اقبال و شيمل (2)
محمد بقايى ماكان شيمل تفكرى را كه اقبال از وحدت وجود دارد مطرح مى سازد و به او حق مى دهد كه با ذهنى چنين پويا و متحرك نپذيرد كه آدمى همه تلاشش اين باشد كه پس از طى مراحل سلوك جايى براى فناشدن بيابد و يكباره دست ازتب و تاب پيشين بردارد، زيرا انسان آرمانى اقبال كسى است كه چون به كمال رسيد خدا طالب ديدارش مى شود. اين انديشه اى است كه شيمل نيز خود بدان باور دارد. او در آخرين ديدارش از تهران در يك سخنرانى در تالار امينى دانشگاه تهران به مناسبت همايش بين المللى «عرفان ملى ميان فرهنگ ها» در تاريخ مهر ، با بررسى داستان موسى و شبان در دفتر دوم مثنوى نتيجه مى گيرد كه خداوند خود در پى انسانهاى صافى ضمير و پاك طينت است. «آن نيايشى كه شبان به جاى آورد، در حقيقت خدا به وى الهام كرده بود و در واقع اين خدا بود كه دنبال شبان مى گشت». اقبال هم نظرش براين است كه آدمى با صفاى باطن و تعالى نفس به مرتبه اى مى رسد كه خدا در پى ديدارش برمى آيد: « ما از خداى گم شده ايم، او به جست وجوست» كتاب ديگرى كه آنه مرى شيمل درمورد اقبال دارد ترجمه جاويدنامه اقبال است. او اين اثر پرارزش را در سال به آلمانى برگرداند. جاويدنامه كه راقم اين سطور آن را با عنوان در شبستان ابد بيت به بيت شرح كرده است. در سال انتشار يافت كه منظومه اى است به سبك اردوايرافنامه، الغفران، سيرالعباد و كمدى الهى كه شاعر خود را در آن «زنده رود» مى نامد و مولوى را به عنوان راهنماى سفر خيالى خود به عالم ديگر برمى گزيند. اقبال در اين سفر خيالى با انديشمندان و مشاهير و شعراى حوزه تفكر خود ملاقات مى كند و در گفت وشنودى كه با آنان دارد، نظرات فلسفى و اجتماعى خود را بيان مى دارد. اين كتاب كه شيمل آن را ترجمه و شرح نموده، معرف ديدگاههاى عرفانى، سياسى و اجتماعى اقبال است. هرمان هسه برنده جايزه ادبى نوبل و خالق رمان پرآوازه دميان كه برخى از موضوعات آن بى شباهت به نظرات اقبال نيست، در مقدمه اى بر ترجمه هموطنش شيمل نظرش را درمورد اقبال براين اساس كه ديدگاه وى از سه منبع اسلامى، هندى و غربى شكل يافته تأييد مى كند و مى نويسد «محمد اقبال لاهورى به سه قلمرو معنوى تعلق دارد. آثار گرانبهايش نيز از سه سرچشمه اين سه عالم معنوى سيراب مى شوند.» شيمل با نظراتى از اين دست كه نويسنده پرآوازه اى همانند هسه آثارش را «گرانبها» مى خواند در مقدمه كتاب بال جبريل نتيجه مى گيرد كه «او در غرب بيش از هر شاعر و متفكر جديد مسلمان شهرت دارد.» او مى گويد: «در طول بيست و پنج سالى كه از درگذشت محمد اقبال ( ش. م.) مى گذرد، صدها كتاب و رساله و مقاله و شعر در ستايش از اين شاعر و فيلسوف هندى مسلمان به چاپ رسيد كه بيشتر آنها از نويسندگان پاكستانى بوده؛ كشورى كه او را با افتخار پدر معنوى خويش مى نامد. متأسفانه تلاش هاى بزرگى كه در تحقيق آثار اقبال صورت مى گيرد چنان نيست كه چهره واقعى او را بنماياند و محتواى عالمانه اين كتاب ها و مقالات به ميزان بسيار زياد تنها به جنبه هاى محدودى از انديشه او مى پردازند. انديشه هاى عالمانه اش را با ديدگاه هاى ذوقى وى درهم آميخته اند و تاكنون تقريباً كسى به تجزيه و تحليل دقيق از مضامين و نمادهايى كه اقبال در شعرش به كار برده، نپرداخته يا براى مثال قالب ها و اوزان اختصاصى شعر او را موردتجزيه و تحليل قرارنداده.» شيمل در بخش ديگرى ازمقدمه بال جبريل در مورد شخصيت علمى اقبال مى نويسد: «اگر او را اصيل ترين متفكر و شاعر مسلمان در قرن بيستم ندانيم، حداقل يكى از جذاب ترين چهره هاى اين حوزه است. اقبال نمونه دلخواهى است . بى جهت نبود كه شاهين، نماد موردعلاقه اش براى روح انسان بود؛ پرنده اى كه پيوسته در پى افقهاى تازه است. كسى كه روح متهور دارد شاهين وار زندگى مى كند. او شاعرى است كه شاهين بلندآشيان را به بلبل نغمه پرداز بوستان هاى معطر ترجيح مى دهد و گل مورد علاقه اش لاله است نه گل سرخ، زيرا نماد شهادت است و يادآور شعله سينا كه طريق حقيقت را نمى نماياند. اقبال مى خواهد در جان هاى مرده قيامتى برانگيزد. او پيوسته دنيايى تازه در برابر چشمان خواننده اش مى گشايد و او را به تسخير قله هاى تازه فرا مى خواند.» شيمل مى گويد با مطالعات دامنه دارى كه در آثار و افكار اقبال داشته است، چشم اندازهاى تازه اى بر او عيان شد و ضمن تدريس جاويدنامه در هاروارد به ديدگاه هاى فوق العاده جالبى در اين اثر مسحور كننده برخورده كه اكنون احساس مى كند مردم به شدت به آن مى انديشند. اقبال در اين منظومه از چيزى سخن مى گويد كه امروزه به آن استفاده از انرژى خورشيدى گفته مى شود ونيز خطر آلودگى هوا را پيش بينى و گوشزد مى كند. اين كه شيمل مى گويد عرفان مورد نظر اقبال را بدون در نظر گرفتن تصورى كه او از حلاج دارد نمى توان فهم كرد، دقيقاً انگشت بر نكته اى مى گذارد كه كمتر كسى در بررسى ديدگاه هاى عرفانى اقبال بدان توجه دارد، به اين معنا كه اقبال انا الحق را چيزى جز باور كردن خودى خويش نمى داند. چنان كه در فصل دوم اين كتاب اشاره شد او به روش دكارتى ثابت مى كند كه مى توانيم در هستى هر چيزى و هر كسى و نيز به جهان محسوس و دانشى كه از طريق حواس به دست مى آيد شك كنيم ولى نمى توانيم در وجود خويشتن خويش، كه در اصطلاح شناسى وى «خودى» نام گرفته، شك كنيم زيرا شك و فكر از اوست:
اگر گويى كه من و هم و گمان است
بگو با من كه داراى گمان كيست
يكى در خود نگر آن بى نشان كيست؟
نمودش چون نمود اين وآن است
يكى در خود نگر آن بى نشان كيست؟
يكى در خود نگر آن بى نشان كيست؟
چو رخت خويش بر بستم از اين خاك
وليكن كس ندانست اين مسافر
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود .
همه گفتند با ما آشنا بود
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود .
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود .
به ملك جم ندهم مصرع نظيرى را
«هر آن كه كشته نشد از قبيله ما نيست»
«هر آن كه كشته نشد از قبيله ما نيست»
«هر آن كه كشته نشد از قبيله ما نيست»
هر نگارى كه مرا پيش نظر مى آيد
خوش نگارى است ولى خوشتر از آن مى بايست
خوش نگارى است ولى خوشتر از آن مى بايست
خوش نگارى است ولى خوشتر از آن مى بايست
ز جوى كهكشان بگذر، زنيل آسمان بگذر
ز منزل دل بميرد، گرچه باشد منزل ماهى
ز منزل دل بميرد، گرچه باشد منزل ماهى
ز منزل دل بميرد، گرچه باشد منزل ماهى