ترجمه حسين شفيعى
يادداشت مترجم
شرح حال نگاران و مؤلفان در رجال را رسم بر آن بوده كه ضمن نقل زندگينامه و تاليفات ديگران، شرح زندگى و كتابهاى خود را نيز مىآوردند . علامه حلى در خلاصه، شيخ طوسى در فهرست، ابن شهرآشوب در معالمالعلماء، شيخ حر عاملى در امل الامل و شيخ عباس قمى در فوائدالرضويه هر يك از خود نيز سخنى به ميان آوردهاند . علامه بزرگوار سيد محسن امين عاملى شقرايى، نيز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، كتاب شريف اعيانالشيعه درج كرده است; وى در مقدمه ترجمه حال خود مىنويسد: «در اين زندگينامه اكثر اتفاقات زندگى خود را بازگو كردهام - گرچه برخى از آنها چندان مهم نيست - به اين اميد كه تذكار و عبرتى باشد و نيز خود را در شمار اهل علم قلمداد كردم; باشد تا از بركاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ايشان محسوب كند» . و نيز مىنويسد: «شرح حال خود را زودتر براى چاپ آماده كردم چون بيم آن مىرفت كه اجل مهلت درج آن را در جاى خود ندهد» . ظاهرا - چنانكه در حاشيه كتاب آمده - قبل از آنكه كتاب را به زيور طبع بيارايد خود را به لباس رحمتحق آراسته و بدرود حيات گفته است رضوان الله تعالى عليه . باشد تا سيره اين مشعلان هدايت و بلاغ فراراهمان قرار گيرد و تجربه اين راست قامتان ستبر رهتوشه حركتمان . در اين مقاله بعضى از عناوين به اقتضاى تلخيص، تغيير كرده و حاشيهها از مترجم است .نسب
من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سيد عبدالكريم، كه نسبم با چند واسطه به زيد شهيد فرزند امام زين العابدينعليه السلام منتهى مىشود، در قريه «شقراء» از توابع جبلعامل در سال 1284 متولد شدم; اكنون كه مشغول تحرير اين كلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم مىگذرد، با اينكه به مرحله «رب اني وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا» [1] رسيدهام، ضعف و انواع بيماريها تنم را، كه پىدرپى با مشكلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم كرده، مىآزارد و علائم مرگ يكى پس از ديگرى خود را نشان مىدهد . معالوصف بحمدالله عزم، همت و جديتبه همان ميزانى كه در دوران جوانى بوده باقى است و با اينكه از تواناييم بر انجام كار كاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقيتبر مطالعه، تصنيف و تاليف، شبانهروز همچون گذشته ادامه دارد و به كار ديگرى، جز آنچه ضرورت اقتضا كند، نمىپردازم . نمىدانم مرگ حتمى كى فرا مىرسد ولى گويا در چند قدمى من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقيتبراى اتمام و چاپ اين كتاب اعيانالشيعه را خواهانم . مكرر از بزرگان فاميل شنيدهام كه اصل ما از «حله» بوده، يكى از اجدادم بنابر درخواست اهالى جبل عامل به اين منطقه عزيمت مىكند تا مرجع دينى مردم باشد . خاندان ما معروف به «قشاقش» يا «قشاقيس» بوده، دقيقا روشن نيست از چه رو چنين نسبتى داشته است اما اكنون به واسطه انتسابى كه به سيد محمد امين فرزند سيد ابوالحسن موسى و پدر جد ما سيد على امين دارد به «آل امين» معروف است . پدرم سيد عبدالكريم فرزند سيد على مردى پاك سرشت، پرهيزكار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسيار از خوف خدا مىگريست . مادرم فرزند عالم صالح، شيخ محمدحسين فلحهميسى، از زنان دانشمند، صالح، پاك نهاد و باتدبير بود كه بر اوراد و ادعيه مواظبت داشت . جد مادريم شيخ محمدحسين فلحه از خاندان «رزق» عالمى فاضل و متقى و شاعرى وارسته بود كه در مدرسه «جبع» تحصيل كرده سپس به نجف عزيمت نمود و در همانجا از دنيا رفت .دوران كودكى
يگانه فرزند خانواده بودم . بيش از هفتبهار از عمرم نگذشته بود كه مادرم مرا نزد معلم قرآنى كه در روستا بود برد . وقتى قدم به مكتبخانه نهادم، چنانكه طبيعت كودكان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم . از طرفى ديگر آن روزها بر فضاى مكتبخانهها نحوهاى قساوت و بيرحمى حاكم بود . چوبه فلك [2] بر ديوار بالاى سر معلم آويخته شده بود، دو عصاى كوچك و بزرگ در كنار معلم بود، بچهها در كنار او نشسته بودند . آنگاه كه بر كسى خشم مىگرفتبه تناسب دور و نزديك بودن از يكى از عصاها استفاده مىكرد و هر گاه بر همه غضب مىكرد، با عصاى بلند بر پاهايشان مىنواخت . كودكان را نيز گويا جز صبر و تسليم چارهاى نبود، زيرا بيم آن داشتند كه در صورت اعتراض با فلك پذيرايى شوند . اولياى دانش آموزان نيز به تصور اينكه اعمال اين روش به مصلحت كودك است، اعتراضى نداشتند بلكه چه بسا به معلم مىگفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما! آن روز نزد معلم ماندم . ولى روز بعد از رفتن به مكتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمىخواستند مرا مجبور كنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق مىورزيدند . از اين رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نيز نزد بعضى از بستگان خوش خط در مدت كوتاهى آموختم . در كودكى اشتياق چندانى به بازى در خود نمىديدم، شنا و اسب سوارى و رزمآورى را، چنانكه در آن محيط معمول بود، فراگرفتم . به هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولى نمىتوان گفتبهرههاى اخلاقى و دينى امروز با آن روز برابر است .آموزش صرف و نحو
پس از ختم قرآن و آموختن كتابت، به علم نحو و آموزش خوشنويسى پرداختم . نخست متن اجروميه را حفظ كردم و چنانكه معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذارى كردم . در اين كتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبيرى مؤدبانه مىگويد: علامت جر الله كسر هاء است اما در غير لفظ جلاله گفته مىشد: علامت جر آن كسر آخر است . [3]در اين كتاب در شمار نواصب «كى» و «لام كى» را ذكر مىكند . [4]با اينكه وقتى بر «كى» لام داخل شود نقش اصلى در نصب را «كى» بر عهده دارد و لام، جاره است . و نيز جزو حروف جازمه «لم» و «لما» و «الم» و «الما» را آورده كه اشتباه است [5] . بعضى اوقات به آموختن خوشنويسى مىپرداختم . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درسهاى گذشته كرده بودم كه بتنهايى اين كار را انجام مىدادم . خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتى از آن مادر و خواهرانم به سر مىبردند و در بخش ديگر من بتنهايى درسهاى روز گذشته را با صداى بلند تكرار مىكردم . بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثالهاى زياد آنها، وقتى به نواصب دهگانه و جوازم هيجده گانه رسيدم، از اعراب امثله زياد و طولانى آنها خسته شدم . از اينرو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آنها قناعت كردم . روزى تنها نسخه اجروميه را از دست دادم كه برايم ناگوار بود، ناگوارتر از مصيبت صاحب مغنى كه مغنى او در سفر حجبه دريا افتاد; چون وى دو باره از حفظ نوشت اما من نمىتوانستم . اكنون درستبه ياد ندارم كه بعد چه كردم . مرحله بعد شروع كتاب قطر الندى و بل الصدى از ابن هشام در نحو، و شرح تصريف از تفتازانى بود . اين دو كتاب را به همراه دو تن از عموزادگانم كه بزرگتر از من بودند نزد پسر عمويم سيد محمدحسين كه مردى فاضل و خوشاخلاق بود مىخوانديم . روش درسى چنين بود كه بعد از آنكه مؤدب در حضور استاد مىنشستيم يكى از شاگردان متن كتاب را مىخواند و سايرين دقت مىكردند تا اشتباههاى وى را تذكر دهند . سپس استاد آن بخش را توضيح مىداد . بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص كه عبارت را خوانده بود درس را تقرير مىكرد و ديگر شاگردان با دقت نقل وى را دنبال مىكردند . روز بعد شاگرد ديگرى در حضور استاد عبارت را مىخواند و در جلسه مباحثه بحث مىكرد . يكى از دوستان پدرم بزاز بود . مسافرتى در پيش داشت . از او خواستم ديوان شعرى از بيروت برايم تهيه كند . او نيز ديوان «ابوفراس حمدانى» را برايم خريد . آن را خواندم و بسيارى از اشعارش را حفظ كردم و هماكنون نيز حفظ هستم . اغلب اشعار آن برايم روشن بود ولى چون در سن كودكى بودم و از طرفى اولين ديوان شعرى بود كه مىخواندم يا بخشى از آن را نمىفهميدم يا بخوبى متوجه نمىشدم . مدتى كوتاه نزد استاد و پسر عمويم ماندم ولى بهره چندانى عايدم نشد; چون در شرايطى نبودم كه بدانم چگونه بايد درس خواند، راهنما نيز نداشتم گرچه پسر عمويم مردى فاضل بود . حدود سال 1297 جناب سيد جواد مرتضى از عراق به روستاى خود - عيثا الزط - آمد . با گروهى از طلاب كتاب قطر الندى را خدمت ايشان مىخوانديم . در طفوليت چنين بودم كه در مطالعه از مطالب چيزى نمىفهميدم و در درس نيز فكرم پريشان بود . مدت كوتاهى بدين منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازى بودند، به خود مىگفتم تو تا اينجا آمدهاى تا بهرهاى ببرى نه همچون كودكان به بازى بپردازى . پس كمر همتبسته عزم را جزم كردم . شب كه كتاب را باز كردم در مقابل، چراغى بود كه طلبهها دور آن حلقه زده مطالعه مىكردند . وقتى به عبارت نگاه كردم باز برايم نامفهوم بود، اما ناگهان نورى بر من تابيد كه مسرور و متنبه شدم . گويا تازه دريافتم كه چگونه بايد مطالعه كرد و چگونه فهميد . از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همتبا تمام توان مشغول فراگيرى علم، از طريق مطالعه، مذاكره، تاليف و تدريس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بيان، فقه و اصول در مدارس جبلعامل و نجف هستم و هيچگاه خسته نشدهام، از معاشرت با كسى كه بهره علمى از او نمىبردم خوددارى ورزيدم و بر رنج دوران صبور بودم .دوستى لايق
خداوند بر من منت نهاده با دوستى زيرك، كوشا و باتقوا آشنا شدم . جناب شيخ محمد دبوق، كه از من بزرگتر بود، سخت از غيبت كردن و شنيدن آن پرهيز داشت; هرگاه كسى مىخواست غيبت كند، به گونهاى بايسته و بدون اينكه صريحا او را نهى كند، موضوع صحبت را عوض مىكرد و هر صحبتى كه پيش مىآمد شعر يا حكايتى را به عنوان استشهاد مطرح مىكرد . ما دو نفر نزد سيد جواد مرتضى درس مىخوانديم، وقتى مسالهاى طرح مىشد تا شاگرد خوب نمىفهميد از آن نمىگذشت . گاه استاد مسالهاى را دو سه بار تكرار مىكرد تا دوستم بفهمد و من از اين تكرار رنج مىبردم ولى چيزى نمىگفتم . هنگام مباحثه دو زانو روبهروى من مىنشست، بدون اينكه به جايى تكيه كند، به راست و چپ متمايل شود و يا به جاى ديگر توجه كند . وقتى او را چنين مىديدم شرمنده شده مانند وى مىنشستم گاه هم طبيعت كودكانه بر من مسلط مىشد و تغيير حالت مىدادم، دوباره يادم مىآمد و به حالت نخستبر مىگشتم . در هر صورت، همراه دوست گراميم شيخ محمد دبوق، شرح قطر الندى، علم صرف و نيز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم» و «بئس» را با دقتخوانديم . پس از اتمام شرح قطر الندى به ادامه شرح ابن ناظم بر الفيه پرداختيم در اين ميان به شرح شيخ رضى بر كافيه ابن حاجب نيز با تمام دقت مراجعه مىكرديم; اين شرح از مهمترين كتابهاى نحو و حاوى فلسفه علم نحو و لغت عربى با شيوهاى بديع است . نيز كتابهاى مشهور ديگر مثل شرح خيامى را مرور مىكرديم، كتاب تصريح تاليف خالد ازهرى را نتوانستيم تهيه كنيم . يكى از بستگان نسخهاى خطى و حجيم از اين كتاب داشت كه قسمتهايى از آن از بين رفته بود; با اينكه ارزشى نداشت اما چون گوهرى كمياب از عاريه دادن آن به ما دريغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاريه كرديم . البته بعدها نسخهاى چاپى يافتيم كه بسيار خوشحال شديم . آنچه را گفتم براى اين بود كه معلوم شود در راه كسب دانش چه رنجهايى را متحمل مىشديم . روزهاى پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عيثا» به زادگاه خود «شقراء» مىرفتيم و عصر جمعه بر مىگشتيم . روزى به علت آمدن باران نتوانستيم به عيثا بازگرديم، آن روز مادرم براى پيدا كردن شرح الفيه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه باز نمانم و بالاخره آن را پيدا كرده آورد . همراه با شرح الفيه ابنناظم، شرح جاربردى بر كافيه ابن حاجب را نيز كه مربوط به تصريف است مىخوانديم . وقتى در شرح الفيه به بحث «نعم و بئس» رسيديم، دوستم جناب شيخ محمد دبوق به همراه دوستخود پياده و در لباس دراويش براى زيارت عتبات، عازم عراق شد . در اين فاصله شرح الفيه را تمام و مغنىاللبيب را شروع كرديم . به ياد دارم وقتى به كلمه «اجل» رسيديم عبارت «و قيد المالقي» [6]- منسوب به مالقه از شهرهاى اندلس - را قيدا لما لقي (به صيغه ماضى) مىخواندم! حدود سال 1300 ه بود كه در شهرى ديگر علم بيان و منطق را از كتاب مطول و حاشيه ملاعبدالله زنجانى بر تهذيب سعدالدين تفتازانى شروع كرديم، استادمان روش عجيبى داشت، و بىتوجه به عبارات و محتويات كتاب، مطالبى مىگفت كه نمىفهميديم، در مباحثه هم متوجه مىشديم كه چيزى از درس به ياد نداريم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشى مطالبى دستگيرمان مىشد كه آن را مباحثه مىكرديم . به خاطر حسن ظنى كه به استاد داشتيم بر اين گمان بوديم كه او مطالب بلندى را عنوان مىكند ولى ما قابليت درك آن را نداريم . به او مىگفتيم فراتر از تفسير عبارت كتاب چيزى را نمىخواهيم، مىگفت: دست و بال مرا ببنديد، مرا به بند بكشيد من جز اين بلد نيستم و راست مىگفت، حقا روش او شگفتآور بود .شيخ موسى شراره و فعاليتهاى اصلاحى او [7]
چون ديديم از درس اين استاد نمىتوانيم استفاده كنيم، به روستاى بنت جبيل رفتيم . در اين روستا بودم كه شيخ موسى شراره از عراق به آنجا آمد . وى برخلاف معمول بدون اطلاع قبلى و بدون هيچگونه تشريفات، ساده و بىآلايش سوار بر استرى كرايهاى وارد شده در منزل شيخ محمدحسين مروه فرود آمد، تنها خويشاوندان وى براى استقبال آمده بودند . وقتى مردم حرفهاى وى را شنيدند و كارهاى او را مشاهده كردند پى به عظمت او برده مقام بلندى براى او قائل شدند . شيخ موسىرحمه الله سعى بليغى در فعاليتهاى اصلاحى - دينى داشت; مدرسهاى تاسيس كرد كه در آن علوم عربى، اعم از نحو، صرف، بيان، منطق، اصول و فقه، تدريس مىشد; عدهاى از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده مىكردند و هم براى ديگران مفيد بودند . عزاى حضرت سيدالشهدا را احيا كرد و براى سوگوارى، مجالسى همچون مجالس عراق ترتيب داد، براى شعر عاملى و اجراى آن در مجالس سوگوارى روشى ابداع كرد . در مجالسى كه بدين منظور ترتيب مىيافت موعظه مىكرد و رواياتى از نهجالبلاغه مىخواند . گاه نيز از من مىخواست كه به جاى او سخنرانى كنم . يكبار به من مىفرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حيا و حجبى كه دارى . ايشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشى كه در عراق معمول بود، مرسوم كرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغيب كرد . از جمله مجالسى كه ترتيب داده بود چهار مجلس بود كه يكى از آنها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار مىشد و دو مجلس ديگر صبح جمعهها پشتسر هم بود . مجلسى هم عصر جمعه تشكيل مىشد . در مجلس اولى موعظه مىكرد، طلبهها مذاكراتى علمى داشتند، نهجالبلاغه خوانده مىشد و از طلبهها پرسش مىكرد، افرادى را كه پاسخ مىدادند تشويق و آنها كه از پاسخ دادن عاجز مىماندند سرزنش مىكرد . گاه نيز از من مىخواست كه به جاى او سؤال كنم . مجالس سوگوارى كه او ترتيب مىداد گرچه خالى از اشكال نبود ولى آغاز اصلاح مجالس سوگوارى ديگر بهشمار مىرفت . من در تاليف لواعج الاشجان و المجالس السنية به اين نكته پىبردم كه بخشى از آنچه مرثيهخوانها در عراق مىخوانند دروغ است و بخشى ديگر مشوب به زوايدى بىاساس; مثل اينكه مىگويند: وقتى اميرالمؤمنينعليه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبيب بن عمرو به حضرت گفت: «ان البرد لايزلزل الجبل الاصم و لفحة الهجير لاتجفف البحر الخضم و الليثيضري اذا خدش و الصل يقوي اذا ارتعش» : سرما كوه استوار را متزلزل نمىسازد و وزش باد گرم درياى وسيع را نمىخشكاند و شير چون زخمى شود درندهتر مىگردد و مار آنگاه كه بلرزد قويتر مىشود . اين گفتار پرنقش و نگار را هيچ مورخ و محدثى نقل نكرده بلكه ساختگى است ولى مرثيهخوانها در عراق، آن را مىخوانند و در كتاب سفينه شيخ موسى شراره نيز آمده است! از تغييراتى كه شيخ موسى شراره به وجود آورد اين بود كه تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزاى حسينى رسم كرد . و چون لواعج الاشجان ما تاليف شد، مقتل را از روى آن مىخواندند و مرثيهخوانها از المجالس السنية استفاده مىكردند . از اين رو نقليات از عيوب و اكاذيب پيراسته گرديد . در بنت جبيل، درس را خدمتسيد نجيب فضلالله حسنى عيناثى ادامه داديم، مطول و حاشيه ملاعبدالله را نزد وى تمام كرديم، شرح شمسيه را نيز با تمام دقتخوانديم . در اين ميان به شرح مطالع در منطق، نيز مراجعه مىكرديم . سپس معالم را شروع كرديم . ضمنا به حاشيه سلطان و شيروانى و غيره هم مراجعه مىكرديم . تصميم گرفتيم كه شرائع را بخوانيم، يكى دو جلسه حضور بعضى رفتيم كه از عهده تدريس بر نمىآمد، ناچار او را رها كرده ديگرى را نيز نيافتيم . وقتى مطول مىخواندم حاشيهاى بر آن نوشتم و نيز حاشيهاى بر معالم، و كتابى در نحو، تدوين كردم . پدرم كه در عراق بود پسرعموها از وى خواسته بودند مرا به نجف بفرستد . وقتى بازگشت، از جمله كسانى كه به ديدن او آمدند شيخ موسى شراره بود . پدرم ضمن صحبتخواسته پسر عموهايم را بازگفت . هنوز صحبت او تمام نشده بود كه شيخ موسى گفت: پسر عموهايش بالاتر از او نيستند . سرانجام شيخ موسى شراره در سال 1304 ق به مرض سل مزمن درگذشت . طلبهها متفرق شده هر كس به وطن خويش بازگشت . معمولا در جبلعامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و يا حتى در زمان حيات او پايان مىپذيرد . تصميم گرفتم بقيه معالم را نزد بعضى از علما كه از عراق آمده بودند تمام كرده كتابى ديگر را شروع كنم ولى آنها كفايت لازم را نداشتند . پس چون ماندن خود را در آنجا بيهوده ديدم، از طرفى مايل به معاشرت با عوام نيز نبودم، با كنارهگيرى، مشغول تدريس و مطالعه شدم . ميل داشتم براى ادامه تحصيل به عراق بروم ولى ميسر نبود .آمدن سيد مهدى حكيم به بنت جيبل
پس از رحلتشيخ موسى شراره، عدهاى سرشناس به تشويق گروهى از اهل فضل با فرستادن تلگرافهاى متعدد از شيخ محمدحسين كاظمى [8] ، كه مشهورترين عالم عرب در عراق بود، خواستند يكى از اين دو نفر، سيد اسماعيل صدر يا سيدمهدى حكيم، را به بنتجبيل اعزام كند بالاخره سيد مهدى حكيم پذيرفت . مردم به استقبال وى رفتند، ما نيز چون تشنهاى كه به آب زلال رسيده باشد بسيار مشعوف بوديم . طلبههاى مدرسه شيخ موسى جمع شدند، من خانهاى در بنتجبيل اجاره كرده با خانواده به آنجا رفتيم . درسها كم و بيش شروع شد ولى همت ايشان بيشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه مىشد و كمتر به تدريس اشتغال داشتند . به هر حال هر مصلحى در اين عالم راى خاص خود را دارد و همان را اعمال مىكند . وى پس از چندى عدهاى از افراد سرشناس را جمع كرده به آنها گفت: من براى امر به معروف و نهى از منكر به اينجا آمدهام، و اين مساله تحقق نمىيابد جز اينكه از مردم بىنياز باشم . پس ضرورى است افرادى جمع شده مزرعهاى را براى من تهيه كنند تا به وسيله آن امرار معاش كنم . اين جلسه پس از صحبتهاى زياد بدون نتيجه پايان پذيرفت و افراد متفرق شدند . سيد حكيم نيز وعظ و ارشاد و مسافرتهاى تبليغى را بر ماندن در آنجا و تدريس ترجيح داده از آنجا رفت . باز طلبهها متفرق شدند; من نيز چون بقيه به وطنم برگشتم و اين مساله بر پدرم بسيار گران آمد . چهار سال به تعليم و مطالعه گذشت، در سال 1308 شيخ حسين مغنيه به من گفت: با عدهاى تصميم داريم براى ادامه تحصيل به عراق برويم تو هم با ما بيا . به پيشنهاد پدرم استخاره كردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شديم در حالى كه حتى يك درهم نداشتم! با عنايت الهى از فروش بعضى حبوبات و . . . مقدارى پول فراهم آمد و به طرف نجف حركت كرديم و بالاخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسيديم . خانهاى را در محله «حويش» اجاره كرده، درس و تدريس را شروع نموديم . در همسايگى ما فقيه عارف و اخلاقى مشهور، ملاحسينقلى همدانى [9] زندگى مىكرد دو روز در درس اخلاق وى شركت كردم ولى رها كرده به فقه و اصول پرداختم . بعدها پشيمان بودم كه چرا تا آخرين روز حيات وى در درس او شركت نكردم، در نجف بوديم كه ايشان رحلت كرد . بيشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند .روش تدريس در نجف اشرف
تدريس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدريس سطوح بود كه استاد عبارت كتاب را تفسير مىكرد و نظر خاص يا اعتراضى اگر داشتبيان مىكرد طلبههايى كه مىتوانستند، نظر او را رد مىكردند و . . . . ابتدا كتابهايى در صرف و نحو را مىخواندند . سپس بيان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده مىشد . برخى نيز به علم كلام مىپرداختند . بعضى هم طبيعيات و الهيات مىخواندند . مرحله دوم تدريس خارج بود يعنى خارج از كتاب; براى نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بيان مىشد . مسائل علم اصول يكى پس از ديگرى طرح شده اقوال علما و ادله آنها بيان و بررسى مىشد، سپس يكى از اقوال، انتخاب و مبرهن مىگشت . طلبهها مناقشه مىكردند و استاد آنان را مجاب مىساخت . و نيز در فقه، فرعى عنوان مىشد، اقوال و ادله و اجماع بررسى و نظر صائب مشخص مىگشت .علماى مشهور عراق در زمان اقامت من در نجف
از عجم: حضرات آقايان شيخ ملا كاظم خراسانى، شيخ آقارضا همدانى، شيخ عبدالله مازندرانى، سيد كاظم يزدى، ميرزا حبيبالله رشتى، ميرزا حسين فرزند ميرزا خليل تهرانىقدس سرهم و از اتراك: آقايان شيخ حسن مامقانى و ملامحمد شرابيانى - قدس سرهما - همه اين افراد از مدرسين بودند . البته افراد ديگرى نيز بودند همطراز ايشان كه شمارش همه آنها مشكل است . از علماى عرب آقايان: شيخ محمد طه نجف نجفى، كه گرچه اصلشان از تبريز بوده اما خاندانشان عرب شدهاند; وى رئيس مدرسين عرب بود . و شيخ على رفيش، مدرس، و سيد محمدتقى طباطبائى آل بحرالعلوم، مدرس، و شيخ عباس فرزند شيخ على، و شيخ عباس فرزند شيخ حسن، كه هر دو از احفاد شيخ جعفر صاحب كشف الغطاء بودند، و سيد حسين قزوينى و شيخ محمود الذهبقدس سرهم و علماى ديگرى كه يا در رديف ايشان بودند يا بالاتر . اين بزرگواران در نجف حضور داشتند، اما در سامرا رئيس كل، جناب ميرزا سيد محمدحسن شيرازى بود و در كربلا شيخ زينالعابدين مازندرانى . و در كاظميه شيخ محمدتقى نواده شيخ اسدالله شوشترى و شيخ محمد فرزند حاج كاظم و سيد مهدى حيدرى و سيد اسماعيل صدر و سيد حسن صدر و شيخ مهدى خالصى و . . . .قحطى در عراق
بيش از سه سال در عراق قحطى پديد آمد، عائله من به هفت نفر رسيده بود . همزمان در جبلعامل نيز قحطى آمده بود . از اين رو در سال، فقط پنج ليره عثمانى براى ما مىآمد . اين پنج ليره مشكلى را از ما هفت نفر حل نمىكرد . ممر ديگرى هم نبود، عادت هم نداشتيم نزد كسى حاجتببريم . سال اول بعضى از اثاثيه را، كه تا حدودى مىشد بدون آن زندگى كرد، فروختيم و ميانهروى را مراعات كرديم . آن سال گذشت . قحطى همچنان ادامه داشت ولى چون گذشته بىاعتنا به آنچه پيش آمده و با عفت نفس، ملازم درس و بحثبوديم . سال بعد بعضى از كتابها را كه نياز چندانى به آن نداشتيم، فروختيم . سال سوم نيز زيورآلات عيال را ولى سال چهارم نه اثاثى بود كه بفروشيم و نه كتاب و نه زيورآلات، قحط و غلا هم ادامه داشت . ليكن براى ما هيچ چيز عوض نشده بود; بى اعتنا مواظب درس و مطالعه خود بوديم . گويا اصلا مسالهاى اتفاق نيفتاده بود . اما خدا مىدانست كه چه وضعى داشتيم، از اينرو خدا ما را رها نكرد و مثل هميشه بر ما تفضل كرد . عصرى بود مشغول مطالعه بودم، كسى در زد، ديدم شيخ عبداللطيف شبلى عاملى است، نامهاى به من داد از شيخ محمد سلامه عاملى، مفاد نامه اين بود: شخصى به نام حاج حسين مقداد ده ليره عثمانى يا بيشتر به من داده كه به شما بدهم . من شخصى به اين نام را نمىشناختم و سابقه نداشتشيخ محمد سلامه، با اين همه رفت و آمدى كه پيش ما داشت، چنين كارى انجام دهد . دانستم كه اين وسعت رزق از عنايات خداوند تبارك و تعالى است .تاليف كتاب كشف الغامض
وقتى بحث ميراث شرح لمعه را مىخواندم ديدم فروعات زيادى دارد . بر آن شدم كه از مسائل و حساب فرائض آن يادداشتهايى بردارم . اين يادداشتها دستمايهاى شد تا كتابى مبسوط و مستدل به نام كشفالغامض في احكام الفرائض در دو جلد تدوين كنم . بعدها آن را تلخيص كرده فروعات را بدون ذكر دليل آوردم و به نام سفينةالخائض في بحرالفرائض ارائه دادم . سپس به صورت منظوم در آورده به نام جناح الناهض الى تعلم الفرائض چاپ كردم . در موقع تاليف كشفالغامض در خانهاى محقر زندگى مىكرديم . يكى از دو اتاق اين خانه در اختيار پسر عمويم سيد حسن با خانواده بود و در اتاق ديگرى من با همسر و فرزندانم به سر مىبرديم . از اين رو ناچار حجرهاى در مدرسه قطب گرفته با تلاشى شبانهروزى ابتدا دو جلد آن كتاب را نوشتم . سپس از پسرعمويم، فرزند صاحب مفتاحالكرامه بخش ميراث مفتاح الكرامه را گرفته استنساخ كردم .زيارت امام حسين عليه السلام
بحمدالله تا مدتى كه در نجف بودم، كه تقريبا ده سال و نيم طول كشيد . زيارت امام حسينعليه السلام در ايامى مانند عاشورا، عيد فطر و قربان، عرفه و اربعين ترك نمىشد . هميشه قبل از مسافرت به بازار مىرفتم و از كسانى كه طلب داشتند حلاليت مىطلبيدم . پياده زيارت كردن را دوست مىداشتم، عدهاى هم به دنبال من مىآمدند .تدبير در معاش
ايامى كه در نجف بوديم همچون اغنيا زندگى و چون فقرا خرج مىكرديم و اين نبود جز به خاطر حسن تدبيرى كه در معاش داشتيم; از بازار اجناس را به قرض نمىخريديم بلكه اگر پول نداشتيم قرض مىكرديم و جنس خوب و ارزان تهيه مىكرديم . هر ميوهاى را در فصل خود مىخريديم تا ارزان باشد .مشكلات فرهنگى دمشق
اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم . در آنجا مشكلات عديدهاى بود كه ناچار مىبايستبه اصلاح آن مىپرداختم: 1) جهل و بىسوادى به طور فراگير حاكم بود . 2) تشعب و حزب گرايى موجب افتراق بين مسلمانها شده بود . 3) مجالس سوگوارى و سخنرانيها به گونه غيرصحيحى اداره مىشد . و در حرم زينب صغرى [10] (ام كلثوم) در روستاى راويه قمهزنى و امور خلاف ديگرى رواج داشت كه مبارزه با آن مشكل بود; بخصوص كه رنگ مذهبى هم به خود گرفته بود . تصميم گرفتم اين سه مشكل را مرتفع سازم . نخست كوشيدم تا علوم عربى را شخصا به كسانى كه آمادگى دارند بياموزم . كه بحمدالله موفق شدم افراد لايقى را تربيت كنم . همزمان شبها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهى را از تبصره علامه حلى براى مردم بيان مىكردم . تصميم گرفتم دبستانى پسرانه را راهاندازى كنم . ابتدا خانهاى خالى تهيه ديده ملاى مكتبىها را به آنجا منتقل كرديم و بتدريج علوم جديد را وارد مدرسه كرديم . و نيز منزلى را براى راهاندازى دبستانى دخترانه اجاره كرديم . در سال 1320 قبل از تشرف به حجبه پيشنهاد فردى خير با گروهى از تجار صحبت كردم تا به اتفاق آنها خانهاى را كه قبلا مورد نظر بود جهت مدرسه خريدارى كنيم . سرانجام با تلاشى پىگير موفق شديم و پس از مدتى توانستيم با كمك افراد خير خانه بهترى را تهيه كرده دانش آموزان را به آنجا منتقل سازيم . اين مدرسه هم اكنون، كه هفتم شوال 1370 است، از نظر يفيتساختمانى، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقى و شؤون اسلامى، بالا بودن ميزان قبولى در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، يكى از بهترين مدرسههاى دمشق به شمار مىآيد . كتابهاى مختلفى نيز براى كلاسها تنظيم و چاپ شده كه حاوى مسائل مختلف و متنوع عقايد، احكام، تفسير و اخلاقيات است . اين كتابها كه به فارسى نيز ترجمه شده در مدارس ديگر نيز مورد استفاده قرار مىگيرد . براى تامين هزينههاى جارى مدرسه گروهى از اهل خير موقوفاتى به آن اختصاص دادند . مدرسه دخترانه با كمبود فضا رو بهرو شده بود كه به وسيله فردى خير خانهاى خريدارى و موقوفاتى براى آن قرار داده شد . اين اولين مشكلى بود كه خداوند ما را در رفع آن توفيق بخشيد . اما مشكل دوم كه تحزب و فرقه گرايى بود، چون شناختى براى مقابله با آن نداشتم و از طرفى نتيجهاى بر آن نمىديدم خود را درگير با آن نساختم . مشكل سوم اصلاح كيفى سوگوارى حضرت سيد الشهداعليه السلام بود، كه در آن كاستيهايى ديده مىشد: 1) وجود نقليات كذب و كارهاى ناصواب در بين ذاكران اهل بيتعليهم السلام . شخصى جريان جنگ جمل را نقل مىكرد ضمن صحبتهاى خود گفت: «نام آن شتر عسكربن مردويه بود» پيش خود گفتم ممكن استشتر نامى داشته باشد اما هيچگاه نشنيدم شترى را با نام پدر نيز بخوانند! از وى پرسيدم، گفت: اين نكته در بحارالانوار است . وقتى به بحار مراجعه كردم، ديدم در آنجا آمده است: «و كان اسم الجمل عسكرا» ، سپس مطلب جديدى شروع كرده مىگويد: ابن مردويه . . . . با استناد به منابع معتبر كتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن كتاب اصدق الاخبار في قصة الاخذ بالثار و الدر النضيد في مراثي السبط الشهيد و النعي تاليف محمد بن نصار را چاپ و رايجساختم . و چون ديدم كه آموزش ذاكران جز با تاليف كتابى ميسر نيست، كتاب المجالس السنية في مناقب و مصائب النبي و العترة النبوية را در پنج قسمت تاليف كردم; چهار قسمتاول در باره امامحسينعليه السلام و جلد پنجم مخصوص پيامبر، حضرت زهرا و ساير ائمهعليهم السلام است .قمهزنى
از جمله امورى كه در بر پايى سوگوارى رخنه كرده بود قمهزنى، و مانند آن بود . اين امور به نص شرع و حكم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ايذاى نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هيچ فايده دينى و دنيوى بر آن مترتب نيست . گذشته از آن ضررى دينى را نيز به دنبال دارد و آن اينكه چهرهاى وحشى و مسخره از شيعه اهل بيت ارائه مىدهد . انجام اين كارها موجب وهن شيعه و مذهب تشيع شده ناخوشايند خدا و رسول و اهل بيتخواهد بود . من هيچگاه در اين مراسم شركت نكردم و همواره نهى مىكردم تا برچيده شد . در اين باره كتاب التنزيه را نوشتم كه به فارسى نيز ترجمه شد . از اين رو بعضى در مقابل ما با ايجاد جار و جنجال و تحريك اوباش و گروهكهاى منسوب به دين بشدت ايستادند، اما تلاششان ناكام ماند و به نتيجهاى نرسيدند . در بين مردم شايع ساختند كه فلانى اقامه عزا را تحريم كرده و ناگوارتر آنكه به ما نسبتخروج از دين را دادند و در اين زمينه بعضى از روحانى نمايان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتى كه به آنها گفته شد: فلانى همان شخصى است كه ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازى كرد، شايع ساختند كه اين در اول كارش بود ولى پس از مدتى از اسلام خارج شد! اين گروه در مقابل ما موضع گرفتند; مجلسى را همچون مسجد ضرار ترتيب داده به شخصى پولى دادند تا عليه ما در آن مجلس شعر بخواند، ديگرى خانه خود را رهن داده در آمد آن را در اين راه مصرف مىكرد! در سال 1321 به همراه خانواده از دمشق به قصد حج عازم مكه مكرمه شديم . سر راه به مصر رفته به زيارت راسالحسينعليه السلام مشرف شديم . سپس قبر منسوب به حضرت زينب را زيارت كرديم (در حرف «ز» از اعيان الشيعه گفتهايم كه صاحب اين قبر كيست [11] .) بعد از آن به زيارت قبر محمد بن ابىبكر و امام شافعى رفتيم ليكن توفيق زيارت قبر حضرت نفيسه و نيز قبر مالكاشتر را به علت آنكه در خارج قاهره است، نيافتيم .جنگ جهانى اول
جنگ جهانى اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه يافت . در اين مدت من در جبل عامل بودم . به ذهنم رسيد كه چون بعضى از پسرها به سن سربازى رسيدهاند خوب استبچهها و خانواده را به دمشق منتقل كنم . ابتدا همه آنچه را داشتيم به قيمت ارزان فروختيم و كوچ كرديم، ولى بعد ديديم گويا اگر در شقراء مىمانديم از خطر دورتر بوديم، از اين رو برگشتيم . گاه با مشكلاتى رو بهرو مىشديم، به جايى رسيد كه هيچ چيز براى خوردن نداشتيم، قحطى شديدى پيش آمد به فضل الهى توانستيم چند راس حيوان تهيه كرده به كشاورزى بپردازيم . بدين جهت وضعمان بهتر شد . در زمان جنگ، بيمارى وبا در جبلعامل شايع شد تا آنجا كه يك روز در روستاى كوچك شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارك رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان كوتاهى مىكردند، حتى برادر از ترس سرايتبيمارى، حاضر نمىشد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلكه مردهها را بدون غسل دفن مىكردند . از طرف ديگر ژاندارمها براى سرباز گيرى خانه به خانه مىگشتند و اين موضوع، وضع را بدتر كرد، زيرا مردم از ترس آنها در خانهها مخفى شده در را مىبستند و براى تشييع و تجهيز مردگان حاضر نمىشدند . در اين ميان اهل علم را براى سربازى فرا خواندند . هيچ كس از اين قانون جز ائمه جماعات مستثنى نبود . قانون عثمانى چنين بود كه منتخبين براى امامت مىبايستيا مدرك شرعى داشته باشند و يا از طرف حكومتبرگه معافيت، و شيعيان هيچيك را نداشتند . اين مساله نيز به فضل الهى به آسانى حل شد و از استانبول تلگرافى رسيد كه ائمه جماعات شيعه نيز از معافيتسربازى برخوردارند .مسافرت به عراق و ايران
در سال 1352 ق جهت تجديد ميثاق با ائمه اطهارعليهم السلام از جبلعامل عازم عراق شدم و از آنجا براى اولين بار براى زيارت مشهد مقدس به ايران رفتم . اين مسافرت به عراق و ايران، نزديك به يازده ماه طول كشيد، براى من بسيار بابركت و مسرتبخش بود . طى اين مدت از مطالعه و نوشتن باز نماندم و از كتابهاى موجود در كتابخانههاى شخصى و عمومى استفادهها بردم و نيز موفق شدم كتاب رياض العلماء و كتابهاى خطى نفيس ديگرى را خريدارى يا استنساخ كنم . خدا را بر آنچه در اين مسافرت عايدم شد سپاسگزارم .موضعگيرىهاى سياسى
1) در برابر قانون «طوائف» فرانسويها
فرانسويها قانونى به نام قانون طوائف صادر كردند، قانونى كه نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صريح شرع مقدس اسلام . بسيارى از علماى دمشق عليه صدور اين قانون اعتراض كردند تا جايى كه اجراى آن متوقف شد و فرانسويها اعلاميهاى صادر كردند كه اين قانون نسبتبه مسلمانان سنى مذهب ملغى است . من نامهاى سرگشاده به نماينده عالى دولت فرانسه در بيروت به عربى و فرانسوى نوشتم . اين نامه، كه روزنامهها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسويها متقاعد شدند .2) تعيين منصب رئيس العلما از ناحيه فرانسويها
فرانسويها مىخواستند منصبى به نام رئيس علما براى شيعيان لبنان ترتيب بدهند . آنها من را به عنوان كسى كه شايستگى اين مقام را دارد در نظر گرفته بودند . از اينرو نامهاى بلند بالا به من نوشتند به گمان اينكه با كمال افتخار خواهم پذيرفت . من به فرستاده آنها كه حامل نامه بود گفتم: به رفيقتبگو من كوچكترين تمايلى به احراز اين مقام نشان نخواهم داد، و نيز گفتم:
ايها السائل عنهم و عني
[برو اين دام بر مرغ دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه]
لست من قيس و لاقيس مني
كه عنقا را بلند است آشيانه]
كه عنقا را بلند است آشيانه]
3) با حكومتسوريه
حكومتسوريه در زمان استقلال، دستورى صادر كرد . طى اين دستور مسلمانان سنى مذهب حق داشتند در انتخابات نمايندگان مجلس تعداد معينى از كرسىها را احراز كنند . براى ساير مليتها و اقليتهاى مذهبى نيز هر كدام سهم مشخصى پيشبينى شده بود . بر اساس اين قانون مسلمانان شيعه جزو اقليتها به حساب مىآمدند . از اينرو نامهاى براى حكومت وقت نوشتم و در آن گوشزد كردم كه شيعه مسلمانان را يك مليتبيشتر نمىداند و نمىخواهد از برادران اهل سنتخود جدا باشد . اين سخن به ذوق وطن دوستان خوش آمد و حكومت اعلام كرد كه مسلمانان يك مليتبيشتر نيستند، فرقى بين سنى و شيعه آنها نيست و اين تعداد از كرسىهاى مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شيعه و سنى است .نماز باران
از جمله عنايات ربانى و الطاف الهى كه شامل حال ما شد اين بود كه پس از بازگشتبه زادگاهمان در لبنان، در جبلعامل قحطى و خشكسالى پيش آمده بود، براى انجام نماز باران سه روز روزه گرفتيم . و روز جمعهاى از شقراء پاى پياده با كمال خضوع و با دلى شكسته، ذكر گويان راهى بيابان شديم . پيرمردان و اطفال نيز ما را همراهى مىكردند مردم از قراى مجاور نيز آمده بودند . پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خوانديم . من ضمن خطبهاى مردم را به توبه دعوت كردم . تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بوديم، چون دعا در آخرين ساعات روز جمعه مستجاب مىشود . سپس افطار كرده نماز مغرب و عشا را به جا آورديم، هوا بسيار گرم بود و ابرى در آسمان ديده نمىشد . اما هنوز مراجعت نكرده بوديم كه ابرهايى سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهى برخوردار شدند . چند سال بعد نيز همين وضع پيش آمد و به همين كيفيت نماز باران را در همانجا برگزار كرديم و بحمدالله مردم از باران كافى بهرهمند شدند .اساتيد
در جبل عامل: 1) سيد محمدحسين، پسر عمويم كه بخشى از شرح قطر الندى در نحو، و شرح سعد در تصريف را نزد وى خواندم; 2) سيد جواد مرتضى، نزد وى شرح قطر الندى و شرح الفيه ابن ناظم و بخشى از مغنى را خواندم; 3) سيد نجيبالدين فضلالله العاملى العيناثى، در بنتجبيل نزد وى مطول و حاشيه ملاعبدالله و شرح شمسيه و معالم را تا آخر استصحاب فرا گرفتم . و در نجف اشرف: 4) سيد على پسرعمويم سيد محمود، كه شرح لمعه را نزد وى خواندم; 5) سيد احمد كربلايى; 6) شيخ محمدباقر نجمآبادى، نزد اين دو بزرگوار قوانين و شرحلمعه و رسائل را خواندم; 7) شيخ ملا فتحالله، معروف به شيخ الشريعه اصفهانى كه بخش اعظم رسائل را از حضور وى بهره بردم . اما در خارج: 8) ملا كاظم خراسانى، صاحب كفايةالاصول و حاشيه بر رسائل و . . . ; دوره خارج اصول را نزد وى خواندم; 9) شيخ آقا رضا همدانى، صاحب مصباح الفقيه و حاشيه بر رسائل و . . . خارج فقه از كتاب مصباحالفقيه تا زكات را نزد وى خواندم; 10) شيخ محمد طه نجف، كه خارج فقه را از وى فرا گرفتم .تاليفات
گفته مىشود اگر تاليفات مرحوم مجلسى را بر عمر وى تقسيم كنند سهم هر روز او جزوهاى خواهد شد . اين سخن را اغراق آميز دانستهاند با اينكه وى هم دستيار داشت و هم ثروت، كه ما اين دو را نداشتيم . گاه مىشد كه براى مقابله و تصحيح مطبعى كتابى كه چاپ مىكرديم، كسى نبود كمك كند و بتنهايى مقابله و تصحيح مىكردم كه وقت زيادى را اشغال مىكرد . ليكن ما تا توانستيم عزلت گزيده از مردم دور بوديم . البته نظارت بر امور اجتماعى و فصل خصومت و تدبير امور معاش و مسائل ديگر نيز بود . ما تاليفات فراوانى داريم كه بعضى از آنها مكرر چاپ شده و برخى به زبانهاى ديگر ترجمه شده است . بيشتر آنها متجاوز از پانصد صفحه است تنها اعيانالشيعة بالغ بر صد جلد خواهد شد . اگر آثار مطبوع و غيرمطبوع و استنساخ شده من بر عمرم تقسيم شود سهم هر روز كمتر از جزوهاى نخواهد بود با اينكه معينى جز خداوند متعال نداشتم .[1] ) سوره مريم (19) : 4 . [2] ) فلك يا فلكه، چوبى دراز بر ستبرى ساعه و بر ميان آن دوالى [تسمه] كه دو تن سر آن چوب بگيرند و پاى مجرم بر آن دوال نهاده . . . سومى با تركه بر كف پاها زند، لغت نامه دهخدا . [3] ) اين نكته در متن اجروميه و شرح آن، كه از ازهرى است، و نيز حاشيه بر شرح كه از ابى النجا استيافت نشد جز آنكه در شرح، ذيل اعراب بسمله آمده است: «و لفظ الجلالة مجرور لانه مضاف اليه و الجار المضاف» شرح اجروميه، ص 2 . [4] ) اجروميه عمريطى، نحو منظوم، چاپ هند، ص 207 . [5] ) شرح اجروميه، ص 49 . [6] ) مغنى اللبيب ، چاپ رحلى، ص 8 . [7] ) براى اطلاع از شرح حال او رك: معارف الرجال، ج 3، ص 56 . [8] ) در باره شيخ محمد حسين كاظمى (1230 - 1308) رك: نقباء البشر ج 2، ص 665 . [9] ) در باره شخصيت آخوند ملاحسينقلى همدانى - قدس الله نفسه الزكيه - رك : نقباء البشر، ج 2، ص 675 ; فوائد الرضوية ، ج 1، ص 148; معارف الرجال ، ج 1، ص 270 . [10] ) نظر مرحوم امين اين است كه حضرت زينب كبرىعليها السلام در مدينه مدفون است . از اين رو معتقد است كه قبرى كه در حومه دمشق در راويه واقع است، متعلق به زينب صغرى (ام كلثوم) است . ولى اين نظر، مورد قبول همه محققان نيست: رك: شام سرزمين خاطرهها، مهدى پيشوايى، چاپ سازمان حج و زيارت . [11] ) به اعتقاد مرحوم امين، صاحب اين قبر زينب بنتيحيى المستوج از نوادگان على عليه السلام است .