انتظاری که به گل نشست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

انتظاری که به گل نشست - نسخه متنی

امیرحسین انبارداران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انتظارى كه به گل نشست

اميرحسين انبارداران

انتظار سخت و كشنده‏اى بود، لحظه به لحظه هم بيشتر مى‏شد و وجودم را پر مى‏كرد، احساس خفگى و بى تابى آزارم مى‏داد، دلم مى‏خواست چشم مى‏گشودم و او مى‏آمد اما ....

هر روز همين وقتها مى‏رسيد، خورشيد كه وسط آسمان مى‏ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه‏ها به شهر عطر مى‏پاشيد، مدرسه‏ها كه تعطيل مى‏شد، مدرسه‏ايها كه دسته دسته مى‏آمدند ... او هم مى‏آمد و انتظار هر روزه‏ام را پايان مى‏داد و من غرق در او مى‏شدم. دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود.

نيامد. آفتاب هم خميد و چين برداشت، مثل قامت و پيشانى من، چشمهايم «دودو» مى‏زد و شورى اشك به لبهايم هم مى‏رسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا در بيايم.

آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه. در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون، مرغ سر كنده‏اى را مى‏مانستم كه نمى‏داند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه‏اى، هميشه با او مى‏آمد، ضجه زدم:

- فرشته از مدرسه آمده يا نه؟

مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:

- نه، من هم منتظرم!

هنوز اضطرابش را بدرستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختركش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من.

فرشته‏به آغوش‏مادر پريد، انگار حسادتم‏شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن «ريحانه‏» است تند پرسيدم:

- ريحانه كو؟!

انگشت اشاره‏اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم:

- گفتم ريحانه را نديدى؟!

دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد. «من و منى‏» كرد و مادرش را نگريست، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس مى‏كند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را مى‏دانست. دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت:

- ريحانه ...

و ايستاد، انگار از گفتن شرم داشت، ناليدم:

- ريحانه چى؟! بگو ديگه!

كاش دخترك مى‏فهميد من يك مادرم، كاش مى‏دانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش مى‏دانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ...

- همه كلاس اوليها آمدند يا فقط تو آمدى؟

انگار بار دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت:

- همه آمدند، ريحانه هم آمد ...

چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت:

- افتاد توى چاه.

و بعد هم به اشاره دست‏به بيرون خانه و راه مدرسه اشاره كرد.

مردم، توى دلم يك چيزى نيست‏شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه‏وار از خانه‏اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه. در راه همه نگاهم مى‏كردند، چيزى نمى‏فهميدم، ديوانه بودم، دختركم در چاه افتاده بود.

رسيدم به انبوه آدمها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه، افتادم روى خاكها و نگاهم را دواندم به سياهيهاى چاه، ظلمات بود. دلم مى‏خواست‏بيفتم توى چاه. دستهايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم، خون گريستم و فرياد زدم:

- يا عباس! من م خواهر جوانت زينب! خودت رحم كن و ديگر چيزى نفهميدم.

نمى‏دانم خواب بود يا بيدارى. صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد، نگاهم را آوردم پايين، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته.

دستم را به صورتش كشيدم، خودش بود، لبخندى خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مى‏كردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه، باورم نمى‏شد، بلندش كردم، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش كشيدم، بوسه بارانش كردم، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم.

اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و ... دخترك روى پاهايت‏بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى‏كنى؟!

مردم بتدريج مى‏رفتند و اطرافمان خلوت مى‏شد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست، دستهايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده‏اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى‏دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، مى‏خواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم، ريحانه به اين سو آن سو نگاه مى‏كرد، لا به لاى جمعيت مى‏گشت، حيرانش شديم، دنبال چه كسى مى‏گشت؟ !

به سويش رفتم، انگشت‏به دهان گرفته بود، پرسيدم:

- دنبال كى مى‏گردى مادر؟

با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت:

- اون آقاهه كو؟!

سر در گم پرسيدم:

- كدوم آقاهه؟!

ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه مى‏رفت گفت:

- همون آقاهه ديگه! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه.

متعجب و حيران گفتم:

- من؟! من كه كسى رو نفرستادم.

ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت:

- مامان درغگو! او آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده.

كلاف سر در گم انديشه‏ام لحظه به لحظه بيشتر به هم مى‏پيچيد، ريحانه از كسى حرف مى‏زد كه روح من هم از آن بى خبر بود، مردمى كه در حال رفتن بودند بر جا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد، نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت:

- بابا جون! او آقاهه چه قيافه‏اى داشت؟

ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت:

- اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم، نشستم كنارش، چون خيلى مى‏ترسيدم باهاش حرف زدم، بهش گفتم آقا دست من رو بگير وببر بيرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت‏باشم، اون كه مى‏دونست من دست ندارم. به دستهايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره، دلم مى‏خواست‏بدونم او آقاهه كيه، بهش گفتم شما كى هستى، او آقا گفت: من عباسم، برادر زينب.

همه چشمها خيس بود و ....

نقل از مجله زن روز

/ 1