بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
رَجُلٌ اَبَجٌّ: مرد فراخ و درشت چشم. عَيْنٌ بَجَّاء: چشم فراخ و درشت. بَجاجَة: فرومايه و ناكس و پست. (بُجْبُج): مشگ هاى شكافته شده. تَبَجْبَجَ لَحْمُهُ: سست و پر شد گوشت او. بَجْبَجَة: آوازى كه در وقت خوابانيدن كودك گويند. رَجُلٌ بَجْباج و بَجْباجَة: مرد فربه لرزان گوشت، احمق و پرگوى. رَمْلٌ بَجْباجٌ: ريگ توده و جمع شده سخت. رَجُلٌ بُجابِجٌ: مرد تناور و فربه. (بَجِحَ) بِهِ بَجَحاً، ف: شادمان شد به او - داراى قدر و منزلت بزرگ گرديد. بَجَّحْتُهُ تَبْجيحاً: شادمانه كردم او را، بزرگ داشتم وى را. تَبَجَّحَ بِهَ: شادمانه گرديد، بزرگوارى نمود و فخر كرد. (يُقالُ يَتَبَجَّحُ بِكَذا): بزرگ پنداشت و افتخار كرد. بَجَّحَ: بى حيا شد، گستاخ شد، بى شرم و پررو شد. تَبَجَّحَ: افتخار كرد، باليد، لاف زد، خودستائى كرد. بَجَح: شادمانى. بَجاح: بسيار شادمان و خوشحال. (بَجَدَ) بُجُوداً، ن: مقيم گرديد. بَجَدَتِ الْاِبِلُ: شتران ملازم چراگاه و مقيم شدند. بَجَّدَ تَبْجيداً: مقيم شد. بَجْد: جماعت و كثير از مردم، يكصد و زيادتر از اسبان.