اخلاق در قرآن
استاد مصباح يزدى اشاره : اين مقاله كه در چند شماره آيند ادامه خواهد يافت برگرفته از سخنرانى هاى است كه براى طلاب حوزه علميه قم ايراد شده است. كلياتى از اخلاق در قرآن
اهميت اخلاق
جامعترين آياتى كه بيانگر مسائل زير بنائى اخلاق، از قبيل اهميت تهذيب نفس و مبادى اخلاقى است آيات سوره والشمس مىباشد. اين سوره، با چندين قسم به مهمترين مظاهر آفرينش آغاز مىشود. بر اهل نظر روشن است كه قسمهاى مذكور قرآن كريم، هر چند معمولاً، در نظر اول ساده جلوه مىكند اما چون دقت شود روشن مىگردد كه هم بيان كننده عظمت آن پديدهها و امورى است كه به آنها سوگند خورده شده، و هم تاثيرى است كه اين پديدهها در نظام خلقت دارند. ترتيب اين قسمها در اين سوره، اين معنى را القا مىكند كه نظام عظيم آفرينش، از خورشيد و تابشش، و ماه و زمين و تحولات آن، و شب و روز، همه مقدمه اند براى تحقق نفس انسانى: و نفس و ما سوّيها 1 .ميوه درخت آفرينش، موجودى است كه از همه موجودات عظيمتر است و خداوند آن را به دست خود آفريده و تربيت كرده است. بيشترين تكيه سخن ما نيز بر همين آيه است. پرسش و پاسخ
پيش از بيان هر چيز، طرح دو سوال پيرامون لطائف دقيق اين سوره به نظر مى رسد: يكى اين كه چرا كلمه نفس در اين آيه، نكره آورده شده با آن كه مقسم بهاى سابق بر اين آيه معرفه است. و سوره با و الشمس، و القمر، و اليل، و النهار )شمس: 1-4) آغاز مىشود، اما به نفس كه مىرسد مى فرمايد و نفس بدون الف و لام . عمده جوابى كه داده شده و به نظر مناسب مى رسد اين است كه نكره آوردن كلمه، در مواردى بيانگر اهميت مساله است2 . انگار گفته است: نفس چه نفسى! نفسى كه شما نمى شناسيد؛ نفسى كه حقيقتش شناخته شده نيست. ديگر اين كه چرا فرمود وَ ما سويّها و نفرمود و مَنسويّها ، با اين كه تسويه كننده خداى متعال است و مقام، اقتضاى من دارد كه براى ذوى العقول است نه ما كه براى غير ذوى العقوى است. بعضى در پاسخ، ما را مصدريه گرفتهاند كه در اين صورت مفهوم آيه چنين مىشود: سوگند به آسمان و بناى آن . بعضى نيز گفته اند كه ما در مواردى،3 براى ذوى العقول به كار مى رود و اين يكى از آن موارد است. در اين جا هم استعمال ما ، به لحاظ ابهامى كه دارد، مفيد نكته اى است كه در نفس گفته شد، يعنى خداوند مىخواهد در ذهن مخاطب ابهام ايجاد كند يا معنى را مبهم جلوه دهد تا او بيشتر به عظمت نفس پى برده شود. معناى آيه اين است: سوگند به نفس و آن چه موجب كمال نفس است . تسويه نفس
تسويه در مقامى به كار مى رود كه موضوع تسويه چون ساختمان دو مرحله را طى كند: مرحله سفت كارى و محله نازك كارى. تسويه در حكم نازك كارى است. تعبير تسويه در مورد نفس به اين معنى اشاره دارد كه خلقت آن، دفعى و آنى نيست، چنين نيست كه نفس از اول به همين صورت آفريده شده باشد و تا آخر هم به حال اول بماند، بلكه آفرينش نفس در مرحله اى احتياج به تسويه دارد؛ يعنى پس از اصل خلقت، نيازمند به تكميل است. ابتدا قسم به نفس خورد، سپس به خدايى كه اين نفس را آفريده است يعنى اول به مخلوق و سپس به خالق آن مخلوق قسم خورد شده، است. اين نوع قسم، مفيد دو نكته است: يكى نهايتِ ارتباط و انتساب نفس به خدا؛ ديگر اين كه اهميت نفس و آن و چه محل بحث اين آيات است. يعنى آنچه محل بحث است نفس است و تسويه كننده نفس. بعد از همه اين قَسمها با اين آب تاب مى فرمايد: قَد اَفلَحَ مَن زَكيها وَ قَد خابَ مَن دَسّها . )شمس: 9-10) در اهميت تزكيه نفس تعبير از اين رساتر تمى شود. اگر آدميزادگان بخواهند با فكر و تدبير اهميّت تزكيه نفس را بيان كنند هرگز به تعبيرى به اين رسايى دست نخواهند يافت. مستفاد از اين آيات اين است كه اى انسان تو موجودى هستى بسيار با عظمت، مقصود از آفرينش كاينات تويى، تو گل سر سبد آفرينشى، تو ميوه درخت خلقتى، تو اول بايد خودت را بشناسى و سپس به اهميت وجودت پى ببرى. بدان! با اين عظمت كه تو دارى و با آن حكمت كه خداى متعال در وجود تو، به كار برده، در عين حال، كار با آفرينش و به وجود آمدن تو و حتى با تسويه نفس، به پايان نرسيده است. طبق آيات ديگر، كه بيانگر كيفيت آفرينش انسان است، همه اينها راه تكوينى است كه خدا براى همه آدميان قرار داده، تا نوبت به روح انسان برسد. .و پس از آن دو مسير در پيش روى انسان است: مىتواند اوج بگيرد و از مايههايى كه خداوند در وجودش نهاده بهره ببرد تا اشرف مخلوقات شود و مى تواند مايهها و استعدادهاى خويش را از بين ببرد. انتخاب به دست اوست. نفس
مردا از اين نفس چيست؟ آيا نفس با روح ، از نظر قرآن يكى است يا دو تا؟ بعضى گفتهاند انسان مركب از سه عنصر است: جسم، نفس، روح . بعضى عقل و قلب را بر اين سه افزوده اند. در قول معروف نيز انسان مركب از روح و جسم دانسته شده است. در قول معروف نيز انسان مركب از روح جسم دانسته شده است. آن چه مسلم است نفس و روح در اصطلاح فلسفه بر يك معنى اند و از نظر قرآن در مواردى نفس و روح بر يكديگر منطق اند؛ مثلاً، در آيه الله يَتَوَفّى الانفُس )زمر: 42) و آيه أخرِجُوا اَنفُسَكُم )انعام: 93) نفس همان روح است. خداوند روح را مى گيرد. در اين انطباق كليّت ندارد. اصطلاح قرآن اعم از اصطلاح فلسفه است؛ در قرآن گاهى نفس بر همان معناى فلسفى منطبق است، چنان كه ذكر شد، و گاهى معناى ديگرى منظور است؛ مثلاً، در آيه اِنَّ النَّفسُ لَأَمّارَهٌ بِالسَوءِ )يوسف: 53) نفس به معناى روح نيست، بلكه حثيت خاصى از روح در آن مراد است والا روح گرايش به خير هم دارد، چنين نيست، كه روح، فقط گرايش به بدى داشته باشد. نفس در اين آيه چيزى است مقابل عقل. در اين كه مىگويند )عقلش بر نفسش قالب شده( همين معنى مراد است نه اين كه عقل بر روح قالب شده است. عقل يكى از قواى روح است و با آن نزاعى ندارد. بلكه دو گرايش است، يكى تمايل به تعالى و فرار از امور پست و ديگرى تمايل به فرو رفتن به شهوات. نزاع بين تمايلات است. علماى اخلاق تمايل به خير را عقل، و تمايل به شر را نفس نام گذاشته اند. به هر حال، نفس در آيه وَ نفسٍ و ما سّوّيها )شمس: 7) غير از روح در نَفَختُ فيه مِن روحى )حجر: 29) است. در روح، انتساب به خدا است، ولى در نفس، اينجا نسبت با يك شخص انسانى و با هويت انسانى منظور نظر است. كه وقتى اين هويت انسانى به كمال رسيد تعبير به سَوّيها مىشود. اختيار از اصول موضوعه علم اخلاق
قَد اَفلَحَ من زَكيها و قَد خاب من دسيها (شمس: 9-10). رستگار شد هر كس نفس خود را تزكيه كرد و نوميد و محروم گشت آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخت. يكى از نكاتى كه از آيه كريمه استفاده مىشود و از اصول موضوعه علم اخلاق شمرده مىشود، اختيار انسان است در تعيين سرنوشت خود، زيرا اگر اختيار از انسان گرفته شود نه براى علم اخلاق جا باقى خواهد ماند و نه براى وعد و وعيدهاى قرآنى. قاتلين به جبر براى ارسال رسل و انزال كتب و روشهاى تربيتى اولياى خدا و برنامه هاى قرآنى چه توجيهى دارند؟ سرچشمه شبها جبر
چند شبه جبر از ديدگاههاى مختلف فلسفى، كلامى، جامعه شناسى و روانشناسى به صورت علمى مطرح و در جاى خود به تفصيل نقد و ارزيابى شده است. در بحثهاى اخلاقى توجه به آنها مفيد است. شيطان براى اغواى بشر ازعوامل گوناگونى استفاده مىكند. يكى از عوامل مهمى كه شيطان حربه خود قرار مىدهد شبهه جبر است كه در اذهان افراد به صورتهاى گوناگون مطرح مىكند؛ گاه مىگويد: انسان، ساخته شده محيط و جامعه خود است؛ خوبى و بدى انسان بستگى به محيط او دارد. محيط به هر شكلى باشد انسان هم همان رنگ را مىگيرد. گاه مىگويد: انسان ساخته شده وراثت است. اين وراثت است كه هويت انسان را تعيين مىكند. گاه نيز صورت قويترى مىيابد و در قالب مسئله اى فلسفى جلوه كرده قاعدهاى را دستاويز مىسازد كه موضوع و محمولش درست و روشن نيست و نتايجى ناروا بر آن مترتب مىكند. مثلاً مىگويد: طبق قاعده الشىء ما لم يحب لم يوجد هر چيزى تا به سرحد وجوب و ضرورت نرسد افزوده مىشود و صاحب فضيلت، نوعى فزونى بر ديگران دارد. در مقابل، رذيلت كه معناى پستى دارد و براى صاحيش نوعى گرايش به پستى را مىرساند. تعبيرهاى ديگرى كه به جاى خوب و بد به كار مى رود حسن و قبح است. اين دو واژه، هم بار معنوى اضافى بر خوب و بد دارند، و چون واژه حُسن، اين معنى را مىرساند كه طبيعت انسان آن را مى پسندد و ميل طبيعى به سوى آن است، كما اينكه قبح هم، علاوه بر بدى، اين معنى را در بر دارد كه فطرت انسانى از آن گريزان است.الف. فجور و تقوى
در اين سوره از چهار مفهوم: فجور، تقوى و در پى آن تزكيه و تدسيه به ترتيب ياد شده است. بار معنوى اين واژهها از الفاظ ديگر بيشتر است. ابتدا لازم است درباره معانى لغوى اين كلمات توضيحى بدهيم، سپس به حكمتِ كاربرد آنها بپردازيم. فجور ، از ماده فجر، در لغت به معناى پاره شدن، دريده شدن و شكافتن است. فجر به همين مناسب بر وقتى از شبانه روز اطلاق مىشود، كه در آن، پرده سياه شب، با پيدايش نور شكافته مىشود و به تعبير ديگر، شكافى در سياهى شب پديد مىآيد. همچنين تعبير تفجّر و انفجرت در ديگر آيات قرآنى مانند فانفَجرتْ مِنْهُ اثْنَتا عشْره عيْنا (بقره: 60). شكافى در سنگ پديد آمد و آب از آن جارى شد به همين معناست. و اما حكمت به كار بردن واژه فجور در اين آيه اينست كه دو نكته را القاء مىكند: يكى اين كه، گويا خداى متعال نفس انسانى را همراه با پردهاى حافظ آفريده است و اين لطفى است از خداوند در حق بندگان كه نفس را در محفظه قرار داده است تا از آفات در امان باشد. ديگر اين كه، اگر كسى از محدوده خود فراتر رود، نوعى پرده درى كرده و با اين عمل در اين حفاظ و پرده، دريدگى و شكافى پديد آورده است. همانطور كه لباس زيبا با پاره شدن معيوب و زشت مىشود، به خصوص اگر در آن هنرى به كار رفته باشد، نفسِ انسان هم داراى نوعى يك پارچگى و هماهنگى است كه با بعضى از كارها، نوعى پارگى در آن پديد مىآيد كه معيوبش مى سازد. اما اينكه جامه اى كه بر نفس پوشيده شده چگونه جامهاى است در مقام بيان آن نيستم. پس مفاد آيه اينست كه خداى متعال به اين يا آن كار موجب دريدگى اين پرده و جامه تقوى مىشود. تقوا، از ماده وقايه است به معناى نگهدارى چيزى كه در معرض خطر پارگى و معيوب شدن باشد. اگر انسان مواظبت كند و آن را از خطر محفوظ دارد، اين را وقايه گويند و اين بدان معناست كه علاوه بر فطرت درونى كه عامل اصلى براى بقاى سلامت است، از خارج هم عاملى مى آيد و آن وقايت مىكند نكته لطيفى كه در آيه هست اين است كه به جاى اين كه بگويد خداوند خير و شر اخلاقى را به انسان الهام كرد، فرمود فجور و تقوى را الهام كرد؛ يعنى الهام كرد كه آن چه را كه موجب دريدگى و عيب و نفس مىشود و آن چه را كه حافظ نفس از خطرات است. ب. اشراب خوف در واژه تقوى
اشراب به آن گفته مىشود كه واژه اى معناى خاصى داشته باشد و معناى ديگرى به اعتبارى به آن منضم گردد و دو معنا با هم از لفظ اراده شود. در اين جا تقوى در اصل به معناى نگهدارى و حفظ نفس است از خطرى كه متوجه آن شود و آن را معيوب كند، لكن بعداً، به مناسبتى، معنايى ديگر در اين معناى اصلى، اشراب و تضمين شده است. توضيح اين كه، معرفت توحيدى اقتضا مىكند كه ما هر چيزى را از طرف خدا بدانيم. هر حادثه و مكافاتى كه اتفاق مى افتد منسوب به خداست. اين روح توحيدى در سرتاسر قرآن مشاهده مىشود. از اين ديدگاه، افعال طبيعى ظاهرى و باطنى، همه و همه منسوب به خدا است: يضل من يشاء و يهدى من يشاء هر كسى را بخواهد گمراه و هر كه را بخواهد هدايت مى كند )فاطر: 8). قل كل من عندالله بگو همه چيز را نزد خدا است )نساء: 78) اِنَّه اَضْحَكَ وَ اَبْكى اوست كه مىگرياند و مىخنداند (نجم: 43) وَ اِذا مَرِضْتُ فهُو يَش [فين هنگامى كه مريض شدم اوست كه شفا مىدهد (شعراء: 80) حال وقتى انسان كار بدى انجام داد، طبعاً اين عمل تبعاتى دارد؛ خواه تبعات دنيوى، مثل اينكه سلامتى انسان را از بين ببرد، يا آخرتى، از قبيل عذابهاى اخروى، از ديد توحيدى بايد گفت هر چند اين آثار مربوط به اعمال خود ماست، لكن اين خداست كه ما را به كيفر بدمان عقوبت مىكند. لكن اين خداست كه ما را به كيفر اعمال بدمان عقوبت مىكند. پس اگر انسان از تبعات اعمالش مىترسد، هر چند منشأ ترس رفتار خود انسان است اما آن تبعات اعمال را بر رفتار انسان مترتب مىكند، خداست. مومن با بينش توحيد خود، خطراتى را هم كه متوجه او مىشود از خدا مى بيند. پس بايد از خدا بترسد فلا تَخْشَواْ النّاسَ وَاخْشَوْنِ از مردم نهراسيد و از من بترسيد (مائده: 44) مومن به اين توجه مىكند كه كار بد ممكن است موجب عذاب شود و كسى كه آن عذاب را بر رفتار ما مترتب مىكند، خداست. وقتى انسان از خدا ترسيد و از كارى كه موجب عذاب شد، پرهيز كرد، اين را تقوى گويند. به اين صورت، در كلمه تقوى، خوف از وجود پيدا نمىكند و وقتى هم به سر حد وجوب رسيد ديگر اختيار ما خارج است و نمىتوان كارى كرد. سوال و پاسخ
بر اساس آيهاى كه گذشت، نسبت تزكيه به خود انسان داده شده است. از طرفى در آيه بُلِ اللهُ يزَكى مُنً يُشاء (نور: 49) نسبت تزكيه به خدا داده شده است. چگونه مىتوان مفاد اين دو آيه را جمع كرد؟ پاسخ اين است كه اين دو آيه مربوط به دو مقام است و هر كدام بيان مخصوص به خود دارد. هر چند قرآن روابط على و معلولى، بين موجودات را مىپذيرد؛ يعنى اين آفتاب است كه با تابيدنش زمين را گرم مىكند. باريدن باران است كه زمين را مستعد براى رويش گياهان مىكند، اما فوق اين نظام على و معلولى، نيروى ديگرى است كه تمام اين نظام در يد قدرت اوست و موجودات اين نظام، به يك تعبير، ابزار و وسايلاند. عاملى اصلى كه مفيد وجود است و به اصطلاح فلسفى فاعل ما منه الوجود ناميده مىشود ذات مقدس حق تعالى است. لذا، در تفسير لا اله الا الله گفته اند يعنى: لا موثر فى الوجود الا الله ، موثر استقلالى در عالَم، خداست و عوامل ديگر هم اگر در جهان موثراند باذن الله موثراند. تنها خداست كه براى تاثيرش، احتياج به اذن كسى ندارد. به تعبير ديگر، اين دسته از آيات، يك سلسله بيانات توحيدى است براى جلب توجه مردم به اين كه فوق اسباب و مسبباتى كه مىشناسيد دست ديگرى هم در كار است. از اين نوع تعابير در قرآن فراوان است. براى نمونه، با اين كه پيامبر)ع( هادى امت است، مع ذلك قرآن مىگويد: انك لاتهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء .)قصص: 56) تو كه پيغمبر و اشرف مخلوقاتى ، حتى تو نمىتوانى هر كه را بخواهى هدايت كنى، چرا كه هدايت حقيقى به دست خداست و بسته به مشيت اوست. معناى اصلى اين آيه، نفى تاثير از مقام ولايت پيامبر)ع( نيست، بلكه اثبات حقيقتى است در مرتبه عاليتر كه هم وجودت و هم تمام تاثيراتت در اختيار ماست. احساس مسؤوليت
از تعابير جالبى كه در اين آيه به چشم مى خورد، تعبيرى است كه با آن احساس مسئوليت در فرد زنده مىشود. فرق است بين اين تعبير و تعابيرى كه در كتب اخلاقى مى بينيم. در اين كتابها، صفتى از صفات، همچون شجاعت، ترس و ...مدح يا ذم مىشود و در پى آن، آثار هر يك ذكر مىگردد. ولى در تعبير قرآنى گفته شده است: كه اى انسان تويى كه مى توانى به اخلاق خوب آراسته شوى. در تعبير اول، صرف مدح و ذم، با كسب اين صفات و اين كه اين صفات طبيعى است يا اكتسابى و اگر طبيعى است قابل تغيير است يا نه، ملازمت ندارد. كسى كه مى گويد ياقوت چقدر زيباست معنايش اين نيست كه ما مى توانيم خودمان را ياقوت كنيم و يا داراى ياقوت شويم. ولى تعبير دوم، ضمن بيان زيبايى و جمالى كه در آن نهفته شده، اكتسابى بودن و قابل تغيير بودن صفات را هم مى فهماند و اين از مبادى علم اخلاق است. به علاوه، در مقام زنده كردن احساس مسئوليت در فرد نيز هست. با اين بيان رستگارى از آن كسى است كه خودش را تزكيه كند و نوميدى از آن كسى است كه خود را آلوده سازد. مفاهيم اخلاقى
در هر نظام اخلاقى، دو مفهوم متضاد به كار مى رود كه يكى بر اخلاق ممدوح، و ديگرى بر اخلاق مذموم دلالت دارد. تعبير عام اين دو مفهوم خوب و بد است. اما تعبيرهايى كه از اين مفاهيم مىشود، از نظر بار معنايى يكسان نيستند: بعضى از آنها معنايى بيش از اصل خوبى و بدى را افاده مىكنند، مثلا : در كتب اخلاقى، صفات انسانى را به فضايل و رذايل تقسيم مىكنند . فضيلت چون از ماده فضل است، علاوه بر اين كه دلالت دارد بر مطلوب بودن فضيلت، اين معنى را هم مىرساند كه با كسب فضيلت، چيزى بر وجود انسان خدا اشراب مىشود. پس اتقوا الله به معناى نگهبانى از خدا و وقايت از خدا نيست، چون خدا احتياج به وقايت ندارد. اتقوا الله وقتى متعدى به الله شد معنايش اين است كه از خدا بترسيد و خودتان را نگهبانى كنيد. و نسبت مفعولى به الله به لحاظ خوفى است كه در تقوى اشراب شده است. يعنى خود را بيابيد در حالى كه از خدا مى ترسيد. ج. تزكيه و تدسيه
در هر زبانى، الفاظى وجود دارند كه معادل دقيق براى آنها در زبان ديگر يافت نمى شود. واژه تزكيه از لغاتى است كه اگر بخواهيم در فارسى آن را بيان كنيم بايد از چند لغت كمك بگيريم و يك لغت به عنوان معادل دقيق براى آن يافت نمى شود. تزكيه دلالت دارد بر كاهشى كه توام با افزايش باشد، مثل درختى كه شاخ و برگ او را مىزنند تا رشد كند. در فارسى لغتى كه به تنهايى اين دو مطلب را افاده كند نداريم. گاهى تزكيه را به انماء تفسير مىكنند و گاهى به حذف زوايد، در حالى كه اين هر دو تواما در معناى تزكيه هست. واژه ديگرى كه اين هر دو را تقريبا افاده مىكند، واژه تربيت است. هر چند در تربيت تاكيد بر رشد دادن است، ولى باغبان كه شاخ و برگ درختان را مى پيرايد، مىگويند آنها را تربيت ميكند. تدسيه ، در مقابل تزكيه، از ماده دُس و به معناى وارد كردن نابجاى چيزى است در مجموعه اى، يا وارد كردن عنصرى نامناسب در مجموعه اى هماهنگ مىباشد، مثل اين كه سمى را وارد غذا يا بدن كنند كه باعث فساد و تباهى شود. حال، به كار بردن تزكيه و تدسيه در مورد نفس انسانى، اين معنى را افاده مىكند كه تربيت نفس انسان ، گاه مستلزم حذفهايى است كه قابليت رشد پديد مى آورد و اين همان تزكيه است. از طرف ديگر، لازمهاش مواظبت در اين است كه مبادا چيزهايى وارد نفس شود كه هر چند در ظاهر موجب افزايش مىباشد، اما براى نفس انسان مضر باشد و در حكم سمى است كه با شيرينى مخلوط شده باشد. نتيجه اين كه، تا كنون چهار واژه دو به دو، متناسب در اين آيات به كار رفته است. تزكيه و تدسيه متناظر با تقوى و فجور است: آن چه تقوى است، تزكيه است و آن چه فجور مىباشد، تدسيه است. اما تزكيه، براى شخص تزكيه كننده مى تواند انگيزه عمل ايجاد كند، به اين صورت كه به صاحب تزكيه مىگويد كار خوب تو نه تنها تقواست و نفس تو را از خطرات حفظ مىكند بلكه موجب رشد و نمو هم مىشود در مقابل، تدسيه كار بدى است كه باعث مىشود عناصر مضاد با فطرت، وارد جريان وجود تو شود و تو را از درون فاسد كند. از همين جاست كه به راز استعمال تعبير زكيها و دسيها به جاى اتقى و فجر پى مى بريم . با اين كه مناسب با كلمه فجور و تقوى اين بود كه بفرمايد: قد افلح من اتقى و قد خاب من فجر ، اما به خاطر عنايت زائدى كه در تزكيه و تدسيه بود، از اين دو به جاى تقوى و فجور استفاده شد. فالهمها فجورها و تقويها. قد افلح من زكيها . و قد خاب من دسيها سپس فجور و تقوى را به او الهام كرد كه هر كس نفس خود را تزكيه كرد، رستگار شد، و آن كسى كه خويش را با معصيت آلوده ساخت، نوميد و محروم گشت . )شمس: 10-8) ترتيب طبيعى اقتضا مى كرد كه چون اول سخن از فجور است در آيه بعد قد خاب من دسيها مقدم، و چون سخن از تقوى در مرتبه بعد است، قد افلح من زكيها بعد بوده باشد. نكته در اين تشويش ترتيب چيست؟ شايد نكتهاش اين باشد كه طبيعت انسانهاى عادى به گونه اى است كه ابتدا غرايز حيوانى آنها رشد مىكند، يعنى آن چه مى تواند منشا شر و فساد باشد. هر چند غريزه حيوانى، فى حد نفسه، بد نيست، بلكه آن چه بد است و مذمت شده و موجب تدسيه مىشود افراط و تفريط در ارضاى آن است، ولى، به هر حال، انگيزه هاى حيوانى قبل از انگيزه هاى معنوى در انسان ظهور و بروز پيدا ميكند، طفل، ابتدا ميل به غذا خوردن پيدا مىكند، سپس ميل به بازى، بعد ميل جنسى و كم كم، در دوران پس از بلوغ، ميل به معنويات و پرستش خدا در او شكوفا مىشود. پس، چون غرايز حيوانى مى تواند منشا فجور شود و اين غرايز در انسان زودتر پديد مىآيد، در آيه، بر حسب ترتيب طبيعى، اول فجور ذكر شده است. اين توجيه با توجه به يكى از معانى الهام در الهمها روشن تر مىگردد و آ، بيدار كردن غرايز و كششها و جاذبه هاى فطرى و طبيعى است. )البته با اين فرض كه هر امر غير اكتسابى را فطرى بدانيم( اگر الهمها را به اين معنا بگيريم، چنين حاصل مىشود كه در نهاد انسان، جاذبههايى فطرى وجود دارد كه او را به جهت خاصى سوق مىدهد. اين معنى را درباره منكران معاد در قرآن ميتوان يافت. منكر معاد علم به معاد دارد، علم به قدرت خدا هم دارد، پس علت انكار او چيست . قرآن مىگويد: يريد الانسان ليفجر امامه )قيامت:5) انسان مىخواهد آزاد باشد . آن چه باعث انكار اوست اين است كه مىخواهد جلويش باز باشد، حد و مرز نشناسد و هر چه دلش مىخواهد انجام دهد و، به تعبير معمولى، بى بند و بار باشد. اين ميل به آزادى و بى بند و بارى باعث انكار او نسبت به مبانى دين مىشود، چون اگر كسى قيامت را قبول داشته باشد، طبعا خود را محدود و مقيد مى بيند و نمىتواند بى بند و بار باشد. تا به اين جا علت تقديم فجور روشن شد . و اما اينكه در آيه بعد چرا ابتدا مى فرمايد: قد افلح من زكيها و وقد خاب من دسيها )شمس:7) را پس از آن مى آورد؟ راز قضيه اين است كه هر چند خداوند انسان را مختار خلق كرده است به حكم آيه انا هديناه السبيل اما شاكرا: و اما كفورا ، لكن مقصود بالاصاله از خلقت، كمال اختيارى انسان است و خلقت جهنم و شر در جهان، مقصود بالتبع است. لذا در اين آيه ابتدا قد افلح آمده است. انسان فطره طالب خوبى است و خوبى، مطلوب اصلى انسانهاست. همه تلاشها براى رسيدن به خوبيهاست. آيه شريفه را رسيدن به آن را تزكيه مىداند و براى اينكه انگيزه حركت پيدا كند بايد مقصود را ، كه فلاح است، ياد كند و راه رسيدن به آن را هم به خاطر بسپارد. جايگاه اخلاق
از جمله نكاتى كه از اين آيات استفاده مىشود، اين است كه تهذيب نفس، هر چند مراتبى دارد كه بعضى واجب و بعضى مستحب مىباشد، و شايد نتوان بعضى از مراتب مطلوبش را احصا كرد، اما امرى حياتى است كه در اسلام جايگاه والايى دارد. در اسلام، مهمترين مساله، اعتقاد به خدا و پيامبر است و بعد از آن نوبت به اخلاق مى رسد. پس بايد به اين معنى توجه كنيم كه اگر تزكيه اخلاق نكنيم چه بسا اعتقادات اصلى خود را نيز از دست بدهيم. قرآن از اين معنى پرده برداشته و نشان داده است كه بعضى از عادتها و خلق هاى ناپسند در انسان، مانع از ايمان به خدا مىشود، مثلا ، در داستان نصاراى نجران مى بينيم كه پيامبر)ص( درباره آنان فرمودند: دليل اين كه اسلام را نپذيرفتند اين نيست كه حقانيت اسلام را در نيافتند، بلكه علاقه اى است كه به شرب خمر و گوشت خوك داشتند . از اين جاست كه به ارتباط عميق اخلاق و اعتقادات مى توان پى برد. در آيات مذكور دو راه بيشتر ارائه نشده است: تزكيه نفس و رسيدن به فلاح و سعادت، تدسيه و رسيدن به بدبختى و نا اميدى. چنين نيست كه بين اخلاق و اعتقادات، جدايى و مرز باشد و اين دو به يكديگر ربطى نداشته باشد. اين دو در يكديگر تاثير دارند. اخلاق خوب مى تواند زمينه براى ايمان فراهم كند. چه بسيار كسانى كه به بركت اخلاق و صفات خوب خود زود ايمان مى آورند. در آيه ولتجدن اشد الناس عداوتا للذين امنوا اليهود و الذين اشركوا و لتجدن اقربهم موده للذين امنوا الذين قالوا انانصارى ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون مسلما يهود و مشركان را دشمن ترين مردم نسبت به مومنان خواهى يافت و آنها كه مىگويند مسيحى هستيم را نزديكترين دوستان به مومنان مىيابى اين به آن دليل است كه در ميان آنها افرادى دانشمند و تارك دنيا هستند و در برابر حق تكبر نمى ورزند . )مائده: 82) اين آيه، علت قرب نصارى به اسلام را، عدم استكبار آنها دانسته است. بر خلاف يهود كه به علت تكبر و خود خواهى كه دارند به اسلام نزديك نيستند. اين معنى را درباره شيطان هم مى بينيم كه علت كفر او همان استكبار او دانسته شده است. همچنين درباره منافقين آمده است: فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون اين عمل روح نفاق را در دلهاى آنان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند بر قرار ساخت. اين به دليل آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند و دروغ گفتند .)توبه:77) در اين آيه خلف وعده و دروغ گفتن كه دو خصلت ضد ارزش است مقدمه از بين رفتن ايمان شمرده شده است. نتيجه آن كه مساله اخلاق و تزكيه نفس مساله ساده اى نيست، مساله اى است كه با روح اسلام سر و كار دارد و گاه اهميت ندادن به آن انسان را تا مرز شرك و كفر سوق مىدهد. ادامه دارد. 1. سوگند به نفس آدمى و آن كسى كه آن را به كمال رساند. (شمس:7) 2. اساسا ابهام در بسيارى از موارد مفيد عظمت مطلب و براى جلب توجه مخاطب به موضوع مورد نظر است و اين شيوه سخن در مواردى از قرآن به كار رفته است. در داستان موسى و خضر مى خوانيم: فوجدا عبدا من عبادنا موسى و همراهش بنده اى از بندگان ما را يافتند. (كهف: ) اگر نام اين بنده مطرح شده بود، سخن جلوه اى را كه دارد، نداشت. مبهم گذاشتن، كنجكاوى مخاطب را بر مى انگيزاند و او را به دنبال سخن مى كشاند. 3. از قبيل فانكحوا ماطاب لكم من النساء به زنى بگيريد زنانى را كه مورد علاقه شمايند (نساء: 3). كه ما در اين آيه بر ذوى العقول اطلاق شده است.