تقوى الهى [1]
نويسنده: استاد علامه طباطبايى رضوان تعالى عليه 1- قانون و اخلاق كريمه و توحيد
رابطه قانون، اخلاق كريمه و توحيد.و بيان اينكه قانون بدون اخلاق و اخلاق بدون توحيد نمىتوانند منشا اثرى باشند: هيچ قانونى به ثمر نمىرسد مگر به وسيله ايمانى كه آن ايمان به وسيله اخلاق كريمهحفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود. بنابراين، توحيد اصلى است كه درخت سعادت آدمى را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مىروياند، و آن شاخهها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوههاى گرانبها بهرهمند مىسازد، همچنانكه فرموده: الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماءتؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثلكلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار [2] و ايمان به خدا را چوندرختى معرفى كرده كه داراى ريشه است كه قطعا همان توحيد است.و نيز داراى خوردنيهامعرفى كرده كه در هر آنى به اذن پروردگارش ميوههايش را مىدهد، و آن ميوهها عمل صالحند. و نيز داراى شاخههايى معرفى نموده كه همان اخلاق نيكو از قبيل تقوا، عفت، معرفت، شجاعت، عدالت و رحمت و نظاير آن است. آنگاه در آيه ديگرى در باره كلمه طيب چنين فرموده: اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه [3] سعادت صعود به سوى خداى تعالى و تقرب به درگاه او را تنهامخصوص كلمههاى طيب نموده كه همان اعتقاد حق است، و عمل شايسته و مناسب كه آن رابالا مىبرد كمك كار آن قرار داده. بيان آن اينكه: همه مىدانيم كه كمال نوعى انسان تمام نمىشود و آدمى در زندگيش آن سعادتى را كه همواره در پى آنست و هدفى بزرگتر از آن ندارد درنمىيابد مگر به اجتماعافرادى كه در كارهاى حياتى با يكديگر تعاون مىكنند. كارهايى كه كثرت و تنوع آن به حدى است كه از عهده يك انسان برنمىآيد كه همه آنها را انجام دهد. و همين درك ضرورى است كه آدمى را محتاج كرده كه اجتماعى تشكيل داده بهسنتها و قوانينى كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن در دهند و فرد فرد اجتماع هريك به قدر وسع خود بدان عمل نمايند، و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند، و بدون اينكه نيرومند مقتدربه ضعيف عاجز ظلم كند. اين را نيز مسلم مىداريم كه قوانين مذكور مؤثر واقع نمىشود مگر آنكه قوانين ديگرى به نام قوانين جزايى ضامن اجراى آن گردد، و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوق ديگران راتهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند، و متخلفين از ترس آن كيفرها هوس تخلف نكنند. و نيز مقررات ديگرى لازم است تا عاملين به قانون را تشويق و آنان را در عمل خيرترغيب نمايد.و نيز قوه حاكمهاى لازم است تا بر همه افراد، حكومت نموده به عدل و درستى بر همه سلطنت داشته باشد. و اين آرزو وقتى صورت عمل به خود مىگيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع، و بر مجرمتسلط داشته باشد، و اما اگر جرمهايى به دست مجرمينى در خلوت صورت گيرد و قوه مجريه از آن خبردار نباشد - و چقدر هم بسيار است - در اين صورت، باز جلو جرم گرفته نمىشود و دست قوانين به مجرمين نمىرسد. و نيز اگر چنانچه قوه مجريه ضعيف باشد و آن نيرويى كه بايدنداشته باشد و يا در سياست مجرمين سهلانگارى نمايد، مجرمين بر او چيره مىگردند. و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوىتر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بىثمر و تخلفات و تجاوزات شايع مىگردد. آدمى - همانطور كه بارها در مباحث گذشته بيان شد - طبعا سود طلباست، و مىخواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود. اين مصيبت وقتى شدت مىيابد كه اين توانايى بر تخلف در خود قواى مجريه متمركزشود، و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد. در اين صورت استكه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمىتوانند او را به سوى عدالت اجتماعى و عمل به حق وادار نمايند. آرى، در چنين وضعى قواى مجريه و يا شخص حاكم فعال ما يشاء گشته، هيچ قدرتى تاب مقاومت او را نياورده و هيچ ارادهاى نمىتواند با اراده او معارضت نمايد. تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاى جبابره و طاغوتها و زورگويىهاى ايشان به مردم معاصر خود پر است. نزديكتر از مراجعه به تاريخ، مراجعه به وضع موجود دنياى معاصر خود ماست كه مىبينيم در بيشتر نقاط روى زمين همين وضع جريان دارد. قوانين و سنن اجتماعى هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سختتر تعيين شده باشد، مع ذلك آنطور كه بايد در مجتمع اجراء نمىشود و جلو خلاف را نگرفته را تخلف را نمىبندد، مگر آنكه در افراد آن مجتمع فضائل اخلاقى حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انسانى از قبيل ملكه پيروى حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء واشاعه رحمت و امثال آن پاى بند باشند. آرى، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعى كه كشورهاى متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم (به ظاهر عادلانه) به خود گرفتهاند غره گشته و مرغوب شود، چون قوانين اين كشورها بر اساس وپايههاى اخلاقى وضع نشده و ضامن اجراء ندارد. مردم اين كشورها فكرشان فكر اجتماعى است، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشان چيز ديگرى را محترم نمىشمارند، و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدن آنها و استعمار سرزمينهايشان و مباح كردن جان و مال و ناموسشان هدف ديگرى ندارند. ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آن ظلمهايى را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مىكردند امروزه به اجتماعات منتقل گرديده و در حقيقت امروز اجتماعى بر اجتماعى ديگر ظلم و ستم روا مىدارد يعنى امروزه ملت جاى فرد را گرفته است، پس مىتوان گفت كه الفاظ، معانى خود را از دست دادهاند و هر لفظى معناى ضد خود را به خود گرفته، اگر از حريت و شرافت و عدالت و فضيلت سخنى به ميان مىآيد مقصود واقعى از آن پيشرفت دنائت و پستى و ظلم و رذالت است. و كوتاه سخن، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمىشود مگر اينكه بر اساس فضائل اخلاقى و شرافت انسانيت تاسيس شده، و پشتوانهاش دلهاى مردم بوده باشد. و اين فضائل اخلاقى هم به تنهايى در تامين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوى صلاح عمل كافى نيست، مگر وقتى كه بر اساس توحيد باشد، يعنى مردم ايمان داشته باشند به اينكه عالم - كه انسان جزئى از آن است - آفريدگار و معبودى دارد يكتا، و ازلى و سرمدى، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتى نمىشود. خدايى كه همهاشياء را بر كاملترين نظام آفريده، بدون اينكه به يكى از آنها احتياجى داشته باشد، و به زودى خلايق را به سوى خود بازگردانيده به حسابشان مىرسد، نيكوكار را به علت نيكوكاريش پاداشو بدكار را به بدى عملش كيفر مىدهد، و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مىكند. و اين خود روشن است كه وقتى اخلاق بر چنين عقيدهاى اتكاء داشته باشد براى آدميان جز مراقبت رضاى خدا همتى باقى نمىماند، در آن صورت تمامى هم آدمى اين مىشود كه يك يك كارهايش مورد رضاى خدا باشد، و چنين مردمى از درون دلهايشان، رادعى به نام تقوا دارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مىشود. و اگر اخلاق از چنين اعتقادى سرچشمه نگيرد، براى آدمى در كارهاى حياتيش هدفى جز تمتع به متاع دنياى فانى و التذاذ به لذائذ حيات مادى باقى نمىماند، نهايت چيزى كه بتواند زندگى او را عادلانه، و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعى خود كند، اين فكر است كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشى گشته، و در نتيجه زندگى خودم هم متلاشى مىشود، پس لازم است كه من از پارهاى از خواستههايم به خاطر حفظ جامعه صرفنظر كنم، تا به پارهاى ديگر نايل شوم، كه اگر چنين كنم هم به بعضى ازآرزوهايم مىرسم، و هم اينكه مردم مادام كه زندهام مرا مدح و تعريف مىكنند، و نام من در صفحات تاريخ با خطوطى طلايى باقى مىماند. اما مساله مدح و تعريف مردم البته تا حدى مشوق هست، و ليكن تنها در امور مهمى كه مردم از آن آگاه مىشوند جريان دارد، به خلاف امور جزئى و شخصى، و يا امور مهمى كه مردمخبردار نشوند، از قبيل كارهاى سرى، كه در آنجا ديگر اين دواعى مانع ارتكاب انسان نمىشود، و اما مساله خطوط طلايى تاريخ و نام نيك، آن هم غالبا در مواردى صورت مىگيرد كه پاى از جان گذشتگى و فداكارى در ميان بيايد، مانند كشته شدن در راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مبانى دولت و امثال آن. اين چنين فداكارىها از كسانى سر مىزند كهبه حيات ديگرى، ماوراى اين زندگى معتقد باشند، و كسى كه چنين اعتقادى ندارد جز به يك عقيده خرافى دست به چنين فداكارى نمىزند، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگى ديگر هيچ عاقلى از جان خود نمىگذرد تا بعد از او نامش را به نيكى ياد كنند، چون او بعد از مرگ وجود ندارد تا از آن مدح و ثنا و يا هر نفع ديگرى كه تصور شود برخوردار گردد. آن كدام عاقلى است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را بهكشتن دهد كه ديگران به زندگى برسند، با اينكه بر حسب فرض، به زندگى ديگرى اعتقاد نداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد. مگر اينكه اعتقادى خرافى وادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مىرود. پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركى و لو هر چه باشد جاى توحيد را نمىگيرد. و چيزى وجود ندارد كه جاى توحيد را در باز دارى انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پر كند، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيزهايى باشد كه طبعا براى مردم آشكار نشود وبالاخص آن معصيتى كه اگر فاش شود به خاطر جهاتى بر خلاف آنچه كه بوده فاش مىگردد، مانند تجاوزى كه اگر - العياذ بالله - از يوسف نسبت به زليخا سرمىزد. همچنانكه خوددارى وتعفف يوسف از آن، بر خلاف جلوه كرد، و زليخا او را به شهوترانى و خيانت متهم نمود. آرى، در چنين فروضى جز توحيد هيچ مانع ديگرى نيست، همچنانكه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزى جلوگير نشد و نمىتوانست بشود. 2- تقواى دينى به يكى از سه امر حاصل مىشود
مراتب و درجات حصول تقواى دينى و پرستش خدا بر اساس خوف، رجاء و حب : و به عبارت ديگر خداى تعالى به يكى از سه وجه عبادت مىشود: 1 - خوف 2 - رجاء 3 - حب. و اين هر سه در آيه فى الآخرة عذاب شديد و مغفرة من الله و رضوان و ما الحيوة الدنياالا متاع الغرور [4] جمع شده است. بنا بر اين، هر شخص با ايمانى بايد نسبتبه حقيقت دنيا توجه داشته باشد، و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است كه چون سراب بيابان به نظر بيننده لب تشنه، آب مىآيد و اورا به سوى خود مىكشاند، ولى وقتى نزديك شود چيزى نمىبيند، و اگر چنين تنبهى داشته باشد ديگر هدف خود را از كارهايى كه در زندگى انجام مىدهد دنيا قرار نداده، مىداند كه دروراى اين دنيا جهان ديگرى است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مىرسد، حال يا آن نتيجه، عذابى است شديد در ازاى كارهاى زشت، و يا مغفرتى است از خدا در قبال كارهاى نيك. پس بر اوست كه از آن عذاب بهراسد، و به آن مغفرت اميدوار باشد. ولى اگر عالىتر از اين فكر كند هدف خود را خشنودى خود قرار نمىدهد و به خاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمىكند بلكه هر چه مىكند به خاطر خدا و رضاى او است. البته طبايع مردم در اختيار يكى از اين سه راه مختلف است، بعضى از مردم - كه اتفاقااكثريت را هم دارا هستند - مساله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مىدارد، اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاى الهى برمىخورند بيشتر مىترسند و در نتيجه به عبادت مىپردازند. و بعضى ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد، اينان هر چه بيشتر به وعدههاى الهى وثوابها و درجاتى كه خداوند نويد داده برمىخورند اميدشان بيشتر شده، به خاطر رسيدن به نعمتها و كرامتها و حسن عاقبتى كه خداوند به مردم با ايمان و عمل صالح وعده داده بيشتر به تقواو التزام اعمال صالح مىپردازند تا شايد بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدايى نائل آيند. ولى دسته سوم كه همان طبقه علماى بالله هستند هدفشان عالىتر از آن دو دسته است، اينان خدا را نه از ترس عبادت مىكنند و نه از روى طمع به ثواب، بلكه او را عبادت مىكنند براى اينكه اهل و سزاوار عبادت است، چون خدا را داراى اسماء حسنى و صفات عليائى كه لايقشان اوست شناختهاند و در نتيجه فهميدهاند كه خداوند پروردگار و مالك سود و اراده و رضاى ايشان و مالك هر چيز ديگرى غير ايشان است، و اوست كه به تنهايى تمامى امور را تدبير مىكند. خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده او ديدند، و چون بنده شانى جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگى نموده، رضاى او را به رضاى خود و خواست او را برخواست خود مقدم بدارد، لذا اولا به عبادت خدا مىپردازد و ثانيا از آنچه كه مىكند و آنچه كه نمىكند جز روى خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته، نه التفاتى به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد، و نه توجهى به ثواب دارد تا اميدوار شود. گو اينكه از عذاب خدا ترسناك و به ثواب او اميدوار هست، و ليكن محركش براى عبادت و اطاعت خوف و رجاء نيست. كلام امير المؤمنين (صلوات الله عليه) كه عرض مىكند: من تو را از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمىكنم بلكه بدان جهت عبادت مىكنم كه تو را اهل و سزاوار عبادت يافتم نيز به همين معنا اشاره دارد. اين دسته از آنجايى كه تمامى رغبتها و اميال مختلف خود را متوجه يك سو كردهاند، و آن هم رضاى خدا است، و تنها غايت و نتيجهاى كه در نظر گرفتهاند خداست، لذا محبت به خدا در دلهايشان جايگير شده است. آرى، اين دسته خداى تعالى را به همان نحوى شناختهاند كه خود خداى تعالى خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفى كرده. و چون او خود را به بهترين اسماء و عاليترين صفات معرفى و توصيف كرده، و نيز از آنجايى كه يكى ازخصايص دل آدمى مجذوب شدن در برابر زيباييها و كمالات است، در نتيجه، محبت خدا كه جميل على الاطلاق است در دلهايشان جايگزين مىشود. [5] به ضميمهآيه الذى احسن كل شىء خلقه [6] استفاده مىشود كه خلقت دائر مدار حسن و اين دوعالم هستى از ديدگاه محببين و مخلصين كه خدا پرستى از روى خوف و رجاء را نوعى شرك مىدانند و خداوند را چون شايسته پرستش است مىپرستند (خلقت و حسن) متلازم و متصادق همند. آنگاه از آيات بسيار ديگرى برمىآيد كه يك يك موجودات، آيه و دليل بر وجود خدا، و آنچه در آسمانها و زمين است آياتى است براى صاحبان عقل. و خلاصه در عالم وجود چيزى كه دلالتبر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد. پس اشياء از جهت انواع مختلفى كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لا يتناهى اودلالت نموده، با زبان حال او را حمد و بر حسن فنا ناپذير او ثنا مىگويند.و از جهت انواع مختلفى كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناى مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجى تنزيه مىكنند، همچنانكه فرموده: و ان من شىء الا يسبح بحمده [7] پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهى سلوك مىكنند كه پروردگارشان بدانراهنمايى كرده و نشانشان داده، و آن راه اين است كه هر چيزى را آيه و علامت صفات جمالو جلال او مىدانند، و براى هيچ موجودى نفسيت و اصالت و استقلال نمىبينند، و به اين نظر بهموجودات مىنگرند كه آيينههايى هستند كه با حسن خود، حسن ماوراى خود را كه حسنى لايتناهى است جلوهگر مىسازند، و با فقر و حاجتخود غناى مطلقى را كه محيط به آنهاست نشان مىدهند، و با ذلت و مسكنتى كه دارند عزت و كبرياى ما فوق خود را حكايت مىكنند. و پر واضح است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستى چنين نظرى باشدخيلى زود نفوسشان مجذوب ساحت عزت و عظمت الهى گشته، و محبتبه او آنچنان بردلهايشان احاطه پيدا مىكند كه هر چيز ديگرى و حتى خود آنان را از يادشان مىبرد، و رسم وآثار هوا و هوس و اميال نفسانى را به كلى از صفحه دلهايشان محو مىسازد، و دلهايشان را بهدلهايى سليم مبدل مىسازد كه جز خدا(عز اسمه) چيز ديگرى در آن نباشد، همچنانكه فرموده: و الذين آمنوا اشد حبا لله [8] و لذا، اين طبقه دو طريق اول را كه يكى طريق خوف و ديگرى طريق رجاء بود خالىاز شرك نمىدانند، چون آن كس كه خدا را از ترس مىپرستد در حقيقتبه منظور دفع عذاب ازجان خود متوسل به خدا مىشود، پس او خودش را مىخواهد نه خدا را.و همچنين آن كس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مىكند به منظور جلب ثواب و رستگارى به نعمت و كرامت متوسلخدا مىشود، او هم خود را مىخواهد نه خدا را، زيرا اگر راه ديگرى غير از توسل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مىپيمود، و با خدا و عبادت او هيچ سر و كارىنداشت، و در سابق هم از امام صادق(ع) روايتى گذشت كه مىفرمود: هل الدينالا الحب - مگر دين غير از محبت چيزى ديگر هم هست؟ و در حديث ديگرى فرمود: من او را به ملاك دوستيش مىپرستم، و اين مقام نهفتهاى است كه جز پاكان با آن ماسىندارند و اگر اهل محبت را در اين حديث پاكان خوانده براى اين است كه گفتيم اين طايفه از هواى نفس و لوث ماديت منزهند. پس: اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام و كامل نمىگردد. 3- چگونه محبت باعث اخلاص مىشود؟
عبادت خدا از ترس عذاب، آدمى را به زهد وادار مىكند، يعنى چشمپوشى از لذايذدنيوى براى رسيدن به نجات اخروى. پس زاهد كارش اين است كه از محرمات و يا كارهايىكه در معناى حرام است يعنى ترك واجبات اجتناب كند. آنكس هم كه طمع ثواب دارد طمعش او را وادار به كارهايى از قبيل عبادت و عمل صالح مىكند تا به نعمت اخروى و بهشتبرين نائلش سازد پس كار عابد هم اين است كه واجبات و يا كارهايى را كه در معناى واجباست(يعنى ترك حرام)بجا آورد.و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك، و رجاء عابد او راوادار به فعل مىكند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براى دين وامىدارد نهاخلاص براى خدا، صاحب دين. به خلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است و قلب را جز از تعلق به خدا از هر تعلقى ازقبيل زخارف دنيا و زينتهاى آن، اولاد و همسران، مال و جاه و حتى از خود و آرزوهاى خودپاك مىسازد، و قلب را منحصرا متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست - از قبيل دين وآورنده دين و ولى در دين و هر چه كه برگشتش به خدا باشد - مىسازد.آرى، حبتبه هر چيزمحبتبه آثار آن نيز هست. بنا بر اين، چنين كسى در كارها، آن كارى را دوست مىدارد كه خدا دوستبدارد، وآن كارى را دشمن مىدارد كه خدا دشمن بدارد.به خاطر رضاى خدا راضى، و به خاطر خشم خدا خشمگين مىشود، و اين محبت نورى مىشود كه راه عمل را براى او روشن مىسازد، همچنانكه فرموده: ا و من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس [9] و روحى مىشود كه او را به خيرات وا مىدارد، همچنانكه فرموده: و ايدهم بروح منه [10] و همين استسر اينكه از چنين كسى جز جميل و خير سرنمىزند، و هيچ مكروه و شرى را مرتكب نمىگردد. و به هيچ به موجودى از موجودات عالم و حوادثى كه در عالم رخ مىدهد نمىنگرد، وچشمش به هيچ يك از آنها چه بزرگ و چه كوچك، چه بسيار و چه اندك نمىافتد مگر آنكه دوستش داشته و زيبايش مىبيند، چون او از آنها جز اين جنبه را كه آيات و نشانههاى خدا وتجليات جمال مطلق و حسن غير متناهى و غير مشوب به نقص و مكروهند نمىبيند. و به همين دليل اينگونه اشخاص غرق در نعمتهاى خدا و غرق در مسرتى هستند كه غمو اندوهى با آن نيست، و غرق در لذت و سرورى هستند كه ديگر آلوده به الم و اندوه نيست، و غرق در امنيتى هستند كه ديگر خوفى با آن نيست، چون همه اين عوارض سوء وقتى عارضمىشوند كه انسان سوئى را درك بكند، و شر و مكروهى ببيند.و كسى كه هيچ چيزى را شر ومكروه نمىبيند، او جز خير و جميل مشاهده نمىكند، و وقايع را جز به مراد دل و موافق با رضانمىبيند. پس اندوه و ترس و هر سوء ديگر و هر چيزى كه مايه اذيت باشد در چنين كسى راه ندارد. بلكه او از سرور و ابتهاج و امنيت به مرحلهاى رسيده كه هيچ مقياسى نمىتوانداندازهاش را معلوم كند، و جز خدا هيچ كس نمىتواند بر آن احاطه يابد، و اين مرحله، مرحلهاىاست كه مردم عادى توانايى تعقل و پى بردن به كنه آن را ندارند، مگر به گونهاى تصور ناقص. و آيه شريفه الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون الذين آمنوا و كانوايتقون [11] و همچنين آيه الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هممهتدون [12] اشاره به همين معنا دارد. و اين طايفه، همان مقربينى هستند كه به قرب خداى تعالى رستگار شدهاند، چونديگر چيزى كه ميان آنان و پروردگارشان حائل گردد باقى نمانده، نه در محسوسات و نهموهومات، و نه آنچه مورد هوا و خواهش نفس و يا مورد تلبيس شيطان باشد، زيرا هر چه كه دربرابر آنان قرار گيرد آيتى خواهد بود كه كاشف از حق تعالى است نه حجابى كه ميان آنان وحضرتش ساتر شود، و به همين جهتخداوند علم اليقين را بر ايشان افاضه مىكند، و كشفمىكند براى ايشان از آنچه كه نزد او است از حقايقى كه از ديدگان مادى كور مستور است، همچنانكه در آيه كلا ان كتاب الابرار لفى عليين و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهدهالمقربون [13] و آيه كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم [14] به اين معنا اشاره فرموده.و درپيرامون اين معنا در تفسير آيه يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم [15] در جلد ششم اين كتاببحثى به ميان آمد. سخن كوتاه آنكه، اين طايفه در حقيقت متوكلين بر خدا و تفويض كنندگان به سوى خداو راضيان به قضاء او و تسليم در برابر امر اويند، چون گفتيم كه جز خير نمىبينند و جز جميل بهچشمشان نمىخورد.و همين معنا باعث مىشود كه ملكات فاضله و خلقهاى كريمه كهسازگار با اين نظر كه نظر توحيد است در دلهايشان مستقر گردد، و در نتيجه همانطور كه در عملمخلصند در اخلاق نيز مخلص شوند، و معناى اخلاص دين براى خدا هم همين است: هوالحى لا اله الا هو فادعوه مخلصين له الدين [16] 4- معناى اخلاص
معناى اخلاص، وجه اسناد اخلاص عبد به خدا و اشاره به درجات عالى اخلاص معصومين(عليهم السلام): اينكه در آيات مورد بحث و در آيات بسيارى ديگر، اخلاص عبد را به خدا نسبت داده، با اينكه بنده بايد خود را براى خدايش خالص كند بدان جهت است كه بنده جز موهبت خداى تعالى چيزى را از ناحيه خود مالك نيست، و هر چه را كه خدا به او داده باز در ملك خوداوست. پس اگر بنده، دين خود را و يا به عبارتى خود را براى خدا خالص كند، در حقيقت خداوند او را جهت خود خالص كرده است. البته در اين ميان افرادى هستند كه خداوند در خلقت ايشان امتيازى قائل شده، وايشان را با فطرتى مستقيم و خلقتى معتدل ايجاد كرده، و اين عده از همان ابتداى امر با اذهانى وقاد و ادراكاتى صحيح و نفوسى طاهر و دلهايى سالم نشو و نما نمودهاند، و با همان صفاى فطرت و سلامت نفس، و بدون اينكه عمل و مجاهدتى انجام داده باشند به نعمت اخلاص رسيدهاند، در حالى كه ديگران با جد و جهد مىبايستى در مقام تحصيلش برآيند، آن هم هر چه مجاهدت كنند به آن مرتبه از اخلاص كه آن عده رسيدهاند نمىرسند. آرى، اخلاص ايشانبسيار عالىتر و رتبه آن بلندتر از آن اخلاصى است كه با اكتساب بدست آيد، چون آنها دلهايى پاك از لوث موانع و مزاحمات داشتهاند. و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمه مخلصين - بهفتح لام - هر جا كه آمده باشد هم ايشان باشند. و اين عده همان انبياء و امامان معصوم(ع) هستند، و قرآن كريم هم تصريح دارد بر اينكه خداوند ايشان را اجتباء نموده، يعنى جهت خود جمعآورى و براى حضرت خود خالص ساخته، همچنانكه فرموده: و اجتبينا هم و هديناهم الى صراط [17] و نيزفرموده: هو اجتبيكم و ما جعل عليكم فى الدين من حرج [18] و به ايشان از علم، آن مرحلهاى را داده كه ملكه عاصمه است، و ايشان را از ارتكابگناهان و جرائم حفظ مىكند، و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتى گناه صغيره از ايشانمحال مىشود.و فرق عصمت و ملكه عدالت همين است، با اينكه هر دوى آنها از صدورو ارتكاب گناه مانع مىشوند، از اين جهتبا هم فرق دارند كه با ملكه عصمت صدور معصيتممتنع هم مىشود، ولى با ملكه عدالت ممتنع نمىشود. در صفحات گذشته هم گفتيم كه اين عده از پروردگار خود چيزهايى اطلاع دارند كهديگران ندارند، و خداوند هم اين معنا را تصديق نموده و فرموده: سبحان الله عما يصفون الاعباد الله المخلصين [19] و نيز محبت الهى ايشان را وامىدارد به اينكه چيزى را جز آنچه كه خدا مىخواهدنخواهند، و به كلى از نافرمانى او منصرف شوند، همچنانكه اين را نيز در قرآن تقرير نموده، و درچند جاى از آن فرموده است: فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهمالمخلصين [20] مبناى عصمت معصومين(انبياء و ائمه عليهم السلام)علم است، علمى مغاير با ساير علوم و از جمله شواهدى كه دلالت مىكند بر اينكه عصمت از قبيل علم است، يكى آيهاىاست كه خطاب به پيغمبرش مىفرمايد: و لو لا فضل الله عليك و رحمته لهمت طائفةمنهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شىء و انزل الله عليك الكتابو الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما [21] كه ما تفصيل معناى آنرا در سوره نساء آورديم. و نيز آيهاى است كه از قول يوسف مىفرمايد: قال رب السجن احب الى ممايدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين [22] و وجه دلالت آن را در تفسيرش بيان نمودهايم. از اين نكته چند مطلب استفاده مىشود: اول آنكه علمى كه آن را عصمت مىناميم با ساير علوم از اين جهت مغايرت دارد كه اين علم اثرش كه همان بازدارى انسان از كار زشت و وادارى به كار نيك است، دائمى و قطعى است، و هرگز از آن تخلف ندارد، به خلاف ساير علوم كه تاثيرش در بازدارى انسان اكثرى و غير دائمى است، همچنانكه در قرآن كريم در باره آن و نيز فرموده: [23] و افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله على علم [24] و نيز فرموده: فما اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم [25] آيه سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين [26] نيز بر اين معنا دلالت مىكند، زيرا با اينكه مخلصين يعنى انبياء و امامان، معارف مربوطه به اسماء و صفات خدا را براى ماملكه عصمتبا مختار بودن معصوم منافات ندارد و انصراف معصوم از گناه به اختيار اوستبيان كردهاند و عقل خود ما هم مؤيد اين نقل هست، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيحندانسته و آيه مذكور خدا را از آنچه ما توصيف مىكنيم منزه نموده و توصيف مخلصين را صحيح دانسته. پس معلوم مىشود كه علم ايشان غير از علم ما است هر چند از جهتى متعلق علم ايشان و ما يكى است، و آن، اسماء و صفات خداست. دوم اينكه علم مزبور، يعنى ملكه عصمت در عين اينكه از اثرش تخلف ندارد و اثرش قطعى و دائمى است، در عين حال طبيعت انسانى را - كه همان مختار بودن در افعال ارادىخويش است - تغيير نداده، او را مجبور و مضطر به عصمت نمىكند؟و چگونه مىتواند بكند بااينكه علم، خود يكى از مبادى اختيار است، و مجرد قوى بودن علم باعث نمىشود مگر قوى شدن اراده را. مثلا كسى كه طالب سلامت است وقتى يقين كند كه فلان چيز سم كشنده آنى است، هر قدر هم كه يقينش قوى باشد او را مجبور به اجتناب از سم نمىكند، بلكه وادارش مىكند به اينكه با اختيار خود از شرب آن مايع سمى خوددارى كند. آرى، وقتى عاملى انسان را مجبور به عمل و يا ترك عملى مىكند كه انسان را از يكى از دو طرف فعل و ترك بيرون نموده وامكان فعل و ترك را مبدل به امتناع يكى از آن دو بسازد. شاهد اين مدعا آيه و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم ذلك هدى الله يهدىبه من يشاء من عباده و لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون [27] است كه دلالت مىكند براينكه شرك براى انبياء با اينكه خداوند برگزيده و هدايتشان كرده ممكن است و اجتباء و هدايت الهى مجبور به ايمانشان نكرده.و اين معنا را آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته [28] و نيز آياتى ديگر مىرساند. پس معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مىشوند، و اگر انصرافشان را به عصمتشان نسبت دهيم مانند انصراف غير معصومين است كه به توفيق خدايى نسبت مىدهيم. همچنانكه با آن آيات و تصريح اخبارى كه مىگويند انصراف معصومين از معصيت به خاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد، چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن است به روح ايمان، و نسبت ضلالت و غوايت است به تسويلات شيطان، همچنانكه ايننسبتها با اختيار مؤمن و كافر منافات ندارد، آن نسبت هم با اختيار معصومين منافات ندارد. پس چيزى از اينها، فعلى (كار) را از اين جهت كه فعلى است از فاعلى با اراده و اختيار ازفعل بودن خارج نمىسازيد - دقت فرماييد. بله، در اين ميان عدهاى هستند كه گمان كردهاند خداوند آدمى را از معصيت باز مىدارد و منصرف مىكند، اما نه از راه گرفتن اختيار و ارادهاش، بلكه از راه معارضه با اراده او، مثل اينكه اسبابى فراهم آورد كه اراده آدمى از بين برود، و يا ارادهاى بر خلاف ارادهاش خلق كند، و يا فرشتهاى بفرستد تا از تاثير اراده آدمى جلوگيرى نمايد و يا مجراى آن را تغيير دهد، و آن را به سوى غير آن هدفى كه طبعا انسان قصد آن را مىكند برگرداند، همانطور كه يك انسان قوى از اراده ضعيف و يا تاثير آن جلوگيرى مىكند و نمىگذارد فرد ضعيف آن كارى را كه برحسب طبع خود مىخواهد بكند انجام دهد. گويا پارهاى از صاحبان نظريه مزبور جبرى مسلكند، و ليكن اصلى كه مشترك ميان همه صاحبان اين نظريه است، و اين نظريه و نظريههاى شبيه به آن مبتنى بر آنست، اين است كه اين طايفه معتقدند حاجت موجودات به باريتعالى تنها در پيدايش است، و اما در بقائشان بعداز آنكه موجود شدند احتياجى به خداى سبحان ندارند، و خداى سبحان سببى است در عرض ساير اسباب، با اين تفاوت كه چون از ساير اسباب قوىتر و قادرتر است لذا مىتواند در حالبقاى موجودات هر رقم تصرفى كه بخواهد بكند. يكى را منع نموده، ديگرى را آزاد بگذارد، يكى را زنده كند، آن ديگرى را بميراند، يكى را عافيت دهد، آن ديگرى را مريض كند، بهيكى توسعه در رزق دهد، و ديگرى را تهيدست نمايد، و همچنين ساير تصرفات ديگر. و از آن جمله اگر بخواهد بندهاى را مثلا از شر و گناه دور بدارد فرشتهاى مىفرستد تااو را از مقتضاى طبعش كه گناه است جلوگيرى نمايد، و مجراى اراده او را از شر به سوى خير تغيير دهد. و يا اگر بخواهد بندهاى را به خاطر استحقاقى كه دارد گمراه كند ابليس را بر اومسلط مىسازد تا از جانب خير به شر معطوفش نمايد هر چند اين تصرف ابليس به حد جبر واضطرار نرسد. و اين حرف به دليل وجدان مردود است، چون ما با وجدان خود اين معنا را درك مىكنيم كه در اعمال خير و شر هيچ سببى كه با نفس ما منازعه نمايد و بر ما غالب شود وجود ندارد، و تنها نفس ما است كه اعمالى از روى شعور و ارادهاى ناشى از شعور، و خلاصه از شعورو ارادهاى كه قائم به آنست انجام مىدهد، پس هر سببى را كه دليل نقلى و عقلى و راى نفس ما اثبات مىكند - از قبيل فرشته و شيطان - سببهايى است طولى، نه عرضى، و اين خود روشن است. علاوه بر اينكه، معارف قرآنى از قبيل توحيد و هر معارف ديگرى كه بازگشت آن به توحيد است همه مخالف با مبناى اين نظريه است، و در خلال بحثهاى گذشته به مقدار زيادى اين مطلب تشريح شد. [1]. ترجمه تفسير الميزان جلد يازدهم صفحه 210. [2]. مگر نديدى خدا چگونه مثالى زد، سخن نيك چون نهال نيك است، اصلش در زمين استواراست و شاخه آن در آسمان هميشه به اذن پروردگارش ميوه خود را مىدهد. و خدا اين مثلها را براى مردم مىزند شايد متذكر شوند. و كايت سخن بد چون نهال بدى است كه از زمين كنده شده و قرار ندارد. سورهابراهيم، آيات 24 - 26. [3]. سخنان خوب به سوى او صعود مىكند و عملهاى شايسته آنها را بالا مىبرد. سوره فاطر، آيه 10. [4]. در دنياى ديگر عذابى سخت هست، و هم مغفرت و خشنودى خدا، و زندگى اين دنيا جز كالائى فريبنده نيست. سوره حديد، آيه 20. [5]. آن است خدا پروردگار شما، معبودى جز او نيست، آفريننده هر چيز است پس او را بپرستيد. سوره انعام، آيه 102. [6]. آن كس كه هر چه آفريد زيبايش كرد.سوره الم سجده، آيه 7. [7]. و هيچ چيز نيست مگر آنكه او را تسبيح نموده و حمد مىگويد. سوره اسراء، آيه 44. [8]. و آنان كه ايمان آوردند، محبتشان به خدا بيشتر است. سوره بقره، آيه 165. [9]. آيا كسى كه مرده(جهل و ضلالت)بود و ما زندهاش كرديم و برايش نورى قرار داديم تا ميان مردم آمد و شد كند(مثل او مانند كسى است كه در تاريكيها فرو شده...).سوره انعام، آيه 122. [10]. و به روحى از خود تاييدشان كرد. سوره مجادله، آيه 22. [11]. آگاه باشيد كه اولياى خدا نه خوفى بر ايشان هست و نه اندوهناك مىشوند. آنهايى كه ايمان آوردند و (در زندگى دنيا همواره) تقوا را شعار خود كردند.سوره يونس، آيه 62 و 63. [12]. آنانكه ايمان آوردند و ايمان خود را آميخته با ظلم نكردند ايمنى آنها راست و هم آنها به حقيقت راه يافتگانند. سوره انعام، آيه 82. [13]. هرگز، نامه نيكان هر آينه در عليين است، و تو چه دانى كه عليين چيست، كتابى نوشته استكه مقربان شاهد آنند. سوره مطففين، آيات 18 - 21. [14]. هرگز، اگر به علم يقين مىدانستيد جهنم را بطور قطع مىديديد. سوره تكاثر، آيه 5 و 6. [15]. شما كه ايمان داريد! به خودتان بپردازيد. سوره مائده، آيه 105. [16]. اوست زنده، معبودى جز او نيست پس با ديندارى خالص، او را بخوانيد. سوره مؤمن، آيه 64. [17]. اين پيغمبران را برگزيديم و به راهى راست هدايتشان كرديم. سوره انعام، آيه 87. [18]. او شما را برگزيد و در اين دين براى شما سختى ننهاد. سوره حج، آيه 78. [19]. خداى يكتا از آنچه وصف مىكنند منزه است، مگر بندگان خاص خداى.سوره صافات، آيه 159 و 160. [20]. به عزت تو قسم كه همگيشان را گمراه مىكنم، مگر آنها كه بندگان خاص تواند.سوره ص آيه 82 و 83. [21]. اگر كرم خدا و رحمت او شامل تو نبود، گروهى از آنها قصد داشتند، ترا از راه حق بگردانند اما جز خودشان را گمراه نمىكنند و ضررى به تو نمىرسانند. خدا اين كتاب و حكمت را به تو نازل كرد، وچيزهايى كه نمىدانستى تعليم داد و كرم خدا نسبت به تو بزرگ بود. سوره نساء، آيه 113. [22]. گفت: پروردگارا!زندان براى من، از گناهى كه مرا بدان مىخوانند خوشتر است، و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى، مايل به ايشان مىشوم و از جهالت پيشگان مىگردم. سوره يوسف، آيه 33. [23]. آن را انكار نمودند با اينكه دلهايشان بدان يقين داشت. سوره نمل، آيه 14. [24]. هيچ ديدى كسى را كه هواى خود را معبود خود گرفت، و خدا او را با داشتن علم گمراه ساخت. سوره جاثيه، آيه 22. [25]. پس اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت آن عالم شدند و از در بغى و كينه به يكديگراختلاف نمودند. سوره جاثيه، آيه 17. [26]. منزه است خداوند از آنچه براى او وصف مىكنند مگر بندگان خداوند آنهايى كه مخلص هستند. سوره صافات، آيه 159 و 160. [27]. و آنان را برگزيده و به سوى صراط مستقيم هدايتشان كرديم، اين است هدايت خدا كه هر كه رابخواهد از بندگان خود بدان هدايت مىفرمايد، و اگر شرك بورزند اعمالشان بىثمر مىشود. سوره انعام، آيه 87 و 88. [28]. هان اى پيغمبر برسان آنچه كه از ناحيه پروردگارت به سويت نازل شده و اگر نرسانى رسالتاو را نرساندهاى. سوره مائده، آيه 67.