در ذيل عنوان ياد شده، تنى چند از فرهيختگان حوزه و دانشگاه، به ده سؤال مجله نقد و نظر درباره «دفاع عقلانى از دين» پاسخ دادهاند . خواننده در اين اقتراح، بخش اول پاسخهاى دانشوران ذيل را خواهند خواند: غلامرضا اعوانى، استاد دانشگاه رضا داورى، استاد دانشگاه جعفر سبحانى، استاد حوزه علميه محمد لگنهاوزن، استاد دانشگاه مصطفى ملكيان، استاد حوزه علميه و دانشگاه. 1
نقد و نظر: در «دفاع عقلانى از دين» مراد از «دين» و «عقل» دقيقا چيست؟
ملكيان: در آغاز بايد گفت كه پيروان هر دين و مذهب، بنا به جهتى يا جهاتى، براى سخن كس يا كسانى حجيت و قداست قائلند; يعنى آنان را فوق سؤال مىدانند و آراء و نظريات و تعاليم و احكامشان را بىچون و چرا مىپذيرند. به اين كس يا كسان سخنان بسيار نسبت دادهشدهاست و مىشود. شك نيست كه بيقين و با قاطيعيت نمىتوان مدعى شد كه همه اين سخنان، فى الواقع، از زبان و قلم آن كس يا كسان صادر شده است . اينجاست كه تميز سخنانى كه براستى از آن كس يا كسان صدور يافته از سخنانى كه مجعول است، اهميت و ضرورت مىيابد. و اين تميز جز با استمداد از روششناسى علوم تاريخى امكانپذير نيست; هرچند بايد اعترافكرد كه اين روششناسى در مورد هيچ دين و مذهب، به صورت كامل و دقيق، اعمال نشده است. به هر تقدير مىتوان به مجموعه گزارههايى كه پس از اعمال روششناسى علوم تاريخى در مورد سخنان بهجا مانده از مرجع يا مراجع فوق سؤال يك دين، صدورشان از آن مرجع يامراجع، احراز مىشود نام «دين» داد. و مىشود گفت كه در مبحث «دفاع عقلانى از دين» آنچه از «دين» مراد مىشود، اولا وبالذات، همين مجموعه گزارههاست، كه از ديدگاه متدينان، مقدس است. البته ثانيا وبالعرض، دو دسته گزاره ديگر نيز مورد دفاع واقع مىشوند: يكى پيشفرضهاى معرفتشناختى و وجود شناختى اين مجموعه گزارهها، و ديگرى لوازم اين مجموعه. بنابراين، روى هم رفته، مىتوان گفت كه مراد از «دين»، در اين مبحث، مجموعه گزارههاى مقدس و پيشفرضها و لوازم آن گزارههاست. اما مراد از «عقل» مجموعه علوم و معارفى مىتواند بود كه ازراههاىعادى اكتساب علم و معرفت، يعنى از راه حس و تجربه (اعمازحس ظاهر و حس باطن)، تفكر و استدلال و نقل تاريخى، روشمندانهحاصل آمده است. اين مجموعه علوم و معارف، بنا به تعريف،براساس روششناسى علوم تجربى، علوم رياضى، منطقى و فلسفى و علوم نقلى و تاريخى، نقادى و سرانجام تصويب Justification شدهاند. لگنهاوزن: مقصود از تعبير «دفاع عقلانى از دين» و سازهها (مؤلفهها)ى آن تاحد زيادى به متن و سياقى كه در آن به كار مىرود، بستگى دارد. در مباحث كلام فلسفى يا فلسفه دين در غرب، «دين» عموما به معناى تئيسم (اعتقاد به خداى يكتا) است. هرچند اذعان مىشود اديان غيرتئيستى (غيرتوحيدى) همچون بودئيسم و ودانتا وجود دارد، اما كانون توجه آنان كه به بحث از دفاع عقلانى مىپردازد، تئيسم است. و بر طبق دائرةالمعارف فلسفه مقصود از تئيسم، اعتقاد به خداى يكتايى است كه الف) انسانوار(شخصى) است، ب)سزاوار پرستش، ج)جداى از عالم است و د)به طور مداوم در آن فعال است. جان. هيك اذعان مىكند كه تئيسم... دقيقا به معناى اعتقاد به يك خداست، اما عموما اين واژه را براى اعتقاد به خداى انسانوار به كار مىبرند . ريچارد سوين برن اظهار مىدارد كه تئيست كسى است كه معتقد باشد خدايى وجود دارد كه شخصى بىجسم است; يعنى روحى كه ازلى و ابدى، مختار، قادر به انجام هر كارى، عالم به همه امور، خير كامل و ذات (موضوع) درخور پرستش و اطاعت انسان، خالق و حافظ عالم هستى است. جى. ال. مكى هنگامى كه به بحث از موضوع الحاد مىپردازد، تعريف سوين برن را از تئيسم مورد تاييد قرار مىدهد. توجه به اين نكته حائز اهميت است كه همه اين تعاريفاين ايده را مشتركا دربر دارند كه تئيسم مستلزم اعتقاد به خداى انسانوار است. در قرون وسطى بحث قابل ملاحظهاى در باب معناى شخص اقنوم در ميان متكلمين مسيحى در جريان بود. زيرا در مقام تبيين آموزه تثليث اعتقاد بر اين بود كه در عين اينكه خداوند يكتاست، سه شخص (انسان، اقنوم) است. اين معنا از شخص مستقيما به تعبير «شخصى، انسانوار» تعاريف فوق مرتبط نمىگردد. معناى «انسانوار» كه در بين متكلمين مسيحى متداول است در مقابل آن چيزى است كه به عنوان ديدگاههاى غيرانسانوار از الوهيت تلقى مىشود كه برطبق آن موجود فرجامين با وجود بحث (صرف، محض) يا كمال وجودى يا يكتاى نئو افلاطونى و يا حتى نيستى (لاشيئية) يكسان گرفته مىشود. وقتى انسان معناى تئيسم رايج در بين متكلمين و فلاسفه غربى را درمىيابد، مىتواند پى به اين نكته ببرد كه هرگونه بحثى از تئيسم بايد براى مسلمين مسالهانگيز باشد. چه اينكه در بين متفكرين بزرگ مسلمان در طى قرون متمادى كسانى بودهاند كه تصورشان از خداوند به تئيسم انسانوار گرايانه (شخصگرايانه) مسيحى نزديكتر است. بيشتر فلاسفه و عرفا ديدگاهى نسبتبه خداوند دارند كه متكلمين غربى آن را به عنوان ديدگاهغيرانسانوار قلمداد مىكنند. موضوع اين نيست كه متفكرانى چونفارابى، ابنسينا، ابن عربى و صدرالمتالهين ديدگاه انسانوارگى را با عنايتبه ديدگاهى چون حقيقة الوجود رد كردهاند، بلكه مشكل اينجاست كه آنان مىگفتند بين تصور خداوند به عنوان دوستدار انسانوار مراقب و مشرف بر همه امور ما و خداوند به عنوان موجودى بسى فراتر از هر امرى كه به تصور انسان آيد، تعارضى (تناقضى) نيست. در واقع اين نظر كه مىتوان خداوند را از چشماندازهاى مختلف به گونهاى ناقص درك نمود، خاص تصويرى قرآنى از الوهيت است كه به وسيله پيامبر اسلام و اهل بيتش عليهم السلام بيان شده است. امام خمينى رضوان الله عليه اين نظر را به طور زيبايى در تفسير سوره حمد بيان نموده و اظهار داشتند كه اختلاف فلاسفه، عرفا و متكلمين صرفا در تعبير و زبانى كه براى توصيف خداوند به كار مىبردند، است و هيچگونه اختلاف جوهرى بين ديدگاههاى آنان وجود ندارد. تاكيد بر اين نكته حائز اهميت است كه آنچه مسلمين از «دين» اراده مىكنند، شامل مفهومى از خداوند است كه به مراتب عامتر از مفهومى است كه تعاريف غربى امروزه از تئيسم مجاز مىدارد. دومين نكتهاى كه بايد درباره اين فرض كه مقصود از دين همان تئيسم است، ملاحظه كرد، اين است كه تئيسم يك آموزه (نظريه) است كه شاملشريعت الهى نمىگردد; تا چه رسد به اينكه آن را شيوهاى براى زندگى تلقى كند. اما كافرانى (ملحدانى) كه به عقلانى بودن اسلام حملهمىكنند، معمولا بيشتر ناخشنودى خود را از احكام خداوند اظهارمىدارند تا اعتقاد به وجود او. آنها ادعا مىكنند كه اگر اسلام به هردليل خوب باشد، تنها براى اعراب قرن هفتم است. به نظر آنها اسلام باحقوق بشر ناسازوار است، در حق زنان ستم روا مىدارد، آزادى بيان راسركوب مىسازد و بالاخره اينكه اسلام غير دمكراتيك و... است. كوتاهسخن اينكه يورش عقلانىاى كه به اسلام از سوى غربيان (و يا آنها كهتحت تاثير ديدگاههاى غربىاند) انجام گرفته، موضوعى است كه بيشتردر عرصه فلسفه اخلاق و فلسفه سياسى اجتماعى صورت مىگيرد تا در زمينه آنچه در غرب به فلسفه دين معروف شده است. مباحث فلسفه دين در غرب بر اين ادعا متمركز شده است كه خداوند موجود است و همچون ذهن (روح) متعالى منحصرا انسانوار عارى از جسم مطرح در كلام مسيحى دوران معاصر، قابل درك است. برخلاف پيشينيان قرون وسطاييشان، بيشتر فلاسفه مسيحى معاصر دين خدا را جوهرى (ذاتى) مىدانند كه همواره در گذر زمان باقى مانده و خواهد ماند. تصور خداوند به عنوان ذاتى كه همراه با مخلوقاتش در زمان باقى مىماند (سيرمىكند)، از سوى بسيارى از متفكرين معاصر مسيحى به عنوان تصويرى سازوارتر با تصوير برگرفته از كتاب مقدس از خداوند تلقى شدهاست تا نظرياتى كه تاثير آراى نئوافلاطونى را نشان مىدهد. هرچندبسيارى وجود دارند كه حتى مفهوم جوهر (ذات) به عنوان امرى نامربوط را به كتاب مقدس رد مىكنند. موضع ملحدين در اين زمينه براىمتفكران علمزدهاى كه اعتقاد به موجودى كه واقعا در آسمان (ملكوت) بر عرش مىنشيند، نامعقول قلمداد مىكنند، جالب توجه مىگردد. يك فرد مسلمان ممكن استخود را موافق با يك ملحد بيابد، از آن جهت كه آنها هر دو وجود خداى انسان گونهاى را كه به نظر مىآيد مورد قبول برخى از نويسندگان مسيحى است، انكار مىكنند. از سوى ديگر يك مسيحى مىتواند با ملحدين در رد الهيات سلبى مسلمانان براى فهمناپذير ساختن خداوند، موافق باشد. اما درباره مفهوم عقلانيت، كه در تعبير «دفاع عقلانى از دين» كارساز است، بايد براى اجتناب از اتخاذ ناآگاهانه مقولات بيگانه با اسلام دقتبه عمل آورد. با اينكه ممكن استبه نظر رسد مسيحى، مسلمان و ملحد به هنگام سخن در باب عقلانيتحرف يكديگر را بفهمند، اما تفاوتهاى دقيق، ظريف و مهمى در مورد برداشتهاى آنان از عقل وجود دارد كه در اين سه اردوگاه از بيشترين اهميتبرخوردار است. به نظر يك ملحد معمولا روشهاى عقلانى علوم طبيعى و نظرى است كه چشمانداز و محدوديتهاى عقلانيت را مشخص مى سازد. منكرين وجود خداوند ممكن استبه يكى از اين دو صورت باورهاى دينى را مورد حمله قرار دهند: نخست ممكناست ادعا كنند كه دين باورهايى را مىطلبدكه با روشها و يا يافتههاى علوم در تناقص است. به عنوان مثال ممكن است ادعا شود كه دين اعتقاد به خلقتى را ايجاب مىكند كه در شش روز صورت گرفته است، در حالى كه بر طبق بهترين شواهد موجود، تنها شكلگيرى زمين مليونها سال طول كشيده است. در ثانى ملحدين ممكن است ادعا كنند كه دين اتخاذ اصولى را لازم مىدارد كه از اصول به كار رفته در علم بركنار است. مثلا متفكران دين اغلب اظهار مىدارند كه وجود عالم مادى نيازمند يك نوع تبيين است و اين خواستهاى است كه از سوى ملحدين مخالف با اصول عقلانيت علمى تلقىمىگردد. در مقابل، بسيارى از متفكرين مسيحى (اما نه همه آنها) امكان دفاع عقلانى از دين را به خاطر آنچه را مقام (منزلت) تنزل يافته عقل مىنامند انكار مىكنند. مقصود آنها اين است كه ذات گناهكار انسان را عقل وى آلوده ساخته تا بدان حد كه قادر به درك نيست; چه رسد به اثبات بسيارى از حقايق مهم دينى. اين موضع نسبتبه عقل انسان اغلب شكل فيدئيسم (ايمانگرايى) به خود مىگيرد. ديدگاهى كه مىگويد وجود خداوند را بايد تنها براساس اعتقاد پذيرفت و عقل قادر به ارائه هيچگونه رهنمودى در اين باب نيست. در سنت و عرف اسلامى ديدگاهى را نسبتبه عقل مى يابيم كه كاملا با نظر مسيحيها و ملحدين امروزى متفاوت است. آن نوع فهمى كه به وسيلهعقل، حاصل مىشود و قرآن بدان اشاره كرده و يا آنچه در كتاب اولاصول كافى بيان شده است، نه محدود به روشهاى علوم طبيعى و نظرى است و نه دربند قوانين منطق و مابعد الطبيعه ارسطويى. حاشا كهعقل و دل در تقابل و تعارض باشند، آن گونه كه ايمانگرايان مسيحى ادعامىكنند. در سنت اسلامى، عقل نوعا به عنوان پدر دل توصيف مىشود و در ديگر متون با روح عقلانى (نفس ناطقه) يكسان گرفته شدهاست. در سنت اسلامى قدرت درك حقايقى را كه نمىتوان با حواس ظاهرى درك نمود ،مخصوص عقل و دل،، هر دو، شمرده شده است. عقل از درجه اعتبار ساقط نشده است، آن گونه كه در سنت مسيحى گفته مىشود، اما نفس آدمى اغلب بر اثر بدن از عقل فاصله مىگيرد و به همين جهت از درك اهميتبصيرتى كه عقل در پيش مىنهد عاجز مىماند. برخلاف آنچه مىپندارند عقل در نظر اسلام در تضاد با روشهاى علوم طبيعى و نظرى نيست، بلكه آنها را دربر مىگيرد و براى تكميل آنها به سطحى فراتر امتداد مىيابد. اين ويژگى وضعيتبه اصطلاح پس از دوران معاصر در غرب است كه توافق عمومى بر سر معيارهاى عقلانيتيا فلسفه اخلاق وجود ندارد. (نگاه كنيد به عدالت چه كسى؟ كدام عقلانيت؟ از آ. ى. مكينتاير University of Notre Dame Press 1988 Notre Dame ) بدين ترتيب نبايد جاى تعجب باشد كه توافق عمومى در بين فيلسوفان غربى در مورد مقصود از «دفاع عقلانى از دين» وجود ندارد. به همان اندازه كه شناخت اين امر اهميت دارد، درك اين امر نيز حائز اهميت است كه معيارهاى عقلانيت و برداشتهايى كه از عقل در سنت اسلامى به كار گرفته شده، از جنبههاى مهمى با هر دو گروه از مسيحيان و ملحدان متفاوتاست. اعوانى: دين خطاب خداوند استبه انسان از طريق وحى. پس دين دو جنبه دارد: يكى الهى و ديگرى بشرى. بدين معنى كه يك طرف دين خداوند است و طرف ديگر آن انسان. پس مواجهه انسان استبا خداوند، مطلق استبا مقيد. اما عقل گوهرى استشريف در وجود انسان كه با آن ادراك حقايق مىكند وبا آن مىتواند هر معنايى را بفهمد. فهم معنى و معانى كار عقل است. در فهم معنى و آن هم معانى كليه است كه انسان از ديگر حيوانات متمايز مىشود. اما ارتباط دين با عقل را مىتوان بدين گونه توجيه كرد كه دين، سراسر و يكپارچه، معناست. از اصول عقايد دين، مانند توحيد، نبوت، معاد، عدل و امامت گرفته تا فروع دين، همه حقايقى است قابل فهم. اما بايد توجه داشت كه عقل هم مراتبى دارد. عقل آن چيزى نيست كه عامه مردم آن را عقل مىگويند. اين ظاهر عقل يا عقل بيرونى، يا عقل ظاهربين و يا عقل جزوى است. اما باطن عقل، عقل الهى و عقل كلى است و همين عقل است كه در قرآن و در اديان بسيار مورد تاكيد واقع شده است. اين عقل الهى در درك معانى و حقايق دينى سهم بسزايىدارد. اگر عقل، همان عقل جزوى يا استدلالى و يا عقل بحثى باشد، اگر مستند به عقل كلى يا وحى نباشد، چه بسا با آن در تعارض باشد، چنانكه اين مساله در غرب جديد بعد از رنسانس اتفاق افتاده است و بر پايهعقلجزوى يا راسيوناليسم، اصالت دين و حقايق وحى مورد انكار قرارگرفته است. ولى اگر مراد از عقل، عقل كلى، عقل قدسى و عقل الهى باشد، قادر به فهم حقايق وحى است و به اسرار و رموز و لطايف كلامالهىراه دارد و مورد خطاب وحى الهى قرار گرفته و ثواب و عقاب متوجهآن است. داورى: دفاع عقلانى از دين به معنى رد شبهات اهل شبهه و استدلال به قصد اثبات اصول دين است و اين در حقيقتشامل تمام ابواب و فصول علم كلام مىشود. پس به نظر من مثل اين است كه پرسيده شود در علمكلام از كدام دين دفاع مىشود و عقل در علم كلام يعنى چه؟ و اين هردو پرسش، پرسش مهمى است. اگر به اختلاف معنى الفاظ در مواضعمختلف توجه كنيم، خيلى زود گرفتار مغالطه مىشويم يا لااقل از دقت در فكر محروم مىمانيم. كسانى كه هرجا لفظ عقل و تعقل باشد آنرابر فلسفه يا صورتى از فلسفه حمل مى كنند، به عقل خدمت نمىكنند. براستى در علم كلام دين يعنى چه و عقل چه معنى دارد. اگر معنى دينهمان بود كه همه از آن مىفهمند يا متكلم از دين عامه مردم دفاع مىكرد، غزالى نمىبايستبگويد متكلمان راهزنانند و رشيدالدين ميبدىنمىگفت«علم كلام هلاك است» (كشف الاسرار، ج3، ص241) و«...و اما علم كلام آن است كه گفت جل جلاله «و ان الشياطين ليوحون الىاوليائهم». جاى ديگر گفت «زخرف القول غرورا». همان استكهگفت«و ان يقولوا تسمع لقولهم» و آن بگذاشتن نص كتاب وسنت است و از ظاهر با تكليف و بحثشدن است و از اجتهاد با استحسان عقولو هواى خودشدن است و دانستن اين علم عين جهل است. شافعىگفت: «العلم بالكلام جهل و الجهل بالكلام علم». (همان، ص242). از همين جا معنى عقل در علم كلام، لااقل در نظر گروهى از اهل علم و بصيرت و دين، كم و بيش دانسته مىشود: در كشف الاسرار آمده است:«و بحثشدن و از اجتهاد، استحسان عقول و هواى خرد شدن» مىبينيم كه «استحسان عقول و هواى خرد شدن» در مقابل اجتهاد قرار گرفته است كه آن «اقامتحجت و طلب حق و كشف شبهت» است. (ج7، ص420). پس در نظر ميبدى عقل در علم كلام اقامتحجت و طلب حق وكشفشبهت نيست; هرچند كه اين همه از دعاوى متكلم است. اگر شمافكر مىكنيد مىتوان از دين «دفاع عقلانى» كرد يا علم كلام ديگرىوجود دارد كه از حيث ماهيتبا علم كلام قديم متفاوت استبحث ديگرى است. همين اندازه هم كه در معنى عقل و دين تشكيك روا داشتم مورد قبول بسيارى قرار نمىگيرد. زيرا مىگويند عقل قوه استدلال است و از دين نيز اعتقاد به اصول و عمل به احكام فروع يعنى شريعت مراد مىشود. با اين تلقى، هيچ معتقد و مؤمنى نبايد با علم كلام مخالف باشد. زيرا رد شبهات و اثبات اصول عقايد در جاى خود واجب است. و اين نكته است كه در كوشش براى رفع شبهات و اثبات اصول دين چه چيز رفع و چه چيز اثبات مىشود و متكلم چگونه از عهده دفاع از دين برمىآيد و اثرى كه بر كار او مترتب مىشود، چيست؟ در زمان ما مهم اين است كه آيا گوش عالم كنونى تا چه اندازه به دفاع عقلانى از دين (به صورتى كه در علم كلام متداول است) باز است؟ اين پرسش بخصوص وقتى معنى پيدا مىكند كه در اروپا به متكلمان معاصر دقيق شويم. آنان به جاى جدل مرسوم در ميان متكلمان سابق به تفسير و تاويل و تعبير رو كردهاند. احساس ناكافى بودن جدل متكلمان سابق در ميان گروههايى از فضلا و اهل علم مسلمان نيز پديد آمده است، ولى بيشتر اينها گمان كردهاند كه اگر دين را با عالم متجدد و با علم و روشهاى پژوهش علمى تطبيق دهند، اعتقادات دينى مستحكم مىشود. اگر به اين كار نام دفاع عقلانى از دين بدهيم، جواب من به پرسش شما اين است كه دين از ماهيتخود خارج مىشود و عقل نيز به عقلى مبدل ومنحصر مىشود كه برگسون مىگفت صرفا با ماده مباينت دارد. سبحانى: دين يك معرفت و نهضت همهجانبه به سوى تكامل است كه چهار بعد دارد: اصلاح فكر و عقيده، پرورش اصول عالى اخلاق انسانى، حسن روابط افراد اجتماع، حذف هرگونه تبعيضهاى ناروا. همه اين ابعاد در پرتو ايمان به خدا تحقق مىپذيرد. اينك ما همه اين ابعاد را به صورت فشرده مطرح مىكنيم:
الف. اصلاح فكر
ذهن انسان، خلاپذير نيست و بدون عقيده نمىتواند زندگى كند. مذهب در اين باره مىگويد: جهان خروشان ماده، از نظر وجود و از نظر نظام، مخلوق موجود برتر و والاترى است كه ماده را آفريده و به آن نظام بخشيده است. ذهن انسان پيوسته با سه پرسش همراه است. اين پرسشهاى سهگانه عبارتند از: از كجا آمدهام؟ براى چه آمدهام؟ به كجا خواهم رفت؟ هر سه سؤال از نظر يك فرد خداشناس، داراى پاسخ روشن است; در حالى كه در مكتب مادى، هرسه پرسش فاقد جواب مىباشد. اين جاست كه بايد گفت مذهب ابعادى دارد و يكى از ابعاد آن، اصلاح فكر است. با مقايسه محتواى مكتب الهى و مادى مىتوان گفت كه فكر در سايه مذهب به تكامل مىرسد، درحالى كه محتواى مكتب ماديگرى، سراپا ابهام و جهل و ناآگاهى است و احيانا غيرمعقول. زيرا چگونه مىتوان باور كرد كه ماده جهان بر خود نظم و نظام بخشيده است.
ب. پرورش اصول اخلاقى
مذهب پشتوانهاى براى اصول اخلاقى است. زيرا رعايت اصول اخلاقى با يك سلسله محروميتها همراه است. مثلا فداكارى، كمك به نيازمندان، رعايت امانت، و... كه هريك از اصول مسلم اخلاقى است و رعايت اينها خالى از رنج و دردسر نيست. هرگاه فكر را از طريق مذهب اصلاح كرديم و يادآور شديم كه خداوند به رعايت اين اصول دستور داده است و آنها را به صورت تكليف بر ما لازم كرده است و براى مخالفتبا آنها كيفرهايى وجود دارد، در اين صورت اخلاق به عنوان يك وظيفه دينى، خود به خود اجرا مىشود. در غير اين صورت اخلاق به صورت تذكرات و يادآوريهايى خواهد بود كه ضامن اجرايى ندارد، گروهى آنها را رعايت كرده و گروهى زيرپا مىنهند.
ج. حسن روابط افراد جامعه
همان طور كه مذهب پشتوانه اخلاق است، پشتوانه اصول اجتماعى نيز هست. در افراد مذهبى، اصول اجتماع، تكليف مقدس است. و در غير اين افراد، به صورت قانونى خواهد بود كه فقط در پرتو قدرت پليس و نيروى نظامى اجرا مىگردد و آنجا كه از قلمرو قدرتهاى مادى بيرون است، اصول اجتماعى و قوانين كشورى ضامن اجرايى ندارد. اين مساله با مراجعه به زندگى افراد غير مذهبى روشن مىگردد.
د. حذف تبعيضهاى ناروا
افراد مذهبى، همه انسانها را مانند دندانههاى شانه تلقى كرده و همگان را مخلوق خدا مىدانند، در اين صورت تبعيض چرا؟! پرخورى گروهى و گرسنگى گروهى ديگر چرا؟! اكنون كه با ابعاد چهارگانه مذهب آشنا شديم، از تذكر دو نكته ناگزيريم: اولا هر مذهبى نمىتواند پديدآورنده اين چهار بعد در حيات فردى واجتماعى انسان باشد. مذهبى مىتواند خود را در اين چهار بعد به روشنى نشان دهد كه برپايه عقل استوار باشد. در غير اين صورت، مذهبسر از خرافهپرستى، رهبانيت، فرار از زندگى مثبت، گرايشهاىمنفى نيمه عرفانى، كه نمونههاى آن در زندگى ماشينى غرب ديده مىشود، درمىآورد. و اگر گروهى مذهب را عامل بازدارنده ترقىوپيشرفتيا رجوع و بازگشتبه عصر جاهلى معرفى مىكنند، ناظربه چنين مذهبهاى رهبرى نشده است كه چنين نتايج زشتى را به دنبالدارد. ثانيا مذهب نفىكننده تبعيض است نه تفاوت. تفاوتهاى مثبتبين افراد قابل حذف نيست. آن گونه اختلافات قابل حذف است كه ريشههاى سرشتى و خلقتى نداشته و قدرت و زور، تحميلگر آنها باشد. اما راجع به قسمت دوم سؤال كه عقل چيست؟ عقل ادراك قطعى ويقينى است كه متوجه سه مرحله اثبات ذات، صفات و افعال خداست. عقلى كه همگام با دين است، چنين عقلى است. اما عقل رياضى، يكمساله جداگانهاى است و ارتباطى به بهرهگيرى دين از اين عقل ندارد.عقلى كه مىتواند دين را تاييد كند و او را محكم بكند يك معرفتىاست از جهان به عنوان واجب الوجود و بعدا صفات و افعال او. البته در شناخت افعال هم يك مبانى و مبادى دارد. اين عقل هميشه با دين همراه است. 2 نقد و نظر: حجيت «عقل» را ذاتى مىدانيد يا شرعى؟ به چه دليل؟ آيا قضيه «عقل موصل به واقع است» يا قضيه «استدلال عقلى معتبر است»، اگر با استدلال عقلى مدلل شود، دچار دور نمىشويم؟ داورى: با اين پرسش مخاطب را گرفتار معضلهاى كردهايد كه رهايى از آن دشوار است. عقل در موارد و مواضعى (و در همه جا و همه چيز) حجت است، اما عقل هميشه و همه جا به يك صورت نيست; بلكه ظهورات و صورتها و معانى متفاوتى دارد و هر عقلى در مورد چيزهايى مى تواند صحت داشته باشد كه از سنخ آنها و متناسب با آنهاست و البته در اين صورت حجيت، ذاتى است. مثلا حجيت عقل رياضى، حجيت ذاتى است، اما در جايى كه حجيت ذاتى نيست چه بگوييم؟ حجيت ذاتى و حجيتشرعى عقل در جاى خود درست است، اما به نظر من در جاهايى حجت است و در جاهايى حجت نيست، و اگر در آنجاها وارد شود بلفضولى مىكند. پرسشى كه مطرح فرمودهايد در صورتى مى توانستم پاسخ دهم كه عقل را امر واحد و ثابتى مىدانستم كه هميشه و همه جا و در نزد همه مردمان يكى باشد. اما فرانسيس بيكن كه ارغنون نوشت و دكارت كه روش درست كاربرد عقل را تعليم كرد و همگى اخلاف آنان، مظهر عقل ديگرى جز عقل قرون وسطى بودند. من از نظر كسانى كه عقل را پاى چوبين بىتمكين خواندهاند چيزى نمىگويم، اما گمان نمىكنم قبول اين نكته دشوار باشد كه عقل در راسيوناليسم جديد غير از عقل برهانى است و كسى كه مى گويد عقل حجيت ذاتى دارد بايد بگويد منظورش از عقل چيست؟ عقل افلاطون و ارسطو؟ عقل متكلمان؟ عقل فارابى و ابن سينا؟ عقل دكارت؟ عقل كانت؟ عقل برگسون يا عقل پراگماتيست؟ عقل راسيوناليستهاى جديد و بالاخره عقلى كه با نقل جمع مى شود يا عقلى كه در مقابل نقل است؟ نكته ديگرى كه به آن اشاره فرمودهايد آن است كه حجيت عقل را نيز بايد با عقل اثبات كرد و فرمودهايد كه در اين صورت دور لازم مىآيد. كسى كه براى عقل حجيت قائل است آن را بر مبادى عقلى بازمىگرداند و مبادى را اثبات نمىكنند. زيرا مبادى اگر بديهى نباشد مسلم در زمره مقبولات و مسلمات است. به اين جهت كمتر مىپرسند عقل چيست و همه كسانى كه دم از عقل و منطق مىزنند صورتى از عقل را، هرچند به ابهام و اجمال، در نظر دارند. البته آن عقل را عقل مطلق يا عقل اصلى و اصيل مىدانند و اصلا در باب عقل بحث نمىكنند و چه خوب بود بحث مىكردند. دمزدن از حجيت عقل بدون بحث از معانى مختلف آن حداقل اين زيان را دارد كه زمينه را براى مغالطه آماده مىكند و زبان به زبان خشك تكرارى و مجموعهاى از الفاظ و عبارات تقليدى تبديل مىشود. خلاصه كنم اين نكته كه آيا عقل حجيت دارد يا ندارد، اثبات كردنى نيست، بلكه بايد آن را فهميد و مهم اين است كه آن را چگونه مىفهميم. اعوانى: حجيت عقل را ذاتى مىدانم. اگر عقل حجيتخود را از شرع بگيرد، در آن صورت با اختلاف شرايع، احكام عقلى نيز متفاوت خواهد شد. به نظر اينجانب طرح خود اين سؤال كه آيا حجيت عقل ذاتى است و يا اينكه عقل حجيتخود را از شرع اخذ مىكند، خود مبتنى بر يك فرض قبلى است كه مسلم فرض شده و اثبات نشده است و خود اين فرض نوعى پاسخ به سؤال تلقى شده است. اين سؤال مسبوق به اين فرض است كه عقل و شرع با يكديگر تضاد دارد و اگر چيزى حجيتخود را از عقل گرفت، ديگر حجيت آن نمىتواند مستند به شرع باشد. اين سؤال به تعبير ديگر مبتنى بر فرض انفصال حقيقى ميان شرع و عقل است; درحالى كه اين احتمال هم وجود دارد كه عقل و شرع در حقيقت داراى نوعى وحدت و اشتراك باشند. فقط در تفسيرهاى راسيوناليستى از عقل است كه عقل با شرع تضاد و منافات دارد. اما اگر عقل نه به معناى متداول در نزد اصحاب اصالت عقل جزوى يا راسيوناليزم، بلكه به معناى عقل الهى تفسير شود و شريعت هم به معناى دين در همه ابعاد آن لحاظ گردد، در آن صورت نه تنها ميان آنها تعارضى وجود ندارد، بلكه برعكس نسبت ميان آنها تلازم است. اما اين سؤال را كه «آيا قضيه عقل موصل به واقع استيا قضيه استدلال عقلى معتبر است، اگر با استدلال عقلى مدلل شده دچار دور نمىشويم؟» به طرق مختلف مىتوان پاسخ گفت. مثلا مى توان گفت كه اين يك شبهه منطقى است; شبيه به شبهه دروغگو. اگر كسى بگويد من دروغ مىگويم، اگر دروغ بگويد راست گفته است و اگر راستبگويد دروغ گفته است و در هر دو وجه پاسخ به اين سؤال ما را با تناقض مواجه مى كند. علماى منطق اين شبهه را از طرق مختلف پاسخ دادهاند. در قضيه فوق، «استدلال عقلى معتبر است»، محمول قضيه، يعنى «معتبر»، همان «صدق منطقى» است. از طرف ديگر مىتوان گفت كه عقل قوهاى است الهى و سنخيت جنبه اطلاق و عينيت دارد. يا اين است كه علم و شناختبراى انسان ممكن است و جنبه عينى دارد و ذهنى صرف نيست. در اين صورت امر اقتضا مى كند عقل هم عينيت داشته باشد و بتواند خود را نقد كند و حتى عقل خود را به صورت يك متعلق عينى مورد لحاظ قرار دهد و درباره خود تعقل و استدلال كند. و يا اينكه اصلا عقل قدرت تعقل و نقادى درباره خود را ندارد كه در اين صورت علم هم امرى ممتنع مىشود. بايد از خود پرسيد كه آنچه در وحى الهى مورد خطاب واقع مىشود چيست و چه قوهاى از قواى نفس مورد خطاب و عتاب است. بديهى است كه اين قوه الهى، همان عقل است و به همين جهت در كتاب مبين الهى، عقل، فهم، تعقل و تدبر، كه همه از لوازم عقل است، مورد تاكيد خاص قرار گرفته است. سبحانى: شخصى كه اين مسائل را مطرح مىكند ناخودآگاه عقل را حجت مىداند. اگر كسى بگويد عقل حجت نيستبايد دليل بياورد كه چه زمانى عقل حجت نيست. اگر عقل حجت آورد كه عقل حجت نيست، اين انتحار خودش است. عقل هميشه نظريات را به بديهيات مىكشاند و وقتى كه به بديهيات رسيد، در بديهيات تردد راهى ندارد. از همانجا نتيجه مىگيرد كه آنچه را من درك مىكنم صحيح است; همان گونه كه در مسائل رياضى و مسائل هندسى مى گوييم عقل حجت است، پس آنجا كه مساله تجربى نيست، بلكه از طريق برهان از نظريات به بديهيات مى رسيم و مىگوييم عقل حجت است. عينا در بقيه مسائل و معارف و اخلاق هم همين گونه است. نهايت چيزى كه در معارف مىگوييم اين است كه در آنجا برهان به اجتماع نقيضين و به ارتفاع نقيضين مى رسد. در مسائل اخلاقى و مسائل مربوط به حكمت عملى به حسن و قبح مىچسبيم. بنابراين طبعا حجيت ذاتى دارد و اگر حجيتش شرعى باشد دور لازم مىآيد. زيرا هنوز شرع حجت نشده است تا بخواهد عقل را حجت كند. در ذيل اين سؤال چنين مطرح شده است:آيا اگر قضيه عقل موصل به واقع است؟،يا قضيه استدلال عقلى معتبر است، با استدلال عقلى مدلل شود، دچار دور نمىشويم؟ خير، دچار دور نمىشويم. ما براى همين مساله قول اول، كه عقل موصل به واقع است، يا قول دوم را كه استدلال عقلى معتبر است، برهان اقامه مىكنيم. اگر همه گزارههاى عقل نظرى بود، هرچه پيش مىرفتيم دور بود. اما يك افق براى ما روشن است: برگشت نظرى به بديهى. نقدونظر: تجربيات را بايد حتما به بديهيات. برگردانيم چون آن را جزء يقينيات شمردهاند. ولى معمولا خدشه مىكنند و برخى تجربيات را جزء يقينيات خود نمىدانند. پس بعدا شما بايد به يك نحوى برگردانيد به بديهيات اوليه. سبحانى: ما تجربيات را از امور يقينى مىدانيم، ولى به شرط اينكه تجربه را خوب معنا كنيم. آقايان تجربه را با استقرا و تمثيل اشتباه مىكنند. غالبا تجربه با استقرا خلط شده است. مسلما استقرا مفيد يقين نيست، مگر اينكه احاطه بر همه داشته باشيم و احاطه بر همه جانشين استقرا نمىشود. ما در تجربه يك برهان عقلى روشنى داريم و به اصطلاح، استقرا از قبيل حكم بر مماثل نيست. ولى در تجربه حكم بر مماثل است و آنجا مشابهات را با هم مقايسه مى كنيم و لذا يقينى نيست; ولى در تجربه حكم روى مماثل مى كنيم و عقل مى گويد «حكم الامثال فيما يجوز و فيما لايجوز واحد». نقدونظر: اين هم بديهى نيست. سبحانى: چرا؟ برمىگردد به معلول بلاعلت. چون اگر در مماثل، دو شئ من جميع الجهات يكسان باشند، ولى اثرشان فرق كند، خوب معلوم مىشود كه يك چيز داريم و يك چيزى نداريم; والا اگر همه يكسانند، اثر تفاوت پس مىگويد معلول بلاعلت و اگر تجربه را از استقرا جدا كنيم، آن را بر مشابهات و اين را بر مماثلات.،مسلما اين از امور يقينى است. نقدونظر: در صورتى كه ما بتوانيم به حقيقتشئ برسيم و ماهيتشئ را درك كنيم و اگر اتحاد ماهوى اينها باهم داشته باشند... سبحانى: براى ما اتحاد ظروف كافى است. فرض كرديم موضوع باشد، مماثل نيز باشد. نقدونظر: بالاخره، استدلال براينكه عقل موصل به واقع است، به چه چيزى استدلال شده است؟ اين نظرى شد، به چه چيزى استدلال مىكنيد؟ سبحانى: به جهت اينكه سوفسطايى مىشويم. سوفسطايى از نظر ما باطل است. نقدونظر: ما چگونه به حاق اشيا پى مىبريم؟ سبحانى: آنچه درك مىكنيم مطابق با واقع است، ولى ادراك ما همه واقع باشد ابدا. ممكن است واقع وسيعتر از درك ما باشد. عينا مثل اينكه شما هم گردش ستارگان را مىبينيد، بنده هم مىبينم و شيخالرئيس هم مىبيند و منجم هم مىبيند، مسلما او برداشتش غير از برداشت ماست. لگنهاوزن: حجيت عقل موضوع هميشگى فلسفه است كه مىتوان براى پاسخ بدان پاسخهاى مختلفى را براساس ديدگاه فلسفى ارائه كرد. از آنجا كه برداشتهاى متقابلى از عقل در ميان محققين متداول است، اين امر نبايد مايه تعجب ما گردد كه نظريات گوناگونى را در باب نوع حجيتى كه عقل برخوردار است مىيابيم. مثلا برخى از فيلسوفان، تبيينهاى نسبتا محدودى از عقل محاسبهگر پيش نهادهاند و سپس در ادامه اذعان كردهاند كه چنين عقلى از هيچ نوع اعتبار (حجيت) مطلقى برخوردار نيست. به عنوان مثال ايمانگرايان كه در فوق بدانها اشاره كرديم، عقل را تا حدى خشك و بىروح و حسابگر به شمار مىآورند و معتقدند كه حجيت ايمان برتر از حجيت عقل است. اين موضوع عمدهاى است كه در آثار كيركگور بدان پرداخته شده است. از سوى ديگر تجربهگرايان (حسيون) گاهى تلاش مىكنند تا حجيت عقل را بر اين اساس كه احكام عقلى به وسيله تجربه قابلاثباتند، توجيه كنند و به عنوان مثال اين نوع استدلال را در آثار جاناستوارت ميل مىيابيم. عقلگرايان اغلب ادعا مىكنند كه حجيت عقل به گونهاى حضورى (شهودى) معلوم مىگردد. تصوير روشنى از عقلگرايى اسلامى را مىتوان در كتاب آموزش فلسفه (درس12) از استاد مصباح يزدىيافت. در بين منطقيون غربى بحثى در باب اصول متعارفه منطق وجود دارد كه به اين سؤال مربوط مىگردد. برخى ادعا مىكنند كه قوانين منطق توصيفىهستند و در مقابل افرادى اظهار مىدارند كه منطق قوانين تفكر را در اختيار ما مىگذارد و به ما مىگويد چگونه به تفكر بپردازيم. مساله منشا اين عامل دستورى نيز موضوع بحث دامنهدارى است و بررسى همه ديدگاهها در اين باب مطالبى را در حد يك كتاب فراهم خواهد آورد. اما به نظر نگارنده جالبترين ديدگاهها در باب حجيت عقل عبارت از تلفيقى نسبتا پيچيده از عناصر نظريات گوناگون است. فرد مىتواند با عقلگرايان در اين امر موافق باشد كه حجيت اوليه ادعاى عقلى مبتنى بر شهود عقلانى است. به عنوان مثال موقعى كه فرد اصل موضوع توازى اقليدس را مىپذيرد، اين اعتبار اوليه، در نظر نخستين اين توجيه را فراهم مىآورد كه مىتوان در پرتو ملاحظات بيشتر جرح و تعديل نمود. بنابراين حجيتى كه عقل در زمينه معرفى اصل موضوع توازى دارد مطلق نيست. در پرتو بررسيهاى عقلانى نتايج ضمنى رد و ابطال اين اصل موضوعى، از جمله كشف اين موضوع كه بدون آن مىتوان يك هندسهسازوار را تدوين نمود و به خاطر كشفهاى بعدى نسبتبه كاربردهاىنتيجهبخش هندسههاى غيراقليدسى، مىتوانيم در داوريهاىمبتنى بر شهودهاى اوليه عقلانى خود تجديد نظر كنيم. بدين شيوه مىبينيم عقل انسان توانايى چشمگيرى نسبتبه خودتنظيمى (خودسازگارى) دارد. بعضى از اصول اوليه عقلانى را مىتوان در پرتو ديگر اصول همراه بايافتههاى تجربى و عملى جرح و تعديل كرد. در اين ديدگاه آنچه از حجيت مطلق عقل باقى مىماند، اين است كه هيچ گاه نمىتوان عقل را بكلى رها ساخت و يا حتى بكلى در معرض انتقاد قرار داد. اما عناصر مختلف عقل را مىتوان جدا ساخت و به مدد اطلاعات كسب شده در حوزه عملى مورد نقد عقلانى قرار داد. مثل معروفى است از كوآين كه اغلب آن را نقل مىكنند تا اين نكته را به خوبى به تصوير بكشد: ما همچون دريانوردانى مىمانيم كه بايد كشتى خويش را به موازات و به هنگام پيمودناقيانوس بازسازى كنند، انجام اين عمل كاملا ناممكن است، اما اگراين پروژه قسمتبه قسمت (تخته به تخته) انجام پذيرد عملى خواهدبود. مساله دور كه سؤال فوق بدان اشاره دارد نيز مسالهاى است كه اغلب از سوى فلاسفه و منطقىدانان مورد بحث و بررسى قرار مىگيرد. اگر عقلدر عامترين معناى ممكنش فهم گردد، به طورى كه شامل هر نوع استدلال گردد، مىتوان ادعا نمود كه هرگونه حكم عقلانى در باب عقلانى بودن عقل (استدلال) دور خواهد بود. اما درك اين امر كه با توجه به اينكهانسان راه بديلى ندارد و چرا بايد اين موضوع جدى تلقى گردد، دشواراست. در اين راستا مساله، عقلانى بودن عقلانيت; نظير اخلاقىبودن اخلاق است. اگر ما يك نوع دليل را براى اخلاقى شدن به استدلالات اخلاقى محدود سازيم، به دور خواهيم افتاد. اما اين بدان معنا نخواهد بود كه در اخلاق يا موضوع مورد سؤال فوق اشكالى وجود دارد. اشكال مشابهى در ارتباط با تلاشهايى كه براى ارائه توجيه عقلانى عقلانيت انجام مىپذيرد وجود دارد. آنچه مورد اشكال است عقلانيت نيست، بلكه نياز به خود توجيهى خالى از دور است (لزوم يافتن توجيهى غير دورى براىخويشتن.) از موضوع حجيت عقل جالبتر، چگونگى داورى در بين برداشتهاى متعارض از عقلانيت نظرى و عملى است. اغلب يك نوع تعبير و تفسير روانشناختى براى اين مساله ارائه مىگردد، به طورى كه اعتقاد بر اين استكه ديدگاه صحيح همان است كه با حالت روانشناختى مطلوب، آرامش ذهن به نظر سكتوس امپريكوس، اعتقاد تزلزلناپذير به نظر دكارت،و زدودن شك و تثبيت اعتقاد به نظر پيرس، توام باشد. رهيافتديگرى را مىتوان در نظريات غزالى يافت. به نظر وى راه از بينبردن شك همان برداشتن قدمهاى لازم براى پرهيز از خطا در حكم وداورى است. بدون شك انسان بايد از تصويرى از عقلانيتشروع كند كهبرحسب آن خطا مورد ارزيابى و سنجش قرار گيرد. اما در مرحله بعدبايدبه بحث و بررسى روشهايى كه داورى انسان ممكن استبه خاطرتعصبورزى به خطا رود، بپردازد و سعى كند علل و اسباب اين گونهخطاها را از ميان بردارد و در نتيجه حتى ممكن است انسان به اين نتيجهرسد كه تصور اوليه خويش از عقلانيت را رد كند و يا در آن تجديدنظرنمايد. نكته اساسى اين است كه منشا اصلى خطاهاى تعصبآميز تمايلات دنيوى است و بنابراين انسان بايد سعى كند تا تسلط كامل بر خويشتن به دست آورد تا خطاهاى داورى را ريشهكن سازد. بدينگونه ما از مساله نظرى معيارهاى مناسب عقلانيتبه عمل تهذيب نفسراه مىيابيم. هرچند تهذيب نفس توانايى ما را براى داورى بحق ازميان معيارهاى متعارض تضمين نمىكند. شيوه غزالى نشان مىدهدچگونه روشهاى غيرعقلانى مىتوانند به ارزيابى شيوههاى عقلانى مربوط گردند. ملكيان: به گمان اين بنده مراد شما از «عقل»، در اين سؤال، قوهاى است كه همه يا تقريبا همه انسانها از آن بهرهمندند و احيانا آن را (تنها) نيرويى مىدانند كه احكامش صبغه شخصى و انفسى ندارد، بلكه مورد قبول عمومى و همگانى است. از قديم متفكران اين قوه را داراى دو جزء، يا به تعبير دقيقتر، داراى دو كاركرد مىدانستهاند: جزء يا كاركرد شهودى، كه به توسط آن آدمى حقايق يا امور انتزاعى را مىبيند (مثلا ذوات يا كليات را); و جزء يا كاركرد استدلالى، كه به وساطت آن آدمى از مقدمات به نتيجه مىرسد (عقل استنتاجى يا استدلالگر يا برهانى). البته اين دوكاركرد هم با يكديگر بىارتباط نيستند; چرا كه گذر از مقدمات به نتيجه، در واقع، چيزى نيست جز شهود و «ديدن» رابطهاى ميان مقدمات و نتيجه. نيز از قديم عموما اعتقاد بر اين بوده است كه كل علوم و معارف بشرى به دو دسته بزرگ تقسيم مىشوند: علوم و معارف بديهى و علوم و معارف نظرى. دسته اول همان علوم و معارفى هستند كه حاصل كاركرد نخستين عقل، يعنى فرآورده شهودها و «ديدنها»ى عقلهستند. دسته دوم علوم و معارفى هستند كه بر اثر شهود مستقيم و بيواسطه عقل پديد نيامدهاند، بلكه حاصل كاركرد دوم عقلند; بدين معنا كه عقل آنها را از به هم پيوستن و فراهم آوردن علوم و معارف دسته اول پديد آورده است. البته اين به هم پيوستنها و فراهم آوردنها، خود بگزاف و بيضابطه نيست; بلكه بايد كاملا تابع و مشمول قواعد و قوانين منطق صورى باشد كه خود نتيجه شهود عقليند; يعنى از دسته اول محسوبند. بنابراين اعتقاد، همه معلومات نظرى مبتنى بر معلومات بديهى (شهودى) هستند. به عبارت ديگر، همه معلومات نظرى نتايج استدلالاتى هستند كه مواد آن استدلالات سرانجام معلومات بديهيند و صور آنها نيز تابع قواعد منطق صورتند، كه باز خود اين قواعد معلوماتى بديهيند. ملاحظه مىشود كه بر طبق اين اعتقاد، مآل و مرجع همه معلومات همان شهودهاى عقلى است. در اينجا دو سؤال قابل طرح است: اول اينكه آيا واقعا و در مقام عمل همه معلومات نظرى چنين هستند؟ يعنى با رعايت قواعد منطق صورت از معلومات بديهى استنتاج شدهاند يانه؟ به نظر مىرسد جواب اين سؤال منفى است. البته كمال مطلوب اين است كه همه معلومات نظرى، ابتناى منطقى داشته باشند بر معلومات بديهى; اما اين كمال مطلوب هيچگاه حاصل نشده است(و چه بسا حاصل نشدنى است). وسؤال دوم اينكه خود معلومات بديهى (شهودى) حجيت و اعتبارشان را از كجا آوردهاند؟ گمان دارم كه سؤال شما همين است. در جواب بايد بگويم كه بديهى بودن يك گزاره به اين معناست كه عقل و ذهن آدمى خود آن گزاره را تصديق مىكند و از تصديق نقيض آن ناتوان است. اينكه مىگوييم مفاد فلان گزاره را عقل شهود مىكند، يعنى اينكه هرگز نمىتواند نقيض آن را بپذيرد. حال، مساله شما (واين بنده) اين است كه چگونه مىتوان از اينكه عقل نمىتواند نقيض p را تصديق كند، نتيجه گرفت كه خود p صادق (يعنى مطابق با واقع) است؟ به عبارت ديگر، صدق اين گزاره كه «گزارهاى كه عقل قدرت تصديق نقيض آن را ندارد مطابق با واقع است»، خود از كجا و چگونه مكشوف گشته است؟ از عجز عقل از تصديق نقيض p چگونه امكانپذير است؟ شايد بگويند كه خود گزاره «هر گزارهاى كه عقل نتواند نقيض آن را تصديق كند، خود صادق است» يكى از گزارههاى شهودى و بديهى است. در پاسخ بايد گفتبه فرض اينكه چنين هم باشد، باز مىتوان پرسيد كه خود اين گزاره شهودى صدقش از كجا محرز است؟ مىخواهم بگويم كه ظاهرا معادله «گزارهاى كه عقل از تصديق نقيض آن عاجز است گزاره صادق» پيشفرضى بسيار مهم است كه از مفروض گرفتنش گريز و گزيرى نمىتوانيم داشت; اما به هر حال پيشفرض است، و نه چيزى بيش از آن. حاصل آنكه قضيه «عقل موصل به واقع است» يا قضيه «استدلال عقلى معتبر است» و امثال اينها با استدلال عقلى مدلل نمىشوند، بلكه مفروض گرفته مىشوند. 3 نقدو نظر: موضوع در بحث علم كلام چيست؟ همه گزارههاى موجود در متون مقدس، يا فقط گزارههاى ناظر به واقع(نه گزارههاى ناظر به ارزش) يا بعضى(نه همه) گزارههاى ناظر به واقع؟ آيا مبانى و لوازم گزارههاى دينى و مذهبى نيز موضوع بحث و مورد دفاع واقع مىشود؟ سبحانى: علم كلام يك موضوع دارد كه داراى سه بعد است: ذات واجب الوجود و صفات و افعال او. افعالى كه ما مىگوييم تكوينى است و تشريعى. افعال تكوينى آن است كه برمىگردد به حكمت و غايت آفرينش جهان و افعال تشريعى برمىگردد به بعثت انبيا و انزال كتب و اين احكامى كه آوردهاند بنابراين نمىشود علمكلام بدون موضوع باشد، موضوعش اين است، ولى بايد افعالخداوند را شرح كرد تا همه مباحث را برعهده گيرد و ما نمىتوانيم از تمام متون كتب مقدس دفاع كنيم. لگنهاوزن: در همه اديان ادعاهاى اصولى گوناگونى مطرح مىشود. در مقابل اين ادعاها ايرادات واقعى و خيالى ممكن است مطرح گردد. الهيات عبارت از بررسى آموزه دينى و ايرادات آن است. به اين جهتبين فلسفه دين و كلام در غرب و بين الهيات به عنوان شعبهاى از فلسفه و علم كلام و عرفان نظرى در سنت اسلامى تداخل وجود دارد. اساسيترين ادعاى دينى، يعنى خدا موجود است، يكى از موضوعات عمده بحث در كلام، فلسفه دين و در علوم اسلامى، حكمت، كلام و عرفان است. اين خطاست كه ما گزارههاى متون مقدس را به توصيفى و ارزشى تقسيم كنيم. زيرا اين تقسيمبندى اين امر را از پيش، فرض مىدارد كه قضايايى وجود دارد كه صرفا توصيفى و يا ارزشى هستند. اين پيشفرض كاملا غيرمستند است، اما حتى اگر طيفى از مفاهيم توصيفى و ارزشى را بپذيريم درخواهيم يافت كه تقريبا در همه كتب مقدس اديان عالم اين دو عنصر به گونهاى پيچيده تركيب يافتهاند. فلسفه چينى تائو هم قانون عام جهان هستى را توصيف مىكند و هم وظايف انسان را. همين طور اراده خداوند كه بر پيامبران وحى شده است هم نسبتبه انتظارات خداوند توصيفى است و هم دستورى. حتى شهادت به كلمه توحيد( لا اله الا الله) بسى بيش از اظهار صرف يك واقعيت عينى است. زيرا در اظهار اين كلمه، انسان مبدا متعالى هر خير و حجيت اخلاقى را باز مىشناسد. شهادت به كلمه توحيد عين تعهد به اتخاذ موضع متعبدانه نسبتبه حق تعالى است. داورى: تعيين موضوع علم كلام بسيار دشوار است و اگر كسى بگويد موضوع علم يعنى چه و آيا همه علوم بايد موضوعى داشته باشند كه از عوارض ذاتى آن بحثشود، شما چه مى گوييد؟ شايد بتوان گفت موضوع علم كلام، اصول دين است. به اعتبار اينكه مورد چون و چرا و ترديد و تشكيك و انكار قرار گرفته است. بنابراين تمام گزارههايى كه در متون مقدس آمده است و گزارههاى ديگرى كه در پرسش آمده، موضوع علم كلام نيست; هرچند كه ممكن است از مسائل اين علم باشد. اينكه آيا علم كلام (به اصطلاح مرحوم آيتالله طالقانى) از علوم حقيقى استيا آن را بايد از علوم اعتبارى دانست، بحث دشوارى است. بعضى از بزرگان معاصر معتقدند كه علم كلام در زمره علوم حقيقى است و در ميان متقدمان هم كسانى بودند كه مىگفتند علم كلام تحقيق در حقايق موجودات از طريق فكر و با التزام به وحى است. با اين قول، فلسفه و علم كلام چندان به هم نزديك مىشوند كه مىتوان گفت موضوع آن دو يكى است. اين متكلمان برآنند كه موضوع علم كلام وجود پروردگار است. ملكيان: علم كلام به صورتى كه تاكنون در فرهنگ مسلمانان متعارف و متداول بوده استبه همه گزاره هاى موجود در متون مقدس دينى و مذهبىنمىپرداخته است، بلكه گزارههاى ناظر به ارزش مانند فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم: 194/البقرة و لا تكونوا كالذين نسوا الله:19/الحشر را يكسره از حوزه بحثخود بيرون مىداشته است.حتى همه گزارههاى ناظر به واقع را هم مورد بحث و نظر قرار نمىداده مانند و جعلنا من الماء كل شىء حى:30/الانبياء و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الآخرة لهى الحيوان: 64/العنكبوت بلكهبه اهم آنها(مثل گزارههاى مربوط به صفات و افعال بارى، نبوت عامه و خاصه ومعاد) حصر توجه مىكرده است والبته احيانا به پيشفرضها و لوازم اينگزارههاى ناظر به واقع مهمتر هم مىپرداخته است. اما آنچه امروزه درفرهنگ غرب تحت عنوان «كلام» يا به تعبير دقيقتر «الهيات» Theology محل بحث و نظر است ، تقريبا همه گزارههاى موجود در متون مقدس را شامل مىشود، اعم از آنها كه ناظر به واقعند و آنها كه ناظر به ارزشند. وقتى گفته مىشود در الهيات امروزين غرب حتى از گزارههاى ارزشى دين هم دفاع مىشود، شايد توهم رود كه الهيات علم فقه را هم در خود گنجانيده است و آنگاه اشكال شود كه در غرب مرز ميان اين دو علم از ميان رفته است. اما چنين نيست; فقيه از اين رو كه فقيه است، زمانى كار خود را به نحوى موفقيتآميز به انجام رسانده است كه بتواند ثابت كند كه فلان حكم ارزشى (مثلا حكمى سياسى، قضائى، جزائى يا اقتصادى)، با رعايت دقيق قواعد و ضوابط استنباط (كه بخشى از آنها در «مباحث الفاظ» علم اصول فقه مذكور مىافتد) از متون مقدس دينى و مذهبى استخراج شده است. به ديگر سخن شان فقيه جز اين نيست و از او غير از اين انتظارى نمىرود كه مستند بودن فتاوى و احكامى را كه اظهار مىدارد به متون مقدس نشان دهد; و اگر اين كار را به سامان رساند، از لحاظ مبحثى كه اينك در آنيم، وظيفه خود را به پايان برده است; و حال آنكه كار متكلم درست از همين جا آغاز مىشود. متكلم، با فرض اينكه آن حكم ارزشى واقعا از احكام ارزشى دين و مذهب اوست، يعنى با قبول قول فقيه، در صدد دفاع از آن بر مىآيد; نه دفاع از اينكه آن حكم از دل متون مقدس برآمده است(چه، اين همان كارى است كه فقيه متكفل آن است)، بلكه دفاع از اينكه حكم مذكور صواب است. خواهيد گفت «صواب» يعنى چه؟ براى توضيح اين معنا مىافزاييم كه چون غايت قصواى كار متكلم دفاع از معتقدات دينى و مذهبى است، و چون اين معتقدات به دو گروه، يكى از آنها كه ناظر به واقعند و ديگرى آنها كه ناظرند به ارزش، انقسام مىپذيرند، متكلم از دو گروه از معتقدات بايد دفاع كند و مهمتر آنكه، بايد دو «نوع» دفاع انجام دهد: دفاع از گزارههاى ناظر به واقع، و دفاع از گزارههاى ناظر به ارزش. دفاع از گزارههاى ناظر به واقع، دفاع از صدق آنها، يعنى مطابقتبا واقع آنهاست. اما دفاع از گزارههاى ناظر به ارزش، دفاع از چه حيثيتى از اين گزارههاست؟ آيا اين گزارهها هم صدق و كذب پذيرند تا بتوان در اينجا از صدقشان دفاع كرد؟ به نظر مىرسد كه نتوان اين گزارهها را صدق و كذب پذير دانست، و بنابراين دفاع از آنها دفاع از صدقشان نمىتواند بود; بلكه دفاع از كارآيى و مشكلگشايى آنها مىتواند بود. حاصل اينكه در اينجا «صواب بودن» حكم دينى را اعم از «صادق بودن» (در مورد احكام واقعى) و «كارآ و مشكلگشا بودن» (در مورد احكام ارزشى) آن در نظر گرفتهايم. باز در همين موضع تذكار اين نكته هم بيفايده نيست كه متكلم اگر بخواهد از كارآيى و مشكلگشايى احكام ارزشى دين و مذهب خود دفاع كند، بايد نخست معلوم كند كه اين احكام براى حل چه مسائل و رفع چه مشكلاتى آمدهاند. زيرا تا مساله و مشكلى كه يك حكم ارزشى براى حل و رفع آن آمده است معلوم نشود، نمىتوان دانست كه آن حكم كارآيى داشته استيا نه. بنابراين براى دفاع از كارآيى احكام ارزشى دين بايد كشف كرد كه اساسا دين براى حل ورفع چه مسائل و مشكلاتى آمده است. و همين نكته متكلم را ناگزير از مواجهه با مساله مهم و دشوار «وجه حاجتبشر به دين» مىكند. 4 نقد و نظر: روش علم كلام چيست؟ از هر سه روش عقلى و فلسفى، تجربى و علمى، نقلى و تاريخى استفاده مىشود يا از بعضى از آنها؟ چرا؟ سبحانى: اصل اولى استفاده از عقل است. متكلم از عقل مىخواهد بهره بگيرد، ولى چون غرض هميشه تعيينكننده روش هم هست، و چون غرضش دفاع از اصول دين است، گاهى از تجربه هم بهره مىگيرد و حتى در بعضى از مباحث چاره ندارد كه از تاريخ بهره بگيرد; مانند بحث امامت، كه نمىتواند از عقل بهره بگيرد; البته كلى امامت را مىتواند. تاريخ امامت و سقيفه از تجربه و تاريخ بهره مىگيرد، ولى اينها هم در قلمروى آن است. ملكيان: با توجه به اينكه در متون مقدس دينى و مذهبى هر سه قسم گزاره، يعنى هم گزارههاى تجربى و هم گزارههاى عقلى و فلسفى و هم گزارههاى نقلى و تاريخى، به چشم مىآيند، متكلم، كه در مقام دفاع از اينهاست، على القاعده از هر سه روش تجربى، عقلى و فلسفى، نقلى و تاريخى استفاده مىكند و بايد بكند. مثلا در قرآن مجيد هم گزارههاى تجربى آمده است، مانند و الله خلق كل دابة من ماء:45/النور و و ارسلنا الرياح لواقح:22/الحجر و هم گزارههاى عقلى و فلسفى، مانند لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا:22/الانبياء و كل شىء هالك الا وجهه:88/القصص و هم گزارههاى نقلى و تاريخى، مانند غلبت الروم فى ادنى الارض و هم من بعد غلبهم سيغلبون فى بضع سنين:42/الروم. متكلمى كه در مقام دفاع از حقانيت اين گزارههاستبايد روششناسى علوم تجربى، علوم عقلى و فلسفى و علوم نقلى و تاريخى را بداند و به كار گيرد. لگنهاوزن: هدف علم كلام در سنت اسلامى، همچون كلام فلسفى يا الهيات عقلى در غرب تدوين نظام از نظر عقلانى و هماهنگ كردن آموزههاى دينى است. در حالى كه فلسفه دين معمولا به گونهاى فهم مىشود كه مباحثش به كليترين و اساسيترين ادعاهاى مسيحيت كه اسلام و يهوديت نيز در آنها سهيمند مربوط مىشود. گاهى مباحث جزئىترى، از قبيل دفاع عقلانى از آموزه تثليث نيز موضوعات فلسفه دين تلقى مىشود. هرچند به نظر مىرسد كه مناسبتر است اين گونه مباحث را متعلق به كلام فلسفى به شمار آوريم. همان گونه از واژههاى كلام فلسفى و الهيات عقلى پيداست ،روش اين موضوعات عقلى و فلسفى است. هنگامى كه متكلمين به نگارش نظامهاى كلامى منظم مىپردازند، آنچه از كلمه «منظم» فهميده مىشود عبارت از انسجام عقلانى آموزههاى مورد بحث است. وقتى به مطالعه علم كلام مىپردازيم درمىيابيم كه روشهاى مشابهى به كار گرفته مىشود. براى اثبات يك ادعاى مفروض براهينى اقامه مىگردد و ايرادات آن مورد بحث و ملاحظه قرار مىگيرند و پاسخهايى تدوين مىشود و در عين حال براهين ارائه شده براى اثبات ادعاهاى متقابل نقد مىشوند; اما متكلمين مسيحى اغلب به تاليف آثار كلامىاى مىپردازند كه نمىتوان جزء كلام فلسفى به حساب آورد. به عنوان مثال علاقهمندند تا به بررسى اهميت اخلاقى آموزههاى مختلف بپردازند و يا ديدگاه فلسفى خاصى را به سبب مضامين اخلاقى آن نقد كنند. اين نوع كار را كلام اخلاقى مىنامند. البته تمايز بين كلام اخلاقى و كلام عقلى را نبايد به گونهاى دانست كه اين امر را به ذهن القا كند كه متكلم اخلاقى روشهاى عقلانى را به كار نمىبرد. او نيز به اقامه براهين براى اثبات ديدگاه خويش و طرح اشكالاتى بر ديدگاه رقباى خود علاقه مند است، اما هدف وى ارائه يك نظام عقلانى از عقايد نيست، بلكه صرفا مىخواهد به بررسى جنبه اخلاقى آنها بپردازد. از سوى ديگر اين حقيقت كه متكلم عقلى عمدتا با انسجام عقلانى مجموعهاى از آموزهها سرو كار دارد، به اين معنا نيست كه روشهاى تاريخى و تجربى كاملا با كار او نامربوط باشند. قبل از هرچيز آموزههايى كه وى مىخواهد به دفاع از آنها بپردازد معمولا از سنت تاريخى استنباط مىگردند. كسى كه مىخواهد براى تشيع، الهيات عقلانى به وجود آورد بايد از اظهارات اصولىاى كه به وسيله امامان معصوم بيان شده است آگاهباشد. جنبهاى ديگر كه به روش تاريخى به كار متكلم عقلى مرتبط مىگردد اين است كه متكلم بايد از سير و تحول تاريخى يك آموزه و نقد آن مطلع باشد. براى اينكه بفهميم چرا يك متكلم بر دليل خاصى تاكيد مىورزد، بايد با ادعاهاى متعارضى كه وى با آن مواجه بوده آشنا باشيم. در زمينههاى مختلف تاريخى حتى ممكن است دريابيم كه آراء متعارضى (متضادى) نسبتبه بداهت عقلى دركارند; به گونهاى كه ادعايى كه از سوى يك متكلم بديهى تلقى مىشود ممكن استبراى ديگرى موضوع بحث و مناقشه باشد. حتى يافتههاى تجربى مىتوانند به الهيات عقلى مرتبط گردند. زمانى چنين تصور مىشد كه مدارهاى سيارات بايد دورانى باشد. زيرا حركت دورانى كاملترين نوع حركت است و از آنجا سيارات جزء نخستين اجرام مخلوق خدا به حساب مىآمدند. چنين گمان مىشد كه اين امر ايجاب مىكند كه حركت آنها دورانى باشد. اكتشافات تجربى نشان داد كه اين فرض غلطى است. آنچه در واقع اتفاق افتاده بود اين است كه ادعايى به اسم عقل به عمل آمده بود كه به هيچ وجه نمىتوانستبراساس عقل اثبات گردد، بلكه اكتشافات نجومى لازم بود تا به صورت نتيجهبخشى اين موضوع را مسجل سازد كه عقل نمىتواند مشكل مدارات را اثبات كند. بنابراين فهم بهتر حوزه و محدوديتهاى عقل ايجاب مىكند كه انسان از علوم تجربى مطلع باشد. بدون چنين آگاهى اين خطر وجود دارد كه ادعايى را مسلم عقلى قلمداد كند كه روشن به نظر مىرسد، اما در تناقض با بهترين تفسير موجود از دادههايى است كه فعلا در دسترس است. با اين حال حتى اگر ارتباط علوم تجربى و تاريخ را با الهيات عقلى بپذيريم، اين بدان معنا نخواهد بود كه روش عمده كلام فلسفى و علم كلام چيزى جز روش عقلى نيست. داورى: روش علم كلام از ابتداى پيدا شدن اين علم، روش جدلى بوده است; اما اخيرا متكلمان و بخصوص متكلمان پروتستان روشهاى گزارشى و تعبيرى را پيش گرفتهاند و عمده نظرشان اين است كه ما با دين چه نسبتى داريم و از آن چه درمىيابيم. در اين نوع از علم كلام كمتر به رد و اثبات و استدلال مىپردازند. در اين وضع ديگر تقسيم كلام به كلام عقلى و كلام نقلى منتفى مىشود; زيرا اول بايد با زبان نقل آشنا شد و نقل و منقول را فهميد. اين پيشآمد مناسب با وضع زمان و يك ساحتىشدن زمان نيست. در عصر ما بشر نه به بحثهاى عقلى چندان اعتنا دارد و نه به نقل حساس است. پس ناچار متكلم نيز بايد به فهمها بپردازد و ببيند آيا مىتواند به زبانىبرسد كه در گوشهاى مردمان جا بگيرد. برخلاف آنچه معمولا مىپندارند، مردم با منطق ديندار نمىشوند و با منطق و علم از دين رونمىگردانند. با كلمات دينى بايد انس پيدا كرد و چنانكه موردى موضوعى گفته است از كتاب بايد استنطاق كرد. بايد گذاشت كه كتاب سخن بگويد، نه آنكه سخن رسمى را بر دين تحميل كرد. وظيفه متكلم در فهم و درك عصر و زمان همين است كه طريق تاريخى وصول به دين را بيابد، والا تطبيق احكام فرعى با مقتضيات زمان و صدور فتاواى مناسب كار فقيه است، نه وظيفه متكلم. متكلم دين را با معلومات عصر تطبيق نمىدهد، بلكه در معلومات عصر به صورت مظهر درك و عقل و فهم مردمان نظر مىكند; نه براى اينكه بر وفق آن معلومات سخن بگويد، بلكه براى اينكه بداند چه زوايد و عوارضى را بايد از فهم ما بزدايد. در اين طريق عقل و نقل و تاريخ همه دركارند. 5 نقد و نظر: كار متكلم را داراى چند مرحله مىدانيد؟ آيا سه مرحله «تنظيم نظام عقيدتى»، «تبيين آن نظام»، «دفاع از آن در برابر مخالفان» را مىپسنديد؟ چرا؟ سبحانى: اين سؤال متاثر از كارهاى غربيهاست. متكلمين آنها همين سه مرحله را دارند. چون عقيده مسيحيها يك عقيده روشنى نبود و لذا متكلمينآنها اول بايد عقيده را شناسايى بكنند، بعد آن را تبيين كنند و بعد از آن دفاع كنند. اين درباره مسيحيت است. اما درباره اسلام اين گونه نيست كه متكلم بيايد و اين كارها را بكند. متكلم چه كاره است كه بيايد عقيده اسلامى را تنظيم كند و آنگاه تبيين كند و بعد دفاع كند. عقايد اسلامى از روز اول به وسيله قرآن و سنت و نهجالبلاغه و احاديث اميرالمؤمنين بيان شده است. نقدونظر: تفسير آن بر عهده كيست؟ سبحانى: تفسير قسمتى از اينها در قرآن و نهجالبلاغه است. متكلم بيشترهمان جنبه دفاعيش است. بلكه به اين معنا درباره سلفيها حق باشماست. سلفيهاى اهل سنت همين طورند.آنها اول آمدند يك سنت وعقايدى را تنظيم كردند. احمد بن حنبل كتابى به نام كتاب السنة دارد واشعرى نيز كتابى به نام الابانه دارد. آنها يك دوره عقايد اسلامى را تنظيمو بعد تبيين و سپس از آن دفاع كردهاند. واقعيت امر اين است چونآنها روش متكلمين شيعه را نداشتند، ناچار بودند كه تنظيم وتدوينكنند و دفاع كنند و متكلمين مسيحيت هم همين طور بودند; ولىمتكلمين شيعه اين گونه نبودند. ما از اول عقايدمان را از پيامبر اكرم(ص) و احاديث اميرالمؤمنين و ائمه اطهار گرفتهايم. در همان قرن اولعقايدمان توسط آنها روشن شده است (كلياتش نه جزئياتش) . شما اگربه كتاب الابانه اشعرى يا به كتاب مقالات الاسلاميين نگاه كنيد، يكرشته عقايدى براى اهل سنت ذكر شده است كه هر مادهاش رد يكمذهب است. گويا عقايد اسلامى گزيدهاى است از ردهايى بر فرق ديگر. و اين عيبى براى اسلام است كه هربند عقايدش رد يك فرقهاى باشد. عقايد را منهاى اين فرق، مىبايست از قرآن و ائمه و نهجالبلاغه بهدست آورد و اين مانع از اين نبود كه بعدا يك تنظيم منطقى بدهند. نظيرآنتنظيم منطقى كه مرحوم صدوق داده است. اين تنظيم براى تفهيماشكالى ندارد. نه اينكه بدون تنظيم اينها عقيده ما در ابهام فرو رفتهاست. در مسيحيت اين طور بوده است، در بين سلفيها و اشاعره نيز اين طور بوده است. داورى: متكلم در عصر ما اول بايد تحقيق كند كه نسبت ما با دين چيست و چرا در جامعهجديد و متجدد، دين در حاشيه قرار گرفته است و آيا اصولا مىتوان در اين عالم ديندار بود يا بايد عالمى ديگر ساخته شود. بحثهاى انتزاعى و رد و اثباتهاى متداول صرفا معتقدان را خرسند مىكند، اما در وضع دين اثرى ندارد. بخصوص توجه كنيم كه با عقلى كه از قرن هجدهم عين وجود شد و دايرمدار همه چيز انگاشته شد، نمىتوان حقايق دين رادريافت و از دين دفاع كرد. زيرا اين عقل در جوهر و ذات خود در مقابلنقل است. با اين عقل تنظيم نظام عقيدتى هم ميسر نيست. البته در علم كلام مقدمات نظام عقيدتى تدوين و آن نظام تبيين شده است. مطلب اين است كه آيا در عالم كنونى آن نظام مهجور و منزوى نشده است و اگر شده است چرا؟ شايد لازم باشد كه آن نظام اعتقادى به صورت تازهاى فهميدهشود. ملكيان: مىتوان كار متكلم را داراى اين مراحل انگاشت: الف) فهم و بيان معانى و مفاهيم الفاظ به كار رفته در گزارههاى دينى و مذهبى (مثلا: ايمان، علم، غيب و شهود، توبه، موت و حيات و رجوع الى الله)، ب)كشف و ارائه نظام عقيدتى دين و مذهب، ج)تبيين نظام عقيدتى، به معناى اثبات معقوليت آن، د)دفاع از آن در برابر نقدها و اعتراضات مخالفان. لگنهاوزن: اشكالى در به حساب آوردن كار متكلم به روشهاى فوق نيست، هرچند مىتوان مرحله حمله به ديدگاههاى رقيب را نيز بر آن اضافه كرد; جز اينكه بايد به خاطر داشت كه كارى كه درمراحل بعدى صورت مىگيرد ممكن است تاثيرى بر مراحل قبلى داشته باشد. مثلا اگر فرد نتواند به طور شايسته و بايسته از نظامبندى آموزه خويش در برابر ايرادات مطرح شده دفاع كند، بايد در نظامبندى خويش تجديدنظر كند. وقتى ايرادات جديدى مطرح مىگردد چه بسا دريابيم كه اگر نظامبندى خود را به نحوى تغيير دهيمبهتر مىتوان آنها را پاسخ گفت. بدين طريق بين كارى كه در اين سه مرحله انجام مىپذيرد تاثير متقابل هميشگى وجود دارد. به جاى اينكه كار متكلم را به كار يك بنا تشبيه كنيم، بهتر استبه كار يك كشتىگير شبيه كنيم. كشتىگير بايد موضع بگيرد، به رقيب حملهور شود و در برابر حملات او از خود دفاع كند. اما وى هربار يكى از اين كارها را انجام نمىدهد. واكنشى كه وى در برابر حمله رقيب خويش از خود نشان مىدهد بر موضعى كه اتخاذ مىكند و نحوهاى كه به ضد حمله خواهد پرداخت تاثير مىگذارد. اين نوع نظام پويا درعلوم كامپيوترى به عنوان «دور بازتاب» توصيف مىشود. كامپيوتر كار خود را در وضعيتخاصى شروع مى كند كه طى چند مرحله پردازش مىشود و نتيجه آن سپس به عنوان وضعيت اوليه جديدى براى پردازش بيشتر به كار مىرود.