زمزم زمزمه ها (ش‍رح‌ و ت‍ف‍س‍ی‍ر دی‍وان‌ ام‍ام‌ خ‍م‍ی‍ن‍ی) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زمزم زمزمه ها (ش‍رح‌ و ت‍ف‍س‍ی‍ر دی‍وان‌ ام‍ام‌ خ‍م‍ی‍ن‍ی) - نسخه متنی

قادر فاضلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





زمزم زمزمه‏ها

بسم اللّه الرحمن الرحيم




  • به تو دل بستم و غير تو كسي نيست مرا
    عاشق روي تو ام اي گل بي‏مثل و مثال
    با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور، ولي
    پرده از روي بينداز به جان تو قسم
    گر نباشي برم اي پردگي هرجايي
    مده از جنت و از حور و قصورم خبري
    جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا1



  • جز تو اي جان جهان، دادرسي نيست مرا
    به خدا، غير تو هرگز هوسي نيست مرا
    چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا
    غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
    ارزش قدس چو بال مگسي نيست مرا
    جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا1
    جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا1



نيايش، زمزمه نهاني و نداي شبانه و روزانه هر نيايشگري است؛ گفت و گوهاي تنهايي و بيان دردهاي طالب براي مطلوب و عاشق براي معشوق.

همواره هر قومي و شخصي به زبان و به اقتضاي حال خود با حضرت رب الارباب به نجوا مي‏پرداخته است. ماجراي حضرت موسي(ع) و شبان شاهدي بر اين مدعاست.

ادبيات عرفاني ما مملو از نيايشهاي عارفانه و زمزمه‏هاي عاشقانه است. عرفا نيز به اقتضاي حال و مقام خود نيايشي داشته‏اند كه گاه برخي از آنها بر روي كاغذ ثبت شده است.2

حضرت امام خميني(ره) نيز به عنوان عارفي وارسته نيايشهايي در قالب نظم و نثر از خود به يادگار گذاشته‏اند. در ذيل، به برخي از نيايشهاي آن حضرت كه در قالب نظم ارائه شده است و نيز شرح و تفسير آنها اشاره مي‏كنيم:




  • به تو دل بستم و غير تو كسي نيست مرا
    جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا



  • جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا
    جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا



دلدار را سزد كه فقط به دلبر دلبند باشد و دلبر حقيقي جز صاحب و خالق دل، كسي ديگر نيست؛ زيرا او خود، دل را خانه خويش و حرم امن و رصدگاه انوار ربوبي قرار داده است. از اينرو، جز او كسي را نسزد كه حول اين حريم پر بزند:

"القَلبُ حرمُ اللّهِ فلاتُسكنْ في حَرَمِ اللّهِ غيرَ اللّهِ"؛3

دل خانه خداست. در خانه خدا، جز خدا را راه مده.




  • دل سراي توست پاكش دارم از آلودگي
    دلم خلوت سراي اوست غيري در نمي‏گنجد
    كه غير او نمي‏زيبد در اين خلوت سراي دل5



  • كاندرين ويرانه مهماني ندانم كيستي4
    كه غير او نمي‏زيبد در اين خلوت سراي دل5
    كه غير او نمي‏زيبد در اين خلوت سراي دل5



چون دل خانه اوست، هميشه رو در رصدگاه دل، دادرسي جز او نيست.




  • عاشق روي توا م اي گل بي‏مثل و مثال
    به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا



  • به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا
    به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا



آن كه بي‏مثل و مثال است بي‏شريك هم هست؛ زيرا هيچ چيز شبيه او نيست.

"ليسَ كمثلهِ شئ"؛6

هيچ چيز همانند او نيست.

از اينرو، معشوق بي‏مثال است و چون عاشق هواي چنين معشوقي داشته باشد، هوسي جز او نخواهد داشت.




  • با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور ولي
    چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا



  • چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا
    چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا



آن جان جهان در نهان همه هست:

"اِنّ اللّهَ يحولُ بينَ المرءِ و قلبه"؛7

خداوند ميان انسان و دلش حايل مي‏گردد.

از اين رو، هيچ گاه از او جدا نبوده است؛ زيرا او از هر چيز بدو نزديكتر است:

"نحنُ اَقربُ اليهِ مِن حَبلِ الوريدِ"؛8

ما از رگ گردن به او نزديك تريم

اما آنچه موجب مي‏شود آدمي خود را از خدا جدا ببيند غفلت او از اين تقرّب است:




  • بي‏دلي در همه احوال خدا با او بود
    او نمي‏ديدش و از دور "خدايا" مي‏كرد9



  • او نمي‏ديدش و از دور "خدايا" مي‏كرد9
    او نمي‏ديدش و از دور "خدايا" مي‏كرد9



اين سوال مطرح مي‏شود كه وقتي او جان جهان است، پس فراق جان از جهان چه معنايي دارد؟

همان‏گونه كه آدمي در اثر توجه به جسم، از جان غفلت مي‏ورزد گاهي نيز در اثر شدت توجه به جسم جهان، از جان جهان غافل مي‏ماند:




  • جان، نهان در جسم و تو در جان نهان
    تو از دريچه دل مي‏روي و مي‏آيي
    پرده از روي بينداز، به جان تو قسم
    غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا



  • اي نهان اندر نهان، اي جان جان10
    ولي نمي‏شنود كس صداي پاي تو را11
    غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
    غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا



پرده داري و بي‏حجابي يكي از صفات جامع الاضداد حضرت معشوق است؛ همان‏گونه كه اوليت و آخريّت، ظاهريّت و باطنيّت، و رحمانيّت و قهّاريّت از صفات متضاد اوست. آشكار و نهان بودن نيز از جمله صفات او مي‏باشد؛ آشكار است از آن نظر كه همه چيز اثر وجودي او و نشانه اوست، نهان است از آن نظر كه هر موجودي در حدّ خود، موجب اشتغال انسان شده و آدمي را از توجه به منبع انوار و رخ بي‏نقاب او باز مي‏دارد.

بنابراين، اگر عارف خواستار بركنار زدن "پرده" از روي معشوق است تا به ديدار رُخش نايل آيد، بر او پرده‏هاي نوراني است كه در عين نشانه بودن، نقاب او نيز هست.




  • گر نباشي برم اي پردگي هر جايي
    مده از جنّت و از حور و قصورم خبري
    جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا



  • ارزش قدس چو بال مگسي نيست مرا
    جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
    جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا



او با اين كه همه جا هست، در هيچ جايي نيست؛ در عين هر جايي بودن هيچ جايي است؛ با همه است و جداي از همه:




  • اي دل و جان صورت و معنا همه تو
    هم با همه همدمي و هم بي همه تو
    اي با همه تو، بي همه تو، في همه تو12



  • مقصود همه ز دين و دنيا همه تو
    اي با همه تو، بي همه تو، في همه تو12
    اي با همه تو، بي همه تو، في همه تو12



از نظر حضرت امام، ارزش آدمي به اين است كه به كمالي رسيده باشد كه دلبرش را در برابر ببينيد، وگرنه به قدر بال مگسي ارزش نخواهد داشت. ولي در بر او بودن يك امر طبيعي است كه سنّت الهي بر آن استوار مي‏باشد و انسان در اثر رياضت و خودسازي مي‏تواند به اين درجه از آگاهي برسد كه پيوسته خود را در محضر ربوبي او بدارد و همواره با انوار او مواجه باشد. در اين صورت، حاضر نمي‏شود كه يك جلوه معشوق را با جنّت و حور و قصور عوض كند؛ بلكه هر دو عالم را، كه يك فروغ روي اوست، با يك نظر به روي دوست مي‏بازد:




  • اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند
    ديده اي نيست نبيند رخ زيباي تو را
    هيچ دستي نشود جز برِ خوان تو دراز
    رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
    قامت سرو قدان را به پشيزي نخرد
    به كجا روي نمايد كه تواش قبله نه اي
    همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
    با كه گويم كه نديده است و نبيند به جهان
    دكّه علم و خرد بست، در عشق گشود
    بشكنم اين قلم و پاره كنم اين دفتر
    نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را13



  • عشق است و داغ اول بر نقد جان توان زد
    نيست گوشي كه همي نشنود آواي تو را
    كس نجويد به جهان جز اثر پاي تو را
    به دو عالم ندهم روي دل آراي تو را
    آن كه درخواب ببيند قد رعناي تو را
    آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
    كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
    جز خم ابرو و جز زلف چليپاي تو را
    آن كه مي‏داشت به سر علت سوداي تو را
    نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را13
    نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را13



جلوه جمال ربّ جميل، كه جمال الكل و كلّ الجمال است، بر در و ديوار و عرش و فرش نمايان است:

"فاَينما تُولّوا فَثَمّ وجهُ اللّهِ؛14

به هر طرف كه رو كنيد آن جا روي اوست

هر ديده‏اي كه با اين رخ زيبا رو به روست، به يقين اين ندا را به گوش خود مي‏شنود كه:

"اِنّي اَنَا اللّه ؛15

من همان خدايم.

و چون او خالق و رازق و داناي راز است، همه دستها به سوي او گشوده است:

"يَسالهُ مَن فيِ السّمواتِ والارضِ كلّ يومٍ هو في شانٍ"؛16

هرچه در زمين و آسمان است او را طلب مي‏كند و او هر روز دركاري جديد است.

كشف نقاب از جمال رب الارباب و نظر به پرتو حضرت "نورُ السّمواتِ والارضِ"17

عارف را از خرقه و مسند و پرداختن به غير او بيزار ساخته است و از اين رو، چنين مي‏گويد:




  • رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
    قامت سرو قدان را به پشيزي نخرد
    به كجا روي نمايد كه تواش قبله نه اي
    آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را



  • به دو عالم ندهم روي دل آراي تو را
    آن كه در خواب ببيند قد رعناي تو را
    آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
    آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را



معبود، منظور عارف است و هرجا باشد با اوست؛ به هرچه مي‏نگرد جز جمال يار نمي‏بيند. او پيرو امام العارفين ، علي(ع) است كه مي‏فرمايد:

"ما راَيتُ شيئاً اِلاّ و راَيتُ اللّه قبلَهُ و مَعهُ و بَعدهُ"؛18

هيچ چيز را نديدم، مگر آن كه خدا را پيش از آن و با آن و پس از آن ديده‏ام.

بدين روي، اگر عابد سنگ و گل را قبله خود ساخته، عارف خداي دل را قبله قرار داده و سر بر آستانش سوده است، كه:

"اللّهُ في قِبلةِ المُصلّي"؛19

خداوند در قبله نمازگزار قرار دارد.

در نظر عارف، همه جا حريم خداست و حريم خدا حرم او نيز هست. از اين رو، او در حرم خدا مرتكب حرام نمي‏شود؛ همان گونه كه حضرت امام خود نيز بدين اشاره كردند كه عالم محضر خداست و معصيت در محضر او نشايد.

عرفا از اين موضوع گاهي به "معيت با خدا" تعبير كرده و براي آن آدابي كه سزاوار اين معيّت است ذكر كرده‏اند. آن كه پيوسته خود را در محضرخدا مي‏بيند بايد ادب حضور نگه دارد.




  • همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
    كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را



  • كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
    كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را



آن يار هرجايي كه همه جا، جاي اوست ولي هيچ‏جا جايگزين نمي‏شود خداست؛ زيرا منزه از تعلّق به زمان و مكان است:

"هُو الّذي فيِ السّمأِ اِلهٌ و فيِ الارضِ اِلهٌ"؛20

اوست آن كه در آسمان خداست و در زمين، خدا.

با آن كه او در همه جا با انسان است؛

"هُو معكم اَينما كنتم"؛21

هرجا باشيد او با شماست،

با اين حال، چگونه مي‏توان او را نديد و جام وصلش را نچشيد؟ مگر آن كه چشم و گوش و دل بسته باشد؛ همانند آنان كه در وصفشان فرمود:

"لَهُم قلوبٌ لايَفقهونَ بِها و لَهُم اَعينّ لايبصرونَ بِها ولَهُم آذان لايَسمعونَ بها"؛22

آنان دلهايي دارند، اما در نمي‏يابند و چشماني دارند، اما نمي‏بينند و گوشهايي دارند، اما نمي‏شنوند.

ولي آنان كه توفيق، يار و حق نگه دارشان بوده چشم دل باز كرده و آن را پرواز داشته و سرود معيّت با او سرداده‏اند:




  • به دريا بنگرم دريات بينم
    به هرجا بنگرم كوه و در و دشت
    نشان از قامت رعنات بينم23



  • به صحرا بنگرم صحرات بينم
    نشان از قامت رعنات بينم23
    نشان از قامت رعنات بينم23






  • با كه گويم كه نديده است و نبيند به جهان
    دكّه علم و خرد بست و درِ عشق گشود
    آن كه مي‏داشت به سر علت سوداي تو را



  • جز خم ابرو و جز زلف چليپاي تو را
    آن كه مي‏داشت به سر علت سوداي تو را
    آن كه مي‏داشت به سر علت سوداي تو را



سخن گفتن ما درباره معشوقي كه عاشقش با او روبه روست و چشم به خال و خط او دوخته بيهوده است؛ زيرا آنچه را ما مي‏دانيم او مي‏بيند و "شنيدن كي بود مانند ديدن؟" راهي كه با علم و خرد قابل شناسايي است، با عشق طي شده است. بدين روي، آنان كه درِ عشق به رويشان گشوده است، نيازي به نگريستن از روزنه علم و خرد ندارند و خود را در محضر معشوق مي‏يابند.




  • بشكنم اين قلم و پاره كنم اين دفتر
    نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را



  • نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را
    نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را



اگر همه موجودات جلوه‏اي از جلوات حق و "يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد"، پس چگونه مي‏توان با قلم و دفتر، كه خود ذرّه‏اي بي‏مقدار از ميان ذراّت بي‏نهايت است، به شرح آن جمال جميل پرداخت؟ چگونه مي‏توان عظمت لايتناهي را در قلبهاي محدود حروف 28 گانه درآورد؟

اَلا اِنّ ثوباً خيطَ منِ نسجِ تسعةٍ

و عشرينَ حرفاً عَن مَعاليهِ قاصرٌ24

پس آنچه مي‏گويند براي تخليه درون و تحليه برون و آرامش خويش است:




  • اين قدر هم گر نگويم اي سند
    از ضعيفي شيشه دل بشكن25



  • از ضعيفي شيشه دل بشكن25
    از ضعيفي شيشه دل بشكن25



زيرا آن حقيقت عظما با ذهن و زبان و قلم و كاغذ قابل وصف و بيان نيست:




  • چون قلم در وصف اين حالت رسيد
    عقل در شرحش چو خر در گل نهفت
    شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت



  • هم قلم بشكست و هم كاغذ دريد
    شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
    شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت






  • آفتاب آمد دليل آفتاب
    سر زلفت به كناري زن و رخسارگشا
    به سر كوي تو اي قبله دل راهي نيست
    از صفاي گل روي تو هر آن كس برخورد
    طاق ابروي تو محراب دل و جان من است
    ملحد و عارف و درويش و خراباتي و مست
    خرقه صوفي و جام مي و شمشير جهاد
    رسم آيا به وصال تو كه در جان مني؟
    ما همه موج و تو درياي جمالي، اي دوست
    موجْ درياست، عجب آن كه نباشد دريا



  • چون دليلت بايد از وي رخ متاب
    تا جهان محو شود، خرقه كشد سوي فنا
    ورنه هرگز مشوم راهي وادي منا
    بركند دل زحريم و نكند رو به صفا
    من كجا و تو كجا؟ زاهد و محراب كجا؟
    همه در امر تو هستند و تو فرمان فرما
    قبله‏گاه تو و اين جمله همه قبله نما
    هجر روي تو كه در جان مني نيست روا
    موجْ درياست، عجب آن كه نباشد دريا
    موجْ درياست، عجب آن كه نباشد دريا



آن قبله دل، كه همه دلها به سوي اوست، به مقتضاي جامع الاضداد بودنش، در عين عيان بودن، نهان است و در عين آن كه همه راهها به او ختم مي‏شود، هيچ راهي به سوي او نيست. سبوحيّت و قدوسيّت و جلالتش وي را از مجالست و مجانست با مخلوقات منزّه كرده است:

"تنّزه عَن مجانسةِ مخلوقاتهِ و جَلّ عن ملائمةِ كيفيّاته و بَعُدَ عَن لحظاتِ العيونِ"27

او از مجانست مخلوقات خود مبّرا و برتر از دست‏رسي به كيفيات و دور از حسّ ديده ظاهري است از اين روست كه:

"جَلّ جناتُ الحقِ عَن يكونَ شريفةً لِكلِ واردٍ"28

حضرت حق ساحتش برتر از آن است كه آبشخور هر تازه واردي باشد.

بنابراين، مي‏توان گفت:




  • سر زلفت به كناري زن و رخسار گشا
    به سر كوي تو اي قبله دل راهي نيست
    ورنه هرگز نشوم راهي وادي منا



  • تا جهان محو شود، خرقه كشد سوي فنا
    ورنه هرگز نشوم راهي وادي منا
    ورنه هرگز نشوم راهي وادي منا



و به قول حافظ:




  • مردم زانتظار و در اين پرده راه نيست
    يا هست و پرده‏دار نشانم نمي‏دهد29



  • يا هست و پرده‏دار نشانم نمي‏دهد29
    يا هست و پرده‏دار نشانم نمي‏دهد29



اما از اين نظر كه او معشوق و معبود همه و آفتابي است كه در دل هر ذرّه نهان مي‏باشد؛ چنان كه :




  • دل هر ذره را كه بشكافي
    آفتابيش در ميان بيني30



  • آفتابيش در ميان بيني30
    آفتابيش در ميان بيني30



و به مقتضاي "فَاينما تُولوّا فَثّم وجهُ اللّهِ"،31 همه جا منزل و محفل اوست و جايي را خالي از او نمي‏توان يافت. از اين رو، مي‏توان گفت:




  • به كجا روي نمايد كه تواش قبله نه اي
    همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
    كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را



  • آنكه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
    كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
    كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را



حاجيان به منا و صفا و مروه وارد آيند تا خدايشان را در آن جا شاهد باشند، اما عارف، كه مرام طاق ابروي يار محراب و مشهود اوست، هميشه و در همه جا حاجي و در هر لحظه در صفاست.




  • ملحد و عارف و درويش و خراباتي و مست
    خرقه صوفي و جام و مي و شمشير جهاد
    قبله‏گاه تو و اين جمله همه قبله نما



  • همه در امر تو هستند و تو فرمان فرما
    قبله‏گاه تو و اين جمله همه قبله نما
    قبله‏گاه تو و اين جمله همه قبله نما



در حيطه هدايت تكويني، همه موجودات تسليم خدايند و او را تقديس مي‏كنند و فرمان فرمايي جز حضرت معبود ندارند:

"قُل مَنِ بيدهِ ملكوتُ كُلِّ شئٍ"؛32

بگو كيست كه عنان همه چيز در دست اوست؟

اما در حيطه هدايت تشريعي، كه مرحله انتخاب و رّد و قبول است، انسانها، به صالح و طالح و مومن و كافر تقسيم مي‏شوند. با اين كه در اين جا نيز همه يك چيز مي‏طلبند، ولي زبانِ طلب در بين انسانها فرق مي‏كند و راه آنها از همديگر جداست، اما در نهايت يكي بيش نيست:




  • صد هزار انگشت ايماگر برآيد زآستين
    رسم آيا به وصال تو كه در جان مني
    هجر روي تو كه در جان مني نيست روا



  • متصدي غير از هلال نيّر يكتاش نيست33
    هجر روي تو كه در جان مني نيست روا
    هجر روي تو كه در جان مني نيست روا



وصال و فراق، هر دو در جان انسان است؛ مقصود و مطلوبِ همه جان جانان است. از اين رو، هركه او را فراموش كند خود را فراموش كرده است:

"وَلا تَكونُوا كَالّذينَ نَسوا اللّهَ فَاَنسيهم انفسهم"؛34

همانند كساني مباشيد كه خدا را فراموش كردند، پس خويشتن را فراموششان ساخت.




  • كه را جويي چرا در بيچ و تابي
    تلاش او كني جز خود نبيني
    تلاش خود كني جز او نيابي35



  • كه او پيدا و تو زير نقابي
    تلاش خود كني جز او نيابي35
    تلاش خود كني جز او نيابي35



بنابراين، خوديابي و خدايابي و خودفراموشي خدا فراموشي است:

"مَن عَرفَ نفسهَ فقد عرف ربّه"؛36

هركس خود را شناخت، حتماً پروردگار خويش را شناخته است.

پس سير و سلوك عرفاني از خود شروع مي‏شود و به خود خاتمه مي‏يابد و به قول مرحوم علامه طباطبايي(ره)، آدمي پس از سالها تلاش و زحمت و خودسازي، مي‏فهمد كه خودش خودش شده است.

عرفاي عظام بهشت حقيقي را ادراك قرب جانان و جهنم حقيقي را فراق او مي‏دانند.




  • از فراق تلخ مي‏گويي سخن
    دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
    گر بگويم از فراق چون شرار
    ما همه موج و تو درياي جمالي، اي دوست
    موج درياست، عجب آنكه نباشد دريا



  • هرچه خواهي كن وليكن اين مكن37
    پير از فرقت چنان لرزان شده است
    تا قيامت يك بود از صد هزار38
    موج درياست، عجب آنكه نباشد دريا
    موج درياست، عجب آنكه نباشد دريا



همه موجودات جهان مظهر تجلّي اسمأ الهي اند. بنابراين، هر موجودي در حدّ سعه وجودي خود، شاني از شوون الهي و جلوه‏اي از جلوات ربّاني است. در اين جا، رابطه مزبور به رابطه موج و دريا تشبيه شده است. موج دريا را نمي‏توان "دريا" ناميد، اما از آن جدا هم نيست. به همين صورت هيچ موجودي خدا نيست، در حالي كه از خدا جدا هم نيست.




  • اي خوب رخ كه پرده نشيني و بي‏حجاب
    اي آفتاب نيمه شب، اي ماه نيم‏روز
    كيهان طلايه دارت و خورشيد سايه‏ات
    جانهاي قدسيان همه در حسرتت به سوز
    انموذج جمالي و اسطوره جلال
    آيا شود كه نيم نظر سوي ما كني
    اي جلوه‏ات جمال ده هرچه خوب رو
    چشم خراب دوست، خرابم نموده است
    آبادي دوكون به قربان اين خراب39



  • اي صد هزار جلوه‏گر و باز در نقاب
    اي نجم دوربين كه نه ماهي نه آفتاب
    گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
    دلهاي حوريان همه در فرقتت كباب
    درياي بيكراني و عالم همه سراب
    تا پر گشوده كوچ نماييم از اين قباب؟
    اي غمزه‏ات هلاك كن هرچه شيخ وشاب
    آبادي دوكون به قربان اين خراب39
    آبادي دوكون به قربان اين خراب39



همه هستي جلوه‏هاي جمال حضرت ذوالجلال است، به گونه‏اي كه هيچ چيز بدون تجلّي او به وجود نمي‏آيد.

به عبارت ديگر، عالم همه نور است:

"اللّهُ نور السّمواتِ والارضِ"؛40

خداوند نور آسمانها و زمين است.

با وجود اين، آن يار پرده‏نشين با صد هزار جلوه در صد هزار نقاب است. ظاهريّت او اقتضاي ظهور و تجلّي دارد و باطنيّتش اقتضاي پرده‏نشيني و نقاب داري. هريك از عوالم امكاني پرده عالم مافوق است؛ عالم ناسوت پرده عالم ملكوت و عالم ملكوت پرده عالم لاهوت.

با اين كه همه عالم نور است، در عين حال، حجاب هم هست. همان‏گونه كه شعاع خورشيد حجاب آن است و به همين سبب، آدمي نمي‏تواند بدان بنگرد، تجليّات الهي نيز حجاب اوست:

"اِنّ للّهِ سبعينٍ الفَ حجابٍ مِن نورٍ"؛41

براي خداوند هفتاد هزار حجاب از نور است.

از اين رو، در "مناجات شعبانيه" مي‏خوانيم:

"اَنِرْ اَبصارَ قلوبِنا بضيأِ نظرِها اِليكَ حتّي تَخرقَ اَبصارُ القلوب حُجبَ النورِ"؛42

(پروردگارا) چشمان دل ما را به پرتو نظرش به تو نوراني گردان، چنان كه چشمان دل، حجابهاي نور را بدرد.

از اين جاست كه نه تنها اشياي نوراني، بلكه حتي خود نور هم سايه و حجاب ربّ‏النور مي‏شود:




  • كيهان طلايه دارت و خورشيد سايه‏ات
    گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب



  • گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
    گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب



آن معشوق كل نه تنها مطلوب خاكيان، بلكه مطلوب افلاكيان و قدسيان نيز هست و همان گونه كه ناريان از فراق او مي‏سوزند، نوريان و حوريان نيز در فرقش مي‏گدازند:




  • جانهاي قدسيان همه در حسرتت به سوز
    انموذج جمالي و اسطوره جلال
    درياي بيكراني و عالم همه سراب



  • دلهاي حوريان همه در فرقتت كباب
    درياي بيكراني و عالم همه سراب
    درياي بيكراني و عالم همه سراب



جلوه جمال او جمال آراي جهان شده و خود در وراي اين همه زيبايي نهان گرديده است، تمام خوبي خوب رويان از يك فروغ روي اوست كه از او به عاريت گرفته‏اند:




  • و كلّ مليحٍ حُسنهُ مِن جمالِها
    اي جلوه‏ات جمال ده هرچه خوب رو
    پرده بردار زررخ، چهره‏گشا، ناز بس است
    دست از دامنت اي دوست نخواهم برداشت
    همه خوبان بر زيبايي‏ات، اي مايه حسن
    مرغ پرسوخته را نيست نصيبي زبهار
    داد خواهم، غم دل را به كجا عرضه كنم
    اين همه غلغل و غوغا كه در آفاق بود
    سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است44



  • معادِ لهُ اَو حسنُ كلِّ مليحةٍ43
    اي غمزه‏ات هلاك كن هرچه شيخ و شاب
    عاشق سوخته را ديدن رويت هوس است
    تا من دل شده را يك رمق و يك نفس است
    في‏المثل در برِ درياي خروشان چو خس است
    عرصه جولانگه زاغ است و نواي مگس است
    كه چو من دادستان است و چو فريادرس است؟
    سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است44
    سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است44



ناز معشوق و نياز عاشق رمز و راز عشق و عاشقي و مايه حركت است. همه دادها و فريادها و اشكها و سوزها و سازها از ناز و نياز برمي‏خيزد. طبيعت خوب رويي و غنا ناز است و طبيعت جمال‏جويي و كمال طلبي نياز و خواهش؛ دل بردگي از آن سو و سرسپردگي از اين سو.

بانگ جرسي كه از غلغل اجزاي عالم برخاسته زمزمه وصال عرشيان و فرشيان و نوريان و ناريان است. اما از اين ميان، عده‏اي زبان قالشان برحالشان چيره است و عده‏اي به عكس اين:




  • خامشند و ناله و فريادشان
    مي‏رسد تا پاي تخت يارشان45



  • مي‏رسد تا پاي تخت يارشان45
    مي‏رسد تا پاي تخت يارشان45



اينان چون زبان ظاهري ندارند، ندا و صداي ظاهري هم ندارند؛ نداهايشان همه دروني و حالي است.

اما از بين اين عده، عارف دل سوخته زبان سَر بازبان سِرّ به صدا درمي‏آورد؛ در درون مي‏سوزد و در برون، فريادش به آسمان مي‏رود:




  • زين دو هزاران من و ما، اي عجبا من چه منم
    چون كه من از خود شدم در ره من شيشه منم
    لطف كني لطف شوم، قهر كني قهر شوم
    با تو خوشم، اي صنم لب شكرخوش ذقنم46



  • گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم
    چون بنهي پا بنهم هرچه بيابم شكنم
    با تو خوشم، اي صنم لب شكرخوش ذقنم46
    با تو خوشم، اي صنم لب شكرخوش ذقنم46



و به قول خواجه عبداللّه انصاري:




  • يارب، اريك بارگويي "بنده‏ام"
    دل كه آشفته روي تو نباشد دل نيست
    مستيِ عاشق دل باخته از باده توست
    عشق روي تو در اين باديه افكند مرا
    بگذر از خويش اگر عاشق دل باخته‏اي
    رهرو عشقي اگر، خرقه و سجاده نكن
    اگر از اهل دلي صوفي و زاهد بگذار
    برخم طرّه او جنگ زنم چنگ زنان
    دست من گير و از اين خرقه سالوس رهان
    علم و عرفان به خرابات ندارد راهي
    كه به منزلگه عشّاق ره باطل نيست48



  • بگذرد از عرش اعلا خنده‏ام47
    آن كه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
    بجز اين مستي‏ام از عمر دگر حاصل نيست
    چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست؟
    كه ميان تو و او جز تو كسي حايل نيست
    كه بجز عشقِ تو را رهرو اين منزل نيست
    كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست
    كه جز اين حاصل ديوانه لايعقل نيست
    كه در اين خرقه بجز جايگه جاهل نيست
    كه به منزلگه عشّاق ره باطل نيست48
    كه به منزلگه عشّاق ره باطل نيست48



"خال" نقطه تعيين و نمود است، مركز ظهور كثرت از وحدت، و مايه بود و ثبوت.

"عاقل" آن است كه واله و ديوانه مظهر جمال و كمال گردد. آن كه مي‏فهمد و مي‏يابد ديوانه مي‏شود. ديوانه اين وادي جز به سلسله زلف يار قرار نمي‏يابد:




  • غير آن زنجير زلف دلبرم
    گر دو صد زنجير آري بردرم50



  • گر دو صد زنجير آري بردرم50
    گر دو صد زنجير آري بردرم50



اين گونه ديوانگي يا از وصال و ادراك است و يا از مستي جام ساقي. مستاني كه از دست ساقي، مي هستي چشيده‏اند به حيات جاويد رسيده‏اند و عمر حقيقي خود را در اين حال سپري كرده‏اند. در اينجا، باده عين ساقي و ساقي همان مي باقي و مستي، غنودن در هستي است و هركه از آن بخورد چراغ خوديّتش بميرد و جان به جان آفرين سپرد. بعضي از عرفا از اين مستي به "لذت تخصيص" تعبير كرده و گفته‏اند:




  • اي شهنشه، مست تخصيصِ تواند
    لذت تخصيص تو وقت خطاب
    چون كه مستم كرده‏اي حدّم مزن
    چون شوم هشيار آنگاهم بزن
    هركه از جام تو خورده‏اي ذوالمنن
    خالدين في فنأِ سُكرِ هم
    مَن يُفاني في هواكم لم يقم50



  • عفو كن از مست خود، اي عفومند
    آن كند كو نايد از صد خم شراب
    شرع مستان را نيارد حد زدن
    كه نخواهم گشت خود هشيار من
    تا ابد رست از هش و از حد زدن
    مَن يُفاني في هواكم لم يقم50
    مَن يُفاني في هواكم لم يقم50



قرآن مجيد از اين مي مستي به "شراب طهور" تعبير كرده و ساقي آن را حضرت باري تعالي دانسته، مي‏فرمايد:

"سقاهم ربّهم شراباً طهوراً"؛51

خدايشان به آنان شرابي پاك مي‏نوشاند.

ميل به اين باده عاشق را به اين باديه افكنده كه ساحلي ندارد و هستي بدون مستي حاصلي ندارد.




  • اين قافله از صبح ازل سوي تو رانند
    سرگشته و حيران همه در عشق تو غرقند
    بگشاي نقاب از رخ و بنماي جمالت
    اي پرده‏نشين، در پي ديدار رخ تو
    در ميكده رندان همه درياد تو هستند
    اي دوست، دل سوخته‏ام را تو هدف گير
    مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند52



  • تا شام ابد نيز به سوي تو روانند
    دل سوخته هرناحيه بي تاب و توانند
    تا فاش شود آنچه همه در پي آنند
    جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
    با ذكر تو در بتكده‏ها پرسه زنانند
    مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند52
    مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند52



قافله هستي از صبح ازل با "اِنّا للّهِ" به راه افتاده و تا شام ابد، كه هنگام "اِليهِ راجعونَ" است، به حركت خود ادامه مي‏دهد. موج عشق گوهر مستي را از ژرفاي درياي امكان به ساحل وجود افكنده و بساط عدم را برچيده و سفره قدم چيده است. همه ممكنات در ساحل وجود، در عشق رسيدن به درياي وجوب در تب و تابند.




  • اين قافله از صبح ازل سوي تو رانند
    سرگشته و حيران همه در عشق تو غرقند
    دل سوخته هر ناحيه بي تاب و توانند



  • تا شام ابد نيز به سوي تو روانند
    دل سوخته هر ناحيه بي تاب و توانند
    دل سوخته هر ناحيه بي تاب و توانند



َّآن پرده نشين، كه صد هزار پرده به رخ كشيده و احدي رخش را نديده و گل از باغ رويش نچيده است، با هرپرده كه كنار مي‏زند هزاران جان به نار مي‏كشد.




  • بگشاي نقاب از رخ و بنماي جمالت
    اي پرده نشين، در پي ديدار رخ تو
    جانها همه دل باخته دلها نگرانند



  • تا فاش شود آنچه همه در پي آنند
    جانها همه دل باخته دلها نگرانند
    جانها همه دل باخته دلها نگرانند



نگراني دل باختگان دو سويه است: از يك سو نگرانند كه آيا پرده كنار خواهد رفت و جمال يار را خواهند ديد و از سوي ديگر نگرانند كه آيا آنچه را ديده مي‏شود مي‏توان فهميد و از حولش نرميد.




  • در ميكده رندان همه درياد تو مستند
    اي دوست، دل سوخته‏ام را تو هدف گير
    مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند



  • با ذكر تو در بتكده‏ها پرسه زنانند
    مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند
    مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند



مستي مستان به ياد اوست و بت‏پرستي بت‏پرستان به عشق همو. تب هر بت پرستي در نظرش مثال روي اوست و راهنماي كوي دوست؛ چنان كه قرآن كريم از قول آنان حكايت مي‏كند كه مي‏گفتند:

"ما يَعْبُدْهُم اِلا ليُقرّبونا اِليَ اللّهِ زُلفي؛53

ما آنها را پرستش نمي‏كنيم، مگر براي آن كه ما را به خدا نزديك كنيد.

اما اين صورتگري و بت‏تراشي زماني است كه پرده از رخ يار كنار نزده‏اند؛ هنگام كشف جمال جميل او، همه صورتها به نار خجلت سوخته يا سر به جيب ندامت دوخته است.




  • طبيعت از ورقِ گل، مثال روي تو كرد
    صورتگر و بت سازم، هر لحظه بتي سازم
    صد نقش برآميزم، با روح در آميزم
    درد خواهم دوا نمي‏خواهم
    عاشقم، عاشقم، مريض تو ام
    من جفايت به جان خريدارم
    از تو جانا، جفا وفا باشد
    تو "صفا"ي مني و "مروه "من
    صوفي از وصل دوست بي‏خبر است
    تو دعاي مني، تو ذكر مني
    هر طرف رو كنم تويي قبله
    هركه را بنگري فدايي توست
    همه آفاق روشن از رخ توست
    ظاهري جاي پا نمي‏خواهم56



  • ولي زشرم تو در غنچه كرد پنهانش54
    چون روي تو را بينم، در آتشش اندازم
    چون نقش تو را بينم، در پيش تو بگدازم55
    غصّه خواهم نوا نمي‏خواهم
    زين مرض من شفا نمي‏خواهم
    از تو ترك جفا نمي‏خواهم
    پس دگر من وفا نمي‏خواهم
    "مروه" را با "صفا" نمي‏خواهم
    صوفي بي صفا نمي‏خواهم
    ذكر و فكر و دعا نمي‏خواهم
    قبله، قبله نما نمي‏خواهم
    من فدايم فدا نمي‏خواهم
    ظاهري جاي پا نمي‏خواهم56
    ظاهري جاي پا نمي‏خواهم56



درد آن كيفيت نفساني يا جسماني است كه قرار و آرام را از انسان مي‏گيرد و تا برطرف شدنش او را رها نمي‏سازد. درد عشق نا آرامي رواني در راه رسيدن به معشوق است. اين درد مايه حركت و شور و اشتياق مي‏گردد. دواي اين درد عنايت حضرت معشوق است كه مرام خواهان اين درد است.

طبيب عشق، همواره دردمندان وادي وصال خود را مي‏نوازد و زخمهايشان را به عنايت خود بهبود مي‏بخشد. اما از آنجا كه اين نوازش پس از آن سوزش و سازش است، دردمندان او به بهبودي ميلي ندارند و بهروزي را در غير بهبودي مي‏دانند:




  • زخم خونينم اگر به نشود به بايد
    به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقي است
    درد خواهم، دوا نمي‏خواهم
    عاشقم، عاشقم، مريض توام
    زين مرض من شفا نمي‏خواهم



  • اي خوش آن زخم كه هر لحظه مرا مرحم از اوست
    به ارادت بكشم درد كه درمانم از اوست57
    غصه خواهم، نوا نمي‏خواهم
    زين مرض من شفا نمي‏خواهم
    زين مرض من شفا نمي‏خواهم



عاشق پيش از آنكه دوا بخواهد، درد مي‏خواهد و پيش از آنكه طالب نوا باشد، طالب غصّه است.

طبيب درد همچون مسيح(ع) بر بالين بيمار خويش حاضر مي‏شود و تا زماني كه انسان گرفتار چنين دردي نگردد، نوازش دست اين مسيح را در نخواهد يافت:




  • طبيب عشق مسيحادم است و مشفق، ليك
    چو در تو درد نباشد كه را دوا بكند؟58



  • چو در تو درد نباشد كه را دوا بكند؟58
    چو در تو درد نباشد كه را دوا بكند؟58



همان گونه كه آب به پستي برود و از بلندي برمد، رحمت حق نيز از افلاك برخاك رسيد:




  • آن شه موزونِ جهان، عاشق موزون طلبد
    رحمت حق آب بود جز ره پستي نرود
    هيچ طبيبي ندهد بي مرضي حَبّ و دوا
    من همگي دردشوم تا كه به درمان برسم59



  • شد رخ من سكّه زر تا كه به ميزان برسم
    خاكي و مرحوم شوم تا بررحمان برسم
    من همگي دردشوم تا كه به درمان برسم59
    من همگي دردشوم تا كه به درمان برسم59



پس درمان، مولود درد است؛ تا درد نباشد درمان نخواهد بود و تا زماني كه درد هست طبيب شفيق بر بالين بيمار حاضر است.




  • من جفايت به جان خريدارم
    از تو جانا، جفا وفا باشد
    پس دگر من وفا نمي‏خواهم



  • از تو ترك جفا نمي‏خواهم
    پس دگر من وفا نمي‏خواهم
    پس دگر من وفا نمي‏خواهم



جفا و وفا همچون درد و درمان است؛ تا جفا نباشد وفا نيايد:

"اِنّ مَعَ العُسرِ يُسِراً"؛60

با هر سختي گشايشي است.

جفاي معشوق نسبت به عاشق از وفاي او برخاسته است؛ همان‏گونه كه دردش به سبب درمانش بوده است. از اين رو، عرفاي عاشق جفاي دوست را از خود دوست عزيزتر داشته و درخت اميد نسبت به جفاي يار را از قديم در دل كاشته‏اند:




  • اي جفاي تو زدولت خوب‏تر
    نالم آري، ناله‏اي خوش بايدش
    نالم و ترسم كه او باور كند
    وز ترحم جور را كمتر كند61



  • انتقام تو زجان محبوب‏تر
    از دو عالم ناله و غم بايدش
    وز ترحم جور را كمتر كند61
    وز ترحم جور را كمتر كند61



در ديار عشق ناب، مهمان عزيز را به روزه روزي دهند و با دست خويش كارد بر حلقوم پسر نهند و به تازيانه فراق بنوازند و به آتش محبت مرحم گذارند تا سره از ناسره جدا شود و "تاسيه‏روي شود هركه در او غش باشد". آن گاه كه از امتحان سر بلند بيرون آيند، به خلقت خُلتّ نواخته شوند:

"و اذا اِبتَلي ابراهيمَ ربّه بكلماتٍ فاَتّمهُنّ قالَ اِنّي جاعلكَ للنّاسِ اماماً"؛62

آن‏گاه كه ابراهيم را پروردگارش به كلماتي بياموزد و آنها را به اتمام رسانيد، به وي فرمود: من تو را براي مردم امام قرار دادم.




  • تو دعاي مني، تو ذكر مني
    هر طرف رو كنم تويي قبله
    قبله، قبله نما نمي‏خواهم



  • ذكر و فكر و دعا نمي‏خواهم
    قبله، قبله نما نمي‏خواهم
    قبله، قبله نما نمي‏خواهم



"اَلّذينَ يَذكرونَ اللّهَ قياماً و قعوداً و علي جُنوبهم و يَتَفكروّنَ في خَلقِ السّمواتِ والارضِ رَبّنا ما خَلقَت هذا باطلاً سبحانكَ فقنا عذابَ النار"؛63

آنان كساني‏اند كه خداي را در حال ايستاده نشسته و خوابيده ياد مي‏كنند و در خلقت آسمانها و زمين انديشه كرده، مي‏گويند: پروردگارا، تو اينها را به باطل نيافريده‏اي. پس ما را از عذاب آتش حفظ گردان.

ذكر و فكر عاشق، ياد معشوق است، بلكه ذاكر و مذكور، هر دو يكي است:




  • اين دعا هم بخشش و اكرام توست
    ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟64



  • ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟64
    ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟64



اوست كه خود را به ياد معشوق انداخته و عاشق را با ياد خود آشنا كرده و گفته است:

"اُذكروني اَذكركُم"؛65

مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم.




  • اي دعا از تو اجابت هم زتو
    ايمني از تو مهابت هم زتو66



  • ايمني از تو مهابت هم زتو66
    ايمني از تو مهابت هم زتو66



وقتي محبوب، خود دعا و ذكر باشد، بلكه داعي و ذاكره باشد، ديگر چه جاي خواهش و ذكر و فكر است؟ وقتي او، خود قبله باشد، ديگر به قبل نما چه حاجت؟




  • حلقه ذكر مياراي كه ذاكر يار است
    جز سر كوي تو اي دوست ندارم جايي
    بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
    مشكلي حل نشد از مدرسه و صحبت شيخ
    اين همه ما و مني صوفي درويش نمود
    نيستم نيست كه هستي همه در نيستي است
    پي هركس شدم از اهل دل و حال و طرب
    عاكف درگه آن پرده نشينم شب و روز
    تا به يك غمزه او قطره شود دريايي68



  • آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است67
    در سرم نيست بجز خاك درت سودايي
    سجده آرم كه تو شايد نظري بنمايي
    غمزه‏اي تا گره از مشكل ما بگشايي
    جلوه‏اي تا من و ما را زدلم بزدايي
    هيچم و هيچ كه در هيچ نظر فرمايي
    نشنيدم طرب از شاهد بزم آرايي
    تا به يك غمزه او قطره شود دريايي68
    تا به يك غمزه او قطره شود دريايي68



همه جا كوي اوست؛ زيرا او در همه جا هست (هو مَعكم اَينما كُنتم) و تنها خاك در دوست است كه توتياي چشم ناظران است. در سويداي هيچ عاشقي جز سوداي سواد چشم بيمار يار نيست. از اين رو، در ميكده و بتكده و مسجد و دير، سجده به سواد چشم كنند تا غمزه‏اي از او به غارت برند:




  • مشكلي حل نشد از مدرسه و صحبت شيخ
    اين همه ما و مني صوفي درويش نمود
    جلوه‏اي تا من و ما را زدلم بزدايي



  • غمزه‏اي تا گره از مشكل ما بگشايي
    جلوه‏اي تا من و ما را زدلم بزدايي
    جلوه‏اي تا من و ما را زدلم بزدايي



مشكل حال به قيل و قال مدرسه و درس و بحث شيخ قابل حل نيست، بلكه غمزه مشكل‏گشا لازم است تا به يك نگاه و بي‏قيل و قال، همه را حل كند:




  • اي لقاي تو جواب هر سوال
    مشكل از تو حل شود بي قيل و قال69



  • مشكل از تو حل شود بي قيل و قال69
    مشكل از تو حل شود بي قيل و قال69



همه ردّ و قبولها و اقامه برهان فرع بر اثبات انانيّت است. هر قدر اوضاع بر وفق مراد باشد پرده‏هاي انانيّت بيشتر مي‏گردد. عاشق دل باخته و خودساخته را به من و ما كاري نيست. آن كه ادعاي تصوف و درويشي مي‏كند و مدام در پي اثبات مدعاي خويش است و بر خصم مي‏خروشد غير از كسي است كه پرده عفاف بر فضايل خود مي‏پوشد، بي‏بانگ و فرياد از جام وصل مي‏نوشد و مي‏گويد:




  • نيستم نيست كه هستي همه در نيستي است
    عاكف درگه آن پرده نشينم شب و روز
    تا به يك غمزه او قطره شود دريايي



  • هيچم و هيچ كه در هيچ نظر فرمايي
    تا به يك غمزه او قطره شود دريايي
    تا به يك غمزه او قطره شود دريايي



نيستي فقر كمال و هستي كمال نيستي است. هرجا انانيّت مطرح مي‏گردد، كمال و معرفت طرد مي‏شود؛ زيرا خودستايي با خداستايي قابل جمع نيست؛ همان‏گونه كه شرك يا توحيد. اوج عرفان در از بين بردن تعيّنها و خودبيني‏ها و خودخواهيها و خودستايي‏ها و در بي تعيّني و بي خودي است كه محصول خدابيني و خداخواهي و خداجويي است؛ تحقق كامل





"لا اِله الاّ هوَ وحده وحده وحده"؛

هيچ خدايي جز او نيست، تنهاي تنهاي تنها.

اين همان توحيد محض (ذاتي و صفاتي و افعالي) است. همه هستي در اين گونه نيستي نهفته و آن كه چشم دلش خفته و دُرِ حقيقت نسفته از معرفت طرفي نبسته، در كوي غفلت نشسته و دل به غير حق نبسته و بند بندگي گسسته و به خيل خودخواهان پيوسته است. چنين كسي هيچ گاه به كمال عرفان نايل نيايد؛ زيرا هستي جويي با اين پندار كه "هستم" حاصل نخواهد شد؛ تحصيل حاصل است و محال.

اما آن كه خود را معدوم و معبود را موجود انگارد و طالب وجود و كمال گردد، منظورِ حضرت معشوق مي‏گردد، از وادي فراق مي‏رهد، به جنّت وصل مي‏رود و در بستر لطف مي‏آرمد.

عنايت با انانيّت سازگار نيست و "اَنا" جز بار "اِنا" ندهد، مگر از كساني كه از دام همه قيود رسته، از شراب وحدت چشيده و به حق پيوسته‏اند كه اينان اگر گويند: "لب"، مراد لب درياست و اگر گويند: "لا"، مراد"الاّ". منظور اين دسته از "اَنا" ، "انتَ" است و "اَناالحقِ" آنان همان "هوالحق"؛ زيرا "اَنا" را پس از فنا مي‏گويند، نه پيش از فنا و ميان اين فرق بسيار است.




  • نك "اَنا" ماييم رسته از "اِنا"
    آن اَنايي برتو اي سگ شوم بود
    هين مكن تعجيل، اول نيست شو
    زان انايي در ازل دل تنگ شد
    آن انايي سردگشت و ننگ شد
    از "انا" چون رست، شد اكنون "انا"
    زان "انا" ي بي‏عنا خوش گشت جان
    كي شود كشف از تفكر اين "انا"
    اين "انا" مكشوف شد بعد الفنا70



  • از اِناي پر بلاي پر عنا
    در حق ما دولت محتوم بود
    چون غروب آري برآر از شرق ضو
    زين "اَنا" دل بي‏خود و جان دنگ شد
    اين "اَنا" خم داده همچون چنگ شد
    آفرين بر آن "انا" ي بي‏عنا
    شد جهان اوزان اناي اين جهان
    اين "انا" مكشوف شد بعد الفنا70
    اين "انا" مكشوف شد بعد الفنا70




1. امام خميني(ره)، ديوان امام خميني(ره)، ص41، غزل3.

2. بخشي از اين نيايشها در كتابي مستقل تحت عنوان زمزمه عشاق در نيايشهاي جاودان به قلم نگارنده جمع‏آوري شده كه در مرحله چاپ است.

3.محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج67، ص25.

4. صائبي تبريزي، شاعر معاصر

05. مثنوي كلاله خاور، دفتر پنجم، ص210.

5. نام شاعر در ذهنم نيست(!!)

6. شوري،11.

7. انفال، 25.

8.ق، 16.

9. حافظ شيرازي

10. فريدالدين عطار نيشابوري، منطق الطير.

11. شهريار، ديوان.

12. اسرارالتوحيد، ابوسعيد ابي الخير

13.امام خميني، پيشين، ص42، غزل 4.

14. بقره، 115.

15. قصص، 30.

16. الرحمن، 29.

20. زخرف، 84.

23. باباطاهر عريان، ديوان اشعار

24.آگاه باشيد لباسي كه از 29 حرف دوخته شده باشد از پوشاندن به اندام بلند يار كوتاه است.

25. مثنوي مولوي.

26. همان منبع.

27. شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان، دعاي صباح منقول از حضرت علي(ع).

28. ابن سينا، الاشارات و التنبيهات، نمط 9.

29. حافظ شيبرازي، پيشين.

35. ديوان اقبال لاهوري.

36. غرر و درر آمدي ، ج7.

37. جلال الدين محمد مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ص348، سطر 21.

38. همان، دفتر سوم، ص196، سطر 29.

39. امام خميني، پيشين، ص47، غزل 9.

41. امام خميني، تفسير سوره حمد، ص؟

42. همان، بخش حجاب.

43. ابن فارض، ديوان تائيه.

44. امام خميني، ديوان اشعار، ص53، غزل 15.

45. مثنوي مولوي.

46. جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي، ص542.

47. خواجه عبداللّه انصاري.

48. امام خميني، پيشين، ص67، غزل 29.

49.مثنوي.

51.انسان، 21.

52. امام خميني، پيشين، ص102، غزل 64.

53. زمر، 3.

54. حافظ شيرازي، پيشين.

55. جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي.

56. امام خميني، پيشين، ص160، غزل 122.

57.سعدي شيرازي، كليات.

59 جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي، ص543.

60. شرح،5

61. جلال الدين محمد مولوي،

62. بقره، 125.

63. آل عمران، 191.

64. مثنوي جلال الدين محمد مولوي.

65. بقره، 152.

66. جلال الدين محمد مولوي،؟

67. امام خميني، پيشين، ص54، غزل 16.

68. همان، ص186، غزل 148.

69. مثنوي، دفتر اول، جلال الدين محمد مولوي،

70. جلال الدين محمد مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ص348 ـ 349.

/ 1