(از صاحب بن عبّاد تا محتشم كاشاني)
نويسنده: محمد قاسم هاشميادبيّات عاشورا
سلطان ولد (وفات 712 هجري)سلطان ولد فرزند «جلال الدين محمد بلخي» است، وي هم مانند پدر، در نظم و نثر توانا بوده و به شيوه پدر نيز سخن گفته است:دو نمونه از اشعار سلطان ولد كه اشاره به حضرت امام حسين عليهالسلام دارد، در ذيل ارائه ميگردد:
نِخْوَت كم كن، چو حسين و حسن
كبر و فزوني علف دوزخند
هر كه زد او كم1 به بهشتي خزيد
كبر و مني را مفزا چون يزيد
هر كه زد او كم1 به بهشتي خزيد
هر كه زد او كم1 به بهشتي خزيد
چو تو نيست هيچ شيخي، تو وراي با يزيدي
تو عزيز چون حسيني، نه ذليل چون يزيدي2
تو عزيز چون حسيني، نه ذليل چون يزيدي2
تو عزيز چون حسيني، نه ذليل چون يزيدي2
كمال حُسن خُلف اندر حسن دان
وفا اندر شهيد كربلا بين
وفا اندر شهيد كربلا بين
وفا اندر شهيد كربلا بين
ز حُسن حَسَن برخوري3 وز حسين
اگر هستي از دوستداران ايشان
ايا رب كني عون آل العبا
حسن با حسين فاطمه با علي عليهمالسلام
اگر منصفي راست گو، آن زمان
جز ايشان كه بودند، گُزين محمّد صلياللهعليهوآله 4
شوي در معارف امين محمّد صلياللهعليهوآله
توئي پيرو راستين محمّد صلياللهعليهوآله
كه اين است نقش نگين محمّد صلياللهعليهوآله
بُدند بر يسار و يمين محمّد صلياللهعليهوآله
جز ايشان كه بودند، گُزين محمّد صلياللهعليهوآله 4
جز ايشان كه بودند، گُزين محمّد صلياللهعليهوآله 4
اهل بيت تو سر به سر نورند
وارثانند دين و علمت را
هر كه چيزي بيافت، زيشان يافت
ديدم از خوان آن نفيس عرب
نشود جور بر چنان شاهي
بخت5 آن كس كه سر به خواب كشيد
به حديث حيات پيوندت
به شهيدان كربلا زفسوس
به ستم كشتگان مشهد طوس7
بر زمين حرّ و بر فلك حورند
حارسان گشته مر يقينت را
گُم شد آن كس كه روي از ايشان تافت
متصل نفس كربلا به كرب
مگر از چون يزيد گمراهي
تيغ بر روي آفتاب كشيد6
به جگر گوشگان دلبندت
به ستم كشتگان مشهد طوس7
به ستم كشتگان مشهد طوس7
من بسته بند توأم، خاك دو فرزند توأم
در عهد و پيوند توأم، با داغ و طوق قنبري
در عهد و پيوند توأم، با داغ و طوق قنبري
در عهد و پيوند توأم، با داغ و طوق قنبري
اين آسمان صدق و درو اختر صفاست
اين داغ سينه اسدالله و فاطمه است
اي ديده، خوابگاه حسين علي است اين
اي تن، توئي و اين صدق دُرّ لَوْ كُشِف9
اي جسم خاك شو، كه بيابان محنت است
سرها برين بساط، مگر كعبه دلست
اي بركنار و دوش نبي بوده منزلت
تو شمع خاندان رسولي براستي
بر حالت تو رقّت قنديل و سوز شمع
قنديل از اين دليل كه زردست روشن است
هر سال تازه ميشود اين درد سينه سوز
كار فتوّت از دل و دست تو راست شد
در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
قنديل اگر هواي تو جويد بديع نيست
زرّينه شمع بر سر قبرت چو موم شد
اي تشنه فرات يكي ديده باز كن
آتش عجب كه در دل گردون نيوفتاد
شمشير تا زبدگهري در تو دست بُرد
از پيرهن كه گشت به دست حسود چاك
فرزند بر عداوت آبا پراكَنَد
گرديست بر ضمير تو، زان خاكسار و ما
از بهر كشتن تو بكشتن يزيد را
با دوستان خويشتن از راه دشمني
گردون ناسزا ز شما عذرخواه شد
شاهان به پرسش تو ز هر كشور آمدند
از آب چشم مردم بيگانه، گِرد تو
حالت رسيدگان غمت را گرفت شور
كار مخالفان تو، برون اُفتد از نوا
بر عود تربتِ تو، چو شكّر بسوختم
چون كاه ميكِشد به خود اين چهرههاي زرد
عودي كه ميوه دل زهرا عليهاالسلام درو بود
صندوق تو زروي، به زر در گرفتهايم
روزي ز سرگذشت تو ديدم حكايتي
تا ميل قبه تو درآمد به چشم من
برتربت تو وقف كنم كاسهاي چشم
تابوت تو ز ديده مرصّع كنم به لعل
چشم ار ز خون دل شودم تيره باك نيست
چون خاك عنبرين ترا نيست آهويي
قلب سياه سيم تنم زرّناب شد
كردم به حلّه11 روي ز پيشت بحليه ليك
زان چشم دور بين چه شود گر نظر كني
او را بس اينقدر كه بگوئي ز روي لطف
كردم وداع، اين سخن اين جا گذاشتم
گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب
دل را نگاه دار، كه در خدمتت بپاست12
يا روضه مقدس فرزند مصطفاست
يا باغ ميوه دل زهرا و مرتضاست
يا منزل معالي و معموره علاست
اي دل توئي، و اين گُهرِ كانِ «هَلْ أتاست»
وي چشم، آب ريز، كه صحراي كربلاست
رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست
قنديل قبه فلكي خاك اين هواست
پيش تو همچو شمع بسوزد درون راست
جاي شگفت نيست، نشاني ازين عزاست
كو را حرارت از جگر ماتم شماست
سوزي كه كم نگردد و دردي كه بيدواست
اندر جهان بگوي كه اين منزلت كِراست؟
آبي كه فيضش از مدد آتش عناست
زيرا كه گوهر تو ز درياي «لافتي»ست10
زان آتشي كه از جگر مؤمنان بخاست
كز آب ديده بر سر قبرِ تو دجلههاست
در ساعتي كه آن جگر تشنه، آب خواست
نامش هميشه هندو و سر تيز و بيوفاست
اندر برِ معاويه ديريست تا قباست
تخم خصومتي كه چنين لعنتش سزاست
بر گورت آبِ ديده فشانان ز چپ و راست
لايق نبود، كشتن او لعنت خداست
رويت گرفته از چه و خاطر دُژم چراست
امروز اگر قبول كني عذر او سزاست
وانگه به بندگي تو راضي، گرت رضاست
گِرداب شد، چنان كه برون شد به آشناست
شورابه دو ديده يك يك برين گواست
چون در عراق ساز حسيني كنند راست
از شكّرت بپرس كه اين آتش از كجاست
اين عود زن نگار كه همرنگ كهرباست
نشكفت اگر شكوفه او زهره سماست
وين زر فشاني ارچه برويست بيرياست
زان روز باز پيشه من نوحه و بُكاست
تاريكي از دو چشم جهانبين من جداست
زيرا كه كيسه زرم از سيم، بينواست
وين كار كردنيست، كه تابوت پادشاست
در جيب و كيسه خاك تو دارم، كه توتياست
مانندش ار بنافه چيني كنم، خطاست
زين خاك سرخ فام كه همرنگ كهرباست
پايم نميرود كه مرا ديده از قفاست
در حال «اوحدي» كه برين آستان گداست
با جدّ و با پدر كه فلاني غلامِ ماست
بيگانه را مَده، سخن من كه آشناست
دل را نگاه دار، كه در خدمتت بپاست12
دل را نگاه دار، كه در خدمتت بپاست12
يا رب به حق آن چمن آراي لَوْ كُشِفْ13
يا رب به حقّ خُلق حسن كز شمامهاش
يا رب به حق آن گل سيراب تشنه لب
يا رب به حق آن علي عالي آستان
يا رب به حقّ خازنِ گنجينه هُدي
يا رب به حق جعفر صادق كه آفتاب
يا رب به حق موسي كاظم كه چون كليم
يا رب به حق آن عليِ موسوي گهر
يا رب به حق آن تقيِ متقي كه او
يا رب به حق شمعِ سراپرده تقي
يا رب به حق شكّر شيرين عسكري
يا رب به حقِ مهدي هادي كه چرخ را
باشد به آستانه مرفوعش التجا17
كو بود سر و خوش نظر باغ لافتي14
بوئي است در نسيم روان پرور صبا
كورا نصيبه كرب و بلا شد به كربلا
كو بود در ممالك توحيد پادشا
باقر عليهالسلام كه بود مخزن اسرار اهتدا
باشد چو صبح، بر نفسِ صدقِ او گوا
بودي به طور قرب شب و روز در دعا
گو را نهند خسرو معموره رضا عليهالسلام
اَقطاب هفت صومعه را بود مقتدا
يعني علي نقي ، صدفِ گوهرِ تقا15
كو بود طوطي شكرستان اتّقا16
باشد به آستانه مرفوعش التجا17
باشد به آستانه مرفوعش التجا17
به خون حلق حسين و به حُسنِ خُلق حسن
خون شفق در كنار چرخ به سوك حسين
آنكْ بود رعد را، از غم او ناله كار
روضه تحقيق را، گيسوي آن ضميران
يافته خُلد برين، از لب اين ناردان
نيست به جز ذكرشان، مفتي جان فنون
نيست به جز فكرشان دوحه دل را فنن19
به جدّ و جهد و جهادِ مهاجر و انصار18
دود غسق در جگر دهر، به داغ حسن
وانك بود ابر را، بي رخ او گريه فن
گلشن توحيد را، عارض اين نسترن
و آمده در باغ دين، قامت آن نارون
نيست به جز فكرشان دوحه دل را فنن19
نيست به جز فكرشان دوحه دل را فنن19
آن گوشوارِ عرش، كه گردون جوهري
درويش ملك بخش و جهاندار خرقهپوش
در صورتش معين و در سيرتش مبين
در بحر شرع لؤلؤي شهوار و همچو بحر
اقرار كرد حُرِّ يزيدش، به بندگي
لب خشك و ديده تر شده از تشنگي هلاك
از كربلا بدو، همه كرب و بلا رسيد
آري همين نتيجه دهد ملك پروري20
با دامني پر از گُهرش بود مشتري
خسرو نشان صوفي و سلطان حيدري
انوار ايزدي و صفات پيمبري
در خويش غرقه گشته، ز پاكيزه گوهري
خط بازداده روح امينش به چاكري
وانگه طفيل خاك درش خشكي و تري
آري همين نتيجه دهد ملك پروري20
آري همين نتيجه دهد ملك پروري20
ذكر غبار درگهِ آن مير هاشمي
در گوش ما مدايح شبّير خواندهاند
بر جا ن ما مناقب شبّر22 نوشتهاند23
شاهان سر فراز، بر افسر21 نوشتهاند
بر جا ن ما مناقب شبّر22 نوشتهاند23
بر جا ن ما مناقب شبّر22 نوشتهاند23
به حلقِ تشنه آن رشكِ غنچه سيراب
شه دو مملكت و شهسوار نه مضمار
فروغ جان رسول و چراغ چشم بتول
حديث مقتل او گر به گوش كوه رسد
و گر سپهر برد، نام آتش جگرش
به كربلا شد و كرب و بلا به جان بخريد
گشوده بال و ازين تيره خاكدان بپريد25
كه رخ به خون جگر شويد از غمش عنّاب
مه دوازده برج و امام شش محراب
بهار عشرت و نوباوه دل اصحاب
شود ز خون دل، اجزاي او عقيق مذاب
كند به اشك چو پروين24 ستارگان را آب
گشوده بال و ازين تيره خاكدان بپريد25
گشوده بال و ازين تيره خاكدان بپريد25
1) يعني قناعت كرد.
2) ديوان سلطان ولد، چاپ 1338، صفحات 122 و 431.
3) يعني اگر از حُسن خُلق حسن و حسين برخوردار باشي.
4) ديوان عللاءالدوله سمناني، به اهتام عبدالرفيع حقيقت، چاپ 1364، صفحات 27 و 281.
5) كوتاه شده كلمه بدبخت است كه بنا به ضرورت شعري صورت گرفته است.
6) مقدمه كليات اوحدي، به تصحيح مرحوم سعيد نفيسي، چاپ 1340، به نقل از مجالس المؤمنين قاضي نورالله مرعشي شوشتري شهيد.
7) كليات اوحدي، ص 489.
8) اگر سفر اوحدي به كربلاي معلي درست باشد او اولين شاعري است كه پس از ديدار حقيقي از مرقد منوّر حضرت امام حسين عليهالسلام شعري سروده و ما در اين سلسله مقالات از او ياد كردهايم.
9) اشاره است به كلام گهربار حضرت امام علي عليهالسلام كه فرمودهاند:
«لَوْ كُشِفَ الغِطاءُ ما اَزددتُ يقيني» يعني اگر پردهها هم برداشته شود، چيزي بر يقين من افزوده نميگردد. در اين زمينه به كتاب «مطلوب كل طالب من كلام اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسلام » چاپ تهران، 1389هجري قمري، ص 3 مراجعه فرمائيد (به نقل از كتاب اشك خون، احمد احمدي بيرجندي، چاپ 1369، ذيل صفحه 34).
10) اشاره به حضرت علي عليهالسلام و عبارت معروفي است كه درباره آن حضرت بيان گرديده است آنجا كه گفتهاند:
11) منظور ترك شهر مقدس كربلا و حركت به سوي شهر حله است كه در گذشته در مسير زائران قرار داشته است.
12) كليات اوحدي اصفهاني مراغهاي صفحات 4 تا 6.
13) شرح آن در زير نويس صفحات قبل ارائه گرديد.
14) منظور از باغ لافتي حضرت علي عليهالسلام ميباشد كه در زير نويسهاي قبلي بدان اشاره شد.
15) هر دو به معني پرهيزگاري است.
16) مدرك قبل.
17) ديوان خواجوي كرماني، به اهتمام احمد سهيلي خوانساري، صفحات 571 و 572.
18) منبع بالا، ص 50.
19) منبع قبل، ص 103.
20) همان، ص 131.
21) افسر به معني تاج و كلاه شاهي است.
22) به هنگام نامگذاري حضرت امام حسين عليهالسلام و انجام تبادل نظر بين رسول خدا صلياللهعليهوآله و حضرت علي عليهالسلام جبرئيل نازل شد و گفت: يا رسولالله آن پسر (امام حسن) را به نام يك پسر هارون نبي برادر حضرت موسي عليهالسلام شبّر(حسن) نام گذاري نمودي، اين فرزند هم بايد كه همنام ديگر پسر هارون شبّير نام نهاده شود(شبّر و شبّير) عبري است و عربي آن يعني حسن و حسين براي اطلاع بيشتر به كتاب روضةالشهداي ملاحسين كاشفي سبزواري، ص 192 مراجعه فرمائيد.
23) ديوان، ص 585.
24) چند ستاره كوچك كزه به شكل يك ستاره ديده ميشوند ثريا هم گفته شده است.
25) ديوان، ص 616.