پاسخ به پرسشهايي درباره علم و دين
نويسنده: رضا داوري اردكاني
در آبان 1375، از سوي آقاي دكتر گلشني رئيس پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، پرسشهاي زير خطاب به جناب آقاي دكتر رضا داوري اردكاني مطرح شد:
1. تعريف حضرت عالي از علم و دين چيست؟
2. آيا جناب عالي تعارضي بين اين دو تعريف ميبينيد يا خير؟
3. در كجا (يا در چه صورت) ممكن است بين علم و دين تعارض پيدا شود؟
4. در گذشته زمينههاي پيدايش تعارض بين اين دو چه بوده است؟
5. نقش دين در رونق گرفتن علم در تمدن درخشان اسلامي و در غرب چه بوده است؟
6. آيا «علم ديني» امكان دارد؟
7. آيا علم ميتواند به كلي از دين مستغني باشد؟
8. آيا ميتوان حوزههاي علم و دين را به كلي از يكديگر تفكيك كرد؟ آنچه ميآيد، پاسخ ايشان به اين پرسشها است.
1. تعريف حضرت عالي از علم و دين چيست؟
چنانكه از فحواي پرسش نيز بر ميآيد دين و علم را نميتوان با جنس قريب و فصل تعريف كرد و ما كه خود وابسته به دين و محاط در عالم علميم چگونه ميتوانيم حدود دين و علم را معين كنيم؟ پس معمولاً در مقام تعريف، وصفي از اوصاف علم و دين را بيان ميكنيم. بهنظر بعضي از محققان معاصر درك و فهم ما از علم تابع عالمي است كه در آن بهسر ميبريم و اين عالم صورتهاي مثالي و موازيني دارد كه علم را راه ميبرد. مقصود اين نيست كه ما دين و علم را نميشناسيم. شناختن يك چيز است و تعريف كردن چيز ديگر. البته اگر بتوانيم چيزي را تعريف كنيم، مسلماً، آن را ميشناسيم؛ اما اولاً همه چيز را از طريق تعاريف نميشناسيم و ثانياً بالاترين مرتبه شناخت به چيزهايي كه تعريف شدنياند تعلق نميگيرد. چنانكه خدا و حق و عدل را نميتوان تعريف كرد؛ اما مردم خداشناس و اهل حق و علم وجود دارند و هر دينداري با دين آشنا است و اهل علم همه با علم سر و كار دارند. اما نه ديندار و نه عالم هيچ كدام بر كل دين و علم احاطه ندارند و به اين جهت نميتوانند علم يا دين را تعريف كنند (و البته اگر فيلسوف نباشند درصدد تعريف علم و دين هم بر نميآيند). اين دشواري درباره دين بيشتر است زيرا علم با عقل سرو كار دارد اما دين گرچه با عقل بيگانه نيست ولي درك بواطن و اسرار آن از عهده عقل برنميآيد. پيدا است كه در اين مقام، علم به معني عام مراد نشده است بلكه علمي منظور است كه با آن عالم جديد و متجدّد از عوالم ديگر ممتاز شده و مصداق دقيق آن فيزيك رياضي است. پيروان مذهب تحصلي اين علم را بيان نسبت ثابت و ضروري ميان پديدارها ميدانستند و در پوزيتيويسم جديد اصرار بر اين بود كه علم مجموعه قضايا و يا (تئوريها)يي است كه تجربه صحت آن را اثبات يا تأييد ميكند. بيان اول اين مزيت را دارد كه در آن بهطور تلويحي نظام داشتن علم منظور شده است اما بيان دوم بيشتر وصف كاري است كه عالم ميكند و شايد با توجه به همين معني بوده است كه فيرابند گفته است علم كاري است كه عالم ميكند و به نظر او چيزي بهتر از اين نميتوان گفت. در اين به اصطلاح تعاريف چون و چراهاي بسيار ميتوان كرد. فيالمثل ميتوان پرسيد آيا مراد از نسبت ثابت ميان پديدارها نسبتهاي خارجي است و علم، اشياء و نسبتها را چنانكه هستند ميشناسد و يا اين نسبتها چنانكه كانت ميگفت ثبات و ضرورت را از فاهمه بشر ميگيرند. و اگر در علم صرفاً پديدارها را ميتوان شناخت پديدار وابسته به قوه ادراك ما است و وجود و تحقق مستقل ندارد اما وقتي ميگويند علم قضايايي است كه تجربه صحت آنها را اثبات يا تأييد ميكند يا نادرستي آنها را نشان ميدهد، باز هم علم را تعريف نكردهاند بلكه كوشيدهاند كه صفت قضيه علمي را بگويند. ولي مگر نه اين است كه اگر صفت و ماهيت احكام و قضاياي يك علم را بدانيم، آن علم را ميشناسيم. اما در اينجا بحث از ماهيت قضيه نيست بلكه نظر به نحوه اثبات و ردّ قضيه است. در واقع مثل اين است كه بگويند علم مجموعه قضايايي است كه روش پژوهش علمي بر آنها اطلاق كردني باشد. فرض كنيم كه صفات قضاياي علمي را ميدانيم و مثلاً ميپذيريم كه احكام و قضايايي وجود دارد كه با تجربه اثبات ميشود و احكام علمي هم از همين سنخ است، در اين صورت آيا حقيقت علم را دريافتهايم؟ اين بيان، تعريف علم نيست بلكه صورت مجمل يك رأي و تلقي فلسفي نسبت به علم است.
نكتهاي كه بايد به آن توجه كرد اين است كه در دو بيان مذكور تقريباً هيچ وجه مشتركي وجود ندارد اما چگونه ممكن است چيزي را با دو يا چند عبارت كه معني واحد ندارند و قابل تحويل به يكديگر نيستند تعريف كرد.
در بيان اول علم يا حكم علمي به اعتبار ماده آن وصف شده است. حال آنكه در وصف دوم از متعلق و ماده علم به كلي صرف نظر شده و صرفاً صورت و روش منظور بوده است. مشكل بزرگتر در تعريف دوم اين است كه تئوري از كجا ميآيد و چگونه ساخته ميشود و اگر تئوري از تجربه حاصل نميشود، تجربه چگونه ميتواند ميزان درستي و نادرستي احكام باشد. آيا علم ميتواند ملاكي خارج از خود و غير از سنخ علم داشته باشد؟ البته روش در علم بسيار مهم است، تا آنجا كه ميتوان گفت علم پژوهش است و پژوهش اطلاق يك طرح است بر منطقهاي از موجود بر طبق روش. چنانكه ميبينيم در اين بيان شأن تكنيك در ماهيت علم نيز از نظر دور نمانده است؛ مع هذا آن را هم تعريف علم نبايد تلقي كرد. علم را ما نميتوانيم تعريف كنيم. در باب منشأ و شرايط و امكانها و لوازم و آثار علم و همچنين در مورد نسبت علم با تاريخ و فرهنگ و مابعدالطبيعه ابهامها و اختلافهاي بسيار وجود دارد. اگر علم آغاز ندارد و حتي مبدأ آن از آثار خلقت بشر دورتر ميرود و پايانش را هم نميتوان حدس زد چگونه ميتوان آن را تعريف كرد. اصلاً پرسش از چيستي علم يك پرسش فلسفي است و در هر فلسفهاي جلوهاي از علم ظاهر ميشود. به اين جهت ممكن است كسي بگويد علم اندازهگيري است و ديگري آن را پيشبيني بخواند؛ و صاحبنظراني علم را از آن جهت حقيقي بدانند كه به درخواستها و نيازهاي ما پاسخ مساعد ميدهد. در زبان دين و مابعدالطبيعه علم وضع و وصف ديگري دارد، چنانكه ممكن است گفته شود كه علم از مظاهر عظمت پروردگار است و باين جهت آدمي را به حيرت مياندازد و چون راه قدس از حيرت ميگذرد شايد از علم راهي به ساحت قدس وجود داشته باشد.
ملاصدرا، فيلسوف بزرگ عالم اسلامي، علم را نحوي وجود ميدانست. او براي آن مراتب تشكيكي قائل بود. هر يك از ما هر وقت هر چه از علم ميگوييم مرتبهاي از آن را در نظر داريم و حقيقت و مرتبه را بدون رجوع به كل نميتوان دريافت. اگر قرار باشد علم جزئي را تعريف كنيم، اين تعريف بايد با نظر به علم كلي باشد. اما چون در فلسفه علم رسمي معاصر، علم مطرح نميشود تعريف علم بي بنياد و دشوار است.
اكنون به بحث دين بپردازيم. اگر علم تعريف ندارد دين را چگونه ميتوان تعريف كرد. دين صبّ است، تسليم است، عبوديت است، اسلام است، عهد است. اينها همه درست است اما تعريف نيست. اگر اقوال و اعمال ديني ديندار را هم در نظر آوريم و وصف كنيم باز آن وصف را تعريف دين نميتوان دانست. مردم شناسان و جامعه شناسان و روانشناسان و فيلسوفان معمولاً از بيرون به دين نگاه ميكنند و هر يك از طريقي خاص ميكوشند اوصاف كلي آن را به دست آورند. حاصل جمع و خلاصه اوصافي را كه اين طوايف گردآوردهاند ميتوان در دو كلمه خلاصه كرد و گفت كه دين اعتقاد بهامر قدسي و عمل به احكام ديني و مناسك مقرر است؛ ولي مشكل، درك معني اعتقاد و مخصوصاً اعتقاد به امر قدسي است. امر قدسي چيست و ما چگونه و از چه راهي به امر قدسي و متعالي ميرسيم و به آن ايمان ميآوريم. آنكه فيالمثل منشأ اعتقاد به دين را ترس ميداند، از امر قدسي چيزي ميفهمد و آنكه بشر را فطرتاً موجود ديني ميشناسد امر قدسي در نظرش چيز ديگر است. پيش از اينكه دين را تعريف كنيم بايد بدانيم بشر با دين چه نسبتي دارد. اگر نسبت بشر با دين و بيديني مساوي است و اين نسبت اتفاقاً برقرار شده است در واقع آنها دو موجود مستقل از يكديگراند و بشر با نگاهي كه از بيرون به دين مياندازد ميتواند آن را تا حدي درك كند. اما اگر خميره آدمي با دين سرشته شده باشد در شناخت دين وجود خود ديندار نيز در ميان است و با صرف نظركردن به بيرون نميتوان به تحقيق در آن پرداخت. من فعلاً در اين بحثها وارد نميشوم. چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه بشر با عهدي كه در روز الست بسته است، بشر شده و آغاز اصل دين همان عهد قديم است و باقي هر چه از شرايع و احكام و حرام و حلال و مناسك و آداب دين وجود دارد همه فرع آن عهد است. ولي توجه كنيم كه اين عهد را عهد ميان دو موجود و دو طرف مستقل ندانيم. اين عهد، عهد خاصي است. از ما كه چيزي جز قابليت نبوديم پرسيدند «الست بربكم» و ما به زبان قابليت پاسخ آري داريم. ما با اين پاسخ بشر شديم و بار امانت را بر دوش گرفتيم، پيدايش بشر و ظهور دين و اعتقاد به ديانت در حقيقت يك واقعه بود. بشر از آن زمان كه عهد بست، بشر شد و عهد او عهد ديني بود. اينكه كساني ميگويند اگر دين فطري بود، همه مردم ميبايست ديندار باشند و هيچكس نتواند دين را انكار كند؛ توجه ندارند كه دين عهد است و عهد را چه بسا كه از ياد ببرند يا حتي آن را نقض كنند. در اين صورت آنها عهد شكناند. با اين بيان در حقيقت تصديق كردهايم كه دين به ما تعلق ندارد بلكه ما به دين تعلق داريم و متعلق چگونه ميتواند امري را كه به آن تعلق دارد تعريف كند.
2. آيا جنابعالي تعارضي بين اين دو تعريف ميبينيد يا خير؟
در مقام تعريف و وصف معمولاً تعارضي بين علم و دين پيش نميآيد و اگر پيش بيايد با نظر به بعضي فروع و نتايج است. در حقيقت بين علم و دين تعارض نيست. هيچ عالمي به استناد علم نميتواند مبدأ قدسي را منكر شود و پرستش را لغو بداند. اما گاهي ميان پژوهشهاي علمي و مسلّمات ديني تعارض پديد ميآيد. متقدمان ميگفتند اگر ميان حكم عقل و حكم شرع تعارض پيدا شود حكم شرع را بايد تأويل كرد. كار اين تلقي به خصوص در يكي دو قرن اخير به تفسير اقوال ديني بر وفق مقبولات علمي كشيده شده است، چنانكه بعضي محققان و حتي كساني از ميان فقها نصّ خلقت انسان را با تئوري پيدايش و تطور انواع تطبيق دادهاند. شايد اين قبيل كوششها چندان مهم نباشد اما بكلي بيوجه هم نيست. اگر زبان دين و علم را يكي بدانند و احكام دين را به احكام خبري و انشايي تقسيم كنند و احكام خبري آن را از سنخ احكام علمي و قابل رسيدگي بنابر روش علوم تلقي كنند در اين صورت چارهاي جز اين نميماند كه اگر احياناً تعارض ميان علم و دين پديد آيد آن را به نفع علم حل كنند؛ زيرا از اول زبان دين را با زبان علم يكي گرفته و با نگاه علمي، به دين نگريستهاند. اما اگر زبان علم و نظر علمي ملاك باشد، قول ديني را بايد چنان تأويل كرد كه با علم موافق شود؛ باز زبان دين غير از زبان علم است و قول ديني تأويل شده معنايي غير از معناي ظاهر آن دارد و اگر چنين است قياس و تأويل ديگر چه ضرورت دارد؟ اگر درست دقت كنيم در حقيقت ميان دين و علم تعارض نيست بلكه اختلاف ميان متكلمان و دانشمندان يا ميان علم كلام و اجزاي بعضي تئوريهاي علمي يا برداشت خاص از آن تئوريها است. مع هذا در جزوههاي تحصيلي و شبه تحصيلي و بهطور كلي در نظر كساني كه معني احكام علمي را به امكان رسيدگي و تحقيق و ردّ و اثبات يا بهطور كلي آزمونپذيري موقوف ميسازند، و صفت اصلي احكام علمي را قابليت تصديق و تأييد يا رسيدگي و رد و ابطال ميدانند گاهي دانسته و ندانسته يا خواسته و ناخواسته علم در برابر دين قرار ميگيرد. به خصوص وقتي معني داشتن، تابع آزمونپذيري باشد (نظر بسياري از اعضاي حوزه دين) احكام ديني را نميتوان مثل فرضيات و تئوريهاي كوچك علمي به محك آزمايش و رسيدگي زد (البته تئوريهاي بزرگ علمي هم در كليت و تماميت قابل اثبات و رد نيست). نكتهاي كه بايد به آن توجه كرد معني آزمايش و رسيدگي است. اگر معني آزمون عام باشد قهراً شامل آزمونهاي ديني و اخلاقي و عرفاني هم ميشود و به اين جهت ديگر آن را صفت خاص علم و چيزي متعلق به پژوهش علمي نميتوان دانست. ولي اين قول كه احكام در صورتي معني دارند كه با روش علمي قابل رسيدگي باشند قول ضعيفي است كه اهل علم معمولاً آن را نميپذيرند. بنابراين اگر كسي بگويد كه تعريف علم در برابر تعريف دين قرار دارد با اشكال ميتواند از عهده توجيه قول خود برآيد.
3. در كجا (يا در چه صورت) ممكن است بين علم و دين تعارض پيدا شود؟
هر وقت و هر جا كه احكام دين را با موازين علمي بسنجد و مخصوصاً زبان اشارت آن را با زبان كمّي علوم يكي بينگارند زمينه تعارض پديد ميآيد. اما اگر مرزها مشخص باشند اعتقاد به اصول و لوازم ديني هرگز و در هيچ جا مانع پژوهش علمي نميشود. منتها بعضي بستگيها زمينهساز پرداختن به پژوهشهاي علمي يا مانع آن است، اما هر چه در زمره شرايط پژوهش علمي نيست و زمينه آن را فراهم نميسازد، مخالف علم نيست.
4. در گذشته زمينههاي پيدايش تعارض بين اين دو چه بوده است؟
در ادوار گذشته تعارض ميان علم و دين مطرح نبوده است. از زمان افلاطون تعارض ميان عقل و دين مطرح شد و از آغاز عهد يونانيمآبي و در دوره اسكندراني اين تعارض قدري شدت پيدا كرد. فلاسفه اسلامي و متكلمان دوره مسيحي سعي كردند اين تعارض را به نحوي حل كنند. حاصل سعي فلاسفه اسلامي و محققاني مانند خواجه نصيرالدين طوسي و فيّاض لاهيجي اين است كه عقل و دين با هم هيچ منافاتي ندارند و اگر در كلمات بعضي عرفا علم تحقير شده است نظر به علمي بوده است كه حجاب است.
5. نقش دين در رونق گرفتن علم در تمدن درخشان اسلامي و در غرب چه بوده است؟
مردم ايران و اهالي سرزمينهايي كه در قلمرو اسلام قرار گرفت قبل از پذيرفتن اسلام ميتوانستند علوم يونانيان و چينيان و هنديان را بياموزند. اما چنانكه ميدانيم هيچ علاقه و توجهي نشان ندادند. اما با نشر اسلام علاقه به علم پديد آمد و طالبان علم مسافتهاي دور و دراز را براي آموختن علوم طي كردند و در طي مدتي كمتر از هشتاد سال علوم طب و نجوم و رياضي و كيميا و فلسفه از هند و يونان به عالم اسلام آمد و بر خلاف آنچه بعضي مورخان علم پنداشتهاند علوم دوره اسلامي مرده به دنيا نيامد بلكه مولود با نشاطي بود كه به حد رشد رسيد. اما قياس رشد و نشاط علوم در دوره اسلامي با رنسانس اروپا قياس خوب و بهجايي نيست.
6. آيا علم «ديني» امكان دارد؟
از تعبير علم ديني لااقل دو معني فهميده ميشود. يكي علمي كه به مسائل و مباحث دين مربوط باشد، ديگر علومي كه گر چه تعلق ضروري به دين ندارد و از دين مستقل است، صبغه و صفت ديني پيدا كرده است. مسلماً از اين پرسش كه آيا علم ديني امكان دارد، مراد معني دوم است. اگر قضيه را بهصورت انتزاعي در نظر آوريم با اين نتيجه ميرسيم كه منطق و رياضي و فيزيك و جامعهشناسي ديني نميباشد و لزومي ندارد كه ديني شود و ممكن است بگويند سخن گفتن ازفيزيك و هندسه اسلامي بيمعني است. اين سخنان چنانكه گفتيم در تلقي شايع بسيار موجه است. يعني اگر كسي بخواهد مكانيك و نجوم را مسيحي يا مسلمان كند، كوشش بيهوده و لغو كرده است. علوم در هر عالمي كه باشد رنگ و بوي آن عالم را دارد و حول محور آن عالم ميگردد و به مصالح آن عالم خدمت ميكند. در عالم غير ديني (تا آنجا كه ميدانيم تنها عالم غير ديني در تاريخ بشر، عالم متجدد غربي است. در يونان ظهور تفكر و علم غير ديني آغاز شد اما عالم يوناني غير ديني نبود) علم هم غير ديني است، اما اگر همين عالم غير ديني متجدد به عالم ديني متحول و مبدل شود يعني اين عالم برود و عالم ديگري بيايد كه استوانه آن تفكر ديني باشد، علم هم در سايه دين قرار ميگيرد و به يك معني ديني ميشود.
7. آيا علم ميتواند به كلي از دين مستغني باشد؟
ظاهراًعلم ميتواند از دين مستقل و مستغني باشد زيرا مبادي علم غير از اصول و مبادي دين است و احكام علم و دين كمتر با هم اشتباه ميشود. نه فقط علم جديد به دين وابسته نيست بلكه علوم مناظر و مرايا و نجوم و رياضي و مكانيك (علمالحيل) متقدمان نيز علم ديني نبود و به ديانت بستگي نداشت. اما مسئله را ميتوان بهصورت ديگري مطرح كرد و در عالم خيال در نظر آورد كه اگر بشر دين نداشت آيا علم به همين صورت كه اكنون وجود دارد، پديد ميآمد و اصلاً علم ممكن ميشد. ما نميدانيم اگر دين نبود بشر چه بود؟ آدمي با عهد الست آدمي شد و اگر اين عهد نبود بشر، بشر نبود كه صاحب علم و تكنيك و اخلاق و سياست و... باشد. شايد بگويند اين سخن خلاف مشهودات است زيرا رشد و بسط هزاران ساله علم در عوالم ديني قابل قياس با بسط دويست سيصد ساله علم در عالم متجدد غير ديني نيست. درست است كه عالم جديد، غير ديني است اما اين عالم مسبوق به عوالم ديني است كه در آن تعلقات شبه ديني جاي تعلقات ديني را گرفته است. وجود اين عالم به انحاي مختلف وابسته و موقوف به دين و اعتقادات ديني بوده است. علم جديد نيز ريشه در مابعدالطبيعه و انديشه ديني دارد. من از آنچه در باب مبادي مسيحي علم و تمدن جديد گفتهاند چيزي نميگويم و به ذكر اين نكته بسيار كلي اكتفا ميكنم كه اگر دين نبود ما با حقيقت آشنا نبوديم. تعلقي كه علم به حقيقت دارد از سنخ تعلق ديني است. اصلاً علم، حقيقت را از دين باز گرفته و به آن معني ديگر داده است. پس اگر علم در صورت انتزاعي آن مستغني و مستقل از دين است وقتي كل شرايط امكان آن در نظر آيد با دين پيوستگي دارد.
8. آيا ميتوان حوزههاي علم و دين را به كلي از يكديگر تفكيك كرد؟
بر مبناي آنچه در پاسخ سؤال هفتم گفته شد حوزههاي علم و دين به يك اعتبار نسبت به هم استقلال دارند. اما اگر با نظر وحدت بين بنگريم بازگشت هر دو به مبدأ واحد است.