فلسفه دين (بخش 16)
دکتر احمد بهشتي
هرگز نظامي که بر وظيفهها و مسؤوليتهاي يک جانبه تکيه دارد، قابل دوام و پايداري نيست. مسؤوليتها و وظيفهها بايد متقابل باشد. در برابر هر وظيفه و مسؤوليتي، حقي و در برابر هر حقي، وظيفه و مسؤوليتي بايد، تا نظام زندگي اجتماعي بتواند پايدار و استوار بماند و شيرازهاش از هم نپاشد و از گزند حوادث و طوفان موج برانگيز فتنهها در امان باشد. اصل و ضابطه حقوق و وظائف متقابل، از اصول محکم و غيرقابل نسخ و تخصيص زندگي اجتماعي است. نه زندگي اجتماعي قابل تعطيل است و نه اصل مزبور، پذيراي اغماض و تسامح و تساهل است. اغماض و تسامح و تساهل، آنجا پسنديده است که انسان از حق شخصي خود بگذرد و از خطاي کسي که از کردار خود شرمنده و نادم است، چشم بپوشد و راه اصلاح و خودسازي و جبران اعمال گذشته را بر روي او باز گذارد. قانون حقوق و وظائف متقابل، تنها به مردم عادي و محيط خانواده مربوط نميشود. به عبارت ديگر: تنها در پيوندهاي افقي نيست که افراد بايد نسبت به افراد هم عرض و هم طراز خود، احساس وظيفه و مسؤوليت کنند، بلکه در پيوندهاي طولي نيز رعايت چنين قاعده و ضابطهاي لازم و ضروري است. در پيوندهاي طولي و ارتباطات طبقهاي، البته زيردست رعايت بالادست خود ميکند، آن هم نه به لحاظ احساس مسؤوليت و قبول وظيفهمندي و تکليف. بلکه خود را در چارچوبي گرفتار و مضطر ميبيند و غير از تسليم و رضا راه چارهاي سراغ ندارد و صد البته که اگر راه چارهاي بيابد، خود را از بنبست خارج ميکند و عَلَم طغيان و سرکشي را در مقابل زورمندان برميافرازد. مهم اين است که بالادست هم در مقابل زيردست احساس مسؤوليت کند و بداند که: گوسفند از براي چوپان نيست بلکه چوپان براي خدمت اوستدر اين صورت، زيردست هم در برابر بالادست، احساس وظيفه و مسؤوليت ميکند و اينجاست که طرفين به قانون حقوق و وظائف متقابل گردن مينهند. نه بالادست بر زورمداري تکيه ميزند و نه زيردست خود را اسير و مغلوب و مقهور بالادست ميبيند. در ديدگاه اول، بالادست، خود را مخدوم زيردست و مالک مطلق العنان او ميپندارد و زيردست، سرنوشتي جز خدمت و بيگاري ندارد و بايد تمام نيروي خود را در طبق اخلاص گذارد و در راه تأمين آسايش و آرامش و خشنودي مخدوم به کار اندازد، تا از کار بيفتد و به خواري و ذلت جان سپارد. به عکس، در ديدگاه دوم، بالادست خود را خادم زيردست ميداند و تصورش اين نيست که او مالک مطلق العنان است و بايد فرمان بدهد و ديگران بايد اطاعتش کنند. آنهم اطاعتي بدون چون و چرا و به دور از هر گونه قصور و تقصير. در اينجا به نمونههائي از کلمات پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و اميرالمؤمنين عليهالسلام استشهاد ميکنيم:
1ـ سخناني از پيامبر اکرم صلي الله عليه و اله
حضرتش در مقام تبيين وظيفهها و مسؤوليتهاي متقابل فرمود:«اَلا كلُّكم راعٍ و كلكم مسؤول عن رعيته فالأَميرُ على الناس راعٍ و هو مسؤول عن رعيته و الرجل راع على اهل بيته و هو مسؤول عنهم فالمرأة راعية عليٰ اهل بيت يَعْلها و ولده و هي مسؤولة عنهم. الا فكلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته»[1] «آگاه باشيد که همه شما (در قلمرو حاکميت خود) فرمانروا و زمامداريد و در برابر رعيت خود، مسؤوليت داريد. زمامدار کشور، فرمانرواي مردم و در مقابل مردم مسؤول است. مرد، رئيس و فرمانرواي خانواده است و در مقابل خانواده مسؤوليت دارد. زن بر خانواده و فرزندان شوهر، حاکميت دارد و در برابر آنها مسؤول است. بدانيد که همه شما (در قلمرو حاکميت خود) فرمانروا و زمامداريد و همه شما مسؤول رعيت زير دست خود ميباشيد». رهبر بزرگ اسلام، در آغاز سخن به ذکر مصاديقي براي حاکميت و فرمانبرداري پرداخته. آنگاه با بيان قاعده کلي«کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعيته» وظيفهها و مسؤوليتهاي متقابل را در پيوندهاي طولي گوشزد فرموده، تا افراد امت جاويدان اسلام، رابطه خود را براساس رابطه گرگ و ميش تنظيم نکنند، بلکه همواره توجه داشته باشند که هيچ بالادستي از مسؤوليت در برابر زيردست، مبرّا نيست و هيچ کس به هيچ ملاکي نبايد خود را شريفتر و برتر از ديگران بداند، مگر به تقوا. چنان که در خطبه حجّةالوداع كه در سال و ماههاى آخر عمر پربرکتش ايراد شده، فرمود: «ايها الناس ان ربكم واحد و ان اباكم واحد كلكم لآدم و آدم من تراب. ان اكرمكم عندالله اتقاكم و ليس لعربيٍّ على عجمى فضل الا بالتقوىٰ. الا هل بلغت؟ قالوا: نعم. قال: فليبلغ الشاهد الغائب»[2] «اي مردم، پروردگار و پدرتان يکي است. همه شما از آدم و آدم از خاک است. گراميترين شما نزد خدا، پرهيزکارترين شماست. عربي را بر عجمي جز به تقوا برتري نيست. آيا تبليغ کردم؟ گفتند: آري. فرمود: حاضر به غايب برساند.» گمان نميکنم در هيچ يک از نظامات اجتماعي و سيستمهاي حکومتي اين اندازه به حقوق و مسؤوليتهاي متقابل و نفي امتيازات و برتريهاي ظاهري و اعتباري توجه شده باشد. جامعه يا امت اسلامي به هيچ وصفي جز اسلاميت نبايد توصيف شود. امروز به جاي جامعه اسلامي، جامعه مدني مطرح ميشود. مدنيّت ريشه در مدينه فاضله افلاطون دارد و هرگز قابل تحقق نبوده و نيست. اگر منظور از مدنيّت، همان اسلاميت است، چرا نگوئيم: جامعه اسلامي که هم با جان و روان مسلمانان آشناست و هم حدود و ثغور آن، بر حسب آيات و روايات، مشخص و معلوم است. و اگر منظور چيز ديگري است، بايد تبيين شود، تا اهل نظر بتوانند نقاط قوت و ضعف آن را تبيين کنند. صِرْف اين که ادعا شود که ريشه در مدينةالنبى دارد، کفايت نميکند. چرا که بر مدينةالنبى و مردم آن، از هجرت پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله تا رحلت آن بزرگوار و از رحلت تا امروز، حوادث تلخ و شيرين بسياري گذشته است. خطبه شيواي حضرت زهرا عليهاالسلام حکايت از اين دارد که بر مدينةالنبى وقايع ناگواري گذشته است. سوره منافقين و ساير آيات نفاق، درباره منافقين مدينه نازل شده. در مدينه، دو خليفه به قتل رسيدهاند. آيا قاتلان، سمبول جامعه مدني بودند يا مقتولين؟ خالد بن وليد، مالک بن نُويره را کشت و شب همان روز با همسرش همخوابگي کرد و عليرغم اصرار عمر، خليفه اول، حاضر نشد که او را مجازات کند و گفت: «يا عمر تأول فأخطأ فارفع لسانك عن خالد فانى لا اُشيم سيفاً سلّه الله على الكافرين»[3] «اي عمر او اجتهاد کرده و دچار خطا شده. زبانت را از خالد بردار من شمشيري را که خدا بر کافران کشيده، در نيام نميکنم» آيا الگوي مدنيّت، ابوبکر است يا عمر يا خالد که بر سرش اختلاف بود؟ بعدها که عمر به خلافت ميرسد، علي القاعده بايد خالد را مجازات کند. ولي هنگامي که با او رو به رو ميشود، ميگويد: تو بودي که مالک را کشتي. ميگويد: اي اميرالمؤمنين، اگر او را کشتم، به خاطر رنجشهائي بود که ميان من و او بود. ولي من به خاطر شما سعد بن عباده را هم که ميان شما و او رنجشهائي بود، کشتم. عمر شگفت زده شد و او را به سينه چسبانيد و گفت: «انت سيف الله و سيف رسوله»[4] :«تو شمشير خدا و شمشير پيامبر خدائي». ملاحظه ميکنيم که در اين ماجرا، حق و عدالت در برابر مصالح شخصي و گروهي ذبح ميشود. در مدينةالنبى، پيامبر اکرم صلي الله عليه و اله در بستر مرگ، متهم به هذيانگوئي شد و از نوشتن وصيتنامهاي براي رفع اختلاف امت، ممنوع گرديد. سپس از حضرتش پرسيدند که دوات و کتف گوسفند بياورند يا نه؟ فرمود: بعد از اين سخنان که از شما شنيدم، مرا به آن، حاجتي نيست. وصيت ميکنم که به اهل بيت من خوشرفتاري کنيد.[5] در مدينةالنبى ابوذر غفاري به جرم انتقاد از خليفه به شام، سپس به رَبَذه تبعيد شد و در غربت تبعيدگاه، مظلومانه جان سپرد. آيا الگوي مدنيت در مدينةالنبى ابوذر است يا تبعيدکنندگان ابوذر؟ در همين مدينه، عمّار ياسر را که پيامبر خدا دربارهاش فرموده بود:«عمّار مع الحق و الحق مع عمّار» از دست خليفه سوم شلّاق خورد، تا استخوان دندهاش شکست و گرفتار فتق شد.[6] بعد از رحلت پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله يگانه مؤذّن او بلال بن رياح، از اذان گفتن خودداري کرد و از همان وقت«حَيَّ علي خير العمل» از اذان حذف شد.[7] در اينجا در صدد بيان همه وقايع و حوادث مدينةالنبى نيستم. همين اندازه ميخواهيم بيان کنيم که جامعه مدينةالنبى هرگز جامعه ايدهآل اسلامي نبوده و در آن، قانونشکنيها و ريخت و پاشها و اسراف و تبذيرها بسيار بوده و البته چهرههاي پاک و قانونمند و قانونمدارى هم بودهاند که به پيروي از قرآن و عترت ـ دو ثقل اکبر و اصغر ـ همواره مبارزه کرده و بيان حقيقت کردهاند و در مقابل شلاّقها و شمشيرها و تهديدهاي قانونشکنان، شجاعانه ايستاده و تن و روان خود را براي هر گونه شکنجه و آزار و اذيتي آماده ساختهاند. آيا بهتر نيست براي جامعه خودمان، همواره بر وصف اسلامي تکيه کنيم و بگوئيم: جامعه اسلامي که قطرهاي است از درياي امت اسلامي؟! جامعه و امت اسلامي همان جامعه و امتي است که الگويش قرآن و سنت است و بايد بکوشد که خود را بر موازين و معيارهاي قرآني و رهنمودهاي استوار پيامبر و آلش صلي الله عليه و آله منطبق کند و فاصلهها را کم و کمتر سازد.2ـ سخني از اميرالمؤمنين عليهالسلام
يکي از الگوهاي بسيار ارزشمندي که امروز به عنوان ميراثي گرانبها براي ما به يادگار مانده، نهجالبلاغه است. ابن ابيالحديد معتزلي در پاسخ کساني که برخي از مطالب آن را مجعول دانستهاند، تحقيق زيبائي دارد. او براي اثبات صدور نهجالبلاغه از ساحت قدس اميرالمؤمنين عليهالسلام از روش مطالعه متن[8] استفاده کرده، ميگويد: يا همه نهجالبلاغه مجعول است يا بعض آن، اولي باطل است. چرا که قسمتهاي زيادي از آن، به تواتر به ما رسيده است. دومي هم باطل است. چرا که تمام نهجالبلاغه از يک چشمه جوشيده و از يک زبان و يک قلمِ جاري، جاري شده و سراسر آن، از اسلوبي يگانه برخوردار است.[9] در فرمان مالکاشتر از کتاب مستطاب نهجالبلاغه چنين ميخوانيم: «و لا تقولَنَّ انى مؤمر آمر فاطاع فان ذلك ادغال فى القلب و منهكة فى الدين تقرّب من الغير»[10]. «و مبادا بگوئي که به من مأموريت داده شده(و به زمامداري مصريان برگزيده شدهام) فرمان ميدهم و اطاعت ميشوم. چرا که اين کار دل را سياه و دين را پژمرده ميکند و موجب تباهي و زوال نعمتهاست». آري اگر زمامدار هيچ ضابطه و ملاکي براي خود و مردم، جز فرماندهي و فرمانبري نداشته باشد، هم از دلها نشاط ميرود و هم از دين، رونق. و هم نظام اقتصادي سالم از مردم رخت بر ميبندد و مردم هرگز نخواهند توانست به نعمتهاي الهي متنعّم شوند. زمامدار بايد همواره توجه کند که اگر او بالاي سر مردم است، بالاي سر او هم خدائي است که شاهد و ناظر اعمال و رفتار و نيات اوست و سرانجام او را در معرض سؤال و محاکمه قرار ميدهد. حضرتش در جمله ديگري به مالکاشتر فرمود: «فانكَ فوقَهُمْ و والِ الأمرِ عليكَ فوقكَ و اللهُ فوقَ مَنْ وَلاّٰكَ»[11] «تو بر آنها برتري داري و آن که بر تو زمامدار است، بالاتر از تو و خداوند يکتا برتر از کسي است که تو ار به زمامداري برگزيده است». به همين جهت است که رابطه زمامدار مصر و مردم نبايد رابطه گرگ و ميش باشد، بلکه اين مردم، برادران و خواهران ديني يا نوعي زمامدارند و او بايد از گناهان ايشان بگذرد و از خطاهاي خواسته يا ناخواسته آنها چشم بپوشد. اگر زمامدار دوست ميدارد که مشمول عفو و بخشايش خداوند قرار گيرد، چارهاي ندارد جز اين که مردم را از عفو و بخشايش خود برخوردار کند و تا آنجا که به ضرر خود مردم نباشد و نظم و امنيت جامعه مختلّ نشود و حقوق افراد پايمال نگردد، از اين شيوه خداپسندانه و مردم دوستانه، عدول و تخطّي نکند. اينجاست که آن رابطه شکوهمند جذب و انجذاب و تعامل، در ميان زمامدار و مردم فراهم ميآيد و مسؤولان مملکتي با آرامش و خشنودي وجدان و برخورداري از کمک و دعاي خير مردم به کارهاي خير و انجام وظائف و مسؤوليتهاي خود ادامه ميدهند.[1] . مجموعه ورّام، ج1، ص 6. [2] . تحفالعقول، عن آل الرسول از حراني، چاپ نجف، ص 24. [3] . سفينةالبحار، خلد. به نقل از كامل ابناثير. [4] . همان مأخذ. [5] . منتهيالآمال، طبع اسلاميه، ج1، ص 76. [6] . همان، ص 92. [7] . همان، ص 87. [8] . براي تشخيص حديث موضوع و غير موضوع يا ناسره و سره،سه راه داريم: 1ـ مطالعه متن؛ 2ـ مطالعه سند؛ 3ـ رهنمودهاي معصومين عليهمالسلام. مرحوم شيخ حرّ عاملي در جلد 19 و 20 وسائلالشيعة(طبع جديد) دوازده فائده ذکر کرده و در فايده هشتم و نهم در اين باره بحث مستوفايي کرده است. [9] . رجوع شود به شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد، چاپ بيروت، مقدمه مصحح، ج1، ص 8 و 9. [10] . نهجالبلاغه، نامه 53. [11] . نهجالبلاغه.