مرتضى وفايى - آرامش پیشوایان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آرامش پیشوایان - نسخه متنی

مرتضی وفایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حديث زندگي _ شماره2

مرتضى وفايى

آدمى همواره در معرض برخوردها، پيش‏آمدها و سختى‏هاست. هركس به گونه‏اى با اين رخدادها روبه‏رو مى‏شود و واكنش نشان مى‏دهد. نوع برخورد فرد با اين مسائل، نشان دهنده تجربه، درايت و مبانى اعتقادى و اخلاقى اوست. يكى از نشانه‏هاى بزرگوارى، خودساختگى و بلند طبعى انسان، حفظ آرامش و اطمينان واعتدال در برابر اين‏گونه رخدادهاست. آرامش، همراه با تحمّل و بردبارى قهرمانانه از اصول برجسته اخلاق اسلامى است كه سرلوحه شيوه‏هاى رفتارىِ پيشوايان ما بوده است. در بررسى سيره عملى پيشوايان معصوم، به نمونه‏هاى جالبى از اين ويژگى اخلاقى برمى‏خوريم كه حكايات زير، از آن جمله‏اند.

آرامش در برابر خدا

هنگامى كه حضرت امير(ع) مشغول نماز مى‏شد، با همه وجود، متوجّه خدا بود و از دنيا و آنچه در اوست بريده مى‏شد؛ به گونه‏اى كه فقط در اين هنگام مى‏شد تير و تيغ بر جاى مانده از جنگ را از بدنش خارج كرد.[1] روزى به پاى آن حضرت، تيرى اصابت كرد و پاره‏اى از آن در پاى ايشان مانْد كه درآوردنش مشكل بود. در اين باره، حضرت زهرا (س) فرمودند: «هنگام نماز، آن را از پايش بيرون آوريد؛ چون در آن حالت، متوجّه آنچه بر او مى‏گذرد نيست». آنها نيز چنين كردند.[2]

آرامش در برابر خشونت

حضرت اميرالمؤمنين على(ع) در بازار خرمافروشان قدم مى‏زد. كنيزى را ديد كه گريه مى‏كند. از او علتش را پرسيد. كنيز گفت: «اربابم پولى داد تا خرمايى بخرم. حال كه خريدم، مى‏گويد مرغوب نيست و مى‏خواهد كه آن را به فروشنده باز گردانم. فروشنده هم آن را پس نمى‏گيرد». امام على(ع) همراه كنيز نزد فروشنده رفت و فرمود: «اى بنده خدا، اين زن خادم است و هيچ اختيارى ندارد. پولش را بده و خرما را بگير». فروشنده مشتى بر سينه حضرت كوبيد. امام، مشت آن مرد را تحمّل كرد و چيزى نگفت. در اين هنگام همسايگان به او گفتند كه اين شخص، اميرالمؤمنين است. ناگهان نفس فروشنده در سينه‏اش حبس شد. خرما را از كنيز گرفت و پولش را برگرداند. آن گاه از امام عذرخواهى كرد و گفت: «از من راضى باش و بگذر!». امام(ع) فرمود: «از چه چيز تو بگذرم، وقتى كه اشتباهت را اصلاح كردى؟».[3]

آرامش در برابر گستاخى

پيرمردى امام حسن(ع) را سوار بر مركب ديد و آنچه توانست
از آن حضرت بدگويى كرد. سپس امام پيش آمد و سلام كرد و در حالى كه لبخند بر چهره داشت به او فرمود: «اى پيرمرد! گمانم غريب هستى؟ گويا در بعضى امور به اشتباه افتاده‏اى. اگر از ما رضايت‏طلبى، از تو خشنود مى‏شويم. اگر چيزى از ما بخواهى، به تو عطا مى‏كنيم. اگر از ما راهنمايى بخواهى، تو را راهنمايى مى‏كنيم. اگر براى برداشتن بارى كمك بخواهى، بار تو را برمى‏داريم. اگر گرسنه باشى، تو را سير مى‏نماييم. اگر برهنه باشى، تو را مى‏پوشانيم. اگر نيازمند باشى، تو را بى‏نياز مى‏كنيم. اگر گريخته باشى، به تو پناه مى‏دهيم. اگر حاجتى دارى، آن را برآورده مى‏كنيم. اگر به خانه ما بيايى، تا هر وقت بخواهى مهمان ما خواهى بود...». هنگامى كه پيرمرد، اين سخنان مهرانگيز را از امام حسن(ع) شنيد، دگرگون شد و گريه كرد و گفت: «گواهى مى‏دهم كه تو خليفه خدا در زمينش هستى. خداوند آگاه‏تر است كه مقام رسالت خود را در وجود چه كسى قرار دهد. تو و پدرت مبغوض‏ترين افراد نزد من بوديد؛ ولى اينك تو محبوب‏ترين انسان نزد من هستى». سپس او مهمان امام شد و پس از مدّتى، در حالى كه محبّت خاندان نبوت در قلبش جا گرفته بود، از محضر آن امام، مرخّص شد.[4] يكى از بستگان امام صادق(ع)، به خاطر موضوعى، در غياب آن حضرت، نزد مردم از آن بزرگوار، بدگويى مى‏كرد. امام(ع) همين كه توسط شخصى، از بدگويى او با خبر شد، بدون عكس‏العمل شديد و با آرامش خاصّى برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد. يكى از حاضران مى‏گويد: گمان كردم كه حضرت مى‏خواهد آن شخص را نفرين كند؛ ولى ديدم ايشان بعد از نماز، چنين دعا فرمود: «خدايا! من حقّم را به او بخشيدم، تو از من بزرگوارتر و بخشنده‏ترى، او را به من ببخش و كيفرش نكن». آن شخص در ادامه مى‏گويد: از آن پس مى‏ديدم كه آن حضرت همچنان وى را دعا مى‏نمود و من از آن‏همه بزرگ‏منشى و مداراى امام، شگفت‏زده شدم.[5]

آرامش در جنگ

حضرت امير(ع) در جنگ جمل، پرچم را به پسرش محمّد بن حنفيه سپرد و او را در جلوى لشكر قرار داد. امام حسن(ع) را در سمت راست و امام حسين(ع) را نيز در سمت چپ لشكر گماشت و خودش پشت پرچم، بر مركب رسول خدا(ص) ايستاد. محمّد بن حنفيه مى‏گويد: «پس از مدّتى دشمن به ما نزديك شد و يكى از لشكريان ما را به شهادت رساند. من متوجّه اميرالمؤمنين(ع) شدم وديدم كه به خواب سنگينى فرو رفته است. به او گفتم: «اى امير مؤمنان، در چنين وضعيتى مى‏خوابى! دشمن با نيزه به ما حمله برد و يكى از ياران ما را كشت». سپس اميرالمؤمنين فرمود: «مى‏بينم مانند دوشيزگان ناله مى‏كنى. اين پرچم، پرچم رسول خداست». سپس پرچم را از من گرفت و در حالى كه جهت باد به سوى ما بود، آن را تكان داد. ناگهان جهت باد به طرف دشمن عوض شد. پس از آن، آستين‏هايش را بالا زد و به سوى دشمن حمله كرد و آنچنان بر آنان سخت گرفت كه شمشير آن حضرت خم شد».[6] در موقعيت حسّاس جنگ جمل، در حالى كه امام على(ع) لشكر دشمن را شكافته بود و به سختى مى‏جنگيد، به عقب برگشت و فرمود: «آب، آب!». مردى با مشك كوچكى از عسل آمد و به امام گفت: «آب در اين وضعيت براى شما مناسب نيست؛ امّا از اين عسل به شما مى‏دهم». امام، مقدارى از آن چشيد، سپس فرمود: «عسل تو از نوع طائفى است». آن مرد گفت: «به خدا قسم كار شما عجيب است اى امير مؤمنان! در چنين روزى كه جان‏ها به لب رسيده، شما عسل طائف را از غير آن مى‏شناسيد». على(ع) فرمود: «به خدا قسم، تاكنون چيزى در دلم دلهره نيفكنده و هيچ چيز مرا به وحشت نينداخته است».[7] در هنگام ظهر عاشورا كه جنگ به جاى حساس خود رسيده بود، يكى از ياران به امام حسين(ع) گفت: «جانم فدايت! مى‏بينم دشمنان به شما نزديك مى‏شوند. به خدا قسم كشته نخواهى شد مگر آن كه پيش از شما كشته شوم! دوست دارم هنگامى كه به ملاقات خدا مى‏روم، نماز ظهر را خوانده باشم». امام(ع) به آسمان نگاه كرد تا ببيند آيا وقت نماز شده است يا نه. سپس فرمود: «ياد نماز كردى. خداوند، تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد. آرى، اكنون اوّل وقت نماز است». سپس فرمود: «از دشمن بخواهيد براى برگزارى نماز، دست از جنگ بكشد». سپاه دشمن، پذيرفت؛ امّا حصين (از فرماندهان دشمن) گفت: «نماز شما پذيرفته نيست». حبيب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: «گمان كردى نماز خاندان رسول خدا پذيرفته نيست؛ ولى نماز تو مورد قبول است؟!». سپس نماز ظهر را با امام حسين به جماعت برگزار كردند. هنگامى كه سعيد بن عبدالله حنفى ديد كه دشمن به امام نزديك مى‏شود، جلوى امام ايستاد تا ايشان را از اصابت تيرها در امان بدارد. تيرها به سعيد اصابت مى‏كرد تا اين كه جراحات وى شديد شد و بر زمين افتاد.[8]

آرامش براى هدايت

در جنگ جمل، مردى از باديه‏نشينان عرب، نزد اميرالمؤمنين على(ع) آمد و گفت: «شما مى‏گويى كه خدا يكى است؟». اطرافيان به او اعتراض كردند و گفتند: «اى اعرابى، آيا نمى‏بينى اميرالمؤمنين گرفتار است و دل مشغولى‏هاى بسيار دارد». امام فرمود: «رهايش كنيد تا سؤالش را بپرسد. آنچه اين اعرابى مى‏خواهد، همان است كه ما از دشمن مى‏خواهيم (يعنى به‏همين دليل با آنها مى‏جنگيم)». سپس با حوصله و آرامش، پاسخ مفصّل و كاملى به وى داد.[9]


[1] . إرشاد القلوب، ص 217.

[2] . المحجّة البيضاء، ج 1، ص 397.

[3] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 379.

[4] . كشف الغمّة، ج 2، ص 135.

[5] . مشكاةالانوار، ص 194.

[6] . دعائم الإسلام، ج 1، ص 393.

[7] . الإمامة والسياسة، ج 1، ص 96.

[8] . اللهوف، ص 62؛ تاريخ ابن أثير، ج 4، ص 70.

[9] . التوحيد، صدوق، ص 83.

/ 1