ترجمه حسين شفيعى - زن‍دگ‍ی‍ن‍ام‍ه‌ خ‍ودن‍وش‍ت‌ ع‍لام‍ه‌ س‍ی‍د م‍ح‍س‍ن‌ ام‍ی‍ن‌ ع‍ام‍ل‍ی‌( ق‍دس‌ س‍ره‌) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زن‍دگ‍ی‍ن‍ام‍ه‌ خ‍ودن‍وش‍ت‌ ع‍لام‍ه‌ س‍ی‍د م‍ح‍س‍ن‌ ام‍ی‍ن‌ ع‍ام‍ل‍ی‌( ق‍دس‌ س‍ره‌) - نسخه متنی

محسن امین؛ ترجمه: حسین شفیعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ماهنامه پيام حوزه ـ شماره 4

ترجمه حسين شفيعى

يادداشت مترجم

شرح حال نگاران و مؤلفان در رجال را رسم بر آن بوده كه ضمن نقل زندگينامه و تاليفات ديگران، شرح زندگى و كتابهاى خود را نيز مى‏آوردند . علامه حلى در خلاصه، شيخ طوسى در فهرست، ابن شهرآشوب در معالم‏العلماء، شيخ حر عاملى در امل الامل و شيخ عباس قمى در فوائدالرضويه هر يك از خود نيز سخنى به ميان آورده‏اند .

علامه بزرگوار سيد محسن امين عاملى شقرايى، نيز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، كتاب شريف اعيان‏الشيعه درج كرده است; وى در مقدمه ترجمه حال خود مى‏نويسد:

«در اين زندگينامه اكثر اتفاقات زندگى خود را بازگو كرده‏ام - گرچه برخى از آنها چندان مهم نيست - به اين اميد كه تذكار و عبرتى باشد و نيز خود را در شمار اهل علم قلمداد كردم; باشد تا از بركاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ايشان محسوب كند» .

و نيز مى‏نويسد: «شرح حال خود را زودتر براى چاپ آماده كردم چون بيم آن مى‏رفت كه اجل مهلت درج آن را در جاى خود ندهد» .

ظاهرا - چنانكه در حاشيه كتاب آمده - قبل از آنكه كتاب را به زيور طبع بيارايد خود را به لباس رحمت‏حق آراسته و بدرود حيات گفته است رضوان الله تعالى عليه .

باشد تا سيره اين مشعلان هدايت و بلاغ فراراهمان قرار گيرد و تجربه اين راست قامتان ستبر ره‏توشه حركتمان .

در اين مقاله بعضى از عناوين به اقتضاى تلخيص، تغيير كرده و حاشيه‏ها از مترجم است .

نسب

من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سيد عبدالكريم، كه نسبم با چند واسطه به زيد شهيد فرزند امام زين العابدين‏عليه السلام منتهى مى‏شود، در قريه «شقراء» از توابع جبل‏عامل در سال 1284 متولد شدم; اكنون كه مشغول تحرير اين كلمات هستم اول شوال 1370 است و هشتاد و شش بهار از عمرم مى‏گذرد، با اينكه به مرحله «رب اني وهن العظم منى و اشتعل الراس شيبا» [1] رسيده‏ام، ضعف و انواع بيماريها تنم را، كه پى‏درپى با مشكلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم كرده، مى‏آزارد و علائم مرگ يكى پس از ديگرى خود را نشان مى‏دهد . مع‏الوصف بحمدالله عزم، همت و جديت‏به همان ميزانى كه در دوران جوانى بوده باقى است و با اينكه از تواناييم بر انجام كار كاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقيت‏بر مطالعه، تصنيف و تاليف، شبانه‏روز همچون گذشته ادامه دارد و به كار ديگرى، جز آنچه ضرورت اقتضا كند، نمى‏پردازم . نمى‏دانم مرگ حتمى كى فرا مى‏رسد ولى گويا در چند قدمى من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقيت‏براى اتمام و چاپ اين كتاب اعيان‏الشيعه را خواهانم .

مكرر از بزرگان فاميل شنيده‏ام كه اصل ما از «حله‏» بوده، يكى از اجدادم بنابر درخواست اهالى جبل عامل به اين منطقه عزيمت مى‏كند تا مرجع دينى مردم باشد . خاندان ما معروف به «قشاقش‏» يا «قشاقيس‏» بوده، دقيقا روشن نيست از چه رو چنين نسبتى داشته است اما اكنون به واسطه انتسابى كه به سيد محمد امين فرزند سيد ابوالحسن موسى و پدر جد ما سيد على امين دارد به «آل امين‏» معروف است .

پدرم سيد عبدالكريم فرزند سيد على مردى پاك سرشت، پرهيزكار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسيار از خوف خدا مى‏گريست . مادرم فرزند عالم صالح، شيخ محمدحسين فلحه‏ميسى، از زنان دانشمند، صالح، پاك نهاد و باتدبير بود كه بر اوراد و ادعيه مواظبت داشت . جد مادريم شيخ محمدحسين فلحه از خاندان «رزق‏» عالمى فاضل و متقى و شاعرى وارسته بود كه در مدرسه «جبع‏» تحصيل كرده سپس به نجف عزيمت نمود و در همانجا از دنيا رفت .

دوران كودكى

يگانه فرزند خانواده بودم . بيش از هفت‏بهار از عمرم نگذشته بود كه مادرم مرا نزد معلم قرآنى كه در روستا بود برد . وقتى قدم به مكتب‏خانه نهادم، چنانكه طبيعت كودكان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم . از طرفى ديگر آن روزها بر فضاى مكتب‏خانه‏ها نحوه‏اى قساوت و بيرحمى حاكم بود . چوبه فلك [2] بر ديوار بالاى سر معلم آويخته شده بود، دو عصاى كوچك و بزرگ در كنار معلم بود، بچه‏ها در كنار او نشسته بودند . آنگاه كه بر كسى خشم مى‏گرفت‏به تناسب دور و نزديك بودن از يكى از عصاها استفاده مى‏كرد و هر گاه بر همه غضب مى‏كرد، با عصاى بلند بر پاهايشان مى‏نواخت . كودكان را نيز گويا جز صبر و تسليم چاره‏اى نبود، زيرا بيم آن داشتند كه در صورت اعتراض با فلك پذيرايى شوند . اولياى دانش آموزان نيز به تصور اينكه اعمال اين روش به مصلحت كودك است، اعتراضى نداشتند بلكه چه بسا به معلم مى‏گفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!

آن روز نزد معلم ماندم . ولى روز بعد از رفتن به مكتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمى‏خواستند مرا مجبور كنند چون به تنها فرزند خانواده خود عشق مى‏ورزيدند . از اين رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نيز نزد بعضى از بستگان خوش خط در مدت كوتاهى آموختم . در كودكى اشتياق چندانى به بازى در خود نمى‏ديدم، شنا و اسب سوارى و رزم‏آورى را، چنانكه در آن محيط معمول بود، فراگرفتم .

به هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولى نمى‏توان گفت‏بهره‏هاى اخلاقى و دينى امروز با آن روز برابر است .

آموزش صرف و نحو

پس از ختم قرآن و آموختن كتابت، به علم نحو و آموزش خوشنويسى پرداختم . نخست متن اجروميه را حفظ كردم و چنانكه معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذارى كردم . در اين كتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبيرى مؤدبانه مى‏گويد: علامت جر الله كسر هاء است اما در غير لفظ جلاله گفته مى‏شد: علامت جر آن كسر آخر است . [3]در اين كتاب در شمار نواصب «كى‏» و «لام كى‏» را ذكر مى‏كند . [4]با اينكه وقتى بر «كى‏» لام داخل شود نقش اصلى در نصب را «كى‏» بر عهده دارد و لام، جاره است . و نيز جزو حروف جازمه «لم‏» و «لما» و «الم‏» و «الما» را آورده كه اشتباه است [5] .

بعضى اوقات به آموختن خوشنويسى مى‏پرداختم . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درسهاى گذشته كرده بودم كه بتنهايى اين كار را انجام مى‏دادم . خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتى از آن مادر و خواهرانم به سر مى‏بردند و در بخش ديگر من بتنهايى درسهاى روز گذشته را با صداى بلند تكرار مى‏كردم .

بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثالهاى زياد آنها، وقتى به نواصب دهگانه و جوازم هيجده گانه رسيدم، از اعراب امثله زياد و طولانى آنها خسته شدم . از اين‏رو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آنها قناعت كردم .

روزى تنها نسخه اجروميه را از دست دادم كه برايم ناگوار بود، ناگوارتر از مصيبت صاحب مغنى كه مغنى او در سفر حج‏به دريا افتاد; چون وى دو باره از حفظ نوشت اما من نمى‏توانستم . اكنون درست‏به ياد ندارم كه بعد چه كردم .

مرحله بعد شروع كتاب قطر الندى و بل الصدى از ابن هشام در نحو، و شرح تصريف از تفتازانى بود . اين دو كتاب را به همراه دو تن از عموزادگانم كه بزرگتر از من بودند نزد پسر عمويم سيد محمدحسين كه مردى فاضل و خوش‏اخلاق بود مى‏خوانديم . روش درسى چنين بود كه بعد از آنكه مؤدب در حضور استاد مى‏نشستيم يكى از شاگردان متن كتاب را مى‏خواند و سايرين دقت مى‏كردند تا اشتباههاى وى را تذكر دهند . سپس استاد آن بخش را توضيح مى‏داد . بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص كه عبارت را خوانده بود درس را تقرير مى‏كرد و ديگر شاگردان با دقت نقل وى را دنبال مى‏كردند . روز بعد شاگرد ديگرى در حضور استاد عبارت را مى‏خواند و در جلسه مباحثه بحث مى‏كرد .

يكى از دوستان پدرم بزاز بود . مسافرتى در پيش داشت . از او خواستم ديوان شعرى از بيروت برايم تهيه كند . او نيز ديوان «ابوفراس حمدانى‏» را برايم خريد . آن را خواندم و بسيارى از اشعارش را حفظ كردم و هم‏اكنون نيز حفظ هستم . اغلب اشعار آن برايم روشن بود ولى چون در سن كودكى بودم و از طرفى اولين ديوان شعرى بود كه مى‏خواندم يا بخشى از آن را نمى‏فهميدم يا بخوبى متوجه نمى‏شدم .

مدتى كوتاه نزد استاد و پسر عمويم ماندم ولى بهره چندانى عايدم نشد; چون در شرايطى نبودم كه بدانم چگونه بايد درس خواند، راهنما نيز نداشتم گرچه پسر عمويم مردى فاضل بود .

حدود سال 1297 جناب سيد جواد مرتضى از عراق به روستاى خود - عيثا الزط - آمد . با گروهى از طلاب كتاب قطر الندى را خدمت ايشان مى‏خوانديم . در طفوليت چنين بودم كه در مطالعه از مطالب چيزى نمى‏فهميدم و در درس نيز فكرم پريشان بود . مدت كوتاهى بدين منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازى بودند، به خود مى‏گفتم تو تا اينجا آمده‏اى تا بهره‏اى ببرى نه همچون كودكان به بازى بپردازى . پس كمر همت‏بسته عزم را جزم كردم . شب كه كتاب را باز كردم در مقابل، چراغى بود كه طلبه‏ها دور آن حلقه زده مطالعه مى‏كردند . وقتى به عبارت نگاه كردم باز برايم نامفهوم بود، اما ناگهان نورى بر من تابيد كه مسرور و متنبه شدم . گويا تازه دريافتم كه چگونه بايد مطالعه كرد و چگونه فهميد . از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند همت‏با تمام توان مشغول فراگيرى علم، از طريق مطالعه، مذاكره، تاليف و تدريس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بيان، فقه و اصول در مدارس جبل‏عامل و نجف هستم و هيچگاه خسته نشده‏ام، از معاشرت با كسى كه بهره علمى از او نمى‏بردم خوددارى ورزيدم و بر رنج دوران صبور بودم .

دوستى لايق

خداوند بر من منت نهاده با دوستى زيرك، كوشا و باتقوا آشنا شدم . جناب شيخ محمد دبوق، كه از من بزرگتر بود، سخت از غيبت كردن و شنيدن آن پرهيز داشت; هرگاه كسى مى‏خواست غيبت كند، به گونه‏اى بايسته و بدون اينكه صريحا او را نهى كند، موضوع صحبت را عوض مى‏كرد و هر صحبتى كه پيش مى‏آمد شعر يا حكايتى را به عنوان استشهاد مطرح مى‏كرد . ما دو نفر نزد سيد جواد مرتضى درس مى‏خوانديم، وقتى مساله‏اى طرح مى‏شد تا شاگرد خوب نمى‏فهميد از آن نمى‏گذشت . گاه استاد مساله‏اى را دو سه بار تكرار مى‏كرد تا دوستم بفهمد و من از اين تكرار رنج مى‏بردم ولى چيزى نمى‏گفتم .

هنگام مباحثه دو زانو روبه‏روى من مى‏نشست، بدون اينكه به جايى تكيه كند، به راست و چپ متمايل شود و يا به جاى ديگر توجه كند . وقتى او را چنين مى‏ديدم شرمنده شده مانند وى مى‏نشستم گاه هم طبيعت كودكانه بر من مسلط مى‏شد و تغيير حالت مى‏دادم، دوباره يادم مى‏آمد و به حالت نخست‏بر مى‏گشتم . در هر صورت، همراه دوست گراميم شيخ محمد دبوق، شرح قطر الندى، علم صرف و نيز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم‏» و «بئس‏» را با دقت‏خوانديم .

پس از اتمام شرح قطر الندى به ادامه شرح ابن ناظم بر الفيه پرداختيم در اين ميان به شرح شيخ رضى بر كافيه ابن حاجب نيز با تمام دقت مراجعه مى‏كرديم; اين شرح از مهمترين كتابهاى نحو و حاوى فلسفه علم نحو و لغت عربى با شيوه‏اى بديع است . نيز كتابهاى مشهور ديگر مثل شرح خيامى را مرور مى‏كرديم، كتاب تصريح تاليف خالد ازهرى را نتوانستيم تهيه كنيم . يكى از بستگان نسخه‏اى خطى و حجيم از اين كتاب داشت كه قسمتهايى از آن از بين رفته بود; با اينكه ارزشى نداشت اما چون گوهرى كمياب از عاريه دادن آن به ما دريغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاريه كرديم . البته بعدها نسخه‏اى چاپى يافتيم كه بسيار خوشحال شديم . آنچه را گفتم براى اين بود كه معلوم شود در راه كسب دانش چه رنجهايى را متحمل مى‏شديم .

روزهاى پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عيثا» به زادگاه خود «شقراء» مى‏رفتيم و عصر جمعه بر مى‏گشتيم . روزى به علت آمدن باران نتوانستيم به عيثا بازگرديم، آن روز مادرم براى پيدا كردن شرح الفيه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه باز نمانم و بالاخره آن را پيدا كرده آورد . همراه با شرح الفيه ابن‏ناظم، شرح جاربردى بر كافيه ابن حاجب را نيز كه مربوط به تصريف است مى‏خوانديم . وقتى در شرح الفيه به بحث «نعم و بئس‏» رسيديم، دوستم جناب شيخ محمد دبوق به همراه دوست‏خود پياده و در لباس دراويش براى زيارت عتبات، عازم عراق شد . در اين فاصله شرح الفيه را تمام و مغنى‏اللبيب را شروع كرديم . به ياد دارم وقتى به كلمه «اجل‏» رسيديم عبارت «و قيد المالقي‏» [6]- منسوب به مالقه از شهرهاى اندلس - را قيدا لما لقي (به صيغه ماضى) مى‏خواندم!

حدود سال 1300 ه بود كه در شهرى ديگر علم بيان و منطق را از كتاب مطول و حاشيه ملاعبدالله زنجانى بر تهذيب سعدالدين تفتازانى شروع كرديم، استادمان روش عجيبى داشت، و بى‏توجه به عبارات و محتويات كتاب، مطالبى مى‏گفت كه نمى‏فهميديم، در مباحثه هم متوجه مى‏شديم كه چيزى از درس به ياد نداريم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشى مطالبى دستگيرمان مى‏شد كه آن را مباحثه مى‏كرديم . به خاطر حسن ظنى كه به استاد داشتيم بر اين گمان بوديم كه او مطالب بلندى را عنوان مى‏كند ولى ما قابليت درك آن را نداريم . به او مى‏گفتيم فراتر از تفسير عبارت كتاب چيزى را نمى‏خواهيم، مى‏گفت: دست و بال مرا ببنديد، مرا به بند بكشيد من جز اين بلد نيستم و راست مى‏گفت، حقا روش او شگفت‏آور بود .

شيخ موسى شراره و فعاليتهاى اصلاحى او [7]

چون ديديم از درس اين استاد نمى‏توانيم استفاده كنيم، به روستاى بنت جبيل رفتيم . در اين روستا بودم كه شيخ موسى شراره از عراق به آنجا آمد . وى برخلاف معمول بدون اطلاع قبلى و بدون هيچگونه تشريفات، ساده و بى‏آلايش سوار بر استرى كرايه‏اى وارد شده در منزل شيخ محمدحسين مروه فرود آمد، تنها خويشاوندان وى براى استقبال آمده بودند . وقتى مردم حرفهاى وى را شنيدند و كارهاى او را مشاهده كردند پى به عظمت او برده مقام بلندى براى او قائل شدند .

شيخ موسى‏رحمه الله سعى بليغى در فعاليتهاى اصلاحى - دينى داشت; مدرسه‏اى تاسيس كرد كه در آن علوم عربى، اعم از نحو، صرف، بيان، منطق، اصول و فقه، تدريس مى‏شد; عده‏اى از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده مى‏كردند و هم براى ديگران مفيد بودند . عزاى حضرت سيدالشهدا را احيا كرد و براى سوگوارى، مجالسى همچون مجالس عراق ترتيب داد، براى شعر عاملى و اجراى آن در مجالس سوگوارى روشى ابداع كرد . در مجالسى كه بدين منظور ترتيب مى‏يافت موعظه مى‏كرد و رواياتى از نهج‏البلاغه مى‏خواند . گاه نيز از من مى‏خواست كه به جاى او سخنرانى كنم . يكبار به من مى‏فرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز شدت حيا و حجبى كه دارى . ايشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشى كه در عراق معمول بود، مرسوم كرد و به ادبا روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغيب كرد .

از جمله مجالسى كه ترتيب داده بود چهار مجلس بود كه يكى از آنها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار مى‏شد و دو مجلس ديگر صبح جمعه‏ها پشت‏سر هم بود . مجلسى هم عصر جمعه تشكيل مى‏شد . در مجلس اولى موعظه مى‏كرد، طلبه‏ها مذاكراتى علمى داشتند، نهج‏البلاغه خوانده مى‏شد و از طلبه‏ها پرسش مى‏كرد، افرادى را كه پاسخ مى‏دادند تشويق و آنها كه از پاسخ دادن عاجز مى‏ماندند سرزنش مى‏كرد . گاه نيز از من مى‏خواست كه به جاى او سؤال كنم . مجالس سوگوارى كه او ترتيب مى‏داد گرچه خالى از اشكال نبود ولى آغاز اصلاح مجالس سوگوارى ديگر به‏شمار مى‏رفت . من در تاليف لواعج الاشجان و المجالس السنية به اين نكته پى‏بردم كه بخشى از آنچه مرثيه‏خوانها در عراق مى‏خوانند دروغ است و بخشى ديگر مشوب به زوايدى بى‏اساس; مثل اينكه مى‏گويند: وقتى اميرالمؤمنين‏عليه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبيب بن عمرو به حضرت گفت:

«ان البرد لايزلزل الجبل الاصم و لفحة الهجير لاتجفف البحر الخضم و الليث‏يضري اذا خدش و الصل يقوي اذا ارتعش‏» : سرما كوه استوار را متزلزل نمى‏سازد و وزش باد گرم درياى وسيع را نمى‏خشكاند و شير چون زخمى شود درنده‏تر مى‏گردد و مار آنگاه كه بلرزد قويتر مى‏شود .

اين گفتار پرنقش و نگار را هيچ مورخ و محدثى نقل نكرده بلكه ساختگى است ولى مرثيه‏خوانها در عراق، آن را مى‏خوانند و در كتاب سفينه شيخ موسى شراره نيز آمده است! از تغييراتى كه شيخ موسى شراره به وجود آورد اين بود كه تنها خواندن مقتل ابن طاووس [الملهوف] را در مجالس عزاى حسينى رسم كرد . و چون لواعج الاشجان ما تاليف شد، مقتل را از روى آن مى‏خواندند و مرثيه‏خوانها از المجالس السنية استفاده مى‏كردند . از اين رو نقليات از عيوب و اكاذيب پيراسته گرديد .

در بنت جبيل، درس را خدمت‏سيد نجيب فضل‏الله حسنى عيناثى ادامه داديم، مطول و حاشيه ملاعبدالله را نزد وى تمام كرديم، شرح شمسيه را نيز با تمام دقت‏خوانديم . در اين ميان به شرح مطالع در منطق، نيز مراجعه مى‏كرديم . سپس معالم را شروع كرديم . ضمنا به حاشيه سلطان و شيروانى و غيره هم مراجعه مى‏كرديم . تصميم گرفتيم كه شرائع را بخوانيم، يكى دو جلسه حضور بعضى رفتيم كه از عهده تدريس بر نمى‏آمد، ناچار او را رها كرده ديگرى را نيز نيافتيم . وقتى مطول مى‏خواندم حاشيه‏اى بر آن نوشتم و نيز حاشيه‏اى بر معالم، و كتابى در نحو، تدوين كردم .

پدرم كه در عراق بود پسرعموها از وى خواسته بودند مرا به نجف بفرستد . وقتى بازگشت، از جمله كسانى كه به ديدن او آمدند شيخ موسى شراره بود . پدرم ضمن صحبت‏خواسته پسر عموهايم را بازگفت . هنوز صحبت او تمام نشده بود كه شيخ موسى گفت: پسر عموهايش بالاتر از او نيستند .

سرانجام شيخ موسى شراره در سال 1304 ق به مرض سل مزمن درگذشت . طلبه‏ها متفرق شده هر كس به وطن خويش بازگشت . معمولا در جبل‏عامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و يا حتى در زمان حيات او پايان مى‏پذيرد . تصميم گرفتم بقيه معالم را نزد بعضى از علما كه از عراق آمده بودند تمام كرده كتابى ديگر را شروع كنم ولى آنها كفايت لازم را نداشتند . پس چون ماندن خود را در آنجا بيهوده ديدم، از طرفى مايل به معاشرت با عوام نيز نبودم، با كناره‏گيرى، مشغول تدريس و مطالعه شدم . ميل داشتم براى ادامه تحصيل به عراق بروم ولى ميسر نبود .

آمدن سيد مهدى حكيم به بنت جيبل

پس از رحلت‏شيخ موسى شراره، عده‏اى سرشناس به تشويق گروهى از اهل فضل با فرستادن تلگرافهاى متعدد از شيخ محمدحسين كاظمى [8] ، كه مشهورترين عالم عرب در عراق بود، خواستند يكى از اين دو نفر، سيد اسماعيل صدر يا سيدمهدى حكيم، را به بنت‏جبيل اعزام كند بالاخره سيد مهدى حكيم پذيرفت . مردم به استقبال وى رفتند، ما نيز چون تشنه‏اى كه به آب زلال رسيده باشد بسيار مشعوف بوديم . طلبه‏هاى مدرسه شيخ موسى جمع شدند، من خانه‏اى در بنت‏جبيل اجاره كرده با خانواده به آنجا رفتيم . درسها كم و بيش شروع شد ولى همت ايشان بيشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه مى‏شد و كمتر به تدريس اشتغال داشتند . به هر حال هر مصلحى در اين عالم راى خاص خود را دارد و همان را اعمال مى‏كند . وى پس از چندى عده‏اى از افراد سرشناس را جمع كرده به آنها گفت:

من براى امر به معروف و نهى از منكر به اينجا آمده‏ام، و اين مساله تحقق نمى‏يابد جز اينكه از مردم بى‏نياز باشم . پس ضرورى است افرادى جمع شده مزرعه‏اى را براى من تهيه كنند تا به وسيله آن امرار معاش كنم . اين جلسه پس از صحبتهاى زياد بدون نتيجه پايان پذيرفت و افراد متفرق شدند . سيد حكيم نيز وعظ و ارشاد و مسافرتهاى تبليغى را بر ماندن در آنجا و تدريس ترجيح داده از آنجا رفت . باز طلبه‏ها متفرق شدند; من نيز چون بقيه به وطنم برگشتم و اين مساله بر پدرم بسيار گران آمد . چهار سال به تعليم و مطالعه گذشت، در سال 1308 شيخ حسين مغنيه به من گفت: با عده‏اى تصميم داريم براى ادامه تحصيل به عراق برويم تو هم با ما بيا . به پيشنهاد پدرم استخاره كردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شديم در حالى كه حتى يك درهم نداشتم! با عنايت الهى از فروش بعضى حبوبات و . . . مقدارى پول فراهم آمد و به طرف نجف حركت كرديم و بالاخره پس از تحمل مشقات فراوان به نجف رسيديم . خانه‏اى را در محله «حويش‏» اجاره كرده، درس و تدريس را شروع نموديم . در همسايگى ما فقيه عارف و اخلاقى مشهور، ملاحسينقلى همدانى [9] زندگى مى‏كرد دو روز در درس اخلاق وى شركت كردم ولى رها كرده به فقه و اصول پرداختم . بعدها پشيمان بودم كه چرا تا آخرين روز حيات وى در درس او شركت نكردم، در نجف بوديم كه ايشان رحلت كرد . بيشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند .

روش تدريس در نجف اشرف

تدريس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدريس سطوح بود كه استاد عبارت كتاب را تفسير مى‏كرد و نظر خاص يا اعتراضى اگر داشت‏بيان مى‏كرد طلبه‏هايى كه مى‏توانستند، نظر او را رد مى‏كردند و . . . .

ابتدا كتابهايى در صرف و نحو را مى‏خواندند . سپس بيان و منطق و بالاخره فقه و اصول خوانده مى‏شد . برخى نيز به علم كلام مى‏پرداختند . بعضى هم طبيعيات و الهيات مى‏خواندند .

مرحله دوم تدريس خارج بود يعنى خارج از كتاب; براى نائل شدن افراد به درجه اجتهاد درس خارج در محدوده اصول و فقه بيان مى‏شد . مسائل علم اصول يكى پس از ديگرى طرح شده اقوال علما و ادله آنها بيان و بررسى مى‏شد، سپس يكى از اقوال، انتخاب و مبرهن مى‏گشت . طلبه‏ها مناقشه مى‏كردند و استاد آنان را مجاب مى‏ساخت . و نيز در فقه، فرعى عنوان مى‏شد، اقوال و ادله و اجماع بررسى و نظر صائب مشخص مى‏گشت .

علماى مشهور عراق در زمان اقامت من در نجف

از عجم: حضرات آقايان شيخ ملا كاظم خراسانى، شيخ آقارضا همدانى، شيخ عبدالله مازندرانى، سيد كاظم يزدى، ميرزا حبيب‏الله رشتى، ميرزا حسين فرزند ميرزا خليل تهرانى‏قدس سرهم و از اتراك: آقايان شيخ حسن مامقانى و ملامحمد شرابيانى - قدس سرهما - همه اين افراد از مدرسين بودند . البته افراد ديگرى نيز بودند همطراز ايشان كه شمارش همه آنها مشكل است . از علماى عرب آقايان: شيخ محمد طه نجف نجفى، كه گرچه اصلشان از تبريز بوده اما خاندانشان عرب شده‏اند; وى رئيس مدرسين عرب بود . و شيخ على رفيش، مدرس، و سيد محمدتقى طباطبائى آل بحرالعلوم، مدرس، و شيخ عباس فرزند شيخ على، و شيخ عباس فرزند شيخ حسن، كه هر دو از احفاد شيخ جعفر صاحب كشف الغطاء بودند، و سيد حسين قزوينى و شيخ محمود الذهب‏قدس سرهم و علماى ديگرى كه يا در رديف ايشان بودند يا بالاتر .

اين بزرگواران در نجف حضور داشتند، اما در سامرا رئيس كل، جناب ميرزا سيد محمدحسن شيرازى بود و در كربلا شيخ زين‏العابدين مازندرانى . و در كاظميه شيخ محمدتقى نواده شيخ اسدالله شوشترى و شيخ محمد فرزند حاج كاظم و سيد مهدى حيدرى و سيد اسماعيل صدر و سيد حسن صدر و شيخ مهدى خالصى و . . . .

قحطى در عراق

بيش از سه سال در عراق قحطى پديد آمد، عائله من به هفت نفر رسيده بود . همزمان در جبل‏عامل نيز قحطى آمده بود . از اين رو در سال، فقط پنج ليره عثمانى براى ما مى‏آمد . اين پنج ليره مشكلى را از ما هفت نفر حل نمى‏كرد . ممر ديگرى هم نبود، عادت هم نداشتيم نزد كسى حاجت‏ببريم . سال اول بعضى از اثاثيه را، كه تا حدودى مى‏شد بدون آن زندگى كرد، فروختيم و ميانه‏روى را مراعات كرديم . آن سال گذشت . قحطى همچنان ادامه داشت ولى چون گذشته بى‏اعتنا به آنچه پيش آمده و با عفت نفس، ملازم درس و بحث‏بوديم . سال بعد بعضى از كتابها را كه نياز چندانى به آن نداشتيم، فروختيم . سال سوم نيز زيورآلات عيال را ولى سال چهارم نه اثاثى بود كه بفروشيم و نه كتاب و نه زيورآلات، قحط و غلا هم ادامه داشت . ليكن براى ما هيچ چيز عوض نشده بود; بى اعتنا مواظب درس و مطالعه خود بوديم . گويا اصلا مساله‏اى اتفاق نيفتاده بود . اما خدا مى‏دانست كه چه وضعى داشتيم، از اين‏رو خدا ما را رها نكرد و مثل هميشه بر ما تفضل كرد . عصرى بود مشغول مطالعه بودم، كسى در زد، ديدم شيخ عبداللطيف شبلى عاملى است، نامه‏اى به من داد از شيخ محمد سلامه عاملى، مفاد نامه اين بود: شخصى به نام حاج حسين مقداد ده ليره عثمانى يا بيشتر به من داده كه به شما بدهم .

من شخصى به اين نام را نمى‏شناختم و سابقه نداشت‏شيخ محمد سلامه، با اين همه رفت و آمدى كه پيش ما داشت، چنين كارى انجام دهد . دانستم كه اين وسعت رزق از عنايات خداوند تبارك و تعالى است .

تاليف كتاب كشف الغامض

وقتى بحث ميراث شرح لمعه را مى‏خواندم ديدم فروعات زيادى دارد . بر آن شدم كه از مسائل و حساب فرائض آن يادداشتهايى بردارم . اين يادداشتها دستمايه‏اى شد تا كتابى مبسوط و مستدل به نام كشف‏الغامض في احكام الفرائض در دو جلد تدوين كنم . بعدها آن را تلخيص كرده فروعات را بدون ذكر دليل آوردم و به نام سفينة‏الخائض في بحرالفرائض ارائه دادم . سپس به صورت منظوم در آورده به نام جناح الناهض الى تعلم الفرائض چاپ كردم .

در موقع تاليف كشف‏الغامض در خانه‏اى محقر زندگى مى‏كرديم . يكى از دو اتاق اين خانه در اختيار پسر عمويم سيد حسن با خانواده بود و در اتاق ديگرى من با همسر و فرزندانم به سر مى‏برديم . از اين رو ناچار حجره‏اى در مدرسه قطب گرفته با تلاشى شبانه‏روزى ابتدا دو جلد آن كتاب را نوشتم . سپس از پسرعمويم، فرزند صاحب مفتاح‏الكرامه بخش ميراث مفتاح الكرامه را گرفته استنساخ كردم .

زيارت امام حسين عليه السلام

بحمدالله تا مدتى كه در نجف بودم، كه تقريبا ده سال و نيم طول كشيد . زيارت امام حسين‏عليه السلام در ايامى مانند عاشورا، عيد فطر و قربان، عرفه و اربعين ترك نمى‏شد . هميشه قبل از مسافرت به بازار مى‏رفتم و از كسانى كه طلب داشتند حلاليت مى‏طلبيدم . پياده زيارت كردن را دوست مى‏داشتم، عده‏اى هم به دنبال من مى‏آمدند .

تدبير در معاش

ايامى كه در نجف بوديم همچون اغنيا زندگى و چون فقرا خرج مى‏كرديم و اين نبود جز به خاطر حسن تدبيرى كه در معاش داشتيم; از بازار اجناس را به قرض نمى‏خريديم بلكه اگر پول نداشتيم قرض مى‏كرديم و جنس خوب و ارزان تهيه مى‏كرديم . هر ميوه‏اى را در فصل خود مى‏خريديم تا ارزان باشد .

مشكلات فرهنگى دمشق

اواخر شعبان 1319 ق وارد دمشق شدم . در آنجا مشكلات عديده‏اى بود كه ناچار مى‏بايست‏به اصلاح آن مى‏پرداختم:

1) جهل و بى‏سوادى به طور فراگير حاكم بود .

2) تشعب و حزب گرايى موجب افتراق بين مسلمانها شده بود .

3) مجالس سوگوارى و سخنرانيها به گونه غيرصحيحى اداره مى‏شد . و در حرم زينب صغرى [10] (ام كلثوم) در روستاى راويه قمه‏زنى و امور خلاف ديگرى رواج داشت كه مبارزه با آن مشكل بود; بخصوص كه رنگ مذهبى هم به خود گرفته بود .

تصميم گرفتم اين سه مشكل را مرتفع سازم . نخست كوشيدم تا علوم عربى را شخصا به كسانى كه آمادگى دارند بياموزم . كه بحمدالله موفق شدم افراد لايقى را تربيت كنم . همزمان شبها پس از نماز مجالس موعظه داشتم و مسائل فقهى را از تبصره علامه حلى براى مردم بيان مى‏كردم . تصميم گرفتم دبستانى پسرانه را راه‏اندازى كنم . ابتدا خانه‏اى خالى تهيه ديده ملاى مكتبى‏ها را به آنجا منتقل كرديم و بتدريج علوم جديد را وارد مدرسه كرديم . و نيز منزلى را براى راه‏اندازى دبستانى دخترانه اجاره كرديم .

در سال 1320 قبل از تشرف به حج‏به پيشنهاد فردى خير با گروهى از تجار صحبت كردم تا به اتفاق آنها خانه‏اى را كه قبلا مورد نظر بود جهت مدرسه خريدارى كنيم . سرانجام با تلاشى پى‏گير موفق شديم و پس از مدتى توانستيم با كمك افراد خير خانه بهترى را تهيه كرده دانش آموزان را به آنجا منتقل سازيم . اين مدرسه هم اكنون، كه هفتم شوال 1370 است، از نظر يفيت‏ساختمانى، حسن اداره، اشراف بر حفظ اصول اخلاقى و شؤون اسلامى، بالا بودن ميزان قبولى در امتحانات و داوطلبان حضور در مدرسه، يكى از بهترين مدرسه‏هاى دمشق به شمار مى‏آيد . كتابهاى مختلفى نيز براى كلاسها تنظيم و چاپ شده كه حاوى مسائل مختلف و متنوع عقايد، احكام، تفسير و اخلاقيات است . اين كتابها كه به فارسى نيز ترجمه شده در مدارس ديگر نيز مورد استفاده قرار مى‏گيرد . براى تامين هزينه‏هاى جارى مدرسه گروهى از اهل خير موقوفاتى به آن اختصاص دادند . مدرسه دخترانه با كمبود فضا رو به‏رو شده بود كه به وسيله فردى خير خانه‏اى خريدارى و موقوفاتى براى آن قرار داده شد .

اين اولين مشكلى بود كه خداوند ما را در رفع آن توفيق بخشيد . اما مشكل دوم كه تحزب و فرقه گرايى بود، چون شناختى براى مقابله با آن نداشتم و از طرفى نتيجه‏اى بر آن نمى‏ديدم خود را درگير با آن نساختم .

مشكل سوم اصلاح كيفى سوگوارى حضرت سيد الشهداعليه السلام بود، كه در آن كاستيهايى ديده مى‏شد:

1) وجود نقليات كذب و كارهاى ناصواب در بين ذاكران اهل بيت‏عليهم السلام . شخصى جريان جنگ جمل را نقل مى‏كرد ضمن صحبتهاى خود گفت: «نام آن شتر عسكربن مردويه بود» پيش خود گفتم ممكن است‏شتر نامى داشته باشد اما هيچگاه نشنيدم شترى را با نام پدر نيز بخوانند! از وى پرسيدم، گفت: اين نكته در بحارالانوار است . وقتى به بحار مراجعه كردم، ديدم در آنجا آمده است: «و كان اسم الجمل عسكرا» ، سپس مطلب جديدى شروع كرده مى‏گويد: ابن مردويه . . . .

با استناد به منابع معتبر كتاب لواعج الاشجان را در مقتل نوشتم، پس از آن كتاب اصدق الاخبار في قصة الاخذ بالثار و الدر النضيد في مراثي السبط الشهيد و النعي تاليف محمد بن نصار را چاپ و رايج‏ساختم . و چون ديدم كه آموزش ذاكران جز با تاليف كتابى ميسر نيست، كتاب المجالس السنية في مناقب و مصائب النبي و العترة النبوية را در پنج قسمت تاليف كردم; چهار قسمت‏اول در باره امام‏حسين‏عليه السلام و جلد پنجم مخصوص پيامبر، حضرت زهرا و ساير ائمه‏عليهم السلام است .

قمه‏زنى

از جمله امورى كه در بر پايى سوگوارى رخنه كرده بود قمه‏زنى، و مانند آن بود . اين امور به نص شرع و حكم عقل حرام است، مجروح ساختن سر ايذاى نفس بوده عقلا و شرعا حرام است و هيچ فايده دينى و دنيوى بر آن مترتب نيست . گذشته از آن ضررى دينى را نيز به دنبال دارد و آن اينكه چهره‏اى وحشى و مسخره از شيعه اهل بيت ارائه مى‏دهد . انجام اين كارها موجب وهن شيعه و مذهب تشيع شده ناخوشايند خدا و رسول و اهل بيت‏خواهد بود .

من هيچگاه در اين مراسم شركت نكردم و همواره نهى مى‏كردم تا برچيده شد . در اين باره كتاب التنزيه را نوشتم كه به فارسى نيز ترجمه شد . از اين رو بعضى در مقابل ما با ايجاد جار و جنجال و تحريك اوباش و گروهكهاى منسوب به دين بشدت ايستادند، اما تلاششان ناكام ماند و به نتيجه‏اى نرسيدند . در بين مردم شايع ساختند كه فلانى اقامه عزا را تحريم كرده و ناگوارتر آنكه به ما نسبت‏خروج از دين را دادند و در اين زمينه بعضى از روحانى نمايان متحجر را ابزار قرار دادند و وقتى كه به آنها گفته شد: فلانى همان شخصى است كه ابتدا مجالس عزا را در دمشق راه اندازى كرد، شايع ساختند كه اين در اول كارش بود ولى پس از مدتى از اسلام خارج شد! اين گروه در مقابل ما موضع گرفتند; مجلسى را همچون مسجد ضرار ترتيب داده به شخصى پولى دادند تا عليه ما در آن مجلس شعر بخواند، ديگرى خانه خود را رهن داده در آمد آن را در اين راه مصرف مى‏كرد!

در سال 1321 به همراه خانواده از دمشق به قصد حج عازم مكه مكرمه شديم . سر راه به مصر رفته به زيارت راس‏الحسين‏عليه السلام مشرف شديم . سپس قبر منسوب به حضرت زينب را زيارت كرديم (در حرف «ز» از اعيان الشيعه گفته‏ايم كه صاحب اين قبر كيست [11] .) بعد از آن به زيارت قبر محمد بن ابى‏بكر و امام شافعى رفتيم ليكن توفيق زيارت قبر حضرت نفيسه و نيز قبر مالك‏اشتر را به علت آنكه در خارج قاهره است، نيافتيم .

جنگ جهانى اول

جنگ جهانى اول سال 1332 ق شروع و 1336 ق خاتمه يافت . در اين مدت من در جبل عامل بودم . به ذهنم رسيد كه چون بعضى از پسرها به سن سربازى رسيده‏اند خوب است‏بچه‏ها و خانواده را به دمشق منتقل كنم . ابتدا همه آنچه را داشتيم به قيمت ارزان فروختيم و كوچ كرديم، ولى بعد ديديم گويا اگر در شقراء مى‏مانديم از خطر دورتر بوديم، از اين رو برگشتيم .

گاه با مشكلاتى رو به‏رو مى‏شديم، به جايى رسيد كه هيچ چيز براى خوردن نداشتيم، قحطى شديدى پيش آمد به فضل الهى توانستيم چند راس حيوان تهيه كرده به كشاورزى بپردازيم . بدين جهت وضعمان بهتر شد .

در زمان جنگ، بيمارى وبا در جبل‏عامل شايع شد تا آنجا كه يك روز در روستاى كوچك شقراء دوازده نفر مردند! تابستان بود و ماه مبارك رمضان، مردم در غسل دادن و دفن امواتشان كوتاهى مى‏كردند، حتى برادر از ترس سرايت‏بيمارى، حاضر نمى‏شد جنازه برادر خود را غسل دهد، بلكه مرده‏ها را بدون غسل دفن مى‏كردند . از طرف ديگر ژاندارمها براى سرباز گيرى خانه به خانه مى‏گشتند و اين موضوع، وضع را بدتر كرد، زيرا مردم از ترس آنها در خانه‏ها مخفى شده در را مى‏بستند و براى تشييع و تجهيز مردگان حاضر نمى‏شدند .

در اين ميان اهل علم را براى سربازى فرا خواندند . هيچ كس از اين قانون جز ائمه جماعات مستثنى نبود . قانون عثمانى چنين بود كه منتخبين براى امامت مى‏بايست‏يا مدرك شرعى داشته باشند و يا از طرف حكومت‏برگه معافيت، و شيعيان هيچيك را نداشتند . اين مساله نيز به فضل الهى به آسانى حل شد و از استانبول تلگرافى رسيد كه ائمه جماعات شيعه نيز از معافيت‏سربازى برخوردارند .

مسافرت به عراق و ايران

در سال 1352 ق جهت تجديد ميثاق با ائمه اطهارعليهم السلام از جبل‏عامل عازم عراق شدم و از آنجا براى اولين بار براى زيارت مشهد مقدس به ايران رفتم . اين مسافرت به عراق و ايران، نزديك به يازده ماه طول كشيد، براى من بسيار بابركت و مسرت‏بخش بود . طى اين مدت از مطالعه و نوشتن باز نماندم و از كتابهاى موجود در كتابخانه‏هاى شخصى و عمومى استفاده‏ها بردم و نيز موفق شدم كتاب رياض العلماء و كتابهاى خطى نفيس ديگرى را خريدارى يا استنساخ كنم . خدا را بر آنچه در اين مسافرت عايدم شد سپاسگزارم .

موضعگيرى‏هاى سياسى

1) در برابر قانون «طوائف‏» فرانسويها

فرانسويها قانونى به نام قانون طوائف صادر كردند، قانونى كه نه با مصلحت مسلمانان دمساز بود و نه با صريح شرع مقدس اسلام . بسيارى از علماى دمشق عليه صدور اين قانون اعتراض كردند تا جايى كه اجراى آن متوقف شد و فرانسويها اعلاميه‏اى صادر كردند كه اين قانون نسبت‏به مسلمانان سنى مذهب ملغى است . من نامه‏اى سرگشاده به نماينده عالى دولت فرانسه در بيروت به عربى و فرانسوى نوشتم . اين نامه، كه روزنامه‏ها آن را انتشار دادند، مؤثر افتاد و فرانسويها متقاعد شدند .

2) تعيين منصب رئيس العلما از ناحيه فرانسويها

فرانسويها مى‏خواستند منصبى به نام رئيس علما براى شيعيان لبنان ترتيب بدهند . آنها من را به عنوان كسى كه شايستگى اين مقام را دارد در نظر گرفته بودند . از اين‏رو نامه‏اى بلند بالا به من نوشتند به گمان اينكه با كمال افتخار خواهم پذيرفت . من به فرستاده آنها كه حامل نامه بود گفتم: به رفيقت‏بگو من كوچكترين تمايلى به احراز اين مقام نشان نخواهم داد، و نيز گفتم:




  • ايها السائل عنهم و عني
    [برو اين دام بر مرغ دگر نه
    كه عنقا را بلند است آشيانه]



  • لست من قيس و لاقيس مني
    كه عنقا را بلند است آشيانه]
    كه عنقا را بلند است آشيانه]



اين مطالب به فرانسويها رسيده بود . آنها منشى اوقاف و امور دينى را فرستادند تا به من بقبولاند، وى مرا ترغيب مى‏كرد كه بعدها متولى امور اوقات و غيره خواهى شد . دو نفر از سران قوم نيز براى دعوت از من به دمشق آمدند، آنها مى‏گفتند: اين مساله احتياج به مقدارى فداكارى دارد! گفتم براى مرد مشكل نيست كه در راه مصلحت عامه مردم از خون خويش بگذرد ولى هرگز كرامت انسانى خويش را قربانى نمى‏كند!

3) با حكومت‏سوريه

حكومت‏سوريه در زمان استقلال، دستورى صادر كرد . طى اين دستور مسلمانان سنى مذهب حق داشتند در انتخابات نمايندگان مجلس تعداد معينى از كرسى‏ها را احراز كنند . براى ساير مليتها و اقليتهاى مذهبى نيز هر كدام سهم مشخصى پيش‏بينى شده بود . بر اساس اين قانون مسلمانان شيعه جزو اقليتها به حساب مى‏آمدند . از اين‏رو نامه‏اى براى حكومت وقت نوشتم و در آن گوشزد كردم كه شيعه مسلمانان را يك مليت‏بيشتر نمى‏داند و نمى‏خواهد از برادران اهل سنت‏خود جدا باشد . اين سخن به ذوق وطن دوستان خوش آمد و حكومت اعلام كرد كه مسلمانان يك مليت‏بيشتر نيستند، فرقى بين سنى و شيعه آنها نيست و اين تعداد از كرسى‏هاى مجلس مربوط به مسلمانان اعم از شيعه و سنى است .

نماز باران

از جمله عنايات ربانى و الطاف الهى كه شامل حال ما شد اين بود كه پس از بازگشت‏به زادگاهمان در لبنان، در جبل‏عامل قحطى و خشكسالى پيش آمده بود، براى انجام نماز باران سه روز روزه گرفتيم . و روز جمعه‏اى از شقراء پاى پياده با كمال خضوع و با دلى شكسته، ذكر گويان راهى بيابان شديم . پيرمردان و اطفال نيز ما را همراهى مى‏كردند مردم از قراى مجاور نيز آمده بودند . پس از اقامه نماز جمعه، نماز باران را خوانديم . من ضمن خطبه‏اى مردم را به توبه دعوت كردم . تا آخر آن روز مشغول دعا و تضرع بوديم، چون دعا در آخرين ساعات روز جمعه مستجاب مى‏شود . سپس افطار كرده نماز مغرب و عشا را به جا آورديم، هوا بسيار گرم بود و ابرى در آسمان ديده نمى‏شد . اما هنوز مراجعت نكرده بوديم كه ابرهايى سطح آسمان را پوشاند و آن شب مردم از باران رحمت الهى برخوردار شدند . چند سال بعد نيز همين وضع پيش آمد و به همين كيفيت نماز باران را در همانجا برگزار كرديم و بحمدالله مردم از باران كافى بهره‏مند شدند .

اساتيد

در جبل عامل: 1) سيد محمدحسين، پسر عمويم كه بخشى از شرح قطر الندى در نحو، و شرح سعد در تصريف را نزد وى خواندم; 2) سيد جواد مرتضى، نزد وى شرح قطر الندى و شرح الفيه ابن ناظم و بخشى از مغنى را خواندم; 3) سيد نجيب‏الدين فضل‏الله العاملى العيناثى، در بنت‏جبيل نزد وى مطول و حاشيه ملاعبدالله و شرح شمسيه و معالم را تا آخر استصحاب فرا گرفتم .

و در نجف اشرف: 4) سيد على پسرعمويم سيد محمود، كه شرح لمعه را نزد وى خواندم; 5) سيد احمد كربلايى; 6) شيخ محمدباقر نجم‏آبادى، نزد اين دو بزرگوار قوانين و شرح‏لمعه و رسائل را خواندم; 7) شيخ ملا فتح‏الله، معروف به شيخ الشريعه اصفهانى كه بخش اعظم رسائل را از حضور وى بهره بردم .

اما در خارج: 8) ملا كاظم خراسانى، صاحب كفاية‏الاصول و حاشيه بر رسائل و . . . ; دوره خارج اصول را نزد وى خواندم; 9) شيخ آقا رضا همدانى، صاحب مصباح الفقيه و حاشيه بر رسائل و . . . خارج فقه از كتاب مصباح‏الفقيه تا زكات را نزد وى خواندم; 10) شيخ محمد طه نجف، كه خارج فقه را از وى فرا گرفتم .

تاليفات

گفته مى‏شود اگر تاليفات مرحوم مجلسى را بر عمر وى تقسيم كنند سهم هر روز او جزوه‏اى خواهد شد . اين سخن را اغراق آميز دانسته‏اند با اينكه وى هم دستيار داشت و هم ثروت، كه ما اين دو را نداشتيم . گاه مى‏شد كه براى مقابله و تصحيح مطبعى كتابى كه چاپ مى‏كرديم، كسى نبود كمك كند و بتنهايى مقابله و تصحيح مى‏كردم كه وقت زيادى را اشغال مى‏كرد . ليكن ما تا توانستيم عزلت گزيده از مردم دور بوديم . البته نظارت بر امور اجتماعى و فصل خصومت و تدبير امور معاش و مسائل ديگر نيز بود .

ما تاليفات فراوانى داريم كه بعضى از آنها مكرر چاپ شده و برخى به زبانهاى ديگر ترجمه شده است . بيشتر آنها متجاوز از پانصد صفحه است تنها اعيان‏الشيعة بالغ بر صد جلد خواهد شد . اگر آثار مطبوع و غيرمطبوع و استنساخ شده من بر عمرم تقسيم شود سهم هر روز كمتر از جزوه‏اى نخواهد بود با اينكه معينى جز خداوند متعال نداشتم .

[1] ) سوره مريم (19) : 4 .

[2] ) فلك يا فلكه، چوبى دراز بر ستبرى ساعه و بر ميان آن دوالى [تسمه] كه دو تن سر آن چوب بگيرند و پاى مجرم بر آن دوال نهاده . . . سومى با تركه بر كف پاها زند، لغت نامه دهخدا .

[3] ) اين نكته در متن اجروميه و شرح آن، كه از ازهرى است، و نيز حاشيه بر شرح كه از ابى النجا است‏يافت نشد جز آنكه در شرح، ذيل اعراب بسمله آمده است: «و لفظ الجلالة مجرور لانه مضاف اليه و الجار المضاف‏» شرح اجروميه، ص 2 .

[4] ) اجروميه عمريطى، نحو منظوم، چاپ هند، ص 207 .

[5] ) شرح اجروميه، ص 49 .

[6] ) مغنى اللبيب ، چاپ رحلى، ص 8 .

[7] ) براى اطلاع از شرح حال او رك: معارف الرجال، ج 3، ص 56 .

[8] ) در باره شيخ محمد حسين كاظمى (1230 - 1308) رك: نقباء البشر ج 2، ص 665 .

[9] ) در باره شخصيت آخوند ملاحسينقلى همدانى - قدس الله نفسه الزكيه - رك : نقباء البشر، ج 2، ص 675 ; فوائد الرضوية ، ج 1، ص 148; معارف الرجال ، ج 1، ص 270 .

[10] ) نظر مرحوم امين اين است كه حضرت زينب كبرى‏عليها السلام در مدينه مدفون است . از اين رو معتقد است كه قبرى كه در حومه دمشق در راويه واقع است، متعلق به زينب صغرى (ام كلثوم) است . ولى اين نظر، مورد قبول همه محققان نيست: رك: شام سرزمين خاطره‏ها، مهدى پيشوايى، چاپ سازمان حج و زيارت .

[11] ) به اعتقاد مرحوم امين، صاحب اين قبر زينب بنت‏يحيى المستوج از نوادگان على عليه السلام است .

/ 1