مهتاب شورميج(1)
عُمير بن عُوَيمَر بن عمران بن الجُلَيس مشهور به بسر بن ابى ارطاه (متولد سال نهم هجرى) يكى از فرماندهان خونآشام و بىرحم معاويه و از سرسپردگان امويان به شمار مىرود كه فعاليتهاى سياسى قابل توجهى داشته است. وى نقشى چشمگير در عرصهى سياسى دوران خلافت معاويه ايفا كرد. در اين مقاله با ارائهى تصويرى كلى از جوانب مختلف زندگى بسر بن ابى ارطاه در عرصهى منازعات سياسى ميان معاويه و امام على عليهالسلام از جمله نقش وى در غارات و تحكيم پايههاى قدرت امويان، به بيان فعاليتهاى سياسى بسر در دوران خلافت معاويه مىپردازيم. واژههاى كليدى: على عليهالسلام ، معاويه، بسر بن ابى ارطاه، صفين، غارات.مقدمه
در مورد صحابى بودن بسر بن ابى ارطاه كه اهل شام بود ميان مورخان اختلاف وجود دارد. حضور وى در صحنههاى سياسى و نظامى از دوران عمر و عثمان گزارش شده است. همچنين وى در زمان معاويه بن ابوسفيان، در فتح جزيره، مصر، افريقيه شركت داشت. او در جنگ صفين با سعيد بن قيس هماوردى كرد و به شيوهى عمرو بن عاص از مقابل امام على عليهالسلام گريخت. در دوران خلافت امام على عليهالسلام ، همواره معاويه با آن حضرت در معارضه بود و با فرستادن جماعتى از سپاهيان خود به درون قلمرو امام على عليهالسلام به ايجاد آشوب و اغتشاش مىپرداخت. كسانى كه براى اجراى اين امور انتخاب مىشدند از بىرحمترين و خونريزترين سرسپردگان معاويه بودند. از آن جمله مىتوان به عمرو بن عاص، ضحاك بن قيس بن عوف غامدى و بسر بن ابى ارطاه اشاره كرد. بسر تنها در يك حمله كه از دمشق تا يمن تدارك ديد، هزاران تن از شيعيان و پيروان امام على عليهالسلام را به خاك و خون كشيد. او سرانجام گرفتار نفرين امام على عليهالسلام گشته، دچار وسواس و ديوانگى شد و سپس عقلش زايل گرديد و مرد.شرح حال و شخصيت بسر بن ابى ارطاه
ابن ابى الحديد[1] و ابن اثير[2] بسر بن ابى ارطاه را از بنى كنانه و نامش را هم عمرو و هم عمير و لقبش را عبدالرحمن و يا ابوعبدالله ذكر كردهاند. همچنين او را از اهالى شام و مشهور به بسر بن ابى ارطاه دانستهاند. بسر دو سال قبل از وفات پيامبر صلىاللهعليهوآله در مدينه متولد شد[3] و بعدها به شام رفت. از مردم مدينه كسى نقل نكرده است كه او از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله حديثى شنيده باشد: زيرا وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله از دنيا رفت بسر خردسال بود. اما در روايتى آمده است كه اهالى شام و ديگران نقل كردهاند كه بسر پيامبر صلىاللهعليهوآله را ديده و از او احاديثى را نقل كرده است.[4] اگر چه مورخان شامى و برخى ديگر، بُسر را از صحابه دانستهاند و قائلند كه ضمن درك پيامبر صلىاللهعليهوآله از او نقل روايت نيز كرده است، اما براساس گزارش ابن سعد و ابن اثير در عبارات فوق، بسر دو يا سه سال پيش از رحلت حضرت رسول اكرم صلىاللهعليهوآله متولد شده است. با توجه به اين مطلب برخى صحابى بودن او را با قاطعيت رد و يا در آن ترديد كردهاند. بر اين اساس در رواياتى كه احتمالاً تحت تأثير ديدگاه نخست از حضور بسر در فتوح صدر اسلام سخن گفتهاند، بايد احتياط كرد.[5] به گفتهى برخى منابع، بسر دو حديث از پيامبر صلىاللهعليهوآله روايت كرده است، اما رجال نويسان شيعه مىگويند چون پيامبر صلىاللهعليهوآله در كودكى بُسر رحلت كرده وى نمىتوانسته از ايشان حديثى نقل كند و اينگونه مطالب را شاميان كه در اختلاف ميان امام على عليهالسلام و معاويه جانب دارى معاويه را مىكردند ساختهاند. در هر صورت واضح است كه ابن ابى ارطاه مانند ابن ملجم و ابن زياد از چهرههاى منفور تاريخ اسلام و تشيع به شمار مىرود.[6] ابن اثير از ابو عمر نقل مىكند كه صحابى بودن بُسر صحت ندارد؛ زيرا او مرد بدى بود و پس از قبول اسلام نيز كارهاى زشتى را انجام داد.[7] همچنين بعضى مورخين معتقدند كه وى پس از پيامبر صلىاللهعليهوآله ، در دين خويش پايدار نماند و در زمرهى مرتدين قرار گرفت.[8]فعاليتهاى نظامى بُسر بن ابى ارطاه در عصر خلافت عمر و عثمان
در جريان لشكركشىهاى مسلمانان در سال سيزدهم هجرى در زمان خلافت عمر به شام، بُسر به فرمان خالد بن وليد به روستاهايى در اطراف دمشق حمله كرد.[9] نقل است كه عمر عِياض بن غَنم الفِهرى را به فرماندهى سپاهى براى فتح جزيره فرستاده بود. عياض در لشكر يزيد بن ابىسفيان در شام بود. به دنبال آن، عياض شهر رَقّه و رُهّا را گشود. در رُهّا بود كه يزيد بن ابىسفيان بُسر بن ابى ارطاه را با دو هزار مرد و علمى سپيد به مدد عياض فرستاد. مقارن ورود او ميان لشكر مسلمانان غوغا افتاد كه شايد لشكر روم به مدد اهل رُهّا آمده است. چون معلوم شد كه بسر بن ابى ارطاه به مدد سپاه اسلام آمده از اين حركت خوشحال شدند. وقتى بُسر به آنها ملحق شد، كسى را فرستاد و از عياض شمار غنايم را خواست. عياض جواب داد: در غيبت شما مسلمانان رنجها كشيده، جنگها كرده و غنايم يافتهاند. شما را در آن حقّى نيست. شهرهاى ديگر مانده كه بايد فتح كرد. چون به معاونت شما آن شهرها فتح شوند و غنايم به دست آيد هم ما را باشد و هم شما را. در اين مورد ميان عياض و بُسر گفتوگوهاى زيادى شد و نزديك بود كه به مخالفت بيانجامد. عياض به بُسر گفت: مرا به حضور تو و لشكر تو هيچ احتياجى نيست. اگر دل تو مىخواهد، اينجا مقام كن والاّ به جانب شام بازگرد. بُسر خشمگين شد و به شام نزد يزيد بن ابىسفيان بازگشت و از عياض شكايت كرد. يزيد طى نامهاى جريان را به اطلاع عمر رسانيد. عمر هم نامهاى براى عياض بن غَنم نوشت و علت را جويا شد. عياض هم ضمن ارسال نامهاى عمر را از ماجرا آگاه كرد. عمر كار عياض را ستود و گفت تا زنده است او را معزول نمىكند. [10] اين گزارش حاكى از روحيهى زورگويى و زيادهطلبى بُسر است؛ زيرا در جنگهايى كه او و سپاهش شركت نداشتند ادعاى شريك بودن در غنائم جنگى را با عياض داشته است. در واقع علت مخالفت بسر با امام على عليهالسلام را بايد روحيهى زورگويى و زيادهطلبى وى دانست؛ بدين خاطر بسر در جرگهى طرفداران و خونخواهان عثمان و از پيروان معاويه گرديد. بُسر از جمله افرادى بود كه عمر بن خطاب براى كمك به عمرو بن عاص در فتح مصر به نزد او فرستاد. البته در اين مورد اختلاف است. چنانكه عدهاى گفتهاند اين افراد چهار نفر بودند كه يكى از آنان بُسر بوده است.[11] در سال بيست و يكم هجرى كه عمرو بن عاص بخشهايى از افريقيه را گشود به بسر فرمان داد تا حملاتى تدارك بيند. اين حملات به صلح با مردم ودّان و فَزّان انجاميد.[12] بلاذرى گزارش مىدهد كه عمر، عمرو بن العاص را بدين سبب كه امير بود و عُمَير ابن وَهْب جُمَحى را به سبب بردبارى در دشوارىها و بُسر بن ابى ارطاه را نيز به سبب فتوحات انجام داده هر كدام دويست [سكه] مقرر داشت و در حق بُسر گفت: خداوند چه شهرها [را] كه به دست وى گشوده است.[13] در زمان عثمان عبداللّه بن سعد امير مصر، نامهاى به عثمان فرستاد و از او خواست كه دستور دهد تا ولايت افريقيه را فتح كند. عثمان با عدهاى از صحابه مشورت كرد و سرانجام بر فتح افريقيه مصمم گرديد. اول جماعتى كه او را اجابت كردند طايفهاى بودند از فرزندان بزرگان صحابهى رسول خدا صلىاللهعليهوآله ؛ از جمله عبدالرحمان بن ابىبكر، عبداللّه بن عمروالعاص و بُسر بن ابى ارطاه.[14] در سال بيست و هفتم هجرى بُسر با لشكرى امدادى از مدينه به سوى افريقيه حركت كرد. از اين رو احتمال مىرود كه پس از آن بسر در مصر اقامت گزيده باشد.[15] وضعيت نظامى بسر در عصر ابوبكر واضح نيست. بنا به منابع تاريخى وى در دوران خلافت عمر در فعاليتهاى نظامى خودنمايى مىكند و گويا در عصر عثمان در مصر اقامت مىگزيند.ديدگاههاى سياسى بُسر در دوران خلافت امويان
هنگامى كه امام على عليهالسلام به خلافت رسيد به معاويه كه حكومت شام را داشت نامهاى نوشت و او را به اقرار يا به جنگ و يا به صلح فراخواند. معاويه با عمرو عاص مشورت كرد و سرانجام جماعتى از بزرگان شام را كه با امام على عليهالسلام عداوت داشتند از جمله يزيد بن أنس، بُسر بن أبى ارطاه، حمزة بن مالك و... ، همچنين ده نفر از بزرگان و معاريف را حاضر كرده و به آنها گفت من شُرَحبيل بن سَمْطِ الْكِندىّ را كه از اشراف و بزرگان شام است فرا مىخوانم و به او مىگويم كه على بن ابىطالب عليهالسلام عثمان را كشته و قصد دارد به شام بيايد. شما بزرگان در حضور او گواهى دهيد تا او در دفع على عليهالسلام با ما موافقت نمايد.[16] اين خبر گوياى آن است كه بسر در عرصههاى سياسى به قسم ناحق و دروغ آلوده است. وى ضمن اينكه آلت دست معاويه بود، حاضر شده است جهت اثبات پايههاى خلافت معاويه بر عليه امام على عليهالسلام شهادت دروغ بدهد. در اثناى جنگ صفين معاويه خود را در حال شكست ديد با عمرو بن عاص مشورت كرد كه نامهاى براى عبداللّه بن عباس بنويسد، تا بتواند دلش را به صلح نرم كند. عمرو بن عاص ضمن ارسال نامه به ابن عباس، در زير آن اشعارى مىنويسد. در اين اشعار عمرو، بُسر و ياران او را سبب تباهى عراق و مردمى وسوسهگر مىداند.[17] اين گزارش حاكى از سياست بازى و تبانى بُسر با دستگاه خلافت اموى مىباشد. همچنين بسر در جريان حكميت، از جمله كسانى بود كه از طرف معاويه در زير پيمان صلحى كه در سال سى و هفت هجرى نوشته شد شهادت داد.[18] معاويه بعد از ماجراى حكميت و بازگشت به شام، جمعى از قريش را كه با وى بودند از جمله عمرو بن عاص سهمى، ضحّاك بن قيس فهرى و بُسر بن ابى اَرطاه و نيز جماعتى از غير قريش را فرا خواند و با آنان در مورد نبرد مصر مشورت كرد.[19] اين گزارش نشان مىدهد كه بسر يكى از مشاوران سياسى و نظامى درجه اول معاويه بوده و بدين جهت در امور مهم سياسى و جنگى از سوى معاويه مورد مشورت قرار مىگرفته است.فعاليتهاى نظامى بُسر بن ابى ارطاه در دستگاه امويان
قبل از شروع جنگ صفين، معاويه لشكرى آماده كرد و بسر بن ابى ارطاه را بر ساقهى سپاه منصوب نمود.[20] در جريان جنگ صفين، در يكى از روزها معاويه به تعبيه لشكر پرداخت و فرمان داد تا علمهاى نيكو ساختند و به شخصيتهاى معروف قريش از جمله بسر بن ابى ارطاه دادند.[21] معاويه چون تعبيه لشكر خويش كرده بود، روى به جنگ آورد. در اين جنگ بُسر بن ابى أرطاه از طرف معاويه كه علمى سياه به دست گرفته بود در ميدان جنگ ساعتى جَوْلان داد و مبارز خواست. سعيد بن قيس هم از طرف اميرالمؤمنين على عليهالسلام بيرون آمد. سعيد او را نيزهاى زد كه بُسر از آن زخمى عظيم برداشت و سست شد و سپس فرار كرده و به صف خويش پيوست.[22] نصر بن مزاحم نيز به اين موضوع اشاره مىكند اما با اين تفاوت كه او به جاى سعيد بن قيس همْدانى، قيس بن سعد انصارى را نام مىبرد، كه معاويه بُسر را مأمور نابود كردن او در جنگ صفين كرده بود.[23] نصر بن مزاحم نقل مىكند گويا معاويه با سپردن علم سياه به بُسر قصد بزرگداشت و ارتقاى درجات او را داشته است. البته عدهاى از رجال يمنى از اين اقدام اندوهگين شدند.[24] به گزارش نصر بن مزاحم در جنگ صفين معاويه از بُسر بن ابى ارطاه خواست تا به هماوردى امام على عليهالسلام برود.[25] ابن اعثم در اين باره چنين گزارش مىكند: بُسر گفت: على عليهالسلام معاويه را به مبارزه طلبيد[ه]: [معاويه] بترسيد و به مبارزه با او جرأت نكرد. [پس بسر گفت] حال اراده دارم كه با او در ميدان حرب درآيم، باشد كه بر او ظفر يابم و او را بكشم تا نام من به شجاعت و دلاورى منتشر گردد. بسر به ميدان آمد و ساعتى جولان داد و هيچ سخن نگفت، از خوف اميرالمؤمنين على عليهالسلام كه نبايد او را بشناسد و بداند كه او كيست. اميرالمؤمنين على عليهالسلام ديد كه سوارى در ميدان جولان مىنمايد. آهسته جنگ را ساخته بر او حمله كرد و نيزه[اى] حوالهى سينه بسر كرد، چنانكه بسر از اسب جدا شد و قفا افتاد. امام على عليهالسلام خواست تا او را با تيغ درگذراند، بسر مرگ را ديد. چون ازار در پاى نداشت همچون عمرو بن عاص هر دو پاى خود را بلند كرد. وقتى چشم اميرالمؤمنين بر عورت او افتاد روى بگردانيد. بسر بلند شد تا فرار كند، [اما] خود از سر او افتاد و ياران امام على عليهالسلام او را شناختند و فرياد زدند: يا اميرالمؤمنين! او بسر بن ابى ارطاه است. اميرالمؤمنين فرمود: بگذاريد كه برود. لعنت خدا بر او باد. معاويه از آن حالت خنديد. چون بسر پيش او رسيد، گفت: سهل باشد اى بسر، مبارزان من بيشتر چنينند كه جان از دست على عليهالسلام به كشف عورت مىبرند. آنچه امروز تو را افتاد، ديروز عمرو عاص را افتاده است. از آن پس هرگاه بسر با لشكرى كه على عليهالسلام در ميانشان بود روبهرو مىشد خود به گوشهاى مىگريخت و سواران شامى على [ عليهالسلام ] را دوره مىكردند.[26] در جريان جنگ صفين موقعى كه حرب غلام معاويه كشته شد، معاويه دلتنگى مىكرد. بسر بن ابى ارطاه ضمن نصيحت معاويه روحيهى او را تقويت كرده و جرأتش را افزود، سپس لشكر را به جنگ تحريص نمود.[27] هنگامى كه تعداد زيادى از شاميان در جنگ كشته شدند يك مرد شامى نزد معاويه رفت و گفت: ما اين همه رنج و شدت از تو مىبينيم كه جماعتى متنعمان و خواجگان را بر ما والى گردانيدهاى، چون عمرو عاص و بسر بن ابى ارطاه و... . [آنان] ما را در جنگ مىاندازند و از دور ايستاده و نظارت مىكنند.[28]فعاليتهاى سياسى بسر عليه شيعيان در زمان معاويه
فشارها و سختگيرىها بر شيعيان از همان زمان امام على عليهالسلام آغاز شد. هنگامى كه نيروهاى امام على عليهالسلام پراكنده شدند، جز عراق جاى ديگر چندان امنيت نداشت. معاويه چند نفر را با سپاهيانى عازم مناطق مختلف كرد. از جملهى آنها بسر بن ابى ارطاه، سفيان بن عوف عامدى و ضحاك بن قيس بودند. معاويه بدانها گفته بود تا در مسير خود در بلاد هر كس شيعه على بود حتى زنان و كودكان همه را به قتل برسانند. بسر ابتدا به مدينه رفت و در آنجا تعدادى از اصحاب و دوستداران على عليهالسلام را به شهادت رسانده و خانهها را ويران كرد و سپس به مكه و از آنجا به سراه رفت و هر كس از اصحاب على عليهالسلام را يافت به شهادت رسانيد.[29] طبرى حملهى بسر به مدينه را از حوادث سال چهل و دوم هجرى دانسته و آورده بسر يك ماه در مدينه ماند و هر كس كه بر عليه عثمان شورش كرده بود كشت.[30] اعزام بسر از سوى معاويه به مدينه را مسعودى به سال چهلم هجرى آورده، كه با سه هزار نفر به سوى مدينه رفت.[31] ابن اثير حملهى بسر به مدينه را در سال 42 قمرى نقل مىكند. بر اساس اين روايت بسر به حجاز رهسپار شد و يك ماه در مدينه ماند و هر كس را كه در خون عثمان شريك بود سنگدلانه كشت.[32] چون خبر پراكنده شدن ياران على عليهالسلام و ترك كردن و فرو گذاشتن آنان على عليهالسلام را به معاويه رسيد و شنيد كه على عليهالسلام خواسته است كه ايشان را به سواد بفرستد سر برتافتهاند،[33] معاويه هم بسر پسر ابى ارطاه و گفته شده پسر ارطاهى عامرى از بنى عامر بن لوى را با سه هزار مرد فرستاد و به او گفت: برو تا به مدينه درآيى. پس مردم آن را تبعيد كن و هر كس را بر او گذشتى بترسان و از كسانى كه به فرمان ما در نيامدهاند، مال هر كس را كه مالش به دستت افتاد غارت كن و به مردم مدينه چنان بفهمان كه قصد جان ايشان دارى و ايشان را نزد تو رهايى و عذرى نيست و برو تا به مكه درآيى و آنجا به هيچ كس كار مگير و مردم را در ميان مكه و مدينه بترسان و آنان را ترسيده و رميده ساز. سپس پيش رو تا به صعنا رسى چه ما را در آن پيرانى است و نامهى آنان به من رسيده است. پس بسر بيرون رفت و به هيچ طايفهاى از طوايف عرب نمىگذشت مگر آنكه دستور معاويه را انجام مىداد تا به مدينه آمد. فرماندار مدينه ابو ايوب انصارى بود كه از مدينه كنارهگيرى كرد و بسر وارد شهر شد.[34] وقتى بسر وارد مدينه شد افعال ناپسندى را انجام داد و عدهى زيادى از شهر گريختند، از جمله جابر بن عبداللّه انصارى، ابو ايوب انصارى و ديگران و عدهى زيادى هم كشته شدند.[35] او ضمن تهديد مردم به انصار نيز توهين كرد.[36] پس از آنكه بسر از مدينه به طرف مكه حركت كرد، قثم بن عباس بن عبدالمطلب كه آن وقت از طرف اميرالمؤمنين عليهالسلام در مكه بود، با شنيدن خبر عزيمت بسر به جانب مكه از آنجا بيرون رفت. منابع تاريخى اين وقايع را چنين نقل مىكنند: وقتى بسر به مكه نزديك شد، خواجگان و اشراف و اكابر به رسم استقبال بيرون آمدند. چون بسر ايشان را ديد بانگ بر آنها زد و ايشان را دشنامهاى قبيح داد. اشراف مكه به يك جمله آواز برآوردند و گفتند: اى امير، ما از تو چشم آن نداريم كه اين چنين سخنان در حق ما كه اقارب و عشاير توييم از اين جنس سخن گويى و ما را از اين نوع تهديد كنى... بسر چون سخنان اكابر مكه را شنيد خاموش شد. بسر چند روز در مكه ماند. مردم مكه از روى اضطرار نه از روى اختيار با معاويه بيعت كردند. شيبة بن عثمان العبدى را بسر به نيابت خويش [در آنجا گمارد] و گفت: اى اهل مكه! بدانيد كه من عزيمت قلع و استيصال شما را داشتم و مىخواستم شما را مالشى نيك دهم. اما به حرمت خانهى معظم از شما عفو كردم.[37] بسر در سخنرانى خود در مكه گفت: اكنون معاويه زمام حكومت در دست دارد و مىخواهد انتقام خون عثمان را بگيرد. با او بيعت كنيد و جان خويش بر باد مدهيد. اى مردم مكه! از مخالفت حذر كنيد! به خدا سوگند اگر چنين نكنيد كارى مىكنم كه ريشهى شما بركنده شود و اموالتان تاراج گردد و خانههايتان ويران گردد.[38] بسر سپس از مكه به طائف رفت. مغيرة بن شعبه به استقبال او بيرون آمد و قوم خود را شفاعت كرد. بسر به مغيره گفت: اى مغيره! قصد دارم كه قوم تو را هلاك كنم. مغيره گفت: مىخواهم كه در اين كار به خدا پناه برى كه از آن وقت كه به حركت درآمدهاى خبر سختگيرى تو را با دشمنان اميرالمؤمنين عثمان شنيدهام. تاكنون انديشه و عملى پسنديده داشتهاى. اما اگر دشمن تو و دوست تو در نظرت يكسان آيند آنگاه به درگاه خدا مرتكب گناه شدهاى.[39] ابن اعثم نقل مىكند كه مغيره گفت: اى امير! تا تو از شام بيرون آمدهاى از حال تو تفحص مىكردم و چون دانستم كه طلب خون عثمان مىكنى، بدان خوشدل بودهام و ثناها گفتهام. بسر چون سخن مغيره را شنيد، خاموش شد و سخن نگفت و هيچ كس از اهل طائف را نرنجانيد و كلمهاى ناخوش نگفت. چون وارد شهر شد، يكى از مبارزان لشكر خود را بخواند و گفت: جمعى با خود برگير و به جانب بثاء برو.[40] سپس بسر يكى از ياران خود را به بثاء فرستاد. در آنجا جماعتى از محبان على ابن ابىطالب عليهالسلام بودند به او دستور داد كه آنها را به قتل برساند و خانههايشان را در آتش بسوزاند. آن فرد به موجب فرمان بسر، بدان ناحيه رفت و جمعى از بىگناهان را فقط به دليل دوستى با اميرالمؤمنين على عليهالسلام كشت و مراجعت نمود.[41] آنگاه بسر مردى از قريش را به تباله فرستاد. در آنجا شمارى از شيعيان على عليهالسلام بودند. او دستور داد كه همه را بكشد و اموالشان را تاراج كند. بعضى در اين مورد با او سخن گفتند كه اينان قوم تواند، دست از ايشان بدار تا مگر از بسر اماننامه بياوريم. منيع باهلى جهت گرفتن اماننامه راهى طائف شد و نزد بسر شفاعت كرد. بسر پذيرفت، ولى در نوشتن نامه وقتكشى مىكرد به اين خيال كه آنها كشته شوند. عاقبت اماننامه نوشت و به منيع باهلى داد. نامهى بسر زمانى رسيد كه مردم را براى كشتن آورده بودند. شاميان كه شمشيرهاى خود را در برابر آفتاب به حركت درآورده بودند منيع رسيد و نامه را آورد و فرمان آزادى را داد.[42] بسر پس از طائف به نجران رفت. مردى بزرگوار از اصحاب مصطفى عليهالسلام در آنجا بود كه او را پيش از اسلام عبدالمدان مىگفتند و چون خدمت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله آمد، آن حضرت او را عبداللّه ناميد. بسر عبداللّه و مالك پسرش را خواند و هر دو را گردن زد. بسر اهل نجران را به كشتن تهديد كرد و گفت: بدان خدايى كه جان بسر در قبضهى ارادت اوست اگر بعد از اين بشنوم كه شما متابعت على[ عليهالسلام ] كرده باشيد و در راه او قدمى زده باشيد باز گردم و همگان را به شمشير درگذرانم. اكنون شما خود دانيد.[43] يعقوبى گزارش مىدهد كه بسر در نجران چنين گفت: اى برادران ترسايان! هان به خدايى كه جز او خدايى نيست اگر امرى كه آن را ناخوش داشته باشم از شما به من رسد، البته از شما بسيار خواهم كشت.[44] بسر پس از نجران به جانب همدان روانه شد. در آنجا طايفهاى از بنى أرحب كه از دوستان و محبان اميرالمؤمنين بودند مقام داشتند. بسر ايشان را بخواند و چون حاضر شدند، همهى آنان را كشت.[45] و ابو كرب كه سرور باديهنشينان قبايل همدان بود و اظهار تشيع مىكرد از اين واقعه بسيار ناراحت شد و به صنعاء رفت.[46] بسر سپس سمت جيشان كه طايفهى انبوهى از شيعيان اميرالمؤمنين على عليهالسلام در آنجا بودند حركت كرد و همه آنها را گرفت و كشت.[47] او پس از آن بر قبيلهى همدان در يمن حمله كرد و نسبت به زنان آنان بىحرمتى نمود و اينها اولين زنانى بودند كه در اسلام به آنان اهانت شد. چنانكه روزگارى در مدينه نيز چنين شد.[48]اعزام بسر به يمن از سوى معاويه
معاويه به بسر فرمان داد از راه حجاز و مكه و مدينه به يمن برود. او ضمن اين مأموريت به بسر فرمان داد: چون به مكانى رسيدى كه مردمش در اطاعت [امام] على[ عليهالسلام ] بودند، نخست زبان بر گشاى و چنان تهديد كن كه يقين كنند از تو رهايى نيابند و تو بر آنها چيره خواهى شد. سپس اندكى از آنان دست بدار و به بيعت با من دعوت كن و هر كس كه سر برتافت بكش و شيعيان على را هر جا كه يافتى بكش.[49] ابن اثير نقل مىكند معاويه بسر را به حجاز و يمن فرستاد تا از شيعيان على عليهالسلام براى او بيعت بگيرد و مخالفان را به قتل رساند. بسر در يمن همان كارهايى را انجام داد كه در مدينه انجام داده بود.[50] همچنين وائل بن حجر حضرمى به بسر بن ابى ارطاه نامه نوشت كه نيمى از مردم حضرموت شيعيان على هستند، بشتاب كه در آنجا كسى نيست كه راه تو را بگيرد. وقتى بسر بدانجا رسيد، ابن حجر از او پرسيد با مردم حضرموت چه مىكنى؟ بسر گفت مىخواهم از هر چهار نفر يكى را بكشم. وائل گفت اگر چنين قصدى دارى نخست عبداللّه بن ثوابه را بكش كه او به تنهايى ربع همهى مردم است و بسر عبداللّه بن ثوابه را كشت.[51] عبيداللّه بن عباس نيز كه كارگزار امام على عليهالسلام در يمن بود، با شنيدن خبر حملهى بسر از آنجا متوارى گرديد و دو پسر خردسالش به دست بسر كشته شدند.[52]فعاليتهاى سياسى بسر در عصر امام حسن عليهالسلام
هنگامى كه امام حسن عليهالسلام با معاويه صلح كرد، معاويه كارگزاران خود را معين نمود. عتبة بن ابىسفيان را به امارت بصره فرستاد. عبداللّه بن عامر برخواست و معاويه را گفت: يا امير المؤمنين، عثمان هلاك شد و من عامل بصره بودم و على مرا عزل كرد. من مال و ودايع خويش نزد مردم نهادهام. اگر مرا امارت بصره ندهى مالى كه در دست مردم دارم از دستم مىرود. به اين دليل معاويه امارت بصره را به او داد. معاويه بسر بن ابى ارطاه را با لشكرى همراه او كرد.[53] طبرى هم در حوادث سال چهلم هجرى آورده است كه در اين سال حمران بن ايان بر بصره تسلط يافت. معاويه بسر را سوى او فرستاد و به او گفت كه پسران زياد را بكشد و فتنهى حمران بن ابان را دفع كند.[54] بسر بن ابى ارطاه در اين سال به فرماندارى بصره رسيد. انگيزهى اين كار چنين بود كه چون امام حسن عليهالسلام در آغاز سال چهل و يكم با معاويه صلح كرد و حمران بن ابان بر بصره تسلط يافت، معاويه هم بسر را به سوى او گسيل داشت و به وى فرمان داد كه زياد بن ابيه را بكشد. زياد فرماندار فارس بود.[55] بسر در بصره ماند تا اموال عبداللّه بن عامر را به تمامى از مردم گرفت و به نزد معاويه رفت.[56] هنگامى كه ابن عامر در بصره سخنرانى كرد. بسر هم بر پلهى دوم منبر قرار گرفت و گفت: هر كس بيايد و بيعت كند ذمهى خدا از او برى است و بدانيد كه خدا انتقام خون عثمان را طلب كرد. پس قاتلان او را كشت و كار را به اهلش سپرد. مردم از هر سو آمدند و بيعت كردند.[57] بسر در بالاى منبر به على عليهالسلام ناسزاى گفت و پس از آن چنين ادامه داد: شما را به خدا [هر] كه مىداند من راست مىگويم، بگويد و هر كه مىداند من دروغ مىگويم، بگويد. ابوبكره برخاست و گفت: به خدا ما تو را دروغگو مىدانيم. بسر دستور داد تا او را خفه كنند، اما ابولولوه ضبى برخاست و خودش را روى ابوبكره انداخت و او را محفوظ داشت. سپس به ابوبكره گفتند چرا اين كار را كردى. گفت: ما را به خدا قسم بدهد و عمل نكنيم. بسر پس از شش ماه بصره را ترك كرد.[58] ابن هلال ثقفى در اينباره چنين گزارش مىدهد: بسر در بالاى منبر از على ياد كرد و مردم را به خدا سوگند داد و گفت: آيا مىدانيد كه على كافر بود و منافق؟ مردم خاموش ماندند. بسر سخن خود را تكرار كرد و گفت: شما را به خدا نمىدانيد؟ ابوبكره برخاست و گفت: حال كه ما را به خدا قسم مىدهد نمىدانيم كه او كافر يا منافق بوده. بسر فرمان درهم كوبيدن او را داد.[59]نفرين امام على عليهالسلام و سرانجام بسر
امام على عليهالسلام پيش از شهادت خود، بسر بن ابى ارطاه را نفرين كرد. امام على عليهالسلام فرمود: بارخدايا! بسر دينش را به دنيايش فروخت و حرمتهاى تو را ناچيز شمرد. اطاعت يك مخلوق فاجر را بر آنچه در نزد توست برترى نهاد. خدايا او را نميران تا عقلش را از او زايل فرمايى![60] و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرما.[61] همچنين امام على عليهالسلام فرمود: بار خدايا! معاويه، عمرو عاص و بسر را لعنت كن! آيا اينان از روز قيامت نمىترسند؟[62] بسر اندكى بعد از شهادت امام على عليهالسلام دچار وسواس گرديد و به جنون گرفتار شد. هذيان مىگفت و هر بار شمشير خود را مىخواست و مىگفت شمشير بدهيد تا بكشم و چندان در اين موضوع اصرار كرد تا ناچار شمشيرى چوبين به دست او مىدادند و بالشى پيش او مىنهادند و او چندان بر آن بالش مىزد كه بيهوش مىشد و بر همين حال بود تا مرد. ثقفى اينگونه نقل مىكند: براى بسر شمشيرى چوبين ساخته بودند و چون شمشير مىخواست به او مىدادند. بسر چون شمشير زنان آن را به حركت [در] مىآورد و آنقدر چنان مىكرد تا بيهوش مىشد. چون به هوش مىآمد باز شمشير طلب مىكرد و همان را به دستش مىدادند و باز همچنان مىكرد تا بيهوش مىشد و اين سبب مرگش شد. خدايش نيامرزد.[63] ابن اثير نيز در گزارشى مشابه چنين مىنويسد: هنگامى كه خبر كشته شدن دو كودك عبيداللّه بن عباس به امام على عليهالسلام رسيد به سختى ناليد و به درد گريست و آنگاه خداى را بر بسر بن ابى ارطاه خواند و گفت: خدايا! دين و خردش را از وى بزداى! نفرين وى در او كارگر افتاد و خرد از مغز بسر پريد. آنگونه شد كه بازى با شمشير مايهى سرگرمىاش گرديد. شمشير مىخواست و براى او شمشيرى چوبين مىآوردند و خيكى پر باد كه آن را در ميان پاهاى خود مىنهاد و بر آن سوار مىشد و با شمشير چوبين به آن مىزد. چندان ديوانگى از خويش درآورد كه جان سپرد.[64] در مورد پايان كار بسر نقل شده است كه او تا خلافت عبدالملك بن مروان زنده بود[65] و در مورد وفات بسر بعضى گفتهاند كه در ايام خلافت معاويه در مدينه فوت كرد و برخى وفات او را در ايام خلافت عبدالملك بن مروان در شام ذكر كردهاند. وى در آخر عمرش خرفت شد[66] و به قولى در خلافت وليد به سال 86 و يا 88 قمرى در گذشته است.[67] 1 كارشناس ارشد تاريخ اسلام.[1] . ابن ابى الحديد، جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 173. [2] . ابن اثير، اسد الغابه فى معرفه الصحابه، جزء الاول، ص 268؛ دايرة المعارف تشيع، ج 3، ص 299. [3] . ابن اثير، همان، ص 268. [4] . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 7، ص 287؛ ابن اثير، همان، ص 268؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 3، ص 404. [5] . همان، ج 3، ص 404. [6] . همان، ج 3، ص 229. [7] . ابن اثير، همان، ص 269. [8] . سيد مرتضى عسكرى، نقش عايشه در تاريخ اسلام، ج 3، ص 113. [9] . دانشنامه جهان اسلام، ج 3، ص 404. [10] . ابومحمد احمد بن على بن اعثم كوفى، الفتوح، ص 186 و 195. [11] . ابن اثير، همان، ص 9 ـ 268. [12] . يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 45. [13] . احمد بن يحيى بلاذرى، فتوح البلدان، ص 357. [14] . ابن اعثم كوفى، همان، ص 5 ـ 304. [15] . دانشنامه جهان اسلام، ج 3، ص 404. [16] . نصربن مزاحم منقرى، پيكار صفين، ص 71 ـ 70؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 471 ـ 469. [17] . نصر بن مزاحم، همان، ص 3 ـ 562. [18] . همان، ص 701 ـ 697؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 693 ـ 692؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 3، ص 404. [19] . ابن هلال ثقفى كوفى، الغارات، ص 97. [20] . نصر بن مزاحم، همان، ص 17 ـ 216؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 493؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 2، ص 115. [21] . نصر بن مزاحم، همان، ص 57؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 579. [22] . ابن اعثم كوفى، همان، ص 579. [23] . نصر بن مزاحم، همان، ص 5 ـ 582. [24] . همان، ص 579. [25] . همان، ص 631 ـ 630. [26] . ابن اعثم كوفى، همان، ص 590. [27] . ابن اعثم كوفى، همان، ص 610 ـ 611. [28] . همان، ص 614. [29] . رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام، از سال چهل تا سال صد هجرى، دفتر سوم، ص 6 ـ 95 و 163. [30] . محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 7، ص 2732. [31] . ابوالحسن على بن حسين مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ص 25. [32] . عزالدين ابن اثير، تاريخ كامل، ج 5، ص 1995. [33] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 207. [34] . يعقوبى، همان، ج 2، ص 105؛ ابن هلال ثقفى، همان، ص 219؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 720. [35] . ابن اثير، همان، ص 269 ـ 270. [36] . مسعودى، همان، ج 2، ص 25؛ السيد محسن الامين، اعيان الشيعه، ج 2، ص 3118. [37] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 221؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 723 ـ 722؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 187 ـ 186. [38] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 221. [39] . همان، ص 222 ـ 221. [40] . ابن اعثم كوفى، همان، ص 724. [41] . همان. [42] . همان. [43] . همان، ص 724 ـ 725 ؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 189. [44] . ابن هلال ثقفى همان، ص 224؛ يعقوبى، همان، ج 2، ص 108؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 189. [45] . ابن اعثم كوفى، همان، ص 725. [46] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 224؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 189. [47] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 224؛ يعقوبى، همان، ج 2، ص 108. [48] . ابن اثير، همان، ص 269؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 3، ص 404. [49] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 215؛ ابن اعثم كوفى، همان، ص 720؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 179. [50] . ابن اثير، همان، ص 269. [51] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 229 ـ 227. [52] . همان، ص 223؛ يعقوبى، همان، ج 2، ص 108. [53] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 234. [54] . طبرى، همان، ج 7، ص 2722؛ عبدالحسين زرينكوب، تاريخ ايران بعد از اسلام، ص 353. [55] . ابن اثير، همان، ج 5، ص 2031. [56] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 237. [57] . همان، ص 234. [58] . طبرى، همان، ج 7، ص 2723؛ ابن اثير، همان، ج 5، ص 2031 ـ 2030. [59] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 235. [60] . ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 193؛ ابن هلال ثقفى، همان، ص 233 ـ 232. [61] . ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 193. [62] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 233؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 193. [63] . مسعودى، همان، ج 2، ص 166؛ ابن اثير، همان، ج 5، ص 1994. [64] . ابن سعد، همان، ص 287. [65] . ابن هلال ثقفى، همان، ص 233 ـ 232؛ ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 193. [66] . ابن ابى الحديد، ج 1، ص 193؛ مسعودى، همان، ج 2، ص 166؛ حداد عادل، همان، ج 3، ص 405. [67] . منابع: ـ ابن ابى الحديد، عبدالحميد بن هبة اللّه، جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه، ترجمه و تحشيه دكتر محمود مهدوى دامغانى (تهران، نشر نى، 1357ش). ـ ابن اثير، عزالدين ابن الحسن، اسدالغابه فى معرفة الصحابه، تحقيق و تعليق محمد ابراهيم البناء، احمد عاشور، محمود عبدالوهاب فايد (لبنان، دار احياء التراث العربى، 1907م). ـ ــــــــــــــــــــــــــــــ ، تاريخ كامل، ترجمه محمد حسين روحانى (تهران، انتشارات اساطير، 1372ش). ـ ابن اعثم كوفى ابومحمد احمد بن على، الفتوح، ترجمهى محمد بن احمد مستوفى هروى، مصحح غلامرضا طباطبايى مجد (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374ش). ـ ابن سعد، ابوعبداللّه محمد، الطبقات الكبرى (بيروت، دارالنشر، 1405 ق / 1985م). ـ امين، السيّد محسن، اعيان الشيعه، المجلد الثانى (بيروت، دارالتعارُف المطبوعات، 1418 ق / 1998م). ـ بلاذرى، احمد بن يحيى، فتوح البلدان، ترجمهى دكتر آذرتاش آذرنوش (تهران، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1346ش). ـ ثقفى، ابن هلال، الغارات، ترجمهى عبدالمحمد آيتى (تهران، انتشارات وزارت ارشاد اسلامى، 1374ش). ـ جعفريان، رسول، تاريخ سياسى اسلام (از سال 40 تا سال صد هجرى)، دفتر سوم (تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1372ش). ـ حداد عادل، غلامعلى، دانشنامه جهان اسلام (تهران، بنياد دايرة المعارف اسلامى، 1376ش) ج 3. ـ زرين كوب، عبدالحسين، تاريخ ايران بعد از اسلام (تهران، اميركبير، 1372ش). ـ طبرى، محمد بن جرير، تاريخ طبرى (تاريخ الرسل و الملوك) ترجمهى ابوالقاسم پاينده (انتشارات اساطير، 1362ش). ـ عسكرى، سيد مرتضى، نقش عايشه در تاريخ اسلام، ترجمهى عطاء محمد سردار و... (تهران، مجمع علمى اسلامى، 1367ش). ـ مسعودى، على بن حسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمهى ابوالقاسم پاينده (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374ش). ـ منقَرى، نصربن مزاحم، پيكار صفين، ترجمه پرويز اتابكى (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1375ش). ـ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب، تاريخ يعقوبى، ترجمهى دكتر محمد ابراهيم آيتى (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1371ش).