نگاه ويژه صداي مردم صداي خداست
چكيده
به نظر نويسنده، مردمسالاري ديني راه به جايي نميبرد و چارهاي جز تن دادن به اصول دموكراسي وجود ندارد. وي معتقد است تنها راه جمع ميان مردمسالاري و دين اين است كه بگوييم صداي مردم، صداي خداست، و هر چه مردم در امر حكومت خواستند، همان خواست خداست.مردمسالاري ديني به مثابه يك شيوه حكومت در سالهاي اخير وارد ادبيات سياسي ايران شده است. بفرماييد هدف از طرح اين مفهوم چه بوده است؟برخي واژگان در فضاي سياسي ـ اجتماعي بيش از آن كه برخاسته از نوعي دقت و تفحص تئوريك باشند، واجد دو خصلت اساسياند: نخست، نفي ايدئولوژيهاي رقيب؛ و دوم، ارائه تصويري مبهم و آرماني از انديشهاي كه اين واژگان نمايندهاش هستند.مردمسالاري ديني هم واجد اين دو خصيصه است. فرض مردمسالاري ديني اين است كه ليبرال دموكراسي و دموكراسيهاي سوسياليستي مشكلاتي دارند، و حال، پسوند دين ميخواهد اين مشكلات را حل كند. وقتي صحبت از دموكراسي ميكنيم(چه دموكراسي كثرتگرايانه، چه دموكراسي اكثريت، چه دموكراسي سوسياليستي) فرض اين است كه خود دموكراسي نقطه عزيمت است؛ هرچند پيشفرضهايي در آن نهفته است.پيشفرض اين است كه اكثريت آرا ميتواند سنجيدهترين راه را عرضه كند، يا اينكه رأي اكثريت و در واقع تكثر آرا ميتواند رضايت، خشنودي و خرسندي بيشتري را فراهم آورد.بنده در اين برداشت، هم ميل و اراده را دخالت ميدهم و هم عقلانيت را. لازم هم نيست كه دموكراسي حتما از يك عقلانيت برتر دفاع كند و همچنين لازم نيست كه حتما از يك خواسته و ميل و خرسندي برتر دفاع كند. گاهي از اين است و گاهي از آن، و گاهي تركيبي است از هر دو. حال وقتي ما پسوند ديني را به دموكراسي ميافزاييم، واژهاي را به كار گرفتهايم كه «غايتي» است.دين براي خود غايتي را در تعريف انسان، مسير انسان و مقصد انسان ترسيم ميكند. بنابراين، مردمسالاري ديني ميخواهد اين غايت را محترم بشمارد. هرچند به نظر ميرسد مردمسالاري ديني در ايران با نوع تفسير غالب و رايجي كه از دين در قالب ولايت فقيه ارائه ميشود، راه به جايي نميبرد.وقتي پسوند ديني به كار ميبريم، يعني ميخواهيم «مردم» را كه نقطه عزيمت و گرانيگاه است به دين برگردانيم. نكتهاي كه شايد بر استفاده كنندگان از مردمسالاري ديني، پنهان مانده، اين است كه اديان بنابر دلايلي مشوق فردگرايياند. فردگرايي نه به معناي اينديويدواليسم غرب، بلكه فردي كه جمع را نفي ميكند يا فقط در جهت منافع خود به جمع مينگرد؛ به اين معنا كه اديان ـ يا لااقل اديان بزرگ ـ با پذيرش اينكه آخرت و رستاخيزي وجود دارد و براي انسان حيات ديگري متصور است، نوعي فردگرايي خاص ديني به وجود ميآورند.اين نكته مهمي است كه در مردمسالاري ديني به اندازه لازم بدان توجه نشده است و بنابراين، اين سؤال بدون پاسخ ميماند كه بالاخره بايد حقوق پايه در مردمسالاري ديني محترم باشد يا نه؟البته به يك معنا ميتوان مردمسالاري را با پسوند ديني پذيرفت. به اين معنا كه مردم نسبتا تفسير و بيان و برداشت مشتركي در دين داشته باشند يا لااقل به پارادايمي دست يافته باشند؛ هرچند در ذيل آن پارادايم، خردهمجموعهها را نيز داشته باشيم؛ ولي در نهايت آراي اين انسانها دائرمدار سرنوشت خودشان باشد.ولي كساني كه در ايران از مردمسالاري ديني صحبت ميكنند از يك طرف ميخواهند ايدئولوژيهاي رقيب را نفي كنند و از طرفي ميخواهند بگويند هر آنچه در جامعه اتفاق ميافتد، در چارچوب مردمسالاري ديني است. از اين رو فكر ميكنم واژه مردمسالاري ديني، چندان گويا نيست. شايد مردمداري ديني متناسب باشد؛ ولي وقتي كلمه «سالار» را بهكار ميبريم، گرانيگاه، مردمي هستند كه ديندارند. آقاياني كه چنين عقيدهاي دارند تصورشان اين است كه مردم ديندارند، ولي به ميل خود از دين يك تفسير اقتدارگراي سلسلهمراتبي قائل ميشوند كه در نهايت به نفي مردم منجر ميشود.ولي آيا در ميان قرائتهاي مختلف ديني نميتوان قرائتي يافت كه به ارزشهاي مردمسالاري و غايت دين وفادار باشد؟فكر ميكنم كساني كه بحث مردمسالاري ديني را پيش كشيدهاند براي پاسخ به سؤال شما دچار معضلات جدي باشند. يعني نميتوان از مردمسالاري صحبت كرد مگر اينكه ديني را درنظر بگيريد كه مردمسالاري را در رهبري و در توزيع قدرت كاملاً منعكس كرده باشد؛ ولي اگر ديني داشته باشيد كه نصبگرا باشد يا سلسلهمراتب قدرتي را بپذيرد، و در نهايت بخواهد قدرت را به يك نفر يا تعداد محدودي واگذار كند با مردمسالاري سازگار نيست.سرنوشت اين موضوع كه حكومت از آنِ خداست و خدا بر مردم حكومت ميكند، چيست؟ در واقع بفرماييد كه قرائتهاي مختلف ديني در مردمسالاري با حكومت خدا بر مردم چگونه مواجه ميشوند؟به عقيده من همه قرائتها در اين سهيم نيستند كه خدا بر مردم حكومت ميكند. برخي قرائتها ميگويند صداي مردم، صداي خداست. اتفاقا چيزي كه در غرب واقع شد بر اين اساس بود كه صداي مردم، صداي خداست. در قرائتي ميگويند خدا بر انسان حكومت ميكند و غالبا با تصور و سابقه ما، به دنبال كساني ميرويم كه ميتوانند صداي خدا را در اين حكومت نمايندگي كنند. اما قرائتي ديگر ميگويد صداي مردم، صداي خداست. به معناي ديگر، تبلور رأي و انتخاب مردم در شكلهاي مختلف مورد رضايت و پذيرش باريتعالي است.بين اين دو، تفاوت بسيار است. در يكي پذيرفتهايم كه به يك نظام اقتدارگرا راه ببريم؛ نظامي كه مردم بيشتر به مثابه اجزايي هستند كه در سطوح پايينتر ميتوانند بازيگري كنند. اما در ديگري مردم به عاليترين وجه ميتوانند نقش داشته باشند و توجيه دينياش اين است كه نقش آنان مورد پذيرش خداست.اگر بخواهيم مردمسالاري را در يك پيوند مناسب نظري با دين قرار دهيم، هيچ راهي نيست جز اينكه به اين تفسير قائل شويم كه صداي مردم، صداي خداست؛ بيان مردم، بيان دين است.در اعتقادات اهل سنت شايد لااقل از نظر تئوريك، قضيه روشنتر باشد. اهل سنت ميگويند: چون خلافت جزء مصالح عمومي است، به عموم واگذار ميشود.سوسياليسم و ليبراليسم تا چه اندازه در جذب ارزشهاي دموكراسي موفق شدهاند و آيا اسلام ميتواند بهتر از اين دو عمل كند يا خير؟ليبرال دموكراتها حقوق پايه را حفظ ميكنند؛ هرچند نه به گستردگي ليبراليسم كلاسيك. ولي اين را نميپذيرند كه رأي اكثريت، حقوق پايه را نفي ميكند. در عين حال حقوق فردي هم نبايد مانع از اعمال حقوق جمعي شود. اين دو به اين معنا با هم سازگارند.ولي جايي كه سوسياليسم با دموكراسي جمع ميشود، تقريبا حقوق پايه به معناي ليبراليستي آن، امري است كاملاً فرعي. يعني كسي نگران از دست رفتن آن نيست. اگر جمع شد كه شد، و در غيراينصورت اولويت با وجه سياسي دموكراسي و وجه اقتصادي سوسياليسم ميتواند بود.اما اسلام، به عقيده بنده، در مقام يك دين ـ نه در مقام آنچه در تاريخ رخ داده ـ داعيهدار نظامهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي خاص و مشخص نيست. اين حرفي است كه اكنون شايد بسياري آن را نپذيرند. البته اين حرفْ جديد نيست. دستكم در كشورهاي عربي هشتاد سال پيش، و در قالب كتاب الاسلام و اصول الحكمِ عبدالرازق از اين نظر دفاع شد. در تاريخ اسلام نيز اگر به صدر اسلام برگرديم، انديشههايي وجود داشتند كه مدافع همين نظر بودند؛ يعني براي دين شأن حكومت قائل نبودند.دموكراسي كنوني در صدر اسلام وجود نداشت. دموكراتترين گروههاي صدر اسلام، برخي از فرقههاي خوارجاند. اما دموكراسي شيعه بسيار ضعيف و گستره آن از دموكراسي اهل سنت نيز محدودتر بود.اختلاف آرايي كه بين نظامهاي حكومتيِ تنيده در دل اسلام از آن صحبت ميشود، ما را به اين نتيجه بسيار آشكار ميرساند كه هيچ پارادايمي يا هيچ اجماعي بر يك الگوي حكومتي واحد وجود نداشته است؛ حتي در ماجراي ثقيفه، براي نمونه، هيچ كس اشاره نكرده است كه پيامبر در آنچنان نظام حكومتي، الگوهاي ثابت ديني را پايه گذاشته و ارائه كرده باشد، و حتي خارج از ثقيفه و از منظر طرفداران علوي نيز نظامي كه چارچوب مشخص حكومتي داشته باشد، ارائه نميگردد. حكومتْ بيشتر امري عرفي بود كه به دليل اقتضائات موجود با برخي از مواضع شرعي در دل مدينه توأم گشته بود.چرا بعد از بيست سال، دنبال طرح نوعي جديد از حكومت تحت عنوان «مردمسالاري ديني» هستيم؟ آيا اين نشاندهنده ناكامي و وجود تناقض در اصول قانون اساسي است؟به عقيده من قانون اساسي، هم به جهت آرا و انديشههاي مندرج در آن دچار مشكل است و هم اينكه تفسير غالبي كه از آن ارائه شده و امروز اعمال ميگردد، براي حل مسائل و مشكلات، به قدر لازمْ كارا نيست، و به همين دليل، اذهان را متوجه تفاسير ديگر و تناقضات نهفته در قانون ميكند. به تعبيري، قانون اساسي نه از يك وضعيت يكدستِ نظري برخوردار است و نه در زمينه اعمالي كه ميخواهد در حوزه حكومت، سياست و دين نمايندگي كند، به قدر لازم كارايي داشته است؛ چرا كه اگر كارايي داشت، ضعف نظري آن از اذهان دور ميماند يا دست كم به منزله يك ضرورت اجتماعي آشكار نميشد.اشاره
چگونگي جمع ميان خواست مردم و خواست خدا در حكومت ديني يك دغدغه جدي است كهنميتوان آن را كنار نهاد. آقاي قادري نيز به اين دغدغه توجه كردهاند و كوشيدهاند قرائتي ازنحوه جمع ميان اين دو عرضه دارند. اصل سعي ايشان در اين زمينه قابل تقدير است؛ اما كاستيهايي جدي و اساسي در تحليل ايشان وجود دارد كه به پارهاي از آنها ميپردازيم: كاستيهايي جدي و اساسي در تحليل ايشان وجود دارد كه به پارهاي از آنها ميپردازيم:1. در نظر آقاي قادري «پيشفرض دموكراسي اين است كه اكثريت آرا ميتواند سنجيدهترين راه را عرضه كند، يا اينكه رأي اكثريت و...». چنين پيشفرضي پذيرفتني نيست؛ زيرا اولاً اين پيشفرض تنها در برخي دموكراسيها وجود دارد؛ ثانيا دست كم از منظر قرآن و اسلام، قابل نقد است و اكثريت هيچگاه ملاك حقانيت دانسته نشده است و در بسياري موارد تخطئه نيز شده است؛ ثالثا همه نيك ميدانيم كه در دموكراسيها، بهويژه دموكراسيهاي ليبرال، آراي مردم تعيينكننده اصلي نيستند؛ بلكه پول و سرمايه تعيينكننده اصلي است. درست است كه مردم رأي ميدهند، ولي اين آرا پيشاپيش با تبليغات فراوان و متنوع ساخته شده است. حتي قسمت دوم پيشفرض مطرح شده از سوي آقاي قادري نيز درست نيست؛ زيرا با توجه به آنچه ذكر شد، تكثر آرايي كه آنگونه ساخته شده باشد، نهتنها نميتواند به خواست حقيقي مردم توجه كند؛ بلكه فقط به خواست صاحبان سرمايه توجه ميكند و آن را محقق ميسازد. بنابراين بايد گفت، در دموكراسيهاي رايج در دنيا، بهويژه جهان غرب، پيشفرض دموكراسي اين است كه بهترين راه براي پيشبرد اهداف سرمايهداران يا رضايت و خشنودي آنان فراهم آيد.2. آقاي قادري در دو قسمت از گفتوگوي خود اظهار داشتهاند كه مردمسالاري ديني، در قالب ولايت فقيه، راه به جايي نميبرد و اگر در عمل توفيق داشت، اينك مشكلات نظري آن آشكار نميشد. صغرا و كبراي اين سخن نادرست است.اگر بخواهيم از ميان حكومتهايي كه در دويست سال اخير در ايران حاكميت داشتهاند، يك حكومت موفق را نام ببريم بايد از جمهوري اسلامي سخن بگوييم. تنها در سايه حكومت ديني بود كه در جنگي هشت ساله كه ابرقدرتهاي شرق و غرب دست به دست هم داده بودند تا اين نظام را از ميان بردارند، مردم ايران قهرمانانه توانستند از جان و مال و ناموس و دين و كشور خويش دفاع كنند و حتي ذرهاي از خاك خود را از دست ندهند. در سايه نظام اسلامي بود كه پس از دستكم دويست سال نفوذ استعمارگران و دخالتهاي پيدا و پنهان آنان، استقلال سياسي اين كشور به دست آمد. در سايه نظام جمهوري اسلامي بود كه اين كشور توانست پس از گذراندن جنگي مخرب، خود را بازسازي كند و از هيچ كشور خارجي ديگري كمك نگيرد. استقلال اقتصادي، به معناي برنامهريزي مستقل اقتصادي متناسب با شرايط اقليمي، انساني و نيازهاي داخلي، تنها در اين حكومت پديد آمد. استقلال نظامي، پيشرفت صنايع نظامي، پيشرفت صنايع الكترونيك، پيشرفت كشاورزي، توسعه روستايي و شهري، توسعه زيرساختهاي اقتصادي ـ مانند سدسازي و راهسازي ـ توسعه بنادر، فرودگاههاي كشور، راهآهن و... همگي در نظام جمهوري اسلامي به دست آمد.پيشرفت علمي و فرهنگي به دست آمده در جمهوري اسلامي نيز بيسابقه بوده است. كاهش بيسوادي، بالا بردن سطح آگاهيهاي مردم، بالا بردن سطح آموزش عالي و توسعه كمّي بينظير دانشگاهها در جمهوري اسلامي اتفاق افتاد.البته كاستيهاي بسياري وجود دارد و توقع ما بيش از اينهاست؛ ولي اين به معناي ناديده گرفتن خدمات انجام شده و نيز پيشرفتهاي به دست آمده نيست. همه اين پيشرفتها در كنار حقطلبي و دفاع از مظلومان و مستضعفان در جهان صورت پذيرفته كه اين خود هزينههاي هنگفتي براي جمهوري اسلامي در بر داشته است. اين در ناحيه صغراي مدعاي آقاي قادري.اما در ناحيه كبرا؛ حتي اگر سخن آقاي قادري را در بخش قبل ميپذيرفتيم، دليل بر نادرستي نظري مردمسالاري ديني نبود. مشكلات عملي ممكن است عوامل گوناگوني داشته باشد؛ از جمله توطئههاي فراوان قدرتمنداني كه جمهوري اسلامي، منافع نامشروعشان را به خطر انداخته است.3. برخلاف آنچه آقاي قادري و نيز مصاحبهگر مجله تبليغ كردهاند، نظريه مردمسالاري ديني چيز تازهاي نيست؛ بلكه از ابتداي انقلاب همين نظريه همواره از سوي رهبران اين نظام بيان شده و در عمل نيز به كار رفته است. قانون اساسي نيز براساس همين نظريه شكل گرفته است. در اين قانون، مردمسالاري، به عاليترين وجه خود متجلي است. حضور مردم، حضوري تشريفاتي نيست؛ بلكه حضوري در سطوح مختلف و كاملاً تعيينكننده است.براي اداره امور اين كشور از پايينترين سطح كاري، مانند شوراهاي اسلامي شهر و روستا، تابالاترين ردههاي اجرايي كشور، مانند نمايندگان مجلس و رياست جمهوري، به رأي مستقيم مردم انتخاب ميشوند. حتي رهبري نيز به رأي غيرمستقيم، منتخب همين مردم است.ديني بودن اين نظام را نيز مردم هم در انواع تظاهرات انقلاب خواستهاند و هم در رفراندوم جمهوري اسلامي با رأي قاطع طلب كردهاند. بنابراين، هم جمهوريت و هم اسلاميت (يعني هم مردمسالاري و هم ديني بودن) آن از ابتدا مورد پذيرش مردم بوده است و قانون اساسي نيز بر همين اساس شكل گرفته است.4. آقاي قادري معتقدند پسوند ديني براي مردمسالاري، نقطه عزيمت و گرانيگاه را از مردم به دين منتقل ميسازد. اين رأي به يك معنا درست و به يك معنا نادرست است. اگر مقصود اين است كه دين بايد حاكم باشد و احكام آن رعايت شود و حتي اگر اكثريت رأيي خلاف دين داشته باشد، نبايد آن را اجرا كرد، سخن درستي است. اما اگر مقصود اين است كه در محدوده مجاز شرعي، گرانيگاه از مردم منتقل شده است، سخن نادرستي است.مردمسالاري ديني نظامي است كه تنها در جامعه ديني و بعد از آنكه مردم حاكميت دين رابه ميل خود پذيرفته باشند شكل ميگيرد. بنابراين به اين معنا خواست مردم در پذيرش يا عدم پذيرش حاكميت دين رعايت ميشود. اما پس از پذيرش حاكميت دين از سوي مردم، معنا ندارد كه بگوييم گرانيگاه از مردم منتقل شده است. خود مردم اصل نظام ديني را پذيرفتهاند و اگر نخواهند، هيچ كس با زور بر آنان حكومت نخواهد كرد. در غير اين صورت حكومتْ ديني نخواهد بود؛ زيرا دين امري اختياري است و پذيرش آن نميتواند با اكراه و اجبار همراه باشد.درعينحال بايد از يك مغالطه اجتناب كرد. هر نظامي احكامي ويژه خود دارد و هر مكتبي لوازمي به همراه دارد. هنگامي كه يك نظام پذيرفته ميشود، ديگر معنا ندارد بگوييم لوازم آن را نميخواهيم. اگر نظام ليبرالدموكراسي پذيرفته شود ديگر نميتوان گفت كه ما ميخواهيم مانع رشد و گسترش نوعي از تفكر باشيم يا به يك نوع خاص از تفكر اجازه رشد بدهيم. لازمه ذاتي ليبرالدموكراسي، دستكم در ادعاي طرفداران آن، اين است كه پيشاپيش هيچ نوع مكتب فكرياي را بر جامعه حاكم نكند و هر چه برايند آراي جمع بود، حاكم گردد و درعينحال بقيه افكار نيز مجال رشد و تبليغ و تلاش براي كسب قدرت داشته باشند. انكار اين لوازم به معناي انكار اصل ليبرالدموكراسي خواهد بود. حال آنكه آنچه در جهان غرب مشاهده ميشود برخلاف اين ادعاست؛ يعني ادعا ميشود كه نظام ليبراليسمْ حاكم است، در حالي كه از ايدئولوژيهاي خاصي حمايت ميشود و به مكتبهاي خاصي اجازه فعاليت نميدهند. در حال حاضر در آمريكا بنيادگرايي مسيحي حاكم است و در پيوند با يهوديت صهيونيستي عمل ميكند و به مسلمانان اجازه نميدهند كه فعاليت سياسي خود را تا آنجا گسترش دهند كه در قدرت شركت داشته باشند يا بتوانند آزادانه به تبليغ انديشههاي ديني خود بپردازند.5. برداشت آقاي قادري از نظريه نصب در ولايت فقيه، كه امام راحل قدسسره و بسياري از دانشمندان شيعه به آن قائلاند، برداشت درستي نيست؛ به گمان ايشان نظريه نصب، با مردمسالاري سازگار نيست؛ در حالي كه از نظريه نصب نيز برداشتهاي متفاوتي ميشود. برداشت حضرت امام قدسسره و ديگر رهبران جمهوري اسلامي، برداشتي است كه با مردمسالاري كاملاً سازگار است. مقصود از نصب، نصب شخصي نيست، بلكه نصب عام از طريق بيان اوصاف است؛ يعني آنچه از سوي دين گفته ميشود يك سلسله صفات كلي است و تشخيص و تعيين مصاديق آن به عهده خود مردم است، و اين كاملاً با مردمسالاري سازگار است. دقيقا مانند آنكه براي تعيين رئيس نظامپزشكي يا رئيس كانون وكلا، شرايطي كلي وجود دارد كه پس از احراز آن شرايط، نوبت به كساني ميرسد كه بايد رأي دهند. وجود شرايط براي انتخابشوندگان با مردمسالاري و جامعه مدني منافاتي ندارد.6. اينكه آقاي قادري ميگويند صداي مردم صداي خداست، و بيان مردم بيان دين است، نظريهاي عجيب و ضدديني است. اين به معناي به سخره گرفتن دين و تابع كردن آن در برابر اميال و اهواي آدميان است. اين به معناي آن است كه براي دين هويتي مستقل قائل نباشيم و آن را تابع خواست انسانها سازيم. اين به معناي آن است كه مردمِ هر دوره و زماني هر چه خواستند، هرچند خلاف محكمات ديني و خلاف ضرورتهاي شرعي، همان چيز را بيان دين و همان خواست را، خواست خدا بدانيم. بر اين اساس، بايد بگوييم همجنسبازي، كه در انگلستان و برخي ديگر از كشورهاي اروپايي به صورت خواستِ اكثريت درآمده است و اكثريت آن جامعه به آن رأي دادهاند، قانوني و شرعي است و از جمله احكام خداوندي است؛ همينطور ساير ضروريات ديني.7. برداشت آقاي قادري، به اعتراف خودشان، نميتواند يك برداشت شيعي ارتدوكس باشد، و با برداشت اهل سنت، بهويژه خوارج سازگارتر است. اما آنچه به صدر اسلام نسبت دادهاند و گفتهاند پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله هيچ الگوي حكومتياي برجاي نگذاشت و در ثقيفه كسي به آن اشاره نكرد و حتي علويان نيز در بيرون از ثقيفه چارچوب مشخص حكومتياي كه از پيامبر به جاي مانده باشد معرفي نكردهاند، سخني است كه يا از بياطلاعيِ كامل از تاريخ اسلام و تشيع ناشي شده است، يا پاي نوعي مصلحتانديشي در مخفي كردن تاريخ با انگيزههاي ناسالم در كار است. تاريخ تشيع، و نيز تاريخ تسنن، پر است از اشارات و بلكه تصريحات علويان و غيرعلويان، امامان شيعه و ساير اهلبيت عليهمالسلام و ديگر اصحاب، به اينكه پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله الگوي حكومتي پس از خود را با نصب علي عليهالسلام تعيين كرد و اين كار را به امر پروردگار متعال انجام داد. چگونه است كه آقاي قادري ميگويند چيزي از پيامبر بر جاي نمانده است؟! در معروفترين كتابهاي اهل سنت، حتي آنها كه در پوشاندن احاديثي كه به نفع شيعه است بسيار تلاش كردهاند، اخباري از پيامبر نقل شده است كه بر معرفي الگوي حكومتي پس از خود دلالت دارد. عالمان شيعه در همينباره به استناد منابع اهل سنت كتابهاي فراواني گردآوردهاند. الغدير، اثر علامه اميني، كه تا كنون يازده جلد آن چاپ شده است، تنها يك نمونه از اين مجموعههاي عظيم است. عبقات الانوار ميرحامدحسين هندي و خلاصه عقبات الانوار علامه ميلاني، المراجعات علامه شرفالدين، كه برخي از آنها مجلدات متعددي دارند، نيز تنها بخشي از اين مؤلفات به شمار ميآيند.