معرفى اجمالى شيعه
كتاب: فرهنگ فرق اسلامى ص 270 نويسنده: دكتر محمدجواد مشكور شيعه در لغت به معنى پيروان و ياران و تابعان شخص معينى است و چون شيعيان به لايت حضرت على بن ابى طالب(ع) و به پيروى از مكتب روحانى آن حضرت اعتقاد داشتند از اين جهت ايشان را شيعه على(ع) يعنى پيروان على(ع) گفته اند، كه بعدها در اثر كثرت استعمال مضاف اليه على(ع) را از آخر آن حذف كردند و معروف به شيعه شدند. پيش از اين كه از اختلاف شيعه و مخالفان اموى ايشان بعد از قتل عثمان سخن گوئيم، بهتر است به عقب برويم و اختلاف بين بنى هاشم و بنى عبد شمس را در روزگار جاهليت جستجو نمائيم. چنان كه مى دانيم نفوذ و سلطه قريش بر مكّه و خانه كعبه از زمان قصى بن كلاب نياى بزرگ رسول خدا آغاز مى شود. قصى قبيله قريش را در مكّه و پيرامون كعبه جاى داد و براى آنان انجمنى به نام دار الندوه ساخت و منصب كليددارى و سقايت و رفادت (آب دادن و پذيرايى از زائران) را به عهده گرفت، تا اين كه نوبت به هاشم بن عبد مناف نواده او رسيد. هاشم با وجود آن كه از برادرش عبد شمس خردسال تر بود ولى چون توانگر و بخشنده بود و برادرش عبد شمس غالبا به سفر مى رفت فرصت آن را يافت كه مناصب سقايت و رفادت و كليددارى كعبه و ولايت بر قريش را بخود اختصاص دهد. برادرش عبد شمس به گمنامى درگذشت، امّا پسر او امية بن عبد شمس از عموى خود هاشم اطاعت ننمود و دعوى رياست بر قريش كرد. اختلاف در ميان آن دو بالا گرفت و كار به داورى كاهنى خزاعى انجاميد. وى اميه را محكوم ساخت و حق را به جانب هاشم داد، در نتيجه اين داورى اميه ناگزير شد كه مدت ده سال از مكّه تبعيد شود و به شام رود. اين نخستين دشمنى بين خاندان عبد مناف بود كه حاصل آن منتهى به كينه ديرينه و اختلاف بين بنى هاشم و بنى عبدمناف گرديد. اين دشمنى تا زمان بعثت رسول خدا ادامه داشت. به قول مقريزى: هاشم و عبد شمس دو پسر توامان (دوقلو) بودند و عبد شمس پيش از هاشم سر از زهدان مادر درآورد در حالى كه انگشت يكى از آن دو به پيشانى ديگرى چسبيده بود. براى آن كه آن دو بچه توامان را از يكديگر جدا كنند شمشير كشيده و انگشت يكى را از پيشانى ديگرى جدا كردند. از آن روز عرب درباره آنان تطيّر زده و گفتند: جنگ و ستيز در بين فرزندان آن دو تا ابد ادامه دارد. چون رسول خدا به پيغمبرى مبعوث شد، ابو سفيان بن حرب بن اميه بن عبد شمس كه در آن هنگام از بزرگان قريش به شمار مى رفت و پس از درگذشت جناب ابوطالب رياست آن طايفه را بر عهده داشت تا آن جا كه توانست با رسول خدا دشمنى ورزيد و چون طالع حضرت محمد(ص) را بلند يافت و آينده سياسى او را درخشان ديد، عباس بن عبد المطلب عموى آن حضرت را وسيله قرار داد و به خاطر دنيا و نه دين، قبول اسلام كرد تا بتواند براى خود و فرزندانش در دستگاه محمدى مقام و منصب جديدى پيدا كند. گويند: در زمان خلافت عثمان، روزى وى از مسجد به سراى خود مى شد و بنى اميه در گرد او بودند. ابو سفيان در آمد و گفت: «يا بنى اميه تلقفوها تلقف الكرة فوالذى يحلف به ابوسفيان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قيامة. » يعنى: اى بنى اميه (منظور عثمان و خويشاوندان اوست) اين پادشاهى را چون گوى در دست گيريد و به يكديگر دهيد، سوگند به كسى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد عذاب و حساب و بهشت و دوزخ و آتش و رستاخيز و قيامتى نيست. چنان كه مى دانيم با حيله هايى كه بنى اميه بكار بردند پس از حضرت على(ع) خلافت به معاويه بن ابوسفيان رسيد و امويان بنى عبد شمس انتقام خود را از بنى هاشم گرفتند. هنگامى كه معاويه در مى گذشت به پسرش يزيد وصيت كرد كه بكوشد بنى اميه و آل بنى عبد شمس را بر آل ابوتراب يعنى على بن ابى طالب(ع) مقدم دارد. زمانى كه سر مبارك حضرت حسين بن على(ع) را به مجلس يزيد در دمشق بردند او به سر بى تن آن حضرت نگريسته و اين ابيات را بخواند: ليت اشياخى ببدر شهدوا وقعة الخزرج من وقع الاسل لست من عتبة ان لم انتقم من بنى احمد ما كان فعل لعبت هاشم بالملك فلاخبر جاء و لا وحى نزل كاش بزرگان قريش كه در بدر (واقعه خزرج) به شمشير محمدى شهيد شدند در اينجا حاضر بودند (و اين سر بى تن حسين بن على هاشمى را مى ديدند)، من از خاندان عتبه بن ربيعة بن عبد شمس نباشم اگر انتقام آنان را از فرزندان احمد نگيرم. (بايد دانست كه عتبة بن ربيعة بن عبد شمس از بنى اميه و كفار قريش بود كه در سال دوم هجرى در جنگ بدر كشته شد. ) هاشم با پادشاهى و ملك بازى كرد حال آن كه نه خبرى رسيده است و نه وحى نازل شده است. مقريزى گويد: چون خلافت به عثمان بن عفان بن ابوالعاص بن اميه رسيد ابو سفيان سخت شادمان شد و بر سر قبر حمزة بن عبدالمطلب عموى رسول خدا و نخستين شهيد اسلام رفت و پاى بر آن كوفت و گفت: «بيهوده با ما جنگيدى و خود را به كشتن دادى، ديدى سرانجام فرمانروايى به بنى اميه رسيد!» همين اختلاف ديرين بين بنى هاشم و بنى اميه بود كه پس از قتل عثمان موجب تجاوز معاويه به ابوسفيان به حق مسلم على(ع) در خلافت گرديد كه به عكس العمل منطقى و حقانى به نام مذهب شيعه انجاميد. حديث غدير: بنا بر سيره ابن هشام و تاريخ طبرى، در اواخر ذيقعده سال دهم هجرى رسول خدا(ص) با زنان و ياران و كسان خود به زيارت كعبه رفت و چون اين سفر در آخرين سال زندگى پيامبر(ص) روى داد، آن را «حجة الوداع » خوانده اند. حضرت على(ع) در اين هنگام از يك ماموريت جنگى فرا رسيده بود. كسى را به جاى خود بر لشكريان گمارد و به رسول خدا(ص) پيوست. لشكريان كه با وى از يمن آمده بودند، غيبت آن حضرت را مغتنم داشته و از غنائم جنگى چند دستى جامعه برداشته و بى اجازت آن حضرت بر تن كردند. پس از اداى مراسم حج حضرت على(ع) بازگشت، چون لشكريان را در آن حال ديد برآشفت و به گمارده خود گفت: چرا اين جامه ها را پوشيده اند؟ وى گفت: براى آن جامه ها را به او پوشانيدم تا آراسته باشند. حضرت على(ع) گفت: جامه ها را بركنند تا آنها را بين مستحقان واقعى قسمت كنند. لشكريان او سخت برنجيدند و شكايت پيش رسول خدا بردند. پيغمبر براى فرونشاندن اين فتنه برخاست و فرمود: «ايها الناس لا تشكوا عليا فو اللّه انه لا خشن فى ذات اللّه او فى سبيل اللّه من يشكى. » يعنى اى مردم از على(ع) شكوه نكنيد، به خدا سوگند وى در امرى كه مربوط به خدا باشد سخت گيرتر از آنست كه از او گله توان كرد. پس از مراسم حج رسول خدا با لشكريان خود به مدينه بازگشت و در هجدهم ذيحجه همان سال در راه آبگيرى به نام غديرخم كه نزديك محلى به نام جحفه بود رسيد. مسلمانان با رسول خدا(ص) از ستوران خود فرود آمدند تا چندى بياسايند. در اخبار شيعه آمده كه آيه «يا ايّها الرّسول بلّغ ما انزل اليك من ربّك و ان لّم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من النّاس. . . » مائده/67. يعنى اى پيغمبر برسان آنچه را بر تو از رسول پروردگار نازل شده و اگر چنين نكنى پيغام خدايت نرسانيده باشى، خداوند ترا از مردم نگاه مى دارد، نازل شد. سپس پيغمبر بر منبرى از جهاز شتر بالا رفت و على را با خود بالا برد و پس از خواندن خطبه اى كه محدثان عامّه و خاصه آن را خطبه «حجة الوداع » گويند، دست حضرت على(ع) گرفت و فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه. » يعنى هر كه من سرور اويم على(ع) سرور اوست، خدايا دوست بدار دوستش را و دشمن بدار دشمن او را. . . همه مورّخان عامه و خاصه اين حديث را نقل كرده اند، منتهى مورخان عامه آن را مربوط به نارضايى لشكريان حضرت على(ع) از او مى دانند ولى محدّثان خاصّه بنابه آيه «. . . اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. . . » مائده/3. يعنى امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را بر شما پسنديدم، حديث غدير را دليل جانشينى على(ع) مى دانند. (1) مقارن رحلت رسول خدا(ص) هنگامى كه على(ع) و ابن عباس مشغول غسل دادن جسد و كفن و دفن آن حضرت بودند. انصار يا مسلمانان مدينه در زير سقفى كه آن را «سقيفه بنى ساعده » مى گفتند گردآمدند و خواستار امارت سعد بن عباده خزرجى شدند، سپس ابوبكر و عمر با ابوعبيده جراح و گروهى از مهاجران به «سقيفه » رفتند. ابوبكر برخاست و گفت: اى انصار همين مهاجران بودند كه پيش از شما به دين اسلام درآمدند و براى فرونشاندن اختلاف اين حديث را از پيغمبر(ص) روايت كرد كه فرمود: «الائمة من قريش » يا «الخليفة من قريش » يعنى امامان و جانشين رسول خدا(ص) بايد از قريش باشند. بر اثر حسن عقيدتى كه مهاجر و انصار به رسول خدا(ص) داشتند بدون آن كه در صحت و سقم اين سخن تحقيقى كرده باشند آن را پذيرفتند و ابوبكر را كه پدر زن رسول خدا(ص) بود به خلافت برداشتند. در اين هنگام مسلمانان به چهار دسته شده بودند، گروهى كثير طرفدار بيعت با ابوبكر بودند، دسته اى از انصار از امارت سعد بن عباده حمايت مى كردند و عدّه اى قليل از بنى هاشم و انصار طرفدار خلافت على(ع) بودند و گروه چهارم عثمان و بنى اميه بودند كه هنوز در امر خلافت ترديد داشتند و نمى دانستند كه به كدام دسته روى آورند. بنى هاشم و چند تن از انصار در خانه على(ع) و فاطمه(س) جمع شدند و از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند و مى خواستند على(ع) را به امامت برگزينند. به قول ابن قتيبه: حضرت على(ع) به نزد ابوبكر آمد و گفت كه: من به اين امر از شما سزاوارترم و بر شماست كه با من بيعت كنيد و در اين مورد به من ستم روا داشته ايد. ابوبكر گفت: اى على(ع) تو هيچگاه از خلافت دور نيستى و نوبت تو فرا خواهد رسيد. حضرت على(ع) از بيم شكاف در بين مسلمانان قصد بيعت داشت ولى حضرت فاطمه(س) او را از اين كار مانع مى شد و تا آن حضرت در حيات بود با ابوبكر بيعت نكرد و پس از رحلت حضرت فاطمه(س) براى اين كه اختلافى در ميان مسلمانان روى ندهد با ابوبكر بيعت كرد. (2) دلايل امامت على(ع): شيعه اماميه به روايات متواتر به حديث غدير و نص جلى پيغمبر(ص) درباره جانشينى على(ع) استناد كنند و اين آيات را دليل ولايت آن حضرت دانند: «انّما وليّكم اللّه و رسوله و الّذين آمنوا الّذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزّكوة و هم راكعون. » مائدة / 55. «. . . اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. . . » مائدة/3. «يا ايّها الرّسول بلّغ ما انزل اليك من ربّك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من النّاس. . . » مائده/67. «و ان تظاهرا عليه فانّ اللّه هو موليه و جبريل و صالح المؤمنين. . . » تحريم / 4. ديگر آيه مباهله است: «. . . تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثمّ نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين. » آل عمران / 61. گويند مقصود همه اين آيات ولايت حضرت على بن ابيطالب (ع) است. همچنين به احاديثى از اين قبيل استناد جويند: انت الخليفة من بعدى و انت وصيّى و قاضى دينى. انت منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ انه لا نبى بعدى. انا مدينة العلم و على بابها. انّ عليا منى و انا منه و هو ولىّ كل مؤمن بعدى، مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلف عنها غرق. اهل سنت و جماعت بدون اين كه حق خلافت را از خلفاى سه گانه پيش على(ع) سلب كنند، على(ع) را مردى صاحب فضيلت و معرفت و از حيث تقوى برتر از ديگر اصحاب مى دانند. (3) اهل سنت و جماعت به دنبال نام صحابه رسول خدا(ص) و سه خليفه اوّل عبارت رضى اللّه عنه، يعنى خداوند از او راضى باشد، ذكر كنند و تنها در مورد حضرت على بن ابيطالب(ع) از جهت فضل و علوّ مقامى كه دارد به مناسبت آن كه در جاهليت كودك بوده و مانند ديگر اصحاب بت نپرستيده است و روى بر بتان نماليده از اين جهت براى وى عبارت كرّم اللّه وجهه يعنى خداوند رويش را درخشان سازد و قدر و منزلتش را بيفزايد بكار برند. پس از قتل عثمان سرانجام مسلمانان حضرت على(ع) را به خلافت برداشتند و با او بيعت كردند (ذيحجه سال 35 ه. ). حضرت على(ع) زيربار خلافت نمى رفت، ولى او را بدينكار ناگزير ساختند و مشكلات بسيارى برايش ايجاد كردند. چنان كه مى دانيد پس از مدت كوتاهى حضرت على(ع) با زبير و طلحه كه در بصره بر او شوريده بودند به جنگ برخاست و چون عايشه در اين جنگ با ايشان همراه بود و بر اشترى سوار گشته بود، آن جنگ را «جنگ جمل » گفتند. اين جنگ در جمادى الاخر سال 36 هجرى به شكست طلحه و زبير انجاميد. پس از آن معاويه سر به شورش آورد و در محلى به نام «صفين » جنگى بين او و حضرت على(ع) روى داد (ذيحجه سال 36 ه. )، سرانجام در رمضان سال 37 به داورى عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى خاتمه يافت. سپس خوارج بر او شوريدند و پس از شكستهاى پى در پى سرانجام يكى از ايشان به نام عبد الرحمن بن ملجم آن حضرت را در سر نماز در نوزدهم رمضان سال 40 هجرى با شمشير زهرآگين ضربت زد و آن حضرت در 21 همان ماه از آن زخم به شهادت رسيد. پس از رحلت آن حضرت شيعيان كوفه با حسن بن على(ع) بيعت كرده ولى در عهد خود وفادار نماندند چنان كه آن حضرت ناچار شد با معاويه صلح كند و او بدون مصلحت ديد و شوراى مسلمانان به اين امر خطير، خود را به عنف و زور بر مسند خلافت نشانيد و خلافت را در خاندان خود موروثى كرد. معاويه بر خلاف قرارداد صلحى كه با حسن بن على(ع) بسته بود پس از نشستن بر مسند خلافت، دستور داد على(ع) را بر سر منابر دشنام دهند و براى توهين به وى او را با كينه ابوتراب سبّ مى كردند غافل از اين كه اين كنيه را رسول خدا به آن حضرت داده بود. در اين زمان بنى اميه و معاويه بن ابوسفيان انتقام دو صد ساله خود را از بنى هاشم گرفتند. معاويه دستور داد: هر كس دوستدار على(ع) باشد نامش را از ديوان عطا و بيت المال حذف كنند و او را مورد شكنجه و آزار قرار دهند. از مظالم بنى اميه بر شيعه آن بود كه چون عبيد اللّه بن زياد بر مسلم بن عقيل ست يافت هر كه را كه گمان مى كرد از شيعيان و هواخواهان على(ع) است او را به زندان مى افكندند چنان كه دوازده هزار تن از شيعيان در زندان او بودند. شهادت حسين(ع): پس از معاويه پسرش يزيد خلافت يافت. وى جوانى فاسق و فاجر بود و مسلمانان از خلافت آن جوان هوسباز راضى نبودند، از اين جهت مردم كوفه كه بيشتر شيعه و پيرو على(ع) بودند در نامه هايى به حسين بن على(ع) نوشته او را از مدينه به كوفه طلب كردند و به آن حضرت وعده يارى دادند. حضرت پسر عم خود مسلم بن عقيل را براى تحقيق به كوفه فرستاد. مسلم در آغاز پيشرفت زيادى داشت و گروه زيادى با او بيعت كردند، امّا بزودى يزيد عبيداللّه را كه والى بصره بود به كوفه گسيل داشت. عبيداللّه با حيله و تزوير مسلم بن عقيل و هانى بن عروه حامى او را بكشت. امام حسين(ع) بر اثر نامه هايى كه قبلا مسلم به او نوشته بود با اهل و عيال خود از مدينه بيرون آمد و پس از زيارت كعبه به كوفه رهسپار شد و چون آلات و عدتى نداشت با هفتاد و دو تن از فرزندان و نزديكانش به شهادت رسيد. اين واقعه غم انگيز در نزديكى بابل قديم در كربلا (4) نزديك رود فرات واقع شد. دهم محرم 61 هجرى مطابق با دهم اكتبر سال 680 ميلادى و هجدهم مهرماه 58 شمسى. به قول الفخرى: «محققا فاجعه اى ننگين تر از شهادت امام حسين(ع) در اسلام روى نداده است. » اين واقعه دردناك موجب عكس العمل مثبتى در تقويت شيعه و جاودانى آن مذهب گرديد. بعد از شهادت حضرت حسين بن على(ع) مردم كوفه سخت اندوهگين شدند و از يارى نكردن به آن حضرت پشيمان شده و توبه كردند و خود را توّابين خواندند و با پيشوايى سليمان بن صرد خزاعى قيام كردند. سليمان بن صرد (28 - 65 ه. ) از اصحاب پيغمبر(ص) و على(ع) بود با ياران خود خلع مروان بن حكم را خواستار شدند. مروان عبيد اللّه بن زياد را به جنگ ايشان فرستاد و با كشته شدن سليمان شورش كوفيان فرونشست (65 ه. ). بعد از شكست قيام توّابين، مختار بن ابو عبيد ثقفى هواخواهان على(ع) را در كوفه گرد كرد و به خونخواهى برخاست (66 ه. )، سپس قاتلان و كسانى را كه در كشتن امام حسين(ع) دست داشتند دستگير كرده همه را بكشت و سرانجام خود وى در 68 هجرى از مصعب بن زبير شكست خورد در مذار ميان واسط و بصره به قتل رسيد و از لشكريان او قريب هفت هزار تن اسير شدند كه اغلب ايشان ايرانى بودند و همه از دم تيغ لشكر مصعب گذشتند. مختار براى پيشرفت كار خود نخست شيعيان را دعوت به پيشوايى على بن حسين (ع) (زين العابدين) و سپس محمد بن حنفيه برادر امام حسن(ع) و امام حسين(ع) نمود و پيروان او را «حنفيه » يا «كيسانيه » گويند. كيسانيه. بزرگترين قيام پس از شهادت حسين بن على(ع)، قيام زيد بن على بن الحسين بود. وى در سال 122 هجرى بر عامل عبد الملك بن مروان در كوفه خروج كرد و در آن واقعه به شهادت رسيد. زيديه. زيديه بر خلاف اماميه كه قائل به «نص جلى » درباره خلافت حضرت على(ع) هستند، قايل به «نص خفى » شدند و گفتند: نصى را كه پيغمبر(ص) درباره على(ع) كرد «نص خفى » يا تعيين پنهان است و آن حضرت بنابر مصالحى راز امام على(ع) را به بعضى از پيروانش فرموده است، از اين جهت بر خلاف شيعه اماميه، خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را شرعى دانند. بعد از زيد فرزندان و نوادگان او يكى پس از ديگرى بر عليه امويان قيام كردند تا تنى چند از ايشان به گيلان و مازندران گريخته و در پناه كوههاى بلند آن سرزمين حكومتهايى براى خود تشكيل دادند كه آنان را علويان گيلان و طبرستان خوانند. شيعه جعفرى: تا زمان حضرت امام محمد باقر(ع) و فرزند ارجمند او امام جعفر صادق(ع)، شيعيان بيشتر جنبه سياسى (5) داشت و پيروان خلافت حضرت على(ع) و فرزندانش را شيعيان على(ع) مى گفتند، ولى از زمان اين امامين همامين شيعه جنبه مذهبى پيدا كرد و در مقابل سنت و جماعت قرار گرفت. در مجلس درس آن دو امام بسيارى از روات حديث و بزرگان تلمذ مى كردند و بر اثر درك محضر آن دو امام چهارصد رساله در شرايع اسلام نگاشته شد كه آنها را «اصول اربعمائه » يعنى ريشه هاى چهارصد گانه ناميدند. از آن زمان تا سال 300 هجرى كه تقريبا دويست سال باشد، شيعيانى كه از ائمه دور و يا بواسطه غيبت صغرى از امام غايب مهجور بودند به اين چهارصد رساله كه هر كدام محتوى بابى از ابواب «فقه شيعه » بود عمل مى كردند. به قول شيخ مفيد (در گذشته در 413 ه. )، محدثان اماميه از زمان حضرت على(ع) تا عهد امام حسن عسگرى(ع)، چهارصد كتاب تاليف كرده بود و آنها را «اصول » مى خواندند تا اين كه در حدود سال 300 هجرى، ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى (در گذشته در 328 ه. ) بر مسند فقاهت نشست و با كمال دقت در مدت بيست سال توانست آن چهارصد رساله اصل را جمع نموده و در پنج مجلد يكى در اصول و سه در فروع دين و يكى مواعظ تبويت نمايد و هر يك را در چند كتاب و چند باب ترتيب دهد و آن را «الكافى » نام نهاد. جمله اخبار كافى بالغ بر 16199 حديث است و جمله كتب آن سى و دو جلد است. پس از كلينى، ابو جعفر محمد بن على بن بابويه قمى (در گذشته در سال 381 ه. ) معروف به شيخ صدوق بر اساس همان رسائل چهارصد گانه كتب «من لا يحضره الفقيه » را تاليف كرد كه جمله اخبار آن بالغ بر 5963 حديث است. پس از شيخ صدوق به فاصله چند سال شيخ ابو جعفر محمد بن حسن طوسى (385 - 460 ه. ) ظهور كرد و بر اساس همين اصول چهارصد گانه دو كتاب معروف «الاستبصار فى ما اختلف من الاخبار» و «تهذيب الاحكام » را تاليف كرد. شيعه در مسائل اختلافى فقهى خود بر اساس حديث «خذ ما خالف العامة و فيه الرشاد» حديث و رايى را كه بر خلاف عامه يعنى اهل سنت و جماعت باشد اختيار (6) كرده اند و از اين جهت موجوديت و شخصيتى در برابر آن طايفه براى خويش ايجاد نموده اند. فقه جعفرى منسوب به ششمين امام شيعه حضرت امام جعفر صادق(ع) است. چون روزگار زندگى آن حضرت مصادف آخرين دوره بنى اميه و اوايل بنى عباس بود و به سبب اختلاف، كمتر مزاحم «شيعه اماميه » مى شدند، مضافا بر اين كه عمر امام جعفر صادق(ع) از ديگر ائمه طولانى تر بود و آن حضرت موفق شد نظم و ترتيبى به شيعه بدهد و فقه شيعه را ترتيب دهد. بيشتر احاديث فقهى شيعه از آن حضرت روايت شده و بدين جهت فقه شيعه را فقه جعفرى گفته اند و مذهب شيعه را مذهب «جعفرى » نام نهادند. جعفريه. در امر نكاح «زيديه » بيش از چهار زن مانند ديگر اهل سنت و جماعت اختيار نمى كنند ولى شيعه اماميه بر اساس ازدواج «متعه » به شرط استطاعت مالى و جسمى هر قدر كه بخواهند مى توانند زن اختيار كنند. يكى از اعتقادات اكثر شيعه انتظار ظهور مهدى آل محمد(ص) است. هر كدام از فرق شيعه بنا به اختلافاتى كه ميان خود دارند آخرين امام فرقه خود را مهدى دانند كه در آخر الزمان ظهور كرده و گيتى را پس از پر شدن از ظلم و جور پر از عدل و داد مى فرمايد. غير از فرق بسيار كم اهميتى كه در شيعه وجود دارد چهار فرقه از ميان آن فرق مهمترند و عبارتند از: زيديه - اماميه - اسماعيليه - غلاة هستند. به فرق مزبور. كلام شيعه بر «امامت » استوارست و اين طايفه آن را بر پنج اصل بنياد نهادند:اول «قاعده لطف » و وجوب عقلى نصب امام. گويند: امامت امرى الهى است و به همان دليل كه بر خداوند عقلا لازم است كه براى هدايت بندگان خود برايشان پيغمبرى بفرستد بايد پس از درگذشت پيغمبرش نيز امامى برايشان نصب كند كه احكام دين او را به طريقى صحيح اجرا فرمايد و از افتادن مردم در گمراهى جلوگيرى كند. وجود امام «لطف الهى » بر مردم است و خداوند بايد چنين لطفى را درباره ايشان برقرار سازد. ديگر اين كه امام بايد «معصوم » باشد زيرا مجرى امر الهى و برگزيده پيامبر(ص) اوست. ديگر اين كه امام بايد «افضل » و برتر از مردم باشد و اگر كمتر از ديگران باشد مقدم داشتن كسى كه فضلش كمتر است بر كسى كه فضلش بيشتر است قبيح خواهد بود از اين جهت حضرت على(ع) از خلفاى ثلاثه افضل و اعلم بود. ديگر اين كه امام بايد از طريق «نصّ » معين شود و چون امام معصوم از گناه ست بر خداوند واجب است كه چنين شخصى را از راه نصّ بر مردم بنماياند. ديگر اين كه پس از حضرت محمد(ص) امام بلا فصل اميرالمؤمنين على(ع) است. چنانكه درباره فرقه «ادريسيه » گفتيم ادريسيه، اولين دولت مستقل شيعه علوى را ادريس بن عبد اللّه حسنى در سال 172 در مراكش تاسيس كرد. پس از آن در قرن سوم دولتى «زيدى » به زعامت قاسم بن ابراهيم بن طباطبا الرسى (در گذشته در 246 ه. ) در يمن بنياد نهاده شد و در زمان نواده او يحيى بن الحسين در سال 288 تاسيس گرديد و پيش از آن يعنى در سال 250 هجرى دولتى زيدى در كنار درياى خزر تاسيس شد. در سال 268 هجرى نخستين دعوت مسلح اسماعيليه به دست يكى از دعاة آن فرقه به نام حسين بن حوشب كه در اصل ايرانى بود در يمن پديد آمد. در سال 303 هجرى عبيد اللّه المهدى سلسله «فاطميان » مصر را در مهديه در جزيرة الخلفا در تونس تاسيس كرد و سپس فاطميان مصر را تسخير كرده و قاهره را ايتخت ساختند. در سال 317 ه. آل حمدان كه از شيعه به شمار مى رفتند در موصل و حلب سلطنت داشتند. معز الدوله ديلمى كه از شيعيان اثنى عشرى بود و در سال 334 بغداد را تسخير كرد و حكومتى شيعى در ايران و عراق بنا نهاد. چون طغرل بيك سلجوقى كه از تركان سنى مذهب بود در سال 447 به بغداد رفت و بساط حكومت شيعه را برچيد و دولت شيعه اثنى عشريه آل بويه بر افتاد. در اواخر قرن سوم هجرى طرفداران حمدان قرمط از طرف رئيس فرقه پنهانى خود كه صاحب الظهور ناميده مى شد و محل اقامتش مجهول بود دولتى در بحرين كه مركز آن الاحساء بود تاسيس كردند (سال 283 ه. ). در زمان خلافت المستنصر فاطمى از كسانى كه به دين اسماعيلى در آمدند مردى به نام حسن صباح از مردم رى بود. وى در سال 473 ه. به دعوت مردم ايران به مذهب نزاريه اسماعيلى پرداخت و در سال 487 ه. بر قلعه الموت در نزديكى قزوين دست يافت و دولت نزارى اسماعيلى را در قلاع آن طايفه كه از خراسان تا شام امتداد داشت تاسيس كرد. دعوت حسن صباح را به مذهب اسماعيلى «دعوت جديد» خواندند. دولت نزارى اسماعيليه در زمان ركن الدين خورشاه آخرين امير آن سلسله در 654 هجرى به دست هلاكوى مغول برانداخته شد و اسماعيليه نزارى از بيم سلاطين مغول در پرده استتار رفتند. از آن زمان شيعه اثنى عشريه تقويت شد و اكثر اسماعيليه نزاريه به آن مذهب در آمدند. در زمان ايلخانان مغول، الجايتو يا سلطان محمد خدابنده به هدايت ابن المطهر علاّمه حلى (در گذشته در 726 ه. ) مذهب شيعه را پذيرفت. الجايتو بر اثر ملول شدن از مباحثات شافعيان و حنفيان و تبليغات اطرافيان شيعى خود به مذهب تشيع گرويد، و دستور داد تا نام خلفاى ثلاثه را از خطبه و سكه بياندازند. علاّمه حلى به رسم تحفه دو كتاب در اصول عقايد شيعه تاليف كرد و نزد الجايتو برد، يكى كتاب «نهج الحق و كشف الصدق » و ديگرى كتاب «منهاج الكرامة فى باب الامامة » است. در دولت تركمانان قراقويونلو در سده نهم هجرى در آذربايجان توسعه عقايد شيعه به حدى رسيد كه جهانشاه بن قرايوسف تركمان به داشتن آن مذهب، مباهات مى كرد. تا آغاز قرن نهم هجرى بيشتر مردم ايران سنى مذهب بودند و به جز چهار شهر سبزوار و كاشان و قم و آوه (آوج) باشد همگى سنى بودند. حمد اللّه مستوفى در «نزهة القلوب » مى نويسد كه: شيعيان اماميه در عراق عرب در نواحى كوفه و بصره و حلّه اكثريت داشتند و در غرب ايران در نواحى رى و آوه و قم و اردستان و فراهان و نهاوند بسيارى شيعه بودند. در اطراف ساوه مردم شيعه امامى بودند. در كاشان شيعيان امامى در شهر و سنيان در روستاهاى اطراف اكثريت داشتند. يكى از قيامهاى شيعه در ايران، قيام سربداران يعنى از جان گذشتگان در خراسان بود كه از سال 738 - 783 ه. در ناحيه سمرقند، و در سال 767 ه. در كرمان، و در سال 775 ه. نهضتهاى مشابهى در مازندران، و از سال 751 تا 762 ه. و سالهاى بعد در گيلان، از سال 772 به بعد و قيام سربداران در سبزوار تا سال 783 ادامه يافت و هضت حروفيه كه در قرن نهم هجرى پهنه عظيمى از خراسان تا تركيه عثمانى را فرا گرفت و قيام شيخ مولوى بدر الدين سماوى و بركليوجه مصطفى در تركيه در سال 819 و قيام مشعشعيان در خوزستان در سال 845 همه نهضتهاى شيعى عليه سنيان بود. از لحاظ تاريخى نهضت سربداران خراسان از ديگر نهضتهاى مهمتر بوده است. شيخ خليفه مازندرانى كه مؤسس سلسله ويژه اى از دراويش بود، در سبزوار ناحيه بيهق در حجره مسجد جامع شهر مسكن گزيد و به تبليغ عقايد شيعى خود پرداخت و سرانجام به فتواى فقيهان سنى مذهب مرتد شمرده شد و در سال 736 ه. به قتل رسيد. در ميان شاگردان شيخ خليفه مردى به نام حسن جورى از همگنان پيشى جست. وى مدرسه اى تاسيس كرد و به تبليغ و تدريس عقايد شيعه اماميه پرداخت. اكثر پيروان او صاحبان حرفه يعنى پيشه وران بودند و هر يك از مريدان كه وارد سلسله او مى شد سوگند مى خورد تا سلاح آماده نگاهدارد. اين فرقه به نام حسن جورى «حسنيه » ناميده شدند. حسن جورى مدت سه سال در نيشابور و بلاد خراسان از قبيل مشهد و ابيورد و خبوشان و هرات به تبليغ پرداخت و سپس به فرمان ارغونشاه از مغولان صحرانشين خراسان گرفتار گشت. مدتها پيش از اين واقعه دو برادر روستايى از قريه باشتين از ناحيه بيهق ايلچى مغولان را كه بر زنان ايشان دست تعدى گشاده بودند به قتل رسانيدند. مردم باشتين به سركردگى عبدالرزاق نامى بر مغولان قيام كردند، اين شورش در شعبان سال 737 ه. آغاز شد. بيشتر روستائيان از مريدان شيخ حسن جورى بودند. در سال 737 ايشان شهرهاى جوين و اسفراين را به زير فرمان خود آوردند. امير عبد الرزاق پيشواى اين انقلاب به نام خويش سكه زد و دولتى به نام سربداران كه از 737 تا 783 بر پا بود، تاسيس يافت. در قلمرو دولت سربداران كه از مغرب به مشرق از دامغان تا تربت جام و از شمال به جنوب از قوچان تا كاشمر امتداد داشت مذهب شيعه اماميه رايج گشت و نام دوازده امام را در خطبه ها ذكر مى كردند. نهضت مشابهى در حدود سال 759 ه. در مازندران نيز آغاز گشت. سيد قوام الدين مرعشى كه شيعى امامى بود پس از مرگ حسن جورى به مازندران رفت و آن مذهب را در آن ديار رواج داد. كيا افراسياب امير مازندران بر اثر غلبه آنان ناچار شد كه به وى دست ارادت دهد. سرانجام بين كيا افراسياب و پيروان سيد قوام الدين نزاع درگرفت و به شكست و هلاك كيا افراسياب پايان يافت. بعد از سيد قوام الدين اخلاف او كه سادات شيعه مرعشى بودند در آن ناحيه حكومت مى كردند. در سال 768 ه. قيام سربداران سمرقند وقوع يافت كه به دست اميرتيمور گورگانى سركوب شد. در سال 775 ه. در كرمان نهضتى از نوع جنبش سربداران پديد آمد. اين نهضت گذشته از يك نهضت مذهبى، جنبشى اشتراكى بود. شورشيان زمينهاى مالكان بزرگ را تصرف كردند و فقيهان سنى مذهب را اعدام نموده يا به زندان افكندند تا سرانجام لشكريان شاه شجاع از آل مظفر پس از نه ماه محاصره كرمان، شورشيان را سركوب و آتش فتنه را خاموش كردند. در سال 783 لشكر تيمور سبزوار را اشغال كرد و به موجوديت دولت سربداران پايان داد. در قرن نهم هجرى در زمان شاهرخ پسر تيمور فرقه تازه اى از شيعه به نام «حروفيه » پديد آمدند. - حروفيه. در سال 845 ه. قيامى شيعى به پيشوايى سيد محمد مشعشع در خوزستان پديد آمد. وى از غلاة شيعه بود و خويشتن را باب امام غايب يعنى مقدمه ظهور مهدى آل محمد(ص) مى دانست. مشعشعيان. صفويه: از ميان نهضتهاى شيعى در ايران، نهضت شيعيان صفوى از همه مهمتر بود. صفويه از نوادگان شيخ صفى الدين اسحاق اردبيلى (650 - 735 ه. ) بودند. وى از صوفيان بزرگ قرن هفتم و هشتم هجرى به شمار مى رفت. تاريخ زندگى او را ابن بزازيا درويش توكل در حدود سال 760 هجرى در كتاب «صفوة الصفا» نوشته است. ظاهرا اين خاندان در اصل آذربايجانى نبوده بلكه از كردان مهاجر به آذربايجان بودند و در اردبيل مى زيستند و به زبان فهلوى آذرى تكلم مى كردند و مذهب سنى شافعى داشتند. بر اثر ارادتى كه مردم ايران به شيخ صفى الدين و طريقه صوفيه صفوى داشتند، نفوذ ايشان در اين كشور بسيار گشت و حتى عده اى از بزرگان و حكام به آن خاندان دست ارادت دادند. جانشينان شيخ صفى الدين يعنى شيخ صدر الدين موسى (735 - 795 ه. ) و شيخ خواجه على يا سلطانعلى (795 - 833 ه. ) در اردبيل زندگى مى كردند. شيخ ابراهيم (833 - 851 ه. ) كه خود را شاه مى خواند، فرمانرواى اردبيل بود. بنا به گفته حمد اللّه مستوفى، شيخ صفى الدين سنى شافعى بود و شيخ ابراهيم به فكر آن افتاد كه تخته پوست درويشى را تبديل به تخت سلطنت كند، پس بر آن شد كه مريدان شمشير زنى بيابد تا بتواند به مقصود خود برسد. چون شنيد كه در آسياى صغير عدّه بسيارى از ايلات ترك صحرانشين كه شيعه مذهب بودند ساكنند. براى جلب توجه آنان خود مذهب شيعه اماميه را پذيرفت و پيشواى طريقت و شريعت شيعيان شد. فرزند شيخ ابراهيم، شيخ جنيد و فرزند او شيخ حيدر مذهب شيعه اثنى عشرى داشتند. جنيد به قدرى در ميان ايلات شيعه آسياى صغير نفوذ معنوى داشت كه به قول فضل اللّه روزبهان، آن تركان او را مانند مسيحيان، ثالث ثلاثه مى دانستند و شيخ جنيد را اللّه و فرزند او حيدر را ابن اللّه مى خواندند. قبايل ترك صحرانشين آسياى صغير تكيه گاه و نيروى اصلى سلسله صفويان بودند. نام اين قبايل عبارت است از: شاملو، استاجلو، روملو، تكلّو، افشار، قاجار، ذوالقدر. ولى از قرن نهم هجرى به بعد ديگر قبايل ترك به صفويان پيوستند كه عبارتند از: تركان بيات، كرمانلو، بايبورتلو و صوفيان قراچه داغ. اين قبايل غالبا از «غلاة » شيعه و على اللّهى بودند. شيخ حيدر پسر شيخ جنيد سازمان استوارترى براى ايشان ايجاد كرد و آنان را وادار كرد كه به جاى كلاه تركمن پيشين خود، كلاهى با دوازده ترك سرخ به نام دوازده امام شيعه اثنى عشر بر سر گذارند و از آن زمان اين ايلات صحرانشين را بطور اخص و ديگر مريدان شيخ صفى را بطور اعم «قزلباش » ناميدند كه به معنى كله سرخ مى باشد. قزلباشان ريش را مى تراشيدند و سبيلها را دراز كرده مى تابيدند و كاكلى بر سر تراشيده خويش باقى مى نهادند و چون جنگى آغاز مى شد به زبان تركى به آواز بلند مى گفتند: «اى پيرو مرشد جانم به فدايت ». پس از شيخ حيدر در پايان سال 905 هجرى هفت تن از جنگجويان قزلباش در زير پرچم شاه اسماعيل جوان گرد آمدند و در ييلاق ارزن جان امراى ايالات جلسه اى تشكيل داده، تصميم گرفتند نخست عليه شروانشاه اقدام به حمله كنند و در بهار سال 905 ه. شهر بادكوبه را مسخر ساختند و در سال 906 ه. لشكريان الوند پادشاه آق قويونلو را مغلوب كرده وارد تبريز شدند. اسماعيل جوان را كه ظاهرا در آن زمان چهارده سال داشت به پادشاهى برداشتند. اكثر مردم تبريز در آن زمان شافعى مذهب بودند و چون اسماعيل قدرت يافت به قول حسن روملو فرمانى صادر كرد تا در ميدانهاى تبريز مردم زبان به لعن ابوبكر و عمر و عثمان بگشايند و هر كه مخالفت كند سر از تنش جدا سازند. به قول روملو در «احسن التواريخ » شاه اسماعيل پس از تاجگذارى خطيبان كشور را مامور ساخت كه دو شهادت مخصوص شيعه يعنى «اشهد ان على ولى اللّه » و «حى على خير العمل » را در اذان و اقامه وارد كنند. شعارهاى مذكور از زمان طغرل سلجوقى از آنگاه كه وى آل بويه و بساسيرى را در عراق از ميان برداشت يعنى 528 سال در طاق نسيان مانده بود. نظر به كميابى كتب مذهبى شيعه در آن زمان، شيعيان بر اثر بى اطلاعى از احكام آن مذهب دچار مشكلاتى شدند، ليكن قاضى نصر اللّه زيتونى جلد اول «قواعد الاسلام » تاليف جمال الدين على مطهر الحلّى را از كتابخانه خود بيرون آورد و كتاب مذكور اساس تعليمات دينى آن مذهب گرديد. شاه اسماعيل دو چيز را بر آذربايجان تحميل كرد: يكى مذهب شيعه و ديگرى زبان تركى قبايل قزلباش بود كه بر اثر مهاجرت آن قبايل از آسياى صغير به آذربايجان به تدريج زبان تركى جاى زبان فهلوى آذرى را گرفت و چون شاه اسماعيل و شاهان صفوى زبان تركى را زبان دربارى خود قرار داده بودند به تدريج مردم آذربايجان زبان ايرانى پيشين خود را فراموش كرده با زبان تركى سخن گفتند. سپس به همت شاه اسماعيل مذهب شيعه در سراسر ايران زمين رواج يافت و تنها كردان ايران در مغرب و مردم طالش در شمال گيلان و عدّه اى از قبايل فارس و لار و سواحل خليج فارس به مذهب شافعى و ايرانيان شرقى از قبيل بلوچان و افغانان و مردم ماوراء النهر در مذهب حنفى خويش باقى ماندند. اين عقيده كه مورّخان غرب صفويه را يك دولت ايرانى خوانده اند، كاملا بى مورد است. مينورسكى صفويه را مرحله سوم حاكميت تركمانان در ايران و سرزمينهاى مجاور آن مى داند. تدوين مجدّد معارف شيعه: شاه طهماسب صفوى كه بالغ بر پنجاه سال سلطنت كرد به فكر آن افتاد كه براى مردم شيعه مذهب كه تا روزگار او على اللهى و از غلاة بودند بر طبق «فقه جعفرى » معارف جديدى ايجاد كند، از اين جهت بر آن شد كه از جبل عامل در لبنان و بحرين و احساء كه مردمان آن از قديم شيعه بودند و معارف درستى براى خود داشتند دعوت كند تا مردم ايران را كه مذهب جديدى پذيرفته بودند هدايت نمايند. جبل عامل ناحيه حاصلخيزى در لبنان جنوبى است و از قديم جزء مراكز عمده تشيع به شمار مى رفته است و عدّه اى از علما از قبيله كهن عامله در اين ناحيه بود كه از اين بزرگان مى توان از شيخ محمد حسن حرّ عاملى (در گذشته در 1104 ه. ) صاحب «وسائل الشيعه » و شيخ على بن عبدالعالى عاملى كركى را نام برد، كه در تربيت علماى ايرانى و گسترش معارف شيعه در ايران سهم بزرگى دارند. سرسلسله اين طايفه علاّمه زمان خود، محقق كركى است كه نام او را نورالدين على بن عبدالعالى عاملى كركى (در گذشته در 937 ه. ) نوشته اند. وى در زمان خود «ولايت فقيه » داشت و همه فقهاى شيعه در سراسر ايران تحت نظر او بودند و حق عزل و نصب ايشان با وى بود و به اجراى حدود و تعزيرات و اقامه فرايض مى پرداخت. شيخ حرّ عاملى از علماى سابق الذكر در اصفهان با ملاّ محمد باقر مجلسى و شاه سليمان صفوى ملاقات كرد و عنوان قاضى و شيخ الاسلام داشت. از ديگر علماى جبل عامل لبنان عز الدين حسين بن عبدالصمد بن محمد عاملى (در گذشته در 984 ه. ) و پسرش شيخ الاسلام محمد بن حسين بن عبدالصمد معروف به «شيخ بهايى » است كه در دو زبان عربى و فارسى استاد بود و داراى تاليفات بسيارى است. وى در سال 1031 ه. در اصفهان درگذشت و جنازه او را به مشهد برده در آنجا مدفون ساختند. مراجع تقليد: علماى شيعه اماميه گويند كه: عمل به تقليد به دلايل عقلى و نقلى لازم است. عقل دستور مى دهد كه فرد نادان از عالمى دانا راهنمايى بجويد و از او تقليد كند. دانشمندترين علماى هر ناحيه شيعه نشين عنوان مرجع تقليد دارند و او محل مراجعه مقلدان خود مى باشد. مرجع تقليد مجتهد است و قوانين اسلام را بر اساس «قرآن » و «سنت » و «اجماع » و «عقل » استنباط مى كند. سلسله مراجع بزرگ تقليد از رحلت چهارمين نايب ويژه امام غايب يعنى ابوالحسن على بن محمد سمرى در سال 329 هجرى ببعد آغاز مى شود. در اين سلسله نام محمد بن يعقوب كلينى و محمد بن على بن بابويه قمى و ابوجعفر محمد بن حسن طوسى تا امام خمينى كه همه از مجتهدان شيعه و مراجع تقليد مى باشند بايد ذكر شود. از مراجع تقليد عرب شانزده تن اهل عراق و هفده تن اهل لبنان و يك تن اهل بحرين بوده اند. نجف اشرف از زمان شيخ طوسى مركز دانشگاهى شيعه قرار گرفت و مجتهدان بزرگ بيشتر در آن جا به تحصيل علم پرداختند. به نظر نمى رسد كه نهاد مرجع تقليد جنبه مركزيت عام - تا پيش از زمان شيخ محمد حسن اصفهانى نجفى (درگذشته در 1266 ه. ) - يافته باشد. جانشين بلا فصل شيخ محمد حسن اصفهانى نجفى صاحب كتاب «الجواهر»، شيخ مرتضى انصارى (درگذشته در 1281 ه. ) است كه بزرگترين مجتهد زمان خود به شمار مى رفت. از آخرين مراجع تقليد كه به رحمت ايزدى پيوسته اند و در زمان خود قبول عام داشتند مرحومين آقا سيد ابوالحسن اصفهانى (درگذشته در 1326 شمسى) و حاج آقا حسين بروجردى (درگذشته در 1340 شمسى) را مى توان نام برد. كتاب النزاع و التخاصم فى ما بين بنى اميه و بنى هاشم. تاريخ اعثم كوفى. اسلام در ايران، ص 371 - 399. ادبيات معاصر ايران، ادوارد براون، ص 27 - 43. الكنى و الالقاب. تشيع و مشروطيت در ايران، ص 81 - 84. تاسيس الشيعة لعلوم الاسلام. عقايد الامامية. تاريخ شيعه و فرق اسلام تا قرن چهارم. دول الشيعه فى التاريخ. اصل الشيعه و اصولها. دائرة المعارف اسلاميه، ج 14، ص 57 - 81. شيعه در اسلام. سيره ابن هشام، ص 248 - 252. horter Encyclopedia of Islam p . 534 - 541 .(1) علماى اهل سنت در معنى مولى (كه به عقيده شيعه به معنى صاحب ولايت و ذى تصرف است) تصرّف مى كنند و آن را به معنى محب (دوست دارنده) يا معانى ديگر مولى گرفته اند ولى شيعه علاوه بر اشكالاتى كه در آن معانى است، قرينه مقاميه را (كه پيغمبر مردم را در غدير و گرماى روز نگهداشته و اين خطبه را انشاء فرموده است) دليل معنى اعلام ولايت گرفته اند. (2) اين قسمت مخالف عقيده شيعه است، بلكه على(ع) خلافت را به نص رسول حق خود مى دانست و واگذارى آن را خلاف تكليف الهى مى شمرد، منتهى تا حضرت فاطمه(س) حيات داشت، ديگران جرات تهديد وى را نداشتند، بعدا به ناچار تسليم گرديد. (3) اكثر اهل سنت فضيلت را بر حسب مرتبه خلافت (يعنى به ترتيب ابو بكر و عمر و عثمان و سپس على) مى دانند و فقط معتزله بغداد كه مفضله اند على را از سايرين مقدم مى شمارند. (4) كلمه «كربلا» در اصل به زبان اكدى «كرب ايلا» يعنى مزرعه خداوند ايلا خداى بابليان قديم بوده است. (5) ظاهرا شيعه در اين زمانها دو اطلاق داشته يكى شيعه على در مقابل شيعه عثمان يا آل ابوسفيان كه اين جمع با اعتقاد به خلافت شيخين، على را بر عثمان يا آل ابوسفيان ترجيح مى دادند. ديگر شيعه بمعنى واقعى آن كه معدودى بيش نبودند و به هر حال هر دو فريق جنبه اعتقادى داشته است. (6) اين اختيار طرف مخالف عامه فقط در مورد دو حديث متعارض است كه از جهات ديگرى ترجيح نداشته باشد ولى اينطور نيست كه هر رايى كه بر خلاف عامه باشد شيعه اختيار كند، زيرا شيعه در اكثر احكام با اهل سنت موافقند.