فلسفه دين(بخش 8) - فلسفه دین (08) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه دین (08) - نسخه متنی

احمد بهشتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




فلسفه دين(بخش 8)

نويسنده: دكتر احمد بهشتي

سنّت الهي بر اين نيست كه نظام آفرينش -كه به گفته اهل نظر و ايمان، نظام اصلح است- از نور و فروغ علم بي‏بهره بماند. خداوند، نخستين انسان -يعني آدم- را بر كرسي والاي تعلّم اسماء نشاند و خود، معلّمي او را بر عهده گرفت. آنگاه اسماء را بر فرشتگان عرضه داشت و از آنها خواست كه او را از اسماء آن اسماء -و نه خود آن اسماء- خبر دهند و آنها متواضعانه، خود را ناچيزتر از آن شمردند كه جز آنچه به تعليم الهي فرا گرفته‏اند، دانسته باشند يا بتوانند بدانند.

سپس خداوند به آدم دستور داد كه فرشتگان را به اسماء آن اسماء خبر دهد و چون به آنها خبر داد، ايشان را مخاطب ساخت و فرمود:

«...اَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ اِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ»1

آيا به شما نگفتم كه من غيب آسمانها و زمين را مي‏دانم و به آنچه آشكار مي‏كنيد و پنهان مي‏كرديد، علم دارم؟

با توجه به اين كه در آيات 30 تا 33 سوره مباركه بقره به اسمائي كه به آدم تعليم شده، ضمير جمع مذكّر ارجاع شده و با كلمه «هؤلاء» كه اشاره به جمع مذكر -آنهم ذوي‏العقول- است، به آنها اشاره شده و حتي يك بار با ذكر «اسماء هؤلاء» نشان داده شده كه آن اسماء نيز اسمائي دارند، معلوم مي‏شود كه اسماء حقائقند نه الفاظ و آنها براي آدم، معلوم به علم شهودي و حضوريند، نه علم حصولي كه چيزي غير از حقايق اشياء و فقط صُوَري ذهني است كه حكايت از واقع مي‏كند، نه اين كه خود واقع باشد.

استاد علاّمه طباطبائي مي‏فرمايد:

«آيه «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْماءَ...» مُشعِر به اين است كه اين اسماء يا مسمّاهاي آنها موجودات زنده عاقلي هستند كه پشت پرده غيب، نهانند و علم به اسماء آنها نيز بانحوه علمي كه ما به اسماء اشياء داريم، مغاير است و گرنه فرشتگان، با خبردادن آدم به آنها عالم مي‏شدند و به لحاظ علمي همرتبه آدم مي‏گشتند، و اين، نه براي آدم اكرامي بود و نه كرامتي. چرا كه خداوند اسمائي را به آدم تعليم داده و به آنها تعليم نداده بود و اگر به آنها تعليم مي‏داد، مانند او يا اشرف از او بودند... علمي كه براي فرشتگان به خاطر خبر دادن آدم به اسماء اسماء پيدا شد، غير از علمي بود كه براي آدم از راه حقيقت علم به خود اسماء پيدا شد. يكي از اينها در حق فرشتگان ممكن بود و ديگري نبود»2.

آنچه آدم را شايسته مقام خليفة‏اللهي مي‏كند، همان علم به حقيقت اسماء است كه فرشتگان را نشايد، نه خبر دادن از اسماء اسماء كه فرشتگان نيز با خبر دادن آدم، تعلّم يافتند و گفتند:

«قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا اِلاّ ما عَلَّمْتَنا انَّكَ أَنْتَ العَلِيمُ الحَكِيم»3

منزهي تو. ما را علمي نيست جز آنچه تو ما را تعليم دادي. توئي دانا و حكيم.

مستفاد از برخي از روايات اين است كه منظور از اسماء و حقائقي كه آدم تعلّم يافت و فرشتگان را ياراي تعلم آنها نبود، بلكه فقط توانستند با خبر دادن آدم به جلوه‏ها و اسمائي از آن حقائق و اسماء -كه پوشيده در پرده غيب بودند- علم و آگاهي يابند، آنهائي هستند كه در روي زمين خلفاء و حجتهاي خدا هستند و فرشتگان به اين حقيقت واقف شدند كه ملاك و معيار خليفة‏اللهي در نوع ايشان نيست، بلكه در نوع بشر است و افرادي بزرگوار از اين نوع، همواره بر مسند خلافت تكيه دارند و هرگز اين كرسي خالي نمي‏ماند. آنگاه امام ششم عليه‏السلام مي‏فرمايد:

«استعبدهم بولايتهم و محبتهم و قال لهم: الم اقل لكم اني اعلم...»4.

خداوند به ولايت و محبت خلفاء خويش از فرشتگان خداست كه بندگيش كنند و به آنها فرمود: «الم اقل لكم اني اعلم...».

مطالعه آيات مربوط به خلافت الهي و روايات، هم استمرار خلافت را به ما مي‏فهماند و هم استمرار فروغ علم را. پس علم رباني لدنّي، ملاك خليفة‏الله است و اگر انسان مسجود فرشتگان مي‏شود و هم بر كرسي خلافت قرار مي‏گيرد، به خاطر همان علم است. به همين جهت است كه قرآن كريم پس از بيان قضيه تعلّم آدم و عجز فرشتگان از اين كه اسماء حقايقي كه به آدم تعليم شده بود، را خبر دهند و خبر دادن آدم به آنها -كه قطعا از سنخ خبر دادن و تصوّرات و تصديقات و علوم حصولي، نيست- مي‏فرمايد:

«وَ اِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لآدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلِيس..»5

اي رسول، به ياد آور هنگامي را كه به فرشتگان گفتيم: آدم را سجده كنيد و همگي سجده كردند، ولي شيطان امتناع ورزيد و راه استكبار پيش گرفت، و از كافران بود.

اكنون فرشتگان به عظمت مقام خلافت پي برده و دانسته‏اند كه عبوديت و بندگي بدون ولايت و محبت خلفاء خدا ممكن نيست. از اينرو با طيب خاطر در برابر فرمان خدا تسليم مي‏شوند و آدم را به اعتبار مقام خلافت و به ملاك علم ربّاني ولدّني، سجده مي‏كنند.




  • زانكه اين اسماء و الفاظ حميد
    «علّمَ الأسماء» بد آدم را امام
    چون نهاد از آب و گل بر سر كلاه
    كه نقاب حرف و دم در خود كشيد
    مظهر عشق است و محبوب به حق
    سجده آدم را بيان سبق اوست
    پس خليفه ساخت صاحب سينه‏اي
    پس صفاي بي حدودش داد او
    دو علم افراخت اسپيد و سياه
    آن يكي آدم دگر ابليس راه8



  • از گلابه آدمي آمد پديد
    ليك ني اندر لباس عين و لام
    گشت آن اسماء جاني روسياه
    تا شود بر آب و گل معني پديد6
    از همه كرّوبيان برده سبق
    سجده آرد مغز را پيوسته پوست7
    تا بود شاهيش را آئينه‏اي
    وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او
    آن يكي آدم دگر ابليس راه8
    آن يكي آدم دگر ابليس راه8



استدراكي در كلام اميرالمؤمنين عليه‏السلام

ديديم كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام آرزو كرد كه حاملاني براي علم خود بيابد و سپس چهار گروه را بر شمرد كه هيچ‏يك به دليل ابزار كردن دين براي دنيا و يا به دليل ساده‏دلي و عدم بصيرت و يا به دليل شهوت‏پرستي يا مال‏دوستي، لايق به دوش كشيدن بار امانت علم علوي نيستند و بدين ترتيب، با مرگ حاملان علم، علم هم مي‏ميرد.

به دنبال مطلب فوق، اذهان را به مطلبي اساسي سوق مي‏دهد كه يكي از اركان جهان‏بيني اسلامي است و چنانكه ديديم اين ركن مهم يا مهمترين اركان، مسأله خلافت و ولايت و خالي نماندن زمين از خليفة‏الله و استمرار فروغ علم خلفاء خداوند، براي هميشه است.

از اينرو فرمود:

«اللهم بلي، لا تخلو الأرض من قائم لله بحجة. اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلاّ تبطل حجج الله و بيّناته»9.

بلي زمين از وجود كسي كه حجت بر پاي خداست، خالي نمي‏ماند، خواه آشكار و مشهور و يا ترسان و پوشيده و پنهان! تا حجتها و نشانه‏هاي خداوند، باطل و زايل نگردد.

ابن ابي الحديد، مي‏گويد: «بعيد نيست كه اين عبارت، تصريح به مذهب اماميه باشد»10.

ما مي‏گوئيم: نه اين كه بعيد نيست. بلكه مسلم است كه منظور حضرت همين است. چرا كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام جز بيانگر جهان‏بيني اسلامي و شيعي نيست.

سپس ابن ابي الحديد مي‏گويد:

«ولي اصحاب ما اين كلام را حمل مي‏كنند بر اين كه منظور ابدالي است كه اخبار نبوي درباره آنها وارد شده كه در روي زمين سياحت مي‏كنند. برخي از آنها شناخته مي‏شوند و برخي شناخته نمي‏شوند. آنها نمي‏ميرند تا راز خود را كه همان عرفان است به گروه ديگري كه جانشين آنها هستند، به وديعت سپارند»11.

هيچ دليلي نيست كه اينها همان ابدال باشند. به خصوص كه حضرت، سرانجام افراد مورد نظر خود را به عنوان خلفاء خداوند معرفي كرده و درباره‏شان فرموده:

«اولئك خلفاء الله في ارضه و الدُعاة الي دينه»12.

اينان خلفاء خداوند در روي زمين و دعوت كنندگان به سوي دين او هستند.

اين دو عنوان، بر امامان معصوم شيعه منطبق است، نه بر ابدال و اوتاد و غير از اينها.

متأسّفانه گرايشهاي مذهبي اعتزال، گاهي ابن ابي الحديد را از جادّه انصاف خارج مي‏سازد.

همانطوري كه مي‏بينيم مولوي نيز با همه سعه نظري كه دارد، گاهي گرفتار انحراف مي‏شود او چنين مي‏گويد:




  • پس به هر دوري ولّيي قائم است
    هر كه را خوي نكو باشد، بِرَسْت
    پس امام حيّ قائم آن وليّ است
    خواه از نسل عمر خواه از علي است



  • تا قيامت آزمايش دائم است
    هر كسي كو شيشه دل باشد، شكست
    خواه از نسل عمر خواه از علي است
    خواه از نسل عمر خواه از علي است



مهدي و هادي وي است اي راهجو هم نهان و هم نشسته پيش رو13 اين اشعار از هر جهت با عقائد شيعه اثنا عشري مطابقت دارد، جز از يك جهت و آن اين كه به نظر وي لازم نيست آن وليّ قائم از نسل علي عليه‏السلام باشد. حال آنكه ما شيعيان معتقديم ائمه و اولياء قائم همه از نسل پيامبر و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرايند و دوازدهمين وليّ قائم، هم‏اكنون غايب از انظار مشتاقان و شيفتگان و دلباختگان خويش است.

به هر حال، اميرالمؤمنين عليه‏السلام كه فروغ علم ربّاني را خاموشي‏ناپذير و سلسله حجج الهي را گسستني‏ناپذير مي‏داند، درباره آنهايي كه هرگز نبايد زمين از وجود آنها خالي گردد، مي‏فرمايد:

«و كم ذا؟ و أين اولئك؟ اولئك -والله- الاَقلّون عددا و الاغطمون عندالله قدرا»14.

و اينان چندند و كجايند؟ به خدا سوگند، شمار آنها كمترين و قدر و منزلت آنها پيش خدا بزرگترين است.

آري گو اين كه از شمار دو چشم، چند تني بيش نيستند، ولي از شمار خرد «هزاران بيش».

اينجا كمِّيت مهم نيست، بلكه كيفيت مهم است. اينانند كه پاسداران واقعي حجتها و ببيّنات خدايند و به وجود پربركتشان همواره راه هدايت روشن و به فروغ علمشان، اهداف كاروان كمال‏جوي بشري، آشكار و پديدار است. آري:

«يحفظ الله بهم حججه و بيّناته حتي يودعوها نظرائهم و يزرعوها في قلوب اشباههم»15.

خداوند حجتها و نشانه‏هاي روشن خود را به وجود ايشان حفظ مي‏كند تا آنها را به امثال خويش بسپارند و در دلهاي آماده اشباه و نظائر خويش بكارند.

با روشن بودن چراغ علم لدّني ايشان و استمرار سلسله امامت است كه مردم مي‏توانند به اندازه ظرفيت و استعداد و قابليت خويش بهره گيرند و در فروغ مكتب آنها جان و دل خود را روشني بخشند.

بازهم در تعريف مقام والاي علمي و معرفتي آنها مي‏فرمايد:

«هجم بهم العلم علي حقيقة‏البصيرة و باشروا روح‏اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بأبدان ارواحها معلّقة بالمحل الأعلي»16.

علم و دانش، بر حقيقت بينش و بصيرت به آنها روي آورده و روح يقين رامباشرت كرده و آنچه را نازپروردگان دشوار ديده‏اند، نرم و آسان شمرده و پذيرفته‏اند و به آنچه نادانان از آن وحشت دارند، خويگر شده‏اند. با بدنهاي خويش مصاحب دنيايند و با ارواح خويش وابسته‏اند به محل و مقام اعلي.

آري اين اوصاف است كه آنها را بر ديگران برتري بخشيده و بر قُلّه بلند عظمت و رفعت و عزت قرار داده است. حقيقت بينش و بصيرت پيش آنهاست. روح يقين، ملموس جان و مباشر روان آنان است.

نازپروردگان و تن‏پروران، سر در آخور خود دارند و از نشاط و تكاپوي جان و روان و رياضتهاي مربوط به آن گريزانند و اينها درست در نقطه مقابل سختي مجاهدتها را به جان و دل پذيرفته و تلخي شوكران و سركوب كردن هواهاي نفساني را شيرين‏تر از شهد ناب شناخته و يافته‏اند و به آنها تن داده و همّت سپرده‏اند. مردم، اعداء و دشمنان مجهولات خويشتند و عالمان به حق، مأنوس به معلومات و دانسته‏هاي خويش. آري تضاد علم و جهل را بايد در تضاد جذب و دفع يافت. آنچه براي عالم جاذبه دارد، براي جاهل دافعه دارد و بالعكس. جاهلان به روح و تن، اهل دنيايند و دوست دارند كه هميشه در اين وطن باقي باشند. اما آنها تن اين جهاني و روح آن جهاني دارند و هرگز وطن اصلي و موقف جاوداني و مرتبه اعلي علّييّن خود را از ياد نمي‏برند. طرد شهوت و تحمّل خشونت معيشت، براي اينان از آب سرد زلال دركام لب‏تشنگان، گواراتر و لذت‏بخش‏تر است. از عزلت و انزوا و طول صمت و سكوت و ملازمت خلوت، جان خود را نشاط مي‏بخشند و آميزش با مردم را براي اين مي‏خواهند كه دستگير گم‏گشتگان و راهنماي متحيّران و هشداردهنده غافلان و بيدار كننده نائمان و زندگي‏بخش دل‏مردگان باشند.

اينجاست كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام پس از آن كه مقام خلافت والاي الهي را ويژه آنها مي‏شمارد و دعوت به دين خدا را از شؤون آنها معرفي مي‏كند، از اعماق دل آه مي‏كشد و چنين مي‏فرمايد:

«آه آه شوقا الي رؤيتهم»17 : آه آه كه چه آرزومند ديدار آنانم!

آري:




  • ذرّه ذرّه كاندر اين ارض و سماست
    معده نان را مي‏كشد تا مستقر
    چشم جذّاب بتان زين كويهاست
    ناريان مر ناريان را جاذبند
    نوريان مر نوريان را طالبند



  • جنس خود را همچو كاه و كهرباست
    مي‏كشد مرآب را تفّ جگر
    مغز جويان ازگلستان بويهاست18
    نوريان مر نوريان را طالبند
    نوريان مر نوريان را طالبند



صاف را هم صافيان طالب شوند دُرد را هم تيرگان جاذب بوند19 *** باري هنگامي كه رشته سخن به اينجا كشيد، پايان آن با خطاب به كميل چنين بود كه «انصرف يا كميل اذا شئت»20 اي كميل، هرگاه مي‏خواهي، باز گرد. يعني به او فرمان نداد، بلكه ماندن و رفتن را به اختيار خود او گذاشت. هرچند گوينده با اين كلام حكيمانه علاقه خود را به رفتن مخاطب و تنها ماندن خود ابراز مي‏دارد.


1) البقره، آيه 33.

2) الميزان، ج1، ص 117 و 118.

3) البقره، آيه 32.

4) همان، صفحه 121 به نقل از برخي از كتب روائي.

5) البقره، آيه 34.

6) كليّات مثنوي، چاپ افست اسلاميه، ص 417(جلد چهارم ص79).

7) همان، ص 609(جلد ششم ص 54).

8) همان، ص 611 (جلد ششم، ص 56).

9) نهج البلاغه، نشر خانه فرهنگ ايران در دمشق، حكمت 139 ص 434.

10) شرح نهج البلاغه اابن ابي الحديد، ج18، ص 351 ، ذيل حكمت 143.

11) همان مدرك.

12) همان مدرك، ص 352.

13) كليات مثنوي، چاپ افست اسلاميه، ص 131 و 132(جلد دوم، ص 21 و 22)

14) نهج البلاغه، ابن اببي الحديد، ج1*، ص 347 حكمت 143.

15) همان مدرك.

16) همان مدرك.

17) همان مدرك،.

18) كليات مثنوي، چاپ افست اسلاميه، ص 629 (جلد ششم، ص74).

19) همان مدرك، ص 113 (جلد دوم ، ص3).

20) شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج1*، ص 351، ذيل حكمت 143.

/ 1