نويسنده محترم مقاله معتقد است كه عارفان مسلمان از پيشروان طرح مسائل وجودي بودند. مسأله شر نيز از تكيهگاههاي مهم دين است كه دين پيامش را از طريق آن ميرساند. دين تجربه امر قدسي است. وحي غيرتاريخي است و تكثر اديان در پارهاي جهات پذيرفته است و در مسأله حقانيت سلسله مراتب وجود دارد.توجيه جايگاه وجودي آدمي در هستي و پرسش از خاستگاه هستي او، غالب هستي او، معنا و ارزش زندگي و وضعيتهاي مرزيي كه براي بشر پيش ميآيد، توجيهپذير كردن و تحملپذير ساختن اينها يكي از كاركردهاي بيبديل دين است. پاسخگويي به اينها از زيباييشناسي برآوردني نيست.به نظر من يكي از نكات خوبي كه تئولوگهاي پروتستان معاصر، مثل تيليخ و بولتمان بهخوبي متوجه شدهاند، همين است كه پيوندي بين فلسفه اگزيستانسياليسم و فلسفه وجودي با پيام كتاب مقدس يا پيام مسيحيت از طريق همين مسأله (دغدغههاي وجودي و موقعيتهاي مرزي) ايجاد كردهاند.آن پنج تنهايي را كه تيليخ در الهيات نظاممند و دستگاهمند ميگويد، انصافا عرفاي ما به صورت ظريفي به آنها توجه كردهاند. آدمي يك نيي است كه از نيستان ازل بريده شده و جدا افتاده و شرح هجران و درد فراق و غم و غربت سر داده است و ميگريد. غربت انسان در اين عالم كه اگزيستانسياليتها از آن تحت عنوان «مسأله تنهايي آدمي» ياد ميكنند نيز همين است.در واقع پيشروان مسأله وجودي و طرح مسأله دغدغههاي وجودي، عارفان مسلمان بودند؛ گرچه متأسفانه اين آرا تئوريزه نشده و با تعابير و اصطلاحات فني طرح نشده و در پوشش و پوسته شعر و ادب و بلاغت و سخنآرايي گفته شده و شايد همين باعث شده است كه قدري عوامزده شود و مغفول بماند و مايههاي معرفتي و جوهره اصلي اين پيام بهخوبي هضم نشود مورد استنباط قرار نگيرد.وجود شر و رنج در اين عالم مادي كه بشر آن را تجربه ميكند، بسيار واقعيتر و خشنتر از آن است كه بتوان انكارش كرد؛ مگر آنكه آدمي ديده را بر واقعيتها ببندد. اما دين به ما ميگويد شما يك حيات موقتي را ميگذرانيد كه حيات هم نيست. حيات شما پس از مرگ آغاز خواهد شد. حيات در اينجا هستي مشوب به عدم است و حيات واقعي بعد از مرگ شروع ميشود؛ لذا در آنجا اولاً حكمتهاي نهفته و نهاني است كه عقل ما به آن دسترسي ندارد؛ يعني اصلاً درك آنها فراتر از عقل ماست؛ ثانيا، در برابر موضعگيري مثبت و خداپسندانه و تحمل و مقاومت روحي و در هم نشكستن و در هم فرو نريختن در برابر اين رنجها، اجر و پاداش و ثواب اخروي دريافت ميكنيم و اينها گم نميشود. اينها يك پتانسيل روحي بالايي به ما ميدهد، اميد، نشاط، سرزندگي و پايداري و مقاومتمان را حفظ كنيم. ديگر اين كه همه اينها با نظارت الهي اتفاق ميافتد؛ يعني خداوند تكوينا در اين عالم و حوادثش حضور دارد. اين، يك نمونه از آن معنابخشي و هدفبخشي دين به زندگي است.پس مسأله شر و رنج يكي از آن گرانيگاههاي مهم عملكرد دين است و توجيه ديني زندگي است؛ از آن مركز ثقلها و نقاط برجستهاي است كه دين در آنجا پيام و سخن دارد و ما بايد انتظار از دين را در همين جاها داشته باشيم؛ اينكه فرد احساس رستگاري كند، احساس پذيرفتهشدن در درگاه حق كند و آن مقاومت روحياش هيچگاه در زندگي نشكند. جملهاي از امام رحمةاللّه هميشه در ذهن من هست كه فرمود: «اگر من تنهاي تنها هم بشوم، در برابر دنياي شما خواهم ايستاد!» ببينيد! اين نشاط، نشاط يك جوان است.پل تيليخ در واقع ميگويد دين و ايمان، مناسك نيست؛ باورهاي فلسفي و اعتقادي و جزمي نيست؛ سنبل و اسطوره نيست؛ يك كشش است؛ يك تجربه است؛ يك تعلق خاطر است. اين تعريف پل تيليخ را شلايرماخر و اتو كه از دينشناسان و پديدهشناسان و فيلسوفان دين و در عين حال تئولوگهاي معروف پروتستان هم هستند، ميپذيرند. حتي كساني مثل ريكو و اميل برونه ميگويند دين نوعي تجربه امر قدسي است. همه آن مناسك و باورها و جزميتها براي اين است كه آن تجربه حاصل بشود. آن تجربه هم مراتب دارد. متناسب با دينداران است. به تعابير عرفاي ما، هر كس به اندازه پيمانه وجودش از فيض حضرت دوست استفاده ميكند.سؤالي كه در اينجا پيش ميآيد اين است كه اگر متعلق اين مواجهه با امر قدسي، اين قدر مرموز و رازورزانه است، فرد چگونه ميتواند مطمئن باشد كه مواجهه و شهودش درست است؟مارتين بوبر تعبيري درباره امكان خطا كردن اين مواجهات وجودي دارد كه دين را «مواجهه من و تو» ميداند كه اينها را عرفاي ما هم دارند. در مثنوي مولانا هم هست. تجربه، تفسيرپذير هست اما به نحو يك گزاره توتولوژيك؛ يعني به نحو حمل اولي و به نحو تحليل مفهومي. در معناي «تجربه»، اطمينان حضوري و وجداني و يافت مستقيم هم خوابيده است؛ و الا اصلاً تجربه نيست. تجربه يعني چه؟ تجربه بودن تجربه به اين است كه بلاواسطه است؛ پس ملاك اطمينان و معيار تضمين اين يافتهها، ملاك و معيار بروني نيست. اگر مفهوم «تجربه» را تحليل بكنيد، يك يافت مستقيم حضوري بلاواسطه است؛ در غير اين صورت تجربه نيست. پس اين خودش يقينآور و اطمينانبخش است و لذا فرد ميفهمد كه اگر يافته است، درست يافته، يا نه، تيره و تار ديده است و اينها هم مراتب دارد. حالات مبتديان، متوسطان و منتهيان با هم فرق دارد.اما از جهت رابطه آن مواجهات قبل از تجربه دروني بايد گفت اينجا يك دور هرمنوتيكي وجود دارد. ما اساسا تا درك و فهمي از چيزي نداشته باشيم، يعني آن چيز در حوزه دلمشغوليهاي ما، تعلقات ما و به تعبير گادامر وارد افق و فضاي ذهني ما نشده باشد، دربارهاش فكر نميكنيم. اين، همان پيشفرض يا پيشساختي است كه هايدگر در هستي و زمان ميگويد. در هرمنوتيك چنين چيزي است. ما با يك دور هرمنوتيكي روبهرو هستيم. در واقع يكسره تهي نيستيم و يكسره هم سرشار نيستيم. ما همواره با يك پيشفرضها يا يك درك اوليه يا يك فهم نخستين كه خيلي اجمالي، بسيط و ابهامآلود است همراهيم. اينها در آن مواجهه وجودي كه بوبر ميگويد، شكوفا ميشود و قلمرو آن مشخص ميشود و دچار انقباض و انبساط ميشود. بعد خود او يك فهمي را به ما ميدهد و باز با اين فهم جديد به يك تجربه بالاتري ميرسيم.من اصلاً وحي را پديده تاريخ نميدانم. من به رهيافت پديدهشناسان دين معتقدم و در پديدهشناسي دين، دين را در بستر تاريخي مطالعه نميكنم؛ لذا دين تكامل ندارد.اتو ميگويد: خدا سه خصوصيت دارد: رازآلود بودن؛ هيبتناك بودن و جذاب بودن. مقصودش از رازآلود بودن اين است كه فوق عقل است. اين را عرفاي ما گفتهاند و ايراد به عرفاي ما هم وارد است. عرفا با خدا عاشقانه گفتوگو دارند و اصلاً معتقدند خدا فاعل بالعشق است. اين ايراد به پديدهشناسان وارد است كه از يك طرف امر قدسي را چنان دور ميكنند و فراعقل و فرادست قرار ميدهند كه ديگر بنده راهي به آن ندارد و امكان ارتباط نيست و از طرف ديگر بر نوعي ارتباط عاشقانه و عارفانه با حضرت دوست تأكيد ميكنند. ظاهرش يك پارادوكس است و بايد اين دو مقام را از هم جدا كرد. من نيز همين انتقاد را دارم كه خداي اديان، مثل خداي فلسفه دور نيست. خداي اديان يك خداي شخصوار است و اين بحثي است كه ما در فلسفه و دين تحت عنوان «خداي شخصگونه و خداي غير متشخص» داريم.در باب كنه ذات خداوند واقعا عقل ما راهي ندارد. اما صفاتش را ميفهميم. اسماي فعليه و وصفيهاش را ميفهميم. نوع ارتباط خدا را با عالم ميتوانيم بفهميم.پلوراليسم ديني به معناي وجود اديان متعدد در عالم حرف درستي است و من پلوراليست هستم. حفظ حقوق اقليتها، حقوق شهروندي، حقوق بشر، كرامت و حرمت آنها، چه طرفدار دين باشند و چه لائيك و بيدين باشند، مورد اعتقاد بنده است. داشتن سعه صدر و وسعت مشرب در تبليغ دين، كنار زدن خشونت و اقدامات خشن عليه پيروان ديگر، همه اينها جزء متن تعاليم اسلام و قرآن است. خداوند به خود پيامبر ميگويد: «اگر تندخو و خشن بودي، از اطراف تو پراكنده ميشدند». وقتي حال پيامبر با آن احوالات اين است، اگر ما تندخويي و خشونت كنيم، معلوم است كه مردم ميرمند. اينها در پلوراليسم ديني خلط شده است. بحث پلوراليسم ديني براي من يك بحث فلسفي و اسپيتولوژيك است و به مسأله حقانيت اديان و اينكه حقانيت اديان سلسلهمراتبي است برميگردد. اديان در عين وحدت، كثرت دارند و در عين كثرت، وحدت دارند.مقاومتهاي خاصي هم هست و شما ميبينيد كه بر كثرت ديني و تكثر بيشتر تكيه ميشود تا وحدت؛ در حالي كه من عرض كردم بشريت يك قوم و خانواده است؛ شباهتهاي ساختاري جسمي و روحي دارد و حتي تجربههاي نفسانياش، مثل اميد، نفرت و كينه مشترك است. من به قياسناپذيري پسامدرنيستها اعتقاد ندارم؛ بلكه به امتزاج افقها معتقدم. اينها ميتوانند در هم تنيده شوند و تا حدود زيادي يكديگر را درك كنند. پايه گفتوگوي تمدنها همين است.
اشاره
1. نويسنده محترم وجوهي از دين را برميشمرد كه از اهميت زيادي برخوردارند: اينكه دين يك مواجهه ميان انسان و يك موجود شخصوار است؛ اينكه هستي واقعي پس از مرگ آغاز ميشود؛ اينكه تجربه امر قدسي غايت دينداري است و... . اما توجه به اين وجوه نبايد ما را از ساير جنبههاي دين غافل گرداند. به هر حال، آموزههاي اعتقادي و اخلاقي، مناسك و شعائر و مانند آن را نميتوان از هيچ ديني جدا دانست. البته نويسنده محترم نيز در صدد اين نبودهاند كه اين موارد را نفي كنند؛ اما تأكيد بر وجه تجربه ديني نبايد ما را از توجه به نقش و اهميت موارد ديگر در ساختن تجربه غافل گرداند.2. نويسنده معتقد است اطميناني كه در حال تجربه به وجود ميآيد، ملاك درستي يافتههاي تجربهگر است؛ زيرا تجربه «يك يافت مستقيم حضوري بلاواسطه است». جاي اين سؤال هست كه مگر امكان ندارد تجربهگر در شهود خويش خطا كرده باشد؟ در تجربههاي حسي نيز امكان خطا هست و معرفتشناسان راههايي براي به محككشيدن تجربه ارائه كردهاند. در تجربههاي باطني و ديني نيز همين وضع وجود دارد. عارفان مسلمان تجربههاي باطني را به دو دسته «رحماني» و «شيطاني» تقسيم كرده و راهها و ملاكهايي براي محك زدن تجربه عرضه كردهاند. اين مسأله نشان ميدهد كه به صرف حضوري بودن تجربه نميتوان درستي يافتههاي تجربهگر را حتي براي خودش پذيرفت؛ يعني خود تجربهگر نيز نميتواند به هر چه از طريق شهود باطني به دست ميآورد اعتماد كند؛ بلكه بايد ابتدا از صحت آنچه از اين طريق فهميده اطمينان يابد و آن را با ملاكهاي معتبر ارزيابي كند؛ سپس آنها را بپذيرد.3. اينكه نويسنده محترم ميگويد: «من اصلاً وحي را پديده تاريخي نميدانم» سخني مبهم است. اگر مقصود ايشان اين است كه وحي داراي يك حقيقت عاليه است كه فوق طبيعي و فراتاريخي است و به دليل الوهي بودن آن، احكام امور تاريخي بر آن بار نميشود، سخني درست است؛ اما اين وجه عالي وحي، نافي وجه نازل آن نيست. نبايد از ياد برد كه وحي پديدهاي است كه بر عالم خاك «نازل» ميشود و آن را انسان زمانمند تاريخي دريافت ميكند و به همين جهت رنگ تاريخ به خود ميگيرد. پس در مطالعه وحي بايد به هر دو جنبه تاريخي و فراتاريخي آن توجه كرد و ويژگيهاي هر دو بعد آن را برشمرد. يكي از ويژگيهاي بعد تاريخي وحي اين است كه بهتدريج حاصل ميشود و بهتدريج تكميل ميگردد و تكاملپذير نيز هست.اما اگر مقصود نويسنده، نفي وجه تاريخي و زميني وحي باشد و جنبه نازل وحي را نيز همچنان فراتاريخي و فوق طبيعي بداند، نميتوان با اين سخن موافقت كرد. در هر حال فضا براي بحث و گفتوگوي بيشتر گشوده است.