اسلام، آزادي، تجدّد
نويسنده:مسعود فاضلي دوران امروز، 18/10/79 چكيده:در اين مقاله كه در واقع برداشتي انتقادي از كتاب آزادي، مدرنيته و اسلام، اثر ريچارد خوري، نويسنده عرب مسيحي است، ضمن بررسي برداشتهاي مختلف از اسلام و مدرنيته و نيز نگرشهاي گوناگون طرفداران اسلام و مدرنيته به مقوله آزادي، به تفاوتهاي معرفتي و ساختاري جوامع امروزين غرب با جوامع اسلامي اشاره شده است. تحليل مختصري از تقابل اسلام و مدرنيزم و اشاره به نگرش سطحي هواداران اسلام و مدرنيزم به عنوان علل شكست پروژه مدرنيزاسيون جوامع اسلامي از ديگر بخشهاي اين نوشتار است. بخش قابل ملاحظهاي از آنچه كه امروز مدرنيته خوانده ميشود، محصول به ابتذال كشانده شدن مفهوم نويدبخش مدرنيته آغازين است. هواداران و مخالفان مدرنيته، هر دو به همين برداشت محدود و بيبضاعت متوسل ميشوند، همانطور كه موافقان و مخالفان اسلام نيز غالبا برداشتي جزمي و خشك از اسلام دارند. مدرنيته سطحي و جزمانديشي همزادان يكديگرند. مدرنيته در دوران روشنگري از محتواي اصيل خود كه در دوره رنسانس پديد آمده بود تهي ميشود. آزادي به معناي افزايش حق خريد سياسي با شركت ادواري در انتخابات نيست؛ بلكه انسان آزاد، چند بعدي است و در حيات اجتماعي ـ سياسي مشاركت فعال دارد و اين برداشت از آزادي، با مدرنيتهاي كه رو به تقليلگرايي گذاشته است، ناسازگار است؛ تقليل از راسيوناليسم (عقلگرايي) به علم و از علم به درك مكانيكي جهان. بهترين شاهد اين ناسازگاري، ديكتاتوريهاي مدرن هستند. در جوامع غربي معاصر، با برداشتي از انسان به عنوان موجودي كه صيانت نفس و منافع فردي را بر همه چيز، از جمله حسّ تعلق و همبستگي مقدم ميداند، تعريف آزادي به آزاد شدن فرد از سلطه دولت و كليسا و آزادي خريد تقليل يافته است؛ ولي جوامع اسلامي بر حسّ همبستگي و تعلّق تأكيد دارند. اين واقعيت تاريخي را نميتوان ناديده انگاشت كه جوامع اسلامي معمولاً در مقابل استبداد دولتي منفعل بودهاند. اين تا حدودي ناشي از سنتها (قرآن و حديث) و بيشتر متأثر از شرايط تاريخي است. وحشت از بيامنيّتي زمينهاي براي توجيه نظم، ولو از نوع استبدادي آن بوده است. مدرنيته نيز سرشار از مشكلات است. پيش از هر چيز بايد خود را از قيد سرسپردگي به كارآيي اقتصادي و پيشرفت تكنولوژيك و مصرفگرايي آزاد كند و برداشتي وسيع از رفاه و بهبود اجتماعي بهدست دهد. شكست پروژه مدرنيزاسيون در جوامع اسلامي بيش از هر چيز ناشي از برداشت سطحي هواداران مدرنيزاسيون است كه هيچگاه نكوشيدند مدرنيزاسيون را بومي كنند. اين هواداران مدرنيته در واقع نه ريشههاي مدرنيته را درك كردند و نه شناخت روشني از جوامع خويش داشتند. هواداران اسلام بنيادگرا نيز متقابلاً هم مدرنيته را سطحي فهميدند و هم اسلام را. اين دو گروه در يك نقطه اتفاقنظر داشتند:نفي آزادي. رويارويي اين دو گروه به يك دور باطل منتهي شده است كه دو طرف در آن، دُگمترين جنبههاي يكديگر را تقويت ميكنند. خرد (Reason) در ذات خود آزاديبخش نيست؛ چون ميتواند در خدمت نيروهاي آزاديستيز قرار گيرد. ديگر اينكه جمعي از مروجان مدرنيته در خاورميانه، علم و مدرنيته را فقط در نمادهاي ظاهري آن مييافتند. در نتيجه، آنها نمادهاي دموكراتيك (مانند انتخابات) را به خطا با فرهنگ دموكراتيك يكسان شمردند. استقلال خرد حتي در عرصه علم توهمي بيش نيست. خرد هميشه در چارچوب سيستم اخلاقي معيني پديدار ميشود؛ چون همواره در بستر نظامي غيرعقلاني (non ratinal) و يا متافيزيكي شكل ميگيرد؛ پس نميتوان با تأكيد بر علم (كه گويا بايد دركي جهانشمول از خرد را مستقر سازد) به سوي عدالت و آزادي گام برداشت؛ زيرا خرد و علم پديدهاي خنثي (neutral) نيستند. عدالت و آزادي تنها در محدوده دركي عميقا تكثرگرا از هستي (از جمله خرد) متحقق ميشود. انقياد مدرن، وحشتناكتر از انقياد كهن است؛ زيرا دروني است. به تعبيري، هيچ نظامي سركوبگرتر از مدرنيته نيست و تنها تفاوت در اين است كه در دوران مغولها، قدرت نظامي انسانها را به بند ميكشيد و در دوران ما، اين نيرو دروني است. آزاديبخشترين جنبشهاي اسلامي، جنبش عرفاني است. اين برداشت از اسلام، بويژه نزد ايرانيان رواج دارد. ايرانيان پيشاهنگان روشنانديشي اسلامياند؛ امّا اخيرا مدرنيستها از يكسو و بنيادگرايان اسلامي از سوي ديگر به اين دريافت پرانعطاف از اسلام تاختهاند. گروه نخست آن را مغاير با پيشرفت و گروه دوم آن را الحادي ميدانند. هر دو گرايش مدرنيسم خشن و اسلام بنيادگرا، اسلام را با آزادي ناسازگار ميدانند؛ لذا گروه نخست اسلام را و گروه دوم آزادي را نفي ميكنند. امّا بايد به ياد داشت كه اسلام در مقايسه با ساير نظامهاي همعصر خود براي دوراني طولاني همراه بوده است. از نقطهنظر برخورد با اقليتهاي مذهبي نيز اسلام ركورد بهتري از كليسا دارد؛ حتي پس از جنگهاي صليبي. نقض حقوق زنان در ميان مسلمانان نيز ناشي از مجموعهاي از شرايط تاريخي بوده است كه با اسلام ارتباط اندكي داشتهاند. فاصله ميان اسلام و مدرنيته، از يكسو از تأكيد يكجانبه مدرنيته بر رشد اقتصادي ـ مادّي و از سوي ديگر از تأكيد يكجانبه برخي مسلمانان بر تعلقات گروهي و در نتيجه نفي برخي آزاديها سرچشمه ميگيرد. اخيرا مدرنيته كوشيده مباني خود را تعديل كند كه اين زمينهاي خواهد بود براي آشتي نسبي ميان اسلام و مدرنيته؛ هرچند جوامع اسلامي بايد در عين حال بر اين پندار محافظهكارانه غلبه كنند كه ميتوان از وسايل مدرن بهره گرفت و نظام فكري كهن را حفظ كرد. يعني استراتژي ادغام پيشرفت تكنولوژيك با محافظهكاري در ساير عرصهها، به شيزوفرني فرهنگي منتهي ميشود و سبب ميشود كه روشنفكران از مذهب دوري جويند و تودهها در انديشه غيرپويايي مذهب اسير بمانند.اشاره
1. نويسنده، مدرنيته را به دو دوره (رنسانس و روشنگري) تقسيم ميكند و معتقد است كه «مدرنيته در دوران روشنگري از محتواي اصيل خود كه در دوره رنسانس پديد آمده بود، تهي شد.» و بحران مدرنيته در عصر روشنگري را مسائلي چون «درك مكانيكي جهان»، «برداشتي از انسان به عنوان موجودي كه منافع فردي را بر همه چيز مقدم ميدارد»، «تعريف آزادي به آزاد شدن فرد از سلطه دولت و كليسا»، «سرسپردگي به كارايي اقتصادي و پيشرفت تكنولوژيك و مصرفگرايي آزاد» و... ميداند. البته مطلب اخير در خصوص بحرانهاي مدرنيته كاملاً درست و آشكار است، اما تطهير عصر رنسانس (نوزايي) از چنين آسيبهايي كاملاً نابجا و به دور از پايههاي منطقي و علمي است. به اعتراف تاريخ غرب و غربشناسان بزرگ، اكثر مسائل پيشگفته، ريشه در عصر رنسانس (قرن چهاردهم تا شانزدهم ميلادي) دارد. براي مثال، انديشه «اومانيسم» به عنوان ريشه فردگرايي و منفعتگرايي، در آثار كساني چون پترارك، بوكاتچو و ماكياولي در عصر رنسانس به ظهور پيوست.1 اگر حس همبستگي و تعلق جاي خود را به منافع فردي و آزادي از كليسا و دولت سپرد، اين پديده را بايد در نظريه ليبراليسم در باب تقدم فرد بر جامعه جستجو كرد.2 آنچه را كه نويسنده به عنوان «درك مكانيكي جهان» ناپسند ميشمارد، ريشه در تعريف جديد علم [ علم = ابزار تصرف در طبيعت] در دوره رنسانس توسط كساني چون فرانسيس بيكن دارد كه اين سنت از طريق فلسفه مكانيكي ـ رياضي دكارت به نيوتن ارث رسيد.3 اگر در عصر روشنگري، عقلگرايي به ابزارگرايي تحويل رفت و اگر آزادي و مشاركت اجتماعي به نهادي چون انتخابات فرو كاست و...، بنياد اين فروكاهش را بايد در تلقي نسبيت گرايانه از معرفت و ارزشهاي انساني جستوجو كرد كه اساس آن در رنسانس مطرح شد. البته ترديدي نيست كه در رنسانس هنوز عناصر جديد مدرنيته چندان برجستگي نيافته است ولي برجستگي عصر رنسانس دقيقا به همان شاخصههاي پيشگفته از مدرنيته است. 2. نويسنده از يك سو راسيوناليسم (عقلگرايي) مدرنيته را ميستايد و از سوي ديگر، عقل (Reason) را در ذات خود آزاديبخش نميداند. در توضيح بايد گفت كه آنچه در دوران جديد غرب با عنوان «عقل» (Reason) از آن ياد ميشود.، همان «عقل ابزاري» است4 كه تنها رابطه هدف ـ وسيله را نشان ميدهد و با عقل نظري و عملي كه ابزار شناخت حقايق هستند، متفاوت ميباشند. به اين ترتيب، برخلاف نظر نويسنده، تقليل از اسيوناليسم به علم و از علم به درك مكانيكي جهان كاملاً منطقي و طبيعي بوده است. در مدرنيته، عقل نظري و عقل عملي به تدريج حذف گرديد. 3. نويسنده محترم مكررا ما را به شناخت عميقتر از مدرنيته و دوره رنسانس فرا ميخواند ولي نشان نميدهد كه از نظر ايشان دقيقا رنسانس و مدرنيته چه ويژگيهايي دارد و اين ويژگيها بر چه پايههاي فكري و معرفتي استوار است؟ جالب اين است كه وي تمام دستاوردهاي غرب جديد را مردود ميشمارد و حتي عقل و علم جديد را هم راهگشا به آزادي و عدالت نميداند اما در عين حال گويا هنوز هم راه نجات بشر را در فرهنگ مدرنيته ميجويد و هرگز نشان نميدهد كه كدامين بعد از ابعاد مدرنيته ميتواند نجاتبخش بشر باشد. ايشان در ادامه مينويسد:«عدالت و آزادي تنها در محدوده دركي عميقا تكثرگرا از هستي (از جمله خرد) متحقق ميشود.» بايد پرسيد كه مگر غرب جديد همين تكثرگرايي (pluralism) را در همه ابعاد انساني گسترش نداده است؟ و مگر همين گرايش پلوراليستي و نسبيتگرايي (Relativism) نبوده است كه سرانجام بحرانهاي يادشده را در پي داشته است؟ 4. نويسنده، انفعال جوامع اسلامي در مقابل استبداد دولتي را متأثر از سنتها دانسته و در ادامه، سنتها را به قرآن و حديث تفسير نموده است. ارائه منابع تفصيلي و تحقيقي در مورد سنت نبوي و اشاره به آيه شريفه قرآن و روش استظهار، خود منطقيترين روش تحقيق است. البته ناگفته نماند كه شايد نويسنده به برخي روايات اهل سنت نظر داشته است كه اطاعت از حاكم ظالم و فاجر را واجب ميدانند و قيام عليه ظلم و جور را حرام ميشمارند.1. هانري لوكاس در كتاب تاريخ تمدن (ج 2)، فصل سي و دوم را «نوزايي:عصر انسانگرايي» ناميده است. 2. آنتوني آربلاستر، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، فصل دوم و سوم 3. رك. :ارنست كاسيرر، فلسفه روشنگري، ترجمه محسن ثلاثي 4. در غرب جديد، واژه Reason از Ratio اخذ شده است كه به معناي «محاسبه كردن» است و در مقابلِ عقل متعالي (Intelectual) قرار دارد كه «معرفتبخشي» را نشان ميدهد.