امامت و بشريت، همزاد يكديگرند.نه امامتبدون بشريت قابل تحقق استو نه بشريتبدون امامت.
منشا جدائىناپذيرى آنها دو چيز است: يكى نقصان انسان و ديگرى كمالپذيرى وقابلبيت او براى رشد و تعالى و ارتقاء.
اگر موجودى از آغاز، كامل خلق شده و هرچه براى او ممكن بوده به مرحله فعليت وتحقق رسيده، نيازى به راهنما و مربى و پيشوا و امام ندارد. به همين جهت است كهدر عالم فرشتگان نهاد امامت و ولايت جايگاهى ندارد. چرا كه براى آنها سير ارادىو اختيارى از قوه به فعل و از كمال به نقص، مطرح نيست.
اگر موجودى از آغاز، كامل خلق نشده، ولى استعداد كمالپذيرى دارد و مىتواند بهمراحلى از كمال كه در پيشرو دارد، نائل گردد، بايد در مسابقه و تكاپوىكمالپذيرى شركت جويد; تا به فعليت و كمال برسد.
اينگونه موجودات بر دو دستهاند: دستهاى بهطور طبيعى و غريزى از نقص به كمال واز قوه به فعل مىرسند. اينها نياز به مربى و راهنما و رهبر ندارند. بلكه باهدايت تكوينى الهى مسير خود را طى مىكنند و به سر منزل مقصود مىرسند. مانندحيوانات.
در عالم طبيعت، نباتات و حيوانات كمالپذيرند و بايد از نقص به كمال و از قوهبه فعليتبرسند. ولى تكاپوى آنها در سير به سوى كمال، ارادى و اختيارى نيست وبه همين جهت است كه همان هدايت تكوينى الهى براى استكمال آنها كفايت مىكند.
دستهاى ديگر بايد به اراده واختيار خود به كمال مطلوب نائل گردند. اينگونه موجودات، نياز به پيشوا و رهبر و مربى و مقتدا دارند. مانند انسان.
زندگى انسان در عالم طبيعت، هم با حيوانات و نباتات وجه اشتراك دارد و هم وجهافتراق. آن بخش از كمالاتى كه حيوان و نبات از راه هدايت تكوينى به دست مىآورند،براى انسان هم ممكن و لازم است. ولى انسان بايد به هدايت تشريعى الهى به كمالاتىكه درخور اوست و نبات و حيوان را بدانها دسترسى نيست، نائل گردد.
ولاء امامت، بعد از نبوت، عهدهدار اين هدايت است و هرگز تعطيلبردار نيست.
علت اين است كه انسان داراى دو جنبه بدنى و نفسانى است. از جنبه بدنى وجسمانى با موجودات عالم طبيعت و از جنبه نفسانى با موجودات مجرد اشتراك دارد.
موجود مجرد -چنانكه ديديم- تكاملپذير نيست، بلكه درهر درجهاى از كمال كهباشد، مىماند. نه از آن درجه تنزل مىكند و نه به سوى درجه بالاترى ارتقاء وتكامل مىيابد. انسان هم اگر تنها همان جوهر مجرد و عارى از تعلق جسمانى بود،تكامل نمىيافت و در همان درجهاى كه بود، باقى مىماند. راز و رمز تعلق نفس بهبدن همين است كه با حفظ كمالات اوليه خود، بتواند از خواص ماديت و جسمانيت نيزبرخوردار گردد و در نظام قوه و فعل، به كمالاتى كه تحصيل آنها برايش امكانمىيابد، با كوشش و تلاش نائل گردد.
بنابراين، نفس قبل از تعلق به بدن، به وجود تجردى و جمعى خود در عالمى برترموجود بود و اگر در آنجا مىماند، به كمال برترى نائل نمىآمد. به گفته مولوى:
منبسط بوديم و يك گوهر همه بى سر و بىپا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سايههاى كنگره به همين جهت است كه در حكمت متعاليه، جنبه نفسانيت نفس -كه بهمعناى تعلق تدبيرى به بدن است- را حادث مىدانند و مىگويند : نفس، جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء است. يعنى نفس از جهت نفسانيت و تعلق تدبيرى به بدن، حادث وجنبه روحانيت آن، همواره باقى است و به فناى بدن فانى نمىشود. اين نظريه، بانظريه كسانى كه نفس را حادث يا قديم مىدانند، متفاوت است. اين دو نظريه اخير،به راه افراط يا تفريط، كشانيده شدهاند. چرا كه يكى كليت نفس را حادث و ديگرىكليت نفس را قديم مىداند. راه ميانه و اعتدالى اين است كه نه كليت نفس را قديمو نه كليت آن را حادث بدانيم.
اين نظريه مىگويد: جنبه نفسانيت نفس -يعنى تعلق تدبيرى به بدن- به حدوث بدنحادث است. اما جنبه تجردى نفس يا به تعبير دقيقتر، جنبه عقلانيت آن كه به عالمىبرتر مربوط است، حدوث ندارد. چرا كه كون و فساد و حدوث و زوال، به عالم طبيعتمربوط است، نه به عالم فوق طبيعت. موجودات عالم فوق طبيعت، يا به اراده ازلىخداوندى همواره بوده و هستند، يا هرگز نبوده و نيستند. آنجا نه جاى حدوث و زوالو كون و فساد و نه جاى تكامل و ارتقاء است. آنجا عالم ثبات و اينجا عالم تغيراست.
جنبه عقلانى نفس، اگر براى ابد در همان مرحله مىماند، هرگز نمىتوانستبه كمالاتديگرى -علاوه بر آنچه داشت- نائل آيد. نفس در آن مرحله، عقلانيت داشت، نه نفسانيتو به همين جهت تكامل هم نداشت. با يك سير نزولى به اينجا آمد و تعلق تدبيرى بهبدن پيدا كرد و جنبه نفسانيت او حدوث يافت و بدون اين كه كون و فساد اين عالمگريبانش را بگيرد، فرصت تكامل اختيارى پيدا كرد. فرصتى كامل و تمام، بدون هيچعيب و نقص. چرا كه هم چراغ هدايت فطرى و عقلى فراراهش بود و هم چراغ هدايتتشريعى. او هم از هدايت درونى برخوردار بود و هم از هدايتبرونى. در هدايتبرونى يا تشريعى هم ارائه طريق و راهنمائى بود و هم ايصال به مقصود و مطلوب ورهبرى. نبوت براى ارائه طريق و امامتبراى ايصال به مقصود. يكى راهنما و ديگرىرهبر. گو اينكه احيانا نبوت و امامت در يكى جمع مىشود. چنان كه به شهادت قرآن،ابراهيم با داشتن مقام نبوت و رسالت، به مقام امامت رسيد. آن هم با گذراندنمراحلى از ابتلاء و امتحان و به ثبوت رسيدن قابليت و لياقت او [1] .
با اين فرصت كامل و تمام، انسان مختار مىتواند به كمالاتى برسد كه قبلا برايشنبوده و همين سير به سوى كمال است كه زندگى در اين عالم را برايش معنىدار مىكندو ارزش مىبخشد.
اگر اين سير تكاملى نبود، زندگى در اين جهان بىمعنى و بىارزش و بىاعتبار بودو بنابراين، بايد قدر آن را شناخت.
آنان كه به وظيفهشناسى و هدفشناسى توجه دارند، در فرصت طلائى زندگى اين جهانحداكثر بهره را مىگيرند و هرگز به كارهاى عبث و بيهوده روى نمىآورند.
اينان بايد الگوهاى كاملى در پيشرو داشته باشند كه از آنها تبعيت كنند و ازنور دانش او بهره گيرند و او را مقتداى خود قرار دهند. چنان كه اميرالمومنين(ع)در نامه خود به «عثمان بن حنيف» انصارى فرمود:
«الا و ان لكل ماموم اماما يقتدى به و يستضى بنور علمه» [2] .
«آگاه باشيد هر مامومى را امامى است كه به او اقتدا مىكند و به نور علم اوروشنى مىگيرد».
نه تنها آنهائى كه در راه سعادت در تكاپو و تلاش هستند امام دارند، بلكهآنهائى كه در سراشيبى سقوط و ضلالت افتادهاند نيز، براى خود الگو و امامى دارند.
بهترين مردم، امام حق و امام عدل و بدترين مردم، امام باطل و امام جور است.
هنگامى كه مردم نزد آن بزرگوار اجتماع كردند و از كارهاى «عثمان» شكايتكردند و از حضرتش خواستند كه با وى گفتگو كند و از او بخواهد كه از كارهائى كهموجب عدم رضايت مردم است دستبردارد، نزد وى رفت و در ضمن سخنانى به او فرمود:
«فاعلم ان افضل عباد الله عندالله امام عادل هدى و هدى فاقام سنه معلومهو امات بدعه مجهوله و ان السنن لنيره لها اعلام و ان البدع لظاهره لها اعلام وان شر الناس عندالله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه ماخوذه و احيى بدعهمتروكه» [3] .
«بدان كه برترين بندگان خدا نزد او امامى است عادل كه هدايتشده و هدايت كند.
راهبرى كه سنت معلومى را بر پاى دارد و بدعت مجهولى را بميراند. براى سنتها،علائمى روشن و براى بدعتها نشانههائى آشكار است و بدترين مردم نزد خدا امامى استستمكار كه گمراه شده و ديگران به او گمراه شوند. امامى كه سنت پذيرفته رابميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند».
همواره ميان امامت و امت، كشش و كوشش لازم است. از سوى امام كشش و از سوى پيرواو، كوشش بايد. نه امام سبتبه امتخود بىتفاوت است و نه امت مىتواند بدونكوشش و تلاش و تكاپو راه امام خود را دنبال كند و به سنخيتبا او دستيابد.
فرق نبوت و امامت
درست است كه نبوت نيز در هدايت تشريعى انسان نقش دارد. ولىميان نبوت و امامت فرق بارزى است. نقش نبوت، ارائه طريق و نشان دادن راه است;حال آن كه نقش امامت، دستگيرى و رساندن به مقصود است. نبوت، براى راهنمائى وامامت، براى رهبرى است.
به همين جهت است كه بعثت، تعطيلپذير، ولى نصب امام و امامت، تعطيلناپذير است.
تا زمانى كه تشريع احكام و ارائه قوانين الهى به مرحله كمال نهائى نرسيده، بعثت انبياء ادامه مىيابد. اما همين كه به كمال نهائى رسيد، نيازى به بعثت جديدنخواهد بود. بابعثت و نبوت پيامبر گرامى اسلام(ص) ، بعثت و نبوت، اختتام يافته وبا وجود شريعت كامل و قابل انطباق بر همه شرائط و اوضاع و احوال زندگى بشر،نيازى به بعثت جديد نخواهد بود.
پيامبران، راه را به مردم نشان داده و آنچه بايد به مردم بگويند، گفته وناگفتهاى باقى نگذاشتهاند. اگر آثار انبياى سلف، بهطور كامل و تحريف نشده دردسترس نيست، ولى اثر محافظتشده و جاودانه پيامبر خاتم(ص) كه محصول 23 سال وحىالهى است، باقى و در دسترس همگان است.
امروز تمام مردم دنيا مىتوانند از قرآن كريم و ترجمههاى مختلف و تفاسيرگوناگون آن، بهره گيرند و به وسيله اين كتاب الهى، راه را از چاه بشناسند.
پيامبر اكرم(ص) در زمان حيات پربركتخود، هم نقش تبيين وحى را بر عهده داشته وهم با امامتخود -كه قطعا آن بزرگوار جامع امامت و نبوت، بلكه رسالتبوده است-الگو و رهبر و مقتداى مردم بوده است.
پس از او رهبرى امت و تبيين وحى بر عهده امامان معصوم: است. همين نقش امامتاست كه تا قيام قيامتبايد استمرار يابد و بدون آن، امت در وادى حيرت و ضلالت،سرگردان مىماند و هرگز راه به جائى نمىبرد.
نظرى به روايات
زنديقى از امام صادق(ع) مىپرسد كه نبوت و رسالت انبياء راچگونه اثبات كردهايد؟
حضرت ، با توجه دادن به حكمتخداوندى مىفرمايد:
«ثبت ان له سفراء فى خلقه، يعبرون عنه الى خلقه و عباده و يدلونهم علىمصالحهم و منافعهم و ما به بقائهم و فى تركه فنائهم فثبت الامرون والناهون عن الحكيم العليم فى خلقه...»
[4] .
«ثابتشد كه براى خداوند سفيرانى در ميان مردم است كه پيام او را به مردممىرسانند و مردم را به مصالح و منافع و چيزهائى كه در انجامش بقاى آنها و درتركش هلاك آنهاست، رهنمون مىشوند.
بنابراين، ثابتشد كه از جانب خداوند حكيم دانا، امر كنندگان و نهى كنندگانىدر ميان مردم باشند».
سپس فرمود:
«ثم ثبت ذلك فى كل دهر و زمان مما اتتبه الرسل و الانبياء من الدلائل والبراهين، لكيلا تخلو ارض الله من حجه يكون معه علم يدل على صدق مقالته و جوازعدالته» [5] .
«سپس از دلائل و براهين فرستادگان و پيغمبران خدا، اين مطلب در هر دورهاى بهثبوت رسيد، تا زمين خدا از جتخالى نماند. همان كه با او علامتى است كه دلالتبرصدق گفتار و عدالتش مىكند».
قطعا جمله آخر، اشاره به تعطيلناپذيرى امامت تا قيام قيامت دارد.
در روايت ديگرى چنين آمده كه «منصور بن حازم» مىگويد:
به محضر امام صادق(ع) عرض كردم كه: خداوند برتر از اين است كه به وسيلهآفريدگانش شناخته شود. بلكه آفريدگان بدو شناخته مىشوند.
فرمود: راست گفتى.
عرض كردم: هركس معرفت پيدا كند كه پروردگارى دارد، سزاوار است معرفت پيدا كندكه او را خشنودى و خشمى است. و او خشنودى و خشم پروردگار خود را جز به وسيلهوحى يا فرستادهاى(از جانب خدا) نمىشناسد. هركس به وحى الهى دسترسى ندارد، بايدپيامبران خدا را طلب كند. هنگامى كه آنها را ديدار كند، به حجتبودن آنها معرفتپيدا مىكند و مىداند كه طاعت آنها واجب است.
من به مردم گفتم: آيا مىدانيد كه پيامبر خدا(ص) حجتخدا بر خلق است؟ گفتند:
آرى.
گفتم: هنگامى كه پيامبر خدا از دنيا رفت، چه كسى حجتخدا بر خلق است؟
گفتند: قرآن.
من در قرآن نگريستم، ديدم مرجئى [6] و قدرى [7] و زنديق [8] به آن، استدلال مىكنند،تا بر رقباى خود غالب گردند. دانستم كه قرآن به تنهائى و بدون قيم [9] ، حجت نيست.
هرچه آن قيم درباره قرآن بگويد، حق است.
به آنها گفتم: چه كسى قيم قرآن است؟گفتند: ابن مسعود و عمر و حذيفه كه عالمبه قرآن بودند.
گفتم: همه قرآن را مىدانستند؟
گفتند: نه.
هيچ كس نيافتم كه گفته شود: همه قرآن را مىداند، جز على(ع). هرگاه چيزى مطرحمىشد. اولى و دومى و سومى مىگفتند: نمىدانيم. ولى اين يكى مىگفت: مىدانم.
من شهادت مىدهم كه على(ع) قيم قرآن و طاعتش واجب و بعد از پيامبر خدا(ص) حجتخدا بر مردم است و آن چه در باره قرآن فرموده، حق است.
[2] - نهجالبلاغه، نامه 45، چاپ رايزنى فرهنگى ايران در دمشق، ص 358.
[3] - نهجالبلاغه، (پيشين) خطبه 163، ص 192 و 193.
[4] - الكافى، ج1، ص 168، كتاب الحجه، باب الاضطرار الى الحجه، حديث1.
[5] - همان مدرك.
[6] - مرجئى يكى از فرق اسلامى است كه به اصالت ايمان معتقد است و به عمل، وقعىنمىنهد. اين فرقه معتقد است كه با وجود ايمان هيچ معصيتى ضرر نمىزند و با وجودكفر، هيچ طاعتى مفيد نيست. مرجئه از ارجاء به معناى تاخير است. وجه تسميه آنهابه اين نام اين است كه معتقدند خداوند كيفر معاصى را به تاخير انداخته يا اينكه عمل را از نيت، به حسب رتبه موخر مىدارند يا به خاطر موخر داشتن مقاماميرالمومنين است.
[7] - قدرى گاهى به جبرى و گاهى به تفويضى گفته مىشود. پيروان جبر و پيروانتفويض يكديگر را به قدرى بودن متهم مىكردند. چرا كه پيامبر اكرم(ص) فرمودهبود:«القدرى مجوسى هذه الامه».
[8] - زنديق به معناى كسى كه نفى وجود خداوند مىكند يا به معناى ثنوى.
[9] - قيم القوم من يسوس امرهم و يقومهم (كتاب العين از خليل بن احمد فراهيدى:قوم). قيم قوم، يعنى كسى كه به سياست و تدبير امور آنها مىپردازد و آنها را برسر پا نگاه مىدارد. در اينجا منظور از قيم قرآن كسى است كه قيام به امر قرآنكند و ظاهر و باطن و مجمل و موول و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن را به وحىيا الهام يا تعليم پيامبر بداند.