حاج بارک الله نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حاج بارک الله - نسخه متنی

مهین بهرامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اما زن عمو، تودار و آرام بود. گذر
سال ها و زن ها را زياد ديده بود كه هرازگاهي تكاني به خانه ميدادند و زن عمو به
سرخ و سبزشان چشم تنگ نميكرد، بعد از هر صيغه و عقدي، زيارتي ميرفت و زلفي كوتاه
ميكرد وحنا ميبست و ستبر و استوار بستر قديمي را صاف مي كرد و به انتظار نشئه ي
خان، صبر پيشه داشت.

بهجت ملوك جوانتر بود، عمو او را براي اولاد گرفته بود
و بعد كه استخواني تركانده و رنگ و آبي پيدا كرده بود، صيغه را نود و نه ساله
خوانده بودند و بهجت شده بود چشم چپ و راست عمو. سر و زباندار و پر و پيمان و خوش
آب و رنگ بود و به قول اندرونيها كاسه ي چيني روي لمبرش مينشست. اهل حال بود و
گاهي كه دنبك و دايره اي پيدا ميشد، رقص تميزي هم ميكرد. اما وقتي با يك دختر
هفده هجده ساله ي وراميني، كه چين زلف را تا كمر شانه ميزد و انار پستان هايش به
زحمت زير نيم تنه جا مي شد، بساط عيش را برچيده ديده بود، يار غار زن عمو شده بود،
جادو ميكرد و سينه ميكوبيد، اما سوز دلش يله نميشد. زن عمو اهل جادو و نفرين
نبود، توي دل حكايتي داشت اما انگار دوتايي با يك درد، كنار آمده بودند.

آن
موقع زن ها در اندرون مينشستند، شال و شبكلاه ميبافتند و صحبتي داشتند كه پاياني
نداشت. خان عمو غدغن كرده بود كه زنها پا به بيروني بگذارند.

اوس فرج الله
چله دار، چادر سفارشي تكيه را ميدوخت و خانه در تدارك پذيرايي از استاد و
شاگردانش، كه در ايوان بيروني بساط پهن كرده بودند، برافروخته بود.

زن ها
وقتي از غيبت و بافندگي خسته ميشدند، پشت شبكههاي در بيروني ميرفتند و اوس فرج
الله را كه شش انگشتي بود و شبكلاه قلابدوزي به سر و مهر آبله به صورت داشت، تماشا
ميكردند. زن ها ميدانستند كه اوس فرج الله را حد تكليف ختنه كردهاند. ميگفتند:
در خمره گذاشتند! و ريز و سرشاد، ريسه ميرفتند.

اوس فرج الله، كرباس را قد
ميزد و خط ميكشيد، قوز ميكرد و دولا راست ميشد و كونه پايش ترك داشت. شلوار
دبيت سياه گشاد خشتكي با بند تنبان بلندي كه جلوش تاب ميخورد و زن ها، انگار از
تاب خوردن بند تنبان بود كه ريسه ميرفتند. وقتي برش تمام شد، طاقهها را جفت كردند
و شاگردها دور تا دور تالار نشستند. اوس فرج الله باز وضو گرفت، گلاب پاچيدند و
صلوات فرستادند و اوستا با جوالدوز و ابريشم تابيده، بخيه زد. شاگردها باز صلوات
فرستادند. روزها، اوسا بخيه ميزد و مدح ميخواند و شاگردها دم ميگرفتند و روي
دولاييها، آجيده ميرفتند و زن ها پشت مشبكههاي كاشي ميخنديدند.

اوس فرج
الله دستي چابك داشت، وقتي بخيه ميزد، انگار اهرمي بالا و پايين ميرفت و خودش آن
شيرها را از چرم سينه ي گوساله به رنگ اخرايي در چهارگوشه ي چادر بالاي حلقههاي
هواگير كه گل مسدسي بود ميدوخت. شيرها لبخندي زل و چشماني چپ داشتند و به يك دست
شمشير كجي كه رو به جلو گرفته بودند، در صورتشان حالت ابلهانه ي انساني بود و
نميدانم چرا نقشه ي آنها را از سفارت انگليس براي عمو آورده بودند.

خاتون
در برو بياي چادر تكيه، تازه عروس بود، همچون پريچهاي در گذر حكايت ها كه چادر
اطلس فاق بر سر و نيم تنه ي مخمل مليله دوزي بر شليته ي تافته پوشيده و ميان
سينهاش ياقوت حبه انگوري ميلرزيد.

بهجت ملوك، ادا درميآورد كه خاتون، شب
عروسي، خلخال به پا داشته با زنگولههاي طلا كه موقع راه رفتن پا بر سر بچه اجنه
نگذارد و كونه ي پاهايش را تق و تق به زمين ميزد و خندهاي آلوده و خشمناك
سرميداد:

ـ سوزموني بيحيا، زير نيم تنه هيچي، هيچي تنش نيس، ميون مهرههاي
زير گلوشم، مهره مار و آل آويزان كرده كه خان اون جور شل و پلشه!

آن وقت روي
زانويش ميكوبيد كه:

ـ كورشم اگه دروغ بگم، پتياره زير چفته ي زانوشم عطر
ميزنه!

ميگفت و حرص ميخورد و اهل خانه گوشه و كنار سرك ميكشيدند كه
خاتون بگذرد و عطر ناشناسي كه با لب گزه ميگفتند: فرنگيه! از چادر اطلسش
بريزد.

وقتي چادر تمام شد، وليمه دادند و تالار باغ بالا از مهمانان شهري و
كدخداهاي دهات اطراف، جاي سوزن انداز نداشت.

دسته دسته از اول غروب به
خانه ي خان ميآمدند، چادر را ميبوسيدند و نذر و نياز ميكردند.

صبح چادر
را به تكيه دولت بردند و به وقفيات سپردند. آشيخ فضل الله گفته بود: همين يه كار
آخرت خان رو ميخره.

اذان ظهر بيست و هشتم ذي حجه را ميگفتند و زن عمو دعا
ميكرد كه سال ديگر، در چنين وقتي مشرف باشد و دعايش انگار حجم داشت. حلقههاي نور
سبز و آبي از پشت بخاري رقيق به زمين ميريخت و روي سنگهاي خيس جاري
ميشد.

سوران، برزنگي پير لنگ قرمز بسته، طاسچه ي حنا بر يك دست و مشربه ي
كتيراي خيسانده بر دست ديگر به شاه نشين آمد. زن عمو بالاي شاه نشين روي سيني لب
خياره نشسته بود. دستهاي كوچك نگين نگيناش را در آب حنا شست و بر ناخنهايش حناي
تازه گذاشت و سرش را كه رنگ و حنا بسته بود، به ديوار خزينه تكيه داد و چشمها را
بست. كنار او بهجت ملوك نشسته و هنوز داشت گيسوان ريز بافتهاش را باز ميكرد و سر
گيسيهاي دوزاري زرد را در طاسچه كنار دستش ميريخت و مواظب اطراف بود. اما ته حواس
او و چشم نيم بسته ي زن عمو به خاتون بود كه تازه وارد حمام شده و روي پله ي خزينه
ايستاده و آبگير سرش آب ميريخت.

خاتون ميانه بالا بود با پوستي به رنگ عاج.
چينهاي زلفش كه تا كمر تاب ميخورد برقي ابريشمين داشت.

آن روز دور كمرش
زنجيري از طلا بسته بود كه زير ناف به قفل كوچكي وصل ميشد، زن عمو و بهجت به ديدن
قفل نگاهي بهم كردند و جمبي خوردند، آن خويشتنداري آزاردهنده، اينك تمام ميشد و
اگر خاتون آبستن شده بود، كار زار بود.

در اين موقع خاتون پيش رفت و مشربه
آبي بر شانه ي زن عمو ريخت و بيفاصله مشربه ي ديگري كه آبگير آورده بود، گرفت و بر
سر بهجت ملوك كه هنوز خود را خيس نكرده بود، ريخت، آن دو جمبي خوردند و دست شما درد
نكنه ي زهرناكي گفتند و خاتون شرمنده، لنگ را كه پايين آمده بود، بالا كشيد و روي
سيني پاي پله ي شاه نشين نشست.

سكوتي به ميان آمد. حمام قرق بود و فقط صداي ريزش
آب در خزينه ميآمد.

زن اوستا با سيني شربت آمد و شربت خوري را پيش روي زن
عمو گرفت و خندهكنان گفت:

ـ ايشالله وليمه زيارت خانوم دهن تازه
كنين.

مكثي كرد و گفت:

ـ ما كه قابل نيستيم، اما يه عرض
داشتم.

و ديگر حرفي نزد، زن عمو نگاه پرهيبتي به رويش انداخت و شربتخوري را
برداشت. خاتون چرخي خورد و كنجكاو به بالا نگاه كرد، بر صورتش قطرههاي عرق
ميلرزيد.

زن عمو سؤال كرد و زن اوستا با خاكساري گفت:

ـ راستش، روم
نميشد، اما دلم ميخواس خاك كف پاتون بشم و بيام تكيه، دلم خيلي
گرفته.

بهجت ملكوك نگاهي به زن عمو كرد. زن اوستا سر به زير انداخت. زن عمو
جرعهاي نوشيد و چيزي نگفت. زن اوستا گفت:

ـ ديشب اوسا تعريف ميكرد، به خدا
دلمون آب شد. ميگفت كار دس يمين الوكاته...

و آهي از حسرت كشيد:

ـ
چه خبري بشه، خدا ميدونه...

زن عمو ليوان را در سيني گذاشت و با لحن
گرفته اي گفت:

ـ اگر معين الوكاه قبول كنه! حالا كه آقا آدم فرساده، واسه
خاطر حضرت اجل كه قراره باشن.

و رو به بهجت كرد و انگار فقط با او حرف
ميزند گفت:

ـ ميگن اون ايلچي فرنگيه رم ميارن كه عزارداري ما مسلمونا رو
ببينه...

بهجت ملوك گفت:

ـ شايد بختش يار باشه و برگرده به دين، مگه
اون يكي نبود كه سر تعزيه ي بازار شام رفت پيش آقا و تشهد گفت؟

زن اوستا
سيني را زمين گذاشت و سر پيش برد و از زن عمو آهسته پرسيد:

ـ خانوم خانوما،
توره خدا بفرماين بعد از اون قضايام ديگه؟

زن عمو معطل نشد، چشم دراند و
گفت:

ـ الغيبت واشد و من الزنا، نبايس گفت! وانگهي در دروازه رو ميشه بست و
دهن مردومو نمي شه!

بهجت ملوك گفت:

ـ معين الوكاه ديگه كفري شده. دفه
آخري، جلو صحن مطهر وسط ميدون اومد، ريششو تو دستش گرفت و اشك مثه ابر بهار از
صورتش ميريخت، بيچاره پيرمرد، رو به جمعيت كرد و گفت:

ـ امروز اينجا، فردا
در قيامت، پنجاه ساله تعزيه دار حسينيم، دامنشو ميگيرم، هر كي اينو واسه ما ساخته،
بايس پيش آقام جوابشو بده.

زن اوستا شرمنده سيني را برداشت و جلو خاتون گرفت
اما خاتون سر تكان داد و زن اوستا در هم رفت.

مادرم ميگفت معين البكاء
پيرمرد كوتوله ي قوزداريه كه عمامه ي شير شكري ميبنده و عباي ناييني و لباده ي
بلند شتري ميپوشه. ريش توپي حنا بسته و ته صورتي آبله.

«ابول» بچه بوده كه
معين البكاء آورده و بزرگش كرده. حالا ابول، هفده هجده سالهاس با ته رنگ زرد، صورت
كشيده، دماغ قلمي، چشم ابروي مشكي، پشت لبش تازه سبز شده. لباده ي چوچونچه سفيد
ميپوشه با پيرهن يقه آهاري. گتر ميبنده و ساعت زنجيردار به جليقه. صبح به صبح تيغ
ميندازه و پشت گردنشم هفته به هفته خط. فينه اي يه وري رو زلفش مي ذاره و چه زلفي،
پرپشت و بي حيا. واسه همين ام براش حرف درآوردهان. بچه ها پشت معين البكاء راه
افتاده ان و يه صدا خونده ان كه:

شيخ حسن گفته به آواز لري

يه ابول دارمو
و صد تا مشتري،

شيخ حسن گفته كه من ليواس مي خوام

چيز خوب دارمو و اسكناس مي
خوام

شيخ حسن ام تو مجلس، ريششو گرفته و سر به آسمون برداشته و نفرين
كرده.

زن عمو گفت:

ـ دهن مردوم چاك و بس نداره، نديده نشنيده يه چيزي
درميارن.

زن اوستا غصه دار گفت:

ـ اگه اونا نباشن كه تعزيه تعزيه
نيس.

زن عمو با اهميت گفت:

ـ خيليا پا درميوني كردهان، حضرت اجل كه
بيان، شيخ حسن ام نه نميگه، قراره شهادت علي اكبرو بخونن، ظل سلطان نذر
كرده.

زن اوستا از خود بي خود پرسيد:

ـ په حتماً حاج باريك الله ام
هس؟

خاتون داشت سنگ پا مي كرد و گوشش به آنها بود، از جا بلند شد و سمت
خزينه رفت.

زن عمو گفت:

ـ بي اون كه نمي شه.

زن اوستا از حواس
پرتي، همان طور با شليته و شلوار روي پله نشست و دستش را روي زانويش زد و
گفت:

ـ قيامت مي شه، خدا بخير بگذرونه، مي گن طايفه ي علم دار براش قداره
بسن.

زن عمو گفت:

ـ والله اعلم، مام يه چيزايي شنيديم اما خدا عالمه!
گردن خودشون.

بهجت ملوك گفت:

- ما كه كنج خونه از همه چي
بيخبريم.

زن عمو سر به ديوار تكيه داد و ظاهراً چشم بست اما بهجت ملوك
سياست زن عمو را نداشت و دلش بي در و طاقچه بود. خودش ميگفت:

ـ وقتي
نميتونم از يه كاري سر در بيارم، كهير ميزنم.

و به رغم زن عمو
پرسيد:

ـ زن اوستا از گلين خانوم، عروسشون هيچي نشنفتي؟

زن اوستا
گفت:

ـ والله از شما چه پنهون خانوم، گردن اونا كه ميگن...

از در
خزينه خاتون مثل نوري به پله تابيد، لنگ اطلس صورتي به تنش چسبيده بود. پنجه هاي
كوچكش كه از حنا گلي رنگ شده بود روي سنگ خيس عكس مي انداخت. صداها دور شد و به
نظرم آمد كه دختر فخيم التجار است كه گرداگردش را محفلي ها گرفته اند.

دختر
فخيم التجار يكدانه است، چهارده ساله و گندم گون، صورتش مثل خاتون كشيده است و
چشمانش به رنگ عسل. چتر زلفش را بالاي دو لنگه ابروي هلال، از وسط جدا كرده و در
شكاف فرق آويز زمرد فلامك نشان آويخته اند. لباس عروسي اش از اطلس شسته آبي است و
چارقد بنارس زري با پولك طلا بر سر دارد. شليته ي مخمل گل زري و جوراب فيل دو غوز
پا كرده و از زير چادر عقد، مواظب در است. خاتوئن شرمگين كنار پله نشست.

زن
اوستا قسم مي خورد و زن عمو با چشم خيره به دهان زن اوستا نگاه ميكرد:

ـ
همه زنا تو اطاق عقد شرطو ميدونسن و هر كي شنيده بود هر كش زده بود.

زن
اوستا باز قسم خورد:

ـ زن اولش مثه يه تيكه ماه، دختر علمدار، اصل من زاده،
سه تام پشت سر هم زاييده، سر عقدم اينو همه ميگفتن و از وفا بقاي مرد!

بهجت
سر تكان داد. خاتون يك بري نشسته بود و خيلي دلش ميخواست چيزي بپرسد اما جرئت
نميكرد. زن عمو بيخيال به ديوار خزينه تكيه داده و چرت ميزد.

اما بهجت
ملوك از شوق و حسد به شور افتاده بود، برقي از يك ميل خفته در چشمانش بيدار ميشد،
اينكه خواستگاران دختر فخيم التجار پاشنه ي در را از پا
برداشتهاند...

اينكه به جاي مهر و شيربها عروس خواسته كه داماد در چنان
لباسي به حجله بيايد، طعم عشق، در ذهنش نشسته و چراغ دلش را برافروخته بود. زنها سر
به هم آوردند و بخاري معطر گردشان گرفت، صحبت گل انداخت و عروس خانه به حمام
آمد:

در خانه ي فخيم التجار تالار آينه را مردانه كرده اند، فخيم التجار با
قباي ترمه، كلاه پوست بره و ته ريش جو گندمي، راضي و ناراضي، بالاي تالار، نشسته و
دور تا دور تالار مردان معمم و بازاري نشسته اند. روي عسلي هاي پايه دار شيريني و
نقل چيده اند و گلدان هاي شمعداني كه گل هاي سرخ شكفته دارد.

عكس مهمانان در
آينهها، مجلس را شلوغ تر كرده، اما سر و صدايي نيست، عاقد با ريشي كه تا پر شال
پايين آمده خطبه ميخواند، نور شمع ها در لاله هاي بلور ميلرزد و بوي پيه و كندر و
عود همه جا پيچيده، در زاويه دلشادي شوق آميز زن ها ولولهاي راه انداخته،
دوبخته ها و بيوه ها پشت درها مانده اند و زن هاي سفيد بخت در هفت سمت عروس، هفت
ابريشم ميدوزند. للة عروس شير عسل ميجوشاند و دعاي مهر و محبت و حسن يوسف
ميخواند.

قرآن روي زانوي عروس باز است و دعاي سفيدبختي در مشتش. گفته اند
هر چه دو آدمك دعا بيشتر به هم بچسبند، مهر او بيشتر به دل داماد مي افتد، شرط
عروسي، دهان به دهان مي چرخد، از خانه بيرون مي رود و همه ي محله و شهر از آن
خبردار مي شوند...

خانواده ي علمدار هم شنيده اند، لب به دندان گزيدهاند،
اما لام تا كام نگفته اند، زن ها از كنجكاوي و شوق مي لرزند، به قول بهجت:

ـ
الاني است كه كهير بزنند.

در چشمان خاتون پرتوي حيواني مي درخشد، همه چشم به
دهان زن اوستا دارند:

ـ دختر فخيم التجار حاج باريك الله رو تو تعزيه ي حرم
ديده و نه يك دل و صد دل خاطرخواي وقتي شده كه اون مشك به دندون گرفته و تير به چشم
داشته و سر نهر فرات مي رفته كه براي سكينه آب بياره ...

گفته به جاي هر چي، مي
خوام كه داماد با لباس سبز، زره بي پشت، بازوبند زمردنشون و كلاه خود و سپر بياد سر
عقد! با همين لباسم بياد حجله! پنا بر خدا كه خاطرخوايي چه ها مي كنه؟

زن
عمو گفت:

ـ خدا عاقبتشو به خير كنه، خروس دله، رو هر مرغي مي پره، از يكي كه
گذشت واي به احوال ديگري.

اما چشمان بهجت نمناك شده و صورتش مثل مخملي كه
خواب برداشته باشد،گل انداخته بود، آن موقع پيدا بود كه بهجت در اندوه خانه ي خان،
با دردي پي گير هم خانه است و اين درد، مهلت شكفتگي او را دزديده.

زنان گرد
هم، سردرهم آورده و در گفتگوي بخارآلود و رخوت آورشان، شهوتي معصومانه و ناكام موج
مي زد. آنان مثل حيوان دست آموز، بيش از غذا نيازمند نوازش بودند و محبت، اين اكسير
ناياب، مي يابد كه لعابشان مي زد، كسي چه مي داند كه تخيلات زن فقط به يك نياز سمج
مي رسد و اين نياز را آن روز در بي حالي نوميدوار زن عمو و پژمردگي بهجت و ابرام
دردناك مادرم و شكفتگي گل نگاه خاتون ديدم و فهميدم كه ما همه گرد يكديگر رازي
يگانه در ميان گذاشته ايم كه خاطر خوابي دختر فخيم التجار صورت ساده و كودكانه ي آن
است.

/ 3