در ذيل عنوان ياد شده، تنى چند از فرهيختگان حوزه و دانشگاه، به ده سؤال مجله نقد و نظر درباره «دفاع عقلانى از دين» پاسخ دادهاند . خواننده در اين اقتراح، بخش دوم پاسخهاى دانشوران ذيل را خواهند خواند: غلامرضا اعوانى، استاد دانشگاه; رضا داورى، استاد دانشگاه; جعفر سبحانى، استاد حوزه علميه، محمد لگنهاوزن، استاد دانشگاه; مصطفى ملكيان، استاد حوزه علميه و دانشگاه. 6 نقد و نظر: چه برهانى داريد بر اينكه دفاع عقلانى از دين سرانجام به سود دين است؟ ملكيان: اگر مراد از «دفاع عقلانى از دين» اثبات حقانيت گزارههاى دينى و مذهبى است، آن هم «اثبات» به آن معنا كه در منطق و رياضيات اراده مىشود، شك نيست كه در باب همه گزارههاى دينى و مذهبى چنين دفاعى صورت نگرفته است، و در باب اكثريت قريب به اتفاق آنها صورتپذير هم نيست تا بحث از سودمندى يا ناسودمندى آن پيش آيد. و اگر مراد اين است كه وجه رجحان و ترجيح اعتقاد به گزارههاى دينى و مذهبى را ارائه كنيم، يعنى نشان دهيم كه چرا اعتقاد به فلان گزاره دينى و مذهبى راحج استبر اعتقاد به نقيض آن گزاره و نيز راحج استبر تعليق و توقف حكم، يعنى نه اعتقاد به خود آن گزاره و نه اعتقاد به نقيض آن، در اين صورت بدون ترديد چنين دفاعى به سود دين است; چرا كه ما آدميان از لحاظ روانشناختى بدين گونه هستيم كه اگر در باب گزارهاى چنين طى طريقى شود، يعنى نشان داده شود كه پذيرش آن گزاره هم بر وازنش آن ارجح است و هم بر تعليق و توقف حكم، آن گزاره را مىپذيريم. شك نيست كه ارائه وجه رجحان و ترجيح يك گزاره دينى و مذهبى، بسته به سنخ آن گزاره به يكى از سه روش تجربى، فلسفى و تاريخى، صورت مىگيرد. داورى: چنانكه ملاحظه فرموديد من در مورد دفاع برهانى از دين عرضى نكردم و در اينكه آيا چنين دفاعى به سود دين استيا به زيان آن، چيزى نگفتم. آنچه مىدانم اين است كه اگر علم كلام بايد باشد ضرورتا بايد از دين دفاع كند. اكنون شما از متكلم مىخواهيد توضيح دهد چرا به علم كلام پرداخته است و علم او به چه درد مى خورد. به عبارت ديگر با پرسش شما متكلم ناچار بايد فيلسوفى كند. زيرا شما او را در فلسفه علم كلام وارد كردهايد، مع ذلك او مىتواند به شما بگويد من براى اثبات دين برهان اقامه مى كنم و اگر شما به برهان اعتماد داريد و مىخواهيد كه براى حقانيت علم خود برهان اقامه كنيد، چرا به برهانى كه در اثبات اصول عقايد اقامه كردهايد اعتماد نداريد. آيا شما هم مثل من فكر مىكنيد كه بشر امروز به يقينياتى كه در منطق صورت شده است اعتماد ندارد. اگر اين طور است، اولين كارى كه ما بايد بكنيم اين است كه كتابهاى تعليمات دينى خود را، كه كم و بيش برطبق سنن متكلمان خود مىنويسيم، تغيير دهيم و لااقل نيمى از مطالبى را كه در اين كتابها آمده استبا سبك و روش و عبارت ديگر بنويسيم. لگنهاوزن: عقل براى ارزيابى همه باورها راهنماست. ما عقل را براى پرهيز از خطا در هماهنگى تجربه و عمل به كار مى بريم. آيا هيچ نفعى عايد دين خواهد شد اگر انسانها به گونهاى غيرعقلانى به دين ايمان بياورند؟ اگر اعتقاد به دين صرفا به اين دليل باشد كه آن دين نياكان آنها بوده، آيا اين ايمان سودمند به حال دين است؟ ايمانگرايان اغلب اشكال مىكنند كه كاربرد روشهاى عقلانى در مورد باورهاى دينى نامناسب و زيانبار است. اما اين ادعا بر برداشتى از عقل مبتنى است كه عقل را به روشهاى علوم تجربى و رياضيات محدود مىسازد، درحالى كه از ابتدا تاكنون عقل به معناى جامعترى فهم مىشده است كه شامل اين روشها و بسيارى از امور ديگر مىشده است. گاهى ادعا مىشود كه عقل خشك و تحليلى است، درحالى كه پاسخى كه درخور دين باشد گرم و شورانگيز است. اما در اينجا باز مىبينم منتقدين رهيافت عقلانى ديدگاهى دارند كه بىجهت محدود و كوتهنظرانه است. زيرا دين به قدر كافى جامع و فراگير است كه جايى را براى ارزيابى تحليلى و ايمان پرشور، يعنى هر دو، بگذارد. انكار منافع هريك از جنبهها برابر با وارد ساختن ضربه مهلك به دين خواهد بود. ايمان دينى خالى از شور و حرارت، قادر به حركت درآوردن مؤمنان به ايثار و فداكارى نيست، اما دين مبتنى بر شور و شوقى كه جايى براى نقد عقلانى نگذارد بسرعتبه دستاويزى براى احساسات و عواطف و گاه به تعصبورزى شديد انحطاط مىيابد. دفاع عقلانى از هريك از باورهاى بحثانگيز سودمند است. زيرا ما فهم خويش را از طريق چنين دفاعى كسب مىكنيم. دفاع عقلانى مستلزم بررسى و ملاحظه ارتباطات متقابل منطقى باورهاى ما، مضامين آنها و ايراداتى كه ممكن است عليه آنها مطرح گردد، است. آيا اگر به چنين مسائلى عملا در جهل باقى بمانيم به معناى بىحرمتى به خداوند نيست؟ آيا حرمتخداوند حمد و سپاس ما را براى اين موهبت عظيم عقل كه او به ما عطا كرده ايجاب نمىكند؟ اگر دفاع عقلانى از باورهاى دينى ما توام با تاملى عميق در مورد عقل (به معنايى كه حكما و عرفا به كار مىبرند) باشد، حتى مىتوانيم به حكمت و يا آنچه را يونانيان سوفيا مىناميدند، نايل آييم. البته دفاع عقلانى از دين، همچون هر تلاش ديگر انسانى، مىتواند با حساسيت و بصيرت و يا ناشيانه و به صورت مضحك انجام پذيرد. اگر به صورت تمرين صرف از موشكافى مفرط و تعريف اصطلاحات فنى و به رخ كشيدن آنها درآيد، در اين صورت نه تنها به نفع دين نخواهد بود، بلكه قطعا زيانبار خواهد بود; هرچند تقصير اين امر از ناحيه عقل نيست، بلكه از ناحيه كاربرد سوء آن مىباشد. سبحانى: دين دو مرحله دارد كه يك مرحله از آن را عقل مىتواند درك كند. مسلما دين مطابق فطرت و آفرينش است و واقعا اگر عقل بتواند دين را به فطرت مطابقت كند، خوب است. و روشن است كه هيچكس برخلاف فطرت خودش حاضر نيستسخن بگويد و اگر هم بگويد، زبانى مىگويد. پس تا آن حدى كه دين حاكى از فطرت است اين مسلما به سود دين است. اما عقلانى كردن دين همان گونه كه معتزله هم به همان راه رفتند به اين معنى كه تمام دين را در چهارچوب عقل بريزيم و اگر يك جايى هم مخالف عقل شد دين را دور بريزيم، مسلما به سود دين نيست. اينكه مىگوييد «ان دين الله لايصاب بالقياس»، «ان السنة اذا قيست محق الدين» اينها يك مواضعى است كه عقل به آنجا راه ندارد. ما نمى توانيم همه احكام را مدلل به عقل كنيم و عقل نارسا چه بسا موقعى مدلل مىكند و سپس خلاف آن در آينده ثابت مىشود. بايد در تدليل عقل و ريختن دين در قالب عقل تبعيض قائل شويم. آن مقدارى كه جنبه عقلانى دارد و عقل به او دعوت مىكند، مطابق فطرت است و مبنى بر حسن و قبح است، اما آنها كه جنبه الهامى و وحى و تعبد دارد، خير. نقدونظر: ظاهرا از فلسفه كانتبه اين طرف اين سؤال پيدا شده است كه عقل راهى به سوى قضاياى متافيزيكى ندارد. لذا دفاع عقلانى خوب نيست و به شكست مىانجامد. قضاياى عقلى و متافيزيكى جدلى الطرفين است. از هر طرف استدلال شود، از آن طرف هم قابل استدلال است و قابل نفى در هر دو طرف است.نظر شما در اين باره چيست؟ سبحانى: او اين جور فكر مىكند كه دين قابل اثبات نيست. آن قضايا و پيشفرضهايى كه براى عقل فرض كرده است، اگر به آن معنا باشد، ما قائل بتفصيل هستيم. بخشى از دين قابل تعقل عقلانى است كه راجع به اصول است و آن مقدارى از فروع كه به اصول برمىگردد، مانند عمل به پيمان، احترام به پدر و مادر و... را بلى، ولى بقيه كه مثلا چرا در 24مثقال زكاتاست، نه در 23مثقال، اين را ما درك نمىكنيم. ولى اگر آن برگرددبه نظريه كانت، از نظر مردم اين نظريه واقعگراست، ولى از نظرمااين سوفيسم است. او ادراكات را مطابق واقع نمىداند، چون پيشفرضهايى براى ذهن فرض كرده است. پيش فرض دهگانهاى كه براى ذهن فرض كرده است كه ذهن ما از اول در نظر او قالبهايى پيشساخته دارد، هرچه از خارج مىگيريم با آن قالبگيرى مىشود، قهرا حاكى از خارج نيست. 7 نقد و نظر: آيا به چيزى به نام «فلسفه اسلامى» قائليد؟ اگر بلى، چه فرقى با «كلام اسلامى» دارد؟ آيا پيشفرض وجود چيزى به نام «فلسفه اسلامى» اين نيست كه هر دينى فقط با يك نظام فلسفى سازگار است؟ اگر بلى، از اين پيشفرض چگونه دفاع مىكنيد و چه دليلى بر صحت آن داريد؟ داورى: پرسشهاى مهمى است. در مورد اولين قسمتش عرض مىكنم كه اگر مرادتان از فلسفه اسلامى، فلسفه مسلمانان و فلسفهاى است كه با اسلام مطابقت تام و تمام داشته باشد، من به چنين فلسفهاى قائل نيستم. اما فلسفهاى در عالم اسلام پديد آمده است كه با فلسفه يونانى و فلسفه دوره جديد نبايد اشتباه شود. اين فلسفه به عالم اسلام تعلق دارد و با آن متناسب است. اما اينكه فرمودهايد «آيا پيشفرض وجود چيزى به نام فلسفه اسلامى اين نيست كه هر دينى فقط با يك نظام فلسفى سازگار است؟» پاسخپرسشدر صورتى مثبتبود كه فلسفه لازمه دين باشد و حال آنكه چنين نيست. دين در حد خود نياز به فلسفه ندارد و فلسفه از دين مستقل است. با اين مقدمات چه مانعى وجود دارد كه فلسفهاى متناسب با مقتضيات عالم اسلام پيدا شده باشد. در عالم بودائى و شينتوئى فلسفهاى موافق با آيين بودائى نضج پيدا كرده است. به عبارت ديگر اگركسى فارابى و ابنسينا و سهروردى و نصيرالدين طوسى و ميرداماد وملاصدرا را فيلسوف اسلامى بداند، از قول او لازم نمىآيد كه هر دينىفقط با يك نظام فلسفى سازگار باشد. فلسفهاى كه ما آن را فلسفهاسلامى مى خوانيم، در قرون وسطى به اروپا رفت و امهات مطالب آن مورد نظر فيلسوفان و متكلمان قرون وسطى قرار گرفت و در قوامفلسفهاى مؤثر شد كه آن را فلسفه مسيحى مىخوانند. البته كسانى بااصطلاح و تعبير فلسفه مسيحى هم موافق نيستند و آن را درست نمىدانند; ولى بحث آنها بر سر اين است كه آيا اصولا فلسفه اسلامى يامسيحى و به طور كلى دينى معنى دارد يا ندارد. من به فلسفه اسلامى، بهمعنى فلسفهاى كه در عالم اسلام پديد آمد و تكرار و تقليد فلسفه يونانىنبود، قائلم. اما اينكه اين فلسفه عالى اسلام است، بحث ديگرىاست. سبحانى: اگر مراد از فلسفه اسلامى اين است كه حالا مىگويند كه فلانىيك ايدئولوژى دارد و بعدا برايش فلسفهاى دارد كه آن را تبيين مىكند; فرض كنيد ماركس يك بيانيه و مانيفستى داشت كه بعدا براى آنتفسير فلسفى مىكرد كه بايد اين گونه باشد، اگر اين گونه باشد، خير مافلسفه اسلامى نداريم. ما نمىگوييم كه قرآن و پيامبر اسلام دينى را آورده و بعدا ما نشستهايم فلسفه آن را تبيين كردهايم. من به ياد دارم وقتىحزب رستاخيز در ايران درستشد، روزنامهها نوشتند حالا كه حزب رستاخيز تشكيل شده و مشغول به كار شده است، محققين شروعكنند كه فلسفه آن را بنويسند. اول آقايان مدعا را درست مىكردند، آنگاه سراغ دليل مىرفتند. اگر اين باشد كه فلسفه اسلامى به اين معناباشدكه اول مدعا را درست كنند آنگاه سراغ دليل بروند، به اينمعنا مافلسفه اسلامى نداريم. ولى اگر منظور اين است كه يك سلسلهمسائلىرا علماى اسلام در فلسفه كشف كردهاند و يك سلسله مسائلى را علما تكميل كردهاند، به اين معنا مىشود گفت فلسفه اسلامى داريم. نقدونظر: اين مىشود فلسفه مسلمانان، نه اسلام. سبحانى: آرى، به اين معنا بفرماييد اسلامى كه كاشف حركت جوهرى است. اگر به اين معنا باشد آرى فلسفه اسلامى، والا به آن معناى اولى اگر باشد خير و ما جدا مىپرهيزيم كه هركسى براى خودش مدعا داشته باشد و به دنبال دليل بگردد. و قهرا جدال پيش مىآيد كه هركسى براى آن ايدئولوژى خودش فلسفهسازى مىكند. نقدونظر: بنابراين به نظر شما اسلام يك دستگاه فلسفى خاصى ندارد. سبحانى: آرى، اسلام يك دستگاه فلسفى خاصى ندارد. اسلام يك مسائلى دارد كه بخشى از آنها قبل از اسلام بود. مثل برهان حركت كه از آن ارسطو است كه از آن در اثبات صانع استفاده مىكنيم; كما اينكه از افكار دانشمندان ديگر نيز استفاده مىكنيم. چه بسا ممكن است الآن يك كشفهاى جديدى بشود كه اسلام و مسلمين از آنها استفاده بكند. لگنهاوزن: فلسفه اسلامى و كلام اسلامى دو سنت از بحث و بررسىاند كه در طول تاريخ عقلانى (فكرى) جوامع اسلامى گسترش و تحول يافتهاند. وجود هيچ يك از اين دو اين امر را از پيش، فرض نمى دارد كه تنها يك نظام فلسفى يا كلامى سازگار با اسلام و يا حتى تشيع است و يا اينكه هر دينى تنها با يك نظام فلسفى سازگار است. زيرا در سراسر تاريخ هردينى كه براى آن سنتهاى فلسفى و كلامى وجوددارد ديدگاههاى فلسفى و كلامى متفاوتى در بين بودهاست. هرچند بين حكمت و كلام اندكى تداخل وجوددارد و كانون اصلىفلسفههاى اسلامى ابنسينا، سهروردى و صدرالمتالهين، خودوجوداست. اينان و ديگر فيلسوفان سعىمىكردند تا نظامهاى فلسفى سازوار با عقايد اسلام به وجود آوردند و از طريق آنها معنا و مفادآن عقايد را غنى ساخته و براى آنها تبيينى عقلانى به دستدهند. درمقابل ، كلام عمدتا با نظام بندى و دفاع از آموزههاسروكاردارد. فلسفههاى دينى و نظامهاى كلامى بهتعارض مىافتند وازطريق تبيين عقلانى و حل اين تعارضات است كه هر دوسنتپيشرفتمىكنند. اين امر نه تنها در مورد فلسفه و كلام، بلكهبرهمه علومدينى صادق است. زيرا همه تلاشهاى عقلانى از رهگذربرخورد و تعارض، تبيين بحران و ارائه راهحل، پيشرفت مىكنند. نوع مسائلى كه در سؤال فوق مطرحگرديده به چشمانداز اسلام و مضامين آن براى علوم تجربى و انسانى و بويژه فلسفه مربوط مىگردد. چنين مسائلىممكن است موضوع بحث آنچه را مىتوان «فلسفهاسلامى» ناميد، تشكيلدهد. فلسفه اسلام بوضوح از فلسفه اسلامى متمايز است;زيرا اصطلاح اخير در مورد سنت فلسفىاى بهكار مىرود كه بهوسيله متفكرين اسلامى، همچون سهروردى صدرالمتالهين و حكيم سبزوارى رشد و تكامل يافتهاند; درحالى كه فلسفه اسلام عبارت از بررسى نگرشى فلسفى و مضامين دين اسلام است. فلسفه اسلام از علم كلام، كه عبارت از نظاممندسازى تعاليم اسلام و دفاع عقلانى از آنهاست نيز متمايز است. فلسفه اسلام به تعاليم و دفاع عقلانى از آنها نمىپردازد، بلكه به استنباط فروعات فلسفى و محدوديتهاى آنها مىپردازد. ملكيان: اگر منظور از «فلسفه اسلامى» مجموعه آرا و نظريات فلسفىاى است كه در آثارى عرضه گشتهاست كه صاحبان آن آثار مسلمان بودهاند، بيقينچيزى به نام «فلسفه اسلامى» وجود دارد. اما، اولا: به اين معنا، منطق اسلامى، رياضيات اسلامى، جغرافياى اسلامى، سفرنامهنويسى اسلامى و نظم و شعر اسلامى هم داريم; ثانيا: اين مجموعه از طريق انتساب به اسلام هيچگونه صحت و قداستى كسب نمىكند تا با هيچيك از اجزا و ابعاض آن مخالفت نتوان كرد (بگذريم از اينكه مجموعه مذكور از سازگارى درونى هم برخوردار نيست و بعضى از پارههايش بعضى ديگر را نقض مىكنند). و اگر منظور فلسفهاى است كه در آن نفى و اثبات و رد و قبولها، يالااقل برخى از آنها، با استناد به قرآن كريم و روايات صورت مىگيرد، بايد گفت كه چنين فلسفهاى، بنا به تعريف، فلسفه نيست. زيرا مراد از فلسفه علمى است كه در آن فقط برهان متبع است و نقد آرا و نظريات تنها بر اساس آن انجام مىيابد (نظير رياضيات و منطق). و اگر منظور فلسفهاى است كه در خدمت دفاع از معتقدات دينى و مذهبى مسلمانان است، كمترين چيزى كه مىتوان گفت اين است كه چنين فلسفهاى همان كلام اسلامى، يا لااقل بخش عقلى كلام اسلامى است، نه چيزى جداگانه. بلى، شق چهارمى متصور است. توضيح آنكه با روش عقلى و برهانى به تحقيق در باب هر موجودى و هر مسالهاى مىتوان پرداخت، و با اين روش به سراغ هر چيزىمىتوان رفت; اما از آنجا كه عمر و مقدورات آدمى محدود است، طبعا در مقام عمل بايد دستبه گزينش زد و به سراغ بعضى از چيزها رفت. حال اگر فيلسوفى در مقام گزينش، به قرآن و روايات رجوع كند، يعنى مسائلى را براىتحقيق عقلى و برهانىخود برگزيند كه قرآن و روايات در باب آن مسائل نفيا و اثباتا سخنىگفته باشند، در اين صورت، تفكرات و تاملات فلسفى اينفيلسوف موضوعات و متعلقات خود را از قرآن و روايات گرفتهاند يا،به تعبيرىديگر، قرآن و روايات كار فلسفى چنين فيلسوفى را در مجرايا مجارى خاصى به جريان انداختهاند و مجموعه انديشههاى اينفيلسوف، به لحاظموضوع و متعلق، اسلامى است. آيا بدين ترتيبچيزى به نام«فلسفه اسلامى» تحقق نمىيابد؟ در اينجا، دو نكتهقابل ذكر است: يكى اينكه: اخذ صورت مساله از قرآن و روايات مستلزم اين نيست كه حلمساله هم مورد قبول قرآن و روايات باشد. وچون چنين است، «فلسفه اسلامى»، به اين معناى چهارم، هم مىتواند موافق تعاليم اسلامىاز كار درآيد و هم مىتواند مخالف آن از كار درآيد.بنابراين بازهم «فلسفه اسلامى» از انتسابش به اسلام، صحت وقداستبه دستنمىآورد (بگذريم از اينكه شايد هيچ كس تسميه فلسفهاى مخالف تعاليم اسلامى را به «فلسفه اسلامى» نپسندد و موجه نداند); و ديگر اينكه: اگر بخواهيم آنچه را از زمان كندى تا كنون حاصلآمده است، به اين معناى چهارم، «فلسفه اسلامى» بدانيم، بايد تحقيق كنيم در اينكه آيا موضوعات مسائل اين مجموعه واقعا همان امورى است كه قرآن و روايات در باب آنها سخن گفتهاند و بدانها اهتمام داشتهاند يانه. اعوانى: فلسفه مستقلى به نام فلسفه اسلامى وجود دارد، با فيلسوفان و مكاتب خاص خود. فرق ميان فلسفه اسلامى و كلام اسلامى، چنانكه قدما هم بدان توجه داشتهاند، در مبادى است. بدين تقرير كه متكلم در هر دينى ملتزم به مبادى شريعت و وحى در آن دين است، در حالى كه فيلسوف، در عين اعتقاد به مبادى وحى بدان التزام ندارد. در عين حال فلسفه و كلام در بسيارى از مسائل با يكديگر اشتراك دارند، ولى در روش و اخذ مبادى با يكديگر اختلاف دارند. متكلم چون ملتزم به مبانى وحى استبناچار بايد از آن دفاع كند و چون دين معمولا مذاهب مختلفى پيدا مىكند، گاهى متكلم هم مجبور مىشود از نظريات و عقايد فرقه خاصى تبعيت كند. مثلا در مسيحيت، متكلمان يا پروتستان هستند يا كاتوليك و يا ارتدكس و هريك از اين فرقهها نيز به صدها فرقه ديگر تقسيم شدهاند و اكثر متكلمان به يكى از اين مذاهب تعلق دارند و گاهى هم اتفاق مىافتد كه كلام آنها هم صبغه مذهب خاصى را به خود مىگيرد. آنكه متكلم پروتستان است، مورد قبول كاتوليكها نيست و برعكس، و در درون هر مذهبى هم همين حكم جارى است. اما حكمت چون التزام به وحى را در مبادى شرط نمىداند، رنگ فرقهاى و ملاحظات ديگرى را كه در علم كلام مطرح استبه خود نمىگيرد. حكمت درباره علم حقايق بحث مىكند; اعم از اينكه رد و قبول فرقهاى يا نحلهاى در آن شرط باشد يا نباشد. اما درباره اينكه فلسفه چگونه قيد «اسلامى» به خود مىگيرد و اصلا چگونه ممكن است كه نوعى از فلسفه را «فلسفه اسلامى» ناميد و آيا اين وصف، يك وصف متعارض نيست، بايد گفت كه فلسفه از ديدگاه حكماى اسلامى فى نفسه علمى است مطلق كه هيچ قيد و شرطى جز علم به حقايق امور، چنانكه هستند، ندارد. اين تنها قيدى است كه حكماى الهى براى آن قائل مىشوند، اما گاهى به اعتبارات و حيثيات مختلف حدود و قيودى را به خود مىگيرد. مثلا مىگوييم فلسفه يونان، فلسفه تحليلى، فلسفه چين، فلسفه مسيحى، فلسفه آنگلوساكسون، فلسفه تجربى و غيره. اضافه شدن اين قيود به جهت ملاحظاتى است كه در پيدايش آن، نه در ماهيت آن، دخالت دارد. اين درست مثل اين است كه قيودى را به انسان اضافه مىكنيم و مىگوييم انسان سفيد، انسان زرد، انسان آسيايى، انسان ماقبل تاريخ و غيره. ولى هيچ يك از اينها در ماهيت انسان تاثيرى ندارد و اين تقسيمات ناظر به صرف ظواهر است. اضافه شدن قيد اسلامى به فلسفه به جهت اين است كه اين متفكران همه مسلمان بودهاند و در تمدن اسلامى نشو و نما يافتهاند و از افتخارات اين تمدن به شمار مىروند. از طرف ديگر حكمتبه معناى مطلق، و نه مقيد كلمه، ذاتا «اسلامى» است و بنابراين اضافه شدن قيد اسلامى به «فلسفه» هيچ تعارضى ندارد. 8 نقد و نظر: آيا شناخت نظامهاى فلسفى و كلامى ديگر فقط براى دفع شبهات آنها سودمند استيا براى فهم خود دين و مذهب خودمان هم نافع، بلكه ضرورى است؟ اعوانى: اگر شبهاتى باشد، مسلما براى پاسخگويى به آن شبهات سودمند مىتواند باشد، ولى ممكن استبراى فهم دين يا مذهب هم نافع باشد. مساله درباره نظامهاى مختلف فكرى و كلامى فرق مىكند. ملكيان: به گمان اين بنده، شناخت آراء و نظريات فلسفى و كلامى ديگران، نه فقط براى دفع اشكالات و اعتراضات آنان، بلكه براى حصول فهمى عميقتر از دين و مذهب خودمان نيز، نافع و ضرورى است. در مواجهه با آراء و نظريات ديگر، گاه به نقاط ضعفى در راى و نظر خود پىمىبريم و گاه نيز به نقاط قوتى در راى و نظر ديگرى; و بيشك دفع نقاط ضعف خودمان و جذب نقاط قوت ديگران، نه فقط حق ما، بلكه تكليف ماست(فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه:17و18/الزمر). هرچه آن دفع و اين جذب بيشتر صورت گيرد فهم ما از دين ومذهب خودمان عميقتر و به واقع نزديكتر مىشود. على الخصوص، شناخت آراء دينى و مذهبى پيروان اديان ابراهيمى ديگر بر ما مسلمانان فرض است. زيرا بسيارى از آيات و روايات ما ناظر به اين آراء هستند و بدون شناخت درست آنها آيات و روايات مفهوم روشنى نمىيابند. داورى: شناخت نظامهاى فلسفى و كلامى براى فهم عالمى كه در آن بسر مىبريم و درك امكاناتى كه داريم لازم است. هيچكس قبل از آنكه با يك فلسفه يابا راى و نظرى آشنا شود نمىتواند آن را رد كند يا بپذيرد و از آن در تحكيم اقوالو عقايد خود استفاده كند. اصلا علم را به صورت وسيله نبايد آموخت، بلكه بايد به آن به قصد فهميدن رو كرد و در اين صورت است كه مىتوان از آن فايده برد، يا اگر ضررى است كه ديگر مفيد نيست، از آن آزاد شد. فلسفه و كلام را هم بايد فهميد و موافقت و مخالفت نيز پس از فهم و با فهم مورد پيدا مىكند. كسى كه فلسفهها و كلامها را به قصد استفاده براى دفع شبهات مىخواند، عالم و فاضل مىشود و در جدل از آنچه فرا گرفته است، استفاده مىكند. اما تضلع بر مطالب كلام و فلسفه در صورتى حاصل مىشود كه در مطالعه آنها غرض خاصى منظور نباشد. شناخت فلسفهها و كلامهاى دوره جديد و معاصر از آن رو براى ما لازم است كه ما را با عالمى كه در آن بسر مىبريم، يا در آن محبوسيم، آشنا مىكند. بدون آشنايى با اين عالم ترويج و تبليغ دين دشوار است و به همين جهتبايد لااقل گروهى ازاين نظر آن را بدانند. لگنهاوزن: بديهى است معرفت ما از عقايدمان هنگامى عميق مىگردد كه آنها را دستخوش نقد و بررسى قرار دهيم و به دفاع عقلانى از آنها برخيزيم. به علاوه مقايسه نظامهاى مختلف عقيدتى داراى ارزش علمى و تربيتى است; اما ضرورت مطالعه تطبيقى براى فهم دين خودمان ظاهرا انحرافآميز است. اين يك ادعاى نامعقول است كه بگوييم عالمى كل عمر خويش را به مطالعه و تحقيق پيرامون اسلام گذرانده ولى هنوز اسلام را نمىفهمد. هر چند وى ممكن است كاملا از دين تطبيقى ، كلام و فلسفه غرب بىخبر باشد، با اين حالنوعى از معرفت است كه مىتوان از طريق چنين مطالعات تطبيقى درباره اسلام به دست آورد. مثلا بسيارى بر اين عقيده بودهاند و هنوز همادعا مىكنند كه آرا و افكار متخذه از سنتهاى كهن يونانى و سامى با همناسازگارى دارند. واقع امر هر چه باشد، ولى اين امرى است كه بامطالعه و بررسى فلسفه و كلام كشف مىشود. از اينرو مطالعات تطبيقى به معناى مطلق كلمه براى فهم اسلام ضرورت ندارد، بلكه براىنحوه پاسخگويى به برخى از مسائل خاص مربوط به اسلام لازماست. فايده ديگر مطالعات تطبيقى براى فهم اسلام به مساله تغيير مفهومى مربوط مىگردد. ممكن است مفاهيم در طول زمان دستخوش تغيير معنايى بشوند; به گونه اى كه افرادى كه آن مفاهيم را به كار مىبرند از تغيير حاصل شده غافل باشند. مثلا لفظ «تقوا» در قرآن و احاديث داراىمعناى خاصى است كه ممكن استبا فهم عمومى افراد يك كشورخاص از اين كلمه يكسان نباشد. در اينجا اين خطر وجود دارد كهيك محقق ممكن استبه طور ناخود آگاه همان معناى عرفى از متوناسلامى را برداشت كند. همين طور افرادى كه تحت تاثير ليبراليسمغربى قرار گرفتهاند گهگاه به نظر مىرسد كه همان معناى غربى عدالت را بر اين كلمه بار كنند. تنها راه اجتناب و پرهيز از چنين تغييرات مفهومى عبارت است از مطالعه جدى اصطلاحات (الفاظ) در متون اسلامى. اين خطاى فاحشى خواهد بود كه فكر كنيم از طريق ناديده انگاشتتن نظامهاى فكرى رقيب مىتوانيم از تاثيرات سوء آنها اجتناب كنيم. زيرا هنگامى كه افكار و عقايد خصم در سطح عموم و در سطوح مختلف فعاليت فرهنگى منتشر شد، همواره اين خطر وجود دارد كه افرادى بدون اينكه خود متوجه باشند تحت تاثير قرار گيرند. 9 نقد و نظر: مخالفتبعضى از متفكران و علماى دينى را با علم كلام چگونه تحليل مىكنيد؟ سبحانى: واقعش اين است كه مخالفت اينها ريشه تاريخى دارد كه از اصحاب حديثشروع شده است. اصحاب حديث از اوايل نيمه قرن اولكه پيدا شدند و غالبا هوادار عثمان بودند و دستگاه بنىاميه آنها راتقويتمىكرد، مانع هرگونه بحثهاى عقلى بودند. اصلا اين فكر كه بايدعقل را از كار انداخت و بر ظواهر قرآن و حديث چسبيد، از آناصحاب الحديث است و مروجين اينها امويها بودند و لذا اينها با قدريهامخالفبودند و در تاريخ قدريها به نفى قدر متهم بودند. در صورتىكه اين گونه نبود. آنها قائل به حريت و آزادى انسان بودند و امويهاسختبا اين مساله مبارزه مىكردند. لذا قضا و قدر را به معناىسالب اختيار تعريفمىكردند و از اين طرف افراد سادهاى بودند كهفكر مىكردند ماهيت دين هم همين است. من كتابى دارم به نام العلاقةبين الاثبات و التفويض كه اخيرا در مكه منتشر شده است كهمجموع كلمات را از سلفيها جمع كرده است كه ما بايد قرآن بخوانيموحق نداريم در مسائل فكرى بكنيم. لذا آمدند پيش مالك بنانسگفتند «الرحمن على العرش استوى» يعنى چه؟ گفت: «الاستوىمعلوم و الكيفية مجهولة و السؤال عنه بدعة». بحث از مسائلعقلانى و نفى آن حالت قداست گرفت و اگر كسى بحث نمىكرد، مقدس بود. لذا از صحابه و تابعين ، غير از اميرالمؤمنين و ابن عباس و اهل بيت، يك بحث معرفتى نمىبينيد، نه در طبرى مىبينيد نه در كتابهاى ديگر. اما منشا پيدايش اين فكر مقدارى از آن امويها بود. يك مقدار از آن رواياتى بود كه از احبار و رهبان گرفتند. اينها با عقل سازگار نبود، ولى وارد دين شد، مانند رؤيتخداوند و اينكه خداوند پايش را در جهنم مىگذارد و جهنم آرام مىگيرد. چون اينها با عقل سازگار نبود، و معتزلهعقلانى بودند و اين روايات را رد مىكرد، لذا در مقابل اينها صف كشيدند و گفتند كه ما فقط بايد قرآن تلاوت بكنيم و وظيفه ما عبوديت است، نه فهم عبوديت. اما اين معنا در شيعه به معناى مكتب تفكيك پيدا شده است. اگرمقصود از تفكيك اين است كه ما بايد عقايدمان را از معصوم بگيريموازغيرمعصوم نگيريم، اين حرفى است كه كسى منكر آن نيست.اگرامردوران باشد كه عقايدمان را از امام صادق(ع) بگيريمياازملاصدرا، اينجا اصلا توهين به امام صادق(ع) است كه مانامملاصدرا راببريم. اگراين گونه مطرح مىكنند حق به جانبآنهاست.امااگر اينگونه مطرحمىشود كه اين روايات و آياتى كهدرقرآنآمده، برهانى استوما بايد عقلمان را به كار بيندازيم و اين آياترابفهميم، اگركسى ادعا كند كه من نهجالبلاغه را منهاى عقل دركمىكنم، دروغمىگويد. نهجالبلاغه بدون براهين عقلى قابل درك نيست. من نمىگويم بدون فلسفهملاصدرا، مىگويم بدون براهين عقلى. همان خطبه اول كه مىفرمايد «حقيقة التوحيد نفى الصفات عنه»، اگر مكتب تفكيك مىگويد ما اين مسائل را نبايد برهانى بكنيم و نبايد عقلمان را به كار ببنديم، نادرست است و ما دو تا عقل هم نداريم كه يكى عقل فلسفى باشد و ديگرى عقل غيرفلسفى. من شنيدم كه در اين اواخر مرحوم آقا ميرزا مهدى اصفهانى نسبتبه اين نظريه عدول كرده بود. البته من اين را شنيدم. به هرحال ما به روح او و شاگردان او كه همهشان از بزرگان بودند، درود مىفرستيم. ولى ما طرز تفكرمان اين است كه بايد مكتب تفكيك را روشن كرد. لگنهاوزن: دلايل مختلفى براى مخالفت متفكرين و علماى دين نسبتبه كلام و فلسفه وجود دارد. دلايل مخالفت اين دو گروه مشابهاند. برخى از علماى دين، نه تنها در اسلام بلكه در ساير اديان هم، با علم كلام و فلسفه به اين دليل مخالفت ورزيدهاند كه معتقدند در اين علوم بىجهتبر محتواى گزارههاى دينى تاكيد مىشود; در حالى كه آنان بر اين عقيدهاند كه باورهاى اساسى، ساده و روشن هستند و آنچه حائز اهميت است، عمل به دين از طريق شعائر، اطاعت از قوانين، جهاد و غيره مى باشد. اين موضوع مرا به ياد داستانى از لن اى. گودمن، كه در دانشگاه هاوائى به تدريس فلسفه يهود و اسلام مشغول است، مىاندازد. هرگاه وى مىخواست مهمترين رسائل نوشته شده در باب گزارههاى دين يهود را بيابد به سراغ يك خاخام سرشناس مىرفت كه به وى مىگفت چنين منابعى در دين يهود وجود ندارد. شكل ديگرى از مخالفت دينى با فلسفه و كلام از فهم نسبتا محدود از اين علوم ناشى مىشود كه بر طبق آن اين علوم با مجموع خاصى از عقايد يكسان گرفته مىشود. در همين راستا غزالى كتاب تهافت الفلاسفه را نوشت و فلسفه را رد كرد. بارزترين برخورد بين فلسفه و كلام را در موضع غزالى مىيابيم. همچنين مشهورترين پاسخ به حمله غزالى در دفاع از فلسفه همان پاسخ ابنرشد است. مىتوان اظهارات بسيار ديگرى نيز در دفاع از فلسفه و انتقاد از تفكر متكلمين يافت. نمونه بسيار عالى دفاع از عرفان و فلسفه را مىتوان در مقاله صدرالمتالهين، كه در رساله سه اصل به زبان فارسى نگاشته شده است، يافت. ايشان در آن مقاله مخالفتبا عرفان و تفكر فلسفى را معلول جهل به خويشتن و دنيا دوستى و خود فريبى مىداند. همان گونه كه ريچارد فرانك (از دانشگاه كاتوليك امريكا) خاطر نشان مىسازد: «مركز و منشا تعارض بين كلام و فلسفه را به اين شكل مى توان تلخيص كرد: آموزه عام سنت ارسطوئى كه از سوى فلاسفه [و سپس از سوى عرفا] پذيرفته شد، بر آن است كه هر ذاتى در تحقق فعليت و هستى خويش ميل به كمال دارد و در جستجوى آن است، فعليت آن بيانگر وجود آن مىباشد و هر چه يك وجود كاملتر باشد كمتر در درون خويش غيريت و صيرورت دارد» (از كلام فلسفى اسلامى، آلبانى) (Albang: Suny Press, 1979, p. 75-76) همين طور امروزه ما افرادى را مىيابيم كه با كلام و فلسفه اسلامى مخالفند و دليل مخالفت آنها اين است كه عدهاى با آراى فلسفه يونانى منحرف شدهاند. آنان كه فلسفه معاصر غرب را خوانده باشند، گاه مايه شرمسارى مىدانند كه بيان تفكر اسلامى در يك چهار چوب بىقيد و شرط با مكتب نئوافلاطونى ساز وارتر است تا با شيوههاى امروزى تر فلسفه غرب كه آنها مىپسندند. در اينجا بايد من باب احتياط چند نكته را متذكر شد: نخست اينكه بايد مراقب باشيم تا سنت كلام و فلسفه اسلامى را با ادعاهاى خاصى كه از سوى يك متكلم يا فيلسوف خاصى مطرح مىگردد، خلط نكنيم; آن گونه كه در مورد رد فلسفه از جانب غزالى قضيه از همين قرار بوده است. ثانيا زيانى كه تفكر يونانى ممكن است در بر داشته باشد را نمىتوان از طريق زدودن سنتخويش از ميان برداشت، بلكه تنها از طريق كار دقيق و طاقتفرسا در يافتن آراى قابل ايراد و نشان دادن چگونگى رد و يا جايگزينى آنها مىتوان به اين مهم دستيافت. و اين كار بيشتر گسترش سنتبه حساب مى آيد تا دست كشيدن از آن. ثالثا اين حقيقت كه فلسفه و كلام اسلامى با آنچه در تفكر غرب در حال حاضر سرزبانهاست فاصله دارد، بايد به آن به عنوان يك فايده مسلم اهميت داده شود. زيرا اين امر مىتواند راه بديلى را نسبتبه ديدگاه امروزى غرب به امور در اختيار ما قرار دهد. شناخت چنين ديدگاههاى متعارض اغلب فرصت كشف منشا اشتباهات، مغالطات و نيز فرصتبراى رشد و تحول بيشتر در هر يك از سنتهاى رقيب فكرى فراهم مىآورد. داورى: علماى دين و متفكران دينى با نفس دفاع از دين مخالف نيستند. آنها كلام را دفاع از دين نمىدانند و اگر مىدانستند علم كلام و متكلمان را گرامى مىداشتند و حال آنكه بسيارى از علماى دين و اهل فلسفه و صاحبان معرفت، كلام را غيرقابل اعتماد دانستهاند. در پرسشهاى شما نيز آثار شك در سودمندى علم كلام پيداست. در حقيقت اگر نتيجه بحثهاى كلامى معلوم بود و مىتوانستيم در مورد سود و زيان آن براى دين به حكمى نزديك به قطع برسيم، اين اختلافات رفع مىشد. ظاهرا آن گروه از علماى دين كه با علم كلام مخالف بودهاند و مخالفند، از علم كلام فايدهاى نديدهاند. يعنى در جايى كه خللى در دين مردم وارد شده، متكلمان از عهده برنيامده و گاهى مشكل را پيچيدهتر و مشكلتر كردهاند. اما در عصر حاضر كلام صورت ديگرى پيدا كرده و متكلمان سعى در فهم تازهاى از دين دارند و طبيعى است كه معمولا تفاسيرشان با آرا و اعتقادات رسمى مطابقت نداشته باشد. از اين روست كه علماى رسمى با اين قبيل تفاسير روى موافق نشان نمىدهند. ملكيان: به نظر مىرسد كه التفات به سه نكته، بعضا يا كلا باعثشده است كه بعضى از متفكران و علماى دينى با علم كلام مخالفت كنند. اول اينكه: علم كلام وعدهمىدهد كه از تعاليم دينى دفاع عقلانى كند، اما (به نظر اين علما و متفكران) بعيد نيستيا بسيار محتمل است كه نتواند و در آن صورت، عجز اين علم در عامه متدينان اثر منفى بگذارد; دوم اينكه حتى در موارد توفيق هم، اين علم متدينان را با بسيارى شبهات و بدعتها آشنا كند و آرامش ذهنى و روحى نخستينشان را زايل مىسازد; و سوم اينكه انس و الفتبا علم كلام بتدريج آدمى را به جايى مىكشاند كه غلبه بر خصم دين و مذهب را تنها وظيفه و تكليف دينى خود مىانگارد; يعنى گمان مىكند كه براى او همين قدر كفايت مىكند كه در مناظرات و مجادلات عقيدتى پيروز شود; و اين خيالى استباطل، و نجات و فلاح جز از طريق ايمان و عمل صالح و تقوا و ورع امكانپذير نيست. اعوانى: جهات مخالفت متفكران و علماى دينى با علم كلام فرق مىكند. برخى از علماى صدر اسلام خوض در مسائلى را، كه صحابه وتابعين بدان نپرداخته بودند، منع مىكردند و آن را نوعى بدعت در دينمىدانستند. وجه مخالفتحكما با علم كلام بيشتر از اين امر ناشىمى شود كه به نظر آنان متكلمان از روشى، كه بيشتر به جدل شباهتدارد تا برهان، استفاده مىكنند و هدف آنان كمتر متوجه فهم حقايق دين است و بيشتر معطوف به الزام و اسكات خصم و دفاع از موضعخاصى است كه اتخاذ كردهاند و آن را به عنوان اصل مسلم و اثبات نشده پذيرفتهاند. اشكالى كه برخى از عرفا به علم كلام وارد مىدانند اين است كه متكلمان از حقايق و لطايف و اشارات وحى به عبارات بسنده مىكنند. به نظر آنان مسائلى كه در علم كلام مطرح مىشود، چندان در فهم حقايق دين كمك نمىكند و همين اشكال را درباره حكمت هم وارد مىكنند. به نظر آنان معرفتحقيقى دين از طريق تخلق و اتباع به دست مىآيد. متكلمان هم به نوبه خود اشكالاتى را بر آنان وارد مىكنند. حقيقت امر اين است كه همه آنها سهمى مهم در دين داشتهاند و همه آنها امكانات مختلفى است كه در وحى براى فهم دين وجود دارد; اما مسلما برخى از آنها بر ديگرى ترجيح دارد. از يك ديدگاه نسبى متكلمان هم سهم مهمى در فرهنگ اسلامى داشتهاند و پاسداران «فلسفه دين» در گذشته بودهاند. 10 نقد و نظر: چرا نزاع ميان متكلمان اديان و مذاهب مختلف فيصله نمىپذيرد؟ لگنهاوزن: با فرض اينكه اختلاف بين متكلمين فرقه واحد از يك دين بهنظر پايان ناپذير رسد، نبايد مايه تعجب باشد كه اختلاف بين اديانمختلف نيز پايان ناپذير است. چه بسا اديان طريق حقيقت را ارائه دهند، ولى راه اسلام صراط مستقيم) است و ديگر طرق كم و بيش غير مستقيمند. وقتى اختلافات كلامى در درون اسلام و بين اسلام و ديگر اديان به عنوان يك راهنما در پژوهش فلسفى و بحثهاى محققانه به كار گرفته مى شود، اين اختلافات مىتوانند قطعا ارزشمند باشند; زيرا كمك مى كنند تا فهم خويش را عمق بخشيم. اما وقتى چنين اختلافاتى به عنوان يك چماق سياسى به كار رود و به وسيله آن ورشكستگى فكرى و يا ارتداد حريفان اعلام گردد، فرصت كشف حقيقت از دستخواهد رفت. سبحانى: اولا اختلاف در ميان بشر ذاتى است. نمىتوان اختلاف در تفكر را يكسره حل كرد. چون محيطها و تربيتها و آرمانها فرق مىكند. بسيارى از اين تفكرات تابع آرمانهاست. در درجه دوم اين است كه بسيارى از تعصبها اجازه نمىدهد كه بسيارى از مسائل حل شود. مثلا مساله وهابيت را در نظر بگيريد. من معتقدم كه مساله وهابيت در يك جو آرام قابل حل است. اكثر اينها مىفهمند كه اينها عبادت صاحب قبر نيست; كما اينكه در مصر الآن جو آرامى حاكم شده است كه چهار قانون شيعه را در احوال مدنى وارد كردهاند. اگر جو آرام باشد اختلاف برطرف مىشود; اما انتظار اينكه اختلاف به كلى برطرف بشود، نمىشود. حتى مسائل فقهى ما كه در فقه هست، اگر اصطكاكها باشد مسلما اختلافات كمتر خواهد بود. اعوانى: اگر بپذيريم كه يكى از وظايف علم كلام دفاع از اصول عقايد دين است و از طرفى هر دينى خود را دين «كامل» مىداند، طبيعى است كه متكلم هر دينى از آن دين در برابر اديان ديگر به دفاع برخيزد. اما از طرف ديگر، گاهى متكلم خود را ملزم مىبيند كه از اصول عقايد فرقه خاصى درباره فرقههاى ديگر دفاع كند و در نتيجه اختلاف به پيش مىآيد. از طرف ديگر يكى از وظايف علم كلام «فهم دين» است; اما اين فهم دين و وحى، فهم مطلق نيست و بيشتر يك فهممقيد و گاهى نسبى است. و اين هم يكى از علل اختلاف در آراى كلامى در درون يك دين است و موجب مىشود كه صاحبان راى با يكديگر به نزاع و جدال بپردازند. به طور كلى مىتوان گفت صرف نظر از علم كلام، خبرويت و تقيد در برابر اطلاق و كليت، يكى از علل اختلاف در درون دين، و نيز در درون مكاتب فكرى و فلسفى هم به شمار مىرود. داورى: وقتى اديان و اعتقادات متفاوت وجود دارد، طبيعى است كه ميان صاحبان آن اعتقادات و اگر هريك از آنها داراى علم كلام باشند نزاع و اختلاف وجود داشته باشد. البته اگر روزى برسد كه مردم همه پيرو يك آيين باشند نزاعها و مخاصمتها هم از ميان برمىخيزد. من از پرسش اين طور استنباط مىكنم كه اصل را در اتحاد و اتفاق مىدانيد و اختلافها و نزاعها در نظرتان عارضى است و بايد كوشيد موانعى كه در راه وحدت و اتفاق عقيده وجود دارد، رفع شود. شايد هم كسى معتقد باشد كه گروههاى مختلف مردم مىتوانند آرا و عقايد مختلف داشته باشند و وجود اختلاف عقايد را بپذيرند و هريك آرا و عقايد مخالف را تحمل كنند. به عبارت ديگر ممكن است اختلاف عقايد را امرى طبيعى به شمارند، اما تساهل را سفارش كنند. علاوه براين ممكن است كسانى بينديشند كه مىتوان ملاكى براى حقايق و عقايد درست پيدا كرد و همه را با آن ملاك سنجيد و عقايد درست را از نادرست جدا كرد و درستها را برگرفت و نادرستها را رها كرد. البته پيدا كردن چنين ملاكى آسان نيست و فعلا مىتوان آرزوى يافتن آن را داشت. بعضى مايلند عقل را ميزان وحدت عقايد قرار دهند، البته صورتى از عقل در بعضى مسائل مايه وحدت مىشود. فى المثل عقل علمى و روش علوم حساس توافق كلى اهل علم است، اما عقل به عقل علمى و به قول برگسون عقل تصرف در ماده (عقل تكنيك) منحصر نيست. اگر عقلى وجود دارد كه ملاك وحدت عقايد است، بايد آن عقل را شناخت، وگرنه هر عقلى ملاك وحدت نمىشود. نكتهاى كه معمولا به آن توصيه نمىكنند اين است كه توافق در مسائل علمى توافق قراردادى است. زيرا اين توافق به اصول موضوعهاى بازمىگردد كه در علوم پذيرفته مىشود و اگر در قلمروى از معرفت اصل موضوع نباشد، ضامن براى توافق وجود ندارد و اگر اختلاف پيش آيد آن اختلاف را، چنانكه در علم به معنى جديد رفع مىكنند، نمىتوان رفع كرد. با وجود اين من رفع اختلاف را ناديده نمىگيرم و بر ضرورت دائمى بودن اختلاف پافشارى نمىكنم، ولى با وسايلى كه ما در اختيار داريم و با تدابيرى كه مىانديشيم، صلح و وفاق كامل مردم عالم پديد نمىآيد. از اوتوپياهايى كه از قرن شانزدهم تا قرن نوزدهم نوشته شد و در حقيقت مدعى رؤياى صلح و اتحاد و عدم اختلاف بود، عقيده و اعتقاد جايى نداشت و كسانى بصراحت گفتند كه همه اختلافها ناشى از اعتقاد است و اگر اعتقاد از ميان برود، اختلافى باقى نمىماند. غرب مىخواست اختلاف را با نفى اعتقاد و عقيده رفع كند، ولى اكنون كه اعتقادات در غرب (و بر اثر استيلاى غرب) در همه جاى عالم ضعيف شده و در عالم متجدد غربى تقريبا جنگ اعتقادى و اعتقادات وجود ندارد، نه فقط اختلاف از ميان نرفته، بلكه اختلاف چنان در همه شؤون زندگى وارد شده است كه ديگر مرز ميان صلح و جنگ وجود ندارد. در اين عالم نزاعها فيصله نمىيابد. مىفرمايند نزاعها با عقل و عدل فيصله مىيابد و چه خوب مىگويند، اما عقل و عدل كجاست و چگونه مىتوان به آن رسيد؟ دمزدن از حق و عدل و عقل بسيار آسان است و همه كس مىتواند از آن دم بزند، اما حرف صرف كافى نيست. مكليان: به نظر مىرسد لااقل سه عامل دست اندركارند و مانع فيصله پذيرى نزاع ميان متكلمان اديان و مذاهب مختلف مىگردند. عامل اول موانع معرفتشناختى است. در متون دينى و مذهبى از اشيا و امورى سخن در ميان است كه معرفت ما به آنها بسيار اندك و ناچيز است: خدا، فرشته، شيطان، جن، عالم غيب، وحى، معجزه، برزخ، قيامت، آخرت، بهشت، جهنم و... از امورى هستند كه ما آدميان از طرق عادى كسب معرفت نسبتبه آنها تقريبا هيچ آگاهىاى نداريم; على الخصوص خدا، كه اصليترين و كانونيترين انديشه دينى است. موجودى است كه شناخت او از حد فاهمه ما آدميان بسى فراتر است. محدوديت عظيمشناخت ما نسبتبه اين گونه اشيا و امور سبب مىشود كه آنچه حقا در باب آنها مىتوانيم گفتبسيار كم باشد و طبعا نزاعها و اختلافهايى كه در ميان ما آدميان درباره آنها صورت مىبندد بسادگى فيصلهپذير نباشد. عامل دوم كه خود به يك معنا معلول و نتيجه عامل اول است، موانع معناشناختى است. الفاظ و واژههايى كه در متون دينى و مذهبى به كار مىروند، معمولا معانى و مفاهيمى را كه در متون غير دينى القا مىكنند، بعينه القا نمىكنند. به عبارت ديگر بسيارى از الفاظ وقتى در متون دينى و مذهبى استعمال مىشوند، تطور معنايى مىيابند و داراى معانى جديدى مىشوند كه تحديد حدود آن معانى كارى است دشوار و احيانا بسيار دشوار; به نحوى كه براى فهم معانى جديد رجوع به معاجم و فرهنگهاى لغت كارى ستبيهوده.فى المثل هيچيك از الفاظ انزال، تنزيل، كتاب، وحى، بعث، دين، حساب، ساعت، يوم، ايمان، كفر، ظلم، تقوا، غيب، دنيا، آخرت، قضاء، كلمه و توبه در قرآن كريم دقيقا به معانى لغويشان به كار نرفتهاند و بنابراين نمىتوان با رجوع به كتب لغت معانى آنها را در قرآن كريم دريافت. طبعا براى فهم معانىاين الفاظ بايد به خود قرآن رجوع كرد و اينجاست كه مجال بروزاختلافات فراهم مىآيد; اختلافاتى كه فيصله آنها كار چندان سهلىنيست. عامل سوم پيشداوريها و تنگ نظريهاى دينى و مذهبى است. در بسيارى از موارد، نفس اينكه متكلم، دين و مذهب خود را بر حق و متكلمان اديان و مذاهب ديگر را بر باطل مىانگارد باعث مىشود كه در سخنان آنان مداقه و تامل كافى و وافى نكند و طبعا از فهم آنها عاجز و محروم بماند. چون به مقصودشان راه نمىبرد بر مواضع خود بنا حق پاى بفشرد و مانع فيصله نزاع گردد. براى از ميان برخاستن اين پيشداوريها و تنگنظريها بيش از هر چيز التفات بدين نكته كار ساز است كه حقيقت از هر دين و مذهب خاصى ارجمندتر و والاتر است. دين و مذهب من نيز اگر قدر و قيمتى دارد، كه دفاع از آن را بر من الزام مىكند، به سبب و نيز به قدر حظى است كه از حق دارد.