فلسفه دين(بخش 9)
نويسنده: دكتر احمد بهشتي وظائف انسان
در برابر ديگران
همان طوري كه شناخت وظائف ما در برابر خدا، فرع بر شناخت خدا و شناخت وظائف ما در برابر خود، فرع بر شناخت خود است، شناخت وظائف ما در برابر ديگران هم فرع بر شناخت ديگران است.در عين حال، بايد توجه كنيم كه تنها شناخت آن سوي وظيفه، بدون توجه به اين سوي آن كفايت نميكند. وظيفه از امور نسبي است كه هم منسوب دارد و هم منسوباليه. بنابراين، نه تنها بايد كسي را يا چيزي را كه در برابر او وظيفه داريم بشناسيم، بلكه بايد صاحب وظيفه را هم زير ذرّهبين شناسائي قرار دهيم.وظيفه همان تكليف است. شناخت تكليف، بدون شناخت طرفين تكليف ممكن نيست. هم بايد آن كه در برابر او تكليف داريم، بشناسيم و هم مكلَّف را. در بعضي از موارد، طرفين تكليف، اختلاف اعتباري دارند و مصداقا يكي هستند. مانند تكليف انسان در برابر خود. اما در موارد ديگر، طرفين تكليف، هم اختلاف اعتباري دارند و هم اختلاف مصداقي. مانند تكليف ما در برابر خدا و جهان و ديگران.بنابراين، بايد در بحثهاي مربوط به فلسفه فقه بالمعني الأعمّ، كه همان فلسفه دين است، همواره به شناخت سه ركن توجه داشته باشيم: يكي نفس تكليف و وظيفه، دومي مكلّف و موظّف و سومي كس يا چيزي كه در برابر او وظيفه و تكليف داريم.در اينجا از توجه به يك ركن ديگر هم ناگزيريم و آن، عبارت است از شناسائي تكليف كننده. آيا تكليف كننده، عقل است يا شرع؟ ممكن است كسي فقط تكليف را عقلي يا شرعي بداند. ولي چه مانعي دارد كه هم به عقل حق داده شود كه وضع تكليف كند و هم به شرع و به هيمن جهت است كه در نظر عدليمذهبان، هم تكليف عقلي داريم و هم تكليف شرعي؛ حال آن كه به نظر اشاعره و اهل حديث، تكليف فقط شرعي است.وقتي مطلب به اينجا ميرسد، بلافاصله اين سؤال قابل طرح است كه عقل يا شرع، به چه ملاكي احكام تكليفي صادر ميكنند و اصولاً آيا ملاكي براي احكام تكليفي عقلي يا شرعي وجود دارد، يا ندارد؟اينجا نيز عدليه به نظر جالب و قابل قبولي رسيدهاند. اينان، احكام تكليفي را تابع مصالح و مفاسد ميدانند؛ تا چيزي به علت داشتن مصالح و مفاسد نفسالأمري متّصف به حُسن و قُبح نشود، در خور آن نيست كه در مورد آن، حكم تكليفي صادر شود. تا آنجا كه عقل، به ادراك مصالح و مفاسد نفس الأمري توانائي دارد، خود، حكم به حُسن و قُبح عقلي ميكند و آنجا كه عقل از ادراك، عاجز است، شرع به ياري عقل ميشتابد و بر مبناي مصالح و مفاسد نفسالأمري احكام تكليفي را به بشر اعلام ميدارد.اشاعره در اينجا نيز از اين كه احكام تكليفي را تابع مصالح و مفاسد نفسالأمري بدانند، سرباز زدهاند. به نظر آنها هرچه متعلّق امر شرعي باشد، نيكوست و هر چه متعلق نهي شرعي باشد، قبيح است و هر آنچه آن خسرو پسندد، شيرين بود و نبايد فكر خود را در وادي مصالح و مفاسد نفسالامري كه موهوم است، مشغول كنيم.«مَنِ» شخصي و «مَنِ» نوعي.هركس داراي دو منش است: يكي منش فردي و ديگري منش نوعي. وقتي كه ميگوئيم: وظائف انسان در برابر ديگران، در حقيقت ميخواهيم بگوئيم: «مَنِ» شخصي در برابر «مَنِ» نوعي، وظيفهاش چيست؟«مَنِ» شخصي انسان، هنگامي تعالي و تكامل پيدا ميكند كه خود را جداي از «مَنِ» نوعي نداند. اگر شيوه زندگي انسان به گونهاي باشد كه همه چيز را براي خودش بخواهد و به هيچوجه ديگران را به حساب نياورد، گرفتار تنزّل و انحطاط است و صد البته كه اگر فقط به نوع توجه داشته باشد و به هيچوجه خود را نبيند، خارج از تعادل است. خودخواهي محض، افراط و غيرخواهي محض، تفريط است. آنكه فقط براي خود زندگي ميكند، از حيوان هم پستتر است؛ چرا كه حيوانات هم در عالم خود، گرفتار خوخواهي محض نيستند؛ بلكه احيانا به غير خود هم توجه دارند و آنكه فقط براي غير خود زندگي ميكند، به خود ظلم ميكند؛ زيرا نيازهاي شخصي خود را در نظر نميگيرد و براي ارضاء خواستهها و غرائز و تمايلات خود گامي برنميدارد. چنان كه كسي كه تنها برنامههاي زندگي را در چارچوب خودخواهي تنظيم ميكند، گرفتار ظلم به غير است. اصولاً ظلم، ناپسند است. خواه ظلم به نفس و خواه ظلم به غير.به همين لحاظ است كه ما براي انسان، در ارتباط با «مَنِ» شخصي و «مَنِ» نوعي، دو وظيفه قائل شديم: يكي وظيفه انسان در برابر خودش و ديگري وظيفه انسان در برابر ديگران.در حقيقت، هر دو وظيفه، مربوط است به وظيفه انسان در برابر خودش. گيرم يكي از آنها عبارت است از وظيفه انسان در برابر خود فردي و ديگري وظيفه او در برابر خود نوعي.بنابراين، انسان اگر خود را بشناسد و به وظائف خود در برابر خود آشنائي يابد و با تعهّد ديني و الهي، خود را به انجام آنها ملزم و مقيّد بداند، هم به وظائفي كه در برابر خودِ شخصي دارد، عمل ميكند و هم به وظائفي كه در برابر خودِ اجتماعي دارد.ما انسان مطلوب و ايدهآل را كسي ميدانيم كه معتدل و متعادل باشد. آدم افراطي، انسان مطلوب و ايدهآل نيست. خواه افراط او در خودخواهي باشد و خواه افراط او در غير خواهي. هر افراطي و تفريطي به همراه دارد. آن كه در خودخواهي افراط ميكند، گرفتار تفريط در غيرخواهي است و آن كه افراط در غيرخواهي ميكند، گرفتار تفريط در خودخواهي است.بسيار دشوار، بلكه محال است كه انسان بتواند به خودي خود در جادّه تعادل و اعتدال گام نهد و بدون انحراف به چپ و راست، به راه خود ادامه دهد. براي گام نهادن در جادّه اعتدال و ادامه دادن راه، نيروي محركي لازم است كه بايد از خارج وجود انسان تأمين گردد. آن نيروي محرك، دين الهي است. بدون تكيه بر تعليمات دين الهي و بدون ايمان به غيب و بدون الهام و استمداد از مبادي غيبي، چنين كاري امكانپذير نيست. به همين جهت است كه مبدأ و مبناي همه وظائفي كه انسان در برابر خود و خدا و جهان و ديگران دارد، تعليمات پيامبران آسماني است.«مَنِ» داني و «مَنِ» عالي.
به يك معناي دقيق، ميتوانيم بگوئيم: همه وظائفي كه انسان در برابر خدا و خود و ديگران و جهان دارد، بازگشت به وظيفه او در برابر خودش ميكند و اينجاست كه بايد به گونه جامعتري به خود بنگريم.انسان، يك «مَنِ» الهي دارد و يك «مَنِ» غير الهي. ممكن است «مَنِ» غير الهي انسان را «مَنِ» حيواني او، بلكه پستتر از حيوان، بدانيم. همچنين، انسان يك «مَنِ» جهاني دارد كه با اين «مَن» در آفاق نميگنجد. زمين و آسمان و همه كائنات را از خود و خود را از همه آنها ميداند. در هيچ دياري احساس بيگانگي و غربت نميكند. همهچيز را متعلق به خود و خود را متعلق به همهچيز ميداند. او انساني است جهانميهني كه جهان را در همه ابعاد طبيعي و ماوراء طبيعي خود، يكپارچه مينگرد و دنيا و آخرت را پشت و روي يك سكّه ميشناسد. او نه خود را زميني محض ميداند و نه آسماني محض، بلكه هم زميني است و هم آسماني. هم معراج دارد و هم بازگشت.گهي بر طارم اعلي نشينم گهي تا پشت پاي خود نبينم او «اخلاد الي الأرض»1 را در شأن و در خور مقام و منصب جهانميهني خود نميداند؛ چنانكه «اخلاد الي السماء» را هم كسر شأن خود ميشناسد. براي او «أرض» و «سماء» هر دو از مراتب آفرينش محسوب ميشوند و آفريننده هستي، به هر دو عنايت دارد. انسان نه مَلَك است كه آسماني محض باشد و بر بسستر طبيعت نيارامد و بر كره زمين خود را غريب و بيگانه بيابد و نه حيوان است كه طبيعي و خاكي محض باشد و به معراج نينديشد و بر همين خاك پديد آيد و بر همين خاك بر بستر ابدي زوال بيارامد.انسان، تنها «مَنِ» نازل و داني نيست كه فقط به خود بينديشد، نه به غير خود. او «مَنِ» متعالي دارد كه هم به خدا ميانديشد و هم به خانواده و جامعه و جهان هستي و هم به خود. مگرممكن است كه انسان، انسان بماند و از خدا و جهان و خانواده و جامعه ببرد؟
چون پي «يسكن اليها»ش آفريد
رستم زال ار بود وز حمزه پيش
آنكه عالم مست گفتش آمدي
«كَلِّميني يا حُميرا» ميزدي
كي تواند آدم از حوّا بريد؟
هست در فرمان، اسير زال خويش
«كَلِّميني يا حُميرا» ميزدي
«كَلِّميني يا حُميرا» ميزدي
ذرّه ذرّه كاندر اين ارض و سماست
معده نان را ميكشد تا مستقر
چشم جذّاب بتان زين كويهاست
زآنكه حس چشم آمد رنگ كش
مغز و بيني ميكشد بوهاي خوش
جنس خود را همچو كاه و كهرباست
ميكشد مرآب را تفّ جگر
مغز، جويان از گلستان بويهاست
مغز و بيني ميكشد بوهاي خوش
مغز و بيني ميكشد بوهاي خوش
1) اشاره است به آيه 175 سوره اعراف كه گفتهاند درباره بلعم باعوراست. خداوند او را به آيات آفاقي و انفسي بهرهمند ساخت واو از آنها منسلخ شد و به گمراهي افتاد. خداوند دربارهاش فرمود:
«و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الأرض واتبع هواه فمثله كمثل الكلب...» اگر خواسته بوديم، او را به آن آيات رفعت ميبخشيديم؛ ولي او خود را به زمين چسبانيد و به لذتهاي دنيوي دل بست و بنابراين، مَثَلِ او مثل سگ است.
در حقيقت، او گرفتار «مَنِ» داني خود شد واز «مَنِ» عالي فرو ماند. او توجه نكرد كه فقط زميني نيست؛ بلكه هم زميني و هم آسماني است. يك بعدي شدن انسان، مايه بدبختي و سيهروزي اوست.
2) كليات مثنوي، چاپ افست، اسلاميه، ج1، ص 67.
3) همان، ج6، ص 629.
4) سفينةالبحار، ج2، ص 603(نفس).
5) همان مأخذ.
6) همان مأخذ.
7) نهج البلاغه، نامهها، شماره 31.