از حافظ حافظان تا امام عارفان - از حافظ حافظان تا امام عارفان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از حافظ حافظان تا امام عارفان - نسخه متنی

احمدی، حیدر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





از حافظ حافظان تا امام عارفان


نويسنده: حجة‏الاسلام حيدر احمدي (محزون)





دوشادوش بينش علمي، فلسفي و مذهبي، يك نوع بينش حياتي و نشاط آفرين ديگر نيز وجود دارد كه از ركود و بي تحرك ماندن سير انديشه و افكار بشر در مدار نگرشهاي فلسفي و علمي جلوگيري مي‏كند اين نوع بينش را بايد بينش هنري ناميد. بينش هنري الهام بخش جان آدمي در خلق و ابداع لطائف و ظرائف جهان مادي و معنوي در جهت محاكات تمثال جمال دلرباي حقيقت هستي كه اصل اين واقعيت صنع اوست مي‏باشد پس بينش هنري پس از هماهنگ شدن با بينش مذهبي، بالندگي جانرا در فرايند سازندگي انسان، هدف نهائي خود قرار مي‏دهد و هنرمند ديندار بدنبال وحدت و هماهنگي ايندو نوع بينش و نگرش در متن كتاب وجودش، همؤ نيروهاي خلّاق و سازندؤ خود را در راستاي تفسيري نو از ارزشهاي والاي حيات روحاني انسان، و فلسفؤ آفرينش جهان، استخدام مي‏كند.


خصوصيت جهانبيني ديني و بينش مذهبي است كه به ديگر بينش‏ها و نگرشهاي عقلي، ذوقي و علمي انسان حيات در جهت آرمان ساز، و ثبات و استواري در جهت كشف صحيح شاخص‏هاي پر رمز و راز جهان مي‏دهد.


هنرمند شاهراه ادب و دانش و پير كامل طريق طريقت و بينش، حضرت مولانا اين دقيقه را (يعني توانمندي دين در جهت دادن به بينش‏هاي علمي، فلسفي و هنري) به خوبي دريافته كه:





  • چيست دين؟ برخاستن از روي خاك
    چون شود آگه ز خود اين جانِ پاك
    جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)



  • تا كه آگه گردد از خود، جان پاك
    جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)
    جذب كوي حق شود او سينه چاك(1)



و نبايد از اين دقيقه فلسفي در قلمرو هنر شناسي غفلت كرد كه هنر نيز همانند علم، يك حقيقت ذو مراتب است و چون شعر برترين مرتبؤ آنست نبايد از جايگاه آن در ادب پارسي و از تاثير آن بر ارزشهاي اخلاقي و حقايق عرفاني غافل بود شعر، شور شعور درون، تحت شرايط خاص عشق و جنون است كه با استخدام تخيّل به زبان كششي آهنگين و عاطفي مي‏بخشد. و شاعر، كسي است كه با الهام از نيروي جادوئي عشق، ثبات را از خواننده و شنونده مي‏گيرد(2) و همينست حال شعر شيرين و شور آفرين نسبت بخود سراينده.


پس جاني كه شعر شيرين، در آن اثر ندارد در راي دانايان، فرق چنداني با گاو و خر ندارد و رواني كه از درك دلربائي جمال هنر، محروم و بي خبر است به مشرب عارفان، بي‏بهره از نور بصر؛ و به فتواي عاشقان بر او نمرده، نماز خواندن، روا باشد.





  • هر آن دلي كه درين حلقه نيست زنده به عشق
    بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)



  • بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)
    بر او، نمرده به فتواي من، نماز كنيد.(3)



پس حقيقت اينستكه: "قضاوت پيرامون شاعران و ارزيابي انديشه‏هاي ادبي، هنري آنان، و در مواردي، نقد بعضي از چكامه‏ها يا نوشتار ادبيشان، خود، امري است كه هنر مي‏طلبد و از اين رهگذر، آن طيفي از انديشمندان كه از ذوق ادبي، هنري طرفي نبسته‏اند چه ياراي اينكه در اين راستا، خامه تحرير به رقم تقرير زنند و چنگ تدبير به ريسمان تقدير.


چون سخن منظوم، سخني است كه سخنور در ارائه آن از كيفيات گونه‏گون درون و حالات جنون بهره مي‏برد، آري شاعر، همان معمار معمّاي مرموز روح است كه غوغاي درون خود را در طبق اخلاص هنر مرموز و پر اسرار مي‏نهد و آن را براي تماشاي بينايان در سينماي تصوير انداز مختلف عشق به نمايش. و در اين دستان عاشقانه و شگرد ماهرانه، داستان عشق مي‏سرايد و بنوعي عشق آفريني دست مي‏يازد. عجب نيست كه عشق شاعران و عاشقان عشق آفريني كند عجب اينستكه: بي خبران اين دقيقه را دريافت نكرده‏اند كه شاعران از تبار عشقند و آتش درون خود را كه با آن، مس انانيت و بيگانگي از درد مردم را مي‏گدازند، در آتشكده محبت به تجلّي مي‏گذارند و صندوق سر بستؤ حقايق هستي را كه مملو از چاشني عشق و مستي است با الهام از شعور درون، باز مي‏نمايند بلي، شاعران و شعر سنجان، اين معني را در پرتو اتحاد نفساني دريافته‏اند كه: شعر در هر قالبي، جام زرّين حيات جاوداني روح و روان شاعري است بطوري كه سر انگشت ذوق سرشار شاعر، اين جام را، فراسوي هر حقيقت، سير دهد آن حقيقت، در اين جام به جلوه‏گري مي‏نشيند؛ پس جام وجود شاعر، جهاني است كه استعداد تجلّي و ظهور صور همه اضداد و تمثال همه حقايق عالم مثال را بطور روشن و زلال و برون از بلور دودي خيال، در خود دارا هست، چون شعر، تجلّي هنر است و هنر همه حقايق هستي را در قبض و بسط حسن روزافزون يوسف جمال، براي ظهور عشق در عشوه گريهاي زليخاي وصال، قرار مي‏دهد. و به تغيير تعبير، درون شاعر، چونان نقشؤ جغرافياي جهاني است كه هم اطوار و شئونات وجودي و خصايص اخلاقي و شرايط فيزيكي همه پديده‏ها و موجودات را با خط ارتباط بهم اتصال مي‏بخشد همچنانكه در يك نقشه بين كوچكترين روستا تا بزرگترين شهر.


در نهاد نا آرام شاعران واقعي نيز بين شايسته‏ترين و كاراترين مفاهيم بلند انساني كه جهت سير صعودي انسان را تبيين مي‏كند با كم ارزشترين واژه‏هاي معرفتي و اخلاقي كه درست، سير نزولي منش انساني را تعيين مي‏كند رابطؤ وثيقي برقرار است و اين هماهنگيِ ناهماهنگيها و خلق مدام و فيض دائم و تامِ روح شاعر، حقايق متضاد و فراوان و پيادؤ آنها در اسلوب واژگان، بعضي از تنگ نظران تك بعدي را به قضاوتي اينسوئي پيرامون پيشوايان بزرگ شعر و معرفت و پيشگامان سترگ علم و حكمت، واداشته است از اين رو بعضي از آنان شخصيت پيشوايان بزرگ هنر و عرفان، چون مولانا و حافظ و... را در كاناليزؤ دم غنيمت شمردن و منحصر كردن سيماي روحاني عشق در عشقبازي مجازي قرار داده‏اند كه اين كار، مستلزم نوعي محدوديت اقليمي در جغرافيايِ پهناور جهان عاشقانؤ شاعريست. بلكه حق اينستكه بگوييم: زبان شعري شاعراني كه در مكتب توحيد و پرستش تربيت يافته و در قلمرو عشق حق، بار اقامت انداخته‏اند، زبانيست كه حاوي بيان حقايق قرآني و كليد فهم دقايق عرفاني و كلك مربّيم ارزشهاي والاي مقام انساني است."(4)


گذري بر دواوين بزرگان عرفان و ادب پارسي خود روشنگر اين معني و موجب اذعان به آنست و بي ترديد مهمترين امر در تحكيم جنبؤ ارزشي شعر (تا ميزاني كه معدن علم و حكمت، پيامبر ختمي مرتبت، زبان عصمت به بيان اين حقيقت گشود كه: ان من الشعر لحكمه(5)، كه مرحوم محمد تقي مجلسي، حكمت را بر بيان مراتب توحيد ذوالجلال و تبيين صفات جمال و جلال، و همينطور مدح و منقبت پيامبر، ائمه اطهار و پيروانِ راستينشان از اصحاب فضل و كمال حمل كرده است.)(6) همين رنگ پذيري شاعران مسلمان از دينِ مبين اسلام و الهام از لطائف روحاني قرآن بوده و هست.


دومين امري كه بعنوان فلسفؤ ارزشي شعر، قابل طرح و بررسي است برانگيختن نيروهاي عاطفي، حماسي و عاشقانه مردم است كه شاعر با زبان بخشيدن به دردهاي دروني مردم در پرتو استمداد از نيروي توانمند تخيّل، احساسات آنانرا در مهار مي‏گيرد و چونان باغباني ماهر، شاخؤ درد را به درختِ دل، پيوند مي‏زند و دود آه از درونِ خسته دلانِ مصيبت ديده، بيرون مي‏كشد چون عشق و تخيل باعث مي‏شود كه: روح لطيف شاعر در عصمت ملكوتي پگاه بامدادان، ترنّم بلبلان را تفسير، و در سكوت پر هيبت شبانگاهان، اسرار آفرينش را تقرير كند، از بارقؤ رحماني عشق و خيال است كه روح روحاني شاعر، در اُنس با سحر، نوازش جانبخش نسيم سحري در اُركست موسيقي خلقت او را مسحور، و در قهقهؤ مستانؤ يار، غرق سرور مي‏كند؛ عشق است وخيال نه الفاظ و استعارات و قيل و قال، كه نجواي پر جوش و خروش امواج دريا را، و چشمك چشم جادوئي چشمه‏ساران عرصؤ صحرا را با خود به يغما مي‏برد؛ و باز در پرتو عشق و تخيّل است كه: در چشمان بخون نشستؤ غروب و در پيراهنِ ارغواني شفق، روح لطيف شاعر، هم آغوش حزن و اضطراب است.


اما سومين امري كه مي‏تواند بعنوان فلسفؤ ارزشيِ شعر، مورد تامّل و ارزيابي واقع شود، روش آموزشي و زبان مردمي شاعران است مبادا تصوّر رود كه تفاوتي بين اين امر و امر دوم نيست چه اينكه تمايز دو امر از هم با اندكي دقت، روشن مي‏شود چون در امر دوم، سخن از همدلي شاعر با مردم بود و در اينجا سخن از همزباني شاعر با مردم به ميان ميايد كه اين همزباني حاصل سبك آموزشي آنان است و سبك مذكور، نتيجؤ نبوغ و بلند نظري شاعر در قلمرو ذوق شعري است كه شاعر، مفاهيم ظريف و معاني لطيف عشقي، عرفاني را در قالب الفاظي دلنشين و ساده، چون خطّ و خال و چشم و ابرو، پياده مي‏كند و رمز نفوذ هنر و انديشه‏هاي هنرمندانه تا اعماق جان آدميان نيز همين است، البته نبايد تصور شود كه اين امر به معناي ترويج ابتذال در زبان شعري است چه اينكه بارزترين اعجاز شعر در اينستكه زبان شاعرانه در عين سادگي و متعارف بودن الفاظ متداول در آن، سبك خاص خود را حفظ كرده است. زيرا بزرگاني چون حافظ و سعدي با كاربرد الفاظي شيرين، رسا و ساده، و براي عموم، دلنشين و با جاذبه، با اسلوبي در نهايت عذوبت و دلپذيري، فصاحت و بلاغت را چون شير و شكّر به هم در آميخته‏اند و بر والاترين قله‏هاي شعر و غزل پارسي صعود كرده‏اند. آري آموزش‏هاي شاعران بر اثر شور شاعرانه و سوز عارفانه و تب و تاب عاشقانه، آميزه‏اي از اعجاز بيان و راز و نياز آدميان، در تجليگاه عشق و نيايشِ با جانان بوده است و به بياني ديگر: اگر شعر، بيشترين نفوذ در نفوس دارد چون آميزه‏اي از دل و الهام است؛ از اين رو، شاعران، روششان تمثالي از روش پيامبران الهي بوده است؛ سخن پيامبران، چنانكه سلسله جنبانِ رشتؤ هستي عالم امكان فرمود: "در حد عقول آدميان بود"(7) تا روششان قبول آنان. و از همين خصيصه برخوردارست شعر شاعران. بنگريم به نظام عِقد زيباي كلام نظامي در مثنوي مخزن الاسرار كه ترجماني براي اين مدعاست.





  • بلبل عرشند، سخن پروران
    پردؤ رازي كه سخن پروري است
    پيش و پسي بست، صف كبريا
    ايندو نظر، محرم يك دوستند
    ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)



  • باز، چه مانند به آن، ديگران
    سايه‏ئي از پردؤ پيغمبريست
    پس، شعرا آمد و، پيش، انبيا
    ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)
    ايندو چو مغز و، دگران پوستند(8)



پس رمز موفقيت شاعران و تاثيرشان بر جامعه به زبان آموزشي آنان كه زباني مردمي، روح نواز و داروي التيام بخش دردهاي دروني مردم است بر مي‏گردد، علي رغم روشهاي آموزشي فيلسوفان كه بر اثر قرار دادن روح آدمي در چهارچوب تفكرات صرف عقلاني، ملال‏آور و خسته كننده است. از اينروي فيلسوفان به تعبير حكيمانؤ شهيد مطهري، شاگرد برجستؤ امام خميني(ره) در كتاب جاذبه و دافعؤ علي(ع)، شاگرد پرور بودند نه مريد پرور.(9)


اما چهارمين امري كه معيار تحكيم جنبؤ ارزشي شعر را بازگو مي‏كند سنخيت بين شعر و روح است شعر بخاطر قالب تركيبي ظريف و لطيفي كه در آن بين الفاظ مفرد به كار گرفته مي‏شود و به جهت روح زنده‏اي كه بر اثر تشبيهات، كنايات، استعارات و تمثيلات زيبا و پر شور، بر اين قالب، سايؤ رحمت و نشانؤ سحر و حكمت انداخته، در روح كه حقيقتي روحاني و لطيف است تاثير مي‏گذارد و از سخن ديگر غنچؤ شكوفان بوستانِ راز، نظامي نكته پرداز، كه مي‏فرمايد:





  • هر رطبي كز سر اين خوان بود
    شعر چو لعلي كه برآيد ز، كان
    نبست فرزندي ابيات چست
    بر پدر طبع بدارد درست(10)



  • آن نه سخن، پاره‏ئي از جان بود
    رخنه كند بيضؤ هفت، آسمان
    بر پدر طبع بدارد درست(10)
    بر پدر طبع بدارد درست(10)



بخوبي مي‏توان سنخيت بين نفس و شعر، استنباط كرد. پس به هر اندازه نفس از لطافت بالاتر برخوردار باشد طبع از سلامت بيشتر، بهره‏مند است و در نتيجه، شعرِ بهتر مي‏گويد.


شايد با اين مختصر مقدمه، جايگاه والاي شعر از نظر ارزشي بر اصحاب معرفت و ارباب بصيرت و حكمت، روشن شد، اينك وقت آن فرا رسيده است كه اعجاز قدسي حافظ را در سرودن غزلِ عرفاني كه به اشعار وي سيمائي ملكوتي داده است، بازگوئيم: تا زمينؤ مقايسه بين اشعار اين پير كامل با اشعار امام راحل هموار شود. چه انديشمند منصف و خوش ذوقي است كه بر اين باور، پايبند نباشد كه حافظ در مقولؤ غزل، شعر پارسي را به اوج كمال و نهايت اتقان رسانده است. آري اعجاز حافظ در غزل به حدّي است كه گوئي وي تجلّي عيني و مصداق خارجي فصاحت و بلاغت است كه نه پيش ازو، و نه بعد ازو، كسي در قلمرو غزل سرائي و سحر بيان به پاي وي نمي‏رسد. سعدي، خواجو، عراقي، عطار، مولوي، سلمان ساوجي و... هر يك در مقولؤ غزلسرائي قدمي براي فتح اين قلؤ رفيع برداشته، امّا لسان الغيب را بنگر كه با در نظر داشتن برآيند كلّي عشق و هنر، آخرين قدم را كه عبارتست از فتح اين قله، با همؤ مشكلاتي كه در اين راه بود، با قداستِ قلم برداشت؛ و به ديگر تعبير، همو بود كه در معركؤ بازيگران پارسيگوي توانست نه تنها احساسات شاعرانه و هيجانات عاشقانؤ خود را برانگيزد كه قادر به برانگيختن احساسات روحي، و بروز حالات دروني باقي بازيگران شوخ و عيار و تماشاچيانِ شيرين كار بوده است؛ آري او خورشيدي است كه با بر افروختگي تمام، هميشه در آسمان عشق و عرفانِ متجلّي در آئينؤ ادب پارسي از خود نور افشاني كرده است و هيچگاه هنرمندان خطؤ ادب و عرفان را از حرارت و گرمي محروم نساخته است مضامين بلند غزل عرفاني اوست كه در خلوت سحرگاهان، شراري از آتش عشق در جان مشتاقان سوخته دل، بجلوه‏گري و رقص خندان مي‏نشاند و مفاهيم گرانقدر و لطيفِ ذوقي اوست كه سرود عشق را در جان پاك عاشقانِ شيدا دل به ظهور مي‏رساند و معاني پر شور و جذاب اوست كه روان روشنِ عاشقان فجر وصال را در شب پر سوز هجر و فراق به وجد و سماع طربناك وا مي‏دارد، نكته‏هاي باريك و لغزهاي لغزايندؤ بزمي اوست كه شراب وجد و بيخودي به مستانِ سينؤ چاك، در عزيمتگاه مغاك مي‏نوشاند تا پايكوبان براي سر انداختن در پاي يار، عزم كوي وصال كنند و كف زنان در قهقهؤ مستانؤ يار، جام فنا را سر كشند تا راز بقا را دريابند.


عجب است از دكتر سروش كه خود از عالمان و متفكرانِ عارف مشربي است كه با تعلق خاطر تمامي كه به نحله‏هاي ذوقي، عرفاني از يكسو، و احاطؤ كاملي كه بر اشعار لسان الغيب، خواجه حافظ شيرازي از ديگر سو، دارد، حضرت مولانا را در وصول به مقامات عرفاني و مدارج عالي روحاني از حافظ، برتر، و در درك و تفسير فراگير عشق بنحوي كه عاشق و معشوق، هر دو صيد كمند آن باشند نه تنها مولانا را پيشتر، كه اين تفسير فراگير را منحصر به جهانبيني آن عارف بي نظير مي‏داند. نظر نامبرده در اين خصوص بدين قرار است: نزد حافظ "ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است" و "ز عشق نا تمام ما جمال يار، مستغني است" و مرتبؤ عاشقي، مرتبؤ احتياج و نياز است و مرتبؤ معشوقي، مرتبؤ استغنأ و ناز و اشتياق، و سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است. اما هيچ جا سخن از اين نيست كه عشق يك حقيقت است كه دو جلوه دارد و يك سقف است كه بر دو ستون بنأ مي‏شود: عاشق و معشوق. و ايندو بر هم و با هم يك حقيقت را مي‏تنند. آن رائحه رايج كه عشق نزد عاشق است و بس و معشوق بي‏خبر و مستغني از عاشق و بي نصيب از عشق مي‏زيد همچنان از اشعار حافظ، استشمام مي‏شود و اين كجا و آن نكتؤ ناب عطرآگين كه مولانا از آن پرده برمي‏گيرد كجا، كه معشوقان نيز از عشق حظّي و نصيبي است، و عشق عاشقانه داريم و عشق معشوقانه؛ و يك جا در جامؤ رنجوري و التهاب و نياز روي مي‏نمايد و جاي ديگر در جامؤ سرخروئي و استغنأ و ناز. (11)


در نقد عبارات فوق گوئيم؛ اولين نكته‏ئي كه لازم است در تبيين و تحليل آن، قباي تحقيق را بر اندام عبارت راست كرد همين فرق بسيار، ميان عاشق و معشوق، در تلقي حافظ است. كار منحصر به فرد خواجه حافظ در مقولؤ ترسيم و توصيف عشق، فرق نهادن بين عاشق و معشوق در يك تلقي عارفانه از عشق است و فرق ننهادن بين آندو، در ديگر تلقي. حافظ وقتي كه مي‏گويد: ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است، بزرگترين شاهكار معرفتي را در مقوله عشق در همين مصرع، بيان كرده است كه مصرع دوم "چو يار، ناز نمايد شما نياز كنيد" يعني معيار فرق بين عاشق و معشوق را نياز از يكسو، كه همان عاشق است و ناز از ديگر سو كه معشوق است قرار داده است، پس فرق عاشق و معشوق از منظر پاك حافظ به جنبؤ عشقبازي آندو برمي‏گردد عشق ورزي و دل بستن معشوق به عاشق بر مبناي ناز است كه مبني خلقت بر اين استوار است كه هر دلبر طنازي عشق خود را در عشوه‏گري و ناز به عاشق ابراز مي‏كند؛ پس ناز معشوق نيز اگر چه به ظاهر از بي نيازي وي حكايت مي‏كند ولي در واقع اين ناز، عين نياز است و از نهايت اشتياق. خواجه در بيتي از غزلي ديگر، همين ناز و نياز را در قالبي ديگر، همراه با نسبت وصف اشتياق معشوق به عاشق و احتياج عاشق به جهت جنبؤ امكاني وي (كه به اين لحاظ فقر محض است) به معشوق بيان مي‏كند كه اين تغيير تعبير تا حدودي از چهرؤ قيد بسيار، در مصرع ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است پرده برداشته، آنرا تفسير مي‏كند كه اين فرق مي‏تواند ناز يكي و نياز ديگري، و همينطور، احتياج يكي و اشتياق ديگري باشد تا بگوئيم:





  • سايؤ معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
    ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)



  • ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)
    ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود(12)



و ممكن است اين فرق، ذات مظاهر را از يكسو و مظاهر را از ديگر سو در بر بگيرد كه همان تشكيك اخصي عارفان است چه اينكه برترين انديشه عرفاني كه همان وحدت حقؤ حقيقيّؤ وجود است بر اشعار عرفاني خواجه به تشعشع نشسته است كه توحيد واقعي همين اسقاطِ اضافاتي است كه از جمله آن نظر استقلاي به وجود عاشق است و چون عاشق را موجودي فقير از موجودات عالم امكان مي‏يابد كه از خود هيچ ندارد بلكه هر آنچه هست از معشوق است بر خود زيبنده نمي‏بيند كه در هر موردي از عشق هر دو نسبت به هم گويد و شعر لبيد را الاكل شئما خلا اللّه باطل كه قطب عالم امكان و سلطان عاشقان، محمدبن عبداللّه، خاتم پيامبران با خود زمزمه مي‏كرد ناديده گيرد. آري حافظ اين دقيقه لطيف عرفاني و نكتؤ شريفِ قرآني را بخوبي دريافته بود كه


"وجود و موجودي سواي حق تعالي نيست و هر آنچه اسم سوي بر آن اطلاق شود آن موجود از مظاهر و شئونات ذات حق است و كاربرد واژؤ سوي بر آن، از ناداني و گمراهي است و علت آن، فرو رفتن مردم در امور اعتباري و غافل ماندنشان از حقيقت وجود و اطوار آنست"(13)


و بر مبناي اين تلقي عارفانه از اصل هستي و رجوع كثرت به وحدت است كه مي‏گويد:





  • اي باد گر به گلشن احباب بگذري
    گو نامِ ما ز، ياد به عمداً چه ميبري
    خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)



  • زنهار، عرضه ده بر جانان، پيام ما
    خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)
    خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما(14)



و آن بعد از رجوع كثرت به وحدت، و نيل به مقام فنا مجاز در حقيقت است كه در كلام امام عارفان و اميرمومنان، از آن، به "صحوالمعلوم مع محو الموهوم"(15) و در گلشن شاگرد معرفت مكتب حيدري، محمود شبستري، از آن، به:





  • نشانم داده‏اند اندر خرابات
    كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)



  • كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)
    كه التوحيد اسقاط الاضافات(16)



تعبير شد. اما حضرت مولانا در اشعاري كه در زمينه ارتباط عاشق و معشوق سروده است به اين نوع توحيد شناسي و وحدت‏يابي به راحتي نمي‏توان در آن اشعار، دست يازيد.


پس معلوم شد كه قيد "فرق" در بيتِ





  • ميان عاشق و معشوق، فرق بسيار است
    چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)



  • چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)
    چو يار، ناز نمايد شما، نياز كنيد.(17)



اشاره به تشكيك و مراتب در عشق عاشق و معشوق است كه مرتبؤ يكي ناز و مرتبؤ ديگري نياز است و دقيقه مهمّي كه نبايد از آن غفلت كرد اينستكه اين دو مرتبه، نسبتشان به هم طولي است نه عرضي، يعني نياز عاشق در طول ناز معشوق است، و در صورتي كه اين معني را نپذيريم، اين بيت: ميان عاشق و معشوق، هيچ حائل نيست


تو خود، حجاب خودي حافظ، از ميان برخيز(18)


كه حاوي بيان اتحاد عاشق و معشوق از ديدگاه معرفتي حافظ است (كه خواجه، تحقق‏يابي اين اتحاد را مسبوق به برگرفتن حدود ماهوي وجود از هستي عاشق مي‏داند) معقول نمي‏افتد. و حق اينستكه عالي‏ترين بيان و راقي‏ترين ترجمان، مدار انديشه عرفاني بزرگاني چون حافظ، همين اتحاد جان و جانان است كه درين ره خودي و منيّت، پردؤ جدائي و حرمان است.


براي هضم و درك اين معني پيراهن اجمال خواجه را به قباي تفصيل بدل كرده و گوش جان به كلام يكي از ابدال مي‏سپريم:





  • كسي بر سرّ وحدت گشت واقف
    دل عارف، شناساي وجود است
    برو تو خانؤ دل را فرو روب
    وجود تو، همه، خارست و خاشاك
    چو تو بيرون شوي، او اندر آيد
    نماند در ميانه، هيچ تمييز
    شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)



  • كه خود، واقف نشد اندر مواقف
    وجود مطلق، او را در شهود است
    مهيا كن مقام و جاي محبوب
    برون انداز از خود، جمله را پاك
    بتو بي‏تو، جمال خود نمايد
    شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)
    شود معروف و عارف، جمله يكچيز(19)



اما اشعاري كه بطور روشن و بدون از تاويل و تفسير، صراحت در اين معني دارد كه عشق، وصف حال هر يك از عاشق و معشوق است و بر اين گمان كه "معشوق بي‏خبر از عشق مي‏زيد" خط بطلان مي‏كشد در ديوان حافظ، فراوان است كه از آن جمله، به اشعار ذيل، مي‏توان، استناد جست: عاشقان را گر در آتش مي‏پسندد لطف دوست


تنگ چشم، گر نظر در چشمؤ كوثر كنم(20)


كه لطف دوست، همان مهر و محبت اوست و محبت نيز چيزي جز عشق نيست چنانكه مولانا در ضمن حكايتي به آن اشارتي دارد.





  • نيست فرقي در ميان حب و عشق
    شام در معني نباشد جز دمشق



  • شام در معني نباشد جز دمشق
    شام در معني نباشد جز دمشق



خواجه در غزل ديگر با لطافت شاعري و اعجاز سحاري مخصوص به خود، عشق و مهرورزي معشوق را با عشاق، فراگير و شهرؤ آفاق، و رشتؤ دوستي و محبت و همنشيني در بزم مستي و مودّت را از بامداد ازل تا شامگاه ابد، يك عهد مسلم و ميثاق با وفاق مي‏يابد





  • پيش ازنيت بيش ازين غمخواري عشاق بود
    ياد باد آن صحبت شبها كه در زلف توام
    از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
    دوستي و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود(21)



  • مهرورزيّ تو با ما، شهرؤ آفاق بود
    بحثِ سرِّ عشق و ذكر حلقؤ عشاق بود
    دوستي و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود(21)
    دوستي و مهر، بر يك عهد و يك ميثاق بود(21)



آري، معناي طرفيني بودن عشق، امري است كه براي سالكان، مسلّم است چه رسد به پيران ره پيموده‏ئي چون حافظ، كه برترين خصوصيت روحي وي كه بر همؤ غزليات بلند عرفانيش سايه افكنده است و گو اينكه تنها نيروي محرك روح پاك و لطيف خواجؤ شيراز، در خلق معاني بلند ذوقي، قرآني و مباني دلكش شوقي، عرفاني، و بالاتر از آن، در قرار دادن روح روحاني مرام آن سُحبانِ كلام در فرايند كمال مطلوب، عشق بوده است كه خود، در ترجمان اين بيان گويد:





  • هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
    ثبت است بر جريدؤ عالم، دوام ما(22)



  • ثبت است بر جريدؤ عالم، دوام ما(22)
    ثبت است بر جريدؤ عالم، دوام ما(22)



آري، دل حافظ به عشق زنده است كه خود، امتزاجي از نار و نور، در خرمن آرام وجود، براي وصول به مقام قرب و شهودست. از اينروي عشق را به آتش سوزنده تشبيه مي‏كند.





  • سينه از آتشِ دل، در غمِ جانانه بسوخت
    تنم از واسطؤ دوريِ دلبر بگداخت
    جانم از آتش عشقِ رخ جانانه بسوخت(23)



  • آتشي بود درين خانه كه كاشانه بسوخت
    جانم از آتش عشقِ رخ جانانه بسوخت(23)
    جانم از آتش عشقِ رخ جانانه بسوخت(23)



اين جان سوختن، از جهت آن است كه: عشق، آبشار آتشيني است كه سنگريزه‏هاي حدود ماهوي را از هستي الهي انسان مي‏شويد. عشق، آن حقيقت مرموزي است كه قطب جانِ عارفان، سرمايؤ سلوك سالكان و داروي جنون عاشقان است. عشق يعني، همان نيروي پر فروغ جاوداني و كششِ دروني روحاني كه و جود آسماني ختمي مرتبت، جسم و جان را در پرتو فيض آن، تا ماوراي افلاك به حركت واداشت تا به آستان ربوبي جانِ جان، بار يافت.


بهرحال، جان كلام و روح پيام و محور اصلي مقصد و مرام حافظ عاليجناب در اين غزليات ناب: عشق است آن، راز سر به مُهري كه كاملان راه پيموده و واصلان به حقيقت رسيده در تجليگاه نيايش، اين سرود عارفانؤ نوراني را در بزرگداشت آن اكسير اقليم حيات جاودانؤ انساني چنين عاشقانه، سرودند:





  • سوختن، چون رسم معشوقي بود
    پس بسوزان، تا رسم، بر وصل تو
    چونكه اين ايام از بهرم، شب است
    اين شب هجران به رويم روز كن
    چون جزاي عاشقي، كشتن بود
    پس قتيل تيغ ابرو، كن مرا
    همچو حلّاجم اسير دار كن
    باز، مي‏سوزان كه جان از سوختن
    مهر را در عشق، بنما جستجو
    واي گر وصلت بود پايان عشق
    عاشقان را سوختن در انتظار
    به ز وصلِ نافيِ عشق نگار(24)



  • پس بسوزان، تا فراقت، كم شود
    بگذرد ايام سخت فصل تو
    جان ز هجرت در خروش و در تب است
    آفتاب وصل را پيروز كن
    رسم دلبندي به خون، خفتن بود
    تا رسم بر وصلت اي نيكو لقا
    در اناالحقم جهان، هشيار كن
    كامياب آيد به مهر اندوختن
    عشق را در آتش هجران بجو
    انتهائي در خمِ چوگانِ عشق
    به ز وصلِ نافيِ عشق نگار(24)
    به ز وصلِ نافيِ عشق نگار(24)



اين حكايت از سوختن پاك باختگاني، پاك بين، چون حافظ، مولانا، حضرت امام و... بود كه از زبان محزون حزين، روايت شد. و نگارنده در حيرت است كه به چه سبب بر دانشمند پيشين "مسلم نيست كه خرمن دل حافظ را برق عشقي سوخته باشد و دست نوازشگر معشوقي تارهاي لرزان دل وي را به نغمؤ شورانگيز عشقي برانگيخته باشد."(25) و حال آنكه حافظ با صراحت تمام در ابيات زيرين، معناي مورد نظر را مسلّم و مسجّل مي‏كند.





  • درد عشقي كشيده‏ام كه مپرس
    گشته‏ام در جهان و آخر كار
    دلبري برگزيده‏ام كه مپرس(26)



  • زهر هجري چشيده‏ام كه مپرس
    دلبري برگزيده‏ام كه مپرس(26)
    دلبري برگزيده‏ام كه مپرس(26)



يا:





  • از صداي جرس عشق نديدم خوشتر
    يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند(27)



  • يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند(27)
    يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند(27)



شايد ادب حافظ نسبت به معشوق كه موجب در پرده سخن گفتن وي و ستايش معشوق در حدي كه شايستؤ مقام معشوقي است باعث اظهار نظراتي از اين دست شده است چون حافظ، هميشه عاشق را كه موجودي امكاني و شاخص فقر و نياز است تقصير مي‏نهد و او را ناتوان از وصول به آستان كبريايي يار، مي‏بيند:





  • اگر به زلف دراز تو، دست ما نرسد
    گناه بخت پريشان و دست كوته ماست(28)



  • گناه بخت پريشان و دست كوته ماست(28)
    گناه بخت پريشان و دست كوته ماست(28)



و يا:





  • هر چه باد از قامت ناساز و بي اندام ماست
    ورنه تشريف تو بر بالاي كس، كوتاه نيست(29)



  • ورنه تشريف تو بر بالاي كس، كوتاه نيست(29)
    ورنه تشريف تو بر بالاي كس، كوتاه نيست(29)



اين خصيصؤ ادب ورزي در عين عاشقي و همينطور عشق معشوق بي نياز را از مقوله ناز ديدن و همه چيز عاشق نيازمند از آنجمله عشق او را محض نياز ديدن، از روش‏هائي است كه از حافظ مياموزيم نه مولانا. و شايد منشأ قضاوت دانشمند مورد نظر در مقام مقايسه بين حافظ و مولوي، عشق و ارادت به ساحت مولانا باشد، چون "عشق، گر چه فهم را تيزتر مي‏كند اما توجه را يك جهت و متوحد مي‏سازد و... يكي از آثار عشق اينستكه هر جا پرتو افكند آنجا را زيبا مي‏كند."(30)


و اينك وقت آن فرا رسيده است كه به سير و تفرّج در گلشن سر سبز خيال چابك سوارِ اقليم عشق و كمال كه پهنؤ صحرا، كم از جولان اوست بپردازيم يعني به سير در اشعار امام و مقايسه‏ئي بين اشعار آن بزرگ عارف واصل و اشعار حافظ كامل. در بدو امر، شايد براي خواننده، عنوان اين موضوع، غير قابل قبول باشد چون حافظ حدود هفت قرن است كه در آسمان عرفان و ادب پارسي به تجلي و طلوع نشسته است و همؤ ستارگان پيشين اين آسمان را بي فروغ كرده است پس چه جاي اينكه بين اشعار آن عارف واصل و امام راحل كه يكي از پيروان سبك سرايندگي اوست مقايسه‏ئي به ميان آيد اما حقيقت اينستكه: فن شاعري چيزي‏ست و گنجانيدن معاني معرفتي در شعر، چيزي ديگر. فن شاعري رعايت كردن، يعني در حجاب الفاظ و اصطلاحات غرق شدن، كه عظمت روحي و منزلت معنوي حضرت امام، خلاف آنرا روايت مي‏كند اما بحر معاني كه هرگز در كوزه لفظ و قامت والاي حقايق عالي كه هيچگاه در كسوت حرف داني نمي‏گنجد لطيفه‏ئي است روحاني كه مادبؤ الهي اشعار امام، آنرا حكايت مي‏كند و بطور مسلّم، بعضي از معاني معرفتي لطيف و دقائق حكمي ظريف كه در اشعار امام يافت مي‏شود نبايد براي دسترسي به آن بر سفرؤ معرفت و بساط حكمت ديگر بزرگان سلف به جستجو نشست (تا چه رسد به اشعار معاصراني كه بيشترشان با الفباي علوم و معارف الهي، اسلامي آشنائي نداشته، شعرشان نمادي از الفاظ و معاني برخاستؤ از ادراك سطحي آنان در زمينؤ مسائل سياسي، اجتماعي و مذهبي را به نمايش مي‏نهد) چون اقليم مملكت وجود شاعران عارف مسلك پيشين از نظر معرفتي به گستردگي جغرافياي معرفتي حضرت امام نبوده است تا آن معاني كه دست يازي به آن از اشعار امام انتظار مي‏رود در اشعار آن بزرگان بدست آورد چون به حكم سنخيت بين اثر و موثر، هر چه ميزان كمال روحي و معيار اتصال آنسوئي بالاتر باشد اثر انسان پر ارزشترست و چون كتاب وجود امام بحسب تكوين كامل و همؤ مراتب صفات انساني را شامل است پس اثر انديشؤ پاك و ملكوتي وي نيز بحسب تدوين كامل است اگر امام براي بيان انديشه‏هاي زلال ذوقي خود به دنبال خلق الفاظ و استعارات بكر نيست و همان زبان شعري كهن را به استخدام مي‏گيرد فلسفؤ آن ناتواني امام در مقام سرودن نيست بلكه بازگو كننده اين نكته است كه ميزان معرفت و عشق امام بحق تعالي در آن حدّ محدودي خلاصه نمي‏شود كه الفاظ ياراي گنجانيدن معاني عرفاني برخاستؤ از صقع جان آن بزرگمرد را در خود داشته باشد چون شعر امام: ظهور معناي والاي عشق حق در مقام غلبؤ وجود مطلق بر آن حضرت است ازينروي، جامؤ لفظ بر اين معنيي والا، تنگ است و توسن انديشه از جولان در آن لنگ، پس دست كم، بايد با همان تامل و دقت و ژرفناكي به تفسير و تحليل اشعار امام راحل نشست كه به تفسير اشعار حافظ و مولانا مي‏نشينيم اما براي ارزيابي شخصيت امام، بايد با احاطه و طهارتي به كرسي تفسير نشست كه بعد از معصومين بي بديل است.


خصوصيت بارز ديگري كه در مقام بررسي ارزشها بعنوان يك نقطؤ عطف، در اشعار امام نمودار است و سبب امتياز آن حضرت بر لسان الغيب در پيمودن طريق معرفت است اينكه امام در همؤ اشعارش متوجه يك نكته است و آن توجّه تام به ذات مطلق و تبتّل و انقطاع از غير حضرت حق. و اين خود برترين امتياز بارزِ زبان شعري و مغازه له‏ئي آن حضرت است كه تا حدّي خود را در آستان يار و حضور كردگار مي‏بيند كه در مواردي از اول تا آخر يك غزل، زبان گويشي امام تكرار "يا من هو حضوره دائم" در قالب‏هاي گفتاري مختلف است؛ غزل‏هاي شرح جلوه، جان جهان، درياي جمال، رخ خورشيد، مستي عاشق، غمزه دوست و... نمونه هاي زنده بر تائيد مطلب فوق است چون سخن امام(ره) در بيت بيت غزلياتي از اين دست، بازگو كنندؤ رابطه‏ئي چنين محكم، بين او، و خداست:





  • گر بشكافند سرا پاي من
    جز تو نيابند در اعضاي من. (31)



  • جز تو نيابند در اعضاي من. (31)
    جز تو نيابند در اعضاي من. (31)



نكته بعدي اينكه: حافظ عشق را در ابتداي قدم گذاشتن در اين دريا، آسان و هموار، و بعد از غرق شدن، طاقت فرسا و دشوار مي‏يابد:





  • چو عاشق مي‏شدم، گفتم: كه بردم گوهر مقصود
    تحصيل عشق ورندي، آسان نمود اول
    الايا ايها الساقي، ادركاسا و ناولها
    كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها(34)



  • ندانستم كه اين دريا، چو موج خون فشان دارد(32)
    آخر بسوخت جانم در كسب اين فضائل(33)
    كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها(34)
    كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكلها(34)



اما مولانا كه قبل از قدم گذاشتن به ساحل ناآرام درياي عشق و معرفت، از بزرگان علم و حكمت بود و با ادراك نظري و تفكر عقلاني به محاسبؤ امور مي‏پرداخت. عشق را آرمان رسوايي و نشان بي مبالاتي مي‏دانست و مي‏گفت:





  • اي دل اندر عاشقي تو نام نيكو ترك كن
    كابتداي عشق، رسوائيّ و بدناميست آن.(35)



  • كابتداي عشق، رسوائيّ و بدناميست آن.(35)
    كابتداي عشق، رسوائيّ و بدناميست آن.(35)



اين مطلب دقيق در مثنوي‏نامؤ خروش عشق، به اين مضمون، به كرسي تحقيق نشسته است.





  • عشق، اي شور درون عارفان
    اي تو سر فصل كتاب زندگي
    اي نگاه روشنِ عرفان ما
    اي گل باغ حيات زندگي
    اي نواي بيستون، در ناي دل
    شور مجنون در دلِ ليلا توئي
    آتش افكندي تو در طومار ما
    عشق را سرمايؤ هستي فناست
    پير رومي عشق را دشوار ديد
    از خرد در عشق، استمداد جست
    خواجه حافظ بين به رغم مولوي
    عشق را آسان، سپس دشوار ديد
    چون خرد را فاقد اين كار ديد



  • اي تو عنوان جنون عاشقان
    بهترين راه صواب زندگي
    در ظهور جذبؤ جانان ما
    اي نسيم گلشن بالندگي
    شور شيرين، خفته در آواي دل
    اشك وامق بر رخ عذرا توئي
    سوخت از آن، دفتر افكار ما
    عاشقان را اين فنا، عين بقاست
    پس به دقّت، سوي آغوشش كشيد
    تا نشد در عاشقي چالاك و چست
    سهم او افزون ز سهم مولوي
    چون خرد را فاقد اين كار ديد
    چون خرد را فاقد اين كار ديد



اما امام (علي رغم حافظ كه امواج اين دريا را خون فشان مي‏يابد) سيلي امواج اين يم را دلپذير و قعر آنرا ساحل آرامش و بستر آسايش مي‏خواند.





  • عاشق از شوق بدرياي فنا غوطه‏ور است
    گر نوح ز غرق، سوي ساحل ره يافت
    درد مي‏جويند اين وارستگان مكتب عشق
    موج لطف دوست در درياي عشق بي كرانه
    گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشيب است.(38)



  • بي خبر آنكه به ظلمتكده ساحل بود(36)
    اين غرق شدن همي بود ساحل ما.(37)
    آنكه درمان خواهد از اصحاب اين مكتب غريب است
    گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشيب است.(38)
    گاه در اوج فراز و گاه در عمق نشيب است.(38)



و علي رغم مولانا، نه تنها عاشقي را مستلزم ترك كردن نام نيكو نمي‏داند كه عاشقي را سرافرازي مي‏شناسد:





  • خانؤ عشق است و منزلگاه عشاق حزين است
    عاكف كوي بتان باش كه در مسلك عشق
    بوسه بر گونؤ دلدار، خطائي نبود.(39)



  • پايؤ آن برتر از دروازؤ عرش برين است
    بوسه بر گونؤ دلدار، خطائي نبود.(39)
    بوسه بر گونؤ دلدار، خطائي نبود.(39)



تمايز بعدي امام بر نديمان بزم معرفت و محفل نشينان حديث با تو گفتن در شب شعر، در اينستكه آن بزرگان، غرق شدن در عقل و شريعت را حجاب مي‏دانند اما از برحذر داشتن مريدان از افتادن در ورطؤ طريقت، بواسطؤ نظر استعلالي به آن، غفلت ورزيده‏اند كه مراجعه‏ئي متامّلانه به دواوين عارفاني چون مولوي، ابن فارض مصري و حافظ شيرازي پرده از رخسار اين حقيقت برمي‏گيرد اما امام راحل علي‏رغم اين واصلان كامل، توجه به هر يك از شريعت و طريقت را از يكسو حجاب مي‏داند:





  • از آن مي ده كه جانم را ز قيد خود، رها سازد
    از آن مي‏ده كه در خلوتگه رندان بي حرمت
    بهم كوبد سجودم را، بهم ريزد قيامم را.(40)



  • بخود گيرد زمامم را، فرو ريزد مقامم را
    بهم كوبد سجودم را، بهم ريزد قيامم را.(40)
    بهم كوبد سجودم را، بهم ريزد قيامم را.(40)



كه در بيت اول، بي توجهي به طريقت و در دوم به شريعت را اشعار مي‏دارد؛ و از ديگر سو هر دو را سبب وصول به حق مي‏داند ولي هيچگاه به سبب، نظر استقلالي و دل بستن ذاتي كه مستلزم شرك باللّه است ندارد:





  • خرقؤ صوفي و جام مي و شمشير جهاد
    قبله‏گاهي تو، و اين جمله همه قبله نما(41)



  • قبله‏گاهي تو، و اين جمله همه قبله نما(41)
    قبله‏گاهي تو، و اين جمله همه قبله نما(41)



و تضادي نيز بين ايندو نظريه نيست چون در طول يكديگر قرار گرفته‏اند.


تمايز ديگر امام بر بسياري از شاعران عارف مسلك گذشته در اينستكه در اشعار آن بزرگان تمايلي به اسباب طبيعي يا معشوقهاي مجازي ديده مي‏شود كه اين تمايل، طبق راي آنان كه مجاز را پل انتقال به حقيقت مي‏دانند نامشروع نيست ولي بطور مسلّم حاكي از عدم تصلّب آنان در معرفت حق تعالي است في المثل حافظ ابياتي دارد كه بطور صريح بازگو كنندؤ تمايل و عشق ورزيدن وي به معشوقان اين جهان است كه توجيه و تاويلِ عارفانؤ اين ابيات، مستلزم غرق شدن در باتلاق تكلف است.





  • اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
    يا: گر آن شيرين پسر خونم بريزد
    دلا چون شير مادر كن حلالش.(43)



  • به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را(42)
    دلا چون شير مادر كن حلالش.(43)
    دلا چون شير مادر كن حلالش.(43)



و حال آنكه سراسر اشعار امام از اين زبان مغاذله‏ئي ناپسند مبراست بلكه بيت بيت غزليات آن حضرت روشنگر تكلّم وي با خداست ازينروست كه اشعار امام را مي‏توان، آميزه‏ئي از عشق و الهام دانست به حدي توجه به خدا بر سراسر غزليات امام، نور انداخته است كه همؤ كوشش شاعر را در جهت توصيف جمال ذات و فقر ممكنات معطوف داشته است و اين برترين تشعشع نوراني روح روحاني اين بزرگ مردِ عرفاني است كه خامؤ ناتواني چون نگارنده از ترسيم و خرد خردمندان وارسته، از تفهيم آن عاجزست تنها سخن ما در خصوص اشعار امام كه براي حكيمان معقول و براي عارفان مطبوع و مقبول است اينكه: اشعار امام چون اشراق فطرت سليم بر لقمان حكيم عقل اوست چون قوانين معنوي فطرت جاودانه خواهند ماند. نكته آخرين اين مقال، اينكه چون اشعار امام، كشش نور خورشيد فروزان عرفان آن حضرت كه برخاستؤ از متن ولايت علوي است مي‏باشد از نيروي انسان كامل بطوري كه در اشعار امام به جلوه‏گري نشسته است عكس ذات ذوالجلال و تمثال جمال اوست و امام همؤ هستي را حاصل اين تمثال الهي مي‏بيند:





  • حاصل كون و مكان، جمله ز عكس رخ توست
    پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما(44)



  • پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما(44)
    پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما(44)



كوتاه سخن اينكه در خصوص غزليات لطيف و انيقي كه اثر طبع والاي عارفي عميق، حكيمي دقيق و سياستمدار رهبري، سزاوار و حقيق است اگرچه خامؤ تحرير و كلك توصيف از اداي حق مطلب عاجز و ضعيف است كه خورشيد را جز خورشيد، توان ستودن و حديث دريا را جز، توان دريا، زبان سرودن نيست؛ اما از باب اينكه مادح خورشيد، مدّاح خود است، گوئيم:





  • از شاخ گلي، گلي برون شد
    عقل و دل و ديده، در جنون شد.(45)



  • عقل و دل و ديده، در جنون شد.(45)
    عقل و دل و ديده، در جنون شد.(45)



و چون در آستانؤ سالگرد عروج ملكوتي آن روح قدسي هستيم سخن ما در زمينؤ ارتحال آن حضرت اينكه:


منزل رهبر كنون بارگه كبرياست





  • دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد.(46)
    و آخر دعوانا ان الحمدللّه رب العالمين



  • و آخر دعوانا ان الحمدللّه رب العالمين
    و آخر دعوانا ان الحمدللّه رب العالمين







1ـ مثنوي معنوي، دفتر اول.


2ـ اين مقاله فقط، جنبؤ ارزشي را منظور داشته و تعريف ماهو شعر را جا گذاشته، علاقه‏مندان مي‏توانند براي وصول به آن، به فصل نخست از فن فهم "منطق الشفا" و "مقالؤ نهم، فصل اولِ كتاب اساس الاقتباس خواجه نصير، تصحيح رضوي نشر دانشگاه ص 586" و كتاب "جوهر النضيد" ص 300 نشر بيدار، مراجعه كنند.


3ـ ديوان حافظ، انتشار علمي، خط صانعي خراساني ص 123


4ـ عبارات از مجموعؤ ادبي "فجر جنون" اثر نگارندهc


5ـ من لايحضره الفقيه، بيروت، ج 4 ص 272


6ـ روضة المتقين، ج 13، ص4، اصل عبارت آن بزرگ اينست: روي ان من الشعر لحكمة و هو مايكون في التوحيد و المدح و المنقبة و الزهد والمواعظ، كاشعار الحكيم الرومي و العطار.


7ـ بحارالانوار، موسسؤ الوفا، بيروت ج2 ص 242


8ـ خمسؤ نظامي، مخزن‏الاسرار، خط ميرخاني ص15


9ـ پيشگفتار جاذبه و دافعؤ امام علي(ع) ص11/10


10ـ مخزن‏الاسرار، خط م، ص 16


11ـ قصؤ ارباب معرفت، موسسؤ فرهنگي صراط ص270 و 269


12ـ ديوان حافظ سابق. ص 140


13ـ رسالؤ وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، از استاد علامه، حسن زاده آملي ص 73 و هذا نصه: اعلم انه لا وجود و لاموجود سواه و كل ما يطلق عليه اسم السوي فهو من شئوناته الذاتية واطلاق السوي عليه من الجهل و الغيّ لانغمارهم في الاعتبارات و الامور الاعتبارية و غفلتهم عن الحقيقة واطوارها.


14ـ ديوان حافظ سابق، ص5


15ـ انوار جليّه: ملا عبداللّه مدرس زنوزي تصحيح علامؤ آشتياني، ص 30، شرح منازل السائرين، انتشارات بيدار ص 490


16ـ گلشن راز، انتشارات احمدي، شيراز، ص77.


17ـ ديوان حافظ سابق، ص122.


18ـ ماخذ پيشين، ص150.


19ـ گلشن راز سابق، ص 37.


20ـ ديوان حافظ سابق، ص198.


21ـ ديوان حافظ سابق، ص 140.


22ـ ديوان حافظ سابق، ص 4.


23ـ ديوان حافظ سابق، ص 17.


24ـ مثنوينامؤ خروش عشق، اثر نگارنده.


25ـ قصؤ ارباب معرفت، ص264.


26ـ ديوان حافظ سابق، ص 157.


27ـ ديوان حافظ سابق، ص75.


28ـ ديوان حافظ سابق، ص45.


29ـ ديوان حافظ سابق، ص 18.


30ـ ديوان صحبت لاري ناشر كتابفروشي معرفت شيراز ص144


31ـ ديوان حافظ سابق، ص85


32ـ ديوان حافظ سابق ص176


34ـ كليات شمس تبريزي، بتصحيح فروزانفر، ص739.


35ـ ديوان امام راحل، موسسه نشر آثار امام (ره)ص104


36ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص44.


37ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 51


38ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 110


39ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 40


40ـ ديوان امام راحل، موسسؤ نشر آثار امام (ره) ص 43


41ـ ديوان حافظ سابق، ص 5


42ـ ديوان حافظ سابق، ص 164


43ـ ديوان امام، ص 45


44ـ شعر از نگارنده.


45ـ شعر از حافظ، اصل آن اينست: منزل حافظ كنون، بارگه پادشاست دل، سوي دلدار رفت، جان بر جانانه شد.

/ 1