخته و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله مردم را صدا زد كه مژده دهيد بردهاى از چاه بيرون آوردم. برادران يوسف نزديك آمده و گفتند: اين برده از ماست كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمدهايم او را بيرون آوريم، و بههمين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و بهناحيهاى از بيابان برده بهاو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مايى و ما تو را بهآنها بفروشيم، و يا اينكه تو را همين جا بهقتل مىرسانيم، يوسف گفت مرا مكشيد هرچه مىخواهيد بكنيد، لاجرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از ايشان وى را بهمبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد بهخرج داده بههمين مبلغ اكتفا كردند.
خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا بهشهر مصر رسيد، در آنجا وى را بهپادشاه مصر بفروخت و در اين باره است كه خداى تعالى مىفرمايد: «و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً».
ابوحمزه مىگويد من از حضرت سجاد(ع) سؤال كردم يوسف در آن روزى كه بهچاه انداخته شد چندساله بود؟
امام سجاد(ع) فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: دوازده روز راه بود.(80)
رهجو: حضرت يوسف چند روز در تاريكى وحشتناك چاه بهسر برد؟
رهنما: اساس اين مطلب كه يوسف(ع) ساعات تلخ و وحشتناكى را در چاه گذرانده و بهوسيله ايمان بهخدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان اين تنهايى وحشتناك را تحمل كرده و از آزمايش خطيرى پيروز بيرون آمده مسلم است اما اينكه چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مىداند، بعضى از مفسران سه روز را گفتهاند و بعضى دو روز را.(81)
رهجو: اينكه مىفرمايد، (و اسروه بضاعة) يعنى اين امر را بهعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند، بهچه معناى است؟
رهنما: بهلحاظ روحى و روانى اين مسئله مشخص است هنگامى كه مأمور آب مشاهده كند بهجاى آب، بچه ماهروى از چاه خارج شد مايل باشد اين امر برديگران پوشيده بماند تا از اين كودك بهعنوان يك سرمايه براى شخص خودش استفاده نمايد. البته در تفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف، يافتن او را در چاه مخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشتهاند تا براى او در مصر بفروشيم.
ديگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا بهاو گاه و بيگاه بهكنار چاه مىآمدند هنگامى كه از جريان باخبر شدند، برادرى يوسف را كتمان كردند، تنها گفتند او غلام ما است كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده، و يوسف را تهديد بهمرگ كردند كه اگر پرده از روى كار بردارد كشته خواهد شد.(82)
2 - بهايى اندك
* و شروه بثمن بخسٍ دراهم معدودة و كانوا فيه من الزهدين.(83)ترجمه: و (سرانجام) او را بهبهاى كمى - چند درهم فروختند و نسبت به(فروختن) او بىرغبت بودند (چراكه مىترسيدند رازشان فاش شود).
ترجمه منظوم:
چو اخوان بديدند آن ماه نو
به اندك بهائيش بفروختند
كه خود دل به يوسف نمىسوختند
كه در نزد آن كاروان بود گرو
كه خود دل بهيوسف نمىسوختند
كه خود دل به يوسف نمىسوختند
رهجو: اندك تأمل در آيه شريفه اقتضا مىكند كه بهچند مطلب پاسخ داده شود: مطلب اول فروشنده چه كسى يا چه كسانى بودند؟
رهنما: در اينكه «ضمير» [شروه] بهبرادران يوسف يا بهكاروانيان و يا بهرهگذران برمىگردد، اختلاف شده است كه بعض اقوال را ذكر مىكنيم:
1- از ظاهر سياق آيه برمىآيد كه ضمير جمع در جمله «شروه» بهرهگذران برمىگردد، يعنى رهگذران يوسف را فروختند، ولى بيشتر مفسرين گفتهاند ضمير «شروه» بهبرادران يوسف برمىگردد و معنايش اين است كه بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه بشارت برپسربچهاى كه پيدا شده، آنها خود را كنار چاه رساندند و گفتند مالك او هستند سپس او را فروختند.(84)
2- بعضى مفسرين گفتهاند برادران يوسف بودند، بدين شكل كه يهودا مراقب يوسف بود و بهاو سركشى مىكرد، وقتى كه ديد رهگذران او را از چاه بيرون آوردند برادران ديگر را خبر كرد و آنها خود را بهكنار يوسف رساندند و خود را مالك او قلمداد كرده و او را بهرهگذران فروختند، و بعضى گفتهاند كسانى كه او را از چاه بيرون آوردند او را بهمصر بردند و فروختند.(85)
3- ظاهر نظم آيه اين است كه قافله رهگذر يوسف را فروختند. و در «سفر تكوين» تورات آمده است كه عدهاى از مردم مدين او را از چاه درآوردند بهاسماعيلىها فروختند و برادرانش اين معامله را تصويب كردند.(86)
4- فروشندگان افراد كاروان بودند گرچه بعضى گفتهاند برادران يوسف بودند اما ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام بهچنين كارى كردند زيرا در آيات سخنى از برادران نيست.(87)
رهجو: نكته دومى كه بايد پاسخ داده شود، اين است كه خريدار يوسف بعد از خروج از چاه چه كسى يا چه كسانى بودهاند؟
رهنما: گفتهاند يكى از برادران (يهودا) در كمين بود تا ببيند بهسر يوسف چه مىآيد، و وقتى مشاهده كرد كه كاروانيان او را از چاه بيرون آوردند برادران را خبر كرد و آنان بهنزد مالك (كه او را از چاه بيرون آورده بود) آمده و يوسف را بهوى فروختند و نيز گفتهاند، همانهايى كه يوسف را از چاه بيرون آورده بودند وى را در مصر فروختند [بنابراين اولين خريداران يوسف مصريان بودند] و اصم گفته: آنها كه از چاه بيرونش آوردند وى را بهكاروانيان فروختند. بنابراين خلاصه كلام چنين است:
1- فروشنده: برادران، خريدار: مالك (كه يوسف را از چاه خارج كرده بود). مىباشد.
2- فروشنده: كسانى كه او را از چاه خارج كرده بودند، خريدار: مصريان.
3- فروشنده: كسانى كه او را از چاه خارج كرده بودند، خريدار: كاروانيان.
ولى بهتر همان قول اول است.(88)
رهجو: نكته سوم در مورد قيمت يوسف(ع) كه قرآن مىفرمايد او را به«ثمن بخس» فروختند، مقصود از ثمن بخس چيست؟
رهنما: در مورد معناى «ثمن بخس» اختلاف است:
1- ثمن بخس يعنى، بهايى ناچيز و اندك.
2- ثمن بخس يعنى، بهاى حرام و نامشروع،(89) زيرا شخص آزاد را كه نمىتوان فروخت و اينكه حرام را «بخس» ناميدهاند براى آن است كه بركتى در آن نيست.
[معناى اول را تأييد مىنماد جمله] «دراهم معدودة» بهچند درهم اندك، همين توصيف درهمها به«معدود» براى فهماندن كمى و اندك بودن آنها است، [گفتهاند يوسف را] بيست درهم فروختند (از اينرو آن را بخس خواندهاند)، از امام سجاد(ع) روايت شده كه فرمود برادران درهمها را ميان خود تقسيم كردند بههركدام دو درهم رسيد و از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمود، هيجده درهم بود.(90)
3- ثمن بخس يعنى، كمتر از حق واقع، و بخس بهمعناى نقص آمده است.(91) و نيز همين معنا را بهعبارت ديگر گفتهاند: «ثمن بخس» بهمعناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى ناقص و كمتر باشد، و «دراهم معدودة» بهمعناى پول اندك است. در آن روزها پول زياد وزنى بود، نه شمردنى، و تنها پولهايى را مىشمردند كه خيلى ناچيز بوده كه مقصود «دراهم» پول خردى از جنس نقره بوده كه در ميان مردم رواج داشته.(92)
4- ثمن بخس يعنى، قيمتى كمتر از قسمت متعارف.(93)
5- ثمن بخس يعنى، ثمن پستى كه چند درهم شمرده شده بود.(94)
رهجو: نكته چهارم اينكه در پايان آيه شريفه مىفرمايد: «و كانوا فيه من الزاهدين» يعنى نسبت بهاو بىرغبت بودند، بهچه معناى است؟
رهنما: مراد از اين جمله، آن است كه فروشندگان اعتنايى بهيوسف نداشتند كه حتماً بايد او را بهقيمت گزافى بفروشند و يا تحقيق كنند اين كودك كيست كه بهچاه افتاده؟ چرا بايد فروخته شود؟(95)
و نيز گفتهاند: اين جمله در حقيقت بيانگر علت جمله ماقبلش مىباشد و اشاره دارد بهاينكه اگر آنها يوسف را بهبهاى اندك فروختند بهاين خاطر بود كه نسبت بهاين معامله بىميل و بىاعتنا بودند و اين موضوع يا بهخاطر اين بود كه كاروانيان يوسف را ارزان بهدست آورده بودند و انسان غالباً وقتى چيزى را ارزان بهدست آورد ارزان از دست مىدهد و يا بهخاطر اين بود كه مىترسيدند سِرشان فاش شود و مدعى بريوسف پيدا شود و يا بهخاطر اين بود كه در يوسف هيچ نشانى از غلام بودن نمىديدند بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود، بههمين دليل نه فروشنده و نه خريدار رغبتى بهمعامله نداشتند.(96)
3 - دوران بردگى! يا دوران پادشاهى!
* و قال الذى اشتريه من مصر لامرأته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً و كذلك مكّنّا ليوسف فى الارض و لنعلّمه من تأيل الاحاديث و الله غالب على امره و لكنّ اكثر الناس لايعلمون.(97)ترجمه: و آن كس كه او را از سرزمين مصر خريد [= عزيز مصر ]بههمسرش گفت: مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما سودمند باشد و يا او را بهعنوان فرزند انتخاب كنيم. و اين چنين يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم. (ما اين كار را كرديم تا او را بزرگ داريم و) از علم تعبير خواب بهاو بياموزيم خداوند بركار خود پيروز است ولى بيشتر مردم نمىدانند.
ترجمه منظوم:
بهمصرش بياورد آن كاروان
چو سلطان بديدش زبان برگشود
بگفتا گرامى بدار اين غلام
كه شايد بهما آورد نفع پيش
بهيوسف بداديم بس اقتدار
كه تفسير رؤيا كند آشكار
خريدار او شد عزيز آن زمان
زن خويشتن را سفارش نمود
براو كن مدارا كمال و تمام
بخوانيم او را چو فرزند خويش
كه تفسير رؤيا كند آشكار
كه تفسير رؤيا كند آشكار
[اين نكته قابل درك است كه حضرت يوسف(ع) از آن هنگامى كه از پدر جدا شد هول و هراسهاى مهمى را مثل: درگيرى با برادران، وحشت بهچاه افتادن و در چاه ماندن، خروج از چاه و گرفتار بردگى شدن و هراس از اينكه گرفتار چه افرادى شود و با او چگونه رفتار مىكنند و نيز حقارت بردگى و مورد خريد و فروش واقع شدن، اما در تمامى اين مراحل تنها اميد او خداى است كه همه چيز در يد قدرت اوست و در نهايت همان خدايى كه او را از خصومتهاى كينهتوزانه برادرانش نجات داد و از هول و هراس چاه نجاتش داد محبت يوسف را در دل خريدارانش قرار داد چنان كه در اين آيه شريفه مىفرمايد:] و قال الذى اشتريه من مصر لامرأته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً.
از سياق آيات استفاده مىشود كه همان قافلهاى كه يوسف را از چاه بهدست آورد او را با خود بهمصر بردند و در آنجا بهمعرض فروش گذاشتند، كه مردى از اهل مصر او را خريدارى نموده و بهخانهاش برد. راستى آيات اين سوره بهچه نحو شگفتآورى اين شخص را معرفى مىكند:
اولاً از كلمه «من مصر» فهميده مىشود خريدار يوسف مردى از اهل مصر بوده
ثانياً در آيه ديگر از اين سوره درخصوص اين مرد مىفرمايد «و الفيا سيدها لدى الباب» مىفهماند كه او مردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده،
ثالثاً در آيه «و قال نسوة فى المدينة امرأة العزيز تراود فتيا عن نفسه» مىفهماند او عزيزى در مصر بوده كه مردم براى او عزت و مقامى منيع قائل بودهاند و نيز او را معرفى مىكند كه داراى زندان بوده پس معلوم مىشود كه رياستى در بين مردم داشته زيرا داشتن زندان از شؤون رياست است و خلاصه از همه اين آيات بهدست مىآيد كه يوسف از همان اول بهخانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بود. [كوتاه سخن اينكه در اين آيه شريفه خريدار يوسف بهطور كامل معرفى نمىشود بلكه در ساير آيات اين سوره بهمناسبت خريدار يوسف را معرفى مىنمايد] لذا در اين آيه تنها فرموده:
قافله يوسف را بهمصر برد و در آنجا او را بهيكى از اهالى مصر فروختند و او يوسف را بهخانهاش برد و بههمسرش سفارش كرد كه «اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولداً» با اينكه عادت براين بود كه موالى نسبت بهبردگان خود اهميت ندهند [اما محبت يوسف در دل خريدارش افتاد و] بههمسرش سفارش كرد او را احترام كن باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود قرارش دهند، در اين مطلب حتماً معناى عميقى است. مخصوصاً از اين جهت كه اين سفارش را بهشخص همسر و بانوى خانهاش مىكند (نه بهكاركنان خانه) بلكه بههمسرش مىگويد شخصاً مباشر جزئيات امور او باش و اين سابقه نداشته كه ملكه در امور جزيى و كوچك مباشرت كند.
پس معلوم مىشود يوسف جمالى بديع و بىنظير داشته كه عقل هربينندهاى را خيره و دلها را شيفته مىساخته و بالاتر از زيبايى ظاهرى، خلق زيبا داشته، صبور و باوقار و داراى حركاتى سنگين بوده، لهجهاى مليح و منطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته و اين صفات وقتى در فردى وجود داشته باشد ريشههايش از همان كودكى، حركات و سكنات كودك را از ديگر كودكان متمايز مىكند و آثارش از همان كودكى در سيمايش ظاهر مىگردد. اينها بوده كه دل عزيز را بهسوى يوسف جلب كرده تا آنجا كه آرزويش اين شد كه يوسف در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود. بلكه نزديكترين مردم بهوى باشد تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود از وى منتفع گردد و يا او را پسر خود بخوانند تا براى او و همسرش فرزندى باشد و از خاندان او ارث ببرد از همين جا مىتوان احتمال داد كه عزيز مردى عقيم بوده، بههمين جهت آرزو مىكرد كه يوسف فرزند او باشد.(98)
4 - نمايش قدرت الهى
چنان كه ذكر آن گذشت، كينه و خصومت برادران، محبوس شدن در چاه، بىاطلاع بودن يعقوب يا نجات دهنده ديگرى از محل يوسف، طمع كاروانيانى كه يوسف را از چاه خارج كردند و بهزر و سيم فروختهاند و ديگر عوامل انسانى و طبيعى همه دست بهدست هم داده بودند كه يوسفى را كه عزيز يعقوب (پيامبر خدا) و بهطبع عزيز خداست بهذلت و خارى و حتى بهنابودى و هلاكت بكشند اما غافل از اينكه «يد الله فوق ايديهم» دست تدبير خداوند در عالم حتى كمتر از لحظهاى تعطيلى بردار نيست «فان العزة لله جميعاً» خداوند اولاً عشق بهيوسف را در دل عزيز مصر و همسرش (زليخا) قرار داد و مىفرمايد: و كذلك مكنا ليوسف فى الارض. اين چنين يوسف را در زمين متمكن ساختيم.رهجو: معناى تمكن يوسف در زمين چيست؟
رهنما: شايد مراد اين باشد كه ما طورى او را در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات، با وسعت هرچه بيشتر تمتع ببرد، برخلاف آنچه برادرانش مىخواستند كه او از ماندن روى زمين محروم باشد بههمين جهت او را ته چاه انداختند و بعداً هم بهمبلغ ناچيزى بهفروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شد، و از سرزمين (كنعان) بهسرزمين ديگرى (مصر) انتقال يافت. حال در اين (تمكين) دو احتمال است، يكى اينكه يك پسربچه غريب [كه بهعنوان برده فروخته شده] از خانه عزيز مصر سر درآورده و بهسفارش صاحبخانه داراى گواراترين عيش شود. احتمال دوم اين است كه منظور از تمكين، مطلق تمكين در زمين است بنابراين احتمال، معناى آيه اين مىشود كه: تمكين ما بهيوسف در زمين بههمين منوالى كه گفتيم ادامه مىيابد، چه برادرانش بهوى حسد برده از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيدند و بهچاهش انداختند و نعمت تمتع در وطن و زندگى ابتدايى را از او سلب نمودند و او را بهكاروانيان فروختند تا از خانه و اهلش دورش سازند، اما خداوند عيناً كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكين يوسف در زمين آن هم در خانه عزيز مصر و در بهترين احوال، از اين بهبعد هم بههمين منوال ادامه مىيابد(99)[ و از كيد ديگران نيز حفظش مىكند و كيد آنها را وسيله تمكين او در زمين قرار مىدهد].
نگاه پنجم : زندگى در مصر
الف) روزگار بردگى در كاخ
1 - رسيدن بهسن بلوغ
* و لما بلغ اشدّه...(100)ترجمه: و هنگامى كه بهبلوغ و قوت رسيد...
ترجمه منظوم:
چو گرديد بالغ ز يكتا خدا
ببخشيم پاداش برنيكوان
چه در اين جهان و چه در آن جهان
براو دانش و سلطنت شد عطا
چه در اين جهان و چه در آن جهان
چه در اين جهان و چه در آن جهان
چنان كه در آيه 21 / يوسف نيز يادآور شديم، مردى از مصر (عزيز مصر) يوسف را از بازار بردهفروشان خريد و بهخانه برد، اما شواهدى وجود داشت كه اين شخص بهيوسف بهعنوان يك برده نگاه نمىكرد، بلكه بهآينده او در خانهاش اميد بسته بود تا آنجا كه ابراز مىكند او را فرزند خود بخواند، از اينرو يوسف را بههمسر خود (زليخا) سپرد و از وى خواست يوسف را گرامى بدارد و همانند بردگان با او رفتار نكند. و بدين شكل خداوند در قدم اول جاى پاى قدرت و اقتدار يوسف را در دل (عزيز مصر و همسرش زليخا) محكم مىكند.
قرآن كريم بعد از اينكه از مرحله انتقال يوسف از بازار بردهفروشى بهخانه عزيز مصر سخن مىگويد، بهآغاز دوران بلوغ و پيدا شدن علائم رشد در يوسف مىپردازد و مىفرمايد: و لما بلغ اشدّه...
رهجو: معناى جمله «و لما بلغ اشدّه» چيست؟
رهنما: درخصوص معناى اين جمله اقوالى ذكر شده است بدين ترتيب:
الف) بعضى گفتهاند بدين معناست كه: چون يوسف بهحد اعلاى جوانى و كمال و نيرو و عقل رسيد.
ب) ابن عباس گفته: «اشد» از هيجده سال تا سى سال را گويند.
ج) برخى ديگر گفتهاند: حد اعلاى «اشد» چهل سالگى است.
د) و بيشتر گفتهاند: شصت سالگى است.
ه) مجاهد و بسيارى از مفسرين گفتهاند، ابتداى «اشد» 33 سالگى است.
و) ضحاك گفته است: از بيست سالگى است.(101)
و نيز گفتهاند: از هنگام ورود يوسف بهمصر كه بهعزيز فروخته شد در خانه او مىزيست تا بهحد رشد و بلوغ رسيد و قواى جسمانى و روانى او كمال يافت و هيجده و يا بيست سال از عمر او سپرى شد.(102) و گفتهاند: يوسف 17 ساله بود كه عزيز او را خريد سى ساله بود كه ريانالوليد او را بهوزارت برگزيد و سى و سه ساله بود كه خداوند بهوى علم و حكمت داد و صد و بيست ساله بود كه رحلت نمود.(103)
و نيز بهبيانى جامعتر گفتهاند: «بلوغ اشد» بهمعناى سنينى از عمر انسان است كه در آن سنين قواى بدنى رفته رفته بيشتر مىشود و بهتدريج آثار كودكى زايل مىگردد. و اين مرحله از سال هيجدهم آغاز و تا سن كهولت و پيرى كه در آن موقع عقل آدمى پخته و كامل است ادامه دارد، اما اين جمله «بلغ اشده» ظاهراً بهابتداى سن جوانى اشاره مىكند نه اواسط يا اواخر آن كه از حدود چهل سالگى بهبعد است.(104)
2 - دامى هلاكتبارتر از چاه
* و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذالله انه ربى احسن مثواى انه لايفلح الظالمون.(105)ترجمه: و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمناى كامجويى كرد و درها را بست و گفت: «بيا (بهسوى آنچه براى تو مهياست!)» (يوسف) گفت: «پناه مىبرم بهخدا او [= عزيز مصر] صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است بهاو ظلم و خيانت كنم؟) مسلماً ظالمان رستگار نمىشوند.»
ترجمه منظوم:
چو بانوى خانه بهميلى كه داشت
همه دربها را ببست و سپس
بگفتا كه بازآ، نشين در برم
بفرمود يوسف كه از اين گناه
عزيزم مقامى نكو داده است
ستمپيشگان را يكى كردگار
نخواهد كند مفلح و رستگار
بناى هوس با مه نو گذاشت
بهيوسف بگفتا مراد از هوس
كه از بهرت آماده و مضطرم
بهسوى خداوند آرم پناه
دَرِ نعمت خويش بگشاده است
نخواهد كند مفلح و رستگار
نخواهد كند مفلح و رستگار
اين آيه شريفه بهقسمت مهمى از خصوصيات و ويژگىهاى اخلاقى يوسف(ع) اشاره مىفرمايد، كه در جهت بيان بهتر اين خصوصيات بهشرح نكات مطرح شده در آيه شريفه مىپردازيم:
رهجو: معنا و مفهوم «راودته» چيست؟
رهنما: در معنا و مفهوم «راودته» مطلب با بيانات گوناگونى توضيح داده شده كه بعضى از آن بيانات را ذكر مىكنيم:
الف) «رَوَدَ» بمعناى، تردد و آمد و شد كردن بهآرامى است بهخاطر يافتن چيزى. و «مراوده» بهمعناى اين است كه كسى در اراده با تو نزاع كند، يعنى تو چيزى بخواهى و او چيز ديگرى را.(106)
ب) «راودته» از «راد، يرد» يعنى از او بهنرمى و مدارا و مانند مخادعه خواست كه با او مواقعه كند. و مراد آيه آن است كه، براى مواقعه (و درآميختن) با خودش آن زن در مقام حيله برآمد ولى از او (يوسف) قبولى نيافت.(107)
ج) «راودته» يعنى رفت و آمد نمود يوسف را آن زنى كه يوسف در خانه او بود يعنى زليخا بهحيلهگرى مراوده مىنمود تا مراد خود را حاصل كند.(108)
د) «مراوده» درخواست انجام چيزى از روى نرمى و رفاقت از ديگرى. و در اينجا كنايه از درخواستى است كه زنان از مردان در وقت كامجويى دارند. يعنى زليخا از يوسف خواست كه با او درآميزد.(109)
رهجو: آيا كيفيت و كميت مراوده زليخا با يوسف بيان شده است؟
رهنما: اگرچه در ظاهر، قرآن كريم بهنوع مراوده و كميت و كيفيت آن تصريح نمىكند اما آيه مورد بحث در عين كوتاهى و اختصار، اجمال مراوده را در خود گنجانده. لكن در تفصيل مراودت زليخا بريوسف مفسران بسيار سخنها گفتهاند، عبدالله بن عباس گفت از جمله مراودت او آن بود كه با يوسف بنشست و او را گفت:
زليخا: اى يوسف چه نيكوست اين موى تو.
يوسف: اول چيزى كه در خاك پراكنده شود اين موى باشد.
ز: اى يوسف، چه نيكوست اين روى تو.
ى: خداى در رحم مادر نگاشت اين را.
ز: اى يوسف حُسن صورت تو تن مرا لاغر كرده.
ى: شيطان تو را براين معاونت مىكند.
ز: اى يوسف، عشق تو آتش در دل من زد آن آتش را بنشان.
ى: اگر آتش تو بنشانم بهآتش دوزخ سوخته شوم.
ز: خيز در آن خانه شو و آبى بيار كه من تشنه شدهام.
ى: در آن خانه آن كس شود كه كليد خانه بهدست اوست.
ز: اى يوسف در آن خانه بستر حرير باز كردهام خيز در آن خانه آى و مراد من از خود بده.
ى: پس نصيب من از بهشت بشود.
ز: اى يوسف خيز و با من در آن پرده آى كه كس را در آن پرده راه نيست.
ى: هيچ پرده را از خداى نپوشد.
ز: اى يوسف دست بردل من نه تا از دست تو شفا يابم.
ى: عزيز بهاين اولىتر است.
ز: چه گويى اگر عزيز را بهشربتى بكشم؟
ى: پس چگونه رستگارى يابى از عقاب خداى؟
اما سدى و ابناسحاق گفتهاند: مراودت او يوسف را آن بود كه خويشتن را مىآراست و براو عرضه مىكرد و محاسن خود پيش او مىگفت و ذكر مىكرد، و او را بهخود دعوت مىكرد، يك بار بهرغبت و يك بار بهرهبت، زليخا مىگفت:
ز: اى يوسف اين روى من نه بهجمال است.
ى: در خاك پوسيده مىشود.
ز: اين موى من نه نيكوست؟
ى: با خاك برآميخته مىشود.
زليخا مقابل يوسف مىنشست اما يوسف روى خود بهجانب ديگر مىگرداند، زليخا خانهاى بساخت كه زير و بالا و ديوارهاى آن از آيينه بود در اين خانه يوسف نمىتوانست روى از زليخا بگرداند چون بههرجانب كه مىشد زليخا مىديد، خواست از آنجا بيرون آيد كه همه دربها را بسته ديد.(110)
البته آيه شريفه مورد بحث هيچ گونه اشارهاى بهنكاتى كه بعضى درخصوص كيفيت و كميت مراوده كردهاند، نمىكند. لكن بهصورت بسيار لطيفى اينگونه بهكل ماجرا اشاره مىفرمايد كه اولاً، اين رابطه بهاصرار از سوى زليخا بهصورت مكارانهاى طراحى شده بود ثانياً، بهجهت لو نرفتن رابطه زليخا بهصورت حساب شدهاى زمان و مكان مناسب را تدارك ديده بود «و غلقت الابواب» ثالثاً، اصرار مىورزيد تا يوسف را بهخواسته خود تسليم نمايد، رابعاً يوسف در مقابل خواسته او مقاومت مىكرد و از خداوند استمداد مىكرد تا از دام او نجات يابد. چنان كه مىفرمايد: «قال معاذالله».
رهجو: چه عواملى سبب شده بود تا زليخا بدين شكل شيفته وصال يوسف گردد و بدون توجه بهموقعيت خود و يوسف چنين اقدامى نمايد؟
رهنما: با اندكى دقت مشخص مىشود كه عوامل متعددى سبب پيدايش چنين وضعيتى شده است:
الف) ويژگىهاى يوسف(ع)
ايشان بهلحاظ اخلاقى و بهلحاظ رخسار همچو ماهش اين طمع و آرزو را در دل هركسى مىتوانست ايجاد نمايد، وى از آنجا كه بهوسيله عزيز مصر بهعنوان برده خريده شده و در خدمت خانواده او قرار گرفته بود، خود را موظف بهخدمت در اين خانه مىدانست و عزيز را ولى نعمت خود معرفى مىكند و مىفرمايد: «انه ربى احسن مثواى» (او صاحب نعمت من است كه مقام مرا گرامى داشته) بنابراين يوسف با خويى نرم هميشه مطيع اوامر (عزيز و همسر او) بود و هيچگاه در مقابل آنها تمرد نكرد و هرگز در برابر خواسته آنها سخنى نمىگفت حتى خود را بهآنها معرفى نكرد هميشه در برابرش سربهزير و گوش بهفرمان بود، همين خصوصيت و ويژگى اخلاقى سبب اين مىشد كه زليخا تصور اين نكته را هم نكند كه اين شخص در مقابل خواسته او مخالفتى نمايد شايد بهخاطر همين برداشت بود كه زليخا حتى در اين خصوص نيز آمرانه خطاب بهيوسف مىگويد: «هَيْتَ لك» بيا (بهسوى آنچه براى تو مهياست!).مضافاً براينكه معمولاً اين چنين افرادى (سر بهزير و گوش بهفرمان) مطلوب و محبوب دلها مىشوند. اما از نظر جمال رخسارش آنچنان جذاب و دلربا بود كه زليخا در مقابل سرزنش و ملامت زنان مصرى مبنى برشيفته شدن زليخا برعبد خود، بهحال و قال اين چنين استدلال كرد، مجلسى ترتيب داد تمام زنان متشخص و سرشناس را دعوت كرد اسباب پذيرايى را فراهم نمود آن وقت در يك لحظه از يوسف خواست كه وارد جلسه آنها شود (مشروح اين جريان در مباحث آتيه ذيل آيه 31 / يوسف ذكر مىشود) يوسف اطاعت امر كرد و وارد شد، زنان آنچنان محو جمال او شدند كه بدون اختيار بهجاى ميوه دست خود را با چاقو بريدند و گفتند: «و قلن حاشَ للَّه ما هذا بشراً إنْ هذا الا ملك كريم.(111) گفتند: منزه است خدا! اين بشر نيست اين فرشته بزرگوار است! زليخا گفت: «قالت فذلكنّ الذى لمتننى فيه(112) اين همان كسى است كه بهخاطر (عشق) او مرا سرزنش كرديد. نقل اين مطلب در آيه شريفه بيانگر دلربا بودن جمال رخسار يوسف است كه حكايت زليخا تنها نبوده. چنانچه در حديث نبوى است كه خداوند نيمى از گوهر حُسن را بهيوسف عطا فرمود و نيم ديگر را بهساير مردم. و نيز گفتهاند: اندامش بهقدرى موزون و متناسب بود كه قابل توصيف نبود، رويش مانند ماه شب چهارده مىدرخشيد و شعاع دندانش ديدهها را خيره مىكرد، ديگر كسى قادر نبود كه چشم از او بپوشد و در تحصيل مراد از او نكوشد.(113)
ب) ويژگىهاى زليخا
وى نيز زنى شاهزاده و در نهايت زيبايى و جوانى داراى شوهى صاحب مقام و منزلت اجتماعى و ثروتمند اما ظاهراً (خواجه و عنين) يعنى ناتوان از ارضاء غريزه جنسى همسر خود است، و گفتهاند نزد زن نمىرفت.ج) ويژگىهاى زندگى زليخا
زندگى مرفه و اشرافى و تأمين در كليه نيازهاى مادى، خانهاى مجلل داراى خدمه و حشمه كه يكى از خدمهها يوسف است، زندگى بدون فرزند همراه با سكوت و آرامش بهرهمند از هرنوع امكانات رفاهى و زينتى.د) در دسترس بودن يوسف
از روزى كه يوسف(ع) گام بهخانه زليخا گذاشت (كه گفتهاند هفده ساله بود) زليخا دلداده وى گشت و هرچه رشد يوسف بيشتر شد و علائم و نشانه بلوغ او ظاهرتر گشت، عشق زليخا مضاعف مىشد، اما تا آنجا كه مىتوانست مقاومت كرد، تا اينكه طاقت او طاق شد و دست از پنهان كردن عشق خود برداشت و شروع بهمراوده با يوسف نمود و در برابر او دست بهحيلههاى زنانه زد، خود را آرايش كرد بهخودآرايى پرداخت، خود را در برابر يوسف عرضه نمود، اما يوسف را توجهى بهاين امور نبود، وقتى يوسف را بىرغبت بهخود ديد بهحيله متوسل شد يوسف را بهخلوتگاهى كه نتواند از آن فرار نمايد كشاند برنامه را طورى طراحى كرد كه گمان نداشت در كاميابى ناموفق باشد. اما خداوند يوسف را نجات داد.
رهجو: عبارت «و غلقت الابواب» بيانگر چه نكتهاى است؟
رهنما: اين عبارت مبين اصرار و جديت زليخا در كامجويى از يوسف در هنگامى است كه با مراوده نتوانست در يوسف رغبتى ايجاد نمايد، بنابراين خود وارد عمل شد دربها را بست و يوسف را با لحنى آمرانه بهسوى خود فراخواند.
و نيز گفتهاند: تشديد در «غَلَّقَت» براى تكثير است و يا براى مبالغه در اغلاق، روايت است كه هفت خانه بودند در يكديگر و در هرخانه درى نشاند زليخا همه درهاى آن را بست.(114) و گفتهاند: «غلّقت» از «تغليق» بهمعناى بستن درب است آنچنان كه ديگر نتوان باز كرد.(115)
رهجو: عبارت «هَيْتَ لك» بهچه معنا و مفهومى است؟
رهنما: «هيت» اسم فعل بهمعناى «بيا» و «هيت لك» بيا من براى تو هستم.(116) اين جمله بيانگر اين نكته است كه زليخا در آخرين تدابير مكارانه خود بدون هيچ حيايى، بىپرده و صريح با كلامى عشوهگرانه بهتحريك جنسى طرف مقابل خود مىپردازد و خواسته خود را مطرح مىكند و ضمن اعلان آمادگى خود، يوسف را هم براين امر آماده مىخواهد.
رهجو: پاسخ يوسف بهتلاشهاى زليخا چه بود؟
رهنما: [يوسف با عبارتى بسيار زيبا و جامع بهدو نكته اشاره و آب پاكى بهدست زليخا ريخت] و گفت: «قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى» پناه مىبرم بهخدا از آنچه مرا بدان مىخوانى، يعنى يوسف با اين جمله هم امتناع خود را از آن عمل اظهار كرد و هم از خداى سبحان درخواست كرد تا او را در پناه خويش گيرد و از انجام كارى كه زليخا مىخواست محافظتش فرمايد.(117) بنابراين با كوتاهترين عبارت «معاذالله» هم بسيار مؤدبانه و قاطع امتناع و تمرد خود را از خواسته مولايش اعلان كرد و هم توكل خود بهخداى يكتا را و نيز درخواست كمك از آن قدرت مطلق و كامل را داشت. سپس با عبارت «انه ربى احسن مثواى» قدرشناس بودن و امين بودن خود را يادآورمىشود و اين را نيز دليلى مىگيرد براينكه نبايد بهاين امر اقدام نمايد و در پايان ظلم را مانع رستگارى مىشمرد و اجراى خواسته زليخا را ظلم بهحساب مىآورد و خود را مبرى از ظلم مىداند.
رهجو: جمله «انه ربى احسن مثواى» كلام يوسف(ع) درباره چه كسى است؟
رهنما: بيشتر مفسران گفتهاند مرجع ضمير در «انه» بهشوهر زليخا «عزيز مصر» برمىگردد، يعنى يوسف گفت: او (عزيز مصر) مالك و صاحب اختيار من است كه بهخوبى عهدهدار تربيت و كفالت من شده و مرا گرامى داشته و مقام و منزلتم را والا گردانيده است و من هرگز بهاو خيانت نخواهم كرد.(118)
رهجو: بهچه دليلى مولاى خود (عزيز مصر) را «رب» خوانده است؟
رهنما: اينكه يوسف، عزيز مصر را ربّ خوانده بدين دليل است: يوسف در ظاهر بهصورت بردهاى در خانه او زندگى مىكرد (و او را صاحب خود مىدانست). اما بعضى ضمير را بهخداى تعالى باز گردانيدهاند يعنى خداى سبحان پروردگار من است كه منزلتم را بالا برده و بهمن احسان كرده و مقام نبوت بهمن داده و هرگز نافرمانيش نكنم.(119)
رهجو: جمله «انه لايفلح الظالمون» بيانگر چه مطلبى است؟
رهنما: حضرت يوسف(ع) با اين جمله حقيقت ديگرى را گوشزد فرموده كه اگر من اين كار را بكنم ستمكار خواهم بود. [ضمناً] اين آيه دليل است براينكه يوسف حتى بهفكر كار زشت و آن عمل قبيح هم نيفتاد، زيرا كسى كه بهفكر چنين عملى بيفتد اين گونه سخن نمىگويد.(120)
رهجو: چه عواملى سبب شد تا يوسف نيز مانند زليخا شيفته او نگردد بهعلاوه بتواند در برابر خواستههاى شيطانى او مقاومت نمايد.
رهنما: با توجه بهآيات شريفه قرآن كريم مىتوان گفت دو دسته عوامل مانع و حافظ يوسف(ع) در اين حادثه مهلك بوده است:
الف) عوامل درونى، كه همان ويژگىهاى اخلاقى و رفتارى او بوده است كه عبارتند از:
1- روحيه امانتدارى، سبب مىشد وى در غياب مولايش بهناموس او خيانت نكند.
2- قدر دادن و قدرشناسى وى سبب مىشد تا همچنان حسن نيت و حسن اعتماد مولايش را براى خود حفظ نمايد تا مانند گذشته همه چيز عزيز مصر در خدمتش مهيا باشد.
3- شاكر بودن وى سبب مىشد از آنچه در اختيارش گذاشته شده است سوءاستفاده نكند، بلكه در حفظ آنها كوشا باشد.
4- مبرى و پاك بودن از هرنوع گناهى، سبب مىشد كه دامنش آلوده بهظلم جبرانناپذيرى كه خواسته زليخا بود نشود تا بدين وسيله راه فلاح و رستگارى را برخود مسدود نمايد.
ب) عوامل بيرونى، كه مانع و حافظ يوسف(ع) بودند عبارت بود از:
1- دل دادن بهخدا و غيرخدا را وارد حريم دل نكردن، سبب مىشد تا هيچ يك از وسوسههاى دلانگيز زليخا نتواند بردل او وارد شود. بهعبارت ديگر چون يوسف معشوقهاى جز خدا در دل نداشت، چه بسا مىتوان گفت گوش يوسف وسوسههاى كلامى زليخا را نمىشنيد يعنى گوش شنوا براى اين حرفها نداشت و يا چشم بينا براى چشماندازهاى غريزى زليخا نداشت بنابراين گوش او كلام معشوقه خود و چشم او جمال معشوقه خود (خدا) را مىديد.
2- توكل و اعتماد بهخدا
3- امدادهاى غيبى خداوند و عنايت ويژهاش كه او را در مقاطع مختلف نيز يارى كرده بود در اين حادثه مهلك نيز حفظ نمود.
4- بهياد ولى نعمت خود (عزيز مصر) بودن، سبب مىشد حتى بهفكر اين عمل هم نيافتد.
70) يوسف / 16، 17.
71) ترجمه الميزان ج 11، ص 136.
72) يوسف / 18.
73) زمر / 3.
74) غافر / 28.
75) نحل / 116.
76) ق / 5.
77) استنساخ مطالب از ترجمه الميزان ج 11، ص 140.
78) استنساخ مطالب از ترجمه تفسير الميزان ج 11، ص 139.
79) يوسف / 19.
80) ترجمه الميزان ج 11، ص 154.
81) تفسير نمونه ج 9، ص 352.
82) تفسير نمونه ج 9، ص 5و354.
83) يوسف / 20.
84) ترجمه الميزان ج 11، ص 144.
85) خسروى ج 4، ص 370.
86) تفسير عاملى ج 5، ص 169.
87) تفسير آسان ج 8،ص 82.
88) ترجمه مجمعالبيان ج 12، ص 183.
89) ضحاك، مقاتل و سدى، ترجمه مجمعالبيان ج 12، ص 182.
90) ترجمه مجمعالبيان ج 12، ص 183.
91) تفسير خسروى ج 4، ص 370.
92) ترجمه الميزان ج 11، ص 144.
93) احسنالحديث ج 5، ص 104.
94) اطيب البيان ج 7، ص 172.
95) احسن الحديث ج 5، ص 104.
96) تفسير نمونه ج 9، ص 355.
97) يوسف / 21.
98) ترجمه الميزان ج 11، ص 147.
99) ترجمه الميزان ج 11، ص 148.
100) يوسف / 22 (اين آيه در نگاه دوم مورد بحث واقع شد)
101) ترجمه تفسير مجمعالبيان ج 12، ص 187.
102) انوار درخشان ج 9، ص 46.
103) تفسير گازر ج 4، ص 304.
104) ترجمه الميزان ج 11، ص 158.
105) يوسف / 23.
106) ترجمه الميزان ج 11، ص 160.
107) خسروى ج 4، ص 374.
108) اثنىعشرى ج 6، ص 198.
109) ترجمه مجمعالبيان ج 12، ص 189.
110) روض الجنان و روح الجنان ج 11، ص 42.
111) يوسف /31.
112) يوسف / 32.
113) روان جاويد ج 3 ص 133.
114) منهجالصادقين ج 5، ص 30
115) ترجمه الميزان ج 11، ص 160.
116) احسن الحديث ج 5، ص 101.
117) ترجمه تفسير مجمعالبيان ج 12، ص 189.
118) ترجمه مجمعالبيان ج 12، ص 189.
119) همان مدرك.
120) همان مدرك.