مفهوم «جامعه مدني» با آنچه امروز در جامعه ما وجود دارد، فاصلهاي بنيادي دارد. براي اجراي اصلاحات بايد با برنامهريزيهاي بلندمدت به تغيير زيرساختهاي معرفتي و روانشناختي جامعه پرداخت. در اين ميان، وظيفه اساسي دولت، اجراي برنامههاي كلان آموزشي و تربيتي، اقتصادي و قانوني در جهت تغيير زيرساختها و ديگر پايبندي به رفتار مدني است كه براي لايههاي مياني و پائيني قدرت و تودههاي مردم نقش الگويي خواهد داشت.تئودور آدورنو، متفكر مكتب فرانكفورت (حلقه انتقادي) در نظريه معرفتشناسي خود بر (نقد متقابل كلي و جزيي) يا مفهوم و مصداق تأكيد ميكند. به اين معني كه بايد ديد آيا مفهوم، حق مصداق را ادا ميكند؟ و آيا مصداق، مفهوم خود را اجرا ميكند يا نه؟ براي نمونه، مفهوم «جامعه مدني» كه در برداشتهاي علوم اجتماعي اثباتي مجموعهاي از ساختها وكاركردها و نقشهاي ثابت تلقي ميشود، از لحاظ تاريخي در «شأن سوم» جامعه فرانسه پيش از انقلاب ريشه داشته و بهطور ذاتي مفهومي تاريخي و نقادانه است. اين مفهوم در اصل در تضاد با سلطه دولتي معنا پيدا ميكند و وعده آزادي و خرسندي فرد در مقابل سلطه سياسي را در خود نهان دارد و جامعه مدني بايد به اين مفهوم وفادار باشد.جامعه ما آنجا كه مربوط به زيرساختهاي روانشناختي ميشود، در بخش مربوط به توده و آموزش عمومي و شناساندن جايگاه و مقام فرد و انسان، غالبا در گروه و جمع مستحيل شده و سرگردان است و علاقه سنتي و تاريخي ما به يكسانانگاري، شكوفايي استعدادها را ضعيف و حاشيهاي مينمايد.فلسفه آموزشي حاكم، حفظ كردن متون درسي و حجم وسيع آنها است و در كتابهاي درسي تلاش پايهاي براي آموزش بنيادهاي مدنيت صورت نميگيرد. در سطح جامعه نيز جملهبنديهاي قطعي و رهيافتهاي آمرانه مانع از پرورش عقلي و منطقي ميشود. تشريفاتي و مصنوعي بودن علم نيز به تقويت اين فضاي آموزشي كمك بسيار ميكند. بنابراين مديريت در مقابل كنترل است و مردم به جاي مديريت، كنترل ميشوند.يكي از راههايي كه ميتواند به گسترش مديريت انديشه در جامعه ايران كمك كند، ايجاد تنوع در منابع منزلت افراد است. در تاريخ ايران افراد، بنا به درجه ارتباطشان با دولت يا سمت دولتي كه داشتهاند، مورد توجه عامه بودهاند. به عبارت ديگر منزلت، در داشتن قدرت، سمت، امكان تصميمگيري، دسترسي به منابع و ارتباطات دولتي بوده است. انديشه نيز در گرو چنين قالبي است. درحاليكه انديشه و انديشمند بايد حوزه استقلال خود راحفظ كند و با افزايش توان و مشروعيت حكومتي، دخالت حاكمان سياسي در آن تقليل يابد. سياست و انديشه به يك ارتباط مكتوم ولي نسبتا مستقل نياز دارند، كه به نفع هر دو است. عدم باور و پايبندي نهاد قدرت به آرا و ابزار مدني در طول تاريخ انديشه، مهمترين دليل شكل نگرفتن تفكر نقاد و انديشه سياسي مستقل بوده است.فقدان بنيانهاي معرفتشناختي فوق در سه سطح توده، نخبگان و حكومت و زيرساخت روانشناختي خود به خود دغدغه ديگر؛ يعني زيرساخت قانوني را نيز منتفي ساخته است. چرا كه شكلگيري و صورتبندي اين مسئله بستگي كامل به برآورده شدن نسبي لازم نكتههاي اول و دوم دارد و در زمينه دغدغه چهارم نيز كه از آن تحت عنوان زير ساخت اقتصادي ياد كرديم، وضعيت فعلي آنقدر آشكار و گوياست كه نيازي به بحث تفصيلي در اين گفتار وجود ندارد.از مطالب فوق برميآيد، كه مفهوم «جامعه مدني» از مصداق «جامعه حاضر» دور است و با آنچه كه تحت عنوان جامعه مدني خوانده ميشود، فاصلهاي بنيادي داريم. بايد گفت آنچه كه در عمل و در فقدان مصاديق رخ داده است، ابتدا جعل واژه و سپس گفتوگو و جدل بر سر يك واژه جعل شده است. فقدان زيرساختهاي لازم، جعل واژه و نهايتا افتادن در ميان چرخدندههايي كه حركتشان را به فرد و جامعه تحميل ميكنند، آسيبهاي ديگري را نيز در جهت به انحراف كشاندن جامعه و افراد پديد ميآورد. طيف متفكرين جامعه كه بخش زيادي از نجات جامعه به دست ايشان است، به دو دسته تقسيم ميشوند؛ در يك سر طيف شاهد متفكران بوالهوس و در سر ديگر طيف شاهد متفكر راستين و قابل احترام خواهيم بود. زيرساختهايي اينچنين، متفكر راستين قابل احترام را به گوشههاي خلوت و دژهاي دروني ميراند و عرصه براي خودنمايي متفكران بوالهوس كه جوياي فرصتند، آماده ميشود. متفكران بوالهوس معمولاً به دفاع از نظريهها در شكل اوليه، توسعه نيافته، بومي ناشده و عمدتا مابعدالطبيعي مشغول و خرسندند و اصلاً حاضر نيستند فايده آن را در تمام مواردي كه به منفعت جامعه در وجه كلان آن (حتي جناح مخالف) است، بيازمايند، هرچند توان اين كار را نيز ندارند. تنها متفكر راستين است كه از جزئيات موضوع اطلاع دارد و نسبت به مشكلاتش داراي معرفت است.آنچه در وضعيت فعلي حادث شده است، مشتبه شدن و خلط نماد با واقعيت است. جامعه مدني به خودي خود حاصل جمع عددي مجلس (هر چند به رأي مردم انتخاب شده باشند)، شوراها و وضعيتهاي نمادين از اين دست نيست و نبايد پنداشت با حضور اينها در حال پشت سرگذاردن اصلاحات در جامعه و در مسير تحقق به جامعه مدني هستيم. اما چنين اصلاحاتي ميبايست شيوه عمل خود را تغيير دهد و رسالت خود را در حوزه معرفتي بر روشنگري تودهاي قرار دهد. اينان بايد دريابند كه حوزه اصلاحي، حوزه انقلابي نيست و جهت ايجاد تغييرات بايست با برنامههاي طولاني مدت و كوتاه مدت، دست به تغيير زيرساختها بزنند. در اين رابطه ميبايست درباره رابطه ميان نظر و عمل، انديشه كرد و به خاطر آرماني كه جامعه مورد تأييد قرار داده، شتابزده عمل نكرد. اقدام در جهت تغيير زيرساختها در كشور ما به دليل اينكه علم در عرصه سياست راه نيافته است و تصميمگيريها بيشتر در فضاي ارتباطات انجام ميپذيرد تا بر اساس قواعد صريح و تثبيت شده و متراكم، بينتيجه است و فرهنگ غير عملي از وجوه مختلف عرصه سياست به كليت جامعه تزريق ميشود.از سوي ديگر چون در كشورهاي در حال توسعه، مانند كشور ما، دولت نقش اول را در تمامي عرصهها ايفا ميكند، رفتار و سلوك دولتمردان هم به سرعت فراگير ميشود. اگر دولت و صحنه سياست عمليتر شود، جامعه نيز پيروي ميكند. در كشورهاي در حال توسعه مواجهه فكري و منطقي دولتمردان مهمترين الگو براي فراگيري كل جامعه است. در كشور ما اقتصاد، مدارس، نظام آموزشي، تحقيقات، رسانهها و اكثريت تصميمگيريها در چارچوب دولت صورت ميگيرد. بنابراين نحوه رفتار و برخورد دولت و دولتمردان باانديشه نشان ميدهد كه چقدر به مواجهه فكري بها داده ميشود و اين امر در كل جامعه اثر ميگذارد. در نظامهاي اجتماعي كه جامعه از دولت كوچكتر است، دولت ميتواند جامعه را در مسير عقلانيت و تفكر منطقي پيش ببرد و مواجهه فكري در جوامعي ميسر است كه ملايمت فرهنگي، آرامش اقتصادي و اميد به آينده در آنها فراگير شده باشد. لذا از كارويژههاي اساسي دولت، چنانچه به جامعه مدني باور دارد، پرداختن موازي به دو امر حياتي جهت دستيابي به جامعه مدني است: برنامههاي كلان آموزشي و تربيتي، اقتصادي و قانوني جهت تغيير زيرساختهاي فعلي كه نقش چرخ دندهاي مهلك را براي مدافعان جامعه مدني بازي ميكند و ديگري پايبندي به رفتار مدني كه الگوي رفتاري براي لايههاي مياني و پاييني قدرت و بالاخره توده مردم خواهد بود.
اشاره
1. چنانكه نويسنده محترم اشاره كرده است، جامعه مدني در مفهوم كنوني آن «ذاتا مفهومي تاريخي و نقادانه» است كه در شرايط خاص سياسي در برخي كشورهاي غربي چون فرانسه و انگلستان شكل گرفته است. هر چند مؤلفههايي چون «تضاد با سلطه دولتي» يا «وعده آزادي و خرسندي فرد در مقابل سلطه سياسي» ميتواند در مفهوم جامعه مدني وجود داشته باشد، ولي هرگز به درستي معناي اين واژه را باز نميتاباند. «جامعه مدني» در انديشه جان لاك يا روسو را بايد در تقابل با «دولت مطلقه و توتاليتر» ماكياولي يا هابز معنا كرد. و به عبارت دقيقتر، بايد گفت كه اين دو ايده و نظائر آن براي حل مسئله سياست و قدرت در بستر اقتصاد حريص بورژوازي و ذهنيت سكولار عصر رنسانس و روشنگري اروپا مطرح شده است. اين مسئله همراه با بنيانهاي انسانشناختي و ارزششناختي مدرن بود كه قالب جامعه مدني را به عنوان الگويي براي به افسار كشيدن قدرت بيمهار سياسي طبقه متوسط مطرح ساخت. بديهي است نبايد انتظار داشت كه همان چارچوبها و الگوها در ايران كه نه به لحاظ نظري و نه به لحاظ عملي شباهتي با اروپاي سده شانزدهم و هفدهم نداشته است، به سادگي قابل اجرا باشد.برخي روشنفكران وطني با اعتراف به همين نكته، معتقدند ابتدا بايد زيرساختهاي اقتصادي و تركيب قدرت سياسي و بافت انساني در كشورهاي اسلامي را متناسب با معيارهاي اروپاي مدرن تغيير داد و سپس اجرايبرنامههاي توسعه سياسي را انتظار داشت.2. مناسبتر بود كه نويسنده محترم پيش از آنكه از عدم انطباق مفهوم جامعه مدني بر واقعيت جامعه ايران سخن بگويد از علل عدم تحقق شعارهاي جامعه مدني در واقعيت جوامع غربي جستوجو ميكرد. امروز پژوهشگران با انصاف غربي نيز بدين نكته واقف گشتهاند كه آنچه در غرب تحت عنوان جامعه مدني برپا شده است، عمدتا رويهاي سطحي و ظاهري بيش نيست و اقتدار وتمركز وحشتزاي سياسي و اقتصادي و حاكميت بلامنازع رسانههاي امپرياليستي، حتي در نهانترين زواياي حريم خصوصي افراد نفوذ ميكنند و ظرفيتهاي آنان را در جهت منافع گروههاي اندك مديريت ميكنند. غفلت بزرگ در همين جاست كه درست در نقطهاي كه جهان غرب با آشكار ساختن درون مايههاي خود به نقد بنيادي ارزشهاي مدرن پرداخته است، گروهي از روشنفكران ما به الگوگيري مقلدانه از آن فرهنگ دست زدهاند. بهتر است كه نخبگان شرق در پي طراحي الگوهاي كارآمدي براي توسعه آباداني حيات مادي انساني و معنوي متناسب با ارزشهاي بومي فرد باشند.3 ـ تفطن نويسنده محترم به «مشتبه شدن و خلط نماد با واقعيت» در وضعيت فعلي قابل توجه است. همين نكته كه بدانيم تشكيل نهادهاي صوري و طراحي مدلهاي ظاهري براي مشاركت مردمي و جلب رضايت عمومي هرگز نميتواند به مشاركت و مسامهت ملي بيانجامد و اين نمادها و نهادها به خودي خود نميتواند به تأمين اهداف و منافع يك كشور بيانجامد، نكتهاي شايسته است. واقعيت آن است كه نخبگان و روشنفكران ما در يكي دو سده أخير بيش از آنكه در پي تجربهاندوزي از ماهيّت وكاركردهاي واقعي نهادهاي سياسي و اقتصادي غرب باشند، بيشتر به صورت سازي و نمادانديشي روي آوردهاند. بيترديد ميتوان با بهرهگيري از همه دستاوردهاي مثبت جوامع غربي و شرقي، در نهايت به الگوهاي اسلامي و ايراني براي مديريت و بهسازي سرنوشت مردم ايران پرداخت و هيچ نيازي به تبعيت كوركورانه از الگوها و مدلهاي بيگانه نيست.