آيا غايتهاى اخلاقى همان داده‏هاى دينى هستند؟ - آیا غایت های اخلاقی همان داده های دینی هستند؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیا غایت های اخلاقی همان داده های دینی هستند؟ - نسخه متنی

محسن موسوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




آيا غايتهاى اخلاقى همان داده‏هاى دينى هستند؟

نويسنده: محسن موسوى

ناگفته پيداست كه بحثهاى اخلاقى غير از مباحثى است كه مربوط به فلسفه اخلاق است; و خلط بين اين دو مبحث، در بسيارى از موارد موجب اشتباهاتى مى‏گردد. با توجه به اين نكته، لازم به تذكر است كه موضوع اين مقاله، بيشتر در راستاى بحث دوم (فلسفه اخلاق) است.

آيا هرچه دين مى‏گويد، اخلاق است، يا اخلاق همان است كه دين مى‏گويد؟ به عبارت بهتر، آيا مى‏توان مبدا ديگرى، بجز دين، براى اخلاق تصور كرد، يا تنها مبدا امور اخلاقى، منابع دينى و توصيفات شرعى است؟ بنابراين، منظور از اين سؤال اين نيست كه آيا مى‏توان گزاره‏هاى شرعى را منبع دستورهاى اخلاقى قرار داد، و باغستان اخلاق را از سرچشمه‏هاى دينى و چشمه‏سارهاى شرعى سيراب كرد يا نه؟ زيرا احدى از ما در اين نكته ترديد نمى‏كند كه اهم فرآورده‏هاى دينى، گزاره‏هاى اخلاقى است و دين بيش از هر چيز ديگر، به توصيه‏هاى اخلاقى پرداخته است. بلكه منظور اين است كه آيا مى‏توان از جايى ديگر و از منبعى غير دينى نيز، «بايد» اخلاقى استخراج كرد، يا اين كه لازم است «بايد» مادر تمام «بايد»هاى اخلاقى، در متن دستورات دينى و توصيفات شرعى آمده باشد؟ و اگر بايدى، به بايد شرعى و دينى منتهى نشود، نمى‏تواند ارزش اخلاقى داشته باشد؟

ملاك «بايد»هاى اخلاقى

آنچه پراهميت و قابل توجه است، اين است كه بدانيم ملاك صحت و سقم يك دستور اخلاقى چيست. زيرا اگر اين ملاك و معيار، برايمان روشن گردد بدون شك در اين مساله، حيران نمى‏مانيم و به آسانى مى‏توانيم در اين باره قضاوت كنيم كه آيا فلان دستور اخلاقى كه زيربناى دينى ندارد، صحيح است‏يا سقيم. چه اين كه اگر ملاك صحت و درستى در آن باشد، بدون ترديد صحيح و تمام است و اگر ملاك صحت و تماميت در آن نباشد، بلكه اثر و نشانه ناهنجارى در آن مشاهده گردد، لاجرم بايد محكوم به بطلان و نادرستى گردد. بنابراين، نكته يادشده (چيزى) است كه نبايد با سهل‏انگارى از آن گذر كرد، بلكه بايد با توجه و وقوف دقيق بر آن، مساله را مورد بررسى قرار داد. به همين جهت است كه مى‏گوييم: پذيرش هر قضيه‏اى يا به اين است كه امرى بديهى و غير قابل انكار است; مثل استحاله اجتماع و ارتفاع دو نقيض و تقدم شى‏ء بر خودش و مانند اين قضايا از گزاره‏هاى بديهى، و يا به اين است كه گرچه قضيه، روشن و بديهى نيست، اگر تحليل منطقى شود، به قضيه‏اى بديهى و غير قابل انكار منتهى مى‏گردد; مثل همه گزاره‏هاى علمى قابل اثبات يا نفى و بسيارى از مسائلى كه در زندگى روزمره با آنها سر و كار داريم و در مورد آنها گفتگو مى‏كنيم. مثلا وقتى كه مى‏گوييم: اين جوان به خانه و همسر نياز دارد، به توصيف گزاره‏اى پرداخته‏ايم كه خيلى روشن نيست، ولى بعد از يك تحليل و تركيب منطقى به جايى مى‏رسيم كه گزاره ياد شده ترديدناپذير مى‏گردد، و دست‏كم با تسلم مقدماتى كه در قياس منطقى به كار مى‏بريم قضيه ياد شده، مسلم و انكارناپذير مى‏گردد. مثل اين كه مى‏گوييم: اين جوان انسان است، و هر انسانى براساس ساختمان بدنى و قواى درونى كه در او نهاده شده است‏به خانه و همسر نياز دارد. بديهى است كه نتيجه مسلم و انكارناپذير آن، اين مى‏شود كه اين جوان به خانه و همسر نياز دارد.

بنابراين، اگر يك دستور اخلاقى در قالب گزاره‏اى بديهى جاى گيرد، هيچ پشتوانه ديگرى نمى‏خواهد; زيرا اين‏گونه گزاره‏ها به گزاره بديهى منتهى مى‏گردند و اگر بنا باشد كه گزاره بديهى نيز بر گزاره ديگرى مبتنى گردد، بدون شك به دور يا تسلسل منطقى مبتلا مى‏گردد كه بطلانش واضح و روشن است. پس چنانچه دستورى، منطقى، روشن و بديهى باشد، نه به پشتوانه علمى و فلسفى نياز دارد و نه به پشتوانه دينى و توصيه شرعى. زيرا بداهت و روشنى آن براى پذيرفتن و قبول كردنش كفايت مى‏كند.

از اين بيان بخوبى آشكار مى‏گردد كه اگر يك دستور اخلاقى به يك بايد روشن و غير قابل انكار باز گردد، اين دستور اخلاقى نيز مسلم و انكارناپذير خواهد شد; چه آن «بايد» مادر، بايد شرعى و دينى باشد و چه بايد بديهى عقلانى. مثلا چون هر ظلمى ناپسند و بد است و زدن يتيم، بدون جهت، ظلم است، پس زدن يتيم، بدون جهت، ناپسند و بد است. و چون بازگرداندن امانت، عدالت است و هر عدالتى نيك و پسنديده است، پس بازگرداندن امانت‏به صاحبش پسنديده و نيك است. همان‏طور كه پيداست قضيه «نبايد يتيم را بدون جهت كتك زد»، گزاره‏اى اخلاقى است كه ممكن است مورد ترديد و شك قرار گيرد; ولى بعد از فعاليت منطقى روى آن، بخوبى آشكار مى‏گردد كه اين گزاره، پذيرفتنى و غير قابل انكار است. زيرا اين گزاره يكى از مصاديق آن گزاره كلى و بديهى است كه «نبايد ظلم كرد»; و گفتن ندارد كه اگر گزاره‏هاى «بايد ظلم كردن ترك شود»، «بايد زدن بچه يتيم ترك گردد» و «بايد امانت‏به صاحبش باز گردد» و «بايد پاسخ احسان، دشمنى نباشد» و...، منجر به توليد گزاره‏هاى بديهى و غير قابل انكار مى‏شوند، جاى هيچ گونه دغدغه‏اى براى پذيرش اين گزاره‏ها نخواهد بود; مگر اين كه كسى در كبراى كلى «نبايد ظلم كرد» و «ظلم كردن قبيح و زشت است‏» ترديد كند. لكن ترديد كردن در آن كبراى كلى به منزله ترديد كردن در ساير امور بديهى و روشن است كه بدون شك سر از سفسطه در مى‏آورد; وگرنه چگونه مى‏توان گزاره به اين روشنى را كه مورد اتفاق و تسالم تمام عقلاى عالم است، بلكه هيچ عاقلى در آن تامل ندارد، مورد ترديد قرار داد؟ و اگر در چنين قضايايى بتوان شك كرد، بى‏شك در ساير بديهيات نيز مى‏توان ترديد نمود، و اين جز سوفسطايى‏گرى چيز ديگرى نيست. بنابراين، چون بايدى بديهى و عقلانى وجود دارد، هر بايد ديگرى كه به آن برگردد، غير قابل انكار خواهد بود; زيرا همان طور كه اشاره شد چنين بازگشتى به معناى مصداق آن بودن است، كه با يك تطبيق منطقى فرق آن دو از ميان برداشته مى‏شود.

تنها سخنى كه شايد قابل ذكر باشد اين است كه كسى بگويد: همه اين سخنان درست است، ولى بايد دانست كه «بايد» آغازين و مادرى‏اى كه مورد اشاره قرار گرفت، «بايد»ى شرعى و دينى است و نتيجه سخنان ياد شده اين نخواهد بود كه ما براى دستورات اخلاقى، منبعى غير از منبع شرعى و دينى يافته‏ايم. ولى ناگفته پيداست كه اين سخن، قابل اعتنا نيست. زيرا در جاى خود (1) به اثبات رسيده است كه حسن و قبح، از مدركات عقل است و براى ادراك آن دو، هيچ نيازى به شرع و دين احساس نمى‏شود; زيرا جزء مسلمات قطعى تمام عقلا، اعم از متدينين و غير متدينين، است كه ظلم، كار زشت و ناروايى است و عدل كار پسنديده و نيكويى است، و چنانچه اين گونه قضايا، جزء آموزه‏هاى شرعى بود هرگز به اين درجه از مقبوليت و پذيرش نمى‏رسيد; و اگر بنا باشد تمام «بايد»هاى اخلاقى به «بايد»ى شرعى منتهى گردد، آن طور كه بعضى از مدعيان علم و انديشه مى‏پندارند، ديگر نه شرع و شريعت قابل اثبات است و نه حكم مسلمى براى عقلا خواهد بود. در حالى كه آن مدعى، هم آن را قبول دارد و هم اين را پذيرفته است; بلكه حكم ياد شده يك حكم عقلى محض و يك بداهت غير قابل انكار براى اين قوه است، و ما در مقاله پيشين خود كه در شماره قبل اين مجله به چاپ رسيده است مفصلا نشان داده‏ايم كه حسن و قبح جزء مدركات اوليه عقل است، و ناگفته پيداست كه روى اين محاسبه، بسيار روشن مى‏شود كه مبنا و مادر بسيارى از بايدهاى اخلاقى، «بايد»ى است كه عقل به طور مستقل و بدون توجه به حكم و «بايد» شرعى آن را ادراك مى‏كند; گرچه در مورد آن، حكم ارشادى شرع نيز وجود داشته باشد، لكن مساله اين است كه آيا مى‏توان برخى از دستورات اخلاقى را به بايدى غير شرعى مستند كرد يا نه، چه در آن موارد، بايدى شرعى و دينى وجود داشته باشد و چه نداشته باشد. و روى محاسبه ياد شده هيچ ترديدى در استناد مزبور وجود ندارد، پس مى‏توان با توجه به آنچه گذشت، مطلوب را اثبات شده تلقى كرد، بلكه مدعى بداهتش شد.

پس اينها چه مى‏گويند؟

با همه روشنى آنچه ذكر شد، بعضى آن را مورد انكار شديد قرار داده‏اند و در اين زمينه كتاب نوشته‏اند، و گمان كرده‏اند كه هرگز نمى‏توان از قضيه‏اى فلسفى يا علمى، بايدى اخلاقى استنتاج كرد، بلكه تصريح كرده‏اند به اين كه هيچ دستور اخلاقى‏اى نمى‏تواند وابسته به واقعيت‏خارجى باشد.

يكى از اين نويسندگان نوشته است: ديويد هيوم در كتاب سوم خود كه درباره اخلاق نوشته است توضيح مى‏دهد كه چرا از عقل و منطق نمى‏توان انتظار داشت كه يك قضيه اخلاقى را به اثبات برسانند و يا ابطال كنند. حمله‏هاى ملايم وى به فيلسوفان هم‏عصرش و نقد آراء آنان نشان مى‏دهد كه اين نظر كمابيش به صورت اصلى بديهى و مسلم، مقبول حكيمان زمان بوده است و آنان به نحوى، به اشارت يا آشكارا، استنتاج اخلاق از علم (و يا به قول هيوم، اخلاق از عقل) را كارى ممكن و مقبول مى‏شمرده‏اند.

ورود وى در مساله و بحث و انتقاد او بسيار روشن و دلنشين است و به دليل همين روشنى و دلپذيرى بوده است كه پس از هيوم، اين نكته اولا مقبول فلاسفه بعدى افتاده و ثانيا به منزله كشفى فلسفى و فتح بابى در انديشه بشرى به حساب آمده است. با اختصار تمام، برهان هيوم بدين قرار است:

«عقل (فهم) يعنى كشف صدق و كذب قضايا. صدق و كذب هم چيزى نيست جز انطباق و يا عدم انطباق با روابط واقعى مفاهيم و يا وجود واقعى اشياء خارجى. هرچه مشمول اين انطباق و عدم انطباق نشود، صحيح يا غلط نمى‏تواند بود، و هم بدين سبب موضوع تحقيق عقل واقع نخواهد شد. بديهى است كه عواطف، اميال و اعمال ما به هيچ روى مشمل اينگونه صدق و كذب نمى‏شوند... و از اين رو ممكن نيست كه آنها را صحيح يا خطا دانست و يا آنها را مخالف يا موافق عقل محسوب كرد... كارها مى‏توانند قابل ستايش و يا قابل سرزنش باشند، اما منطقى نمى‏توانند بود. ستايش‏پذير و سرزنش‏پذير، بنابراين، به معناى منطقى و غير منطقى نيستند» (2)

صاحب كتاب دانش و ارزش پس از نقل كلام ياد شده، نوشته است «سخن هيوم را مى‏توان بدين صورت ساده و خلاصه كرد: همه قضايا و قوانينى كه عقل در آنها كاوش مى‏كند و آنها را يا مى‏پذيرد و يا رد مى‏كند دو صفت مشخص دارند: يا درست‏اند و يا نادرست (حقيقى و غير حقيقى). ملاك درستى و نادرستى قضاياى عقلى اين است كه با واقعيت‏هاى خارجى موافق باشند يا نباشند. از آن طرف نسبت‏حقيقى و غير حقيقى دادن به رفتارهاى انسانى بى‏معناست. يك عمل را نمى‏توان گفت‏حقيقت است‏يا نيست‏يا مطابق با خارج است‏يا نيست. فقط مى‏توان گفت‏بد است‏يا خوب، و مطلوب است‏يا نامطلوب. بدين سبب خوبى و بدى (احكام عقل عملى) از حقيقى و غير حقيقى (احكام عقل نظرى) قابل استنتاج نيستند. يعنى از انباشتن صدها قضيه كه همه از صفت مطابقت‏يا عدم مطابقت‏با خارج برخوردارند و از صفات واقعى و فيزيكى اشياء سخن مى‏گويند، نمى‏توان قضيه‏اى به دست آورد كه سخن از خوبى و بدى و حسن و قبح، كه صفاتى فيزيكى و خارجى نيستند، بگويد. و چنين است كه استخراج عمل از عقل (به تعبير هيوم) و يا اخلاق از علم (به تعبير ما) ميسر نيست.

ما در همين جا خواننده را از يك اشتباه رايج‏برحذر مى‏داريم. بسيار ديده مى‏شود كه در تعبيرات عمومى، سخن از صحيح بودن يا غلط بودن يك كار گفته مى‏شود و يا احيانا رفتار كسى را منطقى يا غير منطقى مى‏نامند. اين سخنان جز مسامحه در تعبير نيست و نبايد دقت‏ها و ظرافت‏هاى حكيمانه، قربانى اين خطاها و ساده‏انديشى‏هاى غفلت‏آميز گردد.

چنانكه ديده مى‏شود در اينجا هيوم در حقيقت ميان اعتباريات (احكام عقل عملى) و حقايق (احكام عقل نظرى) تفكيك مى‏كند و سرايت احكام يكى به ديگرى را غير ممكن مى‏داند. اين خود، گام بزرگى است در راه پرده برداشتن از يك خطاى عظيم در تفكر بشرى، و كشف ارجمندى است كه تنها با شمردن قربانيان بى‏شمار آن انحراف فكرى، ارزش آن را مى‏توان تخمين زد. ما در اينجا تنها اشارتى كوتاه به اين دو گونه مفهوم مى‏كنيم و شرح مبسوط آن را بعدا مى‏آوريم:

اعتباريات يعنى مفاهيمى كه شخص به خاطر نيازهاى زندگى و به كمك عواطف و اميال درونى، خلق و فرض و اتخاذ مى‏كند. و حقايق يعنى مفاهيمى كه عقل با نظر در واقعيت‏خارجى اشياء و روابط آنها، كشف مى‏كند. اين دو گونه مفهوم با هم رابطه توليدى ندارند، و يكى از ديگرى زاده نمى‏شود. به سخن ديگر، از «كشف‏» به «فرض‏» نمى‏توان رسيد.

اين كشف عقل است كه ماه به دور زمين مى‏گردد، و يا قلب انسان سالم در هر دقيقه 70 بار مى‏زند. فرض و قرارداد نيست. و به همين روى با پسند و ناپسند، يا پذيرفتن و نپذيرفتن، و يا بودن و نبودن كسى عوض نمى‏شود. ما چه بخواهيم وچه نخواهيم، چه بپذيريم و چه نپذيريم، و چه باشيم و چه نباشيم، ماه كره‏يى است كه به دور زمين مى‏گردد. اما در مورد فرضها و قراردادها جريان چنين نيست. ميكربى را كه مى‏گوييم بد است، به هيچ روى مستقل از خواست و پسند و هستى ما نيست. اولا اگر هيچ انسانى نباشد، ميكربها صفت‏بد به خود نمى‏گيرند. انسانها هستند كه به خاطر ميل به بقا ميكربها را كه مانع بقا هستند بد مى‏شمارند. وگرنه ميكربها صرف نظر از انسانها فقط ميكربند، نه بدند و نه خوب. ثانيا همين ميكربهاى بد! گاهى خوب مى‏شوند. فرضا اگر ميكربهاى و با به جان دشمنان ما بيفتند به هيچ روى بد نخواهند بود.

چنين است كه اعتباريات از آنجا كه به قرارداد و وضع و عواطف و ذائقه و نيازهاى متغير ما بستگى دارند، هر دم مى‏توانند صفت عوض كنند و نامى ديگر به خود بگيرند. اما حقايق چنين نيستند و به خواست و پسند و بود و نبود كسى عوض نمى‏شوند و اساسا همه هنر علم و فلسفه در همين است كه از ذائقه‏ها و اميال فردى فراتر رود و از حقيقت و عدم حقيقت، مستقل از خوش‏آمد اين و آن سخن گويد. حال كه چنين است اعتباريات، زاده حقايق نمى‏توانند بود، و احكام اين دو، از دو مقوله كاملا مجزا هستند. و از حقيقت و عدم حقيقت نمى‏توان به خوب و بد رسيد; و به سخن ديگر، به هيچ روى با يك رشته برهانهاى منطقى نمى‏توان به اثبات رسانيد كه چيزى خوب ست‏يا بد. درست‏به همان دليل كه با هيچ برهان منطقى، بايد و نبايد كارى را به اثبات نمى‏توان رسانيد. (3)

به نظر مى‏رسد همان دلپذيرى! سخن هيوم، نويسنده كتاب دانش و ارزش را وادار به اعجاب و شگفت‏زدگى كرده است، ولى آنچه كمترين ترديد در آن روا نيست اين است كه عبارت ياد شده هيوم چيزى نيست كه برهان ناميده شود. زيرا در آن، تنها ادعايى شده و كمترين استدلالى براى آن ادعا آورده نشده است; بلكه مى‏توان گفت: سخن هيوم، سخن باطلى است. زيرا عقل و فهم كه همان فكر كردن و به نتيجه رسيدن است، عبارت است از استدلال بر صدق و كذب قضايا نه تطبيق خارجى و عملى آنها. براى اين كه اگر بنا باشد حكم به صدق يا كذب قضيه‏اى، بر انطباق آن بر خارج متوقف باشد، تنها قضاياى خارجيه قابل تحقيق و بررسى منطقى قرار خواهند گرفت نه قضاياى حقيقيه و ذهنيه و نفس‏الامريه، كه اكثر قضايا را تشكيل مى‏دهند. و شايد هيوم مى‏خواهد همين حرف را بزند، لكن اين سخنى نيست كه قابل اعتنا باشد وگرنه هيچ قضيه سالبه و معدولة‏المحمول و قضاياى نفس‏الامرى مشمول فكر و بررسى قرار نمى‏گيرد و اين چيزى نيست كه مورد التزام احدى قرار گيرد. بنابراين، بايد ديد ملاك صدق و كذب در قضايا چيست و عدم توجه به اين نكته، كه در فلسفه اسلامى حل شده است، هم هيوم را به گمراهى كشانيده است و هم پيروانش را. زيرا آنان از طرفى ديده‏اند قضيه صادق آن است كه مطابقى داشته باشد و با آن، مطابقت كند و قضيه كاذب آن است كه با واقع، مطابقت نداشته باشد، و از طرف ديگر در تعدادى از قضايا مشاهده كرده‏اند كه براى آنها مطابقى وجود ندارد، پس نتيجه گرفته‏اند كه در اين قضايا صدق و كذب معنى ندارد; زيرا در صدق و كذب بايد مطابقت و عدم مطابقت‏باشد، و هر يك از آن دو به دو امر نياز دارد: مطابق و مطابق، و چون در اين قضايا مطابق نيست، مطابقت و عدم مطابقت‏بدون معنى مى‏شود و قهرا صدق و كذب راه پيدا نمى‏كند، و در نتيجه جاى بحث و بررسى نخواهد بود.

ناگفته پيداست كه منشا اين سخن عدم اطلاع از حل مساله است; وگرنه ملاك صدق و كذب تنها مطابقت قضيه با خارج نيست، بلكه گاهى قضيه، قضيه ذهنيه است و گاهى خارجيه است و گاهى حقيقيه است و در مواردى هيچ يك از آنها نيست. مثل اين كه مى‏گوييم: «عدم علت، علت عدم معلول است‏» و «وجود شريك براى خدا محال و ممتنع است‏» و «اجتماع دو نقيض متصور نيست‏». و خلاصه اين كه بسيارى از قضايا به صورت سالبه و معدولة‏المحمول هستند. بديهى است كه نمى‏توان به بهانه اين كه قضاياى حقيقيه و سالبه و معدولة المحمول، مطابق خارجى ندارند صدق و كذبشان را مورد انكار قرار داد. زيرا آنچه در صدق و كذب قضايا لازم است، نفس‏الامر داشتن آنهاست نه مطابق خارجى داشتن آنها; و مطابق در قضيه خارجيه، واقع خارجى است و در قضيه ذهنيه، واقع ذهنى و در قضاياى حقيقيه و سالبه و معدولة‏المحمول، واقع نفس‏الامرى.

بسيار مناسب است كه در اينجا به گوشه‏اى از تحقيقات بعضى از فلاسفه اسلامى در مساله مورد بحث اشاره شود. علامه طباطبائى مى‏نويسد: «ظرفى كه عقل آن را براى مطلق ثبوت و تحقق فرض مى‏كند چيزى است كه آن را نفس‏الامر مى‏گوييم و گستره اين معنى، قضاياى صادق ذهنيه و خارجيه و آنچه را كه مورد تصديق عقل است و مطابق خارجى و ذهنى ندارد مى‏گيرد، جز اين كه امور نفس‏الامرى، لوازم عقلى ماهياتند و به تقرر آنها متقررند» (4)

ملاحظه مى‏كنيم كه ملاك صدق و كذب، خصوص مطابقت‏با خارج نيست، بلكه اگر قضيه مطابق با واقع و نفس‏الامرى باشد صادق است و اگر نباشد كاذب است. و ناگفته پيداست كه اين ملاك در تمام قضاياى خبريه موجود است، چه اين قضايا قضايايى باشند كه از واقع و خارج حكايت مى‏كنند و چه قضايايى باشند كه واقع خارجى يا ذهنى ندارند، لكن داراى نفس‏الامر هستند; و گفتن ندارد كه قضايايى مثل «ظلم بد است‏» و «عدل خوب است‏» اگر واقعيت‏خارجى نداشته باشند، واقع نفس‏الامرى دارند و قهرا مى‏توان گفت صادقند يا كاذب. اين مطلب واضحى است، گرچه در معناى نفس‏الامر ما به علامه طباطبايى اشكال داريم كه از حوصله اين مقاله بيرون است.

از اين تحليل منطقى، آفتابى مى‏گردد كه تا چه اندازه شارح و مفسر كلام هيوم در خلط و خبط گرفتار شده است. زيرا او بعد از نقل آن كلام نوشته است: «ملاك درستى و نادرستى قضاياى عقلى اين است كه با واقعيت‏هاى خارجى موافق باشند يا نباشند. از آن طرف نسبت‏حقيقى و غير حقيقى دادن به رفتارهاى انسان بى‏معناست. يك عمل را نمى‏توان گفت‏حقيقت است‏يا نيست‏يا مطابق با خارج است‏يا نيست. فقط مى‏توان فت‏بد است‏يا خوب، و مطلوب است‏يا نامطلوب. بدين سبب خوبى و بدى (احكام عقل عملى) از حقيقى و غير حقيقى (احكام عقل نظرى) قابل استنتاج نيستند.» (5)

توضيح فساد اين كلام اين است كه اولا، هيچ موضوعيتى براى واقعيت‏خارجى وجود ندارد، تا گفته شود ملاك صدق و كذب يك قضيه تنها به مطابقت و عدم مطابقت‏با خارج است; بلكه دايره واقع بسيار گسترده‏تر از خارج محسوس است. بنابراين، بسيار نابجا غير منطقى است كه گفته شود صدق و كذب تنها در محدوده قضاياى خارجيه راه دارد. ثانيا، چه ربط منطقى است‏بين خوب و بد بودن پاره‏اى از قضايا و عدم استخراج و استنباط آنها از قضايايى كه از واقعيتهاى خارجى حكايت مى‏كنند؟ آيا انكار استخراج و اخذ قضاياى اخلاقى به معناى پوچ بودن آنها نيست؟ آيا يك قضيه اعتبارى به معناى آن نيست كه در واقع، معتبرى آن را اعتبار كرده است؟ مثلا قضيه حرمت غيبت از آنجا نشات گرفته است كه خداوند متعال واقعيت دارد، و شريعت اسلام واقعيت دارد، و طبق اخبار قرآن، خدا حكم به حرمت غيبت كرده است. به زبان ديگر، اگر خدا حق است و اگر قرآن فرستاده خداست و اگر در قرآن از غيبت نهى شده است، پس غيبت‏حرام است. براساس اين محاسبه مى‏بينيم كه يك قضيه اخلاقى و به اصطلاح اعتبارى از چند امر حقيقى و واقعى استخراج مى‏گردد، و اصولا بايد هر قضيه اعتبارى چنين باشد، و اين چيزى نيست كه انكارپذير باشد. زيرا دست‏كم يك قضيه اعتبارى به وجود معتبر و اعتبار او وابسته است كه بدون اثبات آن دو، نمى‏توان آن قضيه اعتبارى را اثبات كرد. و همچنين اگر عقل ادراكى كلى داشته باشد، مثل حكم بديهى آن به حسن و نيكى عدالت، و به قبح و زشتى ظلم، بدون ترديد مى‏توان با استفاده از اين كبراى كلى دستورات اخلاقى زيادى را استفاده كرد، و همه اين دستورات از يك دستور كلى عقلى يا عقلايى استفاده مى‏شود كه اگر آن حكم، حكمى عقلانى باشد، آن طور كه ما مى‏پنداريم و در جاى خود آن را اثبات كرده‏ايم، همه اين اعتباريات از آن قضيه نفس‏الامرى استخراج مى‏گردند; و اگر آن قضيه، حكم عقلايى باشد تمام اين دستورات از يك دستور كلى عقلايى استنباط مى‏گردند. و در هر حال ما قضايا و دستورات اخلاقى‏اى داريم كه مورد پسند عقل و عقلا هستند و هيچ‏گونه وابستگى منطقى به شرع و دين ندارند; گرچه مى‏توان با تحليل منطقى ديگر اينها را هم به شرع و اعتبارات شرعى ارجاع كرد، لكن اين ارجاع داستان ديگرى است كه فعلا محل بحث ما نيست.

آنچه در اينجا لازم به تذكر است اين است كه آن رفتارها و كارهاى انسان كه به بد و خوب متصف مى‏گردند، به چه سببى اين صفت را دارا مى‏شوند؟ به زبان ديگر، چرا و به چه علت ما در باره آن رفتارها گزاره‏هاى ياد شده را درست مى‏كنيم و از حسن و قبح آنها خبر مى‏دهيم؟ وقتى ضرورت اين سؤال، احساس و لمس مى‏شود كه ما به اين نكته توجه داشته باشيم كه هر پديده‏اى داراى سبب و علتى است و ممكن نيست كه پديده‏اى بدون علت، تحقق پيدا كند. زيرا اگر اين كبراى كلى حق است كه هست، ادراك نيكى عدالت، شجاعت، علم و مانند اينها پديده‏اى است مثل ساير پديده‏هاى عالم و قهرا منشا و علت مى‏خواهد، و ما بعد از جستجو و فعاليت زياد فكرى به اين نتيجه مى‏رسيم كه منشا و سبب اين ادراك، ادراك اين معنى است كه شجاعت و علم كمال نفس است و در عدالت مصلحت‏بقاى نوع انسانى است و يا ذاتا كارى است زيبا، و اين ادراك ايجاب مى‏كند كه انسان از آن جهت كه عاقل است‏حسن عدل و شجاعت و علم و مانند اينها را درك كند و بدون تامل به ساختن گزاره‏هايى مثل «عدالت نيكوست‏»، «شجاعت و علم خوب است‏» و مانند اينها بپردازد. پس مادر همه اين گزاره‏هاى اخلاقى، آن گزاره‏اى است كه انسان به حكم عقل و ادراك يك معناى بديهى نفس‏الامرى آن را درك مى‏كند، و قهرا اين معناى بديهى است كه زاينده آن قضاياى اخلاقى است; و ناگفته پيداست كه داستان ياد شده سرنوشت مردم متدين و شريعت‏پذير نيست تا اين توهم پيش آيد كه زيربناى خود آن قضيه آموزه شرعى و دينى است، بلكه سرنوشت تمام انسانها به آن قضيه و مانند آن پيوند خورده است و احدى در ميان عقلا وجود ندارد كه چنين قضايايى را مورد انكار قرار دهد. زيرا انكار اين گونه بديهيات به مثابه «سفسطه كردن در امور واقعى بديهى است كه سر از سوفسطايى‏گرى در مى‏آورد، و احتمال وجود كسى كه به اين شيوه تفكر دست‏يازد وجود ندارد، گرچه مى‏گويند چنين انسانهايى بوده‏اند.

باز هم لازم به تذكر است كه شايد بيان گذشته مغالطه‏هايى را كه براى صاحب كتاب دانش و ارزش و بعضى ديگر پيش آمده است، روشن كرده باشد. زيرا گرچه كروى بودن زمين و تعداد ضربان قلب انسان سالم از كشفيات عقل است و با پسند و ناپسند و پذيرفتن و نپذيرفتن اين و آن تغيير نمى‏كند، لكن در ميان قضاياى اخلاقى هم قضاياى بسيارى است كه با پذيرفتن و نپذيرفتن اين و آن تغيير نمى‏كند. مثلا خوبى نوع دوستى و رد امانت و نيكى عدالت و زشتى ظلم و مانند اينها قضايايى نيستند كه با پذيرفتن و نپذيرفتن چند نفر منحرف تغيير كنند و نفس‏الامر خود را از دست دهند; حاشا و كلا كه امر مسلم و بديهى‏اى با رد كسى يا كسانى متغير و دگرگون گردد، و همان طور كه انكار سوفسطايى نسبت‏به حقايق خارجى، هرگز كمترين صدمه‏اى به واقعيت‏خارجى آن نمى‏زند، انكار خوبى عدالت و زشتى ظلم و ستم به وسيله كسانى، نيز كمترين تغييرى در واقعيت نفس‏الامرى آنها به وجود نمى‏آرد، و در اين جهت كمترين فرقى بين مدركات عقل نظرى و بعضى از مدركات عقل عملى وجود ندارد.

مغالطه‏اى كه براى صاحب كتاب دانش و ارزش به وجود آمده است اين است كه مى‏گويد: «اين كشف عقل است كه ماه به دور زمين مى‏گردد و يا قلب انسان سالم در هر دقيقه 70بار مى‏زند... اما در مورد فرضها و قراردادها جريان چنين نيست. ميكربى را كه مى‏گوييم بد است‏به هيچ روى مستقل از خواست و پسند و هستى ما نيست. اولا اگر هيچ انسانى نباشد ميكربها صفت‏بد به خود نمى‏گيرند. انسانها هستند كه به خاطر ميل به بقاء ميكربها را كه مانع بقاء هستند بد مى‏شمارند وگرنه ميكربها صرف نظر از انسانها فقط ميكربند نه بدند و نه خوبند. ثانيا همه ميكربهاى بد! گاهى خوب مى‏شوند. فرضا اگر ميكربهاى وبا به جان دشمنان ما بيفتند به هيچ روى بد نخواهند بود. ... حال كه چنين است اعتباريات زاده حقايق نمى‏توانند بود و احكام اين دو، از دو مقوله كاملا مجزا هستند، و از حقيقت و عدم حقيقت نمى‏توان به خوب و بد رسيد.» (6)

توضيح مغالطه اين است كه ميكرب و مانند آن نه خوب است و نه بد; و آنچه موصوف خوب و بد قرار مى‏گيرد، فعل عادلانه و ظالمانه است. يعنى مدعا اين است كه اگر كارى ظالمانه ستم بود حتما و به طور قطع بد است و هرگز با پسند و پذيرش انسان منحرف خوب نمى‏شود، بلكه همان انسان هم كه به كارهاى ناپسند و مذموم عادت كرده اين كار را كار زشتى مى‏داند و براى روى آوردن خود به آن دست‏به توجيه‏گرى مى‏زند، و همچنين اگر كارى عادلانه باشد بدون ترديد مطلوب و مقبول همه است و با رد و عدم پذيرش اين و آن، واقعيت نفس‏الامرى خود را از دست نمى‏دهد.

و ناگفته پيداست كه خوب و بد نسبى غير از كارى است كه مطلقا خوب يا مطلقا بد است و سخن درباره خوب و بد مطلق است نه خوب و بد نسبى. پس آنچه در مثال آمده است اولا، غلط است; زيرا خوب و بد، صفت كار و فعل است نه صفت ذات، آن طور كه در مثال قرار داده شده است. ثانيا، اين خوب و بد بعضى از اقسام خوب و بد است، كه در واقع نه خوب است و نه بد (مگر آن كه خوب و بد را به معناى ملايم با نفس و غير ملايم بگيريم). زيرا نسبت‏به بعضى هميشه خوب و ملايم با نفس است و قابل تغيير نيست، و نسبت‏به بعضى هميشه بد و غير ملايم با نفس است. در واقع، بحث روى مطلق خوب و بد است و بديهى است كه اگرچه سخن درباره اخص، تمام باشد قابل سرايت‏به اعم نيست. ثالثا، از همه اينها گذشته آن نتيجه پايانى كه، پس اعتباريات زاده حقايق نمى‏توانند بود، نتيجه‏اى نامربوط و غير منطقى است. زيرا همان طور كه مكرر نشان داديم اگر حقايق نباشند اعتباريات هم نخواهند بود; پس اعتباريات، به هر حال، زاده حقايقند و اين امرى نيست كه ترديدبردار باشد.

آنچه باز نياز به توضيح بيشتر دارد اين است كه منظور ما از زاده حقايق بودن اعتباريات اين نيست كه مى‏توان با قرار دادن يك مفهوم واقع عينى در قياس منطقى به عنوان حد وسط، به يك مفهوم اعتبارى، بويژه اعتبارى خاص، رسيد. زيرا ظاهرا چنين سخنى عاقلانه و منطقى نيست; چراكه در منطق بيان شده است كه نتيجه، تابع اخس مقدمات است، بنابراين اگر محمول يا موضوع صغرا يا كبراى قياس، مقدمه اعتبارى باشد، بديهى است كه نمى‏توان از چنين قياسى نتيجه‏اى واقعى گرفت; و همچنين اگر صغرا و كبرا از مقدمات واقعى تركيب گردند نمى‏توان نتيجه آنها را امرى اعتبارى دانست. زيرا ظاهر است كه اجزاء هر قياسى بايد با هم ربط وثيق داشته باشند تا به طور ضرورى نتيجه دهند و ظاهر اين است كه چنين ربطى به طور عموم نيز مفاهيم اعتبارى و قضاياى واقعى وجود ندارد. بلكه منظور ما اين است كه ريشه هر قضيه اعتبارى يك واقعيت عينى است و هر اعتبارى بايد به واقعيت و حقيقتى ختم شود، چه اين واقعيت و حقيقت‏خداوند متعال و مصالح واقعى و حقيقى‏اى كه در افعال نهفته است و تنها خداوند عزوجل از آنها خبر دارد باشد، و چه غير آن. و همان طور كه نشان داديم، ادراك عقل قبل از شرع كه يك حقيقت‏بديهى است مى‏تواند يكى از امور حقيقى‏اى باشد كه ريشه بسيارى از دستورات اخلاقى بشر است، و ظاهرا ترديد در چنين مطالبى جز با مبناى سوفسطاييان قابل هضم نيست.

صاحب كتاب دانش و ارزش پس از آنچه از كتاب هيوم نقل كرده و شرح نموده است و ما قسمت مهم آن را آورديم سخنى هم از كتاب مبانى اخلاق جى. اى. مور نقل كرده و به شرح و توضيحش پرداخته است و ما سخن مور و شارحش را نسبت‏به مقصودمان نامربوط مى‏دانيم و از اين رو، تنها به طور اشاره به آن دو كلام مى‏پردازيم. مور مى‏گويد: «اگر از من بپرسند كه خوب چيست، مى‏گويم خوب خوب است... و خوب قابل تعريف نيست... قضايايى كه درباره خوب هستند همه تركيبى‏اند نه تحليلى.» (7)

شارح اين سخنان در مقام بيان قضاياى تحليلى و تركيبى سخن مفصلى دارد كه اجمالش اين است كه قضيه تركيبى مثل «حسن بيمار است‏» قضيه‏اى است كه موضوع، خود به خود حكايت از محمول نمى‏كند و چنين قضيه‏اى همان است كه حكماى شرق به حمل موجود در آن حمل شايع صناعى مى‏گويند; و قضاياى تحليلى قضايايى هستند مثل «انسانهاى بلند قد، قدشان بلند است‏» و «زيبارويان زيبارويند» و «همه مجردها بى‏همسرند»، كه اينها را حكماى شرق قضاياى به حمل اولى ذاتى مى‏نامند»

نكته قابل توجه اين است كه اگر در كلام مور و شرحش دقت كافى كنيم مى‏بينيم كه اولا، اين كلام با غرض ياد شده در كلام هيوم و قبل از آن، كه مورد بحث است، چندان ربطى ندارد. ثانيا، قضايايى كه در قسم دوم به عنوان قضاياى تحليلى مطرح شده اند در اصطلاح فلاسفه شرق، قضاياى ضرورى به شرط محمول هستند نه قضاياى به حمل اولى ذاتى.

قضاوتى كه شارح كلام مور درباره علامه طباطبايى كرده است محل تامل است. او پس از تفسيرى كه به ميل خود درباره سخن علامه در مقاله ششم اصول فلسفه روا داشته و كلام ايشان را به طور دلبخواه تفسير كرده است‏شروع به رد و نقد كلام علامه نموده و چنين پنداشته است كه مرحوم علامه بين دو بايد عقل نظرى و عقل عملى خلط ويرانگرى كرده و گويى نتوانسته ميان آنها فرقى بگذارد، و لذا در دامن اخلاق علمى افتاده و خطايى بس عظيم كرده است.

حقيقت امر اين است كه علامه طباطبائى مطلب روشنى را در آن مقاله گوشزد كرده و تمام سخنش اين است كه بايدهاى اخلاقى سرانجام به يك ضرورت و بايد آغازين ختم مى‏شوند، به طورى كه بايد گفت همه دستورات اخلاقى به چند ادراك اعتبارى بديهى ختم مى‏شوند. مثل ضرورتى كه انسان به اقتضاى ساختمان بدنى و خواسته‏هاى نفسانى‏اش ميان خود و افعالش احساس مى‏كند و مثل ادراك حسن و قبح افعال و كارها; و ريشه نوع دستورات اخلاقى نوعا، اين گونه ؟ ادراكات اعتبارى است. (8)

همان گونه كه ناگفته پيداست، اين سخن علامه چيزى نيست كه بتوان در آن ترديد و شك كرد. زيرا اگر كسى منكر ريشه دستورات اخلاقى شود، اولا بايد به گزاف بودن آنها اعتراف كند. و ثانيا منكر داستان علت و معلول گردد. ثالثا نبايد حتى به يك دستور اخلاقى باور داشته باشد; و آيا صاحب كتاب دانش و ارزش (9) مى‏خواهد اين گزاره‏هاى نادرست را بپذيرد؟ در غير اين صورت، چگونه مى‏توان بدون وابسته ديدن دستورات اخلاقى به حقيقت‏خارجى، به اخلاق شرعى و دينى معتقد شد؟ آيا اين سخن همان كوسه ريش‏پهن نيست؟ سخنى كه بايسته گفتن است اين كه، اگر علامه طباطبائى كوتاه آمده براى اين است كه اين قضاياى اخلاقى را به ادراكات اعتبارى ديگرى پيوسته دانسته است كه بايد گفت همه آنها به يك قضيه نفس‏الامرى بديهى وابسته‏اند و آن ادراك حسن و قبح افعال است; و اين آن طور نيست كه علامه پنداشته است. زيرا داستان درك حسن و قبح اشياء، يك داستان بديهى عقلانى است، و ربطى به اعتبارات عقلايى ندارد. و خلاصه اين كه معناى سخن ما اين است كه پيوستگى دستورات اخلاقى به واقعيات نفس‏الامرى، از نوع ربط مواد قضايا به همديگر است و اين امر مسلم و غير قابل انكارى است نه از نوع صورت قياسى و اشتباه بزرگ در همين نقطه ظريف، منطقى است كه همه اينها را به پيروى از تفسير نادرست فلسفه‏هاى غربى، با هم خلط كرده‏اند، ولى دامن علامه طباطبايى از اين خلط ويرانگر مبراست و ما با ايشان تنها در اعتبارى بودن و اعتبارى نبودن ادراك حسن و قبح همراهى نداريم، نه در جهات ديگر اين مساله.

خلاصه سخن اين كه، اگر حسن و قبح عقلى داريم، آن طور كه ما برآنيم و در مقاله «رابطه عدالت‏با عقل و دين‏» كه در شماره 1011 مجله نقدونظر به چاپ رسيده آن را اثبات كرده‏ايم، و بسيارى از حكما و فلاسفه اسلامى هم آن را پذيرفته‏اند، ديگر جايى براى ارزشى دانستن آن گزاره بديهى عقلانى نخواهد بود، آن طور كه پيروان فلسفه تجربى مى‏پندارند، بلكه مادر همه دستورات اخلاقى يك قضيه نفس‏الامرى عقلانى است كه مجرد تصور موضوع و محمول و نسبت در آن، مساوق تصديق به مفاد آن است، و قهرا داراى نفس‏الامرى است كه ملاك صدق و كذب آن خواهد بود. و روى اين محاسبه، ديگر آن سخنان كه اين قضايا، قضاياى مشهوره و تاديبات صلاحيه‏اند يا جزء اعتباريات قبل الاجتماع هستند، قابل قبول نخواهند بود. زيرا روى اين تحليل، قضيه «عدل نيكوست‏»، مانند قضيه «وجود معلول به ايجاد علت است‏» مى‏باشد و همان طور كه دومى از مسلمات و بديهيات عقل است اولى نيز از مسلمات و بديهيات عقل است; و همان طور كه انكار دومى سر از سفسطه در مى‏آورد، انكار اولى نيز جز انكار امر بديهى چيزى نيست. منتهى تنها فرقى كه مى‏توان بين آن دو قضيه تصور كرد اين است كه دومى جزء مدركات عقل نظرى است و اولى جزء مدركات عقل عملى. پس اين چنين نيست كه هرچه با عقل عملى درك شود، امر اعتبارى باشد; و هيچ گونه دليلى براى ملازمه بين اين دو مفهوم نيست، و شگفتا كه بعضى مفاد قضيه ياد شده را مفادى ارزشى و متغير و غير قابل بحث پنداشته‏اند. شايد نظير اين شگفتى نسبت‏به كسانى كه گزاره ياد شده را گزاره اعتبارى ثابت مى‏دانند نيز روا باشد; زيرا اگر اين قضيه اعتبارى بود مى‏بايست عقلا يا اهل شرع آن را اعتبار كنند، در حالى كه بدون شك مفاد ياد شده وابسته به اهل شرع و اجتماع عقلايى نيست، بلكه هر انسانى هرچند غير متدين و در غير اجتماع، مفاد مزبور را درك كرده و بدون تامل آن را تصديق مى‏نمايد; و لذا اين گروه آن را اعتبارى ثابت قبل الاجتماع دانسته‏اند. ولى ناگفته پيداست كه اين، خود مايه شگفتى است. زيرا اين معنى ممكن است نسبت‏به بعضى از خوبيها و بديها جارى شود، لكن نسبت‏به حسن عدل و قبح ظلم كه جزء مستقلات عقل است قابل تعدى نيست. و به زبان ديگر، «حسن عدل‏» مثل مزه شيرينى نيست كه يك امر نسبى باشد و من كه ضرورت لذت بردن از آن را در خود احساس مى‏كنم آن را حتى قبل الاجتماع نيكو بشمارم; بلكه نيكو شمردن هيچ ربطى به شخص من ندارد، در حالى كه قبل الاجتماع نيز هست و اين شاهد بسيار روشنى است‏براى مدعاى ما كه گزاره ياد شده يك گزاره بديهى عقلانى است و لاغير.

به گمان ما علامه طباطبايى نيز از همين گروه اعتباريون است; زيرا گفته است:

«اعتبار ديگرى كه مى‏توان گفت زائيده بلافصل اعتبار وجوب عام مى‏باشد اعتبار حسن و قبح است كه انسان قبل الاجتماع نيز اضطرارا آنها را اعتبار خواهد نمود. ترديد نيست كه ما بسيارى از حوادث طبيعى را دوست داريم و چون خوب مى‏دانيم دوست داريم و حوادث ديگرى را دشمن داريم و چون بد مى‏دانيم دشمن داريم. بسيارى از اندامها و مزه‏ها و بوها را از راه ادراك حسى نه از راه خيال خوب مى‏شمريم و بسيارى ديگر را مانند آواز الاغ و مزه تلخى و بوى مردار را بد مى‏شماريم و ترديد نداريم، ولى پس از تامل نمى‏توان خوبى و بدى آنها را مطلق انگاشته و به آنها واقعيت مطلق داد. زيرا مى‏بينيم جانوران ديگرى نيز هستند كه روش آنها به خلاف روش ما مى‏باشد. الاغ آواز خود را دلنواز پنداشته و از آن لذت مى‏برد، و جانورانى هستند كه از فاصله‏هاى دور به بوى مردار مى‏آيند و يا مثلا از مزه شيرينى نفرت دارند. پس بايد گفت دو صفت‏خوبى و بدى كه خواص طبيعى حسى پيش ما دارند نسبى بوده و مربوط به كيفيت تركيب سلسله اعصاب يا مغز ما مى‏باشند; پس مى‏توان گفت كه خوبى و بدى كه در يك خاصه طبيعى است ملائمت و موافقت‏يا عدم ملائمت و موافقت وى با قوه مدركه مى‏باشد و چون هر فعل اختيارى ما با استعمال نسبت وجوب انجام مى‏گيرد، پس ما هر فعلى را كه انجام مى‏دهيم به اعتقاد اينكه به مقتضاى قوه فعاله است انجام مى‏دهيم يعنى فعل خود را پيوسته ملائم و سازگار با قوه فعاله مى‏دانيم و همچنين ترك را ناسازگار مى‏دانيم. در مورد فعل، فعل را خوب مى‏دانيم و در مورد ترك، فعل را بد مى‏دانيم. از اين بيان نتيجه گرفته مى‏شود: خوب و بد (حسن و قبح در افعال) دو صفت اعتبارى مى‏باشند» (10)

آنچه در اينجا لازم است مورد مناقشه قرار گيرد اين است كه خوبى و بديهايى كه علامه به عنوان مثال ذكر كرده و آنها را مدرك اعتبارى بودن و نسبى بودن خوب و بد قرار داده است، خوب و بد به معناى ملايم و ناملايم هستند، و ظاهرا نزاعى بر سر اين خوب و بدها نيست. زيرا اولا، اينها نسبى هستند و ثانيا، خوب و بد به معناى ملايم و ناملايم امورى واقعى و حقيقى هستند; زيرا آواز الاغ واقعا و در خارج، با بعضى از قواى مدركه ملايم نيست و بوى مردار، حقيقتا و در خارج با بعضى از قواى مدركه ملايم و مناسب نيست و ناگفته پيداست كه چنين واقعيتى در خارج، وجود و حقيقت دارد; پس هرگز نمى‏تواند امرى اعتبارى هرچند به معناى ثابت آن باشد; زيرا اعتبارى چيزى است كه تحققش به دست اعتباركننده است. بنابراين، خوبى و بدى‏اى كه مورد نزاع است و عده‏اى آن را اعتبارى متغير و عده‏اى آن را اعتبارى ثابت و عده‏اى آن را امر حقيقى و نفس‏الامرى مى‏دانند خوبى و بدى عدل و ظلم است; و ناگفته پيداست كه عدل همواره خوب و ظلم همواره بد بوده و هست و اين براى همه است و احدى نمى‏تواند آن را انكار كند و لذا بدون دغدغه مى‏توان به عقلانى بودن آن اذعان كرد، همان طور كه در تجريد الاعتقاد (11) بدان اعتراف شده است و ما در مقاله «رابطه عدالت‏با عقل و دين‏» آن را به طور مفصل مطرح كرده و مورد تصديق قرار داده‏ايم.

از آنچه به تفصيل بيان شد بخوبى نتيجه گرفته مى‏شود كه اولا، گزاره‏هاى اخلاقى از حيث ماده وابسته به واقعيات و حقايقى هستند و معناى اين سخن اين است كه براى دستورات اخلاقى دستور و بايد مادرى وجود دارد. ثانيا، اين مادر مهربان لازم نيست در متن شريعت آمده باشد، گرچه به عنوان تاكيد و تتميم در شريعت نيز آمده است; و همين معنى كه در شريعت‏به عنوان تتميم آمده است‏خود، مؤيد آن مدعاست كه مادر بسيارى از بايدهاى اخلاقى، گزاره‏اى است غير شرعى. ثالثا، كسانى كه اخلاقيات را وابسته به بايد شرعى كرده و آن را به شرع و شريعت منحصر مى‏كنند در واقع همان سخن نامعقول اشاعره را تكرار مى‏كنند و قطعا در اين راستا حرف تازه‏اى ندارند، گرچه احيانا آن را با سخنان تجربه‏گرايان چاشنى مى‏زنند و در اين باره به جعل اصطلاح مى‏پردازند، لكن اين مساله، واقع گويش آنان را تغيير نمى‏دهد. رابعا، كسانى كه اخلاق را اعتبارى محض مى‏دانند و همواره آن را متحول و متغير مى‏پندارند، در واقع، آن را امرى گزاف و بى‏پايه و مايه مى‏دانند.


1.براى توضيح بيشتر به شماره 1011 مجله نقدونظر، مقاله «رابطه عدالت‏با عقل و دين‏» به همين قلم، مراجعه كنيد.

2. ديويد هيوم، رساله‏اى درباره طبيعت‏بشر، كتاب سوم: درباره اخلاق، ص‏510. (به نقل از: عبدالكريم سروش، دانش و ارزش، انتشارات ياران، چاپ دوم، 1358، ص‏240242.)

3. عبدالكريم سروش، پيشين، ص‏244-242.

4. محمد حسين طباطبايى، نهاية‏الحكمة، ص‏15.

5. عبدالكريم سروش، پيشين، ص‏242.

6. همان، ص‏243 و244.

7. به نقل از: عبدالكريم سروش، پيشين، ص‏246.

8. به مقاله ششم اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد دوم مراجعه كنيد.

9. به صفحه 267 به بعد آن كتاب مراجعه كنيد.

10. محمدحسين طباطبايى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج‏2، مقاله‏6، ص‏191.

11. شرح تجريد الاعتقاد، بحث‏حسن و قبح.

/ 1