زمزم زمزمهها
بسم اللّه الرحمن الرحيم
به تو دل بستم و غير تو كسي نيست مرا
عاشق روي تو ام اي گل بيمثل و مثال
با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور، ولي
پرده از روي بينداز به جان تو قسم
گر نباشي برم اي پردگي هرجايي
مده از جنت و از حور و قصورم خبري
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا1
جز تو اي جان جهان، دادرسي نيست مرا
به خدا، غير تو هرگز هوسي نيست مرا
چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
ارزش قدس چو بال مگسي نيست مرا
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا1
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا1
به تو دل بستم و غير تو كسي نيست مرا
جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا
جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا
جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا
دل سراي توست پاكش دارم از آلودگي
دلم خلوت سراي اوست غيري در نميگنجد
كه غير او نميزيبد در اين خلوت سراي دل5
كاندرين ويرانه مهماني ندانم كيستي4
كه غير او نميزيبد در اين خلوت سراي دل5
كه غير او نميزيبد در اين خلوت سراي دل5
عاشق روي توا م اي گل بيمثل و مثال
به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا
به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا
به خدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا
با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور ولي
چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا
چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا
چه توان كرد كه بانگ جرسي نيست مرا
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور "خدايا" ميكرد9
او نميديدش و از دور "خدايا" ميكرد9
او نميديدش و از دور "خدايا" ميكرد9
جان، نهان در جسم و تو در جان نهان
تو از دريچه دل ميروي و ميآيي
پرده از روي بينداز، به جان تو قسم
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
اي نهان اندر نهان، اي جان جان10
ولي نميشنود كس صداي پاي تو را11
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
گر نباشي برم اي پردگي هر جايي
مده از جنّت و از حور و قصورم خبري
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
ارزش قدس چو بال مگسي نيست مرا
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
اي دل و جان صورت و معنا همه تو
هم با همه همدمي و هم بي همه تو
اي با همه تو، بي همه تو، في همه تو12
مقصود همه ز دين و دنيا همه تو
اي با همه تو، بي همه تو، في همه تو12
اي با همه تو، بي همه تو، في همه تو12
اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند
ديده اي نيست نبيند رخ زيباي تو را
هيچ دستي نشود جز برِ خوان تو دراز
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
قامت سرو قدان را به پشيزي نخرد
به كجا روي نمايد كه تواش قبله نه اي
همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
با كه گويم كه نديده است و نبيند به جهان
دكّه علم و خرد بست، در عشق گشود
بشكنم اين قلم و پاره كنم اين دفتر
نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را13
عشق است و داغ اول بر نقد جان توان زد
نيست گوشي كه همي نشنود آواي تو را
كس نجويد به جهان جز اثر پاي تو را
به دو عالم ندهم روي دل آراي تو را
آن كه درخواب ببيند قد رعناي تو را
آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
جز خم ابرو و جز زلف چليپاي تو را
آن كه ميداشت به سر علت سوداي تو را
نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را13
نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را13
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
قامت سرو قدان را به پشيزي نخرد
به كجا روي نمايد كه تواش قبله نه اي
آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
به دو عالم ندهم روي دل آراي تو را
آن كه در خواب ببيند قد رعناي تو را
آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
آن كه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
به دريا بنگرم دريات بينم
به هرجا بنگرم كوه و در و دشت
نشان از قامت رعنات بينم23
به صحرا بنگرم صحرات بينم
نشان از قامت رعنات بينم23
نشان از قامت رعنات بينم23
با كه گويم كه نديده است و نبيند به جهان
دكّه علم و خرد بست و درِ عشق گشود
آن كه ميداشت به سر علت سوداي تو را
جز خم ابرو و جز زلف چليپاي تو را
آن كه ميداشت به سر علت سوداي تو را
آن كه ميداشت به سر علت سوداي تو را
بشكنم اين قلم و پاره كنم اين دفتر
نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را
نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را
نتوان شرح كنم جلوه والاي تو را
اين قدر هم گر نگويم اي سند
از ضعيفي شيشه دل بشكن25
از ضعيفي شيشه دل بشكن25
از ضعيفي شيشه دل بشكن25
چون قلم در وصف اين حالت رسيد
عقل در شرحش چو خر در گل نهفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
هم قلم بشكست و هم كاغذ دريد
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب
سر زلفت به كناري زن و رخسارگشا
به سر كوي تو اي قبله دل راهي نيست
از صفاي گل روي تو هر آن كس برخورد
طاق ابروي تو محراب دل و جان من است
ملحد و عارف و درويش و خراباتي و مست
خرقه صوفي و جام مي و شمشير جهاد
رسم آيا به وصال تو كه در جان مني؟
ما همه موج و تو درياي جمالي، اي دوست
موجْ درياست، عجب آن كه نباشد دريا
چون دليلت بايد از وي رخ متاب
تا جهان محو شود، خرقه كشد سوي فنا
ورنه هرگز مشوم راهي وادي منا
بركند دل زحريم و نكند رو به صفا
من كجا و تو كجا؟ زاهد و محراب كجا؟
همه در امر تو هستند و تو فرمان فرما
قبلهگاه تو و اين جمله همه قبله نما
هجر روي تو كه در جان مني نيست روا
موجْ درياست، عجب آن كه نباشد دريا
موجْ درياست، عجب آن كه نباشد دريا
سر زلفت به كناري زن و رخسار گشا
به سر كوي تو اي قبله دل راهي نيست
ورنه هرگز نشوم راهي وادي منا
تا جهان محو شود، خرقه كشد سوي فنا
ورنه هرگز نشوم راهي وادي منا
ورنه هرگز نشوم راهي وادي منا
مردم زانتظار و در اين پرده راه نيست
يا هست و پردهدار نشانم نميدهد29
يا هست و پردهدار نشانم نميدهد29
يا هست و پردهدار نشانم نميدهد29
دل هر ذره را كه بشكافي
آفتابيش در ميان بيني30
آفتابيش در ميان بيني30
آفتابيش در ميان بيني30
به كجا روي نمايد كه تواش قبله نه اي
همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
آنكه جويد به حرم منزل و ماواي تو را
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
كور دل آن كه نيابد به جهان جاي تو را
ملحد و عارف و درويش و خراباتي و مست
خرقه صوفي و جام و مي و شمشير جهاد
قبلهگاه تو و اين جمله همه قبله نما
همه در امر تو هستند و تو فرمان فرما
قبلهگاه تو و اين جمله همه قبله نما
قبلهگاه تو و اين جمله همه قبله نما
صد هزار انگشت ايماگر برآيد زآستين
رسم آيا به وصال تو كه در جان مني
هجر روي تو كه در جان مني نيست روا
متصدي غير از هلال نيّر يكتاش نيست33
هجر روي تو كه در جان مني نيست روا
هجر روي تو كه در جان مني نيست روا
كه را جويي چرا در بيچ و تابي
تلاش او كني جز خود نبيني
تلاش خود كني جز او نيابي35
كه او پيدا و تو زير نقابي
تلاش خود كني جز او نيابي35
تلاش خود كني جز او نيابي35
از فراق تلخ ميگويي سخن
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
گر بگويم از فراق چون شرار
ما همه موج و تو درياي جمالي، اي دوست
موج درياست، عجب آنكه نباشد دريا
هرچه خواهي كن وليكن اين مكن37
پير از فرقت چنان لرزان شده است
تا قيامت يك بود از صد هزار38
موج درياست، عجب آنكه نباشد دريا
موج درياست، عجب آنكه نباشد دريا
اي خوب رخ كه پرده نشيني و بيحجاب
اي آفتاب نيمه شب، اي ماه نيمروز
كيهان طلايه دارت و خورشيد سايهات
جانهاي قدسيان همه در حسرتت به سوز
انموذج جمالي و اسطوره جلال
آيا شود كه نيم نظر سوي ما كني
اي جلوهات جمال ده هرچه خوب رو
چشم خراب دوست، خرابم نموده است
آبادي دوكون به قربان اين خراب39
اي صد هزار جلوهگر و باز در نقاب
اي نجم دوربين كه نه ماهي نه آفتاب
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
دلهاي حوريان همه در فرقتت كباب
درياي بيكراني و عالم همه سراب
تا پر گشوده كوچ نماييم از اين قباب؟
اي غمزهات هلاك كن هرچه شيخ وشاب
آبادي دوكون به قربان اين خراب39
آبادي دوكون به قربان اين خراب39
كيهان طلايه دارت و خورشيد سايهات
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
جانهاي قدسيان همه در حسرتت به سوز
انموذج جمالي و اسطوره جلال
درياي بيكراني و عالم همه سراب
دلهاي حوريان همه در فرقتت كباب
درياي بيكراني و عالم همه سراب
درياي بيكراني و عالم همه سراب
و كلّ مليحٍ حُسنهُ مِن جمالِها
اي جلوهات جمال ده هرچه خوب رو
پرده بردار زررخ، چهرهگشا، ناز بس است
دست از دامنت اي دوست نخواهم برداشت
همه خوبان بر زيباييات، اي مايه حسن
مرغ پرسوخته را نيست نصيبي زبهار
داد خواهم، غم دل را به كجا عرضه كنم
اين همه غلغل و غوغا كه در آفاق بود
سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است44
معادِ لهُ اَو حسنُ كلِّ مليحةٍ43
اي غمزهات هلاك كن هرچه شيخ و شاب
عاشق سوخته را ديدن رويت هوس است
تا من دل شده را يك رمق و يك نفس است
فيالمثل در برِ درياي خروشان چو خس است
عرصه جولانگه زاغ است و نواي مگس است
كه چو من دادستان است و چو فريادرس است؟
سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است44
سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است44
خامشند و ناله و فريادشان
ميرسد تا پاي تخت يارشان45
ميرسد تا پاي تخت يارشان45
ميرسد تا پاي تخت يارشان45
زين دو هزاران من و ما، اي عجبا من چه منم
چون كه من از خود شدم در ره من شيشه منم
لطف كني لطف شوم، قهر كني قهر شوم
با تو خوشم، اي صنم لب شكرخوش ذقنم46
گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم
چون بنهي پا بنهم هرچه بيابم شكنم
با تو خوشم، اي صنم لب شكرخوش ذقنم46
با تو خوشم، اي صنم لب شكرخوش ذقنم46
يارب، اريك بارگويي "بندهام"
دل كه آشفته روي تو نباشد دل نيست
مستيِ عاشق دل باخته از باده توست
عشق روي تو در اين باديه افكند مرا
بگذر از خويش اگر عاشق دل باختهاي
رهرو عشقي اگر، خرقه و سجاده نكن
اگر از اهل دلي صوفي و زاهد بگذار
برخم طرّه او جنگ زنم چنگ زنان
دست من گير و از اين خرقه سالوس رهان
علم و عرفان به خرابات ندارد راهي
كه به منزلگه عشّاق ره باطل نيست48
بگذرد از عرش اعلا خندهام47
آن كه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
بجز اين مستيام از عمر دگر حاصل نيست
چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست؟
كه ميان تو و او جز تو كسي حايل نيست
كه بجز عشقِ تو را رهرو اين منزل نيست
كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست
كه جز اين حاصل ديوانه لايعقل نيست
كه در اين خرقه بجز جايگه جاهل نيست
كه به منزلگه عشّاق ره باطل نيست48
كه به منزلگه عشّاق ره باطل نيست48
غير آن زنجير زلف دلبرم
گر دو صد زنجير آري بردرم50
گر دو صد زنجير آري بردرم50
گر دو صد زنجير آري بردرم50
اي شهنشه، مست تخصيصِ تواند
لذت تخصيص تو وقت خطاب
چون كه مستم كردهاي حدّم مزن
چون شوم هشيار آنگاهم بزن
هركه از جام تو خوردهاي ذوالمنن
خالدين في فنأِ سُكرِ هم
مَن يُفاني في هواكم لم يقم50
عفو كن از مست خود، اي عفومند
آن كند كو نايد از صد خم شراب
شرع مستان را نيارد حد زدن
كه نخواهم گشت خود هشيار من
تا ابد رست از هش و از حد زدن
مَن يُفاني في هواكم لم يقم50
مَن يُفاني في هواكم لم يقم50
اين قافله از صبح ازل سوي تو رانند
سرگشته و حيران همه در عشق تو غرقند
بگشاي نقاب از رخ و بنماي جمالت
اي پردهنشين، در پي ديدار رخ تو
در ميكده رندان همه درياد تو هستند
اي دوست، دل سوختهام را تو هدف گير
مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند52
تا شام ابد نيز به سوي تو روانند
دل سوخته هرناحيه بي تاب و توانند
تا فاش شود آنچه همه در پي آنند
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
با ذكر تو در بتكدهها پرسه زنانند
مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند52
مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند52
اين قافله از صبح ازل سوي تو رانند
سرگشته و حيران همه در عشق تو غرقند
دل سوخته هر ناحيه بي تاب و توانند
تا شام ابد نيز به سوي تو روانند
دل سوخته هر ناحيه بي تاب و توانند
دل سوخته هر ناحيه بي تاب و توانند
بگشاي نقاب از رخ و بنماي جمالت
اي پرده نشين، در پي ديدار رخ تو
جانها همه دل باخته دلها نگرانند
تا فاش شود آنچه همه در پي آنند
جانها همه دل باخته دلها نگرانند
جانها همه دل باخته دلها نگرانند
در ميكده رندان همه درياد تو مستند
اي دوست، دل سوختهام را تو هدف گير
مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند
با ذكر تو در بتكدهها پرسه زنانند
مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند
مژگان تو و ابروي تو تير و كمانند
طبيعت از ورقِ گل، مثال روي تو كرد
صورتگر و بت سازم، هر لحظه بتي سازم
صد نقش برآميزم، با روح در آميزم
درد خواهم دوا نميخواهم
عاشقم، عاشقم، مريض تو ام
من جفايت به جان خريدارم
از تو جانا، جفا وفا باشد
تو "صفا"ي مني و "مروه "من
صوفي از وصل دوست بيخبر است
تو دعاي مني، تو ذكر مني
هر طرف رو كنم تويي قبله
هركه را بنگري فدايي توست
همه آفاق روشن از رخ توست
ظاهري جاي پا نميخواهم56
ولي زشرم تو در غنچه كرد پنهانش54
چون روي تو را بينم، در آتشش اندازم
چون نقش تو را بينم، در پيش تو بگدازم55
غصّه خواهم نوا نميخواهم
زين مرض من شفا نميخواهم
از تو ترك جفا نميخواهم
پس دگر من وفا نميخواهم
"مروه" را با "صفا" نميخواهم
صوفي بي صفا نميخواهم
ذكر و فكر و دعا نميخواهم
قبله، قبله نما نميخواهم
من فدايم فدا نميخواهم
ظاهري جاي پا نميخواهم56
ظاهري جاي پا نميخواهم56
زخم خونينم اگر به نشود به بايد
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقي است
درد خواهم، دوا نميخواهم
عاشقم، عاشقم، مريض توام
زين مرض من شفا نميخواهم
اي خوش آن زخم كه هر لحظه مرا مرحم از اوست
به ارادت بكشم درد كه درمانم از اوست57
غصه خواهم، نوا نميخواهم
زين مرض من شفا نميخواهم
زين مرض من شفا نميخواهم
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق، ليك
چو در تو درد نباشد كه را دوا بكند؟58
چو در تو درد نباشد كه را دوا بكند؟58
چو در تو درد نباشد كه را دوا بكند؟58
آن شه موزونِ جهان، عاشق موزون طلبد
رحمت حق آب بود جز ره پستي نرود
هيچ طبيبي ندهد بي مرضي حَبّ و دوا
من همگي دردشوم تا كه به درمان برسم59
شد رخ من سكّه زر تا كه به ميزان برسم
خاكي و مرحوم شوم تا بررحمان برسم
من همگي دردشوم تا كه به درمان برسم59
من همگي دردشوم تا كه به درمان برسم59
من جفايت به جان خريدارم
از تو جانا، جفا وفا باشد
پس دگر من وفا نميخواهم
از تو ترك جفا نميخواهم
پس دگر من وفا نميخواهم
پس دگر من وفا نميخواهم
اي جفاي تو زدولت خوبتر
نالم آري، نالهاي خوش بايدش
نالم و ترسم كه او باور كند
وز ترحم جور را كمتر كند61
انتقام تو زجان محبوبتر
از دو عالم ناله و غم بايدش
وز ترحم جور را كمتر كند61
وز ترحم جور را كمتر كند61
تو دعاي مني، تو ذكر مني
هر طرف رو كنم تويي قبله
قبله، قبله نما نميخواهم
ذكر و فكر و دعا نميخواهم
قبله، قبله نما نميخواهم
قبله، قبله نما نميخواهم
اين دعا هم بخشش و اكرام توست
ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟64
ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟64
ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟64
اي دعا از تو اجابت هم زتو
ايمني از تو مهابت هم زتو66
ايمني از تو مهابت هم زتو66
ايمني از تو مهابت هم زتو66
حلقه ذكر مياراي كه ذاكر يار است
جز سر كوي تو اي دوست ندارم جايي
بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
مشكلي حل نشد از مدرسه و صحبت شيخ
اين همه ما و مني صوفي درويش نمود
نيستم نيست كه هستي همه در نيستي است
پي هركس شدم از اهل دل و حال و طرب
عاكف درگه آن پرده نشينم شب و روز
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي68
آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است67
در سرم نيست بجز خاك درت سودايي
سجده آرم كه تو شايد نظري بنمايي
غمزهاي تا گره از مشكل ما بگشايي
جلوهاي تا من و ما را زدلم بزدايي
هيچم و هيچ كه در هيچ نظر فرمايي
نشنيدم طرب از شاهد بزم آرايي
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي68
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي68
مشكلي حل نشد از مدرسه و صحبت شيخ
اين همه ما و مني صوفي درويش نمود
جلوهاي تا من و ما را زدلم بزدايي
غمزهاي تا گره از مشكل ما بگشايي
جلوهاي تا من و ما را زدلم بزدايي
جلوهاي تا من و ما را زدلم بزدايي
اي لقاي تو جواب هر سوال
مشكل از تو حل شود بي قيل و قال69
مشكل از تو حل شود بي قيل و قال69
مشكل از تو حل شود بي قيل و قال69
نيستم نيست كه هستي همه در نيستي است
عاكف درگه آن پرده نشينم شب و روز
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي
هيچم و هيچ كه در هيچ نظر فرمايي
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي
تا به يك غمزه او قطره شود دريايي
"لا اِله الاّ هوَ وحده وحده وحده"؛هيچ خدايي جز او نيست، تنهاي تنهاي تنها.اين همان توحيد محض (ذاتي و صفاتي و افعالي) است. همه هستي در اين گونه نيستي نهفته و آن كه چشم دلش خفته و دُرِ حقيقت نسفته از معرفت طرفي نبسته، در كوي غفلت نشسته و دل به غير حق نبسته و بند بندگي گسسته و به خيل خودخواهان پيوسته است. چنين كسي هيچ گاه به كمال عرفان نايل نيايد؛ زيرا هستي جويي با اين پندار كه "هستم" حاصل نخواهد شد؛ تحصيل حاصل است و محال.اما آن كه خود را معدوم و معبود را موجود انگارد و طالب وجود و كمال گردد، منظورِ حضرت معشوق ميگردد، از وادي فراق ميرهد، به جنّت وصل ميرود و در بستر لطف ميآرمد.عنايت با انانيّت سازگار نيست و "اَنا" جز بار "اِنا" ندهد، مگر از كساني كه از دام همه قيود رسته، از شراب وحدت چشيده و به حق پيوستهاند كه اينان اگر گويند: "لب"، مراد لب درياست و اگر گويند: "لا"، مراد"الاّ". منظور اين دسته از "اَنا" ، "انتَ" است و "اَناالحقِ" آنان همان "هوالحق"؛ زيرا "اَنا" را پس از فنا ميگويند، نه پيش از فنا و ميان اين فرق بسيار است.
نك "اَنا" ماييم رسته از "اِنا"
آن اَنايي برتو اي سگ شوم بود
هين مكن تعجيل، اول نيست شو
زان انايي در ازل دل تنگ شد
آن انايي سردگشت و ننگ شد
از "انا" چون رست، شد اكنون "انا"
زان "انا" ي بيعنا خوش گشت جان
كي شود كشف از تفكر اين "انا"
اين "انا" مكشوف شد بعد الفنا70
از اِناي پر بلاي پر عنا
در حق ما دولت محتوم بود
چون غروب آري برآر از شرق ضو
زين "اَنا" دل بيخود و جان دنگ شد
اين "اَنا" خم داده همچون چنگ شد
آفرين بر آن "انا" ي بيعنا
شد جهان اوزان اناي اين جهان
اين "انا" مكشوف شد بعد الفنا70
اين "انا" مكشوف شد بعد الفنا70
1. امام خميني(ره)، ديوان امام خميني(ره)، ص41، غزل3.
2. بخشي از اين نيايشها در كتابي مستقل تحت عنوان زمزمه عشاق در نيايشهاي جاودان به قلم نگارنده جمعآوري شده كه در مرحله چاپ است.
3.محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج67، ص25.
4. صائبي تبريزي، شاعر معاصر
05. مثنوي كلاله خاور، دفتر پنجم، ص210.
5. نام شاعر در ذهنم نيست(!!)
6. شوري،11.
7. انفال، 25.
8.ق، 16.
9. حافظ شيرازي
10. فريدالدين عطار نيشابوري، منطق الطير.
11. شهريار، ديوان.
12. اسرارالتوحيد، ابوسعيد ابي الخير
13.امام خميني، پيشين، ص42، غزل 4.
14. بقره، 115.
15. قصص، 30.
16. الرحمن، 29.
20. زخرف، 84.
23. باباطاهر عريان، ديوان اشعار
24.آگاه باشيد لباسي كه از 29 حرف دوخته شده باشد از پوشاندن به اندام بلند يار كوتاه است.
25. مثنوي مولوي.
26. همان منبع.
27. شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان، دعاي صباح منقول از حضرت علي(ع).
28. ابن سينا، الاشارات و التنبيهات، نمط 9.
29. حافظ شيبرازي، پيشين.
35. ديوان اقبال لاهوري.
36. غرر و درر آمدي ، ج7.
37. جلال الدين محمد مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ص348، سطر 21.
38. همان، دفتر سوم، ص196، سطر 29.
39. امام خميني، پيشين، ص47، غزل 9.
41. امام خميني، تفسير سوره حمد، ص؟
42. همان، بخش حجاب.
43. ابن فارض، ديوان تائيه.
44. امام خميني، ديوان اشعار، ص53، غزل 15.
45. مثنوي مولوي.
46. جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي، ص542.
47. خواجه عبداللّه انصاري.
48. امام خميني، پيشين، ص67، غزل 29.
49.مثنوي.
51.انسان، 21.
52. امام خميني، پيشين، ص102، غزل 64.
53. زمر، 3.
54. حافظ شيرازي، پيشين.
55. جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي.
56. امام خميني، پيشين، ص160، غزل 122.
57.سعدي شيرازي، كليات.
59 جلال الدين محمد مولوي، كليات شمس تبريزي، ص543.
60. شرح،5
61. جلال الدين محمد مولوي،
62. بقره، 125.
63. آل عمران، 191.
64. مثنوي جلال الدين محمد مولوي.
65. بقره، 152.
66. جلال الدين محمد مولوي،؟
67. امام خميني، پيشين، ص54، غزل 16.
68. همان، ص186، غزل 148.
69. مثنوي، دفتر اول، جلال الدين محمد مولوي،
70. جلال الدين محمد مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ص348 ـ 349.