وبـر و اسلام
نويسنده: برايان اس. ترنر فقدان هر گونه سنّت مطالعاتي در باب تاريخ و ساختار اجتماعي اسلام در غرب، و فقدان مطالعه سامان مند اسلام، در مقايسه با آثار موجود در باب ديگر اديان، حوزهاي فراموش شده در جامعهشناسي، پديدار شناسي و تاريخ اديان ساخته است، اين امر به نظر مؤلف كتاب «وبر و اسلام» انجام مطالعاتي را در باب اسلام ضرورت ميبخشد.محقق مذكور در تلاش براي انجام اين مهم، مطالعات خود را بر اساس «تنظيم واقعيات شناخته شده اسلامي در قالب يك طرح نظري و جامعهشناختي» آغاز كرده، و در ميان تحقيقات انجام شده موجود كه آنها را به دلايل چند حتّي براي برآوردن نياز يك دوره كارشناسي يا كارشناسي ارشد كافي نميديد، «جامعهشناسي تمدنها»ي ماكس وبر را نقطه شروع ارزشمندي براي مطالعه خود مييابد. و از اين جهت به عقيده او، از يك سو نظرات وبر مضامين اساسي لازم در توضيح موضوعات اسلامي را دارا بوده، ديدگاهها و طرحهاي معقول را براي رويكردي نسبت به اسلام ارائه ميدهد و نيز چارچوب و مجموعه مسائلي را در بردارد كه مطالعه اسلام به كمك آنها ميسور ميشد و از سوي ديگر اهميّت وبر و نقش آراء و نظرات او در جامعهشناسي جديد نيز امري قابل انكار نبود.1اما در اين مطالعه، با وجود نقاط ضعف جامعه شناسي وبر و تفاسير متعدد از آراء و نظرات او، مباحث زير مورد بحث قرار گرفته است: 1ـ ترسيم خطوط كلي مكتوبات وبر در باب اسلام و جامعه اسلامي 2ـ تحليل رابطه بين ماركس و وبر برحسب «شيوه توليد آسيايي» ماركس 3ـ رابطه اسلام، استعمار و پيدايش جامعه نو.از طرفي، بهرهمندي اين مطالعه از مزاياي يك تحقيق برجسته علمي خصوصا در حوزه انديشه اسلامي، و تازگي شيوه بحث، مجوز ترجمه آن را به منظور فراهم ساختن زمينه ورود متفكران اسلامي به عرصه تحليل و نقد آن، به دست ميدهد؛ در اين راستا آقايان علي سليمي، عبدالرضا عليزاده و حسين بستان از اعضاي گروه جامعهشناسي دفتر همكاري تحت اشراف يكي از اساتيد محترم دانشگاه، اقدام به اين مهم كرده، و سطور زير حاصل ترجمه اوّلين فصل اين كتاب تحت عنوان «تفسير وبر از اسلام» است.دكتر برايان اس. ترنر، متولد و تحصيلكرده بيرمنگام انگلستان و هم اكنون استاد جامعه شناسي دانشگاه اسِكس [Essex] انگلستان است.تفسير وبر از اسلام
مطالعه سامان مند اسلام، در مقايسه با آثار متداول و پر رونق در باب ديگر اديان جهاني و تمدنهاي وابسته به آنها، حوزهاي فراموش شده در جامعه شناسي، پديدار شناسي و تاريخ اديان است. در واقع، تقريبا هيچ مطالعه جامعه شناختي عمدهاي در باب اسلام و جامعه اسلامي وجود ندارد.1 اسلام شناسان گاهي اين فقدان سنّت تحقيقي را با خشكي و بيحاصلياي كه به اسلام نسبت ميدهند و اينكه اين دين را مشتق از يهوديّت و مسيحيّت ميدانند، تبيين ميكنند.2 و يا اغلب تلويحا ميگويند كه اسلام يا اصلاً دين نيست يا اينكه موردي خاص است و از اين رو در حيطه علايق عادّي جامعهشناسان دين نيست.3 دليل مشخّصتر ميتواند اين باشد كه ماركس2 و دوركيم3 درباره اسلام سخن چنداني، يا هيچ چيز، نداشتند و وِبِر نيز پيش از آنكه كتاب Religionssozlogic(جامعهشناسي اديان) او با مطالعه جامعي در باب اسلام كامل شود، در گذشت. از اين رو، در همان حال كه طرحهاي تحقيقاتي عديدهاي به مسائلي پرداختهاند كه بنيانگزاران جامعه شناسي در باب مسيحيّت، اديان نخستين و آسيايي مطرح كرده بودند، هيچ سنّت راسخي در مطالعات اسلامي وجود ندارد كه براساس جامعه شناسي نوين مبتني باشد. اين وضع، به تنهايي جامعه شناسي اسلام را يك مسأله تحقيقي فوري و فوتي و مهّم ميسازد. علاوه بر اين، تفسير وبر از اسلام، هم در اشارات پراكندهاش به حكومت موروثي اسلامي و هم در تحليل جمع و جورترش از حقوق اسلامي، آنقدر جالب توّجه است كه بررسي دقيقتري را نسبت به آنچه اسلام تاكنون به خود ديده است، ايجاب كند. گذشته از اين، به سود اهميّت قاطع اسلام از حيث نظري ميتوان دليلي قوّي اقامه كرد: و آن اينكه اسلام، به عنوان ديني قائل به نبوّت، اين جهاني و داعي نجات كه پيوندهاي محكمي با ساير اديان ابراهيمي دارد، محكّ بالقوهاي براي دعاوي وبر درباره دين و سرمايهداري است.در اين مطالعه ناظر به وبر و اسلام، در نظر دارم كه تفسير وبر را از اسلام در ارتباط با پيدايش جهان نوين توضيح داده و آن تفسير را كه غالبا مُضمر و مُجمل است از طريق پژوهشهاي محقّقين معاصر، شرح و بسط دهم. براي انجام اين مهّم، پاسخ به اين پرسش بسيار ضروري است كه: استدلال وبر در مورد رابطه ميان باورهاي ديني و حدوث و بقاء نهادهاي سرمايهداري چه بود؟ روشن خواهد شد كه مسأله اساسي در فهم تفسير وبر از اسلام، همين پرسش است. براي اجتناب از خلط مبحثهاي بيجهت، موضع خود را، قبل از استدلال به سود آن، بيان خواهم كرد. در واقع طرز تلّقي و تفسير وبر از اسلام، ارتباط ضعيفي با آن نظريه خاص درباره مذهب كالون دارد كه او نخست در كتاب اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري4 شرح و بسط داد؛ عملاً، بحث وبر درباره اسلام بر حسب حكومت موروثي و فئوداليسم مبتني بر وقف،5 به طور كلي، يا جامعهشناسي ماركس ـ هرچند نه با ماركسيسم ـ سازگاري دارد؛ در عين حال، بايد پذيرفت كه موضع وبر در خصوص رابطه ميان ساختارهاي اجتماعي و باورها، اغلب تناقضآميز يا لااقل مبهم است. بسياري از جامعه شناسان در رويكرد به وِبِر به پيچيدگي استدلالات و توضيحات او توجّه دادهاند، امّا ادعا كردهاند كه يك مضمون اساسي در آثار او هست كه به تفكّر جامعه شناختي وي انسجام و وحدت ميبخشد. مشكل اين است كه جامعه شناسان درباره اين كه مضامين اساسي يا ذيربط در آثار وبر كدامند، اختلاف نظر دارند.4 بر سر تفسير صحيح مضمون اخلاق پروتستان يا، به نحو اعمّ، نظريّه وبر اختلاف آراي شايانتوجهي وجود داشته است. اين اختلاف نظرها ممكن است يا به سبب سوء فهم آشكار جامعه شناسي وبر پديد آمده باشد يا به علّت اينكه جامعهشناسي او، خود داراي ابهامهايي است. در عين حال كه قطعا بدفهميهاي واضحي وجود داشته است، ميتوان اثبات كرد كه، از آنجا كه جامعهشناسي وبر از حيث سازگاري منطقي دچار مشكلاتي است، هيچ تفسير قطعي يا معتبري از آراء او واقعا ممكن نيست. انسان هنگامي كه با تاريخ انديشهها سر و كار دارد، همواره وسوسه ميشود كه در آراء يك جامعه شناس، علي الخصوص يك جامعه شناس بزرگ، سازگاري و انسجام منطقي ببيند.5 در مورد وبر معقول است بپذيريم كه او رويكردش را نسبت به پارهاي از موضوعات كليدي جامعهشناختي تغيير داده، در طول حياتش ادّله مختلفي اقامه كرده و به مواضع مختلفي پايبند بوده است، بدون آنكه بكوشد تا بازنگري كاملي در آراء و نظراتش به عمل آوَرَد. حتّي شواهدي وجود دارد كه وبر از موضوعاتي كه ما هنوز به جدّ ميگيريم، به تنگ آمده بود. با توجّه به كثرت تفاسير ضدّ و نقيض از نظرات وبر، تمام آنچه كه ميتوان از يك وبر شناس انتظار داشت اين است كه به سود تفسير خودش از نظرات وبر با قوّت و دقّت استدلال كند و در عين حال آن ديدگاههاي موجود در باب وبر را كه يا با آراء خود و بر ناسازگار به نظر ميرسند يا به نحوي بازگشت ناپذير مهجور مينمايند، كنار زند. من، خود، در تلاش براي ايفاي نقش يك مفسّر و پيرايشگر مفيد ديدم كه بين نظريه اخلاق پروتستان (اپ)، كه دو نوع آن وجود دارد (اپ و اپ يك)، و نظريه كلّيتر وبر (و) تمايزقائل شوم. مقصود من از اوّلين نظريه (اپ) همان موضوع نسبتا مضيّق ارتباط ميان مذهبِ متأخر كالون6 و سرمايهداري اروپايي است كه وبر آن را در خلال سالهاي 5 ـ 1904 منتشر كرده است.6 نظريه وبر (و) تا حدودي بسط و تعميم اپ است و تا حدودي نيز تحقيق مستقلي است در باب شرايط جامعهشناختياي كه زيربناي تفاوتهاي عمده تمدّنهاي غرب و شرق است. ميتوان گفت كه دين، نقش بسيار اساسياي در جامعهشناسي تمدنهاي وبر ندارد. بخشي از نظريه وبر، يعني كتاب Gesammelte Aufsatze Zur Religionssoziologie(جستاري در باب جامعهشناسي اديان)، بين سالهاي 1916 و 1919 انتشار يافت، امّا جنبههاي مهّم تحليل او از سرمايهداري نيز در كتاب Wirtschaft und Gesellschaft(اقتصاد و جامعه) گنجانده شد كه ذهن وبر را از سال 1909 تا هنگام مرگش در سال 1920 به خود مشغول داشته بود. مقصود اين نيست كه اين دو نظريه (اپ و و) در روند تحوّل آراء وبر ناهمزمان بودند، زيرا بسياري از مضاميني كه در نظريّه او به چشم ميخورند، در نخستين پژوهشهاي او درباره امپراطوري روم يافت ميشوند.7 بنابراين، هدف من از اين تفكيك بيشتر توضيح تفسير خودم از آراء و نظرات وبر است، نه هرگونه ادعاي اساسياي در باب تحوّل فكري خودِ او.تفسيرهاي گوناگون از جامعهشناسي وِبِر را ميتوان به چندين شيوه مختلف توضيح داد. در اينجا اشارهاي به سخن السدير مك اينتاير7 در مقاله «اشتباهي درباره عليّت در علوم اجتماعي» سودمند است، كه در آن اظهار ميدارد كه جامعهشناسان، در تلاش براي تبيين ارتباط بين باورها و كنشها، اغلب كار را با نظري انعطاف ناپذير آغاز ميكنند و با مصالحهاي به پايان ميبرند.8 اين نظر انعطافناپذير يا آن است كه باورها در درجه دوم از اهميّتاند (ماركس و پارتو)8 و يا اين است كه باورها مستقّل و مؤثّرند (وبر). ولي اكثر جامعهشناسان با عدول از رأي خود، كار را به پايان ميبرند. بههمين نحو، به نظر مك اينتاير، وِبِر بدون تأمّل «نظريّه كنش متقابل سادهانگارانه»9اي را ميپذيرد كه در آن باور موجب كنش ميشود و كنش موجب باور. از اين چارچوب ميتوان براي نشان دادن اين امر استفاده كرد كه جامعهشناسان چگونه وبر را در خصوص رابطه علّي بين باورهاي پروتستاني و كنشهاي سرمايه دارانه، لااقل داراي دو موضع قلمداد كردهاند، يعني ايدهآليسم (اپ) و صور گوناگون نظريّه كنش متقابل10 علّي يا نظريّه كثروت گروي11 علّي (اپ يك).مورخّان اقتصادي و اجتماعي در زمره نخستين كساني بودند كه نظريه اخلاق پروتستان را نظريهاي قوي قلمداد كردهاند كه در آن اعتقادات مذهبِ كالوَن، سرمايهداري نوين را بوجود آورد. مثلاً ايچ. ام. روبرتسون12 مدعي بود كه وبر:9 در جستجوي جبري رواني در رويدادهاي اقتصادي بود. او علي الخصوص پيدايش «سرمايهداري» را حاصل پيدايش نوعي «روحيه سرمايهدارانه» ميدانست ... من ميل دارم نشان دهم كه روحيه سرمايهداري بيشتر از اوضاع و احوال مادّي تمدّن سرچشمه گرفته است تا از نوعي انگيزه ديني.همين اواخر ايچ. آر. تروار ـ روپر13 اظهار داشت «كارل ماركس مذهب پروتستان را ايدئولوژي سرمايهداري، يعني اين پديدار ديني را فرعِ پديداري اقتصادي، ميدانست. ماكس و وبر و ورنر زمبارت14 اين قاعده را برعكس كردند.10 سيّد [حسين [العطاس،15 در تلاش كسب تأييدي براي اين برداشت كه وبر مُبْدِعِ يك نظريه قوي (اپ) است تأكيد ميكند كه، علاوه بر مورخّان اقتصادي، در ميان جامعه شناسان مهّم (تالكوت پارسونز،16 پيتريم سوروكين17 و راينهارد بنديكس18) نيز اتفاق نظر وجود دارد بر اين كه نظرّيه اخلاق پروتستان، مستلزم نوعي نظريه حاكي از عليّت انديشهها [نسبت به رويدادهاي اقتصادي [است.11 احتمالاً چون نظريه اخلاق پروتستان را ديدگاهي ضد ماركسيستي در باب تحوّلات اقتصادي ميدانند، اين نقش را به آن واگذار كردهاند. پارسونز خود گفته است كه «مقصود از اين تحقيق ردّ نظريه ماركس در يك مورد خاص تاريخي بود».12 اما، اين تفسير چند اشكال دارد. اوّلاً، چنانكه گونتر راث19 خاطرنشان كرده است، جُستار مذكور درباره مذهب پروتستان، پاسخي نبود كه نظر خاصّي به ردّ ماركس يا ماركسيسم داشته باشد، بلكه بخشي از يك «موضوعِ بحث صِرْفا دانشگاهي» بود كه توّجه تعدادي از محققّان، خصوصا ابرهارد گوتين،20 ورنر ويتيش21 و گئورگ يلينك22 را به خود جلب كرده بود.13 در پس آن روياروييِ خاصّ از قرنها قبل، بحثي درباره مناسبات دين، صنعت و آزادي سياسي نيز وجود داشت.14 اگر چه نظريه اخلاق پروتستان معطوف به ضديّت با ماركس نبود، مقصود از آن اظهار نظريهاي ايدهآليستي نيز شمرده نشد. وبر با صراحت تمام تأكيد ميكند كه هر نظريهاي كه بگويد سرمايهداري مخلوق نهضت اصلاح ديني23 بود، «نظريهاي احمقانه و تعصّبآميز» است.15 شواهدي نيز از همكاران وبر در هايدلبرگ در دست است دالّ بر اين كه او از تفاسير «ايدهآليستي» از نظريه اخلاق پروتستان، دلِ خوشي نداشت:16 امّا، بايد گفت كه هانس دلبروك24 كوشيد تا از نظريه وِبر در باب ارتباط مذهب كالون و سرمايهداري به عنوان نوعي ايدهآليسم ضد ماركسيستي بهرهبرداري كند و آن را گسترش دهد، وبر اعتراض كرد و به من گفت «من بايد جدّا به اين كار اعتراض كنم، زيرا من بيش از آن كه دلبروك گمان دارد مادّيام.» هونيگسهايم25 به ياد ميآورد كه وبر، پس از اينكه در سال 1910 چند پاسخ نقّادانه به راشفال26 داد، «ديگر هيچگاه درباره اين مسأله بيش از آن سخني نگفت».آن دسته از جامعه شناسان كه مايل به ردّ هر نوع تفسير صرفا ايدهآليستي از نظرات وِبِرند، يا اظهار ميكنند كه فلسفه علم وبر، علي الخصوص نظراتش درباره عليّت، در واقع بسيار پيچيدهتر از آن است كه در تفاسير اپ فرض شده است، يا خاطرنشان ميكنند كه نظريه اخلاق پروتستان يك تك نگاري آزمايشي و ابتدايي بوده كه به يك جامعه شناسي تطبيقي تمدّنها (همان نظريه وبر) تبدّل يافته است. از اين رو، اغلب ادّعا ميكنند كه عُلْقه اصلي مورد علاقه وبر بررسي روابط تاريخي آن معاني اجتماعياي بود كه در كُنشهاي اجتماعي نهفتهاند. وبر، در اين تفسير خاص (اپ يك)، بجاي اينكه در جستجوي هر گونه سلسله علّيِ بيش از حدّ ساده شده، باشد، به شرح و كشف «قرابتها» يا «تشابهاتِ» پيچيده بين كنشهاي معنادار علاقهمند بود. صرف ارائه همبستگيهاي آماري بين مشاغل (كارهاي اقتصادي)27 و معتقدات متصدّيان آنها (كالون مذهبان) كافي نيست؛ بلكه كار مهّم جامعه شناسي عبارت از فهم انگيزههاي عاملانِ اجتماعي است، انگيزههايي كه اين ارتباطاتِ آماري را قابل درك ميسازند. چنانكه پيترال. برگر28 گفته است؛17 فهم وبر را از ربط انديشهها به تاريخ ميتوان به وضوح هر چه تمامتر در استنباط او از «قرابت انتخابي» (Wahlverwandtschaft) ديد، يعني استنباط او از راهي كه از آن راه بعضي انديشهها و فرايندهاي اجتماعي و يكديگر را، در تاريخ جُسته و مييابند. فرديناند كولِگار29، نيز به همين نحو، پس از مردود دانستن «مغالطه منتقدين وبر، يعني مغالطه ايجاد رابطه علّي» بين مذهب پروتستان و سرمايهداري، به «تقويت متقابل و «قرابت انتخابي» بين اخلاق اقتصادي سرمايهداري نوين و اخلاق دينيِ مذهب افراطي پروتستان» اشاره ميكند «كه هر دوي آنها بر «روحيّه» يا خُلق و خويِ عمومي، مبتنياند ...».18 در اين چشم انداز (اپ يك)، گفتهاند كه وبر ديدگاه پوزيتيويستي يا هيومي را در باب عليّت نپذيرفته، بلكه برعكس از طريق فهم معاني ذهني درصدد تبيين كنشهاست. اين ديدگاه (اپ يك) آشكارا اهميت به حقّي به موضع روش شناختي خود وبر ميدهد، امّا با اين همه، به عنوان تفسيري منسجم از آراء وبر، جدّا متضمّن پارهاي دشواريهاست. مثلاً، اين تفسير با اين فرض آغاز ميشود كه وبر همواره و بيوقفه از قيود و شروط روش شناختي خودش پيروي ميكرد؛ اين تفسير همچنين وبر را داراي روش شناسي سازگاري ميانگارد. به نظر ميرسد كه وبر، در بسياري از قلمروهاي كليدي جامعه شناسيِ دين، آنچه را ميتوان جامعه شناسيِ Verstehende ]تفهّمي] شمرد، ناديده گرفته يا از آن دست كشيده است ـ در فصول سه و چهار اين تحقيق خواهم كوشيد تا دو نمونه مشخص را ارائه دهم كه وبر در آنها از استدلال خود به سود نقش فهم در تفاسير جامعه شناختي از كُنش، عدول كرده است. گو اينكه استدلالِ وبر بر ضد الگوهاي تك علّتيِ سادهلوحانه ـ مانند جبر اقتصادي ـ قابل تحسين بسيار است، امّا من معتقد نيستم كه بديلي كه وبر ارائه كرد هم قانع كننده باشد. تبيينهاي كثرت گروانه علّي، با ملاحظه «قرابت» موجود بين «روحيهها» يا «خُلق و خوها»ي پيچيده فرهنگي و با ردّ تلاشهاي انجام شده براي اثبات تفوّق علّي، يا به توضيح واضحات ختم ميشود ـ «هر چيزي بر هر چيز ديگري تأثير ميگذارد» ـ يا اينكه در هيچ مورد خاصّي راهي براي احراز موفقيّت اين تفسير علّي وجود ندارد. نتيجه اينكه تبيينهاي انجام شده بر حسب معاني ذهني بندرت به چيزي فراتر از توصيفهاي محتمل الصدق از حالتهاي ذهني دست مييابد.سرانجام ميتوان گفت كه تبيينهايي كه وبر عملاً ارائه ميكند (در مقابلِ آنچه مدّعي است كه ارائه ميدهد) اين ماهيت كثرت گروانه را ندارد. خلاصه، ميخواهم بگويم كه عنصر جبرگروانه قوّياي در تبيينهاي وبر، عليالخصوص در باب اسلام، وجود دارد كه او را به طرح تبيينيِ خود ماركس بسيار نزديك ميكند. ولي قبل از ورود به آن موضوع، بايد يك تفسير ديگر از آراء وبر (و) را بررسي كرد.اين طرز تفسير از آراء وبر (و) خاطر نشان ميكند كه فهم نظريه اخلاق پروتستان او، فقط با جاي دادن آن در چهارچوب علاقه بسيار وسيعتر او به عقلانيت، ميّسر است و اين علاقه وسيعتر را وبر در زمينه جامعه شناسي تطبيقي، اعمال كرده است. به طوري كه براي فهم جستارهايي كه وِبِر در سالهاي 1904 و 1905 منتشر ساخت، بايد به تحليلهاي او از يهوديت30 و آيينهاي هندو،31 بودا32 و كنفوسيوس،33 توجّه كنيم.در اين ديدگاه (و)، رياضت كشي34 شرط لازم و كافي سرمايهداري عقلاني است، امّا بايد آن را در كنار چند متغيّر كليدي ديگر نهاد.19 از اين رو جامعهشناسان، از ميان آثار ديگر، به كتاب تاريخ عمومي اقتصاد35 وِبر رو آوردهاند كه در آن كتاب وي امور ذيل را خصائص و لوازم فعاليت تجاري سرمايهداري ميداند:انحصار وسائل مادي توليد به آنتروپرونورها، آزادي بازار، تكنولوژي عقلاني، حقوق عقلاني، نيروي كار آزاد و سرانجام تجاري شدن حيات اقتصادي. وبر ميگويد كه، با وجود اين شرايط لازم، نوعي اخلاق رياضت كشانه دنيوي و عقلاني نيز در پيدايش سرمايهداري نوين نقشي خطير دارد.20 وبر، براي آزمودن اين ادّعا، مطالعه تطبيقي، تجربي و ميان فرهنگي تمدّنها را ترتيب ميدهد تا حضور اين عوامل و نيز غياب اخلاقي كه حاكميت علّي و معلولي داشته باشد را كشف كند. از اين رو، به نظر پارسونز:21 مطالعه استقراييِ وبر از روش تشابه به روش تفاوت تبديل ميشود. اين مطالعه به صورت مجموعهاي بلند پروازانه از مطالعات تطبيقي در ميآيد كه همگي به اين مسأله ناظرند كه چرا سرمايهداريِ نوين عقلاني و بورژوايي به صورت يك پديدار غالب، فقط در غرب امروز ظهور يافت؟ راست است كه وبر در مقدّمه كتاب اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري به شيوهاي كمابيش پراكنده متذكر ميشود كه بعضي از شرايط لازم و نهادي سرمايهداري عقلاني در تمّدنهاي ديگر نيز وجود داشت و اين بيان ظاهرا اشارهاي است به اينكه وبر قصد دارد كه اين شرايط لازم و نهادي را ثابت فرض كند و بيازمايد كه تا چه اندازه ميتوان براي جهان بينيهاي عقلاني، وزانتِ علّي قائل شد. امّا وقتي وِبِر به مطالعه هند، چين، و سرزمينهاي اسلاميِ خاور ميانهرو ميآورد، در مييابد كه بسياري از شرايط لازم و نهاديِ سرمايهداري (حقوق عقلاني، بازارهاي آزاد، تكنولوژي) در آنها وجود نداشتند.وبر بر اساس يافتههاي خود نتوانست، در همان حال كه تحوّلات نهادي ديگر را ثابت ميانگاشت، اهميت رياضت كشي را به تنهايي و جدا از ساير عوامل بيازمايد. براي اثبات اين مطلب، كافي است كه تفسير جامعه شناختيِ وبر را از اسلام بررسي كنيم.از اين نظر، يادداشتهاي وبر در باب اسلام ظاهرا به نوعي، راهنماي جامعه شناختي به تحليل او از اخلاق پروستاني است. در واقع، وبر اسلام را از جنبههاي متعددّي، قطب مخالف آئين پيوريتن ميداند. به نظر او، اسلام، به ويژه نسبت به زنان، اشياء تجملي و اموال روحيهاي كاملاً لذّت جويانه را ميپذيرد. با توجه به اخلاق انعطافپذيرانه قرآن، در اسلام هيچ تعارضي بين احكام اخلاقي و دنيا وجود نداشت و در نتيجه هيچ اخلاق رياضت كشانهاي را كه ناظر به سروري بر جهان باشد، نميتوانست در اين دين پديد آيد.بنابر اين، ممكن است به اين تفسير ميل كنيم كه وبر را قائل ميداند به اينكه فقدان رياضت كشي در اسلام، فقدان سرمايهداري عقلاني را در جوامعِ تحت حاكميت فرهنگ اسلامي را تبيين ميكند. با وجود اين، فقط زماني قادر به اتخاذ اين موضعيم كه بتوان نشان داد كه وبر شرايط لازم براي سرمايهداري عقلاني را ثابت ميانگارد. در واقع، وبر نشان ميدهد كه در اسلام حقوق عقلاني و رسمي، شهرهاي خود مختار، طبقه مستقل شهرنشين و ثبات سياسي بكلي وجود نداشت. آيا چنين بود كه اخلاقِ لذتجويانه دنيوي اسلام، بنحوي موجب فقدان عقلانيت در حقوق و فقدان بازار آزاد و زندگي مستقلِ شهري شده بود؟ قطعا موضع وبر چنين نيست. بلكه اظهارات او برخلاف آن است. وبر نشان ميدهد كه با وجود فئوداليسم مبتني بر وقف36 و ديوانسالاري موروثي كه خصيصه سلسلههاي عباسي، مماليك و عثماني بوده، شرايط لازم سرمايهداري عقلاني نميتوانست پديد آيد. اوضاع و احوال نظامي و اقتصادي جامعه اسلامي براي رشد سرمايهداري نامناسب بود. در اين صورت از بحث وبر درباره اخلاق اسلامي چه ميتوان دريافت؟ دراينجا ذكر دو نكته مناسب است. نخست اينكه به نظر ميرسد كه تحليل او از اخلاق اسلامي از تحليلش از ساخت اجتماعي ـ اقتصادي جامعه اسلامي، مستقل است. وبر براي ايجاد ارتباط ميان آنچه خود وي اخلاق جنگجويانهاش ميداند و حاكميت موروثي سلاطين و خلفا، دست به هيچ كوششي نميزند. دوم اينكه هنگامي كه با دقت به سخن وبر در باب اخلاق جنگجويانه اسلام مينگريم، در مييابيم كه قطعا سخني در باره نوعي ديدگاه ايدهآليستي نسبت به تاريخ نيست؛ وانگهي تحليلي از «قرابت انتخابي» هم نيست. وبر ميگويد كه هيچ ارتباط «طبيعي»اي بين توحيد نبوي محمّد[ص] در مكه و شيوههاي زندگي جنگاوران عرب وجود نداشت. صحيحتر اين است كه بگوييم كه جامعهاي قبيلهاي و جنگاور، پيام محمّد[ص] را در اختيار گرفت و به آموزههاي او براي اينكه با اوضاع و احوال معيشتيشان تطابق يابد، شكلي جديد داد. اين نيازهاي جنگاوران به عنوان يك گروه اجتماعي كه جهانبيني اسلام را تعيين ميكردند، بود كه به اسلام شكل داد، نه يك طرز تلّقي رواني يا يك ارزش اجتماعي. در فصلهاي بعد نشان خواهم داد كه وبر در اينكه جنگاوران عرب را، حاملان اجتماعي اسلام ميدانست از لحاظ تجربي بر خطا بود. ولي اين مطلب بر استدلال من تأثيري ندارد. وبر خود بويژه هرگونه تفسير روانشناسانه از تاريخ اسلام را رد ميكند:22 اسلام به عنوان دين ناظر به فرد، مانع پديده صنعتي شدن نشد ـ شاهد اينكه تاتارهاي ساكن قفقاز روسيه، اغلب آنتروپرونورهايي بسيار «مدرن»اند ـ بلكه ساختار حكومتهاي اسلامي كه دين آن را تعيين ميكرد، و نيز دستگاه اداري آنها و مجموعه قوانينشان، سدّ راهآن بود. در عين حال ميتوان ديد كه سخن وبر در باب اسلام بر حسب «دين ناظر به فرد» ايراد نشده است، اين قولي كه از او نقل كرديم حاكي از آن است كه او جدّا دين را تعيين كننده ساختار حكومتهاي اسلامي ميداند. يعني، احكام جزمي، علي الخصوص قانون مقدّس يا شريعت،37 چارچوبي خشك را، كه از لحاظ علّي نيز مؤثر بود، فراهم ساخت كه فعاليتهاي اجتماعي در محدوده آن انجام ميگرفت. با وجود اين، او دو پاراگراف بعد، با اظهار اين مطلب كه «استبداد و پيشبيني ناپذيريِ موجود در حكومت موروثي منجر به تقويت حوزه تبعيت از شريعت شد»23 اين ادّعا را تضعيف ميكند. هرچند وبر پيوسته به موضع عليّت متكثّر38 و عدم قطعيت علّي39 در ميافتد، مضمون كلي مطالعه او درباره اسلام آن است كه جامعه اسلامي، جامعهاي داراي ويژگي حكومت موروثي بوده است، حكومتي كه روابط سياسي، اقتصادي و حقوقي را بيثبات و استبدادي، يا به تعبير وبر غير عقلاني، ميساخت. وبر پيوسته اوضاع اجتماعي اروپاي فئودال را كه حق مالكيت را تضمين ميكرد، با فئوداليسم مبتني بر وقف و حكومت موروثي در شرق كه استبداد را به حدّ اعلاي خود رساند، در تقابل قرار ميدهد.چون پيش از اين گفتهام كه پارهاي از تفاسير متداول (اپ، اپ يك و و) در باب آراء وبر يا نادرستند يا مشكل آفرين، لازم است كه به بيان تفسيري از آراء وبر بپردازم كه راهنماي تأليف اين مطالعه خاص درباره وبر و اسلام بوده است. كانون ديدگاه وبر درباره جامعه اسلامي تقابلي است بين سرشت عقلاني و سامان مند جامعه غربي، عليالخصوص در حوزه حقوق، علم و صنعت، از يك طرف، و اوضاع سياسي و اقتصاديِ استبدادي و بيثباتِ تمدّنهاي شرقي، بويژه تمدّن اسلامي، از طرف ديگر. وبر با طرح اين تقابل به تكرار، و بلكه شرح و تفصيل، ديدگاهي درباره تفاوتهاي جوامع غربي و شرقي ميپردازد كه بيننظريه پردازان سياسي، اقتصاددانان كلاسيك و فيلسوفان قرن نوزدهم مشترك بوده است. به زعم اقتصاددانان كلاسيك و فيلسوفان فايدهگرا، مثلاً آدام اسميت،40 در كتاب ثروت ملل41، جيمز ميل42 در تاريخ هند بريتانيا43 و جان استوارت ميل44 در اصول اقتصاد سياسي،45 تقابلي شديد بين فئوداليسم اروپايي و خودكامگي شرقي وجود داشت و اين عامل اخير موجب اوضاع راكدي شد كه با توسعه سرمايهداري منافات داشت. از آنجا كه كارل ماركس مطالب بسياري از تفكر اقتصادي بريتانيا آموخته بود، عجيب نيست كه او نيز تحت عنوان مفهوم شيوه توليد آسيايي به شرح و بسطِ اين انديشهها پرداخت. از آن مهمتر، ميتوان نشان داد كه «حكومت موروثيِ» وبر، از لحاظ مفهوم با تصوير كلي ماركس از جامعه آسيايي، بسيار شباهت دارد.در مقام بحث درباره تلقّي ماركس از جامعه شرقي، طرح اين مسائل كه آيا او نظريه شيوه توليد آسيايي46 را مردود ميدانست يا نه، يا آيا اين نظريه، دقيق يا داراي سازگاري منطقي بوده است يا نه، ارتباطي به سخن من ندارد.24 تنها واقعيت جالب توجه اين است كه ماركس وانگلس47 بطور مسلم چنيننظريهاي داشتند و اين نظريه با جامعهشناسي دين سالاريِ وبر شباهت دارد. تنها پس از سال 1850 بود كه ماركس و انگلس بتدريج اهميت نظري جامعه آسيايي را براي طرح كلي تحليلي خود، در مدّ نظر قرار دادند؛ آن دو، در خلال مطالعهاي كه درباره حكومت بريتانيا در هند و چين داشتند و نيز مطالعهاي كه ماركس درباره اقتصاددانان كلاسيك داشت، به اين ارزيابي متقاعد شد.25 ماركس در سال 1853 دو مقاله در روزنامه نيويورك ديلي ترييبون48 منتشر كرد و در آن مقالات، هند را بهعنوان نمونه «جامعه كهن آسيايي» مورد بحث قرار داد. وي اظهار داشت كه «اوضاع اقليمي و منطقهاي» مستلزم آبياري و سيستم آبرساني گستردهاي بود كه فقط حكومت ميتوانست آن را تأمين كند و از اين رو مشاركتهاي داوطلبانه را موجب نميشد. علاوه بر اين، معناي اين واقعيت كه روستاها پراكنده و متّكي بهخود بودند، آن بود كه پيوندهاي جمعي اندكي وجود داشت كه ميتوانست با خودكامگيِ حكومت، مقابله كند. جامعه آسيايي از اوضاع و احوال اروپا كاملاً تمايز داشت، زيرا در آن جامعه، حكومت «زميندار واقعي» بود و روستاييان، بيهيچ حق مالكيتي، فقط داراي حق تصرّف بودند. ماركس، در كتاب تشكيلات اقتصادي پيش از سرمايهداري49 همبرخودبسندگي اقتصادي روستاهاي آسيايي و هم بر فقدان هر نوع تمايزي بين شهر و نواحي روستايي، بهعنوان جنبههاي تداوم شيوه توليد آسيايي، تأكيد كرد. او در سال 1873 هنگام بحث از روسيه تزاري به عنوان جامعهاي «نيمه آسيايي»، ديگر بار به مسأله ركود اجتماعيِ همراه با استبداد سياسي پرداخت. مجددا آنچه نظر ماركس را به خود جلب ميكند اين است كه:26 «جدايي كامل روستاهاي مختلف از يكديگر، كه در سرتاسر كشور، علائقي همانند اما كاملاً مخالف علائق واقعا مشترك را ايجاد ميكند، شالوده طبيعي خودكامگي شرقي است و اين نوع ساختار اجتماعي از هند گرفته تا روسيه، همواره هرجا عاملي برتر بوده، خودكامگي ببارآورده است و هميشه در قالب اين شكل حكومت به اوج خود رسيده است. و اين همه را يك حكومت خودكامه شرقي، كه استبداد و بوالهوسي آن براي ما غربيان قابل تصور نيست، با زور و ضرب و بهصورت ظاهر متحد ساخته است.»ماركس در بحث خود از شيوه توليد آسيايي، هنگامي كه بر طبيعتِ بيتمايز شهر و نواحي روستايي، فقدان علايق جمعي، و مستبدّانه بودنِ دخالتِ حكومت، تأكيد ميكند، حقيقتا به تحليل وبر از جامعه اسلامي بر حسب حكومت موروثي بسيار نزديك ميشود. بهنظر وبر، مشخصات اصليِ اسلام عبارت بود از فقدان شهرهاي كوچك، حقوق استبدادي و مداخله حكومت در بازرگاني. بهعلاوه، وبر بوضوح از ديدگاههاي ماركس درباره حكومت خودكامه شرقي آگاهي داشته و با آنها موافق بوده است. او در مطالعه خود درباره جامعه هند اظهار ميدارد:27«كارل ماركس موقعيت ويژه پيشهوران در يك روستاي هند را ـ وابستگي آنان را به پرداخت ثابت جنسي بجاي وابستگيشان بهتوليد براي بازار ـ علت «ثبات» ويژه اقوام آسيايي دانسته است. ودراينباره درست ميگويد.»اگر ماركس به درك علائق وبر نزديك شد، انگلس حتي از او هم نزديكتر شد. انگلس به عدم امنيّت مالي و جاني خاصِ جامعه شرقي، كه لبِّ لُباب تفسير حقوقي و اقتصادي وبر از اسلام بود، پي برد. انگلس بود كه به ناسازگاري خودكامگي و سرمايهداري تفطّن يافت:28«حكومت تركان [عثماني]، همانند هرحكومت شرقي ديگر، با اقتصاد سرمايهداري ناسازگار است، (زيرا) ارزش افزوده بدست آمده از دستدرازيهاي واليان و پاشاهاي طمّاع، در امان نيست. اولين شرط اساسي داد و ستد بورژوايي، يعني امنيّت جان و مال بازرگان، در اين حكومت وجود ندارد.»همانطور كه در فصلهاي بعد خواهم گفت، نكته اصلي تحليل وبر از اسلام اين است كه اوضاع سياسي و اقتصادي جامعه شرقي، مخالف شرايط لازم سرمايهداري بود، نهاينكه اخلاق ابتدايي جنگاوري، مانع سرمايهداري بوده است. وبر با اتّخاذ اين موقف، خود، جزئي از سنّت اروپايي نقد و تحليل شرق شد؛ سنتي كه نه فقط اقتصاددانانِ كلاسيك بلكه ماركس و انگلس را هم در بر ميگرفت. او در مطالعهاش درباره اسلام، افزون بر آن سنّت، تقريبا به طور كامل متّكي بر تحقيق كارل هاينريش بِكِر50 بود كه او خود نيز بر تفاوتهاي موجود بين فئوداليسم اروپايي و اسلامي تأكيد كرده بود.29 بنابراين، تفاوت عمده ماركس و وبر چيست؟30آنتوني گيدنز51، در يكي از مقالات جديد خود بحقّ گفته است كه براي درك ارتباط وبر با ماركس بايد ميان طرز تلقّيِ وبر از موارد زير فرق قائل شد؛ تبديل شدن ماركسيسم به نهادي سياسي در آلمان (حزب سوسيال دمكرات)، نظريه ماركسيسم در باب تاريخ و سرانجام نوشتههاي خود ماركس31. وبر با سوسيال دموكراتها مخالف بود، زيرا بهنظر او، حزب سوسيال دمكرات، حافظ مجموعهاي از شعارهاي انقلابي بود كه اساسا ربطي به جامعه آلمان نداشت.32 بههمين نحو، وبر آن نوع جبرگِرَوي اقتصادي را كه در دهه 1890 ماركسيستها و محافل غير متخصّص و بابِ روز، بهيكسان
از آن حمايت ميكردند، به عنوان سطحي بودن، رد ميكرد. بهنظر وبر نظريههاي قائل به علّت واحده، چه مادّي و چه الهي، احمقانه و غيرعلمياند. همانطور كه پيش از اين اشاره كرديم، ديدگاه كثرتگروي علّيِ وبر، هرگونه جستجو را براي يافتن علل نهايي يا غايي ردّ ميكرد. در سال 1910، در اولين گردهمايي انجمن جامعهشناسان آلماني، وبر ضروري دانست كه به سخنرانان ديگر اعتراض كند كه اگر «ما به سلسلههاي علّي و معلولي نگاه كنيم، خواهيم ديد كه، در يك زمان، از امور فنّي بهسوي امور اقتصادي و سياسي در گذرند، و در زمان ديگر، از امور سياسي بسوي امور ديني و اقتصادي و هلمّ جرّا. وهيچ وقفهاي در كار نيست.33 به همين دليل، وبر اين تصور را كه بايد تناظر يك به يك بين زير ساختهاي اقتصادي52 و روساختهاي فرهنگي53 وجود داشته باشد، رد ميكرد. در نتيجه، وبر نميتوانست هيچ پيوند، يا پيوند ضرورياي، را بين سوسياليسم و الغاء انقلابي مالكيت خصوصي، بپذيرد. پس آنچه باقي ميمانَد عبارتست از مسأله پيچيدهترِ ارتباط بين وبر و نوشتههاي خود ماركس.جامعهشناسان انگشتشماري باز هم ميتوانند با آلبرت سالومن54 موافقت كنند، در اين كه وبر «گفتگويي با شبَح ماركس» داشت يا كتاب اقتصاد و جامعه55 بررسي مجدد «نظريه جامعهشناختي ماركس» است.34 ضمنا قابل توجه است كه در 1469 صفحه كتاب اقتصاد و جامعه، فقط چهار ارجاع به ماركس وجود دارد؛ و اين، هرچند نميتواند شاهدي بر آن باشد كه اقتصاد و جامعه، بررسي مجدد نظريه ماركس نيست، تلويحا ميرساند كه وبر در آن اثر خاص قصد نداشت تا درباره اين موضوع به مطالعهاي عميق دست زند. اما، اين حقيقت دارد كه وبر، ماركس را (به همراه نيچه56) عقل برتر زمانه ميدانست؛ و يكبار اظهار داشت كه «ميتوان صداقتِ يك محقق معاصر، و از همه مهمتر، يك فيلسوف معاصر را با توجه به موضع او نسبت به نيچه و ماركس سنجيد».35 اگر وبر با «شبح ماركس» نزاع نداشت، نميتوان نتيجه مقابل آن را هم پذيرفت، و آن اينكه نهايتا هيچ فرقي بين آن دو نيست، آنگونه كه جرج ليشتهايم57 گفته و مدعي شده است كه جامعهشناسان «ملزم نيستند كه بين شيوه كار ماركس و شيوه كار مكتب آلمانيي كه ماكس وبر بنيان نهاده است، «گزينش كنند.» همانطور كه بحق گفتهاند، كل جامعهشناسي دينِ وبر، بيهيچ مشكلي، در قالب طرح ماركس جا ميگيرد.36 عدهاي از محققان، براي فهم رابطه بين ماركس و وبر، كوشيدهاند تا مراحل ماركسيستي را در آثار وبر مشخص كنند. هانس گرث58 وسي. رايت ميلز59 اظهار داشتهاند كه وبر هرچه بيشتر از سياستِ آلمان تلخكام ميگشت، بر عواملِ «مادّي» تأكيد ميكرد، بسيار بيشتر از آنچه در تحقيقات اوليهاش وجود دارد.37 همين گفته را نورمان برن بام60 و گرترود لن زر61 نيز مطرح كردهاند.38 متأسفانه، اين تفسير، در پرتو تحليل وبر از جامعه باستان، كاملاً غيرقابل دفاع است. فيالمثل، سخنراني عمومي و مشهوري كه وبر، در سال 1896 در مقابل جامعه دانشگاهي فرايبورگ ايراد كرد، نه فقط با مصطلحات ماركسيستي ـ روساخت62 و زيرساخت63 ـ بلكه با مضامين ماركسيستي هم سازگار است؛ يعني با گذر از جامعه بردهداري به فئوداليسم و تضادهاي جامعه رومي.39 بنابراين، بعضي از جامعهشناسان تفسيري خلاف آن تفسير را كشف كردهاند؛ يعني گذر از تأكيدي ماركسيستي بر عوامل اقتصادي به عوامل نظامي و سياسي.40 مثلاً، گرث و ميلز، اگر چه تفاوتهاي بنيادي ماركس و وبر را هم در مسائل محتوايي و هم در مسائل روشي ردّ نميكردند، گمان داشتند كه كار مهم وبر، تا حدودي عبارت بود از «تكميل» «ماديگرايي اقتصادي ماركس بوسيله نوعي ماديگرايي سياسي و نظامي. رويكرد وبر به ساختارهاي سياسي با رويكرد ماركس به ساختارهاي اقتصادي شباهت نزديك دارد.41 قطعا درست است كه ماركس و انگلس در مقام بيان اوصاف جامعه شرقي، مطالب بسياري درباره اقتصاد روستا و تملّك ارزش افزوده نوشتند، در حالي كه وبر عنايت خاصي به نقشِ قشر نظامي داشت. هرچند ميتوان اين ديدگاه را نسبت به وبر پذيرفت، اين امر مستلزم نقطه مقابل نيست؛ يعني اينكه ماركس و انگلس روابط متقابل ساختار سياسي، نظاميگري و اقتصاد را ناديده گرفتهاند. نياز بهيادآوري نيست كه تحليل ماركس از نبرد طبقاتي در فرانسه آكنده از كاوشهايي بجا درباره آگاهي سياسي و قدرت سياسي است.42در حالي كه گرث و ميلز به «ماديگري» نظامي و سياسيِ وبر توجه ميدادند، نومان برن بام معتقد بود كه وبر، نوعي جامعهشناسيِ عالمانه انگيزهها را در اختيار ديدگاه ماركس درباره علايق و ايدئولوژيها گذاشت.43 پاول والتون64 اخيرا، بههمان نحو، برانگيزهها تأكيد كرده، در شرح نقّادانه بر آراء گيدنز اظهار ميدارد:44 «آنچه او (وبر) بدان علاقمند است اين است كه بداند چگونه بعضي از تعهدات اساسي در سطح انديشهها، مانع كنشهاي بعدي در جهان مادّي ميشود ... يك نظريه بر حسب آن نوع از توصيفهاي معنادار راجع به گزينشهاي انگيزشي كه نزد گروههاي گوناگون يافت ميشود، بيان ميگردد. اين رويكرد، شخص را قادر ميسازد تا دقيقا بررسي كند كه كنشگران يا گروههاي خاص، چه واژگاني، عبارات يا چشماندازهايي در اختيار دارند؛ واژگان كلمات، عبارات، با چشماندازهايي كه، بجاي اينكه دليل تراشي براي علايق يا مبهم و دشوارياب كردن آنها باشند، به عنوان نيروهاي محرّك خود كنش، عمل ميكنند.»والتون، در جاي ديگر، اهميت تحليل سي. رايت ميلز را از واژگان مربوط به انگيزهها، خاطرنشان كرده است؛ و، با بررسيِ بحث ميلز از انگيزه، ميتوان دريافت كه تحليل وبر از انگيزش، آنقدر كه والتون اظهار داشته، با ماركس متفاوت نيست.45 هدف ميلز در جامعهشناسي انگيزهها، ردّ الگوي زيستشناختياي كه انگيزهها را نيازهاي جسماني تلّقي ميكند و الگوي مكانيكي، اهرمها و فنرهاي كنش، بود. در مقابل، ميلز گفته است كه بايد انگيزهها را بلحاظ جامعهشناختي، عناصر سخن بدانيم. بنابراين، انگيزهها عبارتند از هر نوع پاسخ قابل قبول جامعه بهپرسشهايي كه از نظر فرهنگي مناسبند، مانند «چرا اين كار را ميكنيد؟» اينپاسخ··[··ها [(انگيزهها) اتفاقي يا منفرد نيستند؛ بلكه بخشي از واژگان معينياند كه كنشگرانِ اجتماعي فرا ميگيرند. انگيزهها، همانند همه كلمات، در بطن زمينههاي اجتماعي مربوط به خود قرار ميگيرند. كنشگران بايد بياموزند كه چه پاسخهايي با كدام پرسشها و با كدام زمينههاي اجتماعي، مناسب است. اما اين واژگان، كفهايي فرهنگي بر روي كنشهاي اجتماعي «واقعي» يا استتاري بر علايق «واقعي» نيستند. ميلز اين امر را خاطرنشان ميكند كه گروهها، كنترل اجتماعي را از طريق زبان، با نسبتدادن انگيزههاي (كلمات) خوب يا بد به كنشها، اعمال ميكنند؛ كنشگر اجتماعي نيز رفتار خود را، با دستيابي به بعضي از واژگان مربوط به انگيزه، كنترل ميكند. هرچند انگيزهها توجيه كنشهايند، نميتوان گفت كه، به همين جهت، دليلتراشي صرفاند، بلكه حقيقتا بر طرحهايي كه كنشگر ممكن است تدارك ببيند، تأثير ميگذارند. چنانكه ميلز خاطرنشان كرده است، اين تفسير از انگيزه با ديدگاه وبر سازگار است كه «انگيزه عبارتست از مجموعهاي از معاني ذهني كه بهنظر خود كنشگر يا بهنظر مشاهدهگر، دليل كافي و وافي براي طرز رفتار مورد بحث است.»46 ميلز، در نقل اين عبارت از وبر، در واقع تا اندازهاي نسبت به او مسامحهكار بوده است. وبر در بحثاش از انگيزهها، به اين مسأله توجه دارد كه تبيينهايي از كنش ارائه دهد كه «در سطح معناي كافي و وافياند» و استدلالِ او اين است كه زماني كه مشاهدهگر بتواند انگيزههاي متعارف را بهكنشگران نسبت دهد، كشنهاي اجتماعي تبيين كافي و وافي مييابند. بنابراين، عبارت مورد بحث عمدتا بر انگيزهها از ديدگاه مشاهدهگر، نه خود كنشگر، مربوط است.همانطور كه آلفرد شوتز خاطر نشان كرده است، تنگنايي هميشگي در جامعهشناسي وبر وجود دارد و آن اينكه در حالي كه مدعي اتّخاذ ديدگاه كنشگر است، پيوسته بهدرون مقولههاي ذهنيِ مشاهدهگر ميلغزد.47 بنابراين، روشن است كه وبر، آنطور كه ميلز و والتون گفتهاند، نامزَد بيشك و شبهه مقام بنيانگذاري جامعهشناسي
انگيزهها، نيست. علاقه وبر به انگيزهها ناشي است از برنامه او براي بررسي اين كه چگونه مشاهدهگر به كنشگر، انگيزه نسبت ميدهد نه اينكه كنشگران اجتماعي چگونه فعاليتهاي خود و ديگران را تفسير ميكنند.اگر وبر به شرح و بسط نظريهاي در باب انگيزهها از ديدگاه كنشگر پرداخته بود، درهرحال بازهم اين كار ضرورتا با طرز تلقّي ماركس از ايدئولوژي ناسازگار نميشد. اين سخن تناقضگويي نيست كه واژگان مربوط به انگيزهها، به عنوان وجوهي از ايدئولوژيهاي اجتماعي، كنشهاي اجتماعي را تعيّن ميبخشند و اين واژگان به زمينه اجتماعي ـ اقتصادي خود پيوند خورده، بوسيله آن تعيّن مييابند. ميلز، در واقع، تلاش بسيار كرد تا نشان دهد كه بعضي زمينههاي اجتماعي، مانعِ برخي واژگان ميشوند و تغييرات اجتماعي، بعضي انگيزهها را زايد ميسازد. براي مثال، در محيطهاي غيرديني، زبانِ ديني مربوط به انگيزهها، يا نامتناسب است يا اصلاً در دسترس نيست. بسادگي ميتوان موقعيتي را تصوّر كرد كه در آن زبانهاي ديني سنّتي، كه انسانها بوسيله آنها كنشها را توصيف ميكردند و بر آنها تأثير مينهادند، با كاهش قدرت اجتماعيِ گروههاي ديني، مهجور و از كار افتاده شدند. در واقع، ما هم اكنون در جنبههايي از حيات اجتماعي بريتانيا، خصوصا در بخشهايي مانند ازدواج و روابط جنسي، به اين موقعيت رسيدهايم. همچنين بسهولت ميتوان تحليل وبر را از انگيزههاي رياضتكشانه، دقيقا برحسب همين تعابير، تفسير كرد. وبر در پايان كتاب اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري ميگويد كه در جهان نوين:48«روحيه رياضت كشي ديني...65 از قفس گريخته است. اما سرمايهداري پيروز از آنجا كه بر شالودههاي ماشيني مبتني است، ديگر به حمايت آن نياز ندارد. در اينجا فقط تلاش كردهايم تا ردّ پاي واقعيت و جهت تأثير گذاري رياضت كشي پروتستاني را تا انگيزههاي رياضت كشان، در يك نكته، هر چند نكتهاي بسيار مهم، دنبال كنيم. اما بررسي اين امر هم بسيار66 ضروري است كه چگونه مجموع اوضاع و احوال اجتماعي، خصوصا اوضاع و احوال اقتصادي، گسترش و سرشت رياضت كشي پروتستاني را بهنوبه خود تحت تأثير قرار داد.»شايد وبر توصيفِ دوباره مطالعه خود را، كاملاً روا بداند؛ توصيفي برحسب اينكه چگونه اوضاع اقتصادي، مانع پيدايش واژگان متفاوت مربوط به انگيزه شده است و چگونه پيدايش آنها را امكانپذير ساخته است، اما اين توصيفِ دوباره، ديگر بار ميتواند بر لبه «نظري ساده انگارانه كنش متقابل» قرار بگيرد. اما ميشود تصور كرد كه بتوان شاهدي قويتر به سود تلقي وبر از انديشهها (انگيزهها، تصاوير ذهني از جهان، ايدئولوژيها) و كنشهاي اجتماعي اقامه كرد. ميتوان گفت كه وبر، نه چندان به «نظريه سادهانگارانه كنش متقابل»، بلكه به ديدگاهي ضمني در باب عليّت دو جانبه پايبند است. او در مطالعه خود در زمينه روانشناسي اجتماعيِ اديان عمده جهان، اظهار ميدارد كه:49«علايق مادي و معنوي، نه انديشهها، مستقيما بر طرز رفتار انسانها سيطره دارند. با اين همه، بسياري از اوقات، آن دسته از «تصاوير ذهني از جهان» كه مخلوق «انديشهها»يند، مانند سوزنبانها، مسيرهايي را تعيين كردهاند كه نيروي علاقه، كنش را در طول آنها بهپيش ميرانده است.»سپس وبر ميگويد كه جهانبينيهايي (و واژگان مربوط به انگيزه كه ملازم آنهايند) كه در كنش مؤثرند، خودشان بهدست، علايق اقشار اجتماعياي كه حاملان تاريخي آنها بودهاند، شكل داده شدهاند. از اينرو، سخن وِبِر را ميتوان چنين تفسير كرد كه براي تبيين كنشها، ما به فهم معاني و انگيزههاي ذهني كنشهاي اجتماعي، نيازمنديم امّا زبانهايي كه براي توصيف و تبيين كنشها در دسترسند، خودشان بوسيله اوضاع اجتماعي و اقتصادي تعين مييابند. بنابراين، در مورد اسلام، ميتوان وبر را مدعي آن دانست كه مجموعه معيني از نگرشها (لذت گروي67، تقديرگروي68، و تقليد از سنّتهاي متداول) و ارزشهاي خاص شريعت با سرمايهداري، ناسازگار بودند، اما براي فهم اينكه چرا اين نگرشها اصلاً رواج يافتند، لازم است كه اوضاع و احوال اجتماعيِ حكومتهاي اسلامي (ديوانسالاري موروثي) و علايق جنگاوران عرب (حاملان اجتماعي) را بررسي كنيم. همانطور كه قبلاً گفتهام، وبر عملاً خيلي بيشتر از آنكه با «تصاوير ذهني جهاني»اي كه در اوضاع واحوال نظامي، سياسي و اقتصادي جامعه شرقي پديد آمدند، سر و كار داشته باشد، با تحليل آن اوضاع و احوال سر و كار دارد.از آنجا كه وبر نتوانست در يك پاراگراف يك موضع سازگار اتخاذ كند (و پيوسته بين نظريه كنش متقابل، جامعهشناسيِ Verstehende [تفهمي]، و اشكالي از جبرگروي در نوسان بود)، هيچ تفسير معتبري از آراء او نميتواند وجود داشته باشد كه نوعي جامعهشناسي سازگار را به او نسبت دهد.از آنجا كه وضع از اين قرار است، نتايجِ هر مطالعهاي در باب اينكه مقصود واقعي وبر چيست، ضرورتا بايد هم پيچيده و هم تا حدّي نوميد كننده باشد. همچنين اينكه ديگر نميتوان ماركس را قائل به جبر اقتصادي دانست، مسأله تفسير را به بن بست ميكشاند. جامعه شناسان با تفسير جديد كتابهاي دستنوشتههاي پاريس،69 ايدئولوژي آلماني70 و گروندريسه71 ماركس را از ديدگاه جديدي مينگرند.50به همين نحو، اكنون به دركي كاملاً جديد از آراء هگل72 نياز داريم.51 البته ميتوان تفاوتهاي خاصي را بين وبر و ماركس پيدا كرد ـ در مسائلي مانند طبقات اجتماعي، ديوانسالاري، قدرت، حكومت ـ، اما نميتوان هيچ تعميم جامعي درباره روابطشان كه واقعا به اظهارش بيرزد، كشف كرد. بنابراين، در يك مرحله مفسِّر آراء وبر و ماركس بايد مدّعي نظري خاص و يكجانبه شود، كه براي يك تحليلِ خاص كافي و وافي ميرسد. من براي اينكه براي اين معضلِ مفهومي راه حلّي سريع و جسورانه بيابم، مدّعيم كه وقتي وبر به تحليل اسلام روي آورد، توجّه خود را بر ماهيت سياسي، نظامي و اقتصاديِ جامعه اسلامي به عنوان شكل موروثيِ سُلطه متمركز كرد؛ و تلاش خواهم كرد كه در فصول بعد به اثبات اين مدّعا بپردازم.او نقش ارزشها را ثانوي و وابسته به اوضاع اجتماعي مسلمين تلقي كرد. تا آنجا كه وبر به آن موضع، ملتزم بود، تحليلش از ماركس و انگلس چندان دور نبود، كه مدعي بودند كه شيوه توليد آسيايي، يعني ويژگي هند، چين و تركيه بود، نظم اجتماعي ماندگاري كه با سرمايهداري سازگار نبود، فراهم آورد. من در مطالعه مكتوبات معاصرين درباره تاريخ خاور ميانه اسلامي، نميتوانم مطلبي بيابم كه توصيفِ وبر را از اسلام به عنوان نظامي موروثي از ريشه و اساس ابطال كند. اگر وبر جدّا به اين تفسير كه بيثباتيهاي حاصل از ساختار سياسي ـ نظامي جامعه اسلامي، مانع صنعتي شدن آن شد، ملتزم ميماند، دستاورد او حقيقتا چشمگير ميبود.1 ـ استثناها عبارتند از:R. Lery,The Structure of Islam, Cambridge, 1957; Clifford Geertz, Islam Observed, New Haven and London, 1968; Maxime Rodinson, Islam et capitalisme, Paris, 1966;مطالعهاي نيز به زبان تركي درباره زُمبارت، وبر و اسلام وجود دارد:F. Ulgener, Iktisadi Inhitat Tarihimizin Ahlak ve Zihniyet Meseleleri, Istanbul, 1951.2 ـ درباره [ادّعاي] خشكي و بيحاصلي اسلام ر. ك.Marshall G.S. Hodgson, »Islam and image«, History of Religions, 1964, Vol. 3, pp. 220-60; Charles J. Adams, »The history of religions and the study of Islam« in J. M. Kitagawa (ed.), The History of Religions, Chicago, 1967, Vol. 1, pp. 177-93.3ـ برايِ نقد نظريهاي كه اسلام را «موردي خاص» ميداند، ر.ك.Clive S. Kessler, »Islam, society and political behaviour: some comparative implications the Malay case«. British Journol of Sociology, 1972, Vol. 23, pp. 33-50.4 ـ تنوّع تفاسير، در مجموعه مقالاتي كه در كتاب زير جمعآوري شده، بخوبي تصوير شده است:S. N. Eisenstadt (ed.), The Protestant Ethic and Modernization, New York, London, 1968.علاوه بر اين، با رجوع به كتاب زير ميتوان متوجّه اين واقعيت شد كه تالكوت پارسونز گفته است كه جامعهشناسي حقوق، هسته «جامعه شناسي ماهوي وبر» است:Otto Stammer (ed.), Max Weber and Sociology Today, Oxford, 1971, p. 40;گونتر راث اظهار داشته است كه جامعه شناسي سلطه، درو نمايه اصليِ كار عمده وبر است:Economy and Society, New york, 3 Vols, 1968, introduction.5 ـ كوئن تين اسكينر درباره مغالطه اِسنادِ سازگاريِ بيدليل به نويسندگان، بحث كرده است:Quentin Skinner, »The history of ideas«, History and Theory, 1969, Vol. 8, pp. 3-53.6 - Max Weber, »Die protestantische Ethik und der Geist des Kapitalismus« in Gesammelte Aufsatze zur Religionssoziologie, Tubingen, 3 Vols, 1922-3, first published in Archiv fur Sozialwissenschaft und Sozialpolitik, 1904-5. Translated by Talcott parsons, The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism, London, 1930.7 - Max Weber, Die romische Agrargeschichte in ihrer Bedeutung fur das Staats - und Privatrecht, Stuttgart, 1891.8 - Alasdair MacIntyre, »A mistake about causality in the social sciences« in peter Laslett and W. G. Runciman (eds), Philosophy, Politics and Society, series 2, Oxford, 1963.9 - H. M. Robertson, Aspects of the Rise of Economic Individualism, Cambridge, 1935, pp. xi-xiii.10 - H. R. Trevor-Roper, Religion, the Reformation and Social Change, London, 1967, p.4.11 - Syed Hussein Alatas, »The Weber thesis and South East Asia«, Archives de sociologie des religions, 1963, Vol. 8, pp. 21-35.12 - Talcott Parsons, »Capitalism in recent German literature: Sombart and Weber«, Journal of Political Economy, 1929, Vol. 37, p. 40.همچنين ر.ك.Parsons, ibid., 1928, Vol. 36, pp. 641-61.13ـ گونتر راث در مقدمهاش بر كتاب اقتصاد و جامعه وبر، اين نكته جالب توّجه را اظهار داشته است:Economy and Society (Gunther Roth and Claus Wittich eds), New York, 1968, Vol. 1, p. Ixxi.14 ـ درباره اين مناظره تاريخي ر.ك.Reinhard Bendix, »The Protestant ethicrevisited«, Comparative Studies in Society and History, 1967, Vol. 9, pp. 266-73.15 - Weber (trans. Parsons), The Protestant Ethic and the Spirit of Copitalism, p.91.16 - Paul Honigsheim, on Max Weber, New York, 1968, p.43.17 - Peter L. Berger, »Charisma and religious innovation: the social location of Israelite prophecy«, American Sociological Review, 1963, Vol. 28, p. 950.18 - Ferdinand Kolegar, »The concept of »rationalization «and cultural pessimism in Max Webers Sociology«, Sociological Quarterly, 1964, Vol. 5, p.362.19 ـ نيلزام. هانسن بر اين تفسير تأكيد داشت:Niles M. Hansen, »The Protestant ethic as a genetal precondition for economic development«, Canadian Journal of Economics and political Science, 1963, Vol. 29, pp. 462-74;علاوه بر اين، ر.ك.Robert Moore, »History, economics and religion: a review of »The Max Weber thesis« in Arun Sahay (ed.), Max Weber and Modern Sociology, London, 1971, pp. 82-96.20 - Max Weber, General Economic History (trans. F. H. Knight), New York, 1961, p.214.21 - Talcott Parsons, The Struture of Social Action, Chicago, 1949, p. 512.22 - Weber, Economy and Society, Vol. 3,p. 1095.23 - Ibid., p.1096.24 ـ درباره اين مسأله ر.ك.Karl A. Wittfogel, Oriental Despotism, New Havan and London, 1957, ch.9.25 - R. Dutt, Karl Marx: Articles on India, Bombey, 1951; Dona Torr, Marx on China 1853-60, London, 1951.26 - Karl Marx and Fridrich Engels, The Russian Menace to Europe (Paul W. Black stock and Bert F. Hoselitz eds), London, 1953, pp.211-212 and p.215.27 - Max Weber, The Religion of India (H.H. Gerth and Don Martindale, eds), New York, 1958, p.111.28 - Marx and Engels, op. cit., p.40.29 - C. H. Becker, Islam - Studien, Leipzig, 2 Vols, 1924-32.وبر در مطالعهاش درباره شهر به شدت بر تحقيق زير نيز متكّي بود:Christian Snouck Hurgronje, Mekka, The Hague, 1888.30 ـ در فصل پاياني مطالعه، به مسأله [نظر] وبر و ماركس درباره دين باز خواهم گشت. در اينجا من فقط به رابطه كلّي توجّه دارم.31 - Anthony Giddens, »Marx, Weber and the development of capitalism«, Sociology, 1970, Vol. 4, pp. 289-310.32 ـ براي مطالعهاي جامع ر.ك.Wolfgang J. Mommsen, Max Weber und die deutsche Politik, 1890-1920, Tubingen, 1959; cf. alsoهمچنين ر.ك.Gunther Roth, The Social Democrats in Imperial Germany, Englewood Cliffs, N.J., 1963.33 ـ اين نكته در منبع زير نقل شده است:Gunther Roth, »The historical relationship to Marx« in Reinhard Bendix and Gunther Roth, Scholarship and Partisanship: Essays on Max Weber, Berkeley, Los Angeles and London, 1971, p.242.34 - Albert Saloman, »German Sociology« in Georges Gurvitch and Wilbert Moore (eds), Twentieth Century Sociology, New York, 1945, p.596.35 - Eduard Baumgarten, Max Weber, Werk und person, Tubingen, 1945; pp. 504-5.نقل شده در:Arthur Mitzman, The Iron Cage: an Historical Interpretation of Max Weber. New York, 1970, p. 182.36 - George Lichtheim, Marxism: an Historical and Critical Study, London, 1964, p 385, fn., 3.37 - H. H. Gerth and C. Wright Mills, From Max Weber: Essays in Sociology, London, 1961, p,47.38 - Norman Birnbaum and Gertrud Lenzer (eds), Sociology and Religion; New Jersey, 1969. pp. 12-13.39 - Max Weber. »The social causes of the decay of ancient civilisation« (trans. Christian Mackauer), Jounal of General Education, 1950, Vol. 5, pp. 75-88.40 ـ ر.ك.W. G. Runciman, A Critique of Max Weber''''s Phiosophy of Social Science, Cambridge, 1972, part 1.همچنين ر.ك.Eugene Flesichmann, »De Weber a Nietzsche«, Archives europeennes de Sociologie, 1964, Vol. 5, pp. 193-8.41 - Gerth and Mills, op. cit., p.47.42 ـ براي مثال:The Class Struggles in France, The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte and The Civil War in France, in Karl Marx and Friedrich Engels, Selected Works in Two Volumes, Moscow, 1951, Vol. 1.43 - Norman Birnbaum, »Conflicting interpretations of the rise of the ris of capitalism: Marx and Weber«, Brirish Journal of Sociology, 1953, Vol. 55, pp. 125-41.44 - Paul Walton, »Ideology and middle class in Marx and Weber«, Sociology, 1971, Vol. 5, p. 391.45 - C. Wright Mills, »Situated actions and Vocabularies of motive«, American Sociological Review, 1940, Vol 5, pp 904-13 reprinted in J. G. Manis and B. N. Meltezer (eds), Symbolic Interaction, Boston, Mass. 1967.46 - Weber, Economy and Society, Vol. 1. p.11.47 - Alfred Schutz, The Phenomenology of the Social World, London, 1972, pp. 234-7.اين مسأله را با تفصيل بيشتر در فصل 3 مورد بحث قرار خواهم داد.48 - Weber (trans. Parsons). The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism, pp. 181-3.49 - Gerth and Mills, op. cit., P.280.50 ـ ر.ك.Davis Mclellan, Theyoung The Hegelians and Karl Marx, London, 1969; Marx before Marxism, London, 1970; The Thought of Karl Marx, London. 1971.51 ـ خصوصا ر.ك.Alasdair Mac Intyre, Marcuse, London, 1970, ch, 3; Jean Hyppolite, Studies on Marx and Hegel(ed. and trans. John o''''Neill). London, 1969.
1 ـ شامل اين موضوعات: پيامبر اسلام، مباني فره در اسلام، عرفان و ولايت، شهر در اسلام و شرع مقدس.
2 - Marx
3 - Durkheim
4 - The Protestant Ethic and the spirit of Capitalism
5 - Prebendal feudalism
6 - Lateur Calvinism
7 - Alasdair McIntyre
8 - Pareto
9 - Facile interactionism
10 - Causal interactionism
11 - Causal pluralism
12 - H.M. Robertson
13 - H. R. Trevor - Roper
14 - Werner Sombart
15 - Syed Alatas
16 - Talcott Parsons
17 - Pitrim Sorokin
18 - Reinhard Sorokin
19 - Gunther Roth
20 - Eberhard Gothein
21 - Werner Wittich
22 - Georg Jellinek
23 - The Reformation
24 - Hans Delbruck
25 - Honigsheim
26 - Rachfahl
27 - entrepreneurs
28 - Peter L.Berger
29 - Ferdinand Kolegar
30 - Judaism
31 - Hinduism
32 - Buddhism
33 - Confucianism
34 - asceticism
35 - General Economic History
36 - Prebendal Feudalism
37 - Sharia
38 - Plural Causality
39 - Causal indeterminacy
40 - Adam Smith
41 - The Wealth of Nations
42 - James Mill
43 - History of British India
44 - John Stuart Mill
45 - Principles of Political Economy
46 - Asiatic mode of Production
47 - Engels
48 - New York Daily Tribune
49 - Pre - Capitalist Economic Formations
50 - Carl Heinrich Becker
51 - Anthony Giddens
52 - economic substructures
53 - cultural superstructures
54 - Albert Saloman
55 - Economy and Society
56 - Nietzsche
57 - George Lichtheim
58 - Hans Gerth
59 - C.Wright Mills
60 - Norman Birnbaum
61 - Gertrud Lenzer
62 - Superstructure
63 - Substructure
64 - Paul Walton
65 ـ مؤلف در نقل عبارت از كتاب اخلاق پروتستاني، كلمه From را از قلم انداخته است.
66 ـ مؤلف در نقل عبارت از كتاب اخلاق پروتستاني، واژه Further را از قلم انداخته است.
67 - hedonism
68 - fatalism
69 - Paris Manuscripts
70 - German Ideology
71 - Grundrisse
72 - Hegel