براى فهم بهتر نظريه هيوم درباره عليت، ضرورى است كه بحث را از ادراكات (1) آغاز كنيم هيوم به جميع معلومات و اندوخته هايى كه در ذهن انسان وجود دارد، ادراكات (Perceptions) اطلاق مى نمايد، البته او نيز مانند پيشينيان اش بر اين باور است كه منشأ همه اين معلومات تجربه است. وى ادراكات را در تقسيم اولى به دو قسم تقسيم مى كند:1- انطباعات (تأثرات Impressions)؛2- تصورات (Ideas).در فلسفه هيوم بحث انطباعات از اهميت فوق العاده اى برخوردار است. ما در اين جا به دو جنبه از اهميت موضوع اشاره مى كنيم:1- در تحليل عليت اين بحث اهميت زايد الوصفى دارد (اين مطلب در ضمن اين نوشتار مشخص خواهد شد).2- يكى از راه هاى تشخيص مهمل يا مستعمل بودن يا معنادار بودن تصورات اصطلاحات فلسفى «انطباعات» هستند؛ يعنى به نظر هيوم اگر ما در مورد چيزى انطباع ويژه اى نداشته باشيم، آن واژه لفظى مهمل و بى معنا است و ارزش فحص و بحث را ندارد. به عنوان نمونه، هيوم اين قاعده را درباره اصطلاح «جوهر» به كار مى برد و مى پرسد كه تصور جوهر از كدامين انطباع نشأت گرفته است؟ بعد پاسخ مى دهد كه ما تصورى از جوهر، غير از مجموعه اى كيفيات خاص و جزئى نداريم.به همين دليل، وجودِ امرى به نام «جوهرِ» مصطلح فلاسفه را زير سؤال مى برد و به عنوان لفظ مهمل و ميان تهى از آن ياد مى كند:... وقتى درباره اصطلاح فلسفى معينى شك مى كنيم، چنان كه اغلب اتفاق مى افتد آيا مدلول لفظ آن داراى معنا هست يا نه، كافى است تحقيق كنيم كه تصور مفروض آن از كدام يك از منطبعات ذهنى اخذ گرديده است. اگر به كشف منشأ آن تصور در ادراكات حسيه موفق نشديم، شك ما درباره مهمل بودن آن تقويت مى شود ...(2).
هيوم داده هاى بى واسطه حس و تجربه را انطباعات مى نامد؛ مثلاً وقتى با چشم مان كوه، دريا، جنگل... يا ساير مناظر طبيعى را مشاهده مى كنيم، در حين ديدن آن ها صورتى از آن ها در ذهن ما حاصل مى شود، يا وقتى صداى بلبلان را در حين نغمه خواندن، يا صداى آبشارى را در حين حضور در نزديكى آبشار مى شنويم، صورتى از آن ها در ذهن ما حاصل مى شود كه به آن ها «انطباعات» يا تأثرات گفته مى شود.وقتى ارتباط مستقيم ما با هر يك از موارد مذكور قطع شد؛ يعنى بعد از ديدن كوه، دريا، جنگل ... يا بعد از شنيدن صداى بلبل، آبشار ... به خانه مى آييم، با كمك قوه ذاكره يا مخيله، آن احساس گذشته را دوباره تجديد مى كنيم. اين تجديد ادراكات را هيوم «تصورات» مى نامد.براساس نظر هيوم، تفاوت ميان انطباعات و تصورات به درجات روشنى آن ها وابسته است. ادراكات نيرومندتر و روشن تر را، انطباعات، و ادراكاتى را كه روشنى كم ترى دارند، «تصورات» مى نامد.هيوم مى گويد: قوه تخيل يا تذكر ممكن است، ادراكات حسى گذشته را تقليد يا استنساخ كند، ولى هرگز قوت و وضوح احساسات اصلى را نخواهند داشت. هيوم در اين مورد چند مثال مى زند:ممكن است شاعرى قدرت توصيف و تشبيه بسيار زيادى داشته باشد، اما اين توصيفات و تشبيهات شاعرانه، حتى در عالى ترين درجه اش، قادر نيست كه اشياى طبيعى را به گونه اى تصوير كند كه جانشين يك منظره واقعى شود.يا انسانى كه به دليل موضوعى به شدّت غضب ناك شده، يا انسانى كه عاشق كسى شده، انسان ديگر مى تواند درباره غضب يا عشق تفكر كند و تصورى از غضب يا عشق در ذهن او ايجاد شود، اما بين اين دو دسته ادراك تفاوت واضحى وجود دارد. تفكر درباره غضب يا عشق هرگز آن هيجانات واقعى انسان غضب ناك و عاشق را در انسان متفكر ايجاد نمى كند(3).پس مى توانيم كليه مدركات ذهن را بر حسب درجه شدّت و قوت شان به دو نوع يا دو طبقه تقسيم كنيم. نوع خفيف تر و ضعيف تر آن است كه معمولاً افكار يا تصورات ناميده مى شوند. براى نوع ديگر در زبان خودمان و اغلب السنه ديگر بايد نام تازه جست، زيرا تا به حال جز براى حكما و در اصطلاح فلسفى احتياجى به تسميه آن ها نبوده است.با كمى مسامحه و با تحريف مختصرى در معنا مى توانيم آن ها را «منطبعات ذهن» بناميم، پس مقصود ما از «منطبعات»، كليه ادراكات شديد و قوى است كه در حين ديدن، شنيدن، پسودن، احساس حب و بغض و ميل و اراده براى ما حاصل مى شود.انطباعات با تصورات كه ادراكات ضعيف تر ما هستند و نفس را هنگام تفكر درباره اين حسيات و نفسانيات از حصول آن آگاهى دست مى دهد، متمايز هستند(4).
هيوم دو منشأ براى انطباعات قائل است:1- خارجى؛ 2- درونى.برخى انطباعات از طريق حواس ظاهرى پيدا مى شوند، مثل مثال هايى كه قبلاً زده ايم و برخى انطباعات در اثر تأمل در احوال درونى حاصل مى شود و اگر ما درباره امرى هيچ انطباع خارجى يا درونى نداشته باشيم، تفكر كردن درباره آن ممتنع خواهد بود.سخن هيوم در اين باره چنين است:به نظر مى رسد، در مورد اين قضيه همه با ما موافق باشند كه كليه تصورات ما رونوشتى از منطبعات حسى هستند و به عبارت ديگر، براى ما تفكر درباره امرى كه قبلاً به وسيله حواس ظاهر يا باطن احساس نشده است، ممتنع است (5).
هر كدام از انطباعات و تصورات به دو قسم بسيط و مركب تقسيم مى شوند:اگر به ميزى قهوه اى نگاه كنم، ادراكى كه از رنگ ميز در هنگام مشاهده آن دارم، يك انطباع بسيط است، اگر بعد از قطع ارتباط با آن ميز، دوباره رنگش را در ذهن تداعى كنم، آن يك تصور بسيط است. اگر بالاى قله اى در شمال تهران بروم و از آن جا به شهر نگاه كنم، ادراكى از برج ها، خيابان ها، ماشين ها، پارك ها و... در ذهنم ايجاد مى شود كه يك انطباع مركب است. چند روز بعد، وقتى كه در خانه ام نشسته ام اين حادثه را بار ديگر در ذهنم مرور نمايم، تصور مركبى در ذهن من ايجاد مى شود.هيوم درباره انطباعات تقسيمى ديگر ذكر مى كند. او انطباعات را به دو قسم انطباعات احساسى (Impressions of sensation) و انطباعات بازتابى (Impressions of reflection) تقسيم مى كند.به عنوان مثال، وقتى در يك روز تعطيل به كوهستان مى رويم و در آن جا از مناظر طبيعى بهره مى گيريم، و بخشى از روز را به ماهى گيرى مى پردازيم، در حال انجام دادن اين امور ادراكى در ذهن داريم و از يك بهجت و سرورى برخورداريم كه به آن «انطباع حسى» مى گويند. بعد از چند روز كه دوباره به واسطه قوّه حافظه و تخيل اين امور را در ذهن خودمان مى آوريم بهجت و سرورى دوباره براى ما حاصل مى شود كه به آن «انطباع بازتابى» مى گويند. همين ها ممكن است، بار ديگر به وسيله حافظه و تخيل نسخه بردارى شود و به صورت يك «تصور» در آيد و اين تصور باز محتمل است بهجت و انبساط خاطرى براى ما ايجاد كند كه به آن نيز «انطباع بازتابى» مى گويند و ... .انطباعات هم به دو دسته تقسيم مى شوند:1- انطباعات احساسى؛2- انطباعات بازتابى.قسم اول به لحاظ اصل و ريشه از علل ناشناخته، در ذهن پديد مى آيد و قسم دوم تا حد زيادى به ترتيب زير از ايده هاى ما نشأت مى گيرد. يك انطباع، نخست به حواس ما بر مى خورد و سبب مى شود كه ما گرما، سرما، تشنگى، گرسنگى يا فلان نوع لذت يا الم را احساس كنيم.ذهن از اين انطباع نسخه اى مى گيرد كه پس از متوقف شدن انطباع باقى مى ماند و ما آن را ايده (تصور) مى ناميم. اين ايده يا تصور وقتى به نفس بازمى گردد، انطباعات تازه مثل لذت يا كراهت، اميد يا بيم توليد مى كند كه مى توان آن ها را به معناى دقيق، انطباعات بازتابى ناميد، زيرا كه از آن ها نشأت گرفته اند. همين ها هم باز به وسيله حافظه و تخيل نسخه بردارى شده، به صورت ايده در مى آيند كه شايد همين ايده (تصور) باز به نوبه خود انطباعات و تصوراتى توليد كند(6).
هيوم دو شيوه براى ايجاد انطباعات بازتابى ذكر مى كند:1- انسان به كمك قوه حافظه (memory) مى تواند انطباعى را كه از يك حادثه براى او اتفاق افتاده است، براى بار ديگر در ذهن خودش حاضر كند؛ مثلاً وقتى انسان سوار هواپيما شده و احساس خاصى به اودست داده است، اين حالت را در حافظه اش نگه مى دارد و هفته ها بعد با كمك قوه حافظه آن را دوباره در ذهن حاضر مى كند.2- علاوه بر قوه حافظه، انسان داراى قوه ديگرى به نام «متخيله» (imagination) است. به كمك اين قوه نيز انسان مى تواند انطباعات گذشته را دوباره در ذهن حاضر كند.هيوم معتقد است ميان كار قوّه حافظه و متخيله دو فرق وجود دارد:1- انطباع بازتابى كه از قوّه حافظه ايجاد مى شود، روشن تر و واضح تر از انطباع بازتابى است كه از قوه متخيله ايجاد مى شود.2- قوّه حافظه، علاوه بر حفظ اصل حادثه، تقدّم و تأخّر ميان اجزاى حادثه را نيز رعايت مى كند؛مثلاً روزى از صبح زود ما از خانه خارج مى شويم و به سمت كوهستان حركت مى كنيم از قله هاى مختلف با مناظر مختلف بازديد مى كنيم، در قسمت هاى مختلف رودخانه چندين ماهى مى گيريم و بعد به خانه باز مى گرديم. ميان اين حوادث تقدّم و تأخرى وجود دارد، حافظه وقتى اين ها را دوباره در ذهن ايجاد مى كند، اين تقدّم و تأخّر ميان حوادث را مد نظر دارد، اما متخيله ،اصل حادثه را براى بار ديگر در ذهن ايجاد مى كند و چندان به تقدّم و تأخّر حوادث نظر ندارد، حتى ممكن است نظمى نوين به آن ها بدهد، مى تواند تصورات بسيط را مركب و يا تصورات مركب را به بسيط تجزيه كند. اين كار در شعر و داستان مكرر رخ مى دهد(7).
هيوم معتقد است كه همه تصورات ما مشتق از «تأثرات و انطباعات مان» هستند، البته بر اين باور نيست كه همواره تصور به خصوص تصور مركب، كاملاً با انطباعى كه از آن مشتق شده، تطابق كامل داشته باشد، بلكه نوعى تطابق نسبى وجود دارد؛ يعنى انسان به دليل قوه ابداعِ خيال مى تواند انطباعاتى را كه از طريق حواس كسب كرده، با يك ديگر تركيب كند، يا در برخى موارد، چيزهايى از آن بكاهد؛ مثلاً انسان مى تواند كوه طلايى را تصور كند كه تصورى مركب است، منتها ما قبلاً دو انطباع مستقل از كوه و طلا داشتيم كه اين دو را با هم تركيب كرده ايم، لذا كوه طلايى به شكل مركبش وجود خارجى ندارد. يا اسب با فضيلت را تصور كنيم، ما قبلاً مفهوم فضيلت را درنفس خود داشته ايم و آن را با شكل اسب كه براى ما حيوانى مأنوس است توأم كرده ايم (8).هيوم مثالى ديگر مى زند و مى گويد:من مى توانم شهرى هم چون اورشليم نو را پيش خودم تخيل كنم كه سنگ فرشش از طلا و ديوارهايش از ياقوت اند، ولو هيچ گاه چنين جايى را نديده باشم (9).با اين وصف هيوم مدعى است كه ما نمى توانيم تصورى بسيط يا مركب داشته باشيم كه از انطباع بسيط يا مركبى مشتق نشده باشد، وى براى اين ادعاى خود دو دليل ذكر كرده است:1- اگر ما تصورات خود را هر قدر عالى و مركب باشند، تحليل كنيم، مى بينيم كه به تصورات بسيطى منحل مى شوند كه از يك احساس ظاهرى يا باطنى كه سابق بر آن ها است، استنساخ شده اند. حتى تصوراتى كه در نظر اول، ناشى از اين منشأ به نظر نمى رسند، پس از رسيدگى دقيق معلوم مى شود كه مأخوذ از آن هستند؛ مثلاً تصور خدا كه مفهوم آن يك وجود بى نهايت عاقل، حكيم و رحيم است، ناشى از تفكر درباره خودمان است؛ يعنى ما در خودمان صفاتى مثل عاقل بودن، حكيم بودن و رحيم بودن را مشاهده مى كنيم، منتها انسان اين صفات را به طور كامل دارا نيست، وقتى مى خواهد اين صفات را به خدا نسبت دهد، عالى ترين درجه اين صفات را كه هيچ نقصى در آن نيست، به خدا نسبت مى دهد.هر اندازه درباره اين موضوع تحقيق كنيم، در نهايت مشاهده خواهيم كرد كه هر تصورى مستنسخ از انطباعى شبيه به آن است.2- اگر فردى به سبب نقصى در يكى از اعضاى حاسه خود از نعمت آن حس محروم باشد (چون انطباعى از آن حس براى او حاصل نمى شود) از تصورات مربوط به آن حس نيز بى بهره خواهد بود. شخص نابينا از حصول مفهوم رنگ و ناشنوا از تصور صوت عاجز است، اما همين كه نقص بر طرف شود، انطباعاتى از آن حس براى او حاصل مى شود، لذا باب تصورات نيز گشوده مى شود. همين امر در مورد اشيايى كه قادر به تحريك يكى از حواس انسان هستند، ولى هرگز به حواس انسان عرضه نشده اند، صادق است؛ مثلاً زنگيان افريقا و ساكنان مناطق قطبى هيچ گونه تصورى از طعم و ذوق شراب ندارند. همين امور در مورد امور نفسانى به نحو خفيف ترى صادق است؛ يعنى به ندرت اتفاق مى افتد كه فرد انسانى از بعضى عواطف و اميال خود كاملاً بى بهره باشد؛ مثلاً به شخص سليم الطبع احساس حسادت وكينه جويى دست نمى دهد. (چون انطباعى از آن ندارد)، لذا از تصور آن عاجز است. هم چنين مرد خود پسند تصور مراتب عاليه جوان مردى و دوستى را به دست نمى آورد.به آسانى مى توان تصديق كرد كه موجودات ديگر داراى حواسى باشند كه مااز آن بى بهره ايم، و تصورى از آن نداريم، زيرا وقتى ما درباره چيزى انطباعى نداشته باشيم تصورى نيز از آن نخواهيم داشت (10).خود هيوم تنها يك مورد استثنا براى اين اصل كلى ذكر مى كند و مى گويد: اگر كسى رنگى را، مثلاً رنگ آبى را بشناسد و درجات مختلف قوى و ضعيف آن را در كنار يك ديگر قرار دهد، اگر، متوسط بين آن ها را نديده باشد با اين كه انطباعى از آن ندارد، ولى مى تواند تصورى از آن داشته باشد.سخن هيوم در اين باره چنين است: تنها در يك مورد است كه شايد بتوان گفت اين اصل كلى نقض مى شود و ثابت مى كند كه ظهور تصورات جدا از منطبعات ذهنى متقابل آن ها مطلقاً محال نيست... فرض مى كنيم كه شخص مدت سى سال از نعمت بينايى بهره مند و با كليه الوان مختلف غير از يك نوع معينى از رنگ كبود، مثلاً آشنا بوده است، ولى اين نيم رنگ مخصوص را هرگز نديده باشد. اكنون اگر تمام درجات و نيم رنگ هاى مختلف اين رنگ را غير از همان كه بر او مجهول است، به ترتيب از تيره ترين تا روشن ترين درجه آن در پيش ديدگان او بگذاريم. واضح است كه جاى خالى نيم رنگ مفقود را حس مى كند و متوجه مى شود كه ميان دو نيم رنگ مجاور يكى كه بايد فاصله ميان آن دو باشد، غايب است.اكنون مسئله اين است كه آيا آن شخص مثالى ما مى تواند از پيش خود و به مدد قوه تخيل خويش اين نيم رنگ مفقود را كه هرگز به حس و عيان نديده به تصور آورد و جاى آن را پركند؟ به نظر من عده كسانى كه بگويند او قادر به اين كار نيست، بسيار اندك است و نتيجه اين آزمايش مى رساند كه تصورات ساده هميشه و در هر مورد مأخوذ از منطبعات ذهنى متقابل آن ها نيستند(11).
رابطه طبيعى كيفيتى است كه به وسيله دو تصور در متخيله به هم مرتبط شده باشند و به طور طبيعى يكى ديگرى را ايجاد كند(12). وقتى مى گوييم A و B به طور طبيعى با هم مرتبطاند، شبيه اين گفتار است كه اين دو تصور با هم پيوسته اند و با هم تداعى معانى دارند. به بيان ديگر، معناى ارتباط طبيعى A و B اين است كه يك پيوستگى و تداعى معانى بين تصور A و B قابل استنباط است.جى. اى. رابينسون مى گويد: نظريه هيوم درباره روابط طبيعى تلاشى است كه فرآيند فكر را در تعامل تصورات و انطباعات به وسيله نيروى تداعى معانى با فرآيندهاى فيزيكى خارجى به هم پيوند مى دهد. در حوادث فيزيكى فعل و انفعال اشيا در زمان و مكان از طريق نيروهاى فيزيكى بررسى مى شود. اتصال از طريق مشاهده حوادثِ مرتبط طبيعى در جهان فيزيكى صورت مى گيرد. مشاهده آن ها در فكر رابطه تداعى معانى بين تصورات را به همراه مى آورد.جى. اى. رابينسون معتقد است: جايز است بين A و B رابطه طبيعى باشد، اما تداعى معانى و پيوستگى در آن ها مشاهده نشود. اما ريچارد مى گويد: مشاهده شدن تداعى معانى شرط ضرورى براى داشتن رابطه طبيعى است (13).به نظر هيوم روابط طبيعى و پيدايش ارتباطات در ميان تصورات مان بايد به ادراكات مان محدود شود؛ يعنى حق فرافكنى آن ها را به اشياى خارجى نداريم و مجاز نيستيم بگوييم همين روابطى كه ميان تصورات مان وجود دارد عين همين روابط ميان اشياى خارجى نيز وجود دارد. به عقيده هيوم نسبت طبيعى منحصر در سه كيفيت است كه عبارت اند از:1- همانندى يا مشابهت (14)؛2- مجاورت (هم پهلويى) در زمان و مكان (15)؛3- نسبت علّى (عليت و معلوليت)(16).در هر سه كيفيت مذكور اين خصلت وجود دارد كه تصورات آن ها به واسطه نيروى طبيعىِ تداعى و پيوستگى به يك ديگر مى پيوندند. با حصول يكى در ذهن، براساس طبيعت يا عادت ذهن به ديگرى منتقل مى شود.هيوم اين تقسيم سه گانه را بر مبناى حصر عقلى نمى داند، بلكه معتقد است كه ما وقتى روابط بين تصورات (نه اشياى خارجى و نه منطبعات) را بررسى كنيم، از طريق استقرا متوجه مى شويم كه همين سه عامل هستند كه سبب ارتباط تصورات با يك ديگرند، بعد مثال هايى ذكر مى كند. ما در ذيل عين عبارت هيوم را ذكر مى كنيم:به نظر من فقط عامل ارتباط بين تصورات موجود است و آن عبارت است از مشابهت و مجاورت در زمان و مكان و عليت و معلوليت. در اين كه اين عوامل باعث ارتباط بين تصورات ما هستند، شايد چندان شكى نباشد. پرده نقاشى طبيعتاً انسان را به ياد اصل آن مى اندازد.ذكر يك قسمت يا يك حجره از بنا يا عمارتى، كلام را به قسمت ها و حجرات ديگر آن مى كشاند، اگر درباره زخمى بيانديشيد نمى توانيد از تصور درد ناشى از آن خوددارى كنيد.اما اگر در اين مطلب كه عوامل ارتباط به اين سه عامل منحصرند ترديد شود، شايد اثبات اين كه غير از اين سه اصل رابطه ديگرى نيست، مشكل باشد.تنها راه اين است كه موارد متعددى را در نظر بگيريم و در پى كشف اصلى كه اين تصورات مختلف را به يك ديگر متصل مى سازد برآييم و اين كار را ادامه دهيم و از آن بازنايستيم تا به اصل كلى عام برسيم و هر قدر بر تعداد موارد آزمايشى خود بيافزاييم بيش تر يقين حاصل خواهيم كرد كه احصا و حصر عوامل سه گانه مزبور كاملاً صحيح بوده است (17).هيوم همين مضمون را كه ارتباط طبيعى منحصر به سه امر مشابهت، مجاورت و عليت است، در جايى ديگر از كتاب، «تحقيق درباره فهم بشر» بيان كرده است (18).