مرتضى وفايى
آدمى همواره در معرض برخوردها، پيشآمدها و سختىهاست. هركس به گونهاى با اين رخدادها روبهرو مىشود و واكنش نشان مىدهد. نوع برخورد فرد با اين مسائل، نشان دهنده تجربه، درايت و مبانى اعتقادى و اخلاقى اوست. يكى از نشانههاى بزرگوارى، خودساختگى و بلند طبعى انسان، حفظ آرامش و اطمينان واعتدال در برابر اينگونه رخدادهاست. آرامش، همراه با تحمّل و بردبارى قهرمانانه از اصول برجسته اخلاق اسلامى است كه سرلوحه شيوههاى رفتارىِ پيشوايان ما بوده است. در بررسى سيره عملى پيشوايان معصوم، به نمونههاى جالبى از اين ويژگى اخلاقى برمىخوريم كه حكايات زير، از آن جملهاند.آرامش در برابر خدا
هنگامى كه حضرت امير(ع) مشغول نماز مىشد، با همه وجود، متوجّه خدا بود و از دنيا و آنچه در اوست بريده مىشد؛ به گونهاى كه فقط در اين هنگام مىشد تير و تيغ بر جاى مانده از جنگ را از بدنش خارج كرد.[1] روزى به پاى آن حضرت، تيرى اصابت كرد و پارهاى از آن در پاى ايشان مانْد كه درآوردنش مشكل بود. در اين باره، حضرت زهرا (س) فرمودند: «هنگام نماز، آن را از پايش بيرون آوريد؛ چون در آن حالت، متوجّه آنچه بر او مىگذرد نيست». آنها نيز چنين كردند.[2]آرامش در برابر خشونت
حضرت اميرالمؤمنين على(ع) در بازار خرمافروشان قدم مىزد. كنيزى را ديد كه گريه مىكند. از او علتش را پرسيد. كنيز گفت: «اربابم پولى داد تا خرمايى بخرم. حال كه خريدم، مىگويد مرغوب نيست و مىخواهد كه آن را به فروشنده باز گردانم. فروشنده هم آن را پس نمىگيرد». امام على(ع) همراه كنيز نزد فروشنده رفت و فرمود: «اى بنده خدا، اين زن خادم است و هيچ اختيارى ندارد. پولش را بده و خرما را بگير». فروشنده مشتى بر سينه حضرت كوبيد. امام، مشت آن مرد را تحمّل كرد و چيزى نگفت. در اين هنگام همسايگان به او گفتند كه اين شخص، اميرالمؤمنين است. ناگهان نفس فروشنده در سينهاش حبس شد. خرما را از كنيز گرفت و پولش را برگرداند. آن گاه از امام عذرخواهى كرد و گفت: «از من راضى باش و بگذر!». امام(ع) فرمود: «از چه چيز تو بگذرم، وقتى كه اشتباهت را اصلاح كردى؟».[3]آرامش در برابر گستاخى
پيرمردى امام حسن(ع) را سوار بر مركب ديد و آنچه توانستاز آن حضرت بدگويى كرد. سپس امام پيش آمد و سلام كرد و در حالى كه لبخند بر چهره داشت به او فرمود: «اى پيرمرد! گمانم غريب هستى؟ گويا در بعضى امور به اشتباه افتادهاى. اگر از ما رضايتطلبى، از تو خشنود مىشويم. اگر چيزى از ما بخواهى، به تو عطا مىكنيم. اگر از ما راهنمايى بخواهى، تو را راهنمايى مىكنيم. اگر براى برداشتن بارى كمك بخواهى، بار تو را برمىداريم. اگر گرسنه باشى، تو را سير مىنماييم. اگر برهنه باشى، تو را مىپوشانيم. اگر نيازمند باشى، تو را بىنياز مىكنيم. اگر گريخته باشى، به تو پناه مىدهيم. اگر حاجتى دارى، آن را برآورده مىكنيم. اگر به خانه ما بيايى، تا هر وقت بخواهى مهمان ما خواهى بود...». هنگامى كه پيرمرد، اين سخنان مهرانگيز را از امام حسن(ع) شنيد، دگرگون شد و گريه كرد و گفت: «گواهى مىدهم كه تو خليفه خدا در زمينش هستى. خداوند آگاهتر است كه مقام رسالت خود را در وجود چه كسى قرار دهد. تو و پدرت مبغوضترين افراد نزد من بوديد؛ ولى اينك تو محبوبترين انسان نزد من هستى». سپس او مهمان امام شد و پس از مدّتى، در حالى كه محبّت خاندان نبوت در قلبش جا گرفته بود، از محضر آن امام، مرخّص شد.[4] يكى از بستگان امام صادق(ع)، به خاطر موضوعى، در غياب آن حضرت، نزد مردم از آن بزرگوار، بدگويى مىكرد. امام(ع) همين كه توسط شخصى، از بدگويى او با خبر شد، بدون عكسالعمل شديد و با آرامش خاصّى برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد. يكى از حاضران مىگويد: گمان كردم كه حضرت مىخواهد آن شخص را نفرين كند؛ ولى ديدم ايشان بعد از نماز، چنين دعا فرمود: «خدايا! من حقّم را به او بخشيدم، تو از من بزرگوارتر و بخشندهترى، او را به من ببخش و كيفرش نكن». آن شخص در ادامه مىگويد: از آن پس مىديدم كه آن حضرت همچنان وى را دعا مىنمود و من از آنهمه بزرگمنشى و مداراى امام، شگفتزده شدم.[5]
آرامش در جنگ
حضرت امير(ع) در جنگ جمل، پرچم را به پسرش محمّد بن حنفيه سپرد و او را در جلوى لشكر قرار داد. امام حسن(ع) را در سمت راست و امام حسين(ع) را نيز در سمت چپ لشكر گماشت و خودش پشت پرچم، بر مركب رسول خدا(ص) ايستاد. محمّد بن حنفيه مىگويد: «پس از مدّتى دشمن به ما نزديك شد و يكى از لشكريان ما را به شهادت رساند. من متوجّه اميرالمؤمنين(ع) شدم وديدم كه به خواب سنگينى فرو رفته است. به او گفتم: «اى امير مؤمنان، در چنين وضعيتى مىخوابى! دشمن با نيزه به ما حمله برد و يكى از ياران ما را كشت». سپس اميرالمؤمنين فرمود: «مىبينم مانند دوشيزگان ناله مىكنى. اين پرچم، پرچم رسول خداست». سپس پرچم را از من گرفت و در حالى كه جهت باد به سوى ما بود، آن را تكان داد. ناگهان جهت باد به طرف دشمن عوض شد. پس از آن، آستينهايش را بالا زد و به سوى دشمن حمله كرد و آنچنان بر آنان سخت گرفت كه شمشير آن حضرت خم شد».[6] در موقعيت حسّاس جنگ جمل، در حالى كه امام على(ع) لشكر دشمن را شكافته بود و به سختى مىجنگيد، به عقب برگشت و فرمود: «آب، آب!». مردى با مشك كوچكى از عسل آمد و به امام گفت: «آب در اين وضعيت براى شما مناسب نيست؛ امّا از اين عسل به شما مىدهم». امام، مقدارى از آن چشيد، سپس فرمود: «عسل تو از نوع طائفى است». آن مرد گفت: «به خدا قسم كار شما عجيب است اى امير مؤمنان! در چنين روزى كه جانها به لب رسيده، شما عسل طائف را از غير آن مىشناسيد». على(ع) فرمود: «به خدا قسم، تاكنون چيزى در دلم دلهره نيفكنده و هيچ چيز مرا به وحشت نينداخته است».[7] در هنگام ظهر عاشورا كه جنگ به جاى حساس خود رسيده بود، يكى از ياران به امام حسين(ع) گفت: «جانم فدايت! مىبينم دشمنان به شما نزديك مىشوند. به خدا قسم كشته نخواهى شد مگر آن كه پيش از شما كشته شوم! دوست دارم هنگامى كه به ملاقات خدا مىروم، نماز ظهر را خوانده باشم». امام(ع) به آسمان نگاه كرد تا ببيند آيا وقت نماز شده است يا نه. سپس فرمود: «ياد نماز كردى. خداوند، تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد. آرى، اكنون اوّل وقت نماز است». سپس فرمود: «از دشمن بخواهيد براى برگزارى نماز، دست از جنگ بكشد». سپاه دشمن، پذيرفت؛ امّا حصين (از فرماندهان دشمن) گفت: «نماز شما پذيرفته نيست». حبيب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: «گمان كردى نماز خاندان رسول خدا پذيرفته نيست؛ ولى نماز تو مورد قبول است؟!». سپس نماز ظهر را با امام حسين به جماعت برگزار كردند. هنگامى كه سعيد بن عبدالله حنفى ديد كه دشمن به امام نزديك مىشود، جلوى امام ايستاد تا ايشان را از اصابت تيرها در امان بدارد. تيرها به سعيد اصابت مىكرد تا اين كه جراحات وى شديد شد و بر زمين افتاد.[8]آرامش براى هدايت
در جنگ جمل، مردى از باديهنشينان عرب، نزد اميرالمؤمنين على(ع) آمد و گفت: «شما مىگويى كه خدا يكى است؟». اطرافيان به او اعتراض كردند و گفتند: «اى اعرابى، آيا نمىبينى اميرالمؤمنين گرفتار است و دل مشغولىهاى بسيار دارد». امام فرمود: «رهايش كنيد تا سؤالش را بپرسد. آنچه اين اعرابى مىخواهد، همان است كه ما از دشمن مىخواهيم (يعنى بههمين دليل با آنها مىجنگيم)». سپس با حوصله و آرامش، پاسخ مفصّل و كاملى به وى داد.[9][1] . إرشاد القلوب، ص 217. [2] . المحجّة البيضاء، ج 1، ص 397. [3] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 379. [4] . كشف الغمّة، ج 2، ص 135. [5] . مشكاةالانوار، ص 194. [6] . دعائم الإسلام، ج 1، ص 393. [7] . الإمامة والسياسة، ج 1، ص 96. [8] . اللهوف، ص 62؛ تاريخ ابن أثير، ج 4، ص 70. [9] . التوحيد، صدوق، ص 83.