آزادي؛ مقولهاي ديني يا فراديني(2)
نوع «جهتگيري» شاخص اختلاف زندگي اجتماعي در دو نوع جامعه
اين نكته متفق تمام مكاتب غربي است كه «انسانها آزادند مادامي كه به آزادي ديگران خدشهاي وارد نشود». با اين وصف، حقوق مدني انسانها همان حقوق طبيعي آنهاست؛ با اين قيد كه امنيت اجتماعي انسانها در پرتو اين حقوق كماكان حفظ شود. به بيان ديگر، نقش حكومت، چيزي نيست جز آنكه به انگيزهي دفاع از حقوق مدني و صيانت امنيت اجتماعي، آزادي انسانها را مقيد نمايد.اما اين مكاتب، از اين نكتهي مهم غفلت كردهاند كه هدف از رويكرد انسانها به زندگي اجتماعي، ميل به اعمال قدرت و رهايي از محدوديتهاي طبيعي و غيرطبيعي نيست؛ بلكه هدف اصلي، توسعهي پرستش بندگي است. حال اگر جهتگيري نظام اجتماعي، مثبت باشد، چنين نظامي در نهايت به توسعهي قدرت اجتماعي، توسعهي بهروزي اجتماعي و توسعهي امنيت اجتماعي آحاد آن جامعه در جهت توسعهي پرستش خداوند منتهي ميگردد؛ اما اگر جهتگيري جامعه منفي باشد، توسعه صورت ميپذيرد؛ اما در جهت پرستش كاملتر دنيا و مقاصد پست دنيوي. لذا هر دو نوع جامعهي الهي و الحادي در بطن خود از دو نظام اجتماعي متفاوت برخوردارند كه هر دو، توسعهي قدرت و بهرهوري را به شهروندان خود ارزاني ميدارند؛ اما در يكي نهايتا شاهد توسعهي پرستش خداوند هستيم و در ديگري توسعهي پرستش دنيا.بيان دو قيد تحديد «نظام اختيارات»
بنابراين، حدود قدرت و اختيارات انسانها در زندگي اجتماعي، مقيد به دو قيد ميگردد:1. حقوق مدني، به منظور پرهيز از درگيري با حقوق ديگران؛ 2. تكامل نفس قدرت و اختيار؛ بدين معنا كه نظام تصميمگيري جامعه بايد به گونهاي عمل كند كه به توسعهي قدرت و اختيار اجتماعي ختم نشود. از اين رو، اگر ميگوييم حدود اختيارات، تابعي از نظام توازن و قدرت اجتماعي است و اين ساختار هم تابعي از نظام تكامل جامعه است؛ در واقع به نقطهي ظهور مكاتب اشاره نمودهايم كه هر يك براي خود تفسيري خاص از مفهوم، كيفيت و نيز سازوكار تكامل جامعه ارائه ميدهند و در پرتو آن، حدود اختيارات و آزادي شهروندان جامعهي خود را تحليل ميكنند. به عبارت ديگر، متناسب با تعريف از توسعهي اجتماعي، از ساختار توازن اجتماعي و مآلاً از حدود اختيارات خود سخن ميگويند. حال اگر ايشان در نظام توسعه، بيش از رفاه مادي بشر نينديشند، طبيعي است كه نظام توازن و حدود اختيارات آحاد جامعه نيز صبغهي مادي خواهد يافت. مثلاً اگر ماركسيسم از نظام بيطبقهي اجتماعي سخن ميگويد، در مقام تحليل از ساختار قدرت و حدود اختيارات، به گونهاي متفاوت با كاپيتاليسم تحليل ميكند كه رفاه دائمالتزايد را هدف مدينهي فاضلهي خود ميپندارد. طبيعي است انتخاب يك مكتب اجتماعي به معناي پذيرش لوازم اين انتخاب است و آحاد جامعه نيز به ناچار بايد به آن تن دهند.«آزادي» فردي تابعي از «ساختار توازن» و «نظام توسعه»ي جامعه
حال اگر پذيرفتيم كه آزاديهاي فرد تابع آزاديهاي كلان اجتماعي و ساختار توزيع قدرت است، بايد بپذيريم كه مثلاً آزاديبهرهوري اقتصادي، تابع سقف درآمد اقتصادي انسان است. البته اين سقف هم در نظام توازن اجتماعي تعريف ميشود و مشخص ميكند كه مثلاً اين قشر از جامعه تا چه حد حق مصرف دارد؛ اگرچه هر يك از ايشان چنين بپندارند كه در بهرهورياقتصادي آزاد بوده و مانعي از دستيابي آنها به سود ديگران نخواهد بود! آنها غافلند كه برابري در نظامهاي ماديبي معناست؛ چون اهرمهاي آشكار و پنهاني وجود دارد كه اكثريت را تنها به حفظ منابع اقليتي بهرهمند معنا ميكند. آنها بايد بپذيرند كه ساختار توازن است كه الگوي «توليد، توزيع و مصرف» اجتماعي را براساس زيباپسندي اجتماعي خاص تعيين ميكند. آنها به ناچار بايد بپذيرند كه آزادي صرفا مقيد به قيد مدنيت و عدم مزاحمت با ديگران نيست؛ بلكه مقيد به ساختار توازن اجتماعي نيز هست كه اين ساختار نيز كه حدود بهرهوري را مشخص ميكند، خود تابع نظام تكامل جامعه است.نقش «مكاتب» در تحديد آزادي و اختيارات
حال اگر اين مدعا را بپذيريم كه ما بايد مهندسي اجتماعي خاصي را براي توسعهي حدود اختيارات جامعه انتخاب كنيم، بايد بپذيريم كه صد سال قبل، از چنين اختياراتي براي بهرهوري طبيعي و اجتماعي برخوردار نبوديم. به اعتقاد ما براساس سنن حاكم بر روند تاريخ، توسعهي قدرت اجتماعي و تكامل جامعه غيرقابل اجتناب است. لذا اين روند از محدودهي اختيارات ما خارج است؛ گرچه در جهتگيري توسعهي قدرت مختاريم و ميتوانيم دو نوع روابط را بر جامعه حاكم نماييم. به تعبير بهتر، اصول توسعهي قدرت، تابع سنن حاكم بر اختيارات است؛ ولي جهتگيري آن، وابسته به اختيارات اجتماعي و مكاتب مورد پذيرش جامعه است. طبعا همين مكتب است كه تعيينكنندهي حدود «سياسي» و نحوهي مشاركت عمومي در «قدرت» و نيز حدود «فرهنگي» و نحوهي مشاركت در «اطلاع» و بالاخره حدود «اقتصادي» و نحوهي مشاركت در «بهرهوري طبيعي» است كه البته تمامي اين حدود هم به عنوان سطوح خرد نظام توازن اجتماعي تعريف ميشوند. بنابراين مكاتب، تحديدكنندهي حدود آزادي و اختيارات اجتماعي است. به تعبير بهتر، ضروري تمام جوامع اين است كه توازن خاص، منتهي به توسعهي خاص شود و يك نظام حدود خاص، هماهنگ با توازن خاص عمل كند.تفاوت ميان دو نوع نظام توازن اجتماعي
حال اگر چنين باشد و نظام توازن (عدالت) اجتماعي براساس مكاتب الهي و توحيدي پايهريزي شود، آنگاه انحصار بهرهوري بيمعنا خواهد بود و حتما «ايثار» را ميتوان در تمامي امور جامعه به وضوح مشاهده كرد والا به طور قطع تجاوز به حقوق ديگران و حاكميت اقليت بر اكثريت، غيرقابل اجتناب ميباشد. لذا مدعاي ما اين است كه بيش از دو نظام قدرت براساس عبوديت خداوند و پرستش شيطان قابل تصور نيست. طبعا اگر انسانيت و نفسمحوري، اساس ضوابط و روابط حاكم را رقم بزند، به طور حتم اسارت انسان توسط انسان به صورت قهري جلوه مينمايد و اگر عبوديت، مبناي تقسيم قدرت باشد، آنگاه آزادي انسان از انسان در جهت وصول به قرب، دستيافتني خواهد بود.بديهي است مدعاي فوق از دو جنبهي تئوريك و عيني، قابل بررسي است. به اين بيان كه گاهي بحث از ظرفيت مكاتب براي اعطاي آزادي حقيقي به انسان صورت ميگيرد و گاهي نمونههاي عيني براي اثبات مدعا مطرح ميشود. اما از نظرگاه تئوريك، اين مطلب مورد بررسي قرار ميگيرد كه اصولاً مكاتب انسانمحور كه بهرهوري مادي را اصل قرار ميدهند؛ اراده، آزادي، قدرت و... را بر اين اساس تعريف ميكنند؛ لذا اين قدرت، به برآيند ميل انسانها به توسعهي لذت مادي معنا ميشود. طبعا چنين قدرتي كه تنها با كامجويي بيشتر از دنيا همراه است، به طور قطع با ايثار نسبت به دنيا سازگار نخواهد بود؛ حال آن كه مكاتب خدامحور كه ابتهاج نسبت به قرب را اصل قرار ميدهند، قدرت را براساس ايثار تعريف نموده و از آزادي انسان چهرهي ديگري به نمايش ميگذارند. توسعهي قدرت در حكومت الهي همراه با ايثار و مشاركت ميباشد و آزادي انسان از انسان حقيقتا محقق خواهد بود؛ برخلاف توسعهي قدرت در حكومت مادي كه با سلب آزادي حقيقي و نفي ايثار و مشاركت توأمان است.البته اصل توسعهي قدرت، تابع سنن حاكم بر تكامل تاريخ است و كيفيت اين توسعه، تابع نظام ارادههاي اجتماعي ميباشد. از همينجاست كه دو نوع جامعه با دو نوع جهتگيري به وجود ميآيد؛ چون حقيقتا با دو نوع نظام ارادهي اجتماعي روبرو هستيم؛ يعني توسعهي «محبت الهي» در يك جامعه، مبناي پيدايش انگيزش و مآلاً قدرت اجتماعي است و در جامعهي ديگر، توسعهي «محبت مادي» مبناي پيدايش قدرت است؛ لذا دو نوع هويت اجتماعي در اين دو جامعه وجود دارد.حال مدعاي ما اين است كه هويت جامعهي الهي اساسا زايندهي ايثار نسبت به جامعهي با هدف قرب الهي است كه توسط نظام مديريت و نظام تكامل الهي حاكم بر آن شكل ميگيرد. اين در حالي است كه در يك جامعهي مادي، چون انگيزهاي جز ميل به دنيا نيست، لذا گذشت از حقوق فردي خود مسلما به نفع جلب بهرهمندي افزونتر مادي رقم ميخورد و در واقع پشت كردن مقطعي به دنيا، براي اقبال گستردهتر و عميقتر به جلوهاي ديگر از دنيا انتخاب ميشود؛ چرا كه در اين هويت اجتماعي، معنا ندارد كه براي رسيدن ديگران به فضايل مادي و معنوي، فردي از آحاد جامعه كمر به ايثار ببندد. اما اگر ميل به حب الهي مبنا قرار گيرد، اصولاً شهروند اين جامعه، اساس پيشرفت فردي را در جلب رضايت الهي ميبيند و اين جلب رضايت را با ايثار، نفيتكاسب مادي و نيز تقدم حقوق سازمان بر حقوق فرد، همراه و ضروري تلقي خواهد كرد. از اين رو به راحتي به ايثار روي ميآورد و اين امر را نه در چارچوب مواعظ اخلاقي؛ بلكه در راستاي اعمال مهندسي اجتماعي كه بر پرورش روح نيز تكيه دارد، تفسير ميكند.قسط و عدالت، لازمهي تمدن الهي
او ميداند كه هر بستر پرورشي در جامعه، انديشه و رفتار جمعي متناسب با خود را پديد ميآورد كه ميتواند از خاك تا خدا را معنا كند. او ميداند كه اگر نتوان انگيزش اجتماعي جامعه را در بستر صحيحي قرار داد، قطعا تحقق قسط و عدالت بيمعنا خواهد بود و در واقع، هر روز چهرهي جديدي از بردهداري و انتفاع اقليت رخ مينمايد؛ گرچه در قالب ليبراليزم و دموكراسي باشد كه ريشه در نظام صيانت سرمايه دارد. و حتي حقوق ضعيفان جامعه را هم با حفظ اصل صيانت سود و سرمايه خواهان است. و نيز تحمل نهادهايي چون سنديكاهاي كارگري و ... در جوامع مادي تنها با حفظ اين اصل محوري صورت ميگيرد والا آنجا كه به منافع اقليت بهرهمند و اصل مزبور خدشهاي وارد شود، لحظهاي در برخورد سياسي و حتي فيزيكي با چنين نهادهايي درنگ نميكنند. ايشان نرخ فرسايش اجتماعي سرمايه را هم از نيروي انساني جامعه اخذ ميكنند؛ لذا در اين نظامها ناچارند سرمايه و سود آنها را در اختيار اقليت همواره بهرهمند قرار دهند والا قوام نظام اجتماعي چنين جوامعي مختل خواهد شد.عدم تناسب دو نظام «نياز و ارضاء» در جوامع مادي
امروزه اين نظامها كه خود را در مرحلهي «پستمدرنيسم» ميدانند، به نقد نظام پيشين مدرنيسم نشستهاند و ميگويند: چرا فاصلهي طبقاتي هر روز تشديد ميشود؟ چرا بايد حدود چهارصد نفر از افرادي كه بالاتر از ميليارد دلار سرمايه دارند، به اندازهي 45درصد جمعيت جهان سرمايه داشته باشند؟ آيا غير از اين است كه اين سرمايه در خدمت و توليدِ نيازي قرار ميگيرد كه چون نظام ارضاي متناسب با آن را براي اقناع اكثريت ايجاد نكردهاند، عملا به توليد فقر در سطح جهاني ميانجامد؟ بله! ممكن است از ناحيهي رشد سرمايه، رشد بهرهوري جوامع تحت ستم نيز تا اندازهاي بهبود يابد؛ اما در ازاي نياز دائمالتزايدي كه از سوي نظام سوسياليسم يا كاپيتاليسم توليد ميشود، عملا قشر وسيع غيرسرمايهدار همواره خود را در عسرت ارضاي متناسب با آن نياز ميبينند و هيچگاه احساس آرامش روحي نميكنند. حرص بيپايان، دستآورد نامبارك تمدن امروز است. گرچه سطح طبابت همواره در حال ارتقا است؛ اما نبايد از ياد ببريم كه قبلاً بهداشت رواني جهاني مخدوش و بيماري فراگير و خطرناك آزمندي، قاعدهمند شده است.اختلاف طبقاتي و انحصار، حاصل تمدن مادي
بنابراين، حاصل نظامهاي الحادي از يك سو، ايجاد نظام اختلاف طبقاتي و از ديگر سو، انحصار قدرت «سياسي، فرهنگي و اقتصادي» است. همان دولتهايي كه تا ديروز منشور سازمان ملل را طراحي ميكردند، امروزه در طراحي نظم نوين جهاني و نيز قاعدهمندي توليد و توزيع قدرت، نقش اساسي را ايفا ميكنند. بالطبع ملل و دول ستمديده همواره ناظران تيزبين اين روند خواهند بود! با اين وصف چگونه ميتوان باور كرد كه چنين نظامهايي براساس شيوهي دموكراسي عمل كنند؟ چگونه ميتوان باور كرد كه در چنين نظام متوحشي، نظامهاي حاكم، به منش توتاليتريسم دست نيازند؟ گرچه امروز پستمدرنها به نقد مدرنيسم نشستهاند؛ اما چون در راستاي ايجاد انقلاب بنيادين در جهتگيري حاكم برنميآيند و نميتوانند غير از اين فكر كنند، لذا سرانجام اين نظام نيز به عاقبت مدرنيسم منتهي خواهد شد. بديهي است هر دو نظام را با يك منطق ميتوان نقد كرد؛ چون جهتگيري حاكم بر آنها در سطح توسعه، چيزي جز ايجاد رفاه دائمالتزايد، اختلاف طبقاتي و هم ايجاد نياز متناسب با نظام ارضا در سطح جهاني نيست؛ برخلاف نظامهاي توحيدي كه اصولاً به كمتر از ايجاد شخصيت واقعي انسان در بعد فردي و اجتماعيرضايت نمي دهند.تفاوت بينش دو تمدن از «جهانشمولي»
اين مدعا را ميتوان از تعريف آنها نسبت به جهتگيري حاكم بر نظام توسعهي جامعه دريافت؛ برخلاف نظامهاي توتاليتر كه مانع عمده بر سر راه تحقق توسعه را بحران هويت اجتماعي دانسته و اين بحران را با يكدست كردن نظام انگيزشي جامعه و با جهتگيري كاملاً مادي، قابل رفع ميدانند؛ چرا كه معتقدند انگيزش الهي در تضاد آشكار با روند توسعهي مادي است، لذا نزد ايشان محور، هويت اجتماعي مادي است و ديگر هويتها با تمامي رنگهاي مذهبي، نژادي، ملي و ... بايد حول اين محور تعريف شوند. به تعبير بهتر، علاوه بر مرزهاي جغرافيايي، بايد مرزهاي اعتقادي را نيز شكست تا عملاً يك نظام نوين جهانيپيريزي شود. آيا اين بدترين شكل از توتاليتريسم نيست كه با بدترين شيوه به تماميتخواهي و استبداد قاعدهمند ميپردازد؟البته ما نيز قائل به ايجاد حكومت جهاني بر محور اسلام و يكدست كردن نظام انگيزش اجتماعي هستيم. اما پيداست كه غايت اين امر، به سعادت دنيوي و اخروي، بلكه تمامي جامعهي بشري منجر ميشود؛ چون اساس تمدن الهي بر داربستهاي كرامت انساني استوار است، حال آنكه غايت تمدن مادي به استثمار اكثريت منجر ميشود؛ زيرا ريشهي اين شجرهي نامبارك، در خاك است و منطقاً با افلاك و عوالم ماوراي ماده، بيگانه است.بحران «آزادي هويت» معلول تمدن مادي
در يك كلام، تمدن مادي به چيزي جز توسعهي قدرت ـ آن هم با تعريف مادي از قدرت ـ نميانديشد و براي اين توسعه، ميبايست به نوعي، همگرايي بينالمللي را از ملل و نحل مختلف بر محور رفاه دائمالتزايد مادي سامان دهد.در غير اين صورت، بال و پر اين تمدن در آتش گرايش جهاني به دين و معنويت خواهد سوخت و زمينهي اقامهي حكومت ديني در گسترهي زمين فراهم خواهد شد. بنابراين، اولين مشكل اين جوامع، «بحران آزادي» و بردگي انسان توسط انسان است. از ديگر مشكلات عمدهي جوامع مادي، «بحران هويت» و احساس پوچي آحاد جامعه است كه به دنبال بحران آزادي به وجود ميآيد. بحران هويت، ناشي از ناديده گرفتن كرامت انساني است. و اگرچه شايد بتوان با ايجاد تنوع و انجام تبليغات وسيع، پردهاي از ابهام را بر عقل اكثريت جامعه كشيد؛ وليبه مرور اين احساس پوچي به ضمير ناخودآگاه جامعه منتقل ميشود و رفته رفته با احساس تنفر نسبت به وضعيت موجود، زمينهي بازگشت به خودآگاهي و دينمحوري در ايشان تقويت ميشود. اين همان اتفاقي است كه در حال وقوع است و جامعهي جهاني در حال توبهي جمعي و بازگشت به معنويت حقيقي است. اكنون اين احساس در جامعهي جهاني قوت ميگيرد كه هويت انساني از كرامت انساني نشأت ميگيرد و اين كرامت جز در سايهي دين محقق نميشود. از آنچه گذشت به خوبي به دست ميآيد كه آن نوع آزادي كه فراديني و مقدم بر دين باشد، چه مشكلاتي را فراهم خواهد آورد.البته توجه به اين نكته نيز مهم و ضروري است كه در كشورهاي غربي، كه نوعاً زادگاه مكاتب مادي است، هرچند نيازهاياجتماعي تا حدودي براي طبقات مختلف پاسخ داده شده است؛ اما اختلافات طبقاتي به صورت گسترده و عميق مشهود است. از ياد نبريم كه وضعيت داخلي اين كشورها را نميتوان جداي از جايگاه بينالمللي آنها مورد دقت قرار داد. در هر صورت وجود نقاط قوّت موجود در نظام اجتماعي آنها، الزاما دلالتي بر حقانيت اين نظامها ندارد.مسألهي ديگر اين كه در غربشناسي بايد دو نكته مورد دقت قرار گيرد: 1. هويت مادي اين نوع نظامها؛ 2. جايگاه اين نظامها در نظام بينالملل، بنابراين اخلاق ملي مردم اين جوامع نيز قابل ستايش نيست؛ چون همين مردم هستند كه در نظام كلان اجتماعي و نيز نظام سلطهي جهاني، پشتيبان دولتهاي ظالم خود هستند؛ گرچه در بعضي امور خرد خود را نوعدوست نشان دهند. بنابراين در يك كلام، آزادي در چنين نظامهايي مفهوم واقعي خود را از دست داده و اصولاً به خاطر احساس نظام مادي كه به كمتر از اسارت انسان و محروميت اكثريت رضايت نميدهد، نميتوان غير از اين حكم كرد.نفي «كرامت» انساني، لازمهي ديگر حكومتهاي غيرديني
از آنجايي كه حكومتهاي غير ديني اساساً به جاي توسعهي عبوديت، توسعهي رفاه مادي را هدف خود قرار دادهاند، لذا نميتوانند به كرامت انساني و توسعهي نيروي انساني برپايهي تقرب به عنوان مهمترين اصل نگاه كنند. حال آنكه حكومت ديني باعث توسعهي تقرب و توسعهي «انگيزش اجتماعي، انديشهي اجتماعي و رفتار اجتماعي» بر محور عبوديت شده و در نهايت با متحول كردن انسانها، بهرهوري مادي با صبغهاي الهي و بدون فزونخواهي محقق ميشود.البته سير توسعهي مادي در حكومتهاي غيرديني نيز از توسعهي سياست (نظام تمايلات) و سپس توسعهي فرهنگ (نظام ادراكات) و مآلاً توسعهي اقتصاد (نظام رفتارها) صورت ميگيرد؛ اما محرك اوليه در چنين نظامي ايجاد تحقير و فاصلهي طبقاتي است تا فرد همواره خود را از گردونهي رقابت دنيوي، وامانده احساس كند و تمامي توان خود را براي دستيابي به رفاه بالاتر كه هيچگاه انجامي براي آن متصور نيست، به كار ببرد؛ لذا تحقير و نفي كرامت، لازمهي قهري چنين تمدني است و نميتوان حتي يك مورد از وقايع تاريخي را برخلاف آن پيدا كرد.«حرص و زهد» اساس مهندسي اجتماعي الهي و الحادي
اصولا توسعهي تعلق بيشتر به دنيا و به تبع آن، توسعهي نياز، تنوع و لذت بيشتر، اساس مهندسي اجتماعي مادي است؛ حال آنكه هيچگاه نياز مادي انساني پايان نمييابد؛ لذا همواره خط فقر در حال گسترده و پيچيدهتر شدن است. نكتهي مهم اين است كه ايجاد توسعهي تعلق براي بهرهوري فزونتر، انسان را به تحقير بيشتر سوق ميدهد والا اساس كرامت، با بهرهوري نامحدود از منابع محدود جهان سازگاري ندارد. اما توسعهي روحي در مكاتب الهي بر پايهي زهد نسبت به دنيا صورت پذيرفته و در اين صورت انسان الهي، به شرح صدري نائل ميشود كه ديگر از توسعهي مادي اثر نميپذيرد. با اين وصف چرا كرامت انسان، حفظ و حتي ارتقا نيابد؟ «زهد» اولين درس مكاتب انبيا(عليهمالسلام) است كه به «يقين» تداوم مييابد و به «رضا» ختم ميشود. به تعبير بهتر، انسان الهي، دلمشغولي به حرام؛ بلكه حلال الهي نيز ندارد و در عين تسخير ماده و بهرهوري از آن، چنين امري را بستر توسعهي روحيخود نميداند؛ چون هدف، تقرب است و كرامت نيز ابزار نيل به اين هدف؛ لذا تحقير انسان توسط انسان، چرا؟!البته انسان مؤمن نيز نسبت به شؤون مادي حساس است؛ اما اين حساسيت ريشه در نوع نگرش او به جهان دارد. او چون به توسعهي روحي و توسعهي فراغت از دنيا رسيده است، لذا هيچگاه از فقدان سطحي از رفاه، احساس خسران نميكند؛ بدين علت بيمار نميشود و احيانا دست به خودكشي و ديگركشي نميزند. آرامش روحي مؤمن، آرزوي دستنايافتني غيرمؤمن است و اين آرامش ريشه در نگاه او به دنيا و كرامت انساني دارد. او به خوبي نسبت ميان دنيا و كرامت را درك كرده و نظام معيشت خود را بر اين نسبت، بنيان نهاده است.بقاي تمدن مادي، به ايجاد نياز جديد اجتماعي نيازمند است والا اگر به انسان نباوراند كه تو بايد نياز متنوعتر و جديدتريداشته باشي، هيچگاه نميتواند انسان مادي را به تحرك جديد براي بال و پر دادن به شوون مادي وادار كند. به اعتقاد ما نيازهاي واقعي طبيعي انسان در طول تاريخ، آنقدر گسترده نبوده است كه چنين سطحي از تنوع و تلذذ را ضرورتاً خواهان باشد. اساسا فقر، توليدشدني است و پس از آن، مقولهي ارضاي نياز و رفع فقر موضوعيت مييابد. آنچه به اين پديدهي نامبارك همواره دامن زده است و بقاي خود را در بقاي آن ميداند، تمدن مادي است و اين مهم را هم، از طريق ايجاد «توسعهي روحي، فرهنگي و عيني» رقم ميزند. لذا اين تمدن، يك مجموعهاي با يك نظام «تمايلات، ادراكات و رفتارهاي» خاص خود است كه نميتوان بدون استحاله، بخشي از آن را در خدمت تمدن الهي به كار گرفت. بنابراين در يك كلام، انسان مادي، انسان حقيري است كه به امور حقير و پست دلبسته است و اين دلبستگي همواره در حال فزوني است. با اين وصف چنين فردي چگونه ميتواند زواياي تابناك كرامت انساني را دريابد و از آنها مبتهج گردد؟ در اين حال چنين فردي چرا بايد به تحقير ديگران نپردازد و از كرامت انساني دم بزند؟بحران «هويت» ثمرهي سوم تمدن مادي
معضل سوم تمدن مادي، احساس پوچي در شهروندان غيرالهي است. اساساً اگر اين جامعه نتواند در ضمير خودآگاه خويش اين معضل را دريابد، حتماً به وجود آن در ضمير ناخودآگاهش پي خواهد برد. و روزي را شاهد خواهد بود كه اين دمل چركين روحي، سر باز كند. علت واضح است؛ چون نياز انسان فراتر از خاك و ماده است و اصولا نيازهاي واقعي انسان عمدتا داراي صبغهي معنوي و ماوراي مادهاند؛ لذا حصر انسان در چارچوب تنگ ماديت ـ گرچه با انواع تلذذ نيز همراه باشد ـ نميتواند هويت انساني را به او شناسانده و وي را از حلاوت معنويت سيراب سازد. طبعاً انساني كه تنها بخشي از هويت او آن هم به گونهاي ناقص شكل گرفته است، همواره احساس پوچي و بيهويتي ميكند و دنيا را زنداني بزرگ، اما رنگارنگ ميپندارد كه پايان آن نيز همين زندگي است. به تعبيري رساتر، ظرفيت روحي انسان بيش از آن چيزي است كه تمدن مادي به او عطا مي كند و چون اين ظرفيت اشباع نميشود، لذا اين احساس واقعي بر او عارض ميشود، گرچه به فرض محال همگان به ارضاي مادينيز برسند و بر سر دنيا به تكالب نپردازند.از آن جايي كه مديريت مادي بقاي تمدن خود را به دلمشغولي دائمالتزايد شهروندانش به ماده و فراغت آنها از ماورا ميداند، به طور قطع نميتواند احساس خلود و جاودانگي را كه در روح تمامي انسانها به وديعت نهاده شده است، جوابگو باشد؛ لذا انسان مادي خود را همواره در تنگناي بيهويتي احساس ميكند؛ چون نميتواند از نگاه به نيمهي خالي وجودش روي برتابد.اگر اين تمدن بخواهد معنويت را به شهروندانش عطا كند، حتماً نخواهد توانست بقاي خود را تضمين كند؛ چرا كه توسعهي روحيبر مدار معنويت، توسعهي رفتار جديدي را باعث ميشود كه ميتواند بنيان ماديت را توسط سربازان خودساختهاش به ورطهي هدم و نيستي سوق دهد. از اين رو يا بايد شاهد توسعهي رنج روحي آنها باشد يا با تغيير نگرش، تن به هلاكت دهد. پيداست جامعهي مادي كه بر كبر و فزونخواهي استوار است، تحميل آلام روحي به ديگران را بر نيستي خود ترجيح ميدهد. در اين حال، صاحبان دين دنياپرستي لذت ميبرند؛ اما لذت آميخته با رنج و حرمان. آنها احساس ميكنند شخصيت اكتسابيشان با ظرفيت فطري آنها ـ و به تعبير بهتر آنچه را كه ميخواهند با آنچه را كه در فطرتشان به وديعت گذاشتهاند ـ همخواني ندارد. آنها حتماً مكتسباتي دارند و به لذائذي نيز رسيدهاند؛ اما به خاطر عدم اشباع ظرفيت فطريشان كماكان احساس بيهويتي ميكنند؛ حال آن كه رسالت اصلي انبيا(عليهمالسلام) شناساندن فطرت انسان به او و پر كردن ظرفيت اكتسابي بشر است. با اين وصف انسان اشباع شده از مكتسبات معنوي و مادي، خلايي احساس نميكند تا به رنج بيهويتي مبتلا شود.1. سوره زلزله «آيه»، 7 ـ 8.