آقاي مجتهد شبستري در اين گفتوگو جريانات فكري در آستانه و پيش از انقلاب را مورد بررسي قرار ميدهد و ضمن اشاره به چهار جريان فكري، جريان فكري غالب عالمان را مورد ارزيابي و انتقاد قرار ميدهد و ادعا ميكند كه از طريق مراجعه به كتاب و سنت و منابع ديني نميتوان به انديشه سياسي رسيد.به طور خلاصه نحلههاي فكري ـ سياسي سالهاي قبل از انقلاب را به پنج جريان ميتوان تقسيم كرد. جريان اول جريان مهندس بازرگان و ياران ايشان است. دوم جريان ديگري است كه بعدها چپ مسلمان ناميده شد و به لحاظ فكري بيش از همه در دكتر شريعتي متجلي بود. سوم جريان بخشي از علماي دين بود كه حول مسأله مرجعيت، فتواها و نظرهاي فقهي متمركز بودند. چهارم تفكر مرحوم مطهري و علامه طباطبايي بود و پنجم جريان چپ غيرمسلمان بود و البته جريان ديگري هم از قديمالايام وجود داشت و آن جريان روشنفكران ليبرال منهاي دين ـ و نه الزاما ضددين ـ بود.جريان مربوط به مهندس بازرگان ميكوشيد در كتاب و سنت، يك ايدئولوژي براي زندگي اجتماعي پيدا كند. اين جريان معتقد بود چنين ايدئولوژياي در دين وجود دارد و البته با مفهوم آزادي در شكل مدرن آن سازگار است. مختصرترين كتابي كه تبلور اين فكر است كتاب شناخته شده بعثت و ايدئولوژي است.اما كار شريعتي با بازرگان فرق داشت. او نميگفت در كتاب و سنت اين ايدئولوژي وجود دارد و بايد آن را فهميد بلكه مفاهيم موجود در كتاب و سنت را به گونهاي با هم تركيب ميكردند كه از آن يك ايدئولوژي ساخته شود.البته اينكه اينها چپ مسلمان ناميده شدند بنده معقتد نيستم كه مستقيما متأثر از ماركسيسم بودند. بلكه بيشتر احتمال ميدهم كه متأثر از الهيات آزاديبخش مسيحي آمريكاي لاتين بودهاند. من مشابهتهاي بسيار قوي بلكه عين مباحث چپ مسلمانِ ايران را در تئوريهاي الهيات آزاديبخش ميديدم. البته وقتي ميگويم جريان چپ مسلمان، آن گروههاي مسلح راهم كه در سالهاي قبل از انقلاب به نام اسلام دست به كار مبارزات سياسي مسلحانه بودند شامل ميشود. الهيات رهاييبخش سعي كرده است از تعليمات مسيحيت و مفاهيم آن وسيله مبارزه عليه رژيمهاي ديكتاتوري آمريكاي لاتين بهوجود آورد. البته الهيات رهاييبخش در جهانبيني به هيچوجه ماترياليستي نيست. در عين حال نگاهش به تاريخ و شيوههاي مبارزات اجتماعي و سياسي ماركسيستي است.اما جريان سوم كه در واقع نتوانست به يك جريان تبديل شود ولي در حد يك تفكر بود، طرز تفكر علامه طباطبايي و مرحوم مطهري است. آنها سعي داشتند بگويند در كتاب و سنت، فلسفه اجتماعي ـ سياسي، فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق اجتماعي وجود دارد. آن دو جريان قبلي به دنبال ايدئولوژي بودند، ولي اين طرز تفكر عمدتا از فلسفه و عقلانيت سخن ميگويد و نه از ايدئولوژي. مرحوم علامه طباطبايي در تفسير الميزان ميفرمايند: «نبوت را ميتوان از منظر يك فلسفه اجتماعي ديد و آن را بر يك فلسفه اجتماعي ـ سياسي مبتني كرد». ايشان در بحث ثابت و متغير هم از يك شيوه فلسفي استمداد ميجويد و آن را به كتاب و سنت مستند ميكند.مرحوم آقاي مطهري هم همينطور است. ايشان در بعضي موارد صريحا تعبير فلسفه اجتماعياسلام را به كار برده است. وي در پارهاي جاها سعي كرده فلسفه حقوق اسلام را بيان كند و در مواردي از فلسفه اخلاقي اسلام سخن ميگويد. در ميان اهل تسنن هم اين قبيل كوششها بوده است؛ مثلاً شبيه الميزان، مرحوم محمد عبده در المنار بنيانگذار اين سنخ از بحثهاست.در هر صورت تلاش اين گروه سوم در همان سطح باقي ماند و كسي به ميدان نيامد كه بگويد آيا اصلاً ميشود اين جور به كتاب و سنت نگاه كرد؟ و از آنجا كه بحث اين گروه صرفا آكادميك بود، در حوزههاي خاصي باقي ماند.اساسا در آنچه مربوط به زندگي اجتماعي و سياسي ميشود، هنوز يك فلسفه سياسي يا فلسفه اخلاق اجتماعي پا نگرفته است و آراي امثال فارابي هم در حوزههاي سياسي ـ ديني نفوذ نداشته است. ممكن است گفته شود فقه يك انديشه سياسي است. اما فقه انديشه سياسي نيست بلكه يك سلسله دستورات زندگي آييني است. نه انديشه عقلاني سياسي.اما جريان علماي دين؛ من اين جريان را از طرز تفكر مرحوم طباطبايي يا مرحوم مطهري جدا ميدانم؛ چون جريان علماي دين از لحاظ فكري عمدتا متكي به آرا و فتاواي فقهي است. اين جريان هيچگاه از فلسفه اجتماعي ـ سياسي و اخلاقي و حقوقي سخن نميگفت بلكه بر فتاوا تأكيد ميكرد و اين صرفا يك تفكر فقهي است. در چنين تفكري اصلاً انديشه عقلاني سياسي راه ندارد بلكه صرفا بيان فتواست. اين تفكر، نه جايگاه آزمون و خطا دارد و نه جاي بحثهاي عقلاني.البته بايد توجه داشت كه فتوا ايدئولوژي نيست. چراكه ايدئولوژي محصول تفكر آدميزاد است. آن را انسان ساخته و پرداخته و پذيرفته است. ايدئولوژي ابزار فكري زندگي اجتماعي و سياسي است كه انسان آن را ميپردازد ولي در فتوا ادعا ميشود كه حكم خداست و نظر انسان نيست و فرق ايدئولوژي با محصولات فلسفي تفكر انسان در آن است كه بر ايدئولوژي دگماتيسم حاكم است اما محصولات فلسفي باز است.در هر صورت، من باز بر اين نكته تأكيد ميكنم كه در ميان عامه مردم مسلمان يا در ميان علماي دين مثل فقيهان و متكلمان انديشه سياسي وجود نداشته است. انديشه سياسي بايد انديشهاي باشد كه موضوع سياست را هدف گرفته باشد و بخواهد درباره سياست به صورت عقلاني بينديشد. زندگي سياسي مردم مسلمان و هرچه را كه به آن امروز زندگي سياسي ميگوييم، يا با فقه و يا با آراي كلامي سر و كار داشته است. اينها انديشه سياسي نيستند.اما امامت، همانطور كه مرحوم مطهري نيز گفته است، اصلاً اولاً و بالذات نظريه حكومت نيست. حكومت يكي از مسائل فرعي نظريه امامت است. اين نظريه در ميان شيعه در اصل و اساس اين است كه دين را از چه كسي بايد گرفت. رهبر دين و يا مفسر دين كيست.مسائل تحليلي و عقلاني حكومت كه در باب امامت آمده چه در كلام شيعه و چه اهل سنت آن چنان ابتدايي و محدود است كه نميتوان آن را انديشه سياسي ناميد. اين مسائل عمدتا در مقابل نظريه خوارج مطرح شده كه ميگفتند وجود حاكم ضرورت ندارد. اما اينكه امامان شيعه رئيس بودهاند و نه ديگران، يك عقيده سياسي ـ فلسفي نيست و اعتراض به اينكه چرا مأمون در آنجا نشسته است و نه امام رضا عليهالسلام يك نقد فلسفي سياسي نبوده است و به همين جهت هم مسأله اغتصاب حق ائمه مطرح بوده و گفته ميشود حق امامان را غصب كردهاند. مفهوم غصب يك مفهوم اخلاقي و فقهي است نه يك مفهوم فلسفي سياسي. در عالم فلسفه، سياست و حقوق اصلاً تعبير غصب به ميان نميآيد.حالا بيست و سه سال از انقلاب گذشته و حوادثي پيش آمده موفقيتها و شكستهايي در كار بوده است. فعلاً اين سؤال اساسي مطرح است كه آيا به طور كلي نگاه ما به مسأله سياست و حكومت بايد يك نگاه عقلاني فلسفي باشد يا يك نگاه فقهي؟ امروز يك دسته اصرار دارند با همان زبان فقه در مورد مسائل حكومت سخن بگويند، با همان زبان تكليف در مورد مباحث مربوط به تئوري و شكل حكومت و حقوق اساسي انسانها، معنا و حدود آزادي و عدالت، معناي قانون و دموكراسي اصرار دارند. اين گونه بحث شود كه فقيهاني به كتاب و سنت مراجعه كنند و بعد به مقلدان و متدينان بگويند در اين بابها حكم شرعي چيست. حال آنكه طرف ديگر قضيه اين نظر است كه بايد درباره آن مسائل به بحث و كنكاش عقلاني فلسفي پرداخت با عقلانيت بايد راه سياست، حكومت، دموكراسي، آزادي و عدالت و حدود آزادي و هرچيز ديگر را معين كرد و با عقلانيت راه را گشود و از دين به عنوان داوري نهايي و پشتيباني ارزشهاي انساني سخن به ميان آورد و به همين معنا دين را در صحنه زندگي اجتماعي حاضر نگهداشت. اين دو جريان فكري درست در مقابل يكديگر قرار دارند.كليه كساني كه در كتاب و سنت به دنبال آزادي، حقوق اساسي و حقوق بشر به مفهوم مدرن آن ميگردند، اين افراد بدون اينكه خودشان متوجه باشند همان روش بيان حكم را دنبال ميكنند و التقاطي را مرتكب ميشوند كه ساختار كتاب و سنت را به هم ميريزد. آنها ميخواهند آزادي، حقوق اساسي و حقوق بشر مدرنيته را كه مبناهاي فلسفي هستند از كتاب و سنت بيرون بكشند و اين كار ممكن نيست و درست در اينجاست كه طرف ديگر يعني دارندگان زبان فقهي اشكال وارد ميكنند ـ و اشكال بهحقي هم هست ـ و آن اينكه: مفهومها از كتاب و سنت بيرون نميآيد. ميبينيد كه مثلاً از انواع و اقسام آراي فقهي كه در باب حكومت گفته شده به نظريههاي دولت تعبير ميشود در حالي كه اينها نظريههاي دولت نيست. نظريههاي دولت با بحثهاي عقلاني فلسفي به دست ميآيد. اما فقه فقط بيان احكام است. آنچه فقيهان در باب حكومت گفتهاند گرچه مجموعهاي از آراي مختلف است مثلاً يكي ولايت را مطلقه و ديگري مقيده ميداند اما هيچكدام از اينها نظريات دولت نيست بلكه آرايي فقهي است كه براي تكتك افراد تعيين تكليف ميكند، نظريه عقلاني سياسي درباره دولت در هيچكدام از اينها وجود ندارد. اصلاً كل فقه ما در مفهوم عقلاني و فلسفي از نظريههاي دولت خالي است. اين قبيل اشكالات معلول غفلت در غلطيدن در قلمرو منطق آمرانه است. شما اگر بدون يك تئوري عقلاني مستقيما وارد عمل شويد دچار ظلمت ميشويد. هر وقت در سياست اين قضيه اتفاق بيفتد عالم سياست دچار ظلمت ميشود؛ به اين معنا كه هيچ معياري در دست نخواهد بود كه به وسيله آن درباره نظرها و عملها بحث شود. وقتي يك بحث عقلاني و فضاي عقلاني وجود نداشته باشد چگونه ميتوان بحث كرد. اين همان ظلمت سياسي است كه از آن چيزي جز اختناق بيرون نميآيد. يعني همان آمريت مطلق در عالم سياست هرجا آمريت مطلق وجود داشته باشد آنجا ظلمت است.حكومت و سياست يك امر عقلاني و عقلايي است كه بايد متناسب با واقعيات تصميمگيري شود و تئوري حكومت را هم بايد بر اساس يك عقلانيت قرار داد تا راه حكومت باز باشد و بتواند به وظايف خودش عمل كند و نيازها را برآورده سازد. حالا اگر دين را به صورت يك ايدئولوژي حكومت به حساب بياوريم و آن را به عنوان ايدئولوژي معرفي كنيم هم دين و هم حكومت هر دو ضرر ميكنند. از طرفي زبان دين، زبان نيايش و زبان اخلاق و احكام است نه زبان ايدئولوژي و فلسفه عقلاني. وقتي دين به صورت ايدئولوژي حكومت درآيد هر دو زباناش را از دست ميدهد، و يك زبان ايدئولوژي پيدا ميكند و زماني كه به اين صورت درآمد از هويت خودش خالي ميشود هم دين و هم دنيا ضرر ميكند و مشكلات بيشماري بهوجود ميآيد.اين تصور كه دين آمده تا جاي هنر، علم و فلسفه يا ادبيات را بگيرد تصور نادرستي است اگر قرار باشد دين جلوي فعاليتهاي غيرديني انسان را بگيرد دين و دنيا هردو ناقص خواهند ماند.
اشاره
آقاي مجتهد شبستري جريان غالب علماي دين را در وصول به انقلاب و پس از آن جرياني ميداند كه بر آراي فقهي متكي است كه در آن اصولاً انديشه عقلاني راه ندارد و چنين تفكري طبيعتا به انديشه سياسي منتهي نخواهد شد و اساسا مراجعه به كتاب و سنت و دورشدن از كنكاشهاي عقلاني ـ فلسفي راهي بسته است كه تنها با عقلانيت گشوده خواهد شد. سرّ مطلب را نيز اين ميدانند كه حكومت و سياست امري عقلاني است كه بايد متناسب با واقعيات در آن تصميمگيري شود و اساسا زبان دين، زبان اخلاق و احكام است نه زبان ايدئولوژي و فلسفه عقلاني.طبيعتا براي هر انسان دينداري همواره اين دغدغه جدي وجود دارد كه اگر بخواهيم مطمئن شويم كه در امر اجتماع و سياست بر مبناي دين عمل ميكنيم چه بايد كرد؟ آيا اساسا چنين راهي باز است؟ اگر تماما بر طبق تجربه مدرنيته و متناسب با پارادايمهاي مدرن عمل كنيم و تفسيرمان از سياست و حكومت همان تفسير دوران مدرن باشد و بالطبع با توصيههاي آن نيز همراه شويم، چگونه تجربه دينداري خود را محك زدهايم. اگر قرار باشد كه توصيه به عدالت را ديني بدانيم، اما مفهوم عدالت و راهكارهاي وصول به آن را تماما از غير دين اخذ كنيم و تمامي راهكارهايي را هم كه در منابع ديني آمده است، اموري زمانمند بدانيم، عقلانيت ديني چگونه تحقق خواهد يافت؟آقاي شبستري اصرار دارند كه احكام سياسي ـ اجتماعي دين پاسخي به وضعي قديمي بوده است و در حاشيه متني قرار داشته است كه آن متن تغيير يافته است. در آن متن، زبان، زبانِ تكليف و آمريت بوده است و تفكر اجتماعي موجود اين دستورات را عين عدالت ميفهميده است حال آنكه تجربه جديد تلقي ديگري دارد و اين مبتني بر يك ديدگاه كلي است كه قضاياي موجود در اين حوزه، برعكس آنچه در ديدگاه سنتي آمده است. قضاياي حقيقيه نيستند تا بيانگر احكامي كلي براي دورانهاي مختلف باشند؛ بلكه نهايتا قضايايي هستند خارجيه كه تنها، پاسخي به نيازهاي آن دوراناند. سرّ غيرعقلاني بودن رجوع سنتي به كتاب و سنت را نيز همين ميدانند و به جاي آن قرائت رسمي كه فقيهان خود را وامدار احكام بيان شده در منابع دين ميدانند قرائت جديد را اين ميدانند كه با قرار گرفتن در متن واقعيات اجتماعي و پذيرش مقتضيات مدرن و تعريف جديد از عدالت عقلانيت سياسي را پيريزي كنيم.اما سؤال جدي اين است كه با تعريفي از عدالت كه از دين گرفته نميشود و نيز تعيين شاخصهاي آن، كه آن نيز وامدار دين نيست و تعيين راهكارهاي وصول به عدالت كه آن نيز ربطي به دين ندارد، چگونه حوزه زندگي اجتماعي ما بر دين ابتنا پيدا ميكند؟اساسا چرا نتوانيم مجموعهاي از ديدگاههاي دين را به عنوان انديشه سياسي ديني قلمداد كنيم؟ ايشان معتقدند كه حتي طرح نظريه امامت، به هيچوجه يك انديشه سياسي نيست. چرا كه اولاً امامت اولاً و بالذات ـ همانطور كه مرحوم مطهري فرمودهاند ـ نظريه حكومت نيست و ثانيا مسائل تحليلي و عقلانياي كه در باب امامت آمده است آن چنان محدود است كه نميتوان آن را انديشه سياسي ناميد. در همين راستا ادعا ميكنند كه نظريه امامت يك عقيده فلسفي ـ سياسي نيست و اساسا اين تعبير كه خلفا غاصب مقام امامان بودهاند تعبيري اخلاقي ـ فقهي است نه فلسفي ـ سياسي. چرا كه در عالم فلسفه، سياست و حقوق اساسا تعبير غصب به ميان نميآيد.جاي بسيار تعجب است كه سياسيترين ديدگاه شيعه كه محل اختلاف جدي ميان دو مذهب اسلامي است را فاقد محتواي سياسي بدانيم. چرا نتوانيم ديدگاه شيعيان در باب امامت را انديشهاي سياسي بدانيم. مطابق اين ديدگاه، امامان اولاً به دليل اصلح بودن و ثانيا به خاطر منصوب بودنشان از حق حاكميت برخوردار ميباشند و اين دقيقا نظريهاي است در باب حاكميت.امامت همانطور كه نظريهاي است كلامي كه جايگاه امام را در مقام تفسير وحي و بيان سنت مشخص ميكند نظريهاي است در باب حكومت و حاكميت و از اين جهت انديشهاي سياسي است كه بر اساس آن، حضور خلفا در منصب حاكميت را غاصبانه ميداند و برخلاف نظر گوينده محترم كه غصب را مفهومي صرفا حقوقي و اخلاقي ميدانند، غصب حاكميت، مفهومي است سياسي آن چنان كه حقِ حاكميت نيز مفهومي سياسي است و اساسا هر نظري در باب حاكميت و تعيين هر ملاكي براي حق حاكميت ملازم است با نظريهاي در باب غصب حاكميت و جاي اين پرسش است كه چطور نظريه فارابي در باب رئيس مدينه نظريهاي است سياسي اما نظريه امامت كه بزرگاني از قبيل سيد مرتضي، شيخ طوسي و شيخ مفيد در توجيه عقلاني آن تلاش وافر داشتهاند. نظريهاي سياسي نيست. اساسا آيا شرطِ داشتن يك انديشه سياسي آن است كه مستند به كتاب و سنت نباشد؟ آيا نميتوان بر قواعدي كه مستند به منابع ديني است يك نظريه سياسي بنا نهاد؟بر اين اساس تلاش عالمان در بيان ديدگاههاي دين هم ميتواند به انديشه سياسي منتهي شود. ممكن است چنين تلاش مادام كه صرفا مصروف بيان ديدگاههاي اجتماعي دين است تلاشي فلسفي و فيلسوفانه تلقي نشود. اما براي كساني كه براي منابع ديني حجيت قائلند از ارزش و اعتبار لازم برخوردار است و همانگونه كه ميتوان انديشهاي سياسي مبتني بر روش فلسفي داشت، ميتوان انديشهاي سياسي مستند به كتاب و سنت داشت كه البته تنها در دايره كساني كه به كتاب و سنت به عنوان منابع استنباط اعتقاد دارند قابل قبول است.تلاش عالماني كه با رجوع به كتاب و سنت در صدد تعيين مرزهاي آزادي و عدالت و يا تعيين تكليف در قبال ساير انديشههاي سياسي هستند نيز ميتواند قابل قبول باشد. بلكه اساسا براي كساني كه دغدغه انطباق حوزه سياست با دين را دارند راهي جز اين نيست. البته پرواضح است كه آن ديدگاه اساسياي كه مطابق با دين است مستقيما تمام عناصر آن برگرفته از متن كتاب و سنت نيست بلكه عناصر متفاوت يك انديشه سياسي در يك منظومه هم نهاد از مفاهيم شكل ميگيرد كه عقل و عقلانيت هم در منبع و هم در روش وصول به آن مورد استناد است. در مقام تصميمگيري و برنامهريزي نيز مسلما صرف مراجعه به كتاب و سنت تمام راه حل مسأله نيست بلكه تعامل ديدگاههاي ديني و نظريات كارشناسي است كه منتهي به نتيجه ميشود.با وجود اين معلوم نيست چرا از نظر گوينده محترم تن دادن به بيان عالمان ديني كه مستند به منابع ديني است در افتادن در ظلمت است كه از آن چيزي جز اختناق بيرون نميآيد و سرانجام به آمريت مطلق منتهي ميشود.