از حافظ حافظان تا امام عارفان
نويسنده: حجةالاسلام حيدر احمدي (محزون)
دوشادوش بينش علمي، فلسفي و مذهبي، يك نوع بينش حياتي و نشاط آفرين ديگر نيز وجود دارد كه از ركود و بي تحرك ماندن سير انديشه و افكار بشر در مدار نگرشهاي فلسفي و علمي جلوگيري ميكند اين نوع بينش را بايد بينش هنري ناميد. بينش هنري الهام بخش جان آدمي در خلق و ابداع لطائف و ظرائف جهان مادي و معنوي در جهت محاكات تمثال جمال دلرباي حقيقت هستي كه اصل اين واقعيت صنع اوست ميباشد پس بينش هنري پس از هماهنگ شدن با بينش مذهبي، بالندگي جانرا در فرايند سازندگي انسان، هدف نهائي خود قرار ميدهد و هنرمند ديندار بدنبال وحدت و هماهنگي ايندو نوع بينش و نگرش در متن كتاب وجودش، همؤ نيروهاي خلّاق و سازندؤ خود را در راستاي تفسيري نو از ارزشهاي والاي حيات روحاني انسان، و فلسفؤ آفرينش جهان، استخدام ميكند.
خصوصيت جهانبيني ديني و بينش مذهبي است كه به ديگر بينشها و نگرشهاي عقلي، ذوقي و علمي انسان حيات در جهت آرمان ساز، و ثبات و استواري در جهت كشف صحيح شاخصهاي پر رمز و راز جهان ميدهد.
هنرمند شاهراه ادب و دانش و پير كامل طريق طريقت و بينش، حضرت مولانا اين دقيقه را (يعني توانمندي دين در جهت دادن به بينشهاي علمي، فلسفي و هنري) به خوبي دريافته كه:
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك
چون شود آگه ز خود اين جانِ پاك
جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)
تا كه آگه گردد از خود، جان پاك
جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)
جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)
پس جاني كه شعر شيرين، در آن اثر ندارد در راي دانايان، فرق چنداني با گاو و خر ندارد و رواني كه از درك دلربائي جمال هنر، محروم و بي خبر است به مشرب عارفان، بيبهره از نور بصر؛ و به فتواي عاشقان بر او نمرده، نماز خواندن، روا باشد.
هر آن دلي كه درين حلقه نيست زنده به عشق
بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)
بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)
بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)
چون سخن منظوم، سخني است كه سخنور در ارائه آن از كيفيات گونهگون درون و حالات جنون بهره ميبرد، آري شاعر، همان معمار معمّاي مرموز روح است كه غوغاي درون خود را در طبق اخلاص هنر مرموز و پر اسرار مينهد و آن را براي تماشاي بينايان در سينماي تصوير انداز مختلف عشق به نمايش. و در اين دستان عاشقانه و شگرد ماهرانه، داستان عشق ميسرايد و بنوعي عشق آفريني دست مييازد. عجب نيست كه عشق شاعران و عاشقان عشق آفريني كند عجب اينستكه: بي خبران اين دقيقه را دريافت نكردهاند كه شاعران از تبار عشقند و آتش درون خود را كه با آن، مس انانيت و بيگانگي از درد مردم را ميگدازند، در آتشكده محبت به تجلّي ميگذارند و صندوق سر بستؤ حقايق هستي را كه مملو از چاشني عشق و مستي است با الهام از شعور درون، باز مينمايند بلي، شاعران و شعر سنجان، اين معني را در پرتو اتحاد نفساني دريافتهاند كه: شعر در هر قالبي، جام زرّين حيات جاوداني روح و روان شاعري است بطوري كه سر انگشت ذوق سرشار شاعر، اين جام را، فراسوي هر حقيقت، سير دهد آن حقيقت، در اين جام به جلوهگري مينشيند؛ پس جام وجود شاعر، جهاني است كه استعداد تجلّي و ظهور صور همه اضداد و تمثال همه حقايق عالم مثال را بطور روشن و زلال و برون از بلور دودي خيال، در خود دارا هست، چون شعر، تجلّي هنر است و هنر همه حقايق هستي را در قبض و بسط حسن روزافزون يوسف جمال، براي ظهور عشق در عشوه گريهاي زليخاي وصال، قرار ميدهد. و به تغيير تعبير، درون شاعر، چونان نقشؤ جغرافياي جهاني است كه هم اطوار و شئونات وجودي و خصايص اخلاقي و شرايط فيزيكي همه پديدهها و موجودات را با خط ارتباط بهم اتصال ميبخشد همچنانكه در يك نقشه بين كوچكترين روستا تا بزرگترين شهر.
در نهاد نا آرام شاعران واقعي نيز بين شايستهترين و كاراترين مفاهيم بلند انساني كه جهت سير صعودي انسان را تبيين ميكند با كم ارزشترين واژههاي معرفتي و اخلاقي كه درست، سير نزولي منش انساني را تعيين ميكند رابطؤ وثيقي برقرار است و اين هماهنگيِ ناهماهنگيها و خلق مدام و فيض دائم و تامِ روح شاعر، حقايق متضاد و فراوان و پيادؤ آنها در اسلوب واژگان، بعضي از تنگ نظران تك بعدي را به قضاوتي اينسوئي پيرامون پيشوايان بزرگ شعر و معرفت و پيشگامان سترگ علم و حكمت، واداشته است از اين رو بعضي از آنان شخصيت پيشوايان بزرگ هنر و عرفان، چون مولانا و حافظ و... را در كاناليزؤ دم غنيمت شمردن و منحصر كردن سيماي روحاني عشق در عشقبازي مجازي قرار دادهاند كه اين كار، مستلزم نوعي محدوديت اقليمي در جغرافيايِ پهناور جهان عاشقانؤ شاعريست. بلكه حق اينستكه بگوييم: زبان شعري شاعراني كه در مكتب توحيد و پرستش تربيت يافته و در قلمرو عشق حق، بار اقامت انداختهاند، زبانيست كه حاوي بيان حقايق قرآني و كليد فهم دقايق عرفاني و كلك مربّيم ارزشهاي والاي مقام انساني است."(4)
گذري بر دواوين بزرگان عرفان و ادب پارسي خود روشنگر اين معني و موجب اذعان به آنست و بي ترديد مهمترين امر در تحكيم جنبؤ ارزشي شعر (تا ميزاني كه معدن علم و حكمت، پيامبر ختمي مرتبت، زبان عصمت به بيان اين حقيقت گشود كه: ان من الشعر لحكمه(5)، كه مرحوم محمد تقي مجلسي، حكمت را بر بيان مراتب توحيد ذوالجلال و تبيين صفات جمال و جلال، و همينطور مدح و منقبت پيامبر، ائمه اطهار و پيروانِ راستينشان از اصحاب فضل و كمال حمل كرده است.)(6) همين رنگ پذيري شاعران مسلمان از دينِ مبين اسلام و الهام از لطائف روحاني قرآن بوده و هست.
دومين امري كه بعنوان فلسفؤ ارزشي شعر، قابل طرح و بررسي است برانگيختن نيروهاي عاطفي، حماسي و عاشقانه مردم است كه شاعر با زبان بخشيدن به دردهاي دروني مردم در پرتو استمداد از نيروي توانمند تخيّل، احساسات آنانرا در مهار ميگيرد و چونان باغباني ماهر، شاخؤ درد را به درختِ دل، پيوند ميزند و دود آه از درونِ خسته دلانِ مصيبت ديده، بيرون ميكشد چون عشق و تخيل باعث ميشود كه: روح لطيف شاعر در عصمت ملكوتي پگاه بامدادان، ترنّم بلبلان را تفسير، و در سكوت پر هيبت شبانگاهان، اسرار آفرينش را تقرير كند، از بارقؤ رحماني عشق و خيال است كه روح روحاني شاعر، در اُنس با سحر، نوازش جانبخش نسيم سحري در اُركست موسيقي خلقت او را مسحور، و در قهقهؤ مستانؤ يار، غرق سرور ميكند؛ عشق است وخيال نه الفاظ و استعارات و قيل و قال، كه نجواي پر جوش و خروش امواج دريا را، و چشمك چشم جادوئي چشمهساران عرصؤ صحرا را با خود به يغما ميبرد؛ و باز در پرتو عشق و تخيّل است كه: در چشمان بخون نشستؤ غروب و در پيراهنِ ارغواني شفق، روح لطيف شاعر، هم آغوش حزن و اضطراب است.
اما سومين امري كه ميتواند بعنوان فلسفؤ ارزشيِ شعر، مورد تامّل و ارزيابي واقع شود، روش آموزشي و زبان مردمي شاعران است مبادا تصوّر رود كه تفاوتي بين اين امر و امر دوم نيست چه اينكه تمايز دو امر از هم با اندكي دقت، روشن ميشود چون در امر دوم، سخن از همدلي شاعر با مردم بود و در اينجا سخن از همزباني شاعر با مردم به ميان ميايد كه اين همزباني حاصل سبك آموزشي آنان است و سبك مذكور، نتيجؤ نبوغ و بلند نظري شاعر در قلمرو ذوق شعري است كه شاعر، مفاهيم ظريف و معاني لطيف عشقي، عرفاني را در قالب الفاظي دلنشين و ساده، چون خطّ و خال و چشم و ابرو، پياده ميكند و رمز نفوذ هنر و انديشههاي هنرمندانه تا اعماق جان آدميان نيز همين است، البته نبايد تصور شود كه اين امر به معناي ترويج ابتذال در زبان شعري است چه اينكه بارزترين اعجاز شعر در اينستكه زبان شاعرانه در عين سادگي و متعارف بودن الفاظ متداول در آن، سبك خاص خود را حفظ كرده است. زيرا بزرگاني چون حافظ و سعدي با كاربرد الفاظي شيرين، رسا و ساده، و براي عموم، دلنشين و با جاذبه، با اسلوبي در نهايت عذوبت و دلپذيري، فصاحت و بلاغت را چون شير و شكّر به هم در آميختهاند و بر والاترين قلههاي شعر و غزل پارسي صعود كردهاند. آري آموزشهاي شاعران بر اثر شور شاعرانه و سوز عارفانه و تب و تاب عاشقانه، آميزهاي از اعجاز بيان و راز و نياز آدميان، در تجليگاه عشق و نيايشِ با جانان بوده است و به بياني ديگر: اگر شعر، بيشترين نفوذ در نفوس دارد چون آميزهاي از دل و الهام است؛ از اين رو، شاعران، روششان تمثالي از روش پيامبران الهي بوده است؛ سخن پيامبران، چنانكه سلسله جنبانِ رشتؤ هستي عالم امكان فرمود: "در حد عقول آدميان بود"(7) تا روششان قبول آنان. و از همين خصيصه برخوردارست شعر شاعران. بنگريم به نظام عِقد زيباي كلام نظامي در مثنوي مخزن الاسرار كه ترجماني براي اين مدعاست.
بلبل عرشند، سخن پروران
پردؤ رازي كه سخن پروري است
پيش و پسي بست، صف كبريا
ايندو نظر، محرم يك دوستند
ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)
باز، چه مانند به آن، ديگران
سايهئي از پردؤ پيغمبريست
پس، شعرا آمد و، پيش، انبيا
ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)
ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)
اما چهارمين امري كه معيار تحكيم جنبؤ ارزشي شعر را بازگو ميكند سنخيت بين شعر و روح است شعر بخاطر قالب تركيبي ظريف و لطيفي كه در آن بين الفاظ مفرد به كار گرفته ميشود و به جهت روح زندهاي كه بر اثر تشبيهات، كنايات، استعارات و تمثيلات زيبا و پر شور، بر اين قالب، سايؤ رحمت و نشانؤ سحر و حكمت انداخته، در روح كه حقيقتي روحاني و لطيف است تاثير ميگذارد و از سخن ديگر غنچؤ شكوفان بوستانِ راز، نظامي نكته پرداز، كه ميفرمايد:
هر رطبي كز سر اين خوان بود
شعر چو لعلي كه برآيد ز، كان
نبست فرزندي ابيات چست
بر پدر طبع بدارد درست(10)
آن نه سخن، پارهئي از جان بود
رخنه كند بيضؤ هفت، آسمان
بر پدر طبع بدارد درست(10)
بر پدر طبع بدارد درست(10)
شايد با اين مختصر مقدمه، جايگاه والاي شعر از نظر ارزشي بر اصحاب معرفت و ارباب بصيرت و حكمت، روشن شد، اينك وقت آن فرا رسيده است كه اعجاز قدسي حافظ را در سرودن غزلِ عرفاني كه به اشعار وي سيمائي ملكوتي داده است، بازگوئيم: تا زمينؤ مقايسه بين اشعار اين پير كامل با اشعار امام راحل هموار شود. چه انديشمند منصف و خوش ذوقي است كه بر اين باور، پايبند نباشد كه حافظ در مقولؤ غزل، شعر پارسي را به اوج كمال و نهايت اتقان رسانده است. آري اعجاز حافظ در غزل به حدّي است كه گوئي وي تجلّي عيني و مصداق خارجي فصاحت و بلاغت است كه نه پيش ازو، و نه بعد ازو، كسي در قلمرو غزل سرائي و سحر بيان به پاي وي نميرسد. سعدي، خواجو، عراقي، عطار، مولوي، سلمان ساوجي و... هر يك در مقولؤ غزلسرائي قدمي براي فتح اين قلؤ رفيع برداشته، امّا لسان الغيب را بنگر كه با در نظر داشتن برآيند كلّي عشق و هنر، آخرين قدم را كه عبارتست از فتح اين قله، با همؤ مشكلاتي كه در اين راه بود، با قداستِ قلم برداشت؛ و به ديگر تعبير، همو بود كه در معركؤ بازيگران پارسيگوي توانست نه تنها احساسات شاعرانه و هيجانات عاشقانؤ خود را برانگيزد كه قادر به برانگيختن احساسات روحي، و بروز حالات دروني باقي بازيگران شوخ و عيار و تماشاچيانِ شيرين كار بوده است؛ آري او خورشيدي است كه با بر افروختگي تمام، هميشه در آسمان عشق و عرفانِ متجلّي در آئينؤ ادب پارسي از خود نور افشاني كرده است و هيچگاه هنرمندان خطؤ ادب و عرفان را از حرارت و گرمي محروم نساخته است مضامين بلند غزل عرفاني اوست كه در خلوت سحرگاهان، شراري از آتش عشق در جان مشتاقان سوخته دل، بجلوهگري و رقص خندان مينشاند و مفاهيم گرانقدر و لطيفِ ذوقي اوست كه سرود عشق را در جان پاك عاشقانِ شيدا دل به ظهور ميرساند و معاني پر شور و جذاب اوست كه روان روشنِ عاشقان فجر وصال را در شب پر سوز هجر و فراق به وجد و سماع طربناك وا ميدارد، نكتههاي باريك و لغزهاي لغزايندؤ بزمي اوست كه شراب وجد و بيخودي به مستانِ سينؤ چاك، در عزيمتگاه مغاك مينوشاند تا پايكوبان براي سر انداختن در پاي يار، عزم كوي وصال كنند و كف زنان در قهقهؤ مستانؤ يار، جام فنا را سر كشند تا راز بقا را دريابند.
عجب است از دكتر سروش كه خود از عالمان و متفكرانِ عارف مشربي است كه با تعلق خاطر تمامي كه به نحلههاي ذوقي، عرفاني از يكسو، و احاطؤ كاملي كه بر اشعار لسان الغيب، خواجه حافظ شيرازي از ديگر سو، دارد، حضرت مولانا را در وصول به مقامات عرفاني و مدارج عالي روحاني از حافظ، برتر، و در درك و تفسير فراگير عشق بنحوي كه عاشق و معشوق، هر دو صيد كمند آن باشند نه تنها مولانا را پيشتر، كه اين تفسير فراگير را منحصر به جهانبيني آن عارف بي نظير ميداند. نظر نامبرده در اين خصوص بدين قرار است: نزد حافظ "ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است" و "ز عشق نا تمام ما جمال يار، مستغني است" و مرتبؤ عاشقي، مرتبؤ احتياج و نياز است و مرتبؤ معشوقي، مرتبؤ استغنأ و ناز و اشتياق، و سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است. اما هيچ جا سخن از اين نيست كه عشق يك حقيقت است كه دو جلوه دارد و يك سقف است كه بر دو ستون بنأ ميشود: عاشق و معشوق. و ايندو بر هم و با هم يك حقيقت را ميتنند. آن رائحه رايج كه عشق نزد عاشق است و بس و معشوق بيخبر و مستغني از عاشق و بي نصيب از عشق ميزيد همچنان از اشعار حافظ، استشمام ميشود و اين كجا و آن نكتؤ ناب عطرآگين كه مولانا از آن پرده برميگيرد كجا، كه معشوقان نيز از عشق حظّي و نصيبي است، و عشق عاشقانه داريم و عشق معشوقانه؛ و يك جا در جامؤ رنجوري و التهاب و نياز روي مينمايد و جاي ديگر در جامؤ سرخروئي و استغنأ و ناز. (11)
در نقد عبارات فوق گوئيم؛ اولين نكتهئي كه لازم است در تبيين و تحليل آن، قباي تحقيق را بر اندام عبارت راست كرد همين فرق بسيار، ميان عاشق و معشوق، در تلقي حافظ است. كار منحصر به فرد خواجه حافظ در مقولؤ ترسيم و توصيف عشق، فرق نهادن بين عاشق و معشوق در يك تلقي عارفانه از عشق است و فرق ننهادن بين آندو، در ديگر تلقي. حافظ وقتي كه ميگويد: ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است، بزرگترين شاهكار معرفتي را در مقوله عشق در همين مصرع، بيان كرده است كه مصرع دوم "چو يار، ناز نمايد شما نياز كنيد" يعني معيار فرق بين عاشق و معشوق را نياز از يكسو، كه همان عاشق است و ناز از ديگر سو كه معشوق است قرار داده است، پس فرق عاشق و معشوق از منظر پاك حافظ به جنبؤ عشقبازي آندو برميگردد عشق ورزي و دل بستن معشوق به عاشق بر مبناي ناز است كه مبني خلقت بر اين استوار است كه هر دلبر طنازي عشق خود را در عشوهگري و ناز به عاشق ابراز ميكند؛ پس ناز معشوق نيز اگر چه به ظاهر از بي نيازي وي حكايت ميكند ولي در واقع اين ناز، عين نياز است و از نهايت اشتياق. خواجه در بيتي از غزلي ديگر، همين ناز و نياز را در قالبي ديگر، همراه با نسبت وصف اشتياق معشوق به عاشق و احتياج عاشق به جهت جنبؤ امكاني وي (كه به اين لحاظ فقر محض است) به معشوق بيان ميكند كه اين تغيير تعبير تا حدودي از چهرؤ قيد بسيار، در مصرع ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است پرده برداشته، آنرا تفسير ميكند كه اين فرق ميتواند ناز يكي و نياز ديگري، و همينطور، احتياج يكي و اشتياق ديگري باشد تا بگوئيم:
سايؤ معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)
"وجود و موجودي سواي حق تعالي نيست و هر آنچه اسم سوي بر آن اطلاق شود آن موجود از مظاهر و شئونات ذات حق است و كاربرد واژؤ سوي بر آن، از ناداني و گمراهي است و علت آن، فرو رفتن مردم در امور اعتباري و غافل ماندنشان از حقيقت وجود و اطوار آنست"(13)
و بر مبناي اين تلقي عارفانه از اصل هستي و رجوع كثرت به وحدت است كه ميگويد:
اي باد گر به گلشن احباب بگذري
گو نامِ ما ز، ياد به عمداً چه ميبري
خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)
زنهار، عرضه ده بر جانان، پيام ما
خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)
خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)
نشانم دادهاند اندر خرابات
كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)
كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)
كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)
پس معلوم شد كه قيد "فرق" در بيتِ
ميان عاشق و معشوق، فرق بسيار است
چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)
چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)
چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)
تو خود، حجاب خودي حافظ، از ميان برخيز(18)
كه حاوي بيان اتحاد عاشق و معشوق از ديدگاه معرفتي حافظ است (كه خواجه، تحققيابي اين اتحاد را مسبوق به برگرفتن حدود ماهوي وجود از هستي عاشق ميداند) معقول نميافتد. و حق اينستكه عاليترين بيان و راقيترين ترجمان، مدار انديشه عرفاني بزرگاني چون حافظ، همين اتحاد جان و جانان است كه درين ره خودي و منيّت، پردؤ جدائي و حرمان است.
براي هضم و درك اين معني پيراهن اجمال خواجه را به قباي تفصيل بدل كرده و گوش جان به كلام يكي از ابدال ميسپريم:
كسي بر سرّ وحدت گشت واقف
دل عارف، شناساي وجود است
برو تو خانؤ دل را فرو روب
وجود تو، همه، خارست و خاشاك
چو تو بيرون شوي، او اندر آيد
نماند در ميانه، هيچ تمييز
شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)
كه خود، واقف نشد اندر مواقف
وجود مطلق، او را در شهود است
مهيا كن مقام و جاي محبوب
برون انداز از خود، جمله را پاك
بتو بيتو، جمال خود نمايد
شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)
شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)
تنگ چشم، گر نظر در چشمؤ كوثر كنم(20)
كه لطف دوست، همان مهر و محبت اوست و محبت نيز چيزي جز عشق نيست چنانكه مولانا در ضمن حكايتي به آن اشارتي دارد.
نيست فرقي در ميان حب و عشق
شام در معني نباشد جز دمشق
شام در معني نباشد جز دمشق
شام در معني نباشد جز دمشق
پيش ازنيت بيش ازين غمخواري عشاق بود
ياد باد آن صحبت شبها كه در زلف توام
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستي و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود(21)
مهرورزيّ تو با ما، شهرؤ آفاق بود
بحثِ سرِّ عشق و ذكر حلقؤ عشاق بود
دوستي و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود(21)
دوستي و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود(21)
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريدؤ عالم، دوام ما(22)
ثبت است بر جريدؤ عالم، دوام ما(22)
ثبت است بر جريدؤ عالم، دوام ما(22)
سينه از آتشِ دل، در غمِ جانانه بسوخت
تنم از واسطؤ دوريِ دلبر بگداخت
جانم از آتش عشقِ رخ جانانه بسوخت(23)
آتشي بود درين خانه كه كاشانه بسوخت
جانم از آتش عشقِ رخ جانانه بسوخت(23)
جانم از آتش عشقِ رخ جانانه بسوخت(23)
بهرحال، جان كلام و روح پيام و محور اصلي مقصد و مرام حافظ عاليجناب در اين غزليات ناب: عشق است آن، راز سر به مُهري كه كاملان راه پيموده و واصلان به حقيقت رسيده در تجليگاه نيايش، اين سرود عارفانؤ نوراني را در بزرگداشت آن اكسير اقليم حيات جاودانؤ انساني چنين عاشقانه، سرودند:
سوختن، چون رسم معشوقي بود
پس بسوزان، تا رسم، بر وصل تو
چونكه اين ايام از بهرم، شب است
اين شب هجران به رويم روز كن
چون جزاي عاشقي، كشتن بود
پس قتيل تيغ ابرو، كن مرا
همچو حلّاجم اسير دار كن
باز، ميسوزان كه جان از سوختن
مهر را در عشق، بنما جستجو
واي گر وصلت بود پايان عشق
عاشقان را سوختن در انتظار
به ز وصلِ نافيِ عشق نگار(24)
پس بسوزان، تا فراقت، كم شود
بگذرد ايام سخت فصل تو
جان ز هجرت در خروش و در تب است
آفتاب وصل را پيروز كن
رسم دلبندي به خون، خفتن بود
تا رسم بر وصلت اي نيكو لقا
در اناالحقم جهان، هشيار كن
كامياب آيد به مهر اندوختن
عشق را در آتش هجران بجو
انتهائي در خمِ چوگانِ عشق
به ز وصلِ نافيِ عشق نگار(24)
به ز وصلِ نافيِ عشق نگار(24)
درد عشقي كشيدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيدهام كه مپرس(26)
زهر هجري چشيدهام كه مپرس
دلبري برگزيدهام كه مپرس(26)
دلبري برگزيدهام كه مپرس(26)
از صداي جرس عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند(27)
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند(27)
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند(27)
اگر به زلف دراز تو، دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست(28)
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست(28)
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست(28)
هر چه باد از قامت ناساز و بي اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاي كس، كوتاه نيست(29)
ورنه تشريف تو بر بالاي كس، كوتاه نيست(29)
ورنه تشريف تو بر بالاي كس، كوتاه نيست(29)
و اينك وقت آن فرا رسيده است كه به سير و تفرّج در گلشن سر سبز خيال چابك سوارِ اقليم عشق و كمال كه پهنؤ صحرا، كم از جولان اوست بپردازيم يعني به سير در اشعار امام و مقايسهئي بين اشعار آن بزرگ عارف واصل و اشعار حافظ كامل. در بدو امر، شايد براي خواننده، عنوان اين موضوع، غير قابل قبول باشد چون حافظ حدود هفت قرن است كه در آسمان عرفان و ادب پارسي به تجلي و طلوع نشسته است و همؤ ستارگان پيشين اين آسمان را بي فروغ كرده است پس چه جاي اينكه بين اشعار آن عارف واصل و امام راحل كه يكي از پيروان سبك سرايندگي اوست مقايسهئي به ميان آيد اما حقيقت اينستكه: فن شاعري چيزيست و گنجانيدن معاني معرفتي در شعر، چيزي ديگر. فن شاعري رعايت كردن، يعني در حجاب الفاظ و اصطلاحات غرق شدن، كه عظمت روحي و منزلت معنوي حضرت امام، خلاف آنرا روايت ميكند اما بحر معاني كه هرگز در كوزه لفظ و قامت والاي حقايق عالي كه هيچگاه در كسوت حرف داني نميگنجد لطيفهئي است روحاني كه مادبؤ الهي اشعار امام، آنرا حكايت ميكند و بطور مسلّم، بعضي از معاني معرفتي لطيف و دقائق حكمي ظريف كه در اشعار امام يافت ميشود نبايد براي دسترسي به آن بر سفرؤ معرفت و بساط حكمت ديگر بزرگان سلف به جستجو نشست (تا چه رسد به اشعار معاصراني كه بيشترشان با الفباي علوم و معارف الهي، اسلامي آشنائي نداشته، شعرشان نمادي از الفاظ و معاني برخاستؤ از ادراك سطحي آنان در زمينؤ مسائل سياسي، اجتماعي و مذهبي را به نمايش مينهد) چون اقليم مملكت وجود شاعران عارف مسلك پيشين از نظر معرفتي به گستردگي جغرافياي معرفتي حضرت امام نبوده است تا آن معاني كه دست يازي به آن از اشعار امام انتظار ميرود در اشعار آن بزرگان بدست آورد چون به حكم سنخيت بين اثر و موثر، هر چه ميزان كمال روحي و معيار اتصال آنسوئي بالاتر باشد اثر انسان پر ارزشترست و چون كتاب وجود امام بحسب تكوين كامل و همؤ مراتب صفات انساني را شامل است پس اثر انديشؤ پاك و ملكوتي وي نيز بحسب تدوين كامل است اگر امام براي بيان انديشههاي زلال ذوقي خود به دنبال خلق الفاظ و استعارات بكر نيست و همان زبان شعري كهن را به استخدام ميگيرد فلسفؤ آن ناتواني امام در مقام سرودن نيست بلكه بازگو كننده اين نكته است كه ميزان معرفت و عشق امام بحق تعالي در آن حدّ محدودي خلاصه نميشود كه الفاظ ياراي گنجانيدن معاني عرفاني برخاستؤ از صقع جان آن بزرگمرد را در خود داشته باشد چون شعر امام: ظهور معناي والاي عشق حق در مقام غلبؤ وجود مطلق بر آن حضرت است ازينروي، جامؤ لفظ بر اين معنيي والا، تنگ است و توسن انديشه از جولان در آن لنگ، پس دست كم، بايد با همان تامل و دقت و ژرفناكي به تفسير و تحليل اشعار امام راحل نشست كه به تفسير اشعار حافظ و مولانا مينشينيم اما براي ارزيابي شخصيت امام، بايد با احاطه و طهارتي به كرسي تفسير نشست كه بعد از معصومين بي بديل است.
خصوصيت بارز ديگري كه در مقام بررسي ارزشها بعنوان يك نقطؤ عطف، در اشعار امام نمودار است و سبب امتياز آن حضرت بر لسان الغيب در پيمودن طريق معرفت است اينكه امام در همؤ اشعارش متوجه يك نكته است و آن توجّه تام به ذات مطلق و تبتّل و انقطاع از غير حضرت حق. و اين خود برترين امتياز بارزِ زبان شعري و مغازه لهئي آن حضرت است كه تا حدّي خود را در آستان يار و حضور كردگار ميبيند كه در مواردي از اول تا آخر يك غزل، زبان گويشي امام تكرار "يا من هو حضوره دائم" در قالبهاي گفتاري مختلف است؛ غزلهاي شرح جلوه، جان جهان، درياي جمال، رخ خورشيد، مستي عاشق، غمزه دوست و... نمونه هاي زنده بر تائيد مطلب فوق است چون سخن امام(ره) در بيت بيت غزلياتي از اين دست، بازگو كنندؤ رابطهئي چنين محكم، بين او، و خداست:
گر بشكافند سرا پاي من
جز تو نيابند در اعضاي من. (31)
جز تو نيابند در اعضاي من. (31)
جز تو نيابند در اعضاي من. (31)
چو عاشق ميشدم، گفتم: كه بردم گوهر مقصود
تحصيل عشق ورندي، آسان نمود اول
الايا ايها الساقي، ادركاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها(34)
ندانستم كه اين دريا، چو موج خون فشان دارد(32)
آخر بسوخت جانم در كسب اين فضائل(33)
كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها(34)
كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها(34)
اي دل اندر عاشقي تو نام نيكو ترك كن
كابتداي عشق، رسوائيّ و بدناميست آن.(35)
كابتداي عشق، رسوائيّ و بدناميست آن.(35)
كابتداي عشق، رسوائيّ و بدناميست آن.(35)
عشق، اي شور درون عارفان
اي تو سر فصل كتاب زندگي
اي نگاه روشنِ عرفان ما
اي گل باغ حيات زندگي
اي نواي بيستون، در ناي دل
شور مجنون در دلِ ليلا توئي
آتش افكندي تو در طومار ما
عشق را سرمايؤ هستي فناست
پير رومي عشق را دشوار ديد
از خرد در عشق، استمداد جست
خواجه حافظ بين به رغم مولوي
عشق را آسان، سپس دشوار ديد
چون خرد را فاقد اين كار ديد
اي تو عنوان جنون عاشقان
بهترين راه صواب زندگي
در ظهور جذبؤ جانان ما
اي نسيم گلشن بالندگي
شور شيرين، خفته در آواي دل
اشك وامق بر رخ عذرا توئي
سوخت از آن، دفتر افكار ما
عاشقان را اين فنا، عين بقاست
پس به دقّت، سوي آغوشش كشيد
تا نشد در عاشقي چالاك و چست
سهم او افزون ز سهم مولوي
چون خرد را فاقد اين كار ديد
چون خرد را فاقد اين كار ديد
عاشق از شوق بدرياي فنا غوطهور است
گر نوح ز غرق، سوي ساحل ره يافت
درد ميجويند اين وارستگان مكتب عشق
موج لطف دوست در درياي عشق بي كرانه
گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشيب است.(38)
بي خبر آنكه به ظلمتكده ساحل بود(36)
اين غرق شدن همي بود ساحل ما.(37)
آنكه درمان خواهد از اصحاب اين مكتب غريب است
گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشيب است.(38)
گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشيب است.(38)
خانؤ عشق است و منزلگاه عشاق حزين است
عاكف كوي بتان باش كه در مسلك عشق
بوسه بر گونؤ دلدار، خطائي نبود.(39)
پايؤ آن برتر از دروازؤ عرش برين است
بوسه بر گونؤ دلدار، خطائي نبود.(39)
بوسه بر گونؤ دلدار، خطائي نبود.(39)
از آن مي ده كه جانم را ز قيد خود، رها سازد
از آن ميده كه در خلوتگه رندان بي حرمت
بهم كوبد سجودم را، بهم ريزد قيامم را.(40)
بخود گيرد زمامم را، فرو ريزد مقامم را
بهم كوبد سجودم را، بهم ريزد قيامم را.(40)
بهم كوبد سجودم را، بهم ريزد قيامم را.(40)
خرقؤ صوفي و جام مي و شمشير جهاد
قبلهگاهي تو، و اين جمله همه قبله نما(41)
قبلهگاهي تو، و اين جمله همه قبله نما(41)
قبلهگاهي تو، و اين جمله همه قبله نما(41)
تمايز ديگر امام بر بسياري از شاعران عارف مسلك گذشته در اينستكه در اشعار آن بزرگان تمايلي به اسباب طبيعي يا معشوقهاي مجازي ديده ميشود كه اين تمايل، طبق راي آنان كه مجاز را پل انتقال به حقيقت ميدانند نامشروع نيست ولي بطور مسلّم حاكي از عدم تصلّب آنان در معرفت حق تعالي است في المثل حافظ ابياتي دارد كه بطور صريح بازگو كنندؤ تمايل و عشق ورزيدن وي به معشوقان اين جهان است كه توجيه و تاويلِ عارفانؤ اين ابيات، مستلزم غرق شدن در باتلاق تكلف است.
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
يا: گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر كن حلالش.(43)
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را(42)
دلا چون شير مادر كن حلالش.(43)
دلا چون شير مادر كن حلالش.(43)
حاصل كون و مكان، جمله ز عكس رخ توست
پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما(44)
پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما(44)
پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما(44)
از شاخ گلي، گلي برون شد
عقل و دل و ديده، در جنون شد.(45)
عقل و دل و ديده، در جنون شد.(45)
عقل و دل و ديده، در جنون شد.(45)
منزل رهبر كنون بارگه كبرياست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد.(46)
و آخر دعوانا ان الحمدللّه رب العالمين
و آخر دعوانا ان الحمدللّه رب العالمين
و آخر دعوانا ان الحمدللّه رب العالمين
1ـ مثنوي معنوي، دفتر اول.
2ـ اين مقاله فقط، جنبؤ ارزشي را منظور داشته و تعريف ماهو شعر را جا گذاشته، علاقهمندان ميتوانند براي وصول به آن، به فصل نخست از فن فهم "منطق الشفا" و "مقالؤ نهم، فصل اولِ كتاب اساس الاقتباس خواجه نصير، تصحيح رضوي نشر دانشگاه ص 586" و كتاب "جوهر النضيد" ص 300 نشر بيدار، مراجعه كنند.
3ـ ديوان حافظ، انتشار علمي، خط صانعي خراساني ص 123
4ـ عبارات از مجموعؤ ادبي "فجر جنون" اثر نگارندهc
5ـ من لايحضره الفقيه، بيروت، ج 4 ص 272
6ـ روضة المتقين، ج 13، ص4، اصل عبارت آن بزرگ اينست: روي ان من الشعر لحكمة و هو مايكون في التوحيد و المدح و المنقبة و الزهد والمواعظ، كاشعار الحكيم الرومي و العطار.
7ـ بحارالانوار، موسسؤ الوفا، بيروت ج2 ص 242
8ـ خمسؤ نظامي، مخزنالاسرار، خط ميرخاني ص15
9ـ پيشگفتار جاذبه و دافعؤ امام علي(ع) ص11/10
10ـ مخزنالاسرار، خط م، ص 16
11ـ قصؤ ارباب معرفت، موسسؤ فرهنگي صراط ص270 و 269
12ـ ديوان حافظ سابق. ص 140
13ـ رسالؤ وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، از استاد علامه، حسن زاده آملي ص 73 و هذا نصه: اعلم انه لا وجود و لاموجود سواه و كل ما يطلق عليه اسم السوي فهو من شئوناته الذاتية واطلاق السوي عليه من الجهل و الغيّ لانغمارهم في الاعتبارات و الامور الاعتبارية و غفلتهم عن الحقيقة واطوارها.
14ـ ديوان حافظ سابق، ص5
15ـ انوار جليّه: ملا عبداللّه مدرس زنوزي تصحيح علامؤ آشتياني، ص 30، شرح منازل السائرين، انتشارات بيدار ص 490
16ـ گلشن راز، انتشارات احمدي، شيراز، ص77.
17ـ ديوان حافظ سابق، ص122.
18ـ ماخذ پيشين، ص150.
19ـ گلشن راز سابق، ص 37.
20ـ ديوان حافظ سابق، ص198.
21ـ ديوان حافظ سابق، ص 140.
22ـ ديوان حافظ سابق، ص 4.
23ـ ديوان حافظ سابق، ص 17.
24ـ مثنوينامؤ خروش عشق، اثر نگارنده.
25ـ قصؤ ارباب معرفت، ص264.
26ـ ديوان حافظ سابق، ص 157.
27ـ ديوان حافظ سابق، ص75.
28ـ ديوان حافظ سابق، ص45.
29ـ ديوان حافظ سابق، ص 18.
30ـ ديوان صحبت لاري ناشر كتابفروشي معرفت شيراز ص144
31ـ ديوان حافظ سابق، ص85
32ـ ديوان حافظ سابق ص176
34ـ كليات شمس تبريزي، بتصحيح فروزانفر، ص739.
35ـ ديوان امام راحل، موسسه نشر آثار امام (ره)ص104
36ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص44.
37ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 51
38ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 110
39ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 40
40ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 43
41ـ ديوان حافظ سابق، ص 5
42ـ ديوان حافظ سابق، ص 164
43ـ ديوان امام، ص 45
44ـ شعر از نگارنده.
45ـ شعر از حافظ، اصل آن اينست: منزل حافظ كنون، بارگه پادشاست دل، سوي دلدار رفت، جان بر جانانه شد.