بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
بَخْشيش: هبه، انعام، پول چاى. بَخْشَونجى: باغبان. (بَخِصَ) بَخَصاً، ف: در چشمهايش گوشت زائد روئيده گرديد - اَبْخَص، ص. بَخَصَ عَيْنَهُ بَخْصاً، م: بركند چشم او را. بُخِصَتِ النَّاقَةُ، ل: لنگ گرديد ماده شتر بواسطه آزارى كه در كف پايش بهم رسيده. ناقَةٌ مَبْخُوصَةٌ، ص. تَبَخُّص: تيز نگريستن، بازماندن چشم، برگرديدن پلكها. بَخَص - بَخَصَة واحد: گوشت پا، گوشت كف پاى شتر، گوشت بيخ انگشتان، گوشتى كه مايل به سفيدى باشد از جهت فساد، گوشت زائد كه در چشم رويد. بَخِص: پستان بسيار گوشت و پر رگ، پستانى كه شير آن به ماليدن سخت برآيد. مَبْخُوصُ الْقَدَمَيْن: مردى كه پاى او كم گوشت باشد. (بَخَعَ) بِالْحَقِّ بُخُوعاً و بَخاعَةً، م ف: اقرار كرد به حق و گردن نهاد. بَخَعَ نَفْسَهُ بَخْعاً، م: كُشت و هلاك كرد خود را از خشم و اندوه. بَخَعَ الرَّكِيَّةَ: كند چاه را تا آب برآمد. بَخع: تلف كردن، كشتن خود را از اندوه. لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ (آيه): شايد تو خودت را تلف كنى. بَخَعَ لَهُ نُصحَهُ: پند و نصيحت خالص داد او را و مبالغه كرد در آن.