یک روز آفتابی برای جغد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یک روز آفتابی برای جغد - نسخه متنی

پدرام رضایی زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يک روز آفتابي براي جغد

* خورشيد هنوز طلوع نکرده بود که در حياط با صداي آزاردهنده اي باز شد . چند
گنجشک با شکسته شدن سکوت صبحگاهي از لبه ديوار پرکشيدند ، اما کلاغي که کمي دورتر
از در بر درخت خشکيده کنار حياط نشسته بود ، تنها چشمان سرد و بي روحش را به طرف
صدا چرخاند ؛ گويي سالهاست که به چنين صحنه اي خو گرفته است . از ميان تاريکي ،
شمايل مردي با جثه متوسط نمايان شد . جوان بود اما خوب که به صورتش نگاه مي کردي
، چين و چروکهاي پوستش گواهي ميدادند که روزهاي سختي را پشت سر گذاشته است . لحظه
اي ايستاد ، سيگاري روشن کرد و پک عميقي به آن زد . دستانش مي لرزيدند و اين لرزش
شايد ناشي از باد سردي بود که در آن صبح زمستاني مي وزيد . چند قدم به جلو رفت ،
نگاهي به درخت خشکيده کنار حياط انداخت و لبخند تلخي بر صورتش نقش بست . خواست
چند قدم ديگر پيش برود که صداي شليک گلوله اي در حياط پيچيد . تعادل خود را از
دست داد و به زمين افتاد . چشمهايش بر درخت خشکيده خيره ماندند . کلاغ همچنان بي
تفاوت بر درخت نشسته بود . نگاهش با نگاه شوم آن پرنده گره خورد و آرام زمزمه کرد
: « شايد اشتباه ميکردم...»

* زن در حاليکه به شدت دچار رعشه شده بود از خواب پريد . چند ثانيه اي گذشت تا
توانست بر خود مسلط شود . دستي به موهاي به هم ريخته اش کشيد ، بلند شد و به طرف
آشپزخانه رفت . اما ميان راه - انگار که منصرف شده باشد - برگشت و روبروي آينه
ايستاد . بي آنکه به تصوير چهره رنگ پريده و چشمان گود رفته اش در آينه توجهي کند
، ژس مرد جواني را که کنار آينه قرار داشت برداشت ، بوسيد و به سينه اش چسباند .
در حال زمزمه کردن جملات نامفهومي بود که ناگهان صداي زنگ تلفن اورا به خود آورد...

* نيمه هاي شب بود که رييس زندان وارد بند شد . مردي نسبتا چاق ، با قدي متوسط و
صورتي که چهره يک جغد را به يادت مي آورد . قبلا همه را بيدار کرده بودند . نگاه
ترحم آميزي به جمع انداخت و گفت :

- برگه ها آماده اند ؛ هرکس حاضره به اشتباهاتش اعتراف و درخواست عفو کنه ، بلند
شه .

دقيقه اي گذشت و زندانيان يک به يک بلند شدند . همه به جز يک نفر که انگار اصلا
آنجا حضور نداشت و چيزي نمي ديد و نمي شنيد . رييس زندان در حاليکه چشمانش مي
درخشيدند به او نگاه کرد و زمزمه کرد :

« با خانواده اش تماس بگيريد . فردا صبح آزاد ميشه . »

* خورشيد آرام آرام بالا مي آمد و تمامي نقاط تاريک زندان را روشن مي کرد . در
گوشه اي از حياط ، مرد نسبتا چاق و کوتاه قدي مشغول تميز کردن « روولور » خود بود
. چند قدم آن طرف تر ، تعدادي از ماموران زندان جسد مرد جواني را که ظاهرا از پشت
هدف گلوله قرار گرفته بود ، از زمين بلند مي کردند . نظافتچي زندان هم سعي مي کرد
خونهاي ريخته شده بر کف حياط را پاک کند . کلاغ رويش را به سمت ديگري برگرداند و
بعد از لحظه اي پرکشيد و از زندان دور شد . پشت ديوارهاي بلند زندان ، زني با
خوشحالي به در زندان چشم دوخته بود و انتظار مردي را مي کشيد.

/ 1